باسلام خدمت همه خوانندگان عزیز اولین داستان گروهی مشترک با زندگی پیشتاز
قبل از هرچیزی لازم میدونم چند نکته متذکر بشم:
اول این که برای شرکت در داستان حتما باید با ناظر داستان (در بوک پیج @Harir-Silk ) صحبت کنید قبلش و کلاستون رو تعیین کنید برای اطلاعات بیشتر هم میتونید به کانال تلگرامی داستان گروهی مراجعه کنید
دوم اینکه قوانین داستان گروهی رو مطالعه کنید:
۱. قدرت، هوش، سرعت و سایر فاکتورهایی که به کاراکتر برتری می دهند نباید بدون هماهنگی برای شخصیتتان انتخاب شود. باید توجه داشته باشید به هیچ عنوان ساخت شخصیت های قدرتمند توصیه نمی شود و حتی در صورت دیدن این شخصیت ها تذکر داده می شود. جذابیت داستان به این است که با یک شخصیت متوسط و حتی ضعیف به موفقیت برسید.
۲. در هر دور از داستان، تعداد پست برای هر گروه حداقل ۲ و حداکثر ۴ تاست. (برای اینکه بفهمید گروه ها چیه و ... به کانال مراجعه کنید و یا با ناظر داستان صحبت کنید)
۳. پست هاتون قبل از ارسال یه دور بازبینی و ویرایش بکنین (سعی کنین با همگروهی هاتون کاملا هماهنگ باشین تا داستان تون انسجام داشته باشه)
۴. شیوه ی نوشتن پست در هر دور توضیح داده خواهد شد.
۵. توی داستان سعی کنین برای حل مشکلات به جای استفاده از قدرت با خلاقیت و هوشمندی عمل کنین.
۶. هر پست باید حداقل شامل ۵۰۰ کلمه در ورد باشد.
7-هر پست باید هدف داشته باشد و منسجم باشد.
و درنهایت هم قوانین مربوط به جاسوسهارو مطالعه کنید:
1- یک سایت رو به عنوان سایت اصلی انتخاب میکند و اونجا مثل بقیه فعالیت میکنه ولی در حقیقت در سایت دوم بصورت جاسوس و ناشناس گزارش هایی رو تحویل ناظر اون سایت میده (در بوک پیج حریر ناظر و در پیشتاز اعظم ناظر میباشد) و اون ناظر با یک اسم مستعار برای این جاسوس اون گزارش هارو منتشر میکنه
و بقیه اعضای اون سازمان باید تا انتهای دور اول جاسوس رو پیدا کنن براساس گزارشهایی که رد کرده (اما این گزارش ها هم یسری قوانینی داره)
قوانین برای جاسوس ها:
۱. هویت تان را به هیچ وجه به کسی لو ندهید.
۲. در هر دور حداقل ۲ پست باید برای مدیرتان ارسال کرده تا به صورت ناشناس ارسال کند.
۳. درصورتی که بقیه ی کاربران موفق شوند با سند و مدرک معتبر و کافی هویت شما را فهمیده و افشا کنند به آن گروه (یا شخص ) امتیازاتی تعلق گرفته و شما مجازات خواهید شد.
۴. مطالب افشا شده در پست جاسوسی تان تنها میتواند شامل مطالبی باشد که کارکتر شما امکان فهمیدن آن را داشته باشد. (یعنی مطالبی که براساس داستان ها و ماموریت ها و ... تونسته باشید بفهمید نه اینکه مثلا مطالب سایر گروه هارو همینطوری الکی کپی پیست کنید برای اطلاعات بیشتر به ناظرا مراجعه کنید)
رعد کینه، ابر یأس سینهسوز
در میان این بلا باش و بمان
همره ما در پی رمز و رموز
م.داشخانه
تاکسی مرا جلوی ساختمان بزرگ و بسیار مرتفع خبرگذاری بوک پیج پیاده کرد.
بوکپیج هم مثل زندگی پیشتاز یک سازمان مطالعه و بررسی و حذف موارد ماورءالطبیعه مثل شکار اشباح و اجنه و دستگیری خوناشامان و ... بود، و آنها برخلاف پیشتاز ترجیح داده بودند بجای در دست گیری رسانه تصویری و صوتی از رسانه چاپی و کاغذی استفاده کنند، این روزها به جرئت میشد گفت که اکثر نشریات و روزنامه ها و مجلههای خبری از زیر سبیل این سازمان رد میشد و حتی خیلی از کتابها و فیلنامههای معروف و ... شعار این سازمان ک بزرگ روی سردر ساختمان ثبت شده بود: ما ابدیت را ثبت میکنیم.
دقیقا نیم ساعت پیش بود که از ساختمان آن یکی سازمان بیرون آمده بودم، اطراف را نگاه کردم، متاسفانه هیچ بیکاری آن اطراف نبود ک گل و شیرینی دستش باشه و من کش برم، درنتیجه دست خالی وارد ساختمان شدم.
انتظامات اینجا کمی با قبلی فرق داشت، اینجا انتظامات را به دخترها سپرده بودند و این کار را برای من بسیار راحتتر میکرد، هرچند من به سادگی میتوانستم بگویم با رئیستون تماس بگیر و اونوقت منشی رئیسشان تایید میکرد من میتوانم تا طبقه اتاق رئیس بالا بروم، اما این اصلا باحال نبود و من دوست داشتم برتریم را به رخ بکشم.
- سلام آقا میتونیم کمکتون کنیم؟
- فکر میکنم خونه همسایمون شبح زده میخوام کمکم کنید
- ببخشید اقا ما اینجا تو کار خبرنگاری و خبرگذاری هستیم نه شبح...
- ولی قبلا هم از همین شرکت اومده بودن و به من کمک کردن و ادرس اینجارو برای مواقع بعد بهم دادن!
- اممم خب پس اگه اینطوره همراه من بیایید.
نقشهام گرفت. انتظامات اینجا حتی از آن بادمجان دور قاپچینهای متملقِ پیشتاز هم هالوتر بودند.
-----------------------
من و یکی از دخترها داخل آسانسور بودیم و تمام حواس من به کارت او بود که در محفظه آسانسور کشید و طبقه چهارم را انتخاب کرد، اگر من میخواستم به طبقه آخر برسم میبایست کارتش را میدزدیم به هرحال خیلی کم پیش میآمد اعضای سازمان رئیسشان را مستقیم ببیند و اصولا از منشی دستورات و ماموریتها را تحویل میگرفتند. وقتی آن را پشت سرش گذاشت الکی خودم را به جلو هل دادم و با او برخوردی کردم و بدون اینکه نگاه کنم کارتش را از جیبش برداشتم و در جیبم گذاشتم و بخاطر از دیت دادن تعادلم از او عذر خواستم.
صدا دنگ آسانسور نشان داد به مقصد رسیدیم.
روبهرویم یک صف پر از ماموران تا دندان مسلح، اسلحههایشان را به سمتمان نشانه گرفته بودند.
کسی جلوی صفشان قرار داشت به دختری که پشت سرم بود گفت:
- قضیه چیه ستاره؟
- این آقا پسر زبل فکر میکرد با یک مشت هالو طرفه و توی آسانسورم خیلی ناشیانه سعی کرد کارتمو بدزده اما بجاش کارت ویزیت دندون پزشکمو بلند کرده!
صدای خنده چند نفر از دخترهای روبه رویم به گوش میرسید، خب اعتراف میکنم آنقدرها هم هالو نبودند و کارشان را بلد بودند. اما سعی نکردم کارت را دربیارم و چک کنم اینکار اصلا حرفهای نبود و نمیخواستم اگر ادعایش درست بود بهشان ف صت دیگری برای دست انداختنم بدهم .
صدایی از دور تر و پشت سرشان گفت:
- دخترا، دخترا. میتونید از اینجا به بعدو من با مهمونمون میرم.
و اینگونه سمیه ظاهر شد و دخترها متفرق شدند.
سمیه مرا با آسانسور تا طبقه بالا همراهی کرد
- چرا نمیتونی خیلی راحت با یه تماس همه چیو اوکی کنی؟
- خب میخواستم سطح امنیتی سازمونتونو چک کنم، بدک نبود.
به طبقه آخر رسیدیم و در حینی که از کنار میز منشی رد شدیم و منتظر هماهنگی بودیم گفت:
- اوه از توجهت ممنون ولی ما مامورای امنیتیمونو خیلی خوب آموزش میدیم!
----------------------
اصولا دوقلوها خیلی شبیه هم هستند، اما خواهرهای من فقط در برخی فرعیات کوچک به هم شباهت داشتند، یکی دیگر از تفاوتشان در کلکسیون مورد علاقهاشان بود، همانقدر ک اعظم عاشق سیگارهای برگش بود، حریر عاشق بطریهای دلسترش بود، اتاقش یک طبقه بزرگ برای انواع دلسترها داشت؛ دلسترهای فرانسوی، ایتالیایی، دلسترهای قرمز و زرد ۱۰ ساله، ۱۵ ساله و حتی دلسترهای بسیار نایاب و گران قیمت. (هرکس فکر کنه کلمه دلستر یک پوششه برای یک واژه دیگه هم ذهن منحرفی داره هم خیلی براش متاسفم!)
کاملا حواسم را جمع کرده بودم که از ملاقاتم با اعظم امروز صبح چیزی نگویم وگرنه اوقاتش تلخ میشد و از پول خبری نبود.
- سلام برادر، چرا نمیشنی؟
- سلام حریر، خیلی وقته ندیدیم همدیگه رو.
- و من خیلی از این بابت خوشحالم، اصولا ملاقات با تو باعث میشه همیشه یک ضرر مالی بهم بخوره، تو همیشه مایه هزینه هستی.
- باعث افتخارمه که...
قبل از اینکه پاهامو روی میزش بذارم چاقوی میوه خوری تو دستش رو روی میز ماهونی فرو کرد و با خشم گفت:
- حتی یک ثانیه هم از ذهنت نگذره که پاتو بذاری روی میز.
خب اینهم یک شباهت دیگر بین دو خواهر بود، البته جدای از سردی و بیتفاوتی خانوادگیمان.
- نوشیدنی؟
- نه ممنون من ذهن بازو صافو ترجیح میدم
شانهای بالا انداخت و برای خودش یک لیوان دلستر ریخت.
- برات یه ماموریت دارم
شستم خبردار شد قضیه چیه، شاید این دوتا دوقلوهای چندان همسانی نباشن و با هم رابطه خوبی نداشته باشن، اما کاملا مثل دوقلوهای بیشماری حواس مرتبطی بهم دارن، و من تقریبا ۱۰۰ درصد مطمئن بودم ماموریت حریر چیست؛ درنتیجه سعی کردم تا حد ممکن مکالمهام با اعظم را بازسازی کنم:
- صبر کن، چرا من؟ این سازمان تو پر از مامورای مختلف با استعدادای مختلفه، مثلا همین گروه مامورای ارشدت سمیه و مهرنوش رو بفرست.
- اینگه کیو به بفرستم از جایگاه ریاست به خودم مربوطه و در ضمن فکر میکنم تو برای اینکار مناسبتری، و گذشته از اون مامورای من هر روز درگیر هستن، اوضاع بلبشو بوده و هست و خواهد بود
- بذار حرفاتو ترجمه کنم! داری میگی یه ماموریت خاصه که حاضری بخاطرش به من که یه مامور آزاد و خیلی پرهزینهای هستم رو بندازی بخاطرش چون اولا ترجیح میدی اگه اتفاقی افتاد مامورای عزیزت مشکلی براشون پیش نیاد و دوما ماموریت مخفی و خیلی خاصیه، درست گفتم؟
دلسترشو سر کشید و گفت:
- اینم یک زاویه دید قابل تامله.
- چقدر ظالمانه، قلبم به درد اومد، حالا چه ماموریتیه؟
هرچند کاملا شستم خبردار بود که چه ماموریتیه
- یه شرکت دارو سازی، با اینکه هیچ کارت به آدمیزاد نرفته ولی فکر کنم تلوزیون دیده باشی یا دست کم از تبلیغات درو دیوار و مجله و مردم اسم شرکت بزرگ پزشکی و دارویی ریلایف رو شنیده باشی، بیمارستانای بزرگ، ساخت مدرن ترین تجهیزات روز پزشکی موارد آرایشی و بهداشتی و داروسازی؛ این روزا هرکسی حداقل یک وسیله از این شرکت داره، خمیردندون یا کرم ضد آفتاب یا ...
- و تو فکر میکنی اینهمه موفقیت یه دلیلی داره و میخوای من آمارشو دربیارم درسته؟
- نه دقیقا، ولی یه همچین چیزایی... و بریم سر موضوع بعدی، چقدر؟
- خب شرکت بزرگیه و در افتادن باهاشون دردسر داره و اونقدر خرپول هستن که با اطمینان بگم سیستم امنیتیشون صد برابر شماست! پس فکر کنم ۷ برابر قیمت همیشگی منصفانهاست
- ۴ برابر قیمت همیشگی، و ششصد میلیونشو همین الان میریزم، ششصد میلیون باقیمونده رو بعد از انجام کار.
خب ۴ برابر هم خوب بود، من همیشه با بوکپیج گرونتر حساب میکردم چون بودجه زیادی داشتن و من عاشق پول بیشترم، در نتیجه ۴ برابر هم برایم کفایت میکرد. حریر چند دکمه لب تابش را تلق تلق کنان فشار داد و بعد از بانک اساماس واریز وجه برایم آمد.
بلند شدم و گفتم:
- از الان انجام شده بدونش خواهر کوچیکه.
قبل از اینکه از در برم بیرون گفت:
- اگه یبار دیگه با کفشای کثیف بیایی تو اتاقم از پول خبری نیست.
----------------------------
این ماموریت هرچه که بود مطمئنا مهمترین و خاصترین ماموریت زندگیم محسوب میشد، چرا که برای اولین بار هر دو خواهرم به من یک ماموریت داده بودند، البته من به هیچکدام این را نمیگفتم! چون من عاشق گرفتن پول از هردویشان بودم.
بله درسته من همه اینهایی که شما میگویید هستم، کلاش، شیاد، کلاهبردار، سنگدل و شیطان صفت و بلاه بلاه بلاه
حالا اگر اجازه بدهید یک ماموریت دارم که باید به آن برسم
و ای کاش زودتر میفهمیدم که این ماموریت احتمالا آخرین ماموریت عمرم خواهد بود.
توجه 1: حتما دومین پست این تاپیک رو هم قبل از هرکاری بخونید!
توجه 2: حتما قبل از زدن اولین پستتون با ناظر مربوطه یک صحبت کنید تا روال کار دستتون بیاد
توجه 3: خواندن تمام پست های وبسایت همسایه اجباری و الزامی نیست اما بد نیست دست کم دو پست اول هر تاپیک را مطالعه کنید برای راحتی و سهولت: لینک تاپیک در انجمن پیشتاز
گروه 3
نویسنده: امیرحسین
هم تیمی ها:محمد،لیلا،سیامک،المیرا
نوای سوزناک ویلون به آرامی به لایههای عمیق خوابم نفوذ میکرد. خوابی نه چندان طولانی.آهسته گوشی را برداشتم و به لنز جلوی آن خیره شدم. با دو بار پلک زدن، آلارم را قطع کردم. روی تخت آهنی نشستم. صدای جیرجیر آن جواب گستاخانهای به موسیقی چند لحظه پیش بود.
ساعت رومیزی کنار تخت یاد آور شد که تنها 30 دقیقه خوابیدهام؛ ولی به اندازه کافی عمیق. دستانم را بالای سرم قلاب کردم و آن را تا جایی که توانستم کشیدم. صدایی شبیه شکستن چوب به جیرجیر تخت اضافه شد. نگاهی به تختم انداختم. یاد التماسهای خواهرانه المیرا افتادم که اصرار میکرد تشکی نرم برای خودم بخرم، ولی خوب این تخت منه و من اینجوری راحتترم.
فضای نمور و تاریک اتاق به من لبخند دلفریبی میزد. استوانهای از نور ماه با اصرار راه خود را از پنجرهی مایل دیوار باز کرده بود و عبادتگاه مقدس من را نمایان میساخت. یک صندلی چرمی سیاه در میان نیمدایرهای به ارتفاع سه ردیف مانیتورهای 4k.
در سمت راست آن میزی طویل پر از ابزار آلات، از جدیدترین وسایل جوشکاری پلاسمایی تا نانوپرینترهای سه بعدی و پروژههای ناقصم بود.
روبهروی آن میز دیگری قدرتش را به رخ قبلی میکشید. میزی از انواع لوازم آزمایشگاهی، کشت سلول، سانتریفیوژ، انکوباتور و قفسهی موشهای آزمایشگاهی. یک میکروسکوپ پلاسمایی هم برگ برندهی آن بود. باید این فکر را از خودم دورکنم، اصل دوم کار این است که هیچ وقت بین وسایل و شاخههای علوم تبعیض قائل نشو!
پشت مانیتورهای صندلی کنترل هم دری سیاه رنگ بود که به اتاق کنفرانس ختم میشد و در حقیقت ورودی ظاهری آزمایشگاه من بود.
یک لیوان پر، از چایساز همیشه روشن کنار تختم پرکردم و لیوان به دست، به سمت تخته نقشهکشی به راه افتادم.
در راه نگاهی به مانتیتورهای روشن انداختم. مخصوصا دوتا، که هر کدام 16 تصویر از دوربینهای استتار نوری من نشان میدادند. دوربینهایی که خودم به عنوان پشتیبان در نقاط کور سازمان جاسازی کردم. یکی از آنها هم به صورت رندم و هر چند ثانیه تصویری از نانوجاسوسهای مگسی نشان میداد. سایبورگهایی مگسی که به تعداد زیادی در تمام کره زمین پخش کرده بودم.
بقیه مانیتورها هم پر بود از کدهای برنامهای که تقریبا ششسال از عمر بیستوهشت سالهام را خورده بود و به نظر اشتهایی سیریناپذیر داشت. برنامهای که میتوانست پیوند همیشگی ذهن و کامپیوتر را برقرار کند.
تخته را از نقشههای 6 ساعت قبل، پاک کردم و روی صندلی کنترل نشستم. چرخی زدم و چایم را تلخ مزه کردم. دوباره اصرارهای بیانتهای المیرا برای نوشیدن چای شیرین، به من پوزخند تلخی زد.
یک لحظه پرش نور پلکم را پراند. با صدای شکستن لیوان به خودم آمدم. به سرعت روند تعویض تصویر مگسها را متوقف کردم و به شدت به روبه رویم زل زدم. تصویری از کویری بیانتها که یک پرش ظریف در آن،درست روی قرص تابان خورشید، تکرار میشد. همانند زمانی که یک کبریت مشتعل را در لیوان آب میاندازیم. معنای مسلم آن، این بود که دیگر این مگس،مگس من نیست! هک وسایل من کم کاری نبود و همین باعث شد، لبخندم، هر چند کم باز شود.
انگشتانم را به سرعت همانند نوازندهای چیرهدست رو دو کیبرد لیزری غلتاندم. متوجه یک پوشش هفت لایه که فشار زیادی به کدهای هسته مگس وارد میکرد، شدم. شروع به باز کردن تک تک لایهها کردم. به لایه هفتم که رسیدم، ناگهان کدهای تکه تکه شدهی پوسته ششم به من فهماند که با چه چیزی طرف هستم.
با لبخند گشادم! به سرعت کد دستور] 00163
برخاستم و لیوان چای پررنگی پر کردم.
به کنار میز شطرنجم رفتم. با لبخندی ناخواسته، اسب سیاه را کنار وزیر سفید قرار دادم. گوشی شخصیام را از جیب در آوردم. به دنبال اسم حریر میگشتم که متوجه 3 میسکال، 5 پیامک و حدود 50پیام از شش شبکه اجتماعی مختلف شدم؛ همگی از طرف المیرا.
به نظر میرسید کار مهمی دارد. به ذهنم خطور کرد که بهتر است به همین بهانه! به او سر بزنم و خبر ماموریت پیشرو را به او بدهم. ماموریتی که قرار است او را قویتر کند.سخن نیچه را به خود یادآور شدم: آنچه مرا نمیکشد،قویترم میکند. و من و خواهرم به شدت نیاز داشتیم تا خود را قوی کنیم.
همهی اعلانات را پاک کردم و شمارهی حریر را گرفتم.
صبح به دنبال المیرا به بخش درمانگران سازمان رفتم. المیرا یکی از شاگران با استعداد آیدا و سمیه بود. دورادور پیشرفتش را دنبال میکردم و به شدت خوشحال بودم. یازدهساله بودم که المیرا به دنیا آمد. چند ماه بعد پدر و مادرم را به یکی از ماموریتهای سازمان فرستادند و اکنون هفده سال است که من منتظر آنها هستم. هفده سال است که من پدر و مادر المیرا هستم و البته که میدانم این همیشگی نیست. المیرا باید استقلال را میآموخت. به هیچ چیزی نباید وابسته میشد حتی من! به همین دلیل به محض شناسایی استعداد درمانگریاش او را به آیدا معرفی کردم و سفارش کردم که هیچ ارفاقی به او نکند.
در راهروهای بخش درمانگران قدم میزدم. در راه برای آیدا سری تکان دادم و روبهروی اتاق المیرا توقف کردم. تقهای به در زدم. صدای نزدیک شدنش را شنیدم. پشت در متوقف شد و از چشمی، نگاهی به من انداخت. ناگهان در با شدت باز شد و در ادامه صورتم سرخ و کج شد. المیرا با چشمای گریان من را نگاه میکرد و ناگهان من را در آغوش کشید. به سرعت شروع به حرف زدن کرد:
- خیلی بیشعوری... خیلی... .میدونی چقدر نگرانت شدم؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ اینا هم که نمیزارن بیام پایین. داشـ...
- کار داشتم.
- خوب منم حتما کار داشتم که بهت زنگ زدم.
- میخوای همینجا یکی دیگه هم توی گوشم بزنی؟
با چهرهای سرختر از من، جدا شد و راه را برای من باز کرد. به داخل اتاق رفتم و روی صندلی کنار تخت نشستم. المیرا هم روی تخت نرمِ روبروی من، نشست.
- خوب چیکارم داشتی؟
- واقعا که ... خجالت نمیکشی؟ چهارصد متر بیشتر باهم فاصله نداریم اونوقت تو زورت میاد خواهرتو ببینی. من دو ماهه اینجام ...
- اگه میخوای بهترین باشی باید همه چیز و فدا کنی ... حتی منو!
- اه ... خفه شو! با این مزخرفات فلسفیت ... اصن میدونی دیشب چندم بود؟
- منظور؟
- منظورم اینه ... خنگ خدا
و سریع از روی میز جعبهای کادوپیچ شده در آورد. به سمت من گرفت و با نیش باز من را نگاه میکرد.
- این چیه؟
- کادو ... خنگ خدا!
- صد بار بهت گفتم نگو خنگ خدا ... حالا برا کیه؟ نکنه دوست پیدا کردی؟ هان؟
- چی میگی تو؟ دوستم کجا بود؟ برای تو هست. خنگ خدا!! ... دیروز تولدت بود.
عجیب نگاهش کردم. راست میگفت. دیروز تولدم بود. چه مضحک! سالی دیگر به پایان عمرم نزدیک شدم و من برای آن هدیه میگرفتم! تازه شنیده بودم بقیه مردم جشن هم میگیرند! انگار هرچی با این دختر حرف میزدم بدتر میشد.
- ممنون... ولی بهتر بود نمیگرفتی... میخوام همه تمرکزت روی درسات باشه... تا همیشه قویتر شی.
- باوشـــــــــــه بابا! ... حالا بازش کن ... بدو بدو
با اخم جعبه را باز کردم. ساعت زیبایی هماهنگ با سلیقهی من خودنمایی میکرد. صفحهای سیاه با اعداد و عقربههای نقرهای و بندی سیاهتر. قشنگ بود. ولی آن را درون جعبه گذاشتم و کنارم قرار دادم.
- ممنون ... قشنگه ... ولی برای کار دیگهای پیش تو اومدم.
- اه ... چقدر ضدحالی ... میدونستم تو هیچوقت اتاق من نمیای مگه اینکه بهونه خوبی داشته باشی .. حالا دستت کن ببینم بهت میاد یا نه ... یالا دیگه ...
با اکراه ساعت را در دستم انداختم.
- خیلی بهت میاد...
- خوب تموم شد؟ میخوام در مورد کار باهات حرف بزنم.
- اره
- گوش کن ... دیروز یک نفر به یکی از رباتهای من حمله کرد. ولی من تلهای ساختم و به یکی از کمینگاههای خودم هدایتشون کردم.کمتر از یک روز دیگه اونجا میره. من برای ماموریت شناسایی تاییدشو از حریر گرفتم.
- حمله به سیستم تو؟؟باید خیلی خوب باشه.
- اره... دقیقا... برای همینه که این شناسایی خیلی مهمه... باید بفهمیم با چی طرفیم.
- خوب نقش من چیه این وسط، داداشی؟
چشم غرهای بهش رفتم و ادامه دادم:
- من باید برای این کار یک تیم جمع کنم... تقریبا بقیه اعضا رو انتخاب کردم و میخوام به عنوان درمانگر گروه، تو رو ببرم. این بهترین فرصت برای کسب تجربه هست.احتمال ترفیع هم هست. نظرت چیه؟
ذوق کرده نگاهم کرد و دستانش را بهم کوبید:
- اخ جون... پوسیدم اینجا... بالاخره یه کم هیجان...
- المیرا... بزرگ شو... اونجا جای این کارا نیست...
- بـــــــــاشـه بابا...
- پس میای؟ اجازتو از سمیه و آیدا میگیرم...
- آره...
- ساعت دوازده اتاق کنفرانس منتظرتم. درست لباس بپوش. بچه بازی در نمیاری و تمام مدت ماموریت از پیش من جم نمیخوری. فهمیدی؟
- آره
- خداحافط!
و سریع به سمت در رفتم.
به سیامک زنگ زدم و به او اطلاع دادم. بعد از آن به دنبال لیلا رفتم. یکی از قویترین تلپاتهای سازمان. هر چند در کل میانهی خوبی با ذهنخوانی نداشتم ولی برای ماموریت به او نیاز داشتم. با استفاده از جیپیاس گردنبندش، او را پیدا کردم و به سمت ایستگاه قطار روانه شدم.
هفته پیش نقشهی اولیهی نوعی محدودکننده ذهنی را کشیدم که اولین نمونهی آن را دیشب، بعد از تماس به حریر و قطعی شدن ماموریت، ساختم.اکنون بهترین زمان برای آزمایش آن بود. محدودکننده به صورت انگشتری با سنگ سیاه بود. سنگی همانند تابوت که در حقیقت یک نانوژنراتور عظیم بود و با فشار آن فعال میشد. وقتی که به اندازه کافی نزدیکش شدم، در ذهن اسمش را صدا زدم.
- لیلا
- لیلا
از دور پیدایش کردم. به من نگاه میکرد.
- سلام رفیق. خبری شده؟
سرد نگاهش کردم و همزمان با شستم نگین انگشتر را فشار دادم.
- آره. ماموریت داریم.
- چرا تا اینجا اومدی؟ زنگ میزدی... آهان فهمیدم ... اومده بودی تا بازم وسایل نایابتو پیدا کنی.
با عصبانیت گفتم:
- صدبار نگفتم ذهن منو نخون؟
بدون توجه به من به سمت ماشین من رفت و من خوشحال از موفقیتم تمام راه را به سمت سازمان سکوت کردم و کاربردهای بسیار انگشتر فکر میکردم.
در اتاق کنفرانس نشستیم. لیلا گفت:
- نمیخوای بگی چی به چیه؟
- صبر کن بقیه هم بیان.
و همزمان شماره محمد را گرفتم. چند ثانیه منتظر بودم تا جواب داد. گفتم:
- الو؟
- بله
- باید بیای سازمان
- سازمان چیه دیگه؟
شمرده غریدم:
- محمد فارسی، دارم میگم بیا سازمـ....
که ناگهان صدای دادی شنیدم. بعد نوای ناله و در ادامه پَخی محمدگونه!! بلند شد.
- داشتی میگفتی
- باید بیای سازمان.
- زمان بده.
- الان.
- میام.
به المیرا و سیامک هم خبردادم که زودتر بیایند. المیرا چند دقیقه بعد رسید. شلوار لی و پیراهنی مردانه پوشیده بود.
- سلام به همگی... خوبین؟
و با لیلا روبوسی کرد. بعد به طرف من آمد و به اجبار من را در آغوش کشید. بعد از آن سیامک وارد شد. به بقیه سلام کرد و روی یکی از صندلیها نشست.
چند دقیقه بعد کسی در زد. در را باز کردم. محمد بود. بدون اینکه به حرفهایش گوش بدم گفتم:
- بیا تو.
همه نشستند و بعد از اتمام نگاه خیرهی آنها به هم، شروع به صحبت در مورد ماموریت کردم. در آخر هم اعضا بهم معرفی شدند. بعد از اینکه محمد را با پول سیر کردم؛گفتم:
- خوب؟ موافقین؟
سرانجام ماشین ایستاد. محمد مثل دیوانهها رانندگی میکرد. البته که من لذت میبردم ولی کمی نگران المیرا شده بودم. تازه میفهمیدم که انگار آوردن المیرا ایدهی زیاد جذابی هم نبود. پیاده شدم و ساکم را از صندوق درآوردم. احتمال میدادم که با انسانی باهوش روبرو هستیم به همین دلیل اسلحههای مخصوص موجودات آنسو را با خودم نیاوردم. تنها چند کلت کمری برای محکم کاری به بچهها دادم. من هم کلت پلاسمایی همشگی خودم را داشتم و محمد که شمشیر مخصوص خودش را داشت.گفتم:
- بچه ها پخش بشین. المیرا تو با من بیا. محمد، لیلا، سیامک، شماها از بین درختای سمت چپ برین. گوشیهایی هم که قبلا توی گوشتون گذاشتین و فعال کنین. صدای تیک آرامی آمد.
- خوب الان صدای من بهتون کامل و واضح میرسه. المیرا بریم.
به سمت کلبه به راه افتادیم. در راه المیرا دست مرا را گرفت. با اخم نگاهش میکنم که با لبخندی پهن پاسخم را میدهد.
وقتی به موقعیتی مشرف به کلبه میرسیم، دوربین حرارت پلاسمایی خودم را در میآورم و با آن به کلبه خیره میشوم.
- من که چیز خاصی نمیبینم. دوربینهای حرارتی هم چیزی ثبت نکردن. شماها چی؟
بعد از تایید بقیه به سمت کلبه به راه میافتیم. ما از پشت به کلبه و محمد، لیلا و سیامک از روبرو. به آرامی در حال نزدیک شدن بودیم که باری دیگر المیرا دستانم را گرفت. با عصبانیت دستم را کشیدم و گفتم:
- نکن... اینجوری کند میشیم.
که لحظهای متوجهی سه رد پای عمیق شدم. با دوربین آنها را نگاه کردم. امواج بسیار قویای از آنها ساطع میشد. آنها را دنبال کردیم. به المیرا گفتم ارام قدم بردارد تا صدای پایش بلند نشود. با گوشی بقیه را هم صدا زدم.
پشت درختان موجوداتی بودند که هر کدام از آنها یک تیم از سازمان را به راحتی نابود میکردند. جن، گرگینه زامبی،شبح و شاید هم بیشتر!.سوالات بسیار زیادی در ذهنم ایجاد شد.اینها سیستم من را هک کرده بودند؟چرا به صورت گروهی آمده بودند؟
گفتم: بهتره برگردیم و نیروی کمکی بیاریم. محمد دست تنهاس و نمیتونه از پسشون بربیاد.
همه موافقت کردند ولی به محض برگشتن، صدایی سرد همانند کشیدن دو فلزگفت:
- صبر... کنید.
با فریاد محمد، دست المیرا را گرفتم و به سمت کلبه دویدم. حداقل در کلبه امنتر بودیم. به ورودی کلبه رسیدیم و به سرعت وارد شدم. داخل آن از آخرین باری که آن را دیده بودم تغییر چندانی نکرده بود ولی میزی پوسیده در وسط اضافه شده بود. با پا میز را به کناری انداختم. دستگاهی بسیار آشنا زیر آن بود، یک نویزانداز متوسط امواج مغناطیسی. در انتهای کلبه جنی ظاهر شد.با صورت کشیده و گوشهای نوک تیز. خالی درشت و سیاهرنگ زیر چشم چپش خودنمایی میکرد.
- چطوره؟ میپسندی؟
سردتر از همیشه، او را نظاره کردم.
- کی اینو براتون درست کرده؟
قدمی جلو آمد و گفت:
- اوه! مطمئنم برات خیلی جالبه که بدونی من سالها آموزش دیدم تا به این مرحله برسم. سالها سختی برای کنترل و رهبری موجوداتی وحشی و افسارگسیخته که همین الان هم در حال کشتن افرادت هستند.
جلوتر رفتم و با خشم غریدم:
- بگو کی بهت آموزش داده؟ کی براتون تجهیزات درست کرده؟ کی سیستم من و هک کرد؟
- اروم باش... فک کنم اینقدر باهوش هستی که بفهمی امکان نداره بهت بگم. فقط بهت میگم که این تازه اول راخه... گروهای بیشتری مثل این تو راهن...
- میگی... مطمئنم که میگی
با فاصلهی کمی جلوی من ایستاد و با پوزخند گفت:
- اوه جدی؟ چجوری؟
کمی قبل با تایپ کردن کدی روی گوشیام سیستم دفاعی را فعال کردم و اکنون سه نیزه از پلاسمای سرد از زیر پای او بیرون آمد و او را به هم دوخت. وحشت زده نگاهم میکرد. پلاسمای سرد جلوی نامرئی شدن و تلهپورت او را میگرفت. آرام به او نزدیک شدم. کلت پلاسمایام را در آوردم. با لبخندی ترسناک نگاهش میکردم. قدمی دیگر برداشتم. کمی سرم را کج کردم.
- فک کردی آموزشای مسخره شماها با من یکیه؟
- آزادش کن...
سریع برگشتم. لعنت به من. به کل المیرا را فراموش کردم. خوناشامی کریهالمنظر گلوی المیرا را گرفته بود. المیرا من را نگاه میکرد. بدون هیچ کلمهای.
- گفتم آزادش کن.
به جن نگاه کردم. با وجود درد سعی کرد لبخندی به من بزند. منطق لعنتی من دوباره سریعتر از همیشه محاسبه میکرد. جن بسیار خطرناک بود. نوعی پیشرفته و آموزش دیده که میتوانست بقیه را کنترل کند. باید از بین میرفت. اگر آزادش میکردم بدون شک بعد از آن المیرا را میکشتند و اگر جن را از بین میبردم باز هم المیرا میمرد. لعنت به منطق. لعنت به ذهن.. لعنت به قویتر شدن...
روبهروی جن ایستادم.
- گفتـــــــم آزادش کــــــــــن
کلت را روی پیشونیاش گذاشتم. درست بین دو چشم زردش. بعد از هفدهسال، به آرامی اشک، گونههایم را خیس کرد. درد، بغض چسبناک گلویم را آتش میزد. گفتم:
- من امیرحسینم... هیچ وقت... خلاف... منطقم... عمل نمیکنم...این اصل اول کاره!
و ماشه را کشیدم. جن به خاکستر تبدیل شد و همرا با قلب من فروریخت. سریع برگشتم. فریاد خوناشام بلند شد و ناخنهایش را در گلوی المیرا فرو کرد. خودم را با پرشی روی خونآشام انداختم. سریع انگشتم را روی سرش چسباندم و همه انرژی انگشتر تابوتمانند را خالی کردم. چشمان خونآشام تهی شد و مغزش همراه با بغض من ترکید. خودم را سینهکش پیش المیرا کشاندم. دستانم را دوطرف صورتش گذاشتم.
با تمام وجودم فریاد زدم:
- نـــــــــــــــــــــه...
منطق کثافت من، دوباره یادآوری کرد: مرده، ولش کن... تنها چیزی که الان داری منم. و با این جمله باقیماندههای قلبم را به آتش کشید.
امیرحسین آرام پشت صندلی کنترل نشست. قلم را به سرعت روی آن میکشید. بیش از بیست سال میگذشت که قلم به دست نگرفته بود. نگاهی به ساعت مشکیاش انداخت و زیر کاغذ را با اشکش امضا کرد.
روی کاغذ نوشته شده بود:
« پ.ن اول: این گزارش به ضمیمهی گزارش سه عضو دیگر تیم، لیلا،محمد و سیامک است.
پ ن دوم: نتیجهگیری من این است که با گونهای کاملا پیشرفته از موجودات روبهرو هستیم که توانایی کنترل و رهبری پیدا کردهاند. احتمال برخورد دوبارهی سازمان با این دسته زیاد است. لذا پیشنهاد میشود یه اقدام موثر در این باره صورت بگیرد.
پ ن سوم: کسی که سیستم را هک کرده و همچنین نویزانداز درون کلبه را ساخته است، احتمالا همان کسی است که به موجودات آنسو آموزش رهبری میدهد.
پ ن چهارم: میزان وفاداری اعضای تیم موجودات آنسو قابل ذکر است.
در آخر شما را به شنیدن این موسیقی ها دعوت میکنم:
بی کلام:
http://s9.picofile.com/file/8302659234/Patrick_Lenk_Tears_of_the_King_Single_MP3_320Kbps_7tunes_.mp3.html
http://s9.picofile.com/file/8302659392/13_Immortal.mp3.html
http://s8.picofile.com/file/8302659784/01_She_Wakes_in_Flames.mp3.html
http://s9.picofile.com/file/8302658642/03_In_Niz_Bogzarad.mp3.html
با کلام:
http://s8.picofile.com/file/8302658176/01_O_Manfi_O_Negative_.mp3.html
http://s9.picofile.com/file/8302658434/02_Fereshteye_Marg_Death_Angel_.mp3.html
http://s8.picofile.com/file/8302658834/08_Rose_Meshki_Black_Rose_.mp3.html
http://s8.picofile.com/file/8302658968/hadi_Yellow_Harmony_Ft_Bell_.mp3.html
راوی: عرفان
اعضا: عرفان،سمیه،امیر،مهران
ماموریت: شناسایی و بررسی
به همراه سمیه از دفتر حریر بیرون آمدم و به سمت آسانسور رفتم.
در را باز کردم و گفتم:
-بفرمایید قربان.
سمیه لبخندی زد و داخل شد و من هم پشت سرش رفتم. دکمه ی طبقه ی دوم را زد و گفت:
- مهران رو میشناسی؟ از بچه های تکنو هستش؛ برو دنبالش و بیارش به دفتر من.
جوری کلمۀ « دفتر من » را گفت که انگار همه خبرداشتند که دفترش کجاست. در حالی که سعی میکردم مودب به نظر برسم پرسیدم:
-ببخشید سمیه خانم، دفتر شما کجاست؟
ابروهایش رابالا برد و با نگاهی که معنی "کی تو رو اینجا راه داده!!" میداد، گفت:
- نزدیک درمانگاهه دیگه، از هرکی بپرسی نشونت میده.
-خوبه، گفتید برم دنبال کی؟
همان زمان آسانسور به طبقه ی دوم رسید. سمیه در را باز کرد و گفت:
- مهران! اینم از هرکی بپرسی بهت میگه کیه.
نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد و تقریبا من را بیرون انداخت. لحظه ای بعد آسانسور به سمت پایین حرکت کرد و من مقابل یک در بسته تنها ماندم.
به عقب برگشتم و به سمت چپ راهرو رفتم. روبروی دری قرار گرفتم که روی آن تابلوی "ورود افراد متفرقه ممنوع!" قرار گرفته بود. در را باز کردم و وارد اتاقی پر از قفسه و پرونده شدم که بر روی قسمتی از دیوارش مربعی مشکی رنگ بود. به آن مربع نگاه کردم که در جایی درونش، دوربینی قرار داشت که چشمانم را اسکن میکرد. پس از چند لحظه قسمتی از دیوار کنار رفت و من وارد محیط بزرگتری شدم که از ظاهرش کاملا مشخص بود که بخش تکنوها در اینجا قرار داشت. یک ربات کوچک مشغول تمیز کردن کف سالن بود. چند دوربین سیصد و شصت درجه با فاصله ای اندک از سقف در حال پرواز بودند. این دوربین ها از دستاورد های جدید بچه های تکنو بود. من هیچ نمیفهمیدم وقتی درگیر جنگ با موجودات آنسو هستیم چرا بودجه را صرف چنین وسایل غیرضروری ای میکردند؟!
از کنار اتاقی رد شدم که درش باز بود و دود بسیار تیره ای از آن بیرون می آمد. سریع از کنار آن گذشتم تا نکند یک انفجاری، چیزی باعث شود که از ماموریت فردا جا بمانم. به جستجو ادامه دادم تا کسی را پیدا کنم و از او درباره ی مهران بپرسم اما چیزی جز چند در، در دو طرف راهرو در دیدرسم نبود. روبروی دری که نیمه باز بود متوقف شدم. از داخل آن اتاق صدای خرخر می آمد. در را باز کردم و فردی را با لباسی شبیه لباس تعمیرکارها و با ماسک جوشکاری و دستکش های چرمی دیدم که در حال کار بر روی وسیله ای بود که هیچ از آن سر در نمی آوردم. سرفه ای کردم و گفتم:
-سلام. ببخشید من دنبال مهران میگردم.
مرد سرش را بلند کرد و بدون آنکه ماسکش را بردارد گفت
-برو به اتاق یازده. در رو هم ببند.
بیرون آمدم و در را بستم. مردک بی اعصاب! (تکنو ها همه همینطور هستنd:) به دنبال اتاق شماره ی 11 گشتم و زود پیدایش کردم. در زدم و منتظر ماندم تا کسی در را باز کند. دختر جوانی با چهره ای درهم در را باز کرد و با لحن خشکی پرسید:
-بله؟
این یکی هم به نظر اعصاب نداشت. زود گفتم:
-با مهران کار دارم.
بی آنکه چیزی بگوید در را بست. بلافاصله صدای فریادش که گفت "مهرااااان" را از آن طرف در شنیدم و چند لحظه بعد پسری که بنظر تنها دو یا سه سال از من بزرگ تر میرسید، در را باز کرد.نگاهی به سرتا پای من کرد و گفت
- با من کار داشتی؟
-شما مهران هستید؟
-بله.
- منو فرستادن شما رو ببرم به درمانگاه، پیش سمیه.
-میدونی با من چیکار داره؟
- حرف یه ماموریت بود...خودش توضیح میده
چشمانش گشاد شدند و پرسید:
-ماموریت؟!
- آره، بهتره عجله کنی اضطراریه
سری تکان داد و در حالی که در را می بست گفت:
-الان میام.
پس از لحظه ای در حالی که داشت کتش را میپوشید از اتاق خارج شد و گفت:
-بریم.
به طرف آسانسور رفتیم و منتظر شدیم تا آسانسور بالا بیاید.
مهران نگاهی به من کرد و گفت:
-تو چه کلاسی هستی؟
-جنگجو.
نگاهی به ظاهرم کرد و گفت:
-اصلا بهت نمیخوره که جنگجو باشی.سلاحت کو؟
-من از دوتا خنجر استفاده میکردم که متاسفانه امروز صبح از دست دادمشون. میدونی خنجر مقابل خوناشام ها خیلی به کارم میاد، مخصوصا با سرعت بالای من. ولی در مقابل گرگینه-زامبی ها چندان کارایی نداره.
-خب تو عملیات بعدیت از چه سلاحی میخوای استفاده کنی؟
-نمیدونم، شاید بازم از خنجر استفاده کردم، شایدم رفتم سراغ سلاح های مدرن.
-کلا از شمشیر خوشت نمیاد نه؟
-میدونی دست و پام رو میگیره، بیشتر تکیه ی من روی سرعتمه که نمیتونم با شمشیر از حداکثر سرعتم استفاده کنم.
مهران چند لحظه در فکر فرو رفت و سپس گفت:
-شاید تونستم یه چیزی برات پیدا کنم که مناسب باشه. قدت چنده؟
- 175
-خوبه، چند روز دیگه که از ماموریت برگشتیم بهم سر بزن ببینم چیزی برات دارم یا نه.
پس حدس نزده بود که من یکی از همگروهی های او هستم.
گفتم:
-فکر نکنم اصلا از ماموریت برگردی، من جنگجوی گروهتون رو میشناسم. بهت پیشنهاد میدم خودت یه اسلحه با خودت ببری و از گروهت دفاع کنی.
-مگه جنگجومون کیه؟
لحظه ای مکث کردم و سپس گفتم:
-خودم.
پس از لحظه ای فکر کردن، زد زیر خنده .
با رسیدن آسانسور وارد آن شدیم و ساعتم را جلوی سنسوری در صفحه ی دکمه ها نگه داشتم.پس از چند لحظه، صفحه ای ط ظاهر شد که در آن دکمه هایی برای طبقات پایینی و مخفی سازمان ظاهر شد. انگشتم را روی طبقه منفی دو فشار دادم، و صفحه ظاهرشده باز ناپدید شد.
هنوز در آسانسور کامل بسته نشده بود که پرسید:
-چند وقته که برای سازمان کار میکنی؟
-4 سالی میشه،از وقتی که با موجودات تاریک آشنا شدم.
-مگه از اول با موجودات تاریک آشنا نبودی؟
-نه من اولش یه زندگی عادی داشتم، حالا داستانش طولانیه.
مهران گفت:
- خب تعریف کن، وقت داریم.
در حالی که سرم را پایین انداخته بودم و به کفش مشکی و چرمی مهران نگاه می کردم، تعریف کردم:
-13 سالم بود که با خانواده ام به یه سفر رفتیم. من و پدر و مادرم و خواهری که از من 2 سال بزرگتر بود. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یه شب توی یه جنگل چادر زدیم. من خواب بودم و با سر و صدا بیدار شدم. دیدم که سه تا موجود وحشتناک به ما حمله کردن و... و اونا تمام اعضای خانواده ام رو کشته بودن.
لحظه ای مکث کردم تا گلویم را صاف کنم و ادامه دادم:
-اونا در حال جنگیدن با دو نفر دیگه بودن. اون دو نفر خیلی زود موجودات رو از پا در آوردن و با وصل کردن یه چیزی که الان میدونم مهر بود، اونارو از بین بردن و در این زمان من فقط به جنازه ی خانواده ام نگاه میکردم که الان هیچ چیز ازشون به خاطر ندارم. شوکه شده بودم و همون موقع اون مامور ها منو دیدن و با خودشون به سازمان آوردن. بعد ها فهمیدم که اون موجودات خوناشام و بودن و چند روز بود که تحت تعقیب مامور های سازمان بودن و من هم تصمیم گرفتم به عنوان جنگجو با موجودات تاریک مبارزه کنم و از اون موقع در سازمان فعالیت میکنم.
سرم را بالا آوردم و به مهران نگاه کردم که به من زل زده بود.
دستی به پشتم زد و گفت:
-متاسفم پسر، تجربه ی سختی داشتی.
سری تکان دادم و زیر لب تشکری کردم. آسانسور ایستاد و ما پیاده شدیم.از جلوی چند اتاق و در درمانگاه گذشتیم، مهران مقابل در چوبی ای در انتهای راهرو ایستاد و در زد بلافاصله در باز شد و مهران و سپس من داخل شدیم. هنگام عبور به دنبال کسی گشتم که در را باز کرده بود اما کسی را ندیدم. خب مطمئنا از این درهای پیشرفته بود که «بچه های عصبانی تکنو» میسازند. دستم را دراز کردم تا در را ببندم اما خودش پشت سرم بسته شد. زود دستم را انداختم و نگاهی کردم که ببینم کسی مرا دیده است یا نه. که دیدم سمیه طبق معمول با نگاهی عاقل اندر سفیه به من نگاه میکند و بر روی صندلی چرمی و به نظر راحتی نشسته است که در کنار سه صندلی هم شکل دیگر ، روبروی میز بزرگ و بهم ریخته ای قرار داشت که از قرار معلوم میزکارش بود. یک کامپیوتر قدیمی و چند مجسمۀ کوچک شیشه ای تنها لوازم روی میز بود. دفتر ساده ای بود. یک میز کار در گوشۀ اتاق قرار گرفته بود و پشت سرش کتابخانه ای دیده میشد. یک قفسۀ دارو نیز کنارش بود.صاحب دفتر روی مبل سیاه رنگی در طرف دیگر اتاق نشسته بود.روی مبل کنار دستیش، پسر جوانی نشسته بود که مطمئنا همان امیر، عضو آینده بین گروه است و مهران هم بر روی صندلی دیگری نشست و حال تنها یک صندلی خالی مانده بود که انتظار من را میکشید.
در حالی که نگاه سمیه هنوز تعقیبم میکرد بر روی صندلی نشستم و منتظر ماندم تا اول دیگران شروع کنند...که زیاد هم طول نکشید.
-خب سلام به همگی. امید وارم حالتون خوب باشه و آمادگی یه ماموریت را داشته باشید.
سمیه بود که این را گفت. با خودم گفتم من که کاملا آماده ام. همین امروز بود که از یک قدمی مرگ نجات پیدا کرده بودم و یکی از هم گروهی هایم تا سر حد مرگ زخمی شد و دست کم بیست و چهار ساعت است که نخوابیده ام. اگر شما اسم این را آماده بودن میگذارید، من کاملا آماده ام....
او بی خبر از افکار من ادامه داد:
-اول از همه میخوام با عضو جدید گروهمون، عرفان، آشنا بشید. اون یه جنگجوعه و از اعضای گروهیه که تو عملیاتی که الان میخوایم دربارش صحبت کنیم شرکت داشته.
مهران پرسید:
-کدوم ماموریت؟
در جواب نگاه معنی دار سمیه توضیح دادم:
-من و گروهم امروز به یک ماموریت تحقیقاتی رفته بودیم. رد پاهایی از زامبی گرگینه ها پیدا کردیم و دنبالشون رفتیم که با چهار تا گرگینه زامبی برخورد کردیم....
امیر میان حرفم پرید و گفت:
-چهار تا؟؟!
نگاهش کردم و گفتم:
-آره چهار تا... حساب سه تاشون رو رسیدیم اما چهارمی یکی از افرادمون رو زخمی کرد و فرار کرد. وضعیتش وخیم بود مجبور شدیم برگردیم. فرصت تحقیق بیشتر رو نداشتیم. در ضمن مهر مخصوص برگردوندن زامبی گرگینه هامون رو هم جا گذاشتیم...
مهران گفت:
- عیبی نداره من چیزای کارسازتری براتون ردیف میکنم.
به وضوح حال که اتفاقات امروز را فهمیدند به من احترام بیشتری میگذاشتند. حتی سمیه هم دیگر آنطور که میگوید "کی این بچه رو اینجا راه داده؟" به من نگاه نمیکرد. آخر روبرو شدن با چهار زامبی گرگینه وتنها با یک نفر زخمی برگشتن کار هر کسی نیست.
سمیه گفت:
-خوبه. ما برای تحقیق بیشتر و پاکسازی محل، فردا به اون منطقه میریم. امشب هرچی رو که لازم دارید آماده کنید و البته خوب هم استراحت کنید.
-حرف دیگه ای هست؟
مهران رو به من گفت:
-فردا برات یه سلاح میارم پس دنبالش نباش.
گفتم:
-واقعا ممنونم اصلا نمیتونستم این وقت شب راه بیوفتم دنبال یه سلاح.
سری تکان داد و زمزمه ای شامل "وظیفه" کرد .
سمیه گفت"
-خوبه پس، فردا ساعت هفت صبح همه تو پارکینگ حاضر باشید.
خداحافظی کردم و به طرف در رفتم. جلوی آن ایستادم و منتظرماندم تا باز شود اما نشد. نگاهی از روی شانه به عقب انداختم و دیدم سمیه دوباره دارد با همان نگاه همیشگی به من نگاه میکند. در را باز کردم و زود خارج شدم.
امان از این «بچه های عصبانی تکنو» با این در ساختنشان که معلوم نیست کی باز میشود و کی بسته میشود و فقط هم بلدند آبروی آدم را ببرند. حتی رویشان هم برچسبی نزده اند که مثلا "بکشید" یا "فشار دهید" که آدم بداند چطور باید از این در ها استفاده کرد.
به سمت آسانسور رفتم.
به زیرزمین که میرسیدی دیگر سه عدد آسانسور وجود داشت تا این جمعیت عظیم (جنگجو ها و درمانگران و زخمی ها و بدبختان فلک زده ای مثل من را که خوابشان می آید، به مقصدشان برساند.)
وارد آسانسور میانی شدم که در همین طبقه ایستاده بود و دکمه ی طبقه ی منفی دو را زدم که بخش جنگجو ها بود.
آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور به تختم رسیدم و با همان لباس هایی که بر تن داشتم روی تخت خوابیدم و خواب قبل از هر فکر و خیالی مرا ربود...
همگروهی ها : میکائیل و خانم حنا.
احساس عجیبی داشتم، قرار گرفتن زیر دستگاه اسکن برای یک نلپات احساس دل به خواهی نیست. آرام از زیر دستگاه رد میشدیم. تا به دفتر مرکزی رسیدیم، حتی احساس میکردم، حتی افکارم هم زیر آن دستگاه بزرگ گستره شده در راه رو در امان نیست!
به سمت دفتر رفتیم، میکائیل در کنار من بود. از وقتی به مرکز آمده بودیم، میکائیل کم حرف تر شده بود، چند باری از اتفاقی که در زیر هتل در همدان افتاده بود، ازش پرسیده بود، اما هر بار از پاسخ طفره میرفت، چراییش دیگر نیاز به قدرت ویژه یا ذهن خوانی نداشت، چشمانش خود گویای همه چیز بود. پسرک بینوا در چشمانش، جز احساس گناه چیزی وجود نداشت، اول برای ورود بی احتیاط آن موجودات و حالا احساس گناه دیگر در چشمانش سنگینی میکرد.
به داخل اتاق همیشه خالی رفتیم، نمایشگری بالای سرما چشمک زد و بعد صدایی در سالن پیچید!
صدای رییس در سالن پیچید:
خوب یه ماموریت جدید براتون دارم!
به میکائیل نگاه کردم، چشمانش نزدیک گرد شدن بود، انگار سعی میکرد چیزی بگوید اما بر دهنش جاری نمیشد!
رییس که این صحنه را دید گفت: لازم نیست حرفی بزنید، میدونم الان ممکنه تو شک باشید، اما این ماموریت کمکتون میکنه قراره یه هم… .
واقعا دیگر نمیتوانستم تحمل کنم، واقعا میشد نسبت به دو زندگی اینقدر بی تفاوت بود. وقتی شروع به حرف شدن کردم صدای از آنچه که انتظارش را داشتم سرد تر و از آنچه میخواستم رسمی تر بود.
- ولی قبلش شما یک توضیح به ما بدهکارید.
رییس انگار که انتظار این حرف را از من نداشت. احساس کردم اگر انتظار حرکتی هم داشت کمترین احتمال آن حرکتی از جانب من بود.
رییس انگار دلخور شده باشد با لحن گزنده ای گفت : چه توضیحی تلپات درجه سه.
تلپات ها در سازمان هفت درجه بندی داشتند، سازمان همانطور که از تلپات ها استفاده میکرد، آنها را هم کنترل میکرد، تلپات ها را از جامعه بیرون می آورد، هر تلپات حداکثر میتوانست به هفت درجه دست پیدا کند، تلپات های درجه هفت میتوانستند از تمام قدرتشان استفاده کنند و بهای استفاده از تمام قدرت، یک قرص انفجاری بود که از طریق بینی وارد مغزشان میشد تا اگر خواستند طغیان کنند، مغزشان پریشان شود.
تلپات های درجه سه حداکثر میتوانستند ذهن خوانی کنند و شاید یک اتصال ضعیف میان ذهن های دیگر ایجاد کنند.
- چه توضیحی، واقعا چه توضیحی، ما رو برای اولین بار با کسایی که هرگز ندیدیم، زیر یه سقف جمع میکنید و میگید، قراره قوی ترین ترکیب برای شکار خون آشاما باشیم، بعد ما رو به زیر هتلی میفرستید و رها میکنید تا سلاخی مون کنند، حالا میگید چه توضیحی! نمیتونم اجازه بدم نسبت به مرگ دو نفر، به نیروی حیات دو نفر این قدر بی تفاوت باشید.
صدای ناله ای از طرف میکائیل شنیدم انگار یک لحظه قدرت اختیار خودم را از دست داده بودم. فشاری که به ذهنش وارد کرده بودم ممکن بود دردسر ساز شود، ولی او توانست خودش را کنترل کند و نیافتد.
صدای از ناکجا باز در سالن پیچید.
- از تو توقع نداشتم، جغد سفید.
باز استفاده از اسم سازمانی.
- تو میدونی مجازات تخلفی تلپاتی که کنترل خودش رو از دست میده چیه!
اگر تلپاتی کنترل خودش را از دست میداد مجازاتش نزول یک درجه بود، میخواستم داد بزنم برایم مهم نیست، من تنها جواب سوال هایم را میخواستم. اما رییس سریع تر پیش دستی کرد و گفت :
- اما اینبار از گناهت میگذرم. و یادت باشه که تقصیر کی بود که این ماموریت شکست خورد.
نمیدانم چرا احساس کردم داغ شدم. انگار که در کوره آجر پزی گذاشته بودنم. هر چه تا به حال سعی کرده بودم خونسرد باشم، حالا تمام آن سعی ها پودر شده بود. نمیدانم چرا اما دیگر عنان از کفم رفته بود. قابل تحمل نبود.
گفتم : این دیگه قابل تحمل نیست، چهار نفر بدون هیچ شناختی، بدون هیچ تمرینی و حتی گپ ساده ای، به جنگ با هفت هشت خون آشام میرند، و حالا کسایی که رفتن مقصرند.
لگدی به سطل آشغالی که کنارم بود زدم.
میکائیل شروع به حرف زدن کرد : رضا فکر می… من اجازه ندادم حرفش را تمام کند، گفتم : تو دیگه حرف نزن. نمیدانم واقعا چرا پرخاشگر شدن بودم. فریاد زدم : اگر اون اختراع مضحک بود...
حرفت را خوردم، و با بلند ترین صدایی که میتوانستم، گفتم : لعنت.
و از اتاق خارج شدم.
آدم همیشه نمیتوانست خودش را کنترل کند، به بالای ساختمان و پشت بوم رفتم تا بلکه کمی آرام شوم. فقط نمیدانستم چرا هرکس مرا میدید کمی خودش را کنار میکشید.
با عرض معذرت، به این علت که یکی از اعضای گروه ما یعنی اینتاریوش به خاطر یه سری مشکلات ترک میدون کرده، این پست رو من میزارم؛ اما درواقع از طرف ایشون حسابش کنید.
همگروهی ها: دلارام خانم، رضا (اینتاریوش)
مأموریت: شناسایی
راوی: اینتاریوش
همینطور که پشت در ایستاده بودیم گوست هم داشت به یه نقشه ای چیزی برای خلاص شدن از دست مهمونامون فکر میکرد. از گوست پرسیدم: «خب حالا چیکار قراره بکنیم؟ واقعا فکر کردی مثل دوئل میریم نفری یه حریف انتخاب میکنیم دخلشون رو میاریم؟! اصلا مگه اینکارا از من بر میاد خب؟» گوست یه نگاه دلگرم کننده بهم انداخت و جواب داد: «نه لوک خوش شانس بازی تو کار نیست. دارم فکر یه تله میکنم تو راهرو کار بذاریم.» توی راهرو با دومتر عرض نمیدونستم چطور میخواد تله کار بذاره! معلوم بود که نمیتونه بره اون جلو وایسه و همشون رو یکی یکی با تیر بزنه. کافی بود یکیشون یه فریاد بکشه، یا از بخت بد ما یه تیر به هدف نمیخورد؛ اونوقت بود که دیگه مهلت رسیدن به در مخفی رو هم پیدا نمیکردیم. دقیقا این آخرین چیزی بود که من میخواستم! اصلا تو دورترین تخیلاتم هم نمیگنجید که توی اولین مأموریتم قراره با زندگی بای بای کنم. اولش که گرگینه و خون آشام... حالا هم جمعشون و جمع شده و یه شبحم دارن با خودشون میارن. اصلا گیرم که گوست اون دوتا رو با تیر زد، شبح رو چیکار کنیم؟!!!
با خودم گفتم هنوز که زنده ای. به جای این فکرا به فرمانده یه طرحی نقشه ای بده. سرمو انداختم پایین و مشغول فکر کردن شدم، شبح واقعا ذهنم رو مشغول کرده بود. نگاهم به بدن آدمای بیهوش توی اتاق افتاد، چشمامو ریز کردم و نگاهیم به پارسا انداختم... یدفعه یه فکری به ذهنم رسید. دستی به شونه فرمانده زدم تا توجهشو جلب کنم.
- هوم؟
- فرمانده... فکری برای اون شبحه داری؟
- نه. اگه میزاشتی داشتم فکر میکردم.
- خب من یه فکری دارم. برای شبح فقط. نه میتونیم به صورت مستقیم مهر داغ بندازیم روش... نه میتونی بیهوشش کنی یا بلای دیگه ای سرش بیاریـ...
- ممنون که یادم انداختـ....
وسط حرفش پریدم و گفتم: «نه نه فرمانده. واقعا یه چیزی توی ذهنمه. پارسا که تله پاته، این همه هم بدن بیهوش ریخته اینجا. خب چی میشه اگه پارسا بتونه اون روح رو وادار کنه بیاد یکی از این آدما رو تسخیر کنه؟ و بعد ما با یه مهر کارشو بسازیم؟» از نگاه فرمانده میشد خوند که واقعا تحت تأثیر قرار گرفته. یکمی راجعش فکر کرد و بعد...
- ایول اینتاریوش! عجب فکری کردی پسر! عالی بود. برو به پارسا بگو آماده باشه. زیاد وقت نداریم برای بازیابی قدرتهاش، سریع میرسن با توجه به پیشبینی تو و احساس خودش. بهش بگو روی ذهن شبحه تمرکز کن، به محض اینکه علامت دادم کنترلش رو بگیر، بیارش تو اتاق. بعدشم بیا کمکم کن.
داشتم با پارسا حرف میزدم و نقشه رو براش توضیح میدادم و یه نیم نگاهیم به فرمانده داشتم. از توی کوله اش یه تور تقریبا کوچیکی درآورد و یکی از خشابهاش رو هم گذاشت کنار دستش.
- هنوز یکم ضعیفم، مطمئن نیستم بتونم، اینتاریوش. ولی تلاش میکنم. فقط اگر بشه یکجوری قدرت ذهنش رو تحلیل داد خیلی خوب میشه... خیلی راحت تر میتونم واردش بشم.
حوصله نداشتم برم سمت فرمانده و این حرفها رو دوباره براش بزنم. از همونجا بلند گفتم: «فرمانده پارسا میگه اگه بشه حواسشـ....» یهو دیدم گوست داره بال بال میزنه. تند تند میگفت ساکت باش ساکت باش، آخرشم با قیافه عصبانی و با یه حالت زار لوله تفنگشو گرفت سمتم. وسطای حرفم بودم که با دیدن تفنگ فرمانده یهو ساکت شدم.
فرمانده اومد سمتمون و گفت: «همتون از دنیا سیر شدین انگار؟ آروم بابا. آروم. دفعه بعد ممکنه حتی زنده نباشیم که مغزتو خودم به شخصه بپاشونم.» هوفی کشید: «چی شده؟» پارسا براش توضیح داد و فرمانده هم گفت که احتمالا برای یه لحظه یه غافلگیری بوجود میاد که میتونه یکم ذهنش رو آشفته کنه. پارسا هم در جواب گفت که کافیه و میتونم کارم رو انجام بدم. بعد با فرمانده رفتیم سراغ بقیه تله...
- این فشنگها توشون با مایع قابل اشتعال پره. آهسته سُرنگشون رو از انتهاشون باز کن و همه تور رو با مایع توش خیس کن.
چشمام از تعجب و ترس گرد شده بود. اگه یهو توی دستم منفجر میشدن چی؟ نگاه گوست رو که دیدم آب دهنمو قورت دادم و با ترس و لرز کاری که گفته بود رو کردم. خودش هم چندتا مهر مقدس برداشت و با یه سری نخ های نازک چندین جای تور بستشون. گفت روی مهرها هم یکم از اون مایع بریزم. محفظه یکی از همون فشنگ ها رو تقریبا تا آخرش خالی کرد، بعد اون رو وسط تور بست. یکم با مانیتور روی تفنگش ور رفت و بعد یه چراغ سبز روی فشنگ روشن شد. تور رو برداشت و یه صندلی هم با خودش برد. چند متر جلوتر از در اتاق کنترل، صندلی رو گذاشت زمین رفت روش، و بهم گفت بیا برو رو کولم و تور رو هم داد دستم. با یه بدبختی رفتم روی شونه هاش، بعد گفت که با گیره های روی خود تور، تور رو به سقف گیر کن.
- سریع تر، زود باش. وقت نداریم.
- هولم نکن گوست.
بالاخره بستمش و سریع رفتیم داخل. در روز باز گذاشت، رفت پیش پارسا و گفت: «یه کار دیگه هم بکن لطفا. وقتی چند قدم جلوتر از اون تور رسیدن، یه اشاره بهم بده. دو ثانیه بعد از اینکه این دکمه رو از روی مانیتور تفنگم فشار دادم، وارد ذهنش شو.» دو نفری رفتیم و پشت دیوار مخفی شدیم. پارسا چشمش به ما بود، دلارام هم هر از چند گاهی همونطور که مشغول ور رفتن به سیستم اونا بود یه نگاهی بهمون مینداخت. اما مشغول تر از این حرفا بود که بخواد چیزی بگه. یدفعه گوست گفت: «مهر. مهر. مهر داغ کنید، سریع.» و خودش هم یه مهر داغ کرد.
پارسا صدایی از خودش درآورد: «حالا.» بلافاصله گوست دست به کار شد و دکمه رو فشار داد، صدای یه جرقه از بیرون اومد، یه نور ملایم به دیوار آخر راهرو تابید، پارسا اخمی کرد، دستشو دور سرش گرفت، توی یک لحظه اخمش به لبخند تبدیل شد و چند لحظه بعد یه شبح از توی دیوار وارد اتاق شد. پارسا جلوش رو گرفته بود که هیچ صدایی ازش در نیاد، منم همونجا پشت دیوار کز کرده بودم و مهرم رو دستم گرفته بودم. شبح به سمت یکی از جسدا رفت و گوست هم آروم آروم دنبالش حرکت کرد.
یه نگاه لحظهای به آینده انداختم، تور روی گرگینه افتاد بود، پس خون آشام... خون آشام با سرعت خیلی زیادی وحشیانه وارد اتاق شد و به سمت گوست رفت... فرصت نبود بهش خبر بدم. اگر وارد اتاق میشد اول از همه گوست رو غافلگیر میکرد و بعد کارمون تموم بود! برام سخت بود، خیلی تصمیم سختی بود، میترسیدم که بفهمه، که بمیرم.. هر اتفاقی ممکن بود برام بیفته، اصلا ممکن بود این کار عملی نشه... هزارتا احتمال، اما نمیتونستم بیکار بمونم. فقط یه ثانیه طول کشید، فقط یه ثانیه، جلوی در ایستادم، دستمو که مهر داغ توش بود دراز کردم و چشمام رو بستم. یه چیزی محکم به کف دستم برخورد کرد دستم با حرکت سریع و پر از دردی به داخل خم شد. از درد اشک تو چشمام جمع شد، دستم رو روی آرنجم گذاشتم و به خون آشام زل زدم که داشت بی هیچ صدایی توی یه نقطه مچاله میشد و محو میشد...
خودمو رو زانوهام انداختم، به دیوار تکیه دادم و دیدم که گوست و پارسا کار اون شبح رو تموم کردن. چند لحظه بعد دردم یکم آروم تر شد...
راوی: پارسا
با صدای دلارام نگاهمو از تندر برداشتم و ب سمت دلارام برگشتم: به نظرت نگاه گوست خیلی غم انگیز نبود? انگار میدونست قراره بمیره.
- بیشتر نگران ما بود. میدونست اگه بهمون حمله شه جون سالم به در نمیبریم.
یه بار دیگه تندر رو که روی زمین افتاده بود و آروم نفس میکشید نوازش کردم و بلند شدم و به سمت دلارام رفتم که داشت توی کیفش دنبال یه چیزی میگشت. بالاخره عینکش رو از کوله درآورد و روی چشماش گذاشت.
- عینکی هستی؟
- نه فقط موقع کار استفاده میکنم. بهم احساس نابغه بودن میده.
و شروع کرد به کار کردن با کامپیوتری که جلوش بود.یکی از دیوار های اتاق به طور کامل توسط کامپیوتر ها پوشیده شده بود. یه دستگاه بزرگ هم گوشه اتاق بود که کلی سیم پیچی داشت. کامپیوتری که جلوی دلارام بود صفحه کلید بزرگ و پیچیده ای داشت که تا حالا ندیده بودم. معلوم بود برای دلارام هم تازگی داره چون با احتیاط کامل باهاش کار میکرد و سعی داشت تا جایی که ممکنه ریسک استفاده از هیچکدوم رو ب جون نخره. سعی کردم وارد ذهنش بشم. اما فقط باعث تشدید سرگیجه ام شد. دستمو روی سرم گذاشتم. دلارام با وحشت به سمتم برگشت. اشاره کردم که خوبم. به نظر میرسید به خاطر حمله عصبی که بهم شده بود دچار ضعف شده بودم.
دو تا شکلات از توی جیبش در آورد. یکیش رو به من داد و یکیش رو هم خودش خورد. چقدر مجهز اومده بود. دوباره مشغول کار با کامپیوتر شد.
- کار باهاش خیلی سخته؟
- اگه رمز نگاری هاش رو کشف کنم خیلی راحت میشه. من فقط نگرانم بقیشون بفهمن که دارم هکش میکنم. اونوقت قطعا پودر میشیم.
دوباره نگاهشو به سمت کامپیوتر چرخوند. فقط یه سری حروف رو پشت سر هم تایپ میکرد.
مدت طولانی ای میشد که رضاها رفته بودن. و خبری هم ازشون نبود. تندر خواب بود و دلارام زل زده بود به نقشه ای که از طبقه مخفی پیدا کرده بود. حوصله من هم ب شدت سر رفته بود. یه دفعه دلارام از جا پرید: صدای چیه؟
- چی صدای چیه؟
- گوش کن نمیشنوی؟ صدای پا میاد. انگار یکی داره میدوه...
آره واقعا صدای پا میومد. چشمام رو بستم و بعد وحشت زده بازشون کردم: دلارام، من هیچی حس نمیکنم. هیچ موجود ماورایی به سمتمون نمیاد.
- شوخیت گرفته؟ صدای پاش داره میاد.
همون لحظه دلارام بلند شد و ایستاد. من اما با نگرانی به نیروی از دست رفته ام فکر میکردم. باورم نمیشد که حالا حتی نزدیک شدن موجودات آنسو رو هم نمیتونستم حس کنم. توی همین فکر بودم که در با شدت باز شد. با تعجب به سمت در برگشتم. اسلحه هاش آماده ی شلیک بودن...
راوی: رضا
- اینم از این. بازم نجات دادین... ممنون اینتاریوش. حالت بهتره؟ وقتی برای استراحت نیست. خیلی زمان از دست دادیم. ساعت سه و نیمه. ساعتتو تنظیم کن اینتاریوش. کرونومتر: یک ساعت. بعدش دیگه لازم نیست حتی تو این طبقه ی مخفی باشی. دستگاه رو که نصب کردی بزن بیرون.
نگاهم را به سمت پارسا و دلارام برگرداندم و گفتم: «با شما هم هستم. اگر احیانا دیدین که مشکلی پیش اومده یا هر چی، اگر دیدین برنگشتیم، اطلاعات رو ذخیره کرده بودین یا نکرده بودین، جمع میکنین میرین بیرون. راه زیادی تا در مخفی نیست، کارتون سریع انجام میشه. یک ساعت...»
دستی به شانه اینتاریوش زدم، لبخندی تحویلش دادم بلکه امیدوارش کند، اما لبخند بیشتر به خنده تلخی میماند که قبل از ورود به دهان اژدها میزنند. تظاهر کرد که روحیه گرفته، هرچند میدانستم که نگرفته است. حرفی نزدم. هر کداممان از یکی از دو شاخه آن راهرو راهمان را ادامه دادیم.
راهروی طولانیای بود. و انتهایش هم پیدا نبود. انگار که دور تا دور طبقه را احاطه کرده باشد. با کمر خمیده حرکتم را به طرف علامت روی نقشهام شروع کردم. هر لحظه امکان داشت که از اتاقهای تعبیه شده در راهرو موجودی بیرون بیاید و یا حتی در راهرو پرسه زدن های موجودات آنسو کار دستم بدهد. تا چند دقیقه هیچ مشکلی سر راهم نبود، بدون برخورد با هیچ گرگینه و خون آشامی به راهم ادامه میدادم. اما بعد بدترین موجودات آنسو سر راهم سبز شدند. به سرعت خودم را پشت کمد و قفسههای کنار راهرو کشاندم و بدنم را مچاله کردم. اشباح در حالت غیرمادیشان هیچ نقطه ضعف فیزیکیای ندارند. و من با تمام دم و دستگاه و تجهیزات حتی توان خط انداختن روی آنها را نداشتم. وسط راهرو ایستاده بودند و به دو سمت راهرو نگاه میکردند. انگار به چیزی شک کرده باشند، اصلا از آنجا تکان نمیخوردند. پیش خودم فکر کردم که چه بهتر! اگر به این سمت میآمدند تمام مأموریت میرفت روی هوا. به دنبال راهی اطرافم را میگشتم، اما هیچ مسیری برای ادامه راه نبود؛ شاید، شاید میتوانستم بدون اینکه مرا ببینند به عقب برگردم.
نگاهم را به سقف انداختم، با دیدن راه تهویه روی سقف لبخندی روی لبهایم ظاهر شد. به اندازه ای بزرگ بود که بتوانم در حالت درازکش خودم را به جلو بکشم. حالا مشکلم رسیدن به هواکش بود، البته هنوز هم اشباح ممکن بود مرا ببینند. یاد هدفون داخل گوشم افتادم. باید از دلارام میپرسیدم که این تهویه راه به کجا میبرد.
- دلارام. راه تهویه این طبقه به همه اتاقا دسترسی داره؟!
جوابی نیامد. با همان صدای آهسته اما با نگرانی و شدت بیشتری باز هم تکرار کردم.
- دلارام! دلارام. پارسا! بچه ها. از بین احتمالاتی که دارم بهشون فکر میکنم... یعنی کدومشون اتفاق افتاده؟! لعنتی.
زمانی برای تلف کردن نداشتم. سریع بلند شدم. کمرم را به دیوار چسباندم و همانطور که دیوار رارهرو میپیچید همراهش رفتم. بالاخره از دیدرس اشباح خارج شدم. به سرعت راهم را به طرف اتاق تجهیزات پیش گرفتم، تقریبا در حال دویدن بودم. حاضر بودم شرط ببندم که ممکن بود موجودات آنسو صدای پاهایم را بشنوند و همه مأموریت لو برود.
بالاخره پشت در اتاق رسیدم. هر دو رگبار را در دستم گرفتم و با وحشت در اتاق را باز کردم... همه چیز همانطور بود که موقع ترک اتاق بود. پارسا و دلارام پشت کامپیوترها نشسته بودند با این تفاوت که این بار با تعجب به من زل زده بودند. نفس راحتی کشیدم. در را پشت سرم بستم و نفس نفس زنان به آن تکیه دادم.
- چرا جواب نمیدادین؟
دلارام با تعجب گفت: «مگه چیزی گفتی اصلا؟!» پارسا هم حرف دلارام را تایید کرد.
- پس دیوونم که همه این مسیر رو برگردم...
- شاید هدفونت خاموشه.
- نه. چکش کردم. روشنه! از اینتاریوش یه خبر بگیرید ببینم.
بعد از چند ثانیه هر دو باهم گفتند: «جواب نمیده!»
- نگید جواب نمیده! بگید اصلا هدفونا کار نمیکنن! پس چرا اینطوری شد؟ لعنتی. ارتباطمون قطع شد! الان اینتاریوش که نمیدونه رو چیکار کنیم؟!
دلارام درباره سیگنال و تکنولوژی بیگانه و این چیزها حرف هایی زد و نتیجه گیری اش هم این بود:
- سیگنال آنتنای ماهواره ای وارد اینجا که پر از تکنولوژی و انرژی دنیای اوناست نمیشه.
پارسا گفت: «رسما بدبخت شدیم پس.» دلارام نگاه اسفناکی به پارسا انداخت و جواب داد: «دیوونه. هنوز تو رو داریم که. میتونی از طریق ذهنمون باهامون ارتباط برقرار کنی.»
- من؟! میدونی اینجا چه قدر بزرگه؟! چند نفر دیگه اینجان؟؟؟ ممکنه تو مخ هر کس دیگه ای برم!
بلند شدم و گفتم: «همینه که هست پارسا. تلاشتو میکنی.» پارسا چهره ناراحت توام با اجباری به خود گرفت و دوباره سر جایش نشست.
- خب. میخواستم بدونم که این راه هواکش تا بالای منطقه ای که برام مشخص کردی میرسه یا نه؟
دلارام سریع نقشه روی کامپیوتر را باز کرد و همانطور که آن را زیر و رو میکرد گفت: «بذار چک کنم.» بعد از چند لحظه بالاخره جواب داد: «آره. میرسه. ولی یه جایی باید راهتو قطع کنی. بیای پایین توی یکی از اتاقا، بعد دوباره بری توی هواکش. .... اتاق... تسخیر؟! شاید همونجایی باشه که آدمایی که میگیرن رو زندانی میکنن تا اشباح از اون دنیا بیان و تسخیرشون کنن؟»
- فقط شانس بیارم و از این مأموریت زنده برگردم...
خنده ای تحویلشان دادم و به سمت هواکش اتاق رفتم. حداقل سه متر تا سقف فاصله داشتم. مجبور شدم چندین میز و صندلی روی هم بچینم تا به در هواکش برسم.
- خدایا! از جای بسته واقعا میترسم.
دلارام از آن پایین پراند: «پس مرض داری از این نقشهها میکشی؟!»
- قرار نبود شما این مسخره بازیارو دم در چال کنین؟ بعدشم، دیگه صداتونو بلند نکنید. هرکس رد بشه میشنوه...
دلارام با عصبانیت و لجبازی سر کارش برگشت و من هم وارد جهنم شدم.
- این آهن غراضه های لعنتی چقدر صدا میدن. خدا لعنتتون کنه.
هر ذره ای که جابجا میشدم صدایشان در میامد. راهی نداشتم مگر اینکه امیدوار باشم کسی صدایشان را نشنود. علاوه بر آن صدای ساییده شدن فلزات لباس و کوله و اسلحه ام هم روی بدنه فلزی راه تهویه، احتمال خطر را چند برابر میکرد.
به هر بدبختی ای بود خودم را از روی نقشه ای که دلارام روی ساعتم تنظیم کرده بود به اتاق زندان مانند طبقه رساندم. در هواکش را آرام باز کردم و سرم را پایین آوردم تا اتاق را چک کنم. اتاق کم نوری بود. به سختی میشد چیزی دید. کوله ام را پایین انداختم. به لبه های هواکش آویزان شدم و خودم را رها کردم. افتادنم روی زمین صدای برخورد آرامی ایجاد کرد، که اگر کسی پشت در بود، حتما صدایش را میشنید. سریع خودم را پشت وسایل اتاق پنهان کردم. چند لحظه گذشت و خبری نشد. بلند شدم. وسط اتاق رفتم و به اطرافم نگاهی انداختم. زبانم بند آمده بود. زن و مردهایی را را میدیدم که در محفظه هایی دور تا دور اتاق حبس شده بودند و همه هم ناهشیار بودند. اما از بخار روی شیشه معلوم بود که نفس میکشیدند. حدس دلارام درست از آب درآمده بود، اینجا زندان افرادی بود که قصد تسخیرشان را داشتند. از روشن بودن دوربین روی لباسم اطمینان حاصل کردم. باید مطمئن میشدم که این تصاویر به سازمان میرسند.
تمام محفظه ها پر بودند... به جز یکی از آنها. ساکت شدم و خوب به آن نگاه کردم. به خالی بودن آن شک نکرده بودم، اما چیزی که توجهم را جلب کرد بخار روی شیشه آن بود. عجیب بود، محفظه حقیقتا خالی بود! یا شاید هم... من چیزی نمیدیدم. محض احتیاطی که عضو دائم کارم بود، جای اسلحه را در دستم محکم کرد. آماده بودم تا هر کنشی را پاسخ بدهم؛ احساس کردم که پشت سرم همه اتاق ناگهان روشن شد، برگشتم و نوری چشمانم را زد. دستم را روی چشمانم گذاشتم و دوباره به محفظه جلویم نگاه کردم. هر لحظه بخاطر نور شدید امکان داشت که مثل مور و ملخ وارد اتاق شوند... اما حالا به جای محفظه خالی چهره اینتاریوش را در محفظه میدیدم. چطور ممکن بود؟ با دست پاچگی به کنترل کنار دستگاه نگاه کردم و به هر زحمتی که بود حفاظ دستگاه را باز کردم. اینتاریوش چشمانش را باز کرد و با صدای بیحالی گفت: «رضا...»
- گوس...
حرفم را خوردم. ادامه داد: « دوتا از گرگینه ها رو کشتم ولی خیلی زیاد بودن... نتونستم جلوشون رو بگیرم...» به او گفتم که اشکالی ندارد و حالا دیگر جایش امن است. اینتاریوشی که من میشناختم هیچوقت جرئت جنگیدن با چند گرگینه در یک زمان را نداشت... ناگهان چقدر شجاع شده بود. دستش را روی گردنم انداختم و از محفظه بیرون آوردمش. انگشتان دست چپم دور دسته رگبار چفت شده بودند. تکان ملایمی به سرم دادم و به ساعد دستش نگاه کردم، نه اثری از ساعت بود و نه اثری از هیچ خالکوبی ای روی بدنش دیده بودم. پرسیدم: «کجا گرفتنت؟!» جواب داد: «پیش آسانس...» تا همین جایش هم برایم کافی بود، اسلحه را زیر چانه اش گذاشتم و شلیک کردم. به محض افتادن اینتاریوش روی زمین نورافکنی که از ناکجا اتاق را روشن کرده بود خاموش شد. چشمانم هنوز از نور سوسو میزدند اما تشخیص دادم که بدن بیهوش کف اتاق، بدن اینتاریوش نیست. بیشتر به بدن یک جن شباهت داشت. روی زمین زانو زدم، مهری داغ کردم دستم را به سمت سینه جن دراز کردم تا مهر را روی بدنش بگذارم، در یک آن چشمانش باز شدند و چیزی محکم به سرم خورد. در همان حینی که داشتم روی زمین میافتادم سیم و کابلهای روی زمین مثل مار دور دور بدنم میپیچیدند. مهر پرت شد و آخرین لحظه روی انتهای پیشانی جن جا خوش کرد. سرم روی زمین بود و همه چیز را تار میدیدم. حس کردم که بدنم از شر آن کابل ها آزاد شد. دهان جن انگار با سوزن دوخته شده بود، بدون هیچ صدایی فقط درون خودش مچاله میشد و هر لحظه محوتر از لحظه قبل میشد. وسط زندان موجودات آنسو از هوش رفتم...
راوی: پارسا
بعد از این که گوست رفت، دلارام دوباره رفت سراغ کار با کامپیوترها. و تا همین الان همچنان مشغول کنکاش نقشه بود و من به طرز فجیعی حس بی مصرف بودن میکردم. یه دفعه دلارام صدام کرد: «پارسا بیا ببین چی پیدا کردم.» رفتم و دیدم که به نقشه اشاره میکنه.
- خب؟ اینو که خیلی وقته پیدا کردی.
- نه نه یه راه جدید توی نقشه اس. نگاه کن. اگه از راه همین هواکش توی اتاق بریم داخل با توجه به نقشه انتهاش میرسه به طبقه پنجم ساختمون که خالی از سکنه اس. در واقع بدون رد شدن از جلوی هیچ گرگینه و خوناشامی میتونیم خیلی راحت از ساختمون خارج شیم و پودر نشیم.
واقعا راه خوبی بود. من حاضر بودم تا اون سر شهر از توی هواکش ها حرکت کنم اما مجبور نباشم یه بار دیگه اون موجودات رو ببینم.
- پارسا. نقشه عوض میشه. به اینتاریوش و گوست هم بگو کارشون که تموم شد برگردن اتاق کنترل.
روی زمین نشستم و تمرکز کردم. سرم هنوز درد میکرد اما میتونستم ارتباط ذهنی تشکیل بدم. ذهن گوست رو پیدا کردم. سعی کردم بهش بگم که نقشه عوض شده اما جوابی دریافت نمیکردم. باورم نمیشد. به نظر میرسید بیهوش شده.
- دلارام، میتونی بگی رضا دقیقا کجاست؟
- یه دقیقه وایسا.
دلارام تلاش کرد از طریق ردیاب توی لباس گوست، محلشو بهم بگه. اما تلاش نافرجامی بود.
- لعنتی، ردیابا هم کار نمیکنن. چی شده مگه؟
- به نظرم بیهوش شده.
دلارام که حالا مضطرب به نظر میرسید گفت: «میدونستم بالاخره پودر میشه. شاید هنوز توی اتاق تسخیر باشه.»
چاره ای نداشتم. باید میرفتم کمکش. از دلارام خواستم مکان اتاق رو برام مشخص کنه. و بعد از میزها و صندلی هایی که گوست وسط اتاق چیده بود بالا رفتم. و پایین افتادم.
- هیــس! چکار میکنی.
آروم از روی زمین بلند شدم و چند ثانیه در سکوت روی اطراف اتاق تمرکز کردم. موجودی به سمتمون نمیومد. دوباره بالا رفتم و اینبار وارد هواکش شدم. در آخرین لحظات دلارام رو دیدم که سعی داشت وسایل توی اتاق رو پشت در بچینه. اگه بهش حمله میشد...
خودمو توی هواکش به سمت جلو میکشیدم. تا اینکه به خروجی مورد نظرم رسیدم. آروم پایین پریدم و روی یه چیز نرم افتادم: «آخ...»
بلند شدم و دیدم که کسی که زیر من له شده کسی نیست جز گوست! سریع کنار رفتم و عذر خواهی کردم. گوست ناله ای کرد و سعی کرد بشینه: «اگه این موجودات هم پودرم نکنن تو قطعا این کارو میکنی.»
دستشو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم: «میتونی راه بری؟» سری تکون داد و گفت: «وقت زیادی نداریم. بعد برات توضیح میدم چی شده. فعلا باید بریم.» و به سمت در اتاق حرکت کرد. جلوی در که رسید ناگهانی برگشت و گفت: «دلارامو تنها گذاشتی؟»
- نه سپردم یکی از خوناشاما حواسش بهش باشه. انتظار داشتی چیکار کنم وقتی دیدم بیهوشی؟
گوست چنان نگاه وحشتناکی بهم کرد که مطمئنم اگه یه زامبی با این نگاه مواجه میشد صد در صد از ترس میمرد! به نقشه ی روی ساعتش اشاره کرد و گفت: «از محلی که باید دستگاه رو جاساز کنیم دور نیستیم. سریع انجامش میدیم و برمیگردیم.»
- اتفاقا اومده بودم بگم باید برگردیم. دلارام یه راه خروجی به وسیله هواکشا پیدا کرده که مستقیم ما رو از این طبقه لعنتی خلاص میکنه.
بعد از ساعت ها اولین بار بود میدیدم رضا خوشحاله...
- به اینتاریوش خبر دادی؟
- نه، بلافاصله اومدم دنبالت، الان بهش میگم.
راوی: اینتاریوش:
وقتی از فرمانده جدا شدم احساس کسی را داشتم که باید خودش را با دستان خودش حلق آویز کند. اصلا از ایده جدا شدنمون خوشم نیومد. ای کاش دهنم رو نمی بستم و فرمانده رو راضی می کردم نقشه دیگه ای بکشد. در راهرو با این فکر جلو می رفتم که چرا منی که کارم هیچ ربطی به جنگ و پارتیزان بازی نداشت الان تنها باید راهی را میرفتم که از هر سانتی مترش بوی مرگ تراوش میکرد. از خودم می پرسیدم من اینجا چه کار می کنم؟ چرا الان نباید تو ماشین منتظر بقیه می شدم؟...
آخر راهرو بن بست بود اما در دیوار طرف چپ، یک در دیده می شد. دستم را روی دستگیره در گذاشتم. اما احساس می کردم نمی توانم دستم را حرکت بدهم. انگار مشکل ترین کار دنیا بود. آب دهانم خشک شده و به احتمالات مختلفی که ممکن بود پشت آن در وجود داشته باشد فکر می کردم. در این بین،ایده ای در ذهنم درخشید. تمرکز کردم و قدم به دنیای فراسوی حال گذاشتم. "در باز می شد... پشتش راهرویی کوچک با دو در دیگر یکی در انتها و یکی در ابتدا...پشت آخرین در خرناس و نفس های غیر انسانی رو حس میکردم... میل به کشتن. اونجا یه گرگینه زامبی نگهبانی می داد..." پلک زدم و خودم رو جلوی در دیدم.
نگاهی به نقشه روی ساعتم کردم. سپس در رو باز کردم و همونطور که دیده بودم دو در را دیدم. بی سر و صدا به سمت اولین در رفتم و بی معطلی آن را باز کردم و راهرویی دیگر. تند تند قدم بر می داشتم. آخر مسیر ورودی دیگه ای به یک اتاق خیلی بزرگ بود. ایندفعه دری نبود. از روی نقشه فهمیدم جایی که باید دستگاه دلارآم رو نصب کنم پشت اون اتاق قرار داره. قبل از اینکه وارد بشم چشمم به چند آنسویی دیگه افتاد. فوری خودم را به دیوار چسبندم و از دیدرس خارج شدم. جرعت نگاه کردن نداشتم اما با مختصر چیزی که دیدم فهمیدم یه گرگینه دیگه سر رامه.
سعی کردم با گوشی هایی که تکنوی گروه بهمون داده بود با بقیه ارتباط برقرار کنم. با صدایی آروم و زمزمه وار گفتم: «بچه ها اینجا یکمی زیادی شلوغه من به تا حالا به دو تا گرگینه زامبی برخوردم. احتیاج به کمک دارم.» کسی جواب نداد. دوباره گفتم: «کسی صدام رو میشنوه؟ گوست نگو که پودر شدی؟ کسی نیست؟ هیچکس؟!» منتظر شدم اما کسی جواب نداد. انگار دستگاه ها خراب شده بود. فکر کردم شاید هم برای بقیه اتفاقی افتاده. فقط سعی می کردم بدترین احتمالات رو مجسم نکنم. چند بار نفس عمیق کشیدم. حالا باید چه کار می کردم. اگه همه مرده باشن مردن من اینجا فاییده ای برای کسی نداره. فکر می کردم از راهی که اومدم برگردم اما احساس خوبی نسبت به این کار نداشتم. بدتر این که احساس خوبی به اینجا موندن هم نداشتم. با خودم زمزمه می کردم: فکر کن فکر کن حالا باید چه کار کرد؟ و جواب راحت به ذهنم دوید. وقتی از انجام کاری می ترسی به نتیجش نگاه کن. تمرکز کردم و دو آینده متفاوت را دیدم." یکی در حالی که راه بازگشت را پیش می گرفتم... و یکی در حالی که تصمیم به ادامه ماموریت می گرفتم... اولی به جلب توجه گرگینه ها منجر و پایان ترسناکی در پی داشت اما دومی هم من را در حالی نشان می داد که دزدکی وارد آن اتاق میشدم و از پشت تعدادی جعبه روی هم چیده شده سعی در دور زدن گرگینه می کرد. یکی از جعبه ها به پایین لغزید و افتاد. هیولا متوجه من شد و..." چشمانم را باز کردم. کمی احساس خستگی داشتم. روی دو انتخاب پیش رویم فکر می کردم. حالا نتیجه ها رو می دونستم. چیز هایی که من با قدرتم می توانستم ببینم حقیقت محض نبود و ممکن بود اصلا رخ ندهد. اما در این مورد ریسک کردن کار احمقانیه...
تصمیم گرفتم وارد بشم... دزدکی نگاهی به داخل انداختم و گرگینه رو دیدم که مدام این ور و اونور رو نگاه میکنه. جعبه ها رو هم دیدم. با ورودی فاصله ای نداشت. میخواستم صبر کنم تا گرگینه فاصلش رو بیشتر کنه اما از جاش جم نمی خورد. دل رو به دریا زدم. در حالی که خم شده بودم با قدم های تند خودم رو پشت جعبه ها رسوندم. کمی صبر کردم. نگاهی دزدکی از شکاف میان جعبه ها گرگینه رو دیدم که هوا رو می بویید. غریزه ای غیر ارادی از زمانی که زنده بود. و بعید می دونستم الان بتونه چیزی رو حس کنه که این خودش یه امتیاز محسوب میشه. خودم رو به طرف دیگه مجموعه جعبه های چیده شده می رسونم. یه چیزی رو فراموش کردم! سریع برمیگردم و با نیمچه شیرجه ای جعبه ای را که در حال سقوط بود می قاپم. آروم روی زمین میزارم. دوباره به انتهای طرف دیگه جعبه ها میرم.
خروجی حدودا دو متری با جعبه ها فاصله داره و امکان نداره گرگینه منو نبینه. چطور میتونستم از مقابلش عبور کنم. اگه الان پیدام می کرد کارم تموم بود. نمی دونم میتونم رد بشم یا نه. هیچ ایده ای نداشتم. شایدم داشتم! من نمی دونستم باید چی کار کنم. ولی خب یه نفر هست که میدونه. و اگه شدنی باشه همیشه هم می دونه. دوباره تمرکز کردم و... "خودم رو در همین موقعیت دیدم. یه تیکه آجر (شبیه آجره خب) از یکی از جعبه ها برداشتم و..." چشمام رو باز کردم. حالا می دونستم چیکار باید بکنم. دقیقا همون کار رو تکرار کردم و آجر رو طرف دیگه مجموعه جعبه ها انداختم. جایی که اول اومدم پشتشون. صدای برخورد آجر با سطح اتاق توجه موجود آنسویی رو جلب کرد. گرگینه به ان سمت مجموعه جعبه های چیده شده خیز برداشت و آرام حرکت کرد. حالا دقیقا پشتش به خروجی مورد نظرم بود. تا به نیم متری جعبه ها رسید من بی صدا حرکت کردم. گرگینه وقتی پشت مجموعه جعبه ها رو بررسی می کرد من از او و اتاق دور شده و به اتاقک کوچک تری رسیدم که طبقه نقشه باید دستگاه را در آن نصب می کردم که پر بود از یه مشت آت وآشغال و یه میز وصندلی که بدرد بخور ترین ابزار آنجا به نظر می رسید. سر فلزی دستگاه را که پشت شلوارم قایم کرده بودم .بیرون آوردم و آنتنش را تا ته باز کردم. نصب و فعال کردنش کمتر از دو دقیقه طول کشید.
حالا باید به فکر بازگشت می بودم. هرچند نگران کننده نبود من تنهایی از دو تا خطر سخت عبور کردم و یه آنتن نصب کردم. یه گرگینه چیزی نیست که از پسش برنیام. احتمالا با همون کلک آجر... این بار اما نه آجری داشتم و نه جعبه هایی که پشتشون مخفی شم. دور و ورم رو نگاه کردم و نیشم تا بناگوش باز شد. یه هواکش. میز رو جلوی ورودی هواکش کشیدم و از آن بالا رفتم. داخل آنجا سرد و به طرز ناخوشایندی تاریک بود. وارد هواکش شدم و حرکت کردم. چند دقیقه ای که برام مثل شب های طولانی زمستان سپری شد به این فکر کردم که چطور از این جهنم دره خارج بشم. حالا دستگاه رو هم سرجاش گذاشته بودم و کسی نمی تونست به خاطر شونه خالی کردن از مسئولیت هام، توبیخم کنه. همینطور که در شبکه های بی انتهای هواکش که ظاهرا پایانی نمی شناخت سر گردان بودم، صدای آشنایی در ذهنم شنیدم.
- همین فرمون رو بیا جلو!
اول ترسیدم که یک شبح آنسویی باشد اما وقتی برای بار دوم صدایش را در سرم شنیدم خیالم راحت شد.
- منم پارسا میگم واینسا همین راه رو بیا جلو.
همین طور که با سرعتی مضاعف رو به جلو چهار زانو حرکت می کردم نفس راحتی کشیدم و گفتم: «اوه پسر منو ترسوندی فکر کردم مردین؛ عه بقیه کجان؟» همین که اینو گفتم از سمت چپ یه چیز سفتی به سرم خورد و بعد: «واااای...» در جوابم او هم واکنش ناگهانی ای انجام داد. پارسا چند لحظه ساکت شد و بعد در ذهنم گفت: «چیزی نشد، تو فکر نباش، گوست میگه سر و صدا نکنم.» خبر زنده بودن گوست خوشحالم کرد.
- پارسا یه خبر بده جلوم رو درست حسابی نمی بینم.
در همین بین که مسیر را برایم مشخص میکرد خلاصه ای از اتفاقاتی که افتاده بودند را برایم تعریف کرد.
- خب، همین مسیر رو ادامه بده، میرسی به هواکش توی اتاق کنترل. ما هم یکم دیگه میرسیم.
پرسیدم از دلارام خبر دارند یا نه، که بعد از چند لحظه تعلل پارسا با عجله گفت نه و ارتباط را قطع کرد. نمیدانم چه شده بود، اما به نظر می آمد که گوست او را به کار وا داشته بود. من هم مسیرم را ادامه دادم...
راوی: رضا
بعد از مدتی که پارسا صرف رساندن پیام به اینتاریوش کرد به او گفتم: «پارسا، حالا که اینجایی.
شماره: 198
مامور: Mgr_46
ریاست محترم سازمان بوک پیج
با عرض سلام
احتراما بنا به مشاهدات و همچنین پرس و جوهای صورت گرفته توسط این جانب، چند موضوع دارای اهمیت استراتژیک را به استحضار میرسانم:
1- بنده بنا به درخواست شما با یکی از تکنوهای بخش تحقیقات و فناوری طرح دوستی ریخته و در فرصتی توانسته به ذهن او نفوذ کرده و اطلاعاتی را به دست آورم که به شرح ذیل است:
- سلاحی جدید در بخش توسعه با موفقیت آزمایش شده این سلاح در دسته پرتو افکن ها قرار می گیرد و از انرژی تاریک تغذیه میگردد .
به محض آنکه بتوانم اطلاعات جدیدی در این رابطه به دست آورم ، به سمع و نظر شما خواهم رساند.
2- تیم های اعزامی به ماموریت های مختلف من جمله شکار خون آشام، گرگینه ی زامبی و جن همگی بدون هیچ گونه تلفاتی ماموریت ها را با موفقیت به اتمام رسانیده اند.
3- در تیم خود نیز مشاهده نمودم که وسایل همراه از امنیت سایبری خوبی برخوردار نیستند و میتوان به آن نفوذ کرد و حتی از طریق آن به هسته اصلی شرکت دسترسی پیدا کرد چرا که همه سیستم ها حتی یک اسلحه ساده از طریق فضای ابری به هم متصل اند و این یک نقطه ضعف است.
در نهایت باید عرض کنم که بنده هنوز به طبقه ریاست دسترسی ندارم و به هیچ عنوان توانایی نفوذ به آنجا را ندارم و تاکنون حتی چهره ی رئیس پیشتاز را ندیده ام اما این نکته شایان ذکر است که مامور دست راست رئیس پیشتاز شخصی است به نام امیرحسین ، ایشان به تمامی مخدرها چه صنعتی و چه سنتی معتاد میباشد و لذا با آن که تلپاتی خبره است سعی به نفوذ در ذهنش می نمایم.
با سپاس و تقدیم احترامات نظامی
مامور mgr_46
///////
یک بار دیگر با دقت نامه رو خوندم. چشم هام کلمات رو می بلعید و ذهنم با تمام قدرت در حال بررسی اطلاعات بود. وقتی که تموم شد نفس عمیقی کشیدم، سری به نشونه تایید تکون دادم و از جا بلند شدم. یه بطری که تا یک چهارمش پر اون مایع آتشین مورد علاقم بود رو برداشتم، یه قلپ ازش نوشیدم و بعد نگاهی به نامه کردم و فندکم رو در آوردم. فندک نقره ی کوچکی که حکاکی های زیبا داشت، و تنها یادگاری از فردی بود که خیلی وقت پیش از دست داده بودم. هر چند زنده بود، اما برای من فرقی با یک مرده نداشت.
با خونسردی سوختن نامه رو نگاه کردم، اطلاعات خوبی توش بود. این مامور جز بهترین مامورهام بود و از دست دادنش اصلا قابل قبول نبود. باید دنبال یه سری برنامه پشتیبان می گشتم.
نور چراغ رو از اونی که بود کمتر کردم و به صندلیم تکیه زدم، نقشه های زیادی توی ذهنم بود، نقشه هایی که یا باعث نابودی مطلق می شد یا موفقیت چشمگیر. اما در هر صورت این ریسکی بود که باید انجام می دادم، راهی جز این نبود. من بدون ریسک هرگز به این موفقیت های فعلیم نمی رسیدم.
بطری رو کنار زدم، بلند شدم و از قهوه ساز گوشه اتاق یه قهوه پررنگ ریختم. از قهوه متنفر بودم ولی الان می بایست بیدار می موندم. نقشه های زیادی توی ذهنم وول می خوردن که اگه به سراغ پرداختنشون نمی رفتم مثل خاکستر توی باد ناپدید می شدند. نور رو کاملا خاموش کردم، روی صندلیم نشستم و دست هام رو روی میز حلقه کردم.
چشم هامو بستم.
و با شکل گرفتن ایده ها و راه های مختلف، لبخند کمرنگی زدم.
بازی تازه شروع شده بود!
شماره: 199
مامور: Mgr-46
احتراما به استحضار جناب عالی می رسانم ، تیم مدیریت و فرماندهی سازمان پیشتاز سرنخ هایی مبنی بر درز اطلاعات از سازمان را پیدا نموده اند، بنا به دستور ریاست سازمان ؛ کلیه ی معاونین ، مامورین ارشد، مامورین جزء و حتی کارمندان ساده مامور یافتن اینجانب شده اند و تیم های تحقیقاتی هشیاری شکل گرفته است. لذا به اطلاع می رسانم یشتر ماموریت های گروه های اعزامی با موفقیت به پایان رسیده اند و ماموران جراحت دائمی بر داشته اند.
همچنین دریافته ام طبقه ای اضافی در زیر طبقه ی تکنولوژیست ها وجود دارد که به عنوان سیاهچال و آزمایشگاه نیروهای سیاه استفاده می گردد.
مورد بعدی که باید ذکر کنم این است که ذهن یکی از جنگ جوهایی که توسط یک گرگینه زخمی شده بود را اسکن کردم و به اطلاعات جالبی در مورد نوعی ماده جدید دست یافتم که توسط نسل جدید گرگینه -زامبی ترشح میشود. مراتب به پیوست این پیام به حضورتان ارسال می گردد.
با احترام فراوان درخواست خویش را دوباره تکرار می نمایم که تیم های جست و جو شواهدی در باره ی اینجانب پیدا کرده اند و ممکن است به زودی دستگیر شوم ، اگر مقدور می باشد برای خروج بنده از این سازمان نقشه ای بچینید .
با تشکر و تقدیم احترامات نظامی
مامور mgr-46
و این آخرین گزارشی بود که از او دریافت کردم.
با وجود تمام تلاش هایمان، نجات دادنش ممکن نبود. ما تلاش کردیم. واقعا تلاش کردیم.
به یاد مامور از دست رفته، سامان. هرگز تو و کارهایی که برای سازمان انجام دادی را فراموش نمی کنیم. (لیوان دلستر را بالا می برد و می نوشد.)
یادداشت 1
بالاخره در سازمان استخدام شدم.آن همه صحبت با منشی وراج لبتشنهام کرده بود؛ به شدت یک دمنوش گرم زعفران میخواستم.بخش درمانگرها نسبتا خلوت بود و بیشتر کارمندانش در مرخصی بودند. فرصت خوبی بود تا دفتر کارم آماده میشد پروندههایشان را مطالعه کنم... سازمان پر از آدم های مختلف بود که در کارشان وارد بودند و کمتر اتفاق میافتاد سر و کارشان پیش من بیفتد. پس تصمیم گرفتم که خود آنها را بشناسم ...
یادداشت 2
با یک تکنو به نام دلارام آشنا شدم که از مصاحبت با او سرم به شدت گیج میرود. دلم میخواهد که در غذایش یک مسهل قوی بریزم. البته باید برای اینکار اورا هم مانند محمد وآتوسا به صرف چای دعوت کنم!!!
یادداشت 5
از بیشتر افراد سازمان تنها نامشان را شنیده ام؛ مانند آیدا در بخش خودمان. انگار که به او لقب اشوزوشت سپید را دادهاند؛ یعنی انقدر کارش خوب است؟ امیدوارم افتخار آشناییاش نصیبم شود..
یادداشت23
این چند وقته حریر بانو در زمینه موجودات فراطبیعی بسیار محافظهکار بوده و بیشتر بچههای عملیاتی برای خود ول میچرخند؛ حسی به من میگوید که این وضعیت ماندگار نیست...
یاداشت 45
تحقیقاتم در باب گیاهان دارویی و اثرات آنها به خوبی پیش میرود. بیخودی که به من مدرک دکترای طب سنتی ندادند!!! ای کاش حریر بانو هم مانند خواهرش کمی در این قضیه نرمتر بود و اجازه میداد که دارو هایم را بر روی موجودات آنسو آزمایش کنم...
یک چیز که به شدت روی اعصابم من است چایساز نیمسوز در آبدارخانه میباشد. نمیدانید خوردن دمنوش های سرد و بیمزه چقدر مزخرف است؛به نظرم ترموستات آن خراب شده و نمیتواند گرما را حفظ کند. بارها به دلارام گفتهام که درستش کند...
یادداشت 47
نامهای از مدیریت به دستم رسیده. کمی استرس دارم؛ حتما امر مهمی است. چو افتاده که گروهها قرار است عوًض شوند.خب،من که جزء گروه خاصی نیستم!!!
یادداشت 48
از این بدتر هم میشود؟ باید به یک ماموریت بروم... شاید جنگجو نباشم اما داشتن یک زرادخانه شخصی هم مشکلی ایجاد نمیکند. از کیف سامسونت زیر میزم دو قمه بلند از جنس پولاد ارگانیک برمی دارم. باید بدم تقدیسش کنن... وسایل پانسمان، کمک هایه اولیه و داروهای گیاهی هم باید بردارم. خدایا چقدر کار دارم!!!
یاداشت 52
حریر بانو دستور آماده باش داده. نمیدانم چه چیز در انتظارم است ولی به خوبی میدانم که به این زودی ها نمیتوانم لم بدهم و یک چای عطری خوب بنوشم. به حریر بانو درباره نوسازی وسایل سازمان گفتم(به خصوص چایساز!!!). امیدوارم دیگر نگذارند که چایم سرد شود.
یادداشت 85
به عنوان یک پزشک از بهداری سازمان دیدن نکرده بودم. جای خوب وتمیزیه! دچار تنش عصبی شدم و چندجام به شدت لمسه. و یک خانوم پرستار زیبا که اسمشو به من نمیگه داره به جای من یادداشت های روزانمو مینویسه.
ایکاش با خودم یک جنگجو حرفهای برده بودم... تا حالا بدنمو با هیچ کس(به خصوص یک شبح) شریک نشدم. ولی در این توفیق اجباری فهمیدم که اشباح اصلا برای جسم تسخیری خودشون احترام قائل نیستن. البته عادت خوب من در باب جویدن ریشه نحل باعث نجاتم شد. انگار که شبح نمیتونه یک بدن در ارامش عصبی رو به خوبی کنترل کنه.باید اینو توی مقالم بنویسم.
***
ف.ن
- خوب گوش کن ببین چی میگم! اگر کوچکترین بلایی سر صورتم بیاد کمترین نگرانیت زنده موندنه، شیرفهمه؟
منتظر جوابش نماندم و تلفن را قطع کردم، میدانستم شیرفهم شده، کرواتم را در آینه قدی اتاقم در هتل استقلال مرتب کردم، امروز آخرین روز اقامتم در این هتل بود، شغل من ایجاب میکرد خانه نداشته باشم، و برای همین همیشه نزدیکترین هتل به محل ماموریتم را برای دو یا سه شب رزرو میکردم.
یک دسته تراول به ارزش یک میلیون تومان در جیب داخلی کتم داشتم تا وقتی پایین رفتم کرایهی این دوشب را تسویه کنم. اهل کارت بانکی نبودم چون دوست داشتم بوی پول را احساس کنم برای همین همیشه تا چند میلیون همراهم داشتم ولی متاسفانه بقیه آن در حساب و یا در جاهایی ک آن را سرمایه گذاری کرده بودم قرار داشت، کیف پولم را برداشتم و ساعتم را دست کردم. تمام شد، دیگر چیزی از من در این اتاق نبود نه چمدانی نه کولهای از لباس، مسواکم را هم دور انداختم. به هرحال خوبی ثروتمند بودن همین بود.
----------------------پرده دوم---------------------
داخل رستوران لوکس طلایی، میزی کنار پنجره:
- امروز کارات خوب پیش رفت عزیزم؟
- آره ولی حسابی خسته شدم. امروز شیف همکارمم رو مجبور بودم وایستم.
- ای بابا میدونستم قرار امشبو عقب تر مینداختم، چرا بهم نگفتی؟
- نمیخواستم شام امشبو از دست بدم.
حدود یک هفته از دریافت ماموریتم میگذشت و دو روز اول را به انتخاب فرد مناسب اختصاص داده بودم، المیرا دختر ۲۳ ساله دانشجوی فوق تخصص پوست و مو، کارمند شرکت ریلایف، روز سوم به اولین برخورد، و چهار روز گذشته به تقویت رابطه نوظهورم با این دختر مجرد و طبق استانداردهای یک انسان معمولی، زیبا، اختصاص داده بودم.
- شرکتتون هیچ مزایایی برا کارمنداش قائل نمیشه؟ الان تو اینهمه کار میکنی یه تشویقی چیزی بهت نمیدن؟ خیلی مسخرس که!
- گفتم بهت که یسری مزایا داره ولی اونجوریام نیست، خیلی کارمند و شعبه داره اگه بخواد به همه مزایا بده که ورشکست میشه! به هرحال شرکت خیلی بزرگیه که با سپاهم قرارداد بسته و کارای پزشکی و اینجور چیزارو به عهده گرفته. کسی نیست که اسم ریلایفو نشنیده باشه.
اشتباه میکرد من تا حالا نشنیده بودم، اعظم و حریر هم اهل آرایش و مسواک زدن و اینجور کارها نبودند، شک دارم حتی حمام هم بروند، بنابراین با اطمینان میگفتم آنها هم اطلاعی نداشته اند و همش بخاطر چند ماموریت اخیرشان بوده که دست بر قضا دوتای آخری توسط مامورین ارشد دو سازمان انجام شده بود. شک داشتم که آیا اعظم حریر درباره این ماموریت مشترک چیزی میدانستند یا خیر به هرحال هر دو سازمان در یک تاریخ گزارشی درباره یک محل ارائه داده بودند.
- ...بعدشم یسری مزایا داره البته مثلا همین چندوقت پیشا برا قلب مادرم نیاز نبود تو نوبت باشیم و خیلی سریع و در حد یک روز کارای کاغذ بازی اداریشو برام انجام دادن و تو ساختمون مرکزی شرکت زیرنظر بهترین دکتر قلب عملش کردن. اینجور مزایارم داره....
(دقیقا از همان مزایایی ک من دنبالش بودم)
-... راستی همیشه درباره کار من حرف میزنیم، تو گفتی تو کار صادرات وارداتی، بگو کارای خودت چجور پیش میرن، راستی اصلا چی وارد میکنی؟
(گندش بزنن)
- اطلاعات
- ها؟ اطلاعات؟ ینی چی؟ نکنه منظورت جاسوسیه؟
نخودی خندیدم و گفتم: نه بابا اطلاعات مثه فرمول ساخت یه نوشابه جدید رو از شرکتای خارجی میخرم و همراه با تست به شرکتای داخل میفروشم، حالا میخواد یسری اطلاعات برا شرکتای ماشین سازی باشه میخواد تولید مواد غذایی باشه.
- هوووم خیلی خوبه تو کارت تنوع داری. اها اینم از غذامون!
------------------------پرده سوم------------------
خیابان خلوت، ساعت ۱۹:۲۵ ؛
- تو عروسی جمع جور دوست داری یا عروسی بزرگ؟ ماه عسل رو چیکار کنیم کجا بریم امیر؟
- نمیدونم هرچی تو بگی، برای من خوشحالی تو از همه مهمتره عزیزم.
از دخترهای خیال پرداز درباره عروسی که اینقدر عجول بودند دو برابر سایر انسانها منزجر بودم. برای لحظهای که میفهمید داشتم بازیاش میدادم لحظه شماری میکردم.
سپس سرفهای کردم. یکبار. دوبار. بار سوم کمی بلند تر
- چیزی شده؟
- نه فکر کنم آب دهنم پرید تو گلوم ببخشید...
ترسیدم که نکند پسرهی *** یادش رفته باشد یا صدای سرفهام را نشنیده باشد خواستم یکبار دیگر سرفه کنم که برق چاقویی را در کوچه روبهرو دیدم و خیالم راحت شد. زمانی که به کوچه نزدیک شدیم چیز سیاهی از بغلمان رد شد و سپس:
- تکون نخور وگرنه دوست دخترتو رو زمین پهن میکنم. صداتون دربیار جفتتونو همینجا میکشم.
- چی میخوای؟ پول؟ هرچقدر بخوای بهت میدم فقط اون دخترو ول کن.
دخترک مثل گچ سفید شده بود و نمیتوانست تکان بخورد، چاقو روی کمرش بود و دست دیگر غریبه دور گردنش.
حرکتی سریع به سمتش کردم و دست چاقو دارش را کنار زدم، * ****** چاقو از دستش افتاد، لگدی به شکمش زدم و از درد خم شد و افتاد.
دلم میخواست بخاطر این حجم از الاغ بودنش همانجا تکه پارهاش کنم و جگرش را به سگ هایم بدهم بخورند، اما نه سگی داشتم و نه میتوانستم جلوی دختر دست به قتل بزنم.
- برو گمشو دیگه هم پیدات نشه دزد بی همه چیز.
دختر آستینم را کشید و زمزمه وار گفت بیا بریم بدو.
چشم عرهای به الاغ رفتم تا خودش را جمع کند هنوز میشد افتضاحش را جمع کرد.
چاقویی دیگر از داخل کفشش بیرون اورد، خداروشکر دست کم آنقدر الاغ بود که چاقوی دیگری با خودش بیاورد. به سمتم حمله کرد و مسیر حملهاش به شکمم را باز گذاشتم، اگر حرکتی برای دفاع نشان میدادم عکس العملم خارج از عکس العمل یک انسان معمولی به حساب میرفت، یک انسان تمرین ندیده و عادی محال بود حتی متوجه برق چاقوی درون کفش مرد در این تاریکی بشود.
گرمای خون را روی پوست شکمم احساس کردم و همینطور فرار کردن "الاغ" را، ضربهی عمیقی زده بود و برعکس چیزی که به بیشعورش گفته بودم احتمال مرگ داشت. بعد از هوش رفتم و تنها چیزی ک فهمیدم این بود که به سمت دختر غش کردم و او با صدایی کش دار و نامفهوم جیغ جیغ میکرد و چیزهایی میگفت که نمیفهمیدم چه میگوید. بعد سرم به زمین خورد و از هوش رفتم.
-------------------------- پرده چهارم--------------
چشمهایم تار میدیدند و صدای سوت واری از دستگاهایی ک با سیم ها و لولههایی به من وصل بودند شنیده میشد. بدنم کرخت بود و هیچ قسمت از بیرون بدنم را احساس نمیکردم در عین حال احساس خارشی در سراسر اعضای داخلی بدنم داشتم.
پرستاری داشت وضعیتم را چک میکرد و چیزی در دفترش یادداشت میکرد
- چطوری زیبای خفته؟ بالاخره به هوش اومدی؟ دکتر جونت تا همین نیم ساعت پیش اینجا بود فرستادمش بره یکم بخوابه، میرم بهش زنگ بزنم بگم بهوش اومدی.
زمانیکه از اتاق بیرون رفت نیروی باقیمانده ام را جمع کردم و از اتاق بیرون رفتم. بالاخره وارد ساختمان مرکزی و اصلی ترین قسمت ریلایف شده بودم حالا فقط باید از شر لباس بیماران خلاص میشدم. در اتاق کارکنان لباسهای پرستاری را یافتم ک تقریبا اندازهام بود، هنگام تعویض لباس دیدم تقریبا چیزی از جای زخم رو شکمم نمانده بود! حتی بخیهاش هم به خوبی داشت جذب بدنم میشد. کارشان حرف نداشت.
خودم را به اتاق کنترل رساندم و آنجا نقشههای ساختمان را بررسی کردم، وقت عوض شدن کشیک نیمه شب بود برای همین در اتاق کنترل بسته و داخلش خالی بود و من از دریچه کولر وارد شده بودم.
نقشههای اتاق کنترل از بالا تا طبقه ۱۲(آخرین طبقه) و از پایین تا طبقه دوم زیر زمین را شامل میشد و قسمتهای زیرتر بدون هیچ جزئیاتی تنها نامشان ذکر شده بود. ساعتم را که از کشوی وسائل بیماران پیدا کرده بودم درپوشش را باز کردم و یو اس بی کوچکی را به سیستم کنترل زدم، فرمان ریبوت سیستم روی مانیتور ظاهر شد و وقتی درصد ان تا ۱۰۰ پر شد وارد دسترسی روت ادمین شدم. دسترسیهای این سیستم هم مثل نقشهها تنها تا طبقه دوم به من اجازه کنترل دوربین ها و سیستمهای طبقات را میداد. اما لاقل توانستم بفهمم در طبقه پنجم قرار دارم و توانستم محل دقیق اتاق کنترل بعدی که در طبقه دوم منفی قرار داشت را پیدا و نقشه آن را روی مانیتور کوچک ساعتم اپلود کنم.
به داخل کانال تهویه هوا خزیدم و تا طبقه دوم منفی در آن مسیر که گاهی گرمای جهنم و گاهی سرمای قطب را داشت، دولا دولا طی کردم.
-------------------------- پرده پنجم---------------
طبقه چهارم منفی، اتاقی که در نقشههای سیستم کنترل دوم پیدایش کرده بودم:
پشت یکی از مخازن بزرگی ک کاربردش را نمیدانستم قایم شدم، روبه رویم دو مرد مشغول بررسی دستگاههایی در این اتاق بودند، اتاق چندان بزرگی نبود حدود ۱۰۰ متر مربع فضا داشت و تعداد زیادی دستگاه و مانیتور و دو مرد چیزهایی با کیبوردهای مجازیشان کنار هر دستگاه تایپ میکردند و بعد گزارشی را در آیپد هایی ک با دست دیگر نگه داشته بودند مینوشتند. این طبقه دوربینی نداشت و برای همین برایم جالب شده بود اما طبق بررسیهایم چیز خاصی نداشت. بلند شدم که یواش یواش خارج شوم که دستی از پشت سر دهان و گردنم را محکم گرفت.
چیز عجیبی درباره شخصی که مرا هنگام جاسوسی گرفته بود وجود داشت و آن این بود ک من حضورش را حس نمیکردم، من و خواهرانم قدرتی مشابه سایر کلاسهای سازمانها نداشتیم( خیلی از بچه.های سازمان نمیدونستن که ما عملا قدرتمون درمقابل اونا ناچیزه! و عملا ما جزو ناطبیعی ها محسوب نمیشیم و بیشتر شبیه انسانهای نرمال بودیم)، اما با این وجود برتری های جزئی خاصی نسبت به انسانهای معمولی داشتیم، مثلا همیشه میتوانستیم حضور موجود زندهای را در اطرافمان حس کنیم، و گاهی حتی فرد مورد نظر را تشخیص دهیم (کمی شبیه به توانایی ها تلپات ها بود ولی بسیار خفیفتر) و برای تشخیص شخص نیاز به شناخت و گذراندن زمان با ان فرد داشتیم تا به تپش هایی ک از خودش ساطع میکرد عادت کنیم، اما این فرد هیچ تپشی نداشت، نه حتی تپش موجودات ماورایی. بیشتر رفتاری شبیه به یک درخت داشت، درختی که مچتان را هنگام جاسوسی میگیرد و ...
- هیس اروم باش کاریت ندارم، اینقدر وول نخور منم میخوام از اینجا برم بیرون باید باهم همکاری کنیم باشه؟ من دستمو برمیدارم تو هم قول بده داد و بیداد نکنی؟
با سر تایید کردم، وقتی دستش را برداشت خواستم داد بزنم اما وقتی اسلحههای کمری آن دو نفری ک داشتند دستگاهها رو بررسی میکردند دیدم خفه خون گرفتم.
سوالهای زیادی در ذهن داشتم که آماده بود از این پسر عجیب که شاید پنج شش سالی از من کوچکتر بود بپرسم، نمیدانستم خودم چند سال داشتم شاید حدود ۲۵؟ خواهرهایم هم تقریبا ۲۱ یا شاید هم ۲۲ بودند، این پسر هم صورتی کوچک و کشیده داشت، نگاه کردن به او باعث میشد در آن واحد دو حس اعتماد به او و بی اعتمادی را داشته باشی، خواستم سوالی از او بپرسم که انگشتی روی بینی زد و صدای هیش! در آورد و به روبه رو جایی ک دو مامور تقریبا به انتهای سالن رسیده بودند اشاره کرد.
دو مرد داشتند دستگاه دیگری را چک میکردند و بعد از آن دستگاه دیگر چیزی نبود و دیوار سفیدی که روبهروی محلی ک ما مخفی شده بودیم، قرار داشت. برگشتم و ازش پرسیدم:
- خب چیه مگ...؟
دوباره اشاره کرد و من دوباره برگشتم اما اینبار دو مرد آنجا نبودند. یواش گردن کشیدم تا ببینم آیا میتوانم ببینمشان یا نه اما دیگر درسالن نبودند، این محال بود که از اینجا خارج شده باشند، برای بیرون رفتن از در اصلی باید از کنار ما میگذشتند و در دیگری هم نبود.
- کجا رفتن پس؟ رفتن تو یکی از اون مخازن؟
به مخالفت سری تکان داد و دستی در جیبش کرد و تیلهی پلاستیکی کوچکی بیرون آورد و اشاره کرد تا حرکاتش را بی صدا تماشا کنم.
تیله را زمین گذاشت و با انگشت شست و وسطش ضربهای به آن زد. تیله بی صدا قل خورد و مسیری صاف تا انتهای سالن را طی کرد، همانطور ک حدس میزدم چیزی درباره پسر خاص بود، با آن ضربهی ضعیف چگونه این تیله این همه مسافت را با این سرعت طی کرده بود؟ حتی ذرهای هم از سرعتش کم نشده بود؛ زمانی که انتظار داشتم تیله به دیوار بخورد و برگردد و دو مردی ک احتمالا گوشهای کمین کرده بودند متوجه ما شوند، تیله برخلاف انتظارم از دیوار سفید رنگ رد شد.
در لحظه عبورش برای یک صدم ثانیه موجی در دیوار سفید پیدا شد و یکی دو پرش رنگی بصورت پیکسل آبی رنگ روی سطع آن ایجاد شد که تمام آنها کمتر از یک ثانیه طول کشید.
برای چشمان من همان کافی بود تا دوزاریم بیوفتد
- دیوار هولوگرامی!
- درواقع کل این اتاق یه توهم هولوگرامه، سپس دستی به دستگاهی که ما پشتش قائم شده بودیم زد و بصورت جارویی چندبار دستش را روی سطح آن تکان داد، برای یک ثانیه مجددا همان پرش تصویری را در جایی ک دستش را مالیده بود مشاهده کردم.
نمیتوانستم چیزی را که میدیدم باور کنم
- ولی این امکان نداره! نمیتونن! همچین تکنولوژیای... این حتی ۵ ۶ سال از تکنولوژی سازمانها هم جلوتره! چطور ممکنه؟ ولی اینا خیلی واقعی بنظر میومدن
- درسته، هولوگرامهای معمولی فقط یه توهمن که وقتی ازشون رد بشی میتونی اون سمتشو ببینی، اما این نوع هولوگرام فقط یه تصویر نیست، یه حالت مادی هم پیدا میکنه البته مقاوت زیادی دربرابر سرعت یا فشار زیادی ندارن، برای همین اون تیله با سرعت زیاد تونست ازش رد بشه یا وقتی چندبار با اعمال فشار دستمو روی این کشیدم تونستی پراشهایی رو ببینی.
تکنولوژی سازمانها بواسطه تکنو هایشان ک مغزشان چندین برابر سریعتر از انسانهای عادی کارمیکرد ۱۰ ۱۵ سالی جلوتر از دنیا بود، اما این حتی از سازمان.ها هم به نحوی جلو زده بودند.
- پشت اون دیوار چیه؟ چرا باید اینهمه زحمت به خودشون بدن و نه دوربینی تو اتاق بذارن و نه نقشهای برای این اتاق بذارن؟
- یکم صبر کن باید خودت ببینی! این هولوگراما عایق صدا و هوا هم هستن.
- ببینم راستی تو کی هستی؟
- من از بچههای سازمانم که الان یه هفتهای میشه برای تحقیق به اینجا اومده بودم و گیر افتادم
- همممم یه هفته...
بنظر راست میگفت، چون من هم همین حوالی پروزه را از اعظم و حریر گرفته بودم و بدیهی بود که قبل از من یکی دو نفر دیگر را برای تحقیق فرستاده که باشکست مواجه شده بود، حالا متوجه شدم که چرا با درخواست دستمزد هنگفت من موافقت کرده بودند.
- گفتی از کدوم سازمانی؟
- نمیتونم بهت بگم.
چیز مهمی نبود معمولا مامورین خودشان را لو نمیدادند، این پسر هم جوان و تازه کار بود و احتمالا جاسوس و از اینکه هویتش را برایم فاش کند میترسید.
جای بهتری برای قایم شدن پیدا کردیم و بعد از نیم ساعت وقتی بازرسها برگشتند و از اتاق رفتند به سمت دیوار هولوگرامی رفتیم، پسرک در دستگاه کوچک کنترل کدی را وارد کرد که گفت در این چند روز توانسته بود کد نگهبانان را ببیند و دیوار هولوگرامی برداشته شد.
باغ وحش.
باغ وحشی انسانی.
تا چشم کار میکرد راهروی باریک ادامه داشت و مهتابیهای ناپیدایی، نور سفید بسیار زیادی را در راهروی باریک و طولانی آبی رنگ که در سراسر سمت راست و چپمان قفسهایی با میلههای کلفتی به قطر حداقل ۵ سانت داشت، پخش میکردند.
در هر قفس حدود سه تا چهار انسان زن یا مرد قرار داشت، به راحتی میتوانستم تپشهای ساطع شوندهشان را بخوانم که فریاد میزدند انسان عادی نبوده و همگی مثل بچههای سازمان ناطبیعی(اسمی که گاها معدود افرادی در جامعه که از وجود انسانهای متفاوت در جهان باخبر بود، آنهارا به این نام میخواند) بودند.
آنها در تاریکی انتهای سلولشان کز کرده بودند و چشمهاشان را با دستی پوشانده بودند، بعضیهاشان سرک میکشیدند تا ببینند ما کیستیم و بعضیها از ترس میلرزیدند انگار مثل دیگران متوجه تفاوت ما با بازرسان نشده بودند. نکته قابل توجه سکوتشان بود، با این بعضی خونریزی داشتند و در بدترین وضعیت بودند اما به سختی تنهای صدای موجود خس خس نفس بعضی.هاشان بود.
وقتی دقیقتر نگاه کردم متوجه شدم همهشان چهرههای رنگ پریده و سفیدی داشتند و بعضی صورتهاشان با خون خشک شده و سیاه شده تزیین شده بود.
کبودهایی روی صورتی بعضی از آنها دیده میشد، ناخنهای دست و پای برخی آنقدر رشد کرده بود که میشد با کلاس خوناشام یا گرگینه اشتباه گرفتشان، همه آنهای در یک زمان به اینجا نیامده بودند، برخی شاید برای یکسال یا بیشتر در اینجا بوده اند و این از طول موهای ژولیده و کثیف یا ریشهایشان آشکار بود.
همانطور که با بهت جلو میرفتیم و من قفس هارا بررسی میکردم گاهی چهرههای اشنایی میدیدم، یکی از آنها پسری بود که قبلا حدود یکماه پیش در قسمت تیم امنیتی پیشتاز دیده بودم، اسمش را نیمدانستم اما چهرهاش را شناختم. دیگری هم همان دختری بود که حدود یک هفته پیش روی دست من در سازمان بوک پیج بلند شده بود و مچم را گرفته بود. ابتدا مرا نشناخت اما بعد از تعجب چشمانش گرد شد، نسبت به بقیه حالش بهتر بود و تنها کمی کبودی گوشه لبهایش داشت و پای چپش لنگ میزد، چند خراش بالای پلک چپش بود و ابروی چپش تا رستنگاه موهایش پاره شده بود و خون سیاهی در آن محدوده خشکیده بود.
خودش را کشان کشان به سمت میلهها کشید و روبهروی من ایستاد؛
- اینجا چه خبره؟
- میتونی مارو بیاری بیرون؟
- نمیدونم، چطوری باید اینکارو بکنم؟
دخترک خواست جوابم را بدهد که فهمید روی سخنم با پسر همراهم بود نه با او.
- از یه اتاق کنترل تو طبقه پایین.
- باشه پس بریم. شما همینجا بمونید
وقتی این حرف را زدیم فهمیدم چقدر احمقانه بود، دختر هم با ابروی سالمش ابرویی بالا انداخت و مرا متوجه حماقت درون جوابم کرد.
- نرید، خواهش میکنم اونا هر نیم ساعت برمیگردن یکی رو میبرن لطفا بمونید.
- برمیگردم
- نه
- میخوای تو بمون من برم بهتره مدت بیشتری اینجا بودم و طبقاتو بیشتر از تو میشناسم، تازه نیایی بهتره تو دست و پام قرار میگیری
خواستم بهش بگم پدربزرگش تو دست و پا قرار میگیره پسرهی یه لا قبای آسمون جل... بجای این حرفا فقط سری تکان دادم و همانجا کنار قفس دختر ماندم.
---------------------------پرده آخر----------------
اسم دختر را به همین زودی فراموش کرده بودم، کمتر از ده دقیقه از خروجشان از این شرکت لعنتی میگذشت، با موفقیت آنهارا بیرون بردیم، طولی نکشید که بازرسان برگشتند و خیلی زود صدای آژیر به صدا در آمد، درهای امنیتی بسته شدند، لامپهای اضطراری بعضی سالنها.و راهرو های تاریک در تمام طبقات پایینی بسته شد و گشتهای نگبانی زیادی تقریبا هر پنج ده دقیقه یکبار در راهروها حرکت میکردند، پدرام (پسری ک در فراری دادن بچههای سازمان کمک کرده بود- متوجه شدیم که برخی از آنها از بچه.های سازمان نبودند و حتما از ناطبیعی هایی بودند ک حتی روحشان هم از سازمانها یا قدرتشان خبر نداشته) پدرام و من بعد با وجود تمام این اتفاقات بچه.ها را خارج کرده بودیم و حالا داشتیم ساختمان را برای بقیهی افرادی که به گفته پدرام در طبقه پنجم اسیر بودند، میگشتیم. آسانسور در طبقه پنجم توقف کرد، انگشتی روی بینی به نشانه سکوت گذاشتم و اشاره کردم که من اول میروم، دریچهی بالای آسانسور را خیلی آهسته حدود چند سانت کنار زدم (ما بالای آسانسور بودیم نه داخلش!) داخل آسانسور خبری نبود.
ساعتم را بصورت مورب نگه داشتم و از طریق شیشهاش مثل آینه بیرون آسانسور را هم دید زدم که خبری نبود. مثل گربه، بی صدا از اسانسور خارج شدیم و به دنبال پدرام داخل اتاق دومی که اُسرا را نگه میداشتند شدیم.
- برو جلو راهرو رمزش 21DB459ck است، من دم در وایمیستم اگه کسی اومد خبر میدم.
این اتاق از اتاق قبلی کوچکتر بود و دستگاههای متفاوتی داشت، بیشتر شبیه اتاق عمل بود و بوی مواد ضدعفونی کننده همه جا را دربرگرفته بود، درضمن نور اتاق هم کمتر از سالن قبلی بود.
به سمت دیوار روبهرو رفتم و چند ضربه نرم با پشت دستم به آن زدم، آنقدر محکم نبود که لحظهای سیستم هولوگرام را پیکسلی کند، به سمت راست رفتم تا دستگاه کنترل را پیدا کنم اما بجای آن با مانیتوری روبهرو شدم بی هیچ کیبورد یا سخت افزار دیگری. با صدای ارامی که فقط پدرام بشنود گفتم:
- اینجا چیزی نیست، دستگاه کنترلش باید مخفی باشه فکر کنم، اینو چجوری باید باز کنم؟
چرخیدم تا ببینم آیا پدرام صدایم را شنیده یا نه اما درد تیزی در گردنم حس کردم و ماهیچههای گردنم منقبض شدند.
چیز تیز و بسیار سردی وارد گردنم شده بود و مایعی به سرمای یخ و بسیاز سوزان مثل اسید را به داخل بدنم تزریق کرد.
تنها کمی دیگر چرخش کافی بود تا پدرام سرنگ به دست را ببینم.
- ششششش ششششش واقعا متاسفم ولی این تنها راهشه، امیدوارم درک کنی. نگران نباش بزودی برای نجاتت میان. البته شاید.
خواستم بپرسم کی که منصرف شدم، چشمانش چشمانم را کاویدند و سوال ناگفتهام را فهمیدند:
- اوه فکر میکنی نمیان؟ چرا میان! اونایی ک آزاد کردیمو یادته؟ فرصت زیادی ندارن نه خودشون نه کسایی که اطرافشون باشن، و وقتی تغییرات شروع بشه همه برای فهمیدن قضیه به اینجا میان و بعد...
فحش بسیار زشت و رکیکی که در فیلم هیتمن بادیگار دیده بودم آماده کردم ولی تنها چیزی که از دهانم خارج شد:
- هاده هاهر
بود، صدایم شبیه ماهی شده بود و لبهایم را حس نمیکردم، احساس میکردم ماهیچههای صورتم شل شده و مثل لبم آویزان شدم، خودم هم ولو شدم و اگر پدرام مرا نگرفته بود احتمالا روی پایم میوفتادم و وزن بدنم آنرا خورد میکرد، شاید هم تا حالا افتاده بودم و خردش کرده بودم، نمیدانم چون پاهایم را هم حس نمیکردم، عصب های از کار افتاده بودند
و درنهایت یکبار دیگر بخاطر اعتماد بیش از حد به یک انسان دیگر، بیهوش شدم
دومین بار در طول یک روز، واقعا رکورد بود.
روایتِ فاجعه:
صدای کشیده شدن فلز روی فلز رو میشنوم. طبق معمول. دستایی که بازو هامو از دو طرف گرفتن و بدن شل و بی حسمو نگه داشتن، منو به جلو هل میدن. با کف سرد و زمخت قفس برخورد میکنم. طبق معمول. صدای کشیده شدن فلز روی فلز و قفل شدن در قفس. چند وقته اینجام؟ اینجا چیکار میکنم؟ چرا هنوز نمردم؟ نمیدونم.
اثرات جانبی دارو شروع به از بین رفتن میکنه و من کم کم میتونم دست و پامو تکون بدم. لعنت به این اوضاع. اروم و به زحمت دستم رو به سمت صورتم میبرم و پارچهای که باهاش چشمامو بستن رو باز میکنم اما چشمامو بسته نگه میدارم. چیزی برای دیدن وجود نداره. فقط مرگ تدریجیه؛ که خب دیدن نداره.
سرمو روی کف سرد قفس میذارم و سعی میکنم دیگه بیدار نباشم! خوشبختانه، برخلاف اغلب قفس ها، این قفس چندگانه نیست و من توش تنهام. لمس شدن ادمایی که تحت تاثیر اثرات جانبی دارو هستن توسط من، اونقدر براشون خطرناک بوده که جدام کنند.
سعی میکنم بدون توجه به اوضاع اسفناکم بخوابم. البته”اگر” بتونم بخوابم.
صداهایی که باعث بیدار شدنم میشن جدیدن. متفاوت با خش خش کشیده شدن زندانیای بیهوش روی زمین یا تق تق باز و بسته شدن قفل قفس ها. صدای چیه؟ شاید... درگیری؟
در قفس باز میشه. صدایی آمرانه و نا اشنا توی قفس میپیچه.
– حالت خوبه؟
سرم رو به سمت چپ کج میکنم. حال منو میپرسه؟ اینجا؟
بازومو میگیره و به سمت بالا میکشه.
– میتونی راه بری؟
سعی میکنم وزنم رو روی پاهام بندازم. میلرزن! سرمو به نشونه نفی تکون میدم.
دستمو دور گردنش میندازه و از زیر زانوهام بلندم میکنه. مسیر تقریبا کوتاهیو طی میکنه و منو به دست یکی دیگه میسپره.
یه صدای جدید دیگه میشنوم. یه دختره.
– بیارش توی وَن. زود باش. بیهوشه؟ چرا چشماش بستس؟
– چشماشو نمیدونم ولی فک کنم لاله! جوابمو نمیده.
میخواستم براش توضیح بدم لال کدوم یکی از بستگانشه ولی خب زبونم توی دهنم نمیچرخید پس ساکت موندم.
روی یه صندلی نشوندنم. دختر نبضمو گرفت و دمای بدنم رو با دست چک کرد.
– ببینم صدامو میشنوی؟ حالت خوبه؟ میتونی حرف بزنی یا ببینی؟
تصمیم گرفتم جوابشو بدم.
– میتونم.
– خیلی خب حالا چشماتو باز کن باید معاینت کنم.
بالاخره چشمامو باز کردم. هجوم نور باعث شد سریع ببندمشون.
– خیلی روشنه
صداش نشون میداد کلافه شده.
– باشه هروقت رسیدیم سازمان بیشتر روش کار میکنم.
سکوت کرد. سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم ومنتظر موندم. چقدر زمان برد؟ نمیدونم.
بالاخره ماشین ایستاد. در ماشین رو باز کردن و دستی بازوم رو گرفت.
– اروم پیاده شو نمیتونم ببرمت.
سرمو تکون دادم و با دست ازادم دنبال یه دستگیره یا تکیه گاه گشتم. نمیدونم چرا هیچ تلاشی برای باز کردن چشمام نمیکردم!
به زحمت پیاده شدم و مسیر نسبتاً کوتاهی رو طی کردم. سعی کردم بفهمم بعد از اینهمه وقت کی دنبالم اومده و کجا اوردنم. البته اونقدرام مهم نبود. چه بلای بدتری میتونستن سرم بیارن؟
– اینجا کجاست؟
بعد از کمی سکوت صدای مرد رو شنیدم.
– سازمان. پارکینگ.
– سازمان؟ پیشتاز؟
صداش کم حوصله و بی صبر بود.
– خودتو **** تر از این جلوه نده. خالکوبیت کمرنگ شده از بین که نرفته. هرچند به خوبی تلاش کردی روشو خط خطی کنی ولی برای ما؟!
صداش پر از انزجار شد. ادامه داد:
– و پاک کردن خالکوبی با چاقو راه حل احمقانهایه.
– یه بار برو تو اون قفس و اونجا بمون تا ببینم راه بهتری به ذهنت میرسه یا نه!
ساکت شد. وارد محفظه اسانسور مانندی شدیم. با پایین رفتنش فهمیدم حدسم درست بوده. در آسانسور باز شد. دستی دوباره بازم رو گرفت و منو بیرون اورد. ایندفعه صدا، صدای دختر بود.
– الان میرسیم اتاق درمان. اونجا تاریکتره میتونی چشماتو باز کنی.
عکس العملی نشون ندادم. در یه اتاق رو باز کرد و منو به داخل هدایت کرد.
– یکی نور اتاقو کم کنه. فقط سریع لطفا. میخوام معاینش کنم.
منو روی یه تخت نشوند.
– حالا اروم چشماتو باز کن.
چشمامو باز کردم. همه چی تار بود. کمی طول کشید تا به نور محیط عادت کنم. چند بار باز و بستشون کردم. همه چی تار بود. یه تصویر محو از دختر روبه روم که روی صورتم خم شده بود داشتم.
– منو میبینی؟
– همه چی تاره.
محکم تر چشمامو مالیدم. لعنتی همه چی تار بود. دستامو از چشمام دور کرد و اروم دستشو روی کبودیای دردناک بدنم کشید.
– فعلا دست از سر چشمات بردار. این کبودیا برای چیه؟
– سوزن سرنگ؟!
– این همه؟
– روزی دوبار. غضلانی و وریدی.
– اخه برای چی اینهمه دارو تزریق کردن؟!
– زجر کش کردنمون؟
سایه محوشو دیدم ک صورتشو توی دستاش مخفی کرد.
– لعنت به همشون. فعلا با داروی خواب اور بخواب تا ببینم بعد چی میشه. تا وقتی خوابی کبودیا و زخمای سطحیتو درمان میکنم.
کمی مکث کرد.
– کدوم کلاسی؟
– آینده بین
– پس خواب اور فعال کننده قدرتتو میدم که صدمه نبینی.
درد ظریف آشنای سوزن سرنگ و بعد من کم کم خوابم برد.
چقدر گذشت؟ نمیدونم. اروم بیدار شدم و نشستم. چشمامو باز کردم. همه چی تار بود. صدای دختر و هیبت محوش ک به سمتم اومد.
– حالت خوبه؟
– خوبم.
داشت علایم حیاتیمو چک میکرد که در به شدت باز شد. صدای برخوردش با دیوار پشتش توی اتاق پیچید.
برگشتم سمت در و نگاه کردم. همه چی تار بود! حس کردم زنه. با قدمای بلند و طنین دار به سمتم اومد. چونمو توی دستش گرفت و خم شد تا صورتش هم سطح صورتم شه.
صورتمو به چپ و راست چرخوند و کمی مکث کرد.
– چند وقته اوردینش؟
– حدوداً 27 ساعت شده.
– علایم حیاتیش؟
– نرمال نیست.
– وضعیت بدنیش؟
– استخوان شکسته نداره اما حسابی له شده.
چونمو از دستش بیرون کشیدمو چشمامو دوباره مالیدم. دوست داشتم ببینم کی لحنش انقدر رئیس مآبه.
منو مخاطب قرار داد.
– ببینم، منو میبینی؟
– نه واضح.
– کدوم کلاسی؟
– آینده بینم.
– قدرتات برگشته؟ از وقتی اومدی بیرون چیزی دیدی؟
با حرص جوابشو دادم.
– نه!
برای خودش نتیجه گیری کرد.
– تو نمیبینی پس عملا نمیتونی از قدرتت اونقدرا استفاده کنی.
نفس عمیقی کشید و ازم فاصله گرفت.
– وضعیت پایداری نداره و تقریبا چیزی ازش نمونده. جزو قدیمی ترین کساییه که دزدیده شدن. خلاصش کن.
صدای دختر هول شده بود.
– اما اخه اینجوری نمیشه! من میتونم درمانش...
ساکت شد. سایه زن به سمت در رفت و خارج شد.
دختر دستی به سرم کشید. صداش پر از غم بود.
- سعی کن زودتر بهتر شی. ما بهت نیاز داریم. باشه؟
چیزی نگفتم. به اون زن حق میدادم. من مهرهٔ سوخته بودم...دیگه چیزی ازم نمونده بود. دلم برای دختر میسوخت. هیلرا سخت میتونن با اینجور دستورا کنار بیان. دستشو توی دستم گرفتم تا شاید بتونم بهش ارامش بدم.
- مهم نیست به هر حـ....
سرم به ضربان افتاد. کشش اشنای پشت سرم به سمت زمین رو حس کردم.
دست دخترو گرفته بودم و باهاش حرف میزدم که چند نفر دیگه وارد اتاق شدن. اروم دورم جمع شدن. یکیشون گفت ساعت پنجه. اونایی که نجاتشون دادیم همه بدناشون داره ری اکشن نشون میده. مثل اینکه دوز داروهاشون توی این ساعت بهشون میرسیده.
انگار منتظر این حرف بودم. بدنم شروع به لرزش کرد. انگار که معتاد باشم و بهم مواد نرسیده باشه. کل تنم میسوخت. چشمامو محکم فشار دادم و مالیدم. صدای جیغ بلندی به گوشم رسید. انگشتشو خیلی تار میدیدم که به سمت من اشاره کرده و عقب عقب میره. به خودم نگاه کردم. بدنم داشت کش میومد. لبام به عقب کشیده میشدن و دندونام تغییر شکل میدادن. لباس تنم پاره شد و من نمیفهمیدم قضیه چیه. داشتم تمرکزمو روی اطرفم از دست میدام. پشتم شروع به خمیده شدن کرد. موهای بدنم شروع به بلند و کلفت شدن کردن و صدای ناله های زوزه مانندی از دهنم خارج شد. صداشونو شنیدم که داد میزدن و فرار میکردن. بوی ترسشون رو حس کردم و کنترلمو از دست دادم. به سمت دوتاشون جهیدم و دستمو به سمتشون بردم. بوی خون نشون میداد که از هم دریده شدند.
به بالا نگاه کردم. دست دخترو دیدم که روی سرم بود و دست خودم که بین زمین و هوا مونده بود.
– چیزی شده؟ قدرتات برگشتن؟
چند نفر وارد اتاق شدن و دورم جمع شدن. یکیشون گفت ساعت پنجه. اونایی که نجاتشون دادیم همه بدناشون داره ری اکشن نشون میده. مثل اینکه دوز داروهاشون تو این ساعت بهشون میرسیده.
چشمام گشاد شد. دهنمو باز کردم که بهشون هشدار بدم.
– مواظـ...
بوی خون دورم موج میزد. به زحمت کمی تمرکز کردم که بفهمم چی شده. چشمامو باز کردم. شش تا جسد دورم افتاده بودن. چشمهای مات و بی روح دختری که درمانم کرده بود، با وحشت بهم خیره مونده بود. من چکار کردم؟؟!
داشتم حواسمو از دست میدادم. دوباره تمرکزم بهم ریخته بود و نمیفهمیدم چرا بوی خون تحریک به دریدنم میکنه. سعی کردم توی اخرین لحظه های هشیاریم کاری انجام بدم. به سمت زنگ گوشه تختم رفتم و فشارش دادم. یه تیکه شیشهٔ شکسته کنارم افتاده بود. توی دستم گرفتمش و به سمت شکمم فشارش دادم. پوستم شکافته نمیشد. ذهنم ضربان گرفته بود و هر لحظه بی اراده تر میشدم. چند نفر مسلح وارد اتاق شدن و منو نشونه رفتن. با فشار زیاد شیشه، بالاخره پوستم شکافته شد. صدای تیر و وارد شدن لبه برندهٔ شیشه به قلبم، همزمان شد. چشمام بسته شد. اینبار بدون از بین رفتن تمرکزم.
لعنتی! تا اخرین لحظه همه چی تار بود.