Header Background day #21
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

پادشاه

8 ارسال‌
5 کاربران
7 Reactions
1,951 نمایش‌
M_JUST022
(@m_just022)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 35
شروع کننده موضوع  

به نام خدا

روزی یه پادشاه بود که هیچ سرزمینی برای پادشاهی کردن نداشت.
پادشاه تصمیم گرفت یه سرزمین برای خودش بسازه و پادشاهان دیگر رو به عنوان دستیار و مردم سرزمینش به خدمت بگیره!
6 پادشاه و 4 ملکه تصمیم گرفتند که وارد سرزمین او بشوند و به عنوان مردم عادی، سرزمین او را آباد کنند.
پادشاه از این بابت خوشحال شد و به هر کدوم یک نشان داد به جز پادشاه تاریکی از دنیای سیاه.
پادشاه تاریکی از پادشاه بزرگ پرسید که چرا به اون نشان قدرت نداده؟ ولی پادشاه بزرگ تصمیم گرفت به مسافرت بره و سرزمین رو به دست پادشاه تاریکی بسپاره.
پادشاه تاریکی کمی خوشحال شد ولی کم کم متوجه شد که کسانی که نشان دارند، خیلی خودشون رو برتر می دونن و می خوان تخت پادشاهی رو از پادشاه تاریکی بگیرن.
پادشاه تاریکی شمشیرش رو برداشت و به بقیه ی پادشاهان حمله کرد تا اونها رو سر جاشون بنشونه.
2 ملکه و 3 پادشاه از اون شکست خوردن و با وجود نشان هاشون تسلیم قدرت پادشاه تاریکی شدند.
2 ملکه و 3 پادشاه دیگه باقی موندند. اونها قدرتشون رو جمع کردن و به پادشاه تاریکی حمله کردند؛ در یک جنگ بزرگ پادشاه تاریکی 2 ملکه و 2 پادشاه دیگه رو هم شکست داد و در آخر با پادشاه رویا روبرو شد.
بخاطر جنگ های پیشینش با پادشاهان و ملکه ها و نشان هاشون، پادشاه تاریکی به قدری ضعیف شده بود که دیگه توانایی مقابله با پادشاه رویا رو نداشت.
در جنگ آخر، شمشیر پادشاه تاریکی شکست و اون از پادشاه رویا شکست خورد و پادشاهیش سقوط کرد.
پادشاه تاریکی ناگهان متوجه شد که با 6 تا پادشاه مبارزه کرده...در حالی که خودش به همراه 5 پادشاه دیگه 6 نفر می شدند. پس پادشاه رویا از کجا اومده بود؟
چشم تمام پادشاهان و ملکه ها به تخت پادشاهی بود در حالی که پادشاه رویا ناگهان غیب شده بود و اثری ازش پیدا نبود. انگار فقط آمده بود تا پادشاه تاریکی را شکست دهد و برود.
پادشاه تاریکی شکست خورده و آواره، مجبور شد تا در همان سرزمین به گدایی بپردازد.
مثل تمام پادشاهان و ملکه ها، چشم او به تاج و تخت پادشاه سرزمین بزرگ بود، چیزی که از او گرفته بودند.
پادشاه تاریکی یک روز از گدایی کردن خسته شد و تصمیم گرفت تا از آن سرزمین بیرون برود.
پادشاهان و ملکه ها از رفتن او ناراحت بودند! دلیل این ناراحتی رو هم نمی دونستند.
پادشاه تاریکی از سرزمین پادشاه بزرگ خارج شد و به جهانی دست نخورده برخورد.
او مثل قطره ای بود در آن جهان بزرگ....مثل قاصدک وسط یک شب بیابانی.
حالا داستانی دیگر آغاز می شود:
روزی یک پادشاه بود که هیچ سرزمینی برای پادشاهی کردن نداشت!
پادشاه تا به حال سرزمینی برای خودش نساخته بود، ولی تصمیم گرفت که قدرتش را امتحان کند و این تصمیم شجاعت و پشتکار می طلبید.
پادشاه تاریکی ذهنش را از هر مقیاس و اندازه و طمع تاج و تختی رها کرد و با آخرین توان و خلاقیتش به ساخت یه سرزمین قدرتمندتر و بسیار بهتر پرداخت.
30 پادشاه به سرزمین او مهاجرت کردند و زیر دست او قرار گرفتند.
پادشاه تاریکی بزرگ و توانا تصمیم گرفت به هر کدام یک نشان قدرت بدهد.
وقتی داشت توانایی ها و قدرت تک تک آنها را بررسی می کرد، ناگهان دید که یکی از آنها دارای استعدادی فوق تصور و قدرتی ماوراء پادشاهان دیگر است.
پادشاه تاریکی به تمام 29 پادشاه و ملکه یک نشان قدرت داد ولی به پادشاه با استعداد هیچ نشانی نداد.
پادشاه با استعداد پیش پادشاه تاریکی آمد و دلیل این کارش را پرسید.
و پادشاه تاریکی لبخندی زد و پس از تحویل دادن سرزمینش به پادشاه با استعداد، تصمیم گرفت که به یک مسافرت طولانی برود.

داستان نوشته ی خودم هست


   
نقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

جالب بود، واقعا جالب بود، آدم یاد بعضی داستانای تالکین میوفته، هر چند نویسنده باید بیشتر روی قلمش کار کنه. مسلما میشه این داستان کوتاه اثر خیلی در خور و قابل توجهی باشه، امیدوارم نویسنده باز بنویسه و بار بعد زبان و بیان پخته تری داشته باشه، ایده بکر و جالبی بود، که خوب بیان شده بود یا در واقع رسا.


   
M_JUST022 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
M_JUST022
(@m_just022)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 35
شروع کننده موضوع  

bahani;29216:
جالب بود، واقعا جالب بود، آدم یاد بعضی داستانای تالکین میوفته، هر چند نویسنده باید بیشتر روی قلمش کار کنه. مسلما میشه این داستان کوتاه اثر خیلی در خور و قابل توجهی باشه، امیدوارم نویسنده باز بنویسه و بار بعد زبان و بیان پخته تری داشته باشه، ایده بکر و جالبی بود، که خوب بیان شده بود یا در واقع رسا.

خیلی ممنون که خوندین، بله، این داستان کوتاه رو همینجوری نوشتم و اصلا پایانش رو پیش بینی نکرده بودم ولی خیلی قشنگ از آب در اومد و برای هر کسی ممکنه یه معنی داشته باشه.
ممنون بابت توجهتون
با تشکر
موفق و سربلند باشید


   
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

جالب بود اما خام بود درسته که داستان کوتاهه اما میشه بهش پرداخت به نظرم از دید کنایه بررسی کنیمش میشه معنای زیادی ازش برداشت کرد. اگر پادشاه رو انسان بگیریم


   
AmbrellA واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
M_JUST022
(@m_just022)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 35
شروع کننده موضوع  

proti;29229:
جالب بود اما خام بود درسته که داستان کوتاهه اما میشه بهش پرداخت به نظرم از دید کنایه بررسی کنیمش میشه معنای زیادی ازش برداشت کرد. اگر پادشاه رو انسان بگیریم

بسیار ممنونم از نظرتون
بله، همونطور که گفتم چون نمی خوام فقط برداشتی که خودم از داستانم کردم رو ملاک قرار بدم باید بگم که بله، هر کسی می تونه برداشت خاص خودش رو داشته باشه


   
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
 

یه دستی به سر و روش بکش. بهتر از این میتونه بشه!


   
پاسخنقل‌قول
M_JUST022
(@m_just022)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 35
شروع کننده موضوع  

mehr;29251:
یه دستی به سر و روش بکش. بهتر از این میتونه بشه!

خیلی ممنون بابت نظرتون به نظرم همینطور خوبه......همیشه داستان ها نباید پخته ی پخته باشن.......گاهی وقت ها باید در عین سادگی مفاهیم رو منتقل کنن.
با تشکر
موفق و سربلند باشید


   
پاسخنقل‌قول
ashvazd2
(@ashvazd2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 69
 

با تشکر خوب بود


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: