یادمه هروقت میخواستم بخوابم، مادرم با اون صدای معجزه گرش میگفت : قبل این که بخوابی ، همرو ببخش و قلبتو پاک کن.
حرفش همیشه توی گوشم هست.همه رو ببخششم.!! همیشه به حرفش گوش کردم . خواب راحت و ارومم رو مدیون مادرم بودم. فردای هر روز دیگه کینه ای نداشتم. خالی از هر خشم . وقتی با اون ادمایی که منو عذاب میدادن روبرو میشدم.برام، بود و نبودشون فرقی نمیکرد.
بزرگتر که شدم ، تو یه ازمون شرکت کردم ، اداره پلیس ، اوایل توی کارهای دفتری مشغول بودم . سروکارم با دزدای خیابونی دعواهای خانوادگی بود.ولی وقتی تو کارم موفق تر شدم به دایره مبارزه با مواد مخدر رفتم. کوبا ، مکزیک ، آرژانتین ، .. هرجایی که ماموریت میخورد میرفتیم ، باندهای تبکاری هیچ وجه مشترکی با پرونده های اداره نداشت. سر شار از کینه و خشم ، سرشار از جنگ و خون . دخترم ( امیلی) 3 سالش بود . برای یه ماموریت ویژه به مکزیک رفتیم. اونجا اتفاقات زیادی افتاد و من وارد یه ماجرای پیچیده شدم. ما به یه خونه تو غرب مکزیک حمله کردیم. قاچاقچیا با تملم توانشون از خونه محافظت میکردن . باران گلوله روی سر ما میریخت . موفق شدیم عملیات رو تموم کنیم با کلی کشته از خودی و اونا. رئیسشون فرار کرد . ولی ما پسر بزرگش رو کشتیم. وقتی امیلی 5 سالش شد. توی یه مراسم برای جشن تولدش. یه حمله صورت گرفت. پدر برای انتقام پسر اومده بود. اون جلوی چشمام زن و بچمو کشت. این اولین بار بود که من ، با تمام وجودم خشم و نفرت رو درک کردم .خودمو توی دنیای سیاه دیدم ، قاتلی بودم که به هیچ کس رحم نمیکرد.دیگه صدای مادرم توی سرم نبود.
رئیس دستگیر شد، برای بازجویی انتخاب شدم،وقتی وارد اتاق شدم ، اسلحه رو برداشتم ، درست وسط ابروهاش. فرمانده فریاد میزد که این کارو نکنم .مدام از کلمه های عدالت و قانون و... ... استفاده میکرد،یاد حرف مادرم افتادم.همرو ببخش و قلبتو پاک کن.
اونجا انتخاب کردم.در جواب مادر باید میگفتم . مادر منو ببخش ، بعضی از کارها ، بخشیدنی نیست. ترجیح میدم قلب پاکی نداشته باشم.
دیوار خاکستری با رنگ قرمز، این لحظه رو هیچوقت فراموش نکردم.
دیگران را ببخش
نه بخاطر اینکه لایق بخششند
به خاطر اینکه تو لایق آرامشی...