چند روز پیش همینجوری تصمیم گرفتم داستانهای قدیمیمو بخونم؛ داستانهایی که چون برای مدرسه و بهاجبار معلم ادبیات نوشته بودم، هیچوقت قبولشون نداشتم! یکم ویرایشش کردم ولی تا حد امکان سعی کردم به ساختار اصلیش دست نزنم، دوست داشتم دستنخورده باقی بمونه و نشونی از نثر و باورهای آِیدای قدیم توش باشه. به قول @Lady Joker : « چرا پنهون کنیم چیزی که بودیم و چیزی که شدیم رو؟ » و واقعاً برای خودم جالب بود. این که کی بودم و کی شدم و جالبه که نمی دونستم تو اون دوره از زندگیم، به چه جزئیاتی باور داشتم! قبلا دوست نداشتم این داستانامو جایی بذارم، به همون دلیلی که تو خط اول گفتم. ولی الآن میخوام بذارمشون.
فکر کنم برای این داستان از امام جمعه جایزه گرفتم؛ این داستان هم هر چند یه موضوع تکراری و "مدرسهپسند" داره، ولی به خودم که بعد از مدتها حس خوبی داد؛ از دیدن آیدای 15 ساله. برام عجیب و جالب بود که برای اولین بار، آخرش گریه کردم 😐
دیگه زیاد حرف نمی زنم، خوشحال میشم هر موقع حال داشتید، بخونیدش. آخه 10 صفحهست :دی
به آسمان نگریستم، به ماه کامل و آرام؛ سوز سردی که از پنجره به درون آمد، تنم را لرزاند. زانوانم را در آغوش گرفتم و به گذشته فکر کردم؛ گذشتهای که همین چند روز پیش بود! واقعاً چرا زندگی اینقدر بیرحم است؟! من چقدر تنها هستم! سرم را روی زانوانم گذاشتم، بغض گلویم را گرفته بود. بغضی که حاصل سرنوشت تلخ من بود؛ من و بهار... من الآن باید در خانه و در کنار خانوادهام میبودم و بهار نیز در کنار خانوادهاش، ولی الآن...
بهارِ زندگیِ بهار پاییز شد. هنوز همهی خاطرات آن روز جلوی چشمانم هستند. بهشوخی به کمرم زد و من نیز به دنبالش افتادم تا تلافی کنم. چرا دنبالش کردم؟ چرا؟ قطرهی اشکی گونهی سردم را قلقلک داد. سردم شد؛ خودم را گوشهی تخت جمع کردم و پتو را دورم پیچیدم. هنوز میلرزیدم، لرزم از سرما نبود، از سردی روزگار بود.
به فردا نگریستم، روزی که سرنوشت برایم رقم زده بود. نه، من این را نمیخواستم، بهار الآن باید اینجا میبود.
- خوابت نمیبره؟
ناخودآگاه دستم را سمت گونهام بردم تا اشکم را پاک کنم، ولی لحظهای بعد با این فکر که او مرا در تاریکی نمیبیند، دستم را دوباره دور زانوانم پیچیدم و قطرهی اشک خشک شد. مثل ما آدمها، یا کسی ما را میخشکاند یا خودمان خشک میشویم! در جایش تکان خورد و رو به من شد، گفت: « پنجره رو ببندم؟ هوا سرده سرما میخوری. »
پوزخندی روی لبم نقش بست، کدام سرماخوردگی؟ کدام فردا؟ سرم را از روی زانوانم برداشتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم، آرام گفتم: « وقتی حُکمِتو فهمیدی چه حسی بهت دست داد؟ »
لیلا به پشت خوابید، دستش را زیر سرش گذاشت و با صدایی که انگار در دوردستها سِیر میکرد، گفت: « دنیا رو سرم خراب شد، نمیتونستم باور کنم که باید هیفده سال از جگر گوشهم جدا باشم؛ دخترم الآن دیگه خانومی شده واسه خودش. »
صدایش بغض داشت. واقعاً سخت بود؛ درکش میکردم، ولی درد او از درد من سنگینتر بود؛ او زن مهربانی بود که پنج سال پیش محکوم شده بود، چرا؟ چون مردی دیوانه خودش را جلوی ماشینش انداخته بود و او ناخواسته مرتکب قتلی شده بود که او را از تنها دخترش جدا کرد. دخترش عسل آن زمان فقط سه سال داشت...
- تو یه روز دوباره دخترتو میبینی، ولی من نه.
- شاید حِکمَتی داره.
- آخه چه حکمتی میتونه داشته باشه؟
- هیچکس نمیتونه منکر کار خدا بشه.
دیگر چیزی نگفتم و سرم را روی زانوانم گذاشتم و از سوراخ کوچک توی دیوار به آسمان بزرگ چشم دوختم. آرام و بغضدار گفتم: « دنیا اصلاً جای قشنگی نیست، همون بهتر که دارم میرم. »
نفسش را صدادار بیرون داد و گفت: « یعنی این همه تو زندگیت سختی کشیدی که دوست داری زودتر بری؟ »
با این حرفش خاطرات جلوی چشمانم جان گرفتند؛ خاطراتی که اکنون دور بودند و غیر قابل لمس. یاد روزهایی افتادم که در آشپزخانه میگشتم و به غذاهای مادرم ناخونک میزدم. یاد روزهایی که با پدر و مادر و برادرم به گردش میرفتیم. یاد آن روز افتادم که نمرهی امتحان ریاضیمان بد شد و بهار بغض کرد، گریه کرد. ولی من نه، من محکم و سفت بودم و بهار را دلداری میدادم. یاد روزهایی افتادم که با بهار، باعشق، به کلاس موسیقی میرفتیم؛ مدت طولانی میشد که به گیتارم حتی دست هم نزده بودم، دوست داشتم برای بهار بنوازم، آهنگی غمگین، از سرنوشت غمگینش... یاد روزهایی که با بهار در راه برگشت به خانه پولتوجیبیهایمان را روی هم میگذاشتیم و بستنی میخریدیم و میخوردیم، در گرما و سرما، میخندیدم، بی غل و غش؛ اما اکنون، خنده پشت لبانم خفته بود و بهار نیز در زیر خروارها خاک... حتماً الآن سردش بود؛ منی که هر وقت سردش بود، میگفتم سردم نیست و پالتویم را به او میدادم، اکنون او را به زیر خاکِ سرد فرستاده بودم! دوباره قطرهی اشکی و دوباره خشکشدن... بهار را من خشکاندم و خود نیز دارم به دنبالش خشکانده میشوم!
- آتوسا؟
از پنجره چشم برداشتم و به لیلا دوختم، از تختش پایین آمد و کنارم نشست. دستانش را دور شانههای ظریفم پیچید و سرم را روی شانهاش گذاشت؛ گفت: « قوی باش عزیزم. »
قطرهی اشکی از کنار چشمم سر خورد؛ قطرهی دیگری نیز به دنبالش؛ جلویشان را نگرفتم و اجازه دادم چشمانم ببارند. من باریدم و شانههای بزرگ او خیس شدند. گریهی خفهام به هقهق تبدیل شد. و میان هقهقهایم، دوباره همان حرفهای تکراری: « لیلا من نمیخواستم، نمیخواستم بکشمش، اتفاقی بود، پشیمونم، حالم خیلی خرابه، اون بهترین دوستم بود، لیلا رفت، من باعث شدم بره، من یه قاتلم لیلا. »
دست گرمش را روی گونهی سردم کشید و گفت: « میدونم عزیزم، میدونم، همه چیزو بسپار به خدا. »
کمی مکث کرد و سپس گفت: « مطمئن باش مرگ تلخ نیست؛ ما چون اینجا زندگی کردیم و بهش عادت کردیم از مرگ میترسیم، وگرنه مرگ خیلی شیرینه، حس خیلی قشنگیه، این که بالأخره برگردی پیش اونی که این زندگی رو بهت داده؛ آتوسا، بخاطر همه چیزهایی که داشتی، سپاسگزار خدا باش. »
آری! زندگی خوبی در این دنیا داشتم؛ همیشه سپاسگزار خدا بودم ولی این دَم آخر ناسپاس شده بودم. در دل گفتم: « خدایا، بخاطر همهی چیزهایی که بهم دادی ازت ممنونم، بخاطر زندگی خوبی که داشتم ازت ممنونم، ازت ممنونم که منو با بهار آشنا کردی. »
ولی ته دلم آرزو میکردم که ای کاش هیچگاه با بهار آشنا نشده بودم! میدانم که خدا شنید، خدا همه چیز را میشنود، از وقتی که بچه بودم مادرم بهم میگفت : « خدا انقدر بزرگه که تو هر چی بگی و هر کاری بکنی میبینه و میشنوه، پس کار بد نکن. »
با یادآوری آن روزها، لبخند محوی میان آن اشکها و باریدنها روی لبانم نقش بست. ولی من دختر خوب مادرم نماندم و یادم رفت خدا همه چیز را میبیند! زیر لب زمزمه کردم: « راضیم به رضای تو. »
*
- آتوسا بیا بریم.
- باشه، ولی مامانامون چی؟
- اشکال نداره. ما که بهشون گفتیم میریم پارک.
دستم را جلو گرفتم تا آن را بگیرد و با لبخند گفتم : « پایهام، پایهای؟ »
دستم را گرفت و گفت : « بد جور، صندلیم. »
خندیدیم و به سر کوچه رفتیم تا برای رفتن به پارک کوهستانی، تاکسی بگیریم. یک تاکسی جلوی پایمان ترمز کرد و سوار شدیم، وقتی مقصدمان را به راننده گفتیم، باتعجب و سرزنش نگاهمان کرد! بیخیال نسبت به رانندهی فضول، پولهایی را که چند روز بود جمع کرده بودیم، از توی کیفهایمان درآوردیم و شروع به شمردن کردیم، برای خرید دو بلیط کافی بود. راننده نگه داشت و ما سرخوش پیاده شدیم. اولین بار بود که بدون خانواده به چنین جایی میآمدیم. با لبخند به یکدیگر نگاه کردیم، دستهای یکدیگر را گرفتیم و به سمت در ورودی حرکت کردیم؛ دو بلیط و تعدادی چیپس و پفک خریدیم و داخل شدیم. یکی از چیپسها را باز کردم و شروع به خوردن کردم که بهار بازویم را کشید، نگاهش کردم و گفتم: « چی شده؟ »
به تلهکابینها اشاره کرد و گفت: « با تلهکابین بریم بالا؟ »
چشمانش میدرخشید، چشمان من نیز، از شوق تجربهی چیزهای جدید، بدون هیچ محدودیتی! سوار تلهکابین شدیم، من از بلندی میترسیدم و خودم را به بهار چسبانده بودم، ولی او با گوشی موبایلش، از منظرهی اطرافمان عکس میگرفت. بالأخره به ایستگاه بالای کوه رسیدیم و پیاده شدیم، کمی حالت تهوع داشتم ولی لذت این که من و بهار، تنهایی، بالای کوه بودیم، باعث شده بود این حالم را نادیده بگیرم! بهار دستم را کشید و گفت: « بریم بشینیم رو یه نیمکت اینا رو بخوریم، بعدم بریم بگردیم. »
چیزی نگفتم و اجازه دادم مرا به دنبال خودش بکشد. یک نیمکت پیدا کرد و رویش نشست؛ من نیز نشستم و به شهری که روبرویم بود، چشم دوختم. احساس آرامش میکردم. با صدایی آرام که برگرفته از همان حس بود، گفتم: « بهاری، چقدر ساکت و آرومه. »
باگیجی نگاهم کرد و گفت: « چی؟! »
باخنده گفتم: « دیوونه شهرو میگم. »
او هم خندید و گفت: « آره. »
بعد با مکث ادامه داد: « اون پایین که هستی پر از بدی و تاریکیه، ولی از اینجا خیلی دوستداشتنیتره. »
چشمانم را بستم و هوای خنک کوه را به درون ریههایم کشیدم.
- چیزهای قشنگ هم هستن؛ من، تو، زندگیمون، تو از زندگیت راضی نیستی بهار؟
- هستم، ولی انقدر بدی و بدبختی زیاده که این خوبیها توش گم میشن، همیشه هم این رنگ سیاهه که سفیدو تو خودش حل میکنه.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. بهار قلقلکم داد و از جا پریدم، بالبخند نگاهم کرد و گفت: « بیا اینا رو زود بخوریم بریم بگردیم. »
اول به اطرافمان نگاه کردیم، آن وقت ظهر کسی آنجا نبود. شروع به خوردن کردیم. باولع میخوردیم و میخندیدیم. چه لذتی داشت این خندیدنها؛ آزاد و رها... خوردنمان که تمام شد، برخاستیم، پاکتهای خالی را توی سطل زباله انداختیم و حرکت کردیم تا بگردیم! حدود بیست دقیقهای میشد که راه میرفتیم، دیگر به یکی از ایستگاهها رسیده بودیم که بهار گفت: « آتی بند کفشت بازه. »
خم شدم تا بند کفشم را ببندم که با مشتی آرام توی کمرم زد و زمین خوردم. دنبالش کردم تا تلافی کنم، بهش رسیدم و مانند خودش مشتی آرام توی کمرش زدم ولی پاهایش سُر خورد، سُر خورد و دیگر ندیدمش... من ماندم و بهاری که از جلوی دیدگانم محو شد...
*
از خواب پریدم. دوباره خاطرات آن روز بر من هجوم آورده بودند، ولی دیگر خاطره نبودند، تبدیل به کابوسهای شبانهای شده بودند که در این یک ماه، هر شب آزارم میدادند. احساس خفگی میکردم. نفس کم آورده بودم. سر و صورتم خیس شده بود. دیگر برایم عادی شده بود، این نفسکمآوردنها و این خیسِ عرق شدنها؛ ولی تنها چیزی که برایم عادی نشده بود، جای خالی بهار بود، بهاری که لحظههای خالی زندگیام را با او پر میکردم...
از پنجره به آسمان نگریستم، گرگومیش بود؛ بالأخره امروز فرارسید، روزی که از آن نمیترسیدم. نه ترسِ از مرگ، ترس از روبروشدن با خانواده بهار، ترس از نگاهکردن در چشمان خانوادهام... کاش هیچ کدام به محل اجرای حکم نمیآمدند! به ساعت کنار تخت لیلا نگاه کردم، از جایم برخاستم و به سمت روشویی کنار سلول رفتم، آستین هایم را بالا زدم، دستانم را پر از آب کردم و به صورتم پاشیدم، لرزی به تنم افتاد ولی مشت بعدی را نیز به صورتم پاشیدم. پیشانیام گرم بود، حتماً دیشب سرما خوردهام، این دم آخر سرماخوردگی دیگر چه بود؟! دست چپم را پر از آب کردم و روی دست راستم کشیدم، دستانم نیز گرم بودند، این حرارت حس عجیبی بهم القا میکرد! دست چپم را نیز خیس کردم. سر و پاهایم را نیز مسح کشیدم و به سمت تخت لیلا حرکت کردم، از پایین تختش چادر و جانمازش را برداشتم و پهن کردم، چادر را به سرم انداختم و قامت صاف کردم، هشت سالی میشد که قامت صاف نکرده بودم!
میدانستم دارم نمازم را اشتباه میخوانم، ولی دوست داشتم بخوانم! حس آرامشبخشی بهم میداد، پس از سالها؛ تشهد و سلام را خواندم و سر به مهر گذاشتم، آرام زمزمه کردم: « خدایا، میدونم خیلی پرروام که این دم آخری یادم افتاده نماز بخونم، واقعاً شرمندهتم، میدونم بندهی خوبی نبودم... میدونم، ولی منو ببخش، بخاطر همه کارایی که کردم و نباید میکردم. »
قطرههای اشک بیمقدمه از چشمانم به روی جانماز چکیدند، سرم را از روی مهر برنداشتم، دوست داشتم تا همیشه در آن حال بمانم، آرامش عجیبی داشتم، چرا این همه سال نماز را رها کرده بودم؟! بالأخره اشکهایم آرام شدند، دوباره قامت صاف کردم و دو رکعت دیگر نیز خواندم... نمازم تمام شد و سر پایین بردم مهر را ببوسم که صدای لیلا در گوشم طنین انداخت: « قبول باشه خانومی. »
مهر را بوسیدم و سرم را بالا آوردم، بالبخند نگاهش کردم و گفتم: « قبول حق. »
- فکر میکردم بلد نیستی بخونی.
بالبخند گفتم: « تا یه مدت بعد از تکلیفشدنم میخوندم، بعد ولش کردم. »
- خونوادهت مذهبین؟
- نه زیاد، یعنی متعادلن.
- امروز میان؟
- نمیدونم. کاش نیان، نمیتونم تو چشماشون نگاه کنم.
دیگر چیزی نگفت و من نیز پس از جمعکردن چادر و جانماز به زیر پتویم خزیدم؛ این آرامش باعث شده بود دلم بخواهد برای بار آخر مانند یک دختر هجده سالهی معمولی بخوابم!
- آتوسا، آتوسا، پاشو، یه ساعت دیگه میان دنبالت.
با خوابآلودگی از جایم برخاستم، این صدای نگار بود، همسلولیام. مانند زمانی که در خانهمان بودم، چشمانم را باز نکردم و بالبخند در جایم نشستم، کشوقوسی به بدنم دادم و نفسی عمیق کشیدم. صدای پچپچهایی میآمد، چشمانم را باز کردم و در مقابلم خیلی از بچههای زندان را دیدم، بیشترشان که در این یک ماه با یکدیگر برخورد داشتیم، آمده بودند؛ حتی آن دختر لات که یک بار توی گوشم سیلی زده بود نیز آمده بود! یا حتی آن زنی که توی صف غذا باهاش بحث کردم! از این همه محبت لبخندی روی لبانم نقش بست؛ یکی از زنان با همان لحن لاتش گفت: « اومدیم برا خدافظی. »
با همان لبخند گفتم: « واقعاً ازتون ممنونم. »
تکتک جلو آمدند و در آغوشم گرفتند، نمیدانم من حس میکردم یا واقعاً آن آغوش ها گرمایی عجیب داشتند.! گرمایی غیر قابل وصف. هر کدام چیزی میگفتند ولی من همه چیز را به خدا سپرده بودم و نگرانی نداشتم، تنها چیزی که در تمام این لحظهها آزارم میداد، عذاب وجدان و پشیمانی بود که راه گلویم را با بغضی بسته بود و داشت خفهام میکرد. بالأخره آنان رفتند و من ماندم، همیشه همینگونه بوده است، ما میرویم و دیگران میمانند، و یک روز نیز آنان به سمت ما میآیند...
تختم را مرتب کرده و آماده رویش نشسته بودم. منتظر بودم پیک مرگم بیاید و مرا با خودش ببرد. هیچ صدایی نمیآمد؛ صدای قدمهایی محکم در فضا طنین انداخت، صدا هر لحظه نزدیکتر میشد و من هر لحظه خودم را بیشتر نزدیک به مرگ حس میکردم. بالأخره قامت زنی در چارچوب میلهای نمایان شد، جلو آمد، پاکتی را روی تخت گذاشت و گفت: « زود اینو بپوش تا بریم. »
پاکت را باز کردم و چادر مشکی را درآوردم، از جایم برخاستم و دستی به مانتوی قهوهای رنگورورفتهام کشیدم، چادر را روی سرم انداختم و مرتبش کردم، دوباره صدای زن آمد: « آمادهای؟ »
به سمت لیلا و نگار رفتم و در آغوش کشیدمشان، در گوش لیلا گفتم: « امیدوارم تو حُکمِت تخفیف قائل بشن و هر چه زودتر برگردی پیش عسلی. »
پیشانیام را مادرانه بوسید و با چشمانی اشکآلود، بی هیچ حرفی، بدرقهام کرد. به زن مأمور نگاه کردم و گفتم: « بریم. »
زن از سلول بیرون رفت و من نیز به دنبالش. هنگام عبور از میان سلولها، صورتهای نگرانی را میدیدم که بعضی نفسها را در سینه حبس کرده بودند، بعضی برایم دست تکان میدادند و بعضی دیگر نیز باگریه شاهد رفتنم بودند. لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم تا آن نگاههای ماتمزده را نبینم...
از زندان بیرون رفتیم و همراه دو مأمور دیگر سوار یک ماشین پلیس شدیم. وقتی توی ماشین نشستم، چشمانم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم، با فکری باز و ذهنی آزاد. ولی نمیشد، تصاویر جلوی چشمم میآمدند و میرفتند، تصاویر آن روز که بهار روی تخت بیمارستان، با ملحفههای خونین، بیجان افتاده بود، بدون هرگونه زندگی. آن لحظهای که مادرش بانفرت نگاهم کرد و بعد از هوش رفت. آن گاه که به هوش آمد، یقهی من بود که در دستانش بود و نفسم که بند آمده بود. آن لحظه که سمانه خواهرش، با چشمانی اشکآلود، ولی بیزار، نگاهم میکرد... آن لحظه که مادرم مرا در لباس رنگین از خون بهار دید و توی گوشم زد، زد و بعد خودش گریست. آن لحظه که پدرم سرزنشگر و برادرم ناباورانه نگاهم کرد. آن لحظه که قاضی مادر مقتول را به جایگاه فراخواند و مادرش باگریه فریاد زد: « قصاص. » و صدایش در دادگاه طنین انداخت و چهار ستون بدن نحیفم را لرزاند. آن لحظه که مادرم از هوش رفت. آن لحظه که نفس پدرم گرفت و صورتش به کبودی زد. آن لحظه که دنیا پیش چشمانم سیاهی رفت، صورت خندان بهار دور شد و جایش را به صورت غرقه در خونش داد.
- رسیدیم، پیاده شو.
با این حرف زن، به خودم آمدم و چشمانم را باز کردم. میدانستم اینجا آخرین منزل است. دوست نداشتم این مکان جدید را تجزیه و تحلیل کنم، کاری که من و بهار هرگاه به مکان تازهای وارد میشدیم، انجام میدادیم؛ ولی من اینجا را دوست نداشتم، جایجای آن بوی مرگ میداد. مردگانی که شاید مثل من بودند، یا شاید هم مثل خودشان!
هر چه جلوتر میرفتم از خودم بیزارتر میشدم و عذاب وجدانم به این حس دامن میزد. سرم را پایین انداختم و چشمانم به دو حلقهی آهنینی افتاد که حصار دستانم شده بودند، چقدر سرد بودند. من نیز سرد بودم. تمام بدنم سِر شده بود و میلرزیدم، استرس داشتم! دستانم عرق کرده بودند و اعصابم را خُرد میکردند؛ ولی آزاردهندهتر از همهی اینها، صورت خونین بهار بود که لحظهبهلحظه پیش چشمانم پررنگتر میشد. زن دری را باز کرد و نور به بدن سردم تابید. دستانم را سایهبان چشمانم کردم و چند لحظه بعد که چشمانم به آفتاب عادت کردند، دستانم را انداختم. از کنار جایگاه تماشاچیان گذشتیم! چه توصیفی! تماشاچیان! سرم را بالا نکردم تا ببینم چه کسی تماشاچی دور آخر بازی زندگی من است. از پلههای جایگاه اعدام بالا رفتیم. دیگر تصویر بهار بهوضوح جلوی دیدگانم را گرفته بود! به طناب که رسیدیم، آب دهانم را قورت دادم و منتظر دستور شدم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و به جایگاه تماشاچیان نگاه کردم، خانم وثوقی، مادر بهار، و سمانه که سرزنشگر نگاهم میکردند؛ مادرم، پدرم و برادرم که با دیدگانی اشکآلود نگاهم میکردند. چشم از آن صحنهی غمانگیز گرفتم و به طنابی دوختم که باید به گردنم انداخته میشد. زن با تلنگر کوتاهی بهم فهماند که باید جلوتر بروم. پاهایم میلرزیدند ولی سعی کردم استوار و ثابتقدم به نظر برسم، باید به مادرم نشان میدادم دخترش تا آخرین لحظه محکم ایستاد! دو قدم دیگر به طناب مانده بود، زیر چشمی به مادرم نگاه کردم، آه خدای من! از حال رفته بود! آب دهانم را قورت دادم؛ دیگر به طناب رسیده بودم. زن گفت: « چادرتو در بیار .»
چادرم را درآوردم و به او دادم، دستانم لرزشی خفیف داشتند. یک نوار مشکی درآورد و پشت سرم قرار گرفت، آن را به چشمانم بست و نزدیک گوشم گفت: « آمادهای؟ »
تمام تنم یخ کرده بود ولی با تکان دادم سرم موافقت خودم را اعلام کردم. روبرویم ایستاد و آن را آرام دور گردنم انداخت. قامتش از من بلندتر بود و روی تن نحیفم سایه انداخته بود. وقتی کنار رفت و خورشید دوباره بهم تابید، به یکباره بدنم گرم شد، انگار که نیرو گرفته باشم؛ قطرهی اشکی از گوشهی چشمم چکید.
صدای زجهمانند زنی به گوش رسید: « بخشیدمت. »
زود سرم را بالا آوردم و به سمت صدا نگاه کردم، گرچه چیزی نمیدیدم؛ این صدای خانم وثوقی بود! دوباره باگریه گفت: « دخترمو ازم گرفتی ولی بخشیدمت، بخاطر بهارم بخشیدمت. »
پس از مکثی کوتاه با صدایی به مراتب آرامتر ادامه داد: « چون مثل بهارمی، نمیتونم بذارم بکشنت. »
نمیدانم چه زمان صورتم از اشکهایم خیس شد و چه زمان صدای بلند خدایا شکرت گفتن پدرم در فضا طنین انداخت و چه زمان زن بلندقامت، طناب را از دور گردنم برداشت؛ ولی من فقط به جملهای فکر میکردم که همیشه بر زبان بهار جاری بود: « تا خدا هست، بعد از زمستان بهار هم هست. »
هنوز بهاری هست...
آیدا ب. (هومورو)
12 بهمن 1391 ... 31 Jan 2013
... 01:17 ...
دانلود نذار ايدا، بذارش تو صفحه،
سلام داستان را خواندم چند نکته به ذهنم رسید که لازم می د انم بگم :
برای محاکمه چندین ماه طولمی کشه نه چند روز، زندان پنجره اش باز نمیشه و اگه پنجره داره اون سوراخ که ازش اسمان نگاه می کرده دیگه چیه؟ خب از پنجره نگاه می کرد! کسی هم به خاطر تصادف و قتل غیرعمد 17 سال زندان نمیره. قبل از اعدام فرد به قسمت اعدامیا میبرن توی سلول عمومی نمیماند و ...
نمیدونم ولی داستانی نبود که قبولش داشته باشم، حداقل انتظار چنین چیزی را از قلم شما انتظار ندارم.
البته الان که میبینم نوشتی مربوط به گذشته است و تاریخشم سال 91 ناپختگی در داستان زیاده و ایده داستانم هم بسیار تکراریه. در کل خوشحالم که الان داستان هات بسیار قوی تر و بهتر و ایده هات پر بارتر شده ان.
موفق باشی