:
هوا کاملا ابری بود، تا چشم کار میکرد چه بر فراز دریا و چه بر فراز کوه های رو به رو.
مرد از ماشین پیاده شد، رو به کوه و پشت به جاده ایستاد، ابر ها بر فراز کوه حریصانه میگریستند با این حال آنجا که ایستاده بود خبری از باران نبود. سه پایه دوربینش را روی زمین گذاشت، میخواست از این گریه حریصانه عکس بگیرد، به زمینی که رویش ایستاده بود نگاه کرد. انگار زمین تازه شخم زده شده بود، دور تا دور زمین دیواره های گلی برای محصور کردن آب دور تا دور زمین را گرفته بود، به سمت کوه نگاه کرد، باید اجازه میداد نور کمی کمتر شود، باید اجازه میداد که نور آسمان کمی به سمت بنفش برود، تصمیم گرف همانجا منتظر بماند.
دوباره حواسش معطوف به اطرافش کرد، با اینکه زمین به نظر شخم زده میرسید اما سه پایه دوربینش آن را سوراخ کرده بودند، با هر گامش زمین ترک ترک میشد؛ انگار کل زمین تماما از آب پر شده باشد و بعد زمین رها شده باشد. مرد به سمت هاله مخفی خورشید که زیر ابر ها پنهان شده بود نگاه کرد، هنوز مدتی مانده بود تا به نقطه ی مورد نظر برسد، قبل از اینکه نگاهش را از خورشید دور کند، متوجه خرابه خانه هایی آنسوی جاده شد، خانه های از گل و شل بودند، خرابه به نظر میرسیدند، دوباره به خورشید نگاه کرد و بعد به سمت خرابه های گلی رفت. از جاده گذشت و به خرابه ها رسید، خرابه ها خانه هایی روستایی و نه چندان بلند بودند. در زمانی دیگر در همین مکان مردمانی زندگی میکردند و حالا فرزندانشان آنجا را ترک کرده بودن، خانه ها را انگار ساییده باشند قسمتی نوک تیز نداشتند حتی آن قسمت ها که جدا شده بودند هم انگار ساییده شده باشند. به داخل خانه ها سرک کشید. بعضی تیر های سقف افتاده بودند، بعضی دیگر هنوز سر جایشان محکم بودند و بقیه شکسته بودند، حتی بعضی از تیر های سقف از جا کنده شده بودند و دور از خرابه ها پرت شده بود، ستون چوب برقی که بود کج شده بود و کابل هایش دورش پراکنده بود مرد با خود زمزمه کرد "زمان همه چی رو خورد میکنه" به گشتن ادامه داد، نخلستانی در نزدیکی خرابه هایی که حالا به نظر روستا میرسیدند قرار داشت، اغلب درختان سالم بودند اما دو تا سه درخت خم شده بودند و یک درخت هم افتاده بود که مرد جرئت نکرد نزدیکش شود مبادا حیوانی آنجا لانه کرده باشد.
مرد بار دیگر به خورشید نگاه کرد، هنوز کمی وقت داشت، به داخل یکی از خانه ها رفت، سقف نیمه ویرانه بود و نور خاکستری بیرون خانه ویرانه را تاریک و روشن کرده بود. آرام در خانه حرکت، نور نیمه تاریک خانه را طوری نشان میداد مثل اینکه هر لحظه ممکن بود دستی از زمین مچ پایش را بگیرد و او را میخ کند، ایستاد، احساس ترس کرد، نمیدانست از این ترس بخندد یا پا به فرار بگذارد، نزدیک در ایستاده بود از آنجا خانه را در نظر گذراند، اتاق چندان بزرگ نبود، یک تو رفتگی جلوی رویش روی دیوار بود، سقف قبل از گذر زمان با تیر هایی موازی با هم محکم به چهار دیوار متصل شده بود، اما حالا تیر ها استحکامشان را از دست داده بودند، حتی آنهایی که به سقف متصل بودند به نظر لق میرسیدند. کف خانه پوشیده از گِل و خرابه های سقف بود، چند تیر چوبی شکسته در خانه افتاده بود، توده ای گل در یکی از گوشه های خانه جمع شده بود که مثل زمین شخم خورده سخت و شکننده به نظر میرسید، خانه جز همان اتاق، اتاق دیگری نداشت.
پارچه ای از زیر خاک بیرون زده بود، مرد تمام شجاعتش را جمع کرد و به سمتش رفت، پایش را اول روی تکه پارچه گذاشت، بعد با تردید خم شد، دستش را روی تکه پارچه گذاشت، اشتباه کرده بود آن چیزی که به نظر تکه پارچه میرسید حالا متوجه شد گلیم است، به سمت فرورفتگی داخل دیوار نگاه کرد، اجاقی قدیمی را دید، اجاق خوابیده بود، بخشی از توده گلی رویش ریخته بود، به سمت اجاق رفت، به نظر سه شعله میرسید دستش را رویش کشید رنگ سفیدش پوسته پوسته شده بود و گرد و غبار و گل رویش را پوشانده بود، دو شیر گاز که از سه شیر گاز که از توده گل در امان مانده بود از جایش در آمده بود، از جایش بلند شد، از سوراخ سقف به آسمان نگاه کرده بود، انگار دیگر وقتی نداشت، به سمت در حرکت کرد؛ زمانی که پایش را برداشت صدایی از زیر پایش آمد، یک گام با احتیاط جلو رفت و جای گام قبلیش را مضطربانه دید، پاکت کبریتی را دید، باز خم شد دستش را به سمت پاکت کبریت دراز کرد، آن را از زمین برداشت، آن زا بالا آورد اما نخی از گلیم به پاکت کبریت وصل شده بود، پاکت کبریت را باز کرد، داخل پاکت نیمه پر بود. در ذهن مرد فکر "خانه جن زده" نقش بست. پاکت را کشید در یک آن استخوانی از توده گلی بیرون زد، مرد از جا پرید، این جرقه همان جرقه لازم بود تا مرد از آن خانه پا به فرار بگذارد، به سمت در فرار کرد، نرسیده به در پایش به چیزی خورد و به بیرون پرتاب شد، به سمت عقب نگاه کرد اول تصور کرد تیر چوبی را دیده اما بعد متوجه شد این استخوانی از دست انسان بود که انگار به سمت تنها امیدش برای فرار از مرگ گرفته بود. این صحنه همان پمپاژ آدرنالینی بود که نیاز داشت تا به سمت ماشینش بدود، نرسیده به ماشین پیرمردی را دید که دارد او را نگاه میکند، قلب مرد برای چندمین بار در آن روز لرزید، اما برای اولین بار بود که پاهایش میلرزید، انگار در مقابل تمثیل مرگ بود، دیگر نتوانست ادامه دهد، همانجا ایستاد پیرمرد به مرد نزدیک شد، شوم و سریع، مرد تا به خود آمد پیرمرد روبهرویش بود، با صدایی شوم تر از خودش گفت "رها کن مردگان مرده در آب را" و در یک آن ناپدید شد.
مرد بدنش شل شد، پا هایش دیگر تجمل وزنش را نداشت.
مرد پس از مدتی به سمت ماشین رفت، در یک آن به یاد دوربین افتاد، به سمت دوربین رفت، حالا جرئت کرده بود به حرف های پیرمرد فکر کند "مردگان مرده در آب" گام هایش گل زیر پایش را ترک ترک میکرد، ناخودآگاه به یاد توده گل در اتاق افتاد، با اینکه آنجا که دوربین را گذاشته بود باران نمیبارید اما حالا جویی از آب آنجا روان بود، آرام به سمت دوربین رفت "مردگان مرده در آب" به یاد خانه های ساییده شده افتاد، به یاد تیر های شکسته، با یاد تیر برق کج شده، در یک آن دیگر پرده ای جلوی دیدگانش نبود، راز استخوان ها را متوجه شد، در یک آن شوکه شد، متاثر شد، حضور مرگ را حس کرد، مرگی از جنس حیات.
به سمت دوربین رفت، نگاهش را به کوهسار از جانب دوربین انداخت و به یاد زمان از دست رفته افتاد، انگشتانش به سمت عکس گرفتن پیش رفتند،اشک در چشمانش حلقه زد و باران بارید.
من یه نقد بلند بالا نوشتم ولی پاک شد به گمانم اینترنت قطع شد یا مشکل از سرور بود نمی دونم.
به طور کلی اینکه من نتونستم ارتباطی برقرار کنم و وسط بند دوم اصلاً حوصلم سر رفت. این متن خیلی بر پایه ی توصیف بود و داشتن یه دایره ی واژگان وسیعتر حتما به قوی تر کردن توصیف و جذاب تر کردن اون کمک می کرد. خیلی هجو داشت و بعضی کلمات مداماً تکرار شده بودن مثل " به سمت" جذاب نبود و هدف داستان کاملاً گنگ بود. وچرا های پشت سر اون. من حواسم بیشتر به خورشیدی بود که در حال غروب بود. من به شخصه خیلی غروب خورشید رو تماشا کردم و کلن علاقه ی زیبایی به این صحنه دارم. کلهم از غروب خورشید تا بنفش و نارنجی شدن آسمون 2 دقه شاید کمتر طول بکشه من نمی دونم مرد چطور فرصت کرد این همه زمان رو مصرف کنه و بره داخل خانه. و اما در مورد چراها.
چرا مرد اصلن به کلبه ی گلی رفت؟ چرا احساس ترس کرد ؟ چرا گلیم زیر خاک بود ؟ چرا فکر کرد خانه جن زده ست ؟ چرا فرار کرد ؟ اون دست استخونی چی بود ؟ پیرمرده کی بود ؟ چرا بارون اون قسمتی که می خواست عکس بگیره نبود ؟ چرا بعدش بارون بارید؟
همه ی این سوالات باعث شد برای من هدف داستان جذاب نباش. نگارش اصلن گیرا نبود و منو جذب خودش نکرد. موضوع در ظاهر به نسبت تکراری بود ولی واقعن من موضوع رو نفهمیدم اصلن چی هست. پتانسیلی برای این اثر هم نمی بینم. من واقعن لذت نبردم.
اما این دلیل نمیشه که ننویسید. باز هم بنویسید و امیدوارم دفعه ی بعد بهتر بنویسید. منتظر نوشته های بیشتری هستم.
موفق باشید
این چرا اینقدر گنگ و مبهم بود؟ من حدود نصف داستان رو نفهمیدم و در ضمن به نظرم توصیفاتت برای یه داستان کوتاه زیاد و خسته کننده بود. امیدوارم این لحن تندم ناراحتت نکنه و دلیل نشه که از نوشتن نا امید بشی. بنویس، خیلی بیشتر از این بنویس، ولی سعی کن اینقدر گنگ ننویسی و جواب سوال هایی رو که واسه خواننده پیش میاد، تا جایی که میشه بدی.
خسته نباشی.
نمیدونم چنین چیزی مناسبه یا نه اما خوب چون دو نفر گفتند گنگ هست یه توضیحی در باره موضوع این داستان میدم!!!
داستان در واقع داستان مردیه که یه منظره خوب پیدا میکنه میخواد عکس بگیرد خرابه هایی رو میبینه میره داخل خرابه ها اما نمیدونه که سیل باعث این خرابی ها شده و مرگ چند نفر، بعد از این اتفاقات موضوع رو میفهمه. :دی amir۲۵۲۷ Lady Joker
سلام بنظر من توصیفاتی که تو داستان بکار بردی خوب بود ولی بهترش کن
مثلا یه جا گفتی پارچه ای از خاک بیرون زده بود ولی در نهایت گلیم شد اگر دقت کنی این دوتا عنصر حجم دارن گلیم و با فرش و قالی و جاجیم وغیره میشه اشتباه کرد و با تکه پارچه بنظر من بعیده