Header Background day #25
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

نواده اژدها

24 ارسال‌
9 کاربران
35 Reactions
7,287 نمایش‌
amir-fire
(@amir-fire)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 214
شروع کننده موضوع  

سلام .اسم من امیر هست .راستش داشتم فن فیکیشن های هری پاتر رو مرور میکردم به فکرم رسید که چرا من هم یدونه ننویسم .این داستان ادامه ی جلد ششم هری پاتر هست و اینم خلاصش.
پسری به اسم جک در کوچه ی دیاگون با تعدادی مرگخوار درگیر میشه و با یک حرکت همرو نقش بر زمین میکنه جک به محفل دعوت میشه و اونجا در کنار هری پاتر با مرگخوار ها میجنگه و البته از یک نفر هم خوشش میاد که نمیگم کیه سنش هم 17 ساله هست .جک به زودی هویت واقعی خودش رو اشکار میکنه و ...

پنجشنبه های هر هفته یک فصل از داستان رو منتشر میکنم .


   
proti، Death Bringer، carlian20112 و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
hamid.sarabi902
(@hamid-sarabi902)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 91
 

فن فیکشن تو بوک پیج؟
یه حرکت جدیده
به هرحال خوش امد میگیم بهتون و منتظر کارتون هستیم


   
پاسخنقل‌قول
envelope
(@envelope)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 507
 

راستیتش من تاحالا فن فیکشن نخوندم.
ولی چون یکی از نویسنده های سایت داره مینویسه حتما میخونمش.
موفق باشی


   
پاسخنقل‌قول
amir-fire
(@amir-fire)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 214
شروع کننده موضوع  

شاید امروز فصل اول رو منتشر کنم


   
bahani واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

یه فن فیکشن هم قبلا بود فکر کنم تا بیشتر از بیست و نه فصل هم نوشته شد. چشم ققنوس بود هم اسمش فکر کنم.


   
پاسخنقل‌قول
amir-fire
(@amir-fire)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 214
شروع کننده موضوع  

bahani;29552:
یه فن فیکشن هم قبلا بود فکر کنم تا بیشتر از بیست و نه فصل هم نوشته شد. چشم ققنوس بود هم اسمش فکر کنم.

چشم ققنوس که فکر کنم نیمه کاره موند


   
bahani واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
amir-fire
(@amir-fire)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 214
شروع کننده موضوع  
فصل اول
شنل پوش

هوای سردی بود آسمان ابری بود. کوچه از مردم مختلف پر بود مرد و زن و بچه همه مشغول خرید بودند که ناگهان چند فرد ساهپوش با صدایی

در وسط کوچه ظاهر شدند زنی با موهایی فر .مردی با موهای لخت و

بلوند و شخصی با چهره ای رنگ پریده موهایی که تا روی شانه اش بودند به همراه چند سیاهپوش دیگر در کوچه بودند بله انها مرگخواران بودند خادمان وفادار ولدمورت و ان سه نفر نیز بلاتریکس لسترنج .لوسیوس مالفوی و سوروس اسنیپ بودند .اسنیپ به همراه مالفوی و لسترنج به سمت مغازه ی قدیمی و خاک گرفته الیوندر رفتند انگارل کار مهمی داشتند در همین هنگام بقیه مرگخوارها شروع به فرستادن رگبار طلسم کردند نور سبز ناشی از طلسم های مرگ دیاگون را نورانی کرده بود .صدایی بلند شد و گفت:<<آهای ...شما به چه جرعتی مردم رو قتل عام میکنین زورتون به ضعیف ها رسیده اگه خیلی قدرتمندید با من بجنگید .>>یکی از مرگخوارها گفت:با کمال میل و طلسم سبز رنگی به سمت صاحب صدا فرستاد .صاحب صدا از پشت دود خودش را نمایان کرد جوانی با موهای خرمایی قدی نسبتا بلند شنلی سیاهرنگ و پوستی

سفید شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.شمشیر نقره ای رنگ بود و در

وسط ان نماد سر اژدها بود با یک حرکت طلسم را منحرف کرد.

مرگخواران از دیدن چنین صحنه ای خشکشان زده بود چطور ممکن بود

شخصی با این سن بتواند با یک حرکت طلسم مرگ را برگشت بزند؟

مرگخواران حالا با تمام قدرت شوم ترین طلسم ها را به سمت جوان

میفرستادند ولی هیچکدام به جوان برخورد نمیکرد.جوان تصمیم به حمله گرفت شمشیرش در زمین فرو کرد و زیر لب طلسمی زمزمه کرد .

ناگهان از جایی که شمشیر بود رعد هایی به سمت مرگخواران اطراف

پرتاب میشد و انهارا هلاک میکرد پس از چند ثانیه پیکرهای بیجان مرگخوارها بر زمین باقی مانده بود .سوروس اسنیپ و بلاتریکس لسترنج و لوسیوس مالفوی از دیدن صحنه ی روبرویشان حیرت زده شده بودند.

در این هنگام صدایی انها را به خود اورد :شما ....دلم نمیخواد همه بمیرن .شمارو زنده میزارم برید و به اون ولدمورت بگید دفعه بعد

خودش بیاد نه شما بی عرضه ها .>>مالفوی و بلاتریکس خشکشان زده بود اسنیپ فریادی کشید:همین الان فرار کنید تا ماهم کشته نشدیم .>>بعد هر سه ی انها ناپدید شدند.صدای خوشحالی مردم بلند شده بود ولی عده ای بخاطر از دست دادن عزیزانشان سوگواری میکردند .در این هنگام

دو نفر که موهای قرمز داشتند و خیلی شبیه هم بودند به سمت جوان امدند.نفر اول گفت:سلام اسم من فرد هست.فرد ویزلی

-من هم جرج هستم .جرج ویزلی میشه خودتون رو معرفی کنید؟

جوان گفت:سلام از اشناییتون خوشبختم من هم جک هستم .جک دراگون.

کاری داشتین؟

فرد :میشه چند لحظه بیاید مغازه ی ما؟جک:با کمال میل .سپس به سمت مغازه ی فرد و جرج که اسمش مغازه ی شوخی برادران ویزلی بود راه افتادند .وارد مغازه شدند .جرج گفت :کارت معرکه بود پسر خوب حالشون رو گرفتی ...راستی میشه ساعدت رو ببینم ؟ جک با حالتی که انگار مجبور بود استینش را بالا زد بر روی ساعد دست چپش نماد یک

اژدهای در حال غرش بود .فرد و جرج هردو متعجب شدند این چه نشانی بود سرانجام جرج پرسید :این نشان یعنی چی؟ جک پاسخ داد :

این نماد خانوادگی ماست یک اژدهای در حال غرش.در ضمن فهمیدم میخواید در مورد چی با من حرف بزنید با کمال میل قبول میکنم که به

محفل ققنوس بپیوندم...راستی یه ذره دیوار ذهنیتون رو تقویت کنید.حالا ادرس محفل کجاست ؟فرد گفت:مرکز محفل خیابان گریمولد هست ولی

اگه بخوای میتونی بیای پناهگاه پیش ما تا در موردت تصمیم بگیریم و

کاغذی را که در ان ادرس پناهگاه بود به جک داد. جک ادرس را خواند

و به انجا اپارات کرد .در روبروی خانه ای قدیمی در وسط دشتی ظاهر شد جلو رفت و در زد .صدایی امد:کی هستی؟ جک گفت:از طرف فرد و جرج ویزلی اومدم .صدا گفت:اگه راست میگی قطعا باید ادرس مرکز محفل رو بهت داده باشن ادرس محفل رو بگو؟جک با حالت و لحنی کلافه گفت :خیابان گریمولد که متعلق به هری جیمز پاتر هست و قبلا مال سیریوس بلک بوده.جک بخش دوم از حرفش را از ذهن کسی که

پشت در بود خوانده بود .در باز شد و پسری با موهای قرمز و تقریبا همسن و سال جک در را باز کرده بود

اینم از فصل چهارم بخاطر کمبودنش هم متاسفم ذهنم به هم ریخته بود گفتم زودتر فصل رو بنویسم تا یوقت فراموش نکنمش.


   
bahani واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
envelope
(@envelope)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 507
 

فعل هات خیلی تکراری بودن(سه یا چهار بار فعل بود آوردی)
مستند گونه تعریف کردی.این اومد،اون رفت.اینجوری شد...
اصلا فضاسازی نداشت.من چطور باید تصور کنم که وسط خیابان چطوری ظاهر شدن؟
از آماج طلسم ها گفتی ولی واکنش مردم رو ذکر نکردی.
توصیفات کم بودند.شمشیر را در زمین فرو کرد.خب...هیچ بازخوردی؟هیچ واکنشی؟مثلا زمین اطراف شمشیر ترک نخورد؟صدا نداد؟برخورد شمشیر با زمین جرقه ای ایجاد نکرد؟
به جای آنهارا هلاک میکرد بهتر بود بنویسی به آنها برخورد و آنها را خشک میکرد.
و تکرار اسم های کامل اونم سه تا،خسته کننده نیست؟میگفتی اسنیپ و مالفوی و لسترنج.
به قول آقا ممد کسی که خودش ایراده نباید ایراد بگیره ولی خب من خودم دلم میخواد همه نقدم کنن و عیبای نوشته امو بگن.پس میخوام مفصل به نوشته ات برسم تا بتونی خوب ویرایشش کنی.
خب دو نفر میام و ندیده و نشناخته میگن میای به مغازه ما؟جک هم قبول میکنه؟یکم غیر طبیعیه.
اگه مثلا میگفتن تو کی هستی یا اسمت چیه یا میتونیم باهم آشنا بشیم خیلی بهتر بود.
میدونی برای من که تاحالا کتاب های رولینگ رو نخوندم،چه برسه به فن فیکشن،اینکه کلمه آپارات رو بکار بردی گیج کنندس.حالا من تو فیلم دیدم چیه.ولی بهتره توصیفش کنی(بالاتر گفتم که توصیفاتت کمه)
یه بیماری وجود داره،خودم اسمشو گذاشتم.خیلی سعی کردم بهش غلبه کنم ولی نشد.اسمش(ولع اوج).
ینی نویسنده سریع میخواد برسه به قسمت اصلی ماجرا.خوب این درسته که خواننده رو سرگرم میکنه،ولی از طرفی داستانت هم کوتاه میشه و کیفیتش خیلی افت میکنه.
فکر کنم تا نصفه داستانت رو بررسی کردم و این نقد من بود(هنو نصفس.از دستم در نری).


   
ZAHRA*J واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
amir-fire
(@amir-fire)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 214
شروع کننده موضوع  

Envelope;29596:
فعل هات خیلی تکراری بودن(سه یا چهار بار فعل بود آوردی)
مستند گونه تعریف کردی.این اومد،اون رفت.اینجوری شد...
اصلا فضاسازی نداشت.من چطور باید تصور کنم که وسط خیابان چطوری ظاهر شدن؟
از آماج طلسم ها گفتی ولی واکنش مردم رو ذکر نکردی.
توصیفات کم بودند.شمشیر را در زمین فرو کرد.خب...هیچ بازخوردی؟هیچ واکنشی؟مثلا زمین اطراف شمشیر ترک نخورد؟صدا نداد؟برخورد شمشیر با زمین جرقه ای ایجاد نکرد؟
به جای آنهارا هلاک میکرد بهتر بود بنویسی به آنها برخورد و آنها را خشک میکرد.
و تکرار اسم های کامل اونم سه تا،خسته کننده نیست؟میگفتی اسنیپ و مالفوی و لسترنج.
به قول آقا ممد کسی که خودش ایراده نباید ایراد بگیره ولی خب من خودم دلم میخواد همه نقدم کنن و عیبای نوشته امو بگن.پس میخوام مفصل به نوشته ات برسم تا بتونی خوب ویرایشش کنی.
خب دو نفر میام و ندیده و نشناخته میگن میای به مغازه ما؟جک هم قبول میکنه؟یکم غیر طبیعیه.
اگه مثلا میگفتن تو کی هستی یا اسمت چیه یا میتونیم باهم آشنا بشیم خیلی بهتر بود.
میدونی برای من که تاحالا کتاب های رولینگ رو نخوندم،چه برسه به فن فیکشن،اینکه کلمه آپارات رو بکار بردی گیج کنندس.حالا من تو فیلم دیدم چیه.ولی بهتره توصیفش کنی(بالاتر گفتم که توصیفاتت کمه)
یه بیماری وجود داره،خودم اسمشو گذاشتم.خیلی سعی کردم بهش غلبه کنم ولی نشد.اسمش(ولع اوج).
ینی نویسنده سریع میخواد برسه به قسمت اصلی ماجرا.خوب این درسته که خواننده رو سرگرم میکنه،ولی از طرفی داستانت هم کوتاه میشه و کیفیتش خیلی افت میکنه.
فکر کنم تا نصفه داستانت رو بررسی کردم و این نقد من بود(هنو نصفس.از دستم در نری).

اینو داده بودم نقد کنن تا عیباش رو بیابم .ممنون از نقد زیباتون لطفا بقیش هم نقد کنید تا عیباش رو بیابم. من قلمم نسبت به نقدم خیلی ضعیفه ینی خوب نقد میکنم ولی قلمم یه مقدار از نقدم ضعیف تره برا همین زیاد نقد میکنم


   
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

خوب بود، هر چند ایده ها نو نبودند، ولی برای شروع بد نبود، اگه از مسائل ویرایشی بگذریم و بی حوصله نوشته شدن داستان هم بگذریم چون واقعا از بعضی صحنه ها کاملا رد شده، و با توجه به بهم ریخته بودن ذهن نویسنده قابل انتظار بود و به نظرم من البته نمیشه درست درباره سبک نوشتن نویسنده نظر داد، مسئله مهم تر به نظر من اینه که انگار قوانین دنیای رولینگ رو با دست مچاله کردید انداختید دور و درسته که میشه تو فن فیکشن دنیای خودت رو از دنیای اون نویسنده اصلی در بیاری، ولی مسئله چیز دیگری هم هست، تو این فن فیکشن پنج جلد پشتوانه این داستانه، پنج جلد دنیا پردازیه، پنج جلد سیر اتفاقاته، تنها نمیشه این دنیا جدید رو روی دوش یکی انداخت. و به نظرم نکته سخت یک فن فیکشن نویسی خلق یک دنیاست از درون یک دنیای دیگر. متوجه که میشید، منظورم اینه که بتونید داستان رو به رویه ای برسونید که وجود شخصیت جدید شما یه معجزه نباشه، یه متغیر غیرقابل پیش‌بینی و خرابکار نباشه که زائد بر داستانی باشه که شما نویسنده اش هستید، تو این نظر نمیخوام قضاوت کنم و اصولا قضاوت کردن کار من نیست، یا نمیخوام بگم که شما این کار رو میکنید. تنها فکر کردم بیانش برای کمک به نویسنده مفید خواهد بود. این نوشته ای که نوشتید میتونه یه چهار چوب برای فصل یکتون باشه و امیدوارم یه فصل یک جدی رو بنویسید.


   
پاسخنقل‌قول
amir-fire
(@amir-fire)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 214
شروع کننده موضوع  

bahani;29601:
خوب بود، هر چند ایده ها نو نبودند، ولی برای شروع بد نبود، اگه از مسائل ویرایشی بگذریم و بی حوصله نوشته شدن داستان هم بگذریم چون واقعا از بعضی صحنه ها کاملا رد شده، و با توجه به بهم ریخته بودن ذهن نویسنده قابل انتظار بود و به نظرم من البته نمیشه درست درباره سبک نوشتن نویسنده نظر داد، مسئله مهم تر به نظر من اینه که انگار قوانین دنیای رولینگ رو با دست مچاله کردید انداختید دور و درسته که میشه تو فن فیکشن دنیای خودت رو از دنیای اون نویسنده اصلی در بیاری، ولی مسئله چیز دیگری هم هست، تو این فن فیکشن پنج جلد پشتوانه این داستانه، پنج جلد دنیا پردازیه، پنج جلد سیر اتفاقاته، تنها نمیشه این دنیا جدید رو روی دوش یکی انداخت. و به نظرم نکته سخت یک فن فیکشن نویسی خلق یک دنیاست از درون یک دنیای دیگر. متوجه که میشید، منظورم اینه که بتونید داستان رو به رویه ای برسونید که وجود شخصیت جدید شما یه معجزه نباشه، یه متغیر غیرقابل پیش‌بینی و خرابکار نباشه که زائد بر داستانی باشه که شما نویسنده اش هستید، تو این نظر نمیخوام قضاوت کنم و اصولا قضاوت کردن کار من نیست، یا نمیخوام بگم که شما این کار رو میکنید. تنها فکر کردم بیانش برای کمک به نویسنده مفید خواهد بود. این نوشته ای که نوشتید میتونه یه چهار چوب برای فصل یکتون باشه و امیدوارم یه فصل یک جدی رو بنویسید.

ممنون از نظر زیباتون حتما به توصیتون عمل می کنم و فصل یک رو هر وقت مشغله ذهنیم کم شد قطعا درست و حسابی مینویسم


   
bahani واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
amir-fire
(@amir-fire)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 214
شروع کننده موضوع  

فصل دوم هوکراکس ها جوانی با موهای قرمز قدی متوسط و هیکلی متوسط روبروی جک بود . پسر جوان چوبش را کشید و آماده هر گونه حرکت اضافی بود در همین هنگام زنی با موهای نسبتا فرفری قرمز رنگ جلوی در امد .زن گفت: تو کی هستی ؟...ساعد دستت هم بهمون نشون بده . جک خودش را معرفی کرد ولی ساعد دستش را نشان نداد .زن بلافاصله چوبش را کشید و با طلسمی جک را طنابپیچ کرد بعد در خانه را بست و جک را روی زمین انداخت شروع کرد با عصبانیت حرف زدن : ولی در این هنگام جک بدون هیچ زحمتی طلسم را باطل کرد بلند شد و گفت:


   
bahani و ida7lee2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

amir-fire;29754:
فصل دوم هوکراکس ها جوانی با موهای قرمز قدی متوسط و هیکلی متوسط روبروی جک بود . پسر جوان چوبش را کشید و آماده هر گونه حرکت اضافی بود در همین هنگام زنی با موهای نسبتا فرفری قرمز رنگ جلوی در امد .زن گفت: تو کی هستی ؟...ساعد دستت هم بهمون نشون بده . جک خودش را معرفی کرد ولی ساعد دستش را نشان نداد .زن بلافاصله چوبش را کشید و با طلسمی جک را طنابپیچ کرد بعد در خانه را بست و جک را روی زمین انداخت شروع کرد با عصبانیت حرف زدن : ولی در این هنگام جک بدون هیچ زحمتی طلسم را باطل کرد بلند شد و گفت:

این چی بود؟ :/


   
flash واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
amir-fire
(@amir-fire)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 214
شروع کننده موضوع  

واقعا معذرت میخوام اشتباه شده الان فصل رو کامل میفرستم

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

فصل دوم
هوکراکس ها
جوانی با موهای قرمز قدی متوسط و هیکلی متوسط روبروی جک بود .
پسر جوان چوبش را کشید و آماده هر گونه حرکت اضافی بود در همین
هنگام زنی با موهای نسبتا فرفری قرمز رنگ جلوی در امد .زن گفت:
تو کی هستی ؟...ساعد دستت هم بهمون نشون بده . جک خودش را معرفی کرد ولی ساعد دستش را نشان نداد .زن بلافاصله چوبش را کشید
و با طلسمی جک را طنابپیچ کرد بعد در خانه را بست و جک را روی زمین انداخت شروع کرد با عصبانیت حرف زدن :<<پس ...اربابت تورو فرستاده مارو بکشی ....کور خوندی فقط چند دقیقه وایسا تا هری و آرتور برسن اونا میدونن باید باهات چیکار کنن .>> ولی در این هنگام جک بدون هیچ زحمتی طلسم را باطل کرد بلند شد و گفت:<<چند بار بگم من یک مرگخوار نیستم و اینکه ساعدم رو نشون نمیدم بخاطر خانوادمه در ضمن اگر دعوت فرد و جرج نبود من هرگز به اینجا نمیومدم الان هم برادرم و خواهرم منتظر من هستن ...من میرم ولی
همه جا میگم محفل ققنوس انقدر مهمان نواز هست که مهمونشون رو از دم در طناب پیچ میکنن و میخوان بفرستنش ازکابان <جمله رو فریاد میزد و میگفت > جک به سمت در حرکت کرد که در باز شد مردی موقرمز همراه پسری با عینک و موهای پرکلاغی و زخمی صاعقه مانند
بر روی پیشانی وارد خانه شدن در همین وقت زن به سمت پسر رفت و گفت :هری عزیزم خوب شد که اومدی .....تونستی مجوز بگیری ؟
پسر که هری نام داشت قبل از اینکه جواب زن را بدهد از جک پرسید :
تو کی هستی ؟......جواب بده و بگو اینجا چیکار میکنی ؟ جک حالت چهره اش را از عصبانیت به حالت معمولی در اورد و با لحنی قاطعانه
پاسخ داد :من جک دراگون هستم فرزند آرتور دراگون و از شهر نیویورک به لندن اومدم اونم بخاطر کمک به شخصی به نام هری پاتر که از ذهنتون خوندم که شمایید ...حالا فهمیدین؟
هری :پس تو برای کمک به من اومدی ...کی تورو فرستاده ؟
جک گفت:آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور معلم و دوست من.
پسر موقرمز که تمام این مدت تماشا میکرد در حالتی که هاج و واج شده بود گفت : تورو دامبلدور فرستاده؟.....من رون ویزلی هستم برادر فرد و جرج فکر کنم الان دلیلی نیست بهت بی اعتماد باشیم .
مالی هم حرف رون رو تایید کرد و گفت :که اینطور چرا زودتر نگفتی ...من هم مالی ویزلی هستم مادر رون و فرد و جرج که تو میشناسی و اون آقا هم آرتور ویزلی هستن و شوهر من هستند .
جک خیلی راحت ذهن همه را از اول خوانده بود و آنها را شناخته بود .
جک گفت خب از آشناییتون خوشحال شدم ولی هنوز رفتار اولتون رو نفهمیدم الان هم میرم تا برادر و خواهرم رو بیارم .فعلا
در همین هنگام جک غیب شد .لحظه ای بعد در ایستگاه نه و سه چهارم دختری با موهای طلایی لبانی سرخ پوستی سفید مثل برف با پالتویی آبی
روشن و براق در حال صحبت با یک پسر مو طلایی و هیکلی درست مثله جک بود انگار خود جک بود .
-جک سه ساعت هست که مارو اینجا گذاشته ...گفت میره تا کوچه دیاگون و بیاد
+ اره خواهر بزار بیاد یه بلایی سرش بیارم ...هنوز حرفش تمام نشده بود که شخصی روبرویشان ظاهر شد جک بود .جک با انها ارتباط ذهنی برقرار کرد و همه چیز را برایشان شرح داد سپس آن سه نفر با هم غیب شدند .لحظه ای بعد دوباره در وسط خانه سه نفر ظاهر شدند جک و یک پسر و یک دختر جک گفت : خب اینم از خواهر و برادر من ....کیتلین خواهرم و ادوارد برادرم ما سه قلو هستیم .
رون که مات و مبهوت زیبایی دختر شده بود با صدای هری به خود امد :
از آشنایی باهاتون خوشبختم میشه دنبال من بیاین ؟؟
ادوارد : تو باید هری پاتر باشی درسته ؟...باشه دنبالت میایم .سپس هر سه به دنبال هری از پله ها بالا رفتند تا به یک اتاق رسیدند داخل اتاق دو دختر بودند یکی با موهای قرمز و زیبایی فوق العاده و دیگری با موهای قهوه ای و خیلی زیبا هری گفت: خب جک این خانوم هرمیون گرنجر هستن ....و این خانوم .. جک نگذاشت هری حرفش را تمام کند گفت :جینی ویزلی هستن که دوست د....در این هنگام جک با ارنج ضربه ای به جک زد جک حرفش را قطع کرد .سپس همه نشستند هری سر صحبت را باز کرد و گفت:میش بگی دامبلدور به شما چی گفته بود ؟؟
جک با بی حوصلگی انگشت اشاره اش را بر روی شقیقه اش گذاشت و
رشته ای سفید رنگ از شقیقه اش بیرون امد سپس جک با حرکت دستش انرا در هوا مثله پرده ی سینما به نمایش در اورد .
<از اینجا وارد خاطره میشیم که با رنگ قرمز هست و اینها از دیدگاه جک هست>
در اتاقی قدیمی و نسبتا تاریک بودند پیرمردی با ریش سفید بلند و عینک و کلاه جادو گری روبروی جک بود بله او البوس دامبلدور بود دامبلدور گفت :جک ...از مسعله ی ولدمورت که خبر داری ؟
جک گفت : منظورتون هوکراکس هاش هست ؟
-بله جک .یادته چند وقت پیش بهت پیشگویی رو گفتم .گفتم که فقط هری باید ولدمورت رو نابود کنه ؟....ولی این دلیل نمیشه که به کمک نیاز نداشته باشه ....فکر کنم منظورم رو فهمیدی من ازت میخام به همراه خواهر و برادرت به لندن بیاید و به کمک هری پاتر برید و جانپیچ هارو نابود کنید .
جک پاسخ داد : چشم پرفسور
سپس تصویر سیاه شد و از بین رفت هری با لحن عصبانی گفت:دامبلدور بهت نگفت این راز رو فاش نکنی الان همه اعضای اتاق فهمیدن .
ادوارد صدایش را بلند کرد و گفت : حواست باشه با کی حرف میزنی اگه میدونستی ما کی هستیم همچین حرفی نمیزدی .....در ضمن خودت خواستی جک خاطره رو بهت نشون بده میتونستی این رو بگی که رازت فاش نشه .
جک سعی کرد ادوارد را اروم کند سپس جک گفت :هری تو در این مورد به من تذکری ندادی و این رو هم اضافه کنم تو حق نداری سر من داد بزنی

خب اینم پایان فصل دوم امیدوارم خوشتون بیاد


   
ida7lee2 و bahani واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
 

داستان نویسی تخیلی و فانتزیتو ایران با فن فیکشن هری پاتر شروع شد. سمیه دوتا فن نوشته و سینا یکی حتی سفیرکبیرش هم میخواست ی جورایی فن باشه. فن نویسی خوبه، اما دوره اش تموم شده. اگه میتونید از هری پاتر خارجش کنید. درباره جادو بنویسید اما دنیای خودتون رو بسازید. یا ادامه ای بر جلد شش ننویس. از جلد هفت ب بعد بنویس. یه چیزی برای اون فاصله زمانی بیست ساله.
درهر صورت از اینکه دست ب نوشتن میبرید و شجاعتشو دارید افرین بر شما. موفق باشید.


   
proti، حمید، ida7lee2 و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: