Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

اسب های نیمه جان ... قسمت اول

6 ارسال‌
5 کاربران
10 Reactions
2,164 نمایش‌
AMIR-E
(@amir-e)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 185
شروع کننده موضوع  



اسب های نیمه جان .... 1#


دوان دوان به سمت دهکده می رفتم . زمانی که از خستگی اشک در چشمانم جمع شده بود ، پلک های ناتوانم کار را برایم سخت تر کردند .


درست مثل سنگ اندازی مردم ، وقتی که در خانه ی فلزی ام که تبدیل به حفاظ نه چندان امنی برای در امان بودن از سنگ های غوطه ور در آسمان

تبدیل شده بود ، اشک می ریختم .


پشت سرم ، چندین محافظ بلند قامت ، برای گرفتن من تقلا میکردند ، اما وقتی پدرم را دیدم که با مشعلی کم فروغ در انتظارم است کارشان را بی فایده

خواندم . حالا میفهمم کارشان بی فایده نبود . با دنبال کردن من ، ضربه ی محکمی به زندگیم زدند .

- برو کنار پیر مرد ! ما باید در مقابل اموال آن مردم بیگناه صادق باشیم .


لرزش پاهایم را حس کردم ، خیلی ترسیده بودم .


پدرم ، با صدای بی رمغش جواب داد : « این بچه گناهی ندارد »


- که گناهی ندارد ... میخواهی تو را به جایش مجازات کنیم ؟؟؟


سرم ، با ضربه ای که با چوب به سر پدرم اصابت کرد ، به پرواز در آمد .


- نزنیدش ! ن ... زنیدش !


وحشت زده ، به عقب رفتم . ناله های پدرم مرا تحت تاثیر قرار داد .


- برو شارلوت ! اینجا نمان !


اما گام های کوتاهم ، چشمان وحشت زده و دستان لرزانم حرف پدرم را رد کرد . این ذهنم بود ، که پاهایم را به حرکت در آورد . به تدریج ، سرعتم

آن قدر زیاد شده بود که شکستن باد ، موجب خشک شدن اشک هایم شد .


با خودم گفتم : « تو کار بدی نکردی شارلوت ! توباید سرنوشتت را میساختی »

جنگل ، سرد و مه آلود شده بود .


با هدف گرم شدن شروع به دویدن کردم . باد تندی وزید ، انگار ، باد با من همگام بود ، اما سایه های تیره و تار ، حرف دیگری میزدند .


نکند آن ها دنبال من آمده باشند ؟


نکند پدرم را کشته باشند ؟


هزاران سوال ذهنم را آشفته کرده بود ، کاش زمان به عقب بر میگشت و من هیچوقت با گرت آشنا نمیشدم . همان پسر مو بور و بی رحمی که پا به پای

مردم به من سنگ میزد .

درحالی که ، توی قفس سرد و خالی نشسته بودم و به امید این که سنگ ها به من برخورد نکنند ، میپریدم .


در حالی که دزدی از مردم کار خودش بود .

سر انجام ، با صدای عجیبی ، از فکر کردن دست کشیدم .


کالسکه ی اشرافی ، از میان مه پدیدار شد .


چند نفر از کالسکه بیرون آمدند و به طرفم آمدند .


یعنی آن ها که بودند ؟


از من چه میخواستند ؟


ادامه دارد ...


   
نقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
 

قشنگ بود.
کمی جملاتت بلند بود،و ويرايشم لازم داشت.
منتظر قسمت بعدی هستم.


   
AMIR-E و ida7lee2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
AMIR-E
(@amir-e)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 185
شروع کننده موضوع  

ali7r;14283:
قشنگ بود.
کمی جملاتت بلند بود،و ويرايشم لازم داشت.
منتظر قسمت بعدی هستم.

نظر لطفته علی آقا .
بزودی ارائه میدم . ممنون که وقتت ر در اختیار من گذاشتی .
موفق باشی .


   
ali7r و ali7r واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ahmadi.fereshteh222
(@ahmadi-fereshteh222)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 224
 

قشنگ بود نمی خواید ادامه اش بدید؟


   
پاسخنقل‌قول
ashvazd2
(@ashvazd2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 69
 

خوب بود ادامه بده


   
پاسخنقل‌قول
just draco
(@just-draco)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 106
 

خوب بود ولی خیلی کوتاه . توصیفات رو میشه بیشتر کرد.
منتظر ادامه اش هستم !


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: