باسلام خدمت همه خوانندگان عزیز اولین داستان گروهی مشترک با زندگی پیشتاز
قبل از هرچیزی لازم میدونم چند نکته متذکر بشم:
اول این که برای شرکت در داستان حتما باید با ناظر داستان (در بوک پیج @Harir-Silk ) صحبت کنید قبلش و کلاستون رو تعیین کنید برای اطلاعات بیشتر هم میتونید به کانال تلگرامی داستان گروهی مراجعه کنید
دوم اینکه قوانین داستان گروهی رو مطالعه کنید:
۱. قدرت، هوش، سرعت و سایر فاکتورهایی که به کاراکتر برتری می دهند نباید بدون هماهنگی برای شخصیتتان انتخاب شود. باید توجه داشته باشید به هیچ عنوان ساخت شخصیت های قدرتمند توصیه نمی شود و حتی در صورت دیدن این شخصیت ها تذکر داده می شود. جذابیت داستان به این است که با یک شخصیت متوسط و حتی ضعیف به موفقیت برسید.
۲. در هر دور از داستان، تعداد پست برای هر گروه حداقل ۲ و حداکثر ۴ تاست. (برای اینکه بفهمید گروه ها چیه و ... به کانال مراجعه کنید و یا با ناظر داستان صحبت کنید)
۳. پست هاتون قبل از ارسال یه دور بازبینی و ویرایش بکنین (سعی کنین با همگروهی هاتون کاملا هماهنگ باشین تا داستان تون انسجام داشته باشه)
۴. شیوه ی نوشتن پست در هر دور توضیح داده خواهد شد.
۵. توی داستان سعی کنین برای حل مشکلات به جای استفاده از قدرت با خلاقیت و هوشمندی عمل کنین.
۶. هر پست باید حداقل شامل ۵۰۰ کلمه در ورد باشد.
7-هر پست باید هدف داشته باشد و منسجم باشد.
و درنهایت هم قوانین مربوط به جاسوسهارو مطالعه کنید:
1- یک سایت رو به عنوان سایت اصلی انتخاب میکند و اونجا مثل بقیه فعالیت میکنه ولی در حقیقت در سایت دوم بصورت جاسوس و ناشناس گزارش هایی رو تحویل ناظر اون سایت میده (در بوک پیج حریر ناظر و در پیشتاز اعظم ناظر میباشد) و اون ناظر با یک اسم مستعار برای این جاسوس اون گزارش هارو منتشر میکنه
و بقیه اعضای اون سازمان باید تا انتهای دور اول جاسوس رو پیدا کنن براساس گزارشهایی که رد کرده (اما این گزارش ها هم یسری قوانینی داره)
قوانین برای جاسوس ها:
۱. هویت تان را به هیچ وجه به کسی لو ندهید.
۲. در هر دور حداقل ۲ پست باید برای مدیرتان ارسال کرده تا به صورت ناشناس ارسال کند.
۳. درصورتی که بقیه ی کاربران موفق شوند با سند و مدرک معتبر و کافی هویت شما را فهمیده و افشا کنند به آن گروه (یا شخص ) امتیازاتی تعلق گرفته و شما مجازات خواهید شد.
۴. مطالب افشا شده در پست جاسوسی تان تنها میتواند شامل مطالبی باشد که کارکتر شما امکان فهمیدن آن را داشته باشد. (یعنی مطالبی که براساس داستان ها و ماموریت ها و ... تونسته باشید بفهمید نه اینکه مثلا مطالب سایر گروه هارو همینطوری الکی کپی پیست کنید برای اطلاعات بیشتر به ناظرا مراجعه کنید)
رعد کینه، ابر یأس سینهسوز
در میان این بلا باش و بمان
همره ما در پی رمز و رموز
م.داشخانه
تاکسی مرا جلوی ساختمان بزرگ و بسیار مرتفع خبرگذاری بوک پیج پیاده کرد.
بوکپیج هم مثل زندگی پیشتاز یک سازمان مطالعه و بررسی و حذف موارد ماورءالطبیعه مثل شکار اشباح و اجنه و دستگیری خوناشامان و ... بود، و آنها برخلاف پیشتاز ترجیح داده بودند بجای در دست گیری رسانه تصویری و صوتی از رسانه چاپی و کاغذی استفاده کنند، این روزها به جرئت میشد گفت که اکثر نشریات و روزنامه ها و مجلههای خبری از زیر سبیل این سازمان رد میشد و حتی خیلی از کتابها و فیلنامههای معروف و ... شعار این سازمان ک بزرگ روی سردر ساختمان ثبت شده بود: ما ابدیت را ثبت میکنیم.
دقیقا نیم ساعت پیش بود که از ساختمان آن یکی سازمان بیرون آمده بودم، اطراف را نگاه کردم، متاسفانه هیچ بیکاری آن اطراف نبود ک گل و شیرینی دستش باشه و من کش برم، درنتیجه دست خالی وارد ساختمان شدم.
انتظامات اینجا کمی با قبلی فرق داشت، اینجا انتظامات را به دخترها سپرده بودند و این کار را برای من بسیار راحتتر میکرد، هرچند من به سادگی میتوانستم بگویم با رئیستون تماس بگیر و اونوقت منشی رئیسشان تایید میکرد من میتوانم تا طبقه اتاق رئیس بالا بروم، اما این اصلا باحال نبود و من دوست داشتم برتریم را به رخ بکشم.
- سلام آقا میتونیم کمکتون کنیم؟
- فکر میکنم خونه همسایمون شبح زده میخوام کمکم کنید
- ببخشید اقا ما اینجا تو کار خبرنگاری و خبرگذاری هستیم نه شبح...
- ولی قبلا هم از همین شرکت اومده بودن و به من کمک کردن و ادرس اینجارو برای مواقع بعد بهم دادن!
- اممم خب پس اگه اینطوره همراه من بیایید.
نقشهام گرفت. انتظامات اینجا حتی از آن بادمجان دور قاپچینهای متملقِ پیشتاز هم هالوتر بودند.
-----------------------
من و یکی از دخترها داخل آسانسور بودیم و تمام حواس من به کارت او بود که در محفظه آسانسور کشید و طبقه چهارم را انتخاب کرد، اگر من میخواستم به طبقه آخر برسم میبایست کارتش را میدزدیم به هرحال خیلی کم پیش میآمد اعضای سازمان رئیسشان را مستقیم ببیند و اصولا از منشی دستورات و ماموریتها را تحویل میگرفتند. وقتی آن را پشت سرش گذاشت الکی خودم را به جلو هل دادم و با او برخوردی کردم و بدون اینکه نگاه کنم کارتش را از جیبش برداشتم و در جیبم گذاشتم و بخاطر از دیت دادن تعادلم از او عذر خواستم.
صدا دنگ آسانسور نشان داد به مقصد رسیدیم.
روبهرویم یک صف پر از ماموران تا دندان مسلح، اسلحههایشان را به سمتمان نشانه گرفته بودند.
کسی جلوی صفشان قرار داشت به دختری که پشت سرم بود گفت:
- قضیه چیه ستاره؟
- این آقا پسر زبل فکر میکرد با یک مشت هالو طرفه و توی آسانسورم خیلی ناشیانه سعی کرد کارتمو بدزده اما بجاش کارت ویزیت دندون پزشکمو بلند کرده!
صدای خنده چند نفر از دخترهای روبه رویم به گوش میرسید، خب اعتراف میکنم آنقدرها هم هالو نبودند و کارشان را بلد بودند. اما سعی نکردم کارت را دربیارم و چک کنم اینکار اصلا حرفهای نبود و نمیخواستم اگر ادعایش درست بود بهشان ف صت دیگری برای دست انداختنم بدهم .
صدایی از دور تر و پشت سرشان گفت:
- دخترا، دخترا. میتونید از اینجا به بعدو من با مهمونمون میرم.
و اینگونه سمیه ظاهر شد و دخترها متفرق شدند.
سمیه مرا با آسانسور تا طبقه بالا همراهی کرد
- چرا نمیتونی خیلی راحت با یه تماس همه چیو اوکی کنی؟
- خب میخواستم سطح امنیتی سازمونتونو چک کنم، بدک نبود.
به طبقه آخر رسیدیم و در حینی که از کنار میز منشی رد شدیم و منتظر هماهنگی بودیم گفت:
- اوه از توجهت ممنون ولی ما مامورای امنیتیمونو خیلی خوب آموزش میدیم!
----------------------
اصولا دوقلوها خیلی شبیه هم هستند، اما خواهرهای من فقط در برخی فرعیات کوچک به هم شباهت داشتند، یکی دیگر از تفاوتشان در کلکسیون مورد علاقهاشان بود، همانقدر ک اعظم عاشق سیگارهای برگش بود، حریر عاشق بطریهای دلسترش بود، اتاقش یک طبقه بزرگ برای انواع دلسترها داشت؛ دلسترهای فرانسوی، ایتالیایی، دلسترهای قرمز و زرد ۱۰ ساله، ۱۵ ساله و حتی دلسترهای بسیار نایاب و گران قیمت. (هرکس فکر کنه کلمه دلستر یک پوششه برای یک واژه دیگه هم ذهن منحرفی داره هم خیلی براش متاسفم!)
کاملا حواسم را جمع کرده بودم که از ملاقاتم با اعظم امروز صبح چیزی نگویم وگرنه اوقاتش تلخ میشد و از پول خبری نبود.
- سلام برادر، چرا نمیشنی؟
- سلام حریر، خیلی وقته ندیدیم همدیگه رو.
- و من خیلی از این بابت خوشحالم، اصولا ملاقات با تو باعث میشه همیشه یک ضرر مالی بهم بخوره، تو همیشه مایه هزینه هستی.
- باعث افتخارمه که...
قبل از اینکه پاهامو روی میزش بذارم چاقوی میوه خوری تو دستش رو روی میز ماهونی فرو کرد و با خشم گفت:
- حتی یک ثانیه هم از ذهنت نگذره که پاتو بذاری روی میز.
خب اینهم یک شباهت دیگر بین دو خواهر بود، البته جدای از سردی و بیتفاوتی خانوادگیمان.
- نوشیدنی؟
- نه ممنون من ذهن بازو صافو ترجیح میدم
شانهای بالا انداخت و برای خودش یک لیوان دلستر ریخت.
- برات یه ماموریت دارم
شستم خبردار شد قضیه چیه، شاید این دوتا دوقلوهای چندان همسانی نباشن و با هم رابطه خوبی نداشته باشن، اما کاملا مثل دوقلوهای بیشماری حواس مرتبطی بهم دارن، و من تقریبا ۱۰۰ درصد مطمئن بودم ماموریت حریر چیست؛ درنتیجه سعی کردم تا حد ممکن مکالمهام با اعظم را بازسازی کنم:
- صبر کن، چرا من؟ این سازمان تو پر از مامورای مختلف با استعدادای مختلفه، مثلا همین گروه مامورای ارشدت سمیه و مهرنوش رو بفرست.
- اینگه کیو به بفرستم از جایگاه ریاست به خودم مربوطه و در ضمن فکر میکنم تو برای اینکار مناسبتری، و گذشته از اون مامورای من هر روز درگیر هستن، اوضاع بلبشو بوده و هست و خواهد بود
- بذار حرفاتو ترجمه کنم! داری میگی یه ماموریت خاصه که حاضری بخاطرش به من که یه مامور آزاد و خیلی پرهزینهای هستم رو بندازی بخاطرش چون اولا ترجیح میدی اگه اتفاقی افتاد مامورای عزیزت مشکلی براشون پیش نیاد و دوما ماموریت مخفی و خیلی خاصیه، درست گفتم؟
دلسترشو سر کشید و گفت:
- اینم یک زاویه دید قابل تامله.
- چقدر ظالمانه، قلبم به درد اومد، حالا چه ماموریتیه؟
هرچند کاملا شستم خبردار بود که چه ماموریتیه
- یه شرکت دارو سازی، با اینکه هیچ کارت به آدمیزاد نرفته ولی فکر کنم تلوزیون دیده باشی یا دست کم از تبلیغات درو دیوار و مجله و مردم اسم شرکت بزرگ پزشکی و دارویی ریلایف رو شنیده باشی، بیمارستانای بزرگ، ساخت مدرن ترین تجهیزات روز پزشکی موارد آرایشی و بهداشتی و داروسازی؛ این روزا هرکسی حداقل یک وسیله از این شرکت داره، خمیردندون یا کرم ضد آفتاب یا ...
- و تو فکر میکنی اینهمه موفقیت یه دلیلی داره و میخوای من آمارشو دربیارم درسته؟
- نه دقیقا، ولی یه همچین چیزایی... و بریم سر موضوع بعدی، چقدر؟
- خب شرکت بزرگیه و در افتادن باهاشون دردسر داره و اونقدر خرپول هستن که با اطمینان بگم سیستم امنیتیشون صد برابر شماست! پس فکر کنم ۷ برابر قیمت همیشگی منصفانهاست
- ۴ برابر قیمت همیشگی، و ششصد میلیونشو همین الان میریزم، ششصد میلیون باقیمونده رو بعد از انجام کار.
خب ۴ برابر هم خوب بود، من همیشه با بوکپیج گرونتر حساب میکردم چون بودجه زیادی داشتن و من عاشق پول بیشترم، در نتیجه ۴ برابر هم برایم کفایت میکرد. حریر چند دکمه لب تابش را تلق تلق کنان فشار داد و بعد از بانک اساماس واریز وجه برایم آمد.
بلند شدم و گفتم:
- از الان انجام شده بدونش خواهر کوچیکه.
قبل از اینکه از در برم بیرون گفت:
- اگه یبار دیگه با کفشای کثیف بیایی تو اتاقم از پول خبری نیست.
----------------------------
این ماموریت هرچه که بود مطمئنا مهمترین و خاصترین ماموریت زندگیم محسوب میشد، چرا که برای اولین بار هر دو خواهرم به من یک ماموریت داده بودند، البته من به هیچکدام این را نمیگفتم! چون من عاشق گرفتن پول از هردویشان بودم.
بله درسته من همه اینهایی که شما میگویید هستم، کلاش، شیاد، کلاهبردار، سنگدل و شیطان صفت و بلاه بلاه بلاه
حالا اگر اجازه بدهید یک ماموریت دارم که باید به آن برسم
و ای کاش زودتر میفهمیدم که این ماموریت احتمالا آخرین ماموریت عمرم خواهد بود.
توجه 1: حتما دومین پست این تاپیک رو هم قبل از هرکاری بخونید!
توجه 2: حتما قبل از زدن اولین پستتون با ناظر مربوطه یک صحبت کنید تا روال کار دستتون بیاد
توجه 3: خواندن تمام پست های وبسایت همسایه اجباری و الزامی نیست اما بد نیست دست کم دو پست اول هر تاپیک را مطالعه کنید برای راحتی و سهولت: لینک تاپیک در انجمن پیشتاز
پست اول: حریر
سازمان مثل همیشه در جنب و جوش بود، هرکس کار خودش را انجام می داد و در رفت و آمد بود. نظم و ترتیب شدیدی که اینجا حاکم بود تنها چیزی بود که می تونست هرج و مرج ذاتی نوع کار ما رو کنترل کنه...و من خودم کسی بودم که خیلی وقت ها از قوانینی که خودم ساخته بودم پیروی نمی کردم. و چه اشکالی داشت؟ رئیس بودن برای همینه!
با نیشخندی بر لب توی راهرو قدم زنان راه می رفتم، خسته بودم ولی چندان مهم نبود برام. خیلی از کارهام باقی مونده بود، و می خواستم قبل از صبح همه رو تموم کنم. یه نکته خوب این بود که کسی من رو با چهرم نمی شناخت، و به همین خاطر هر نیم قدم منو متوقف نمی کردن تا راجب ماموریت ها یا( اگه آیدا بود) راجب افزایش حقوق بپرسن. فقط چندتا از مامورهای ارشد و رده بالا سازمان من رو میشناختند، و فکر نکنم حالا حالا علاقه ای به لو دادن خودم داشته باشم. کیف می داد غیبت های پشت سر خودم رو بشنوم، گاهی مسخره، گاهی بامزه و گاهی به طرز ترسناکی به واقعیت شبیه بود!
و اون ها هیچ چیزی راجب حقیقت آنسو نمی دونستند...می دونستند این ماموریت های هرروزه و گاها پرخطر برای چی به وجود اومده بود ولی فقط من و خواهر و برادرم می دونستیم که واقعا در آنسو چه خبره. همه میدونستند که سازمان برای مبارزه با موجودات ماورالطبیعه مثل خون آشام، جن، روح، وندیگو و انواع موجودات مزخرف و عجیب به وجود اومده بود. اما نمی دونستند که جایی هست...که منبع همه این هاست! اگر هر فردی به جای من بود حتی با فکر به اون محل به خودش می لرزید. اما من فقط اخم کردم و به راهم ادامه دادم.
اهریمن ها و شیاطین نمی تونستند از اونجا عبور کنند. پرده بین دنیاها اجازه نمی داد هیچ موجود زنده ای از اونجا عبور کنه. متاسفانه این محدودیت برای عبور درباره بدن های مرده صدق نمی کنه و خون آشام ها و موجوداتی مثل اونا راحت عبور می کنن و کارمون رو سخت تر می کنن، لعنتی های مرده! ولی موضوع به این ختم نمیشه. عبور خون آشام ها و امثالشون باعث آزاد شدن یک انرژی خاص میشه که اون، این توانایی های خاص رو به افراد سازمامون داده...افراد عادی و نرمالی که به خاطر برخورد موج انرژی پیشگو و تلپات و ... شدن.
آیدا امروز با یک تیم به ماموریت رفته بود و ظاهرا ماموریت یک زخمی داشته. اینکه ماموریت ها شناسایی به مبارزه تبدیل بشند همیشه محتمل بود ولی به شدت اعصاب من رو به هم می ریخت. تیم هایی که به ماموریت شناسایی می رفتند فقط یک مبارز با خودشون داشتند... یک نفر از پنج نفر. عملا شانس نجات پیدا کردن تیم ضعیف بود و این بار بچه ها شانس آورده بودند.
باید آتوسا رو پیدا می کردم و ماموریتش رو به دستش می دادم. ماموریتی که به آتوسا می دادم ماموریت شناسایی نبود و هدف نابودی و پس فرستادن این موجودات به اون جهنم دره ای بود که ازش اومدن. پس احتمالا تیم پنج نفرش رو با دو مبارز دیگه به جز خودش، یه تلپات و یه درمانگر همراه می کردم.
آه کشیدم، سالن اسلحه ها نیاز به یه تقدیس دیگه داشت. تصمیم داشتم که سلاح هارو ارتقا بدم و اگه این اتفاق میفتاد و تکنولوژیست هامون موفق می شدند کارهایی که می خوام رو انجام بدن، یه حرکت رو به جلو می شد.
گوشیم رو در آوردم و تماس گرفتم. به محض برقرار شدن تماس گفتم: آتوسا، ده دقیقه توی دفترم باش.
منتظر حرف دیگه ای نشدم، هرچند می دونستم آتوسا هم اهل حرف های اضافه نیست. این خوب بود، این خصوصیت آدم هارو قابل تحمل می کرد.
رسیدم به دفترم. بعد از حرف های جالبی که تو سالن استراحت مامورها راجب من می زدن، یه مقدار انرژی گرفته بودم و شاد شده بودم. اگه می دونستند که واقعیت از چه قراره...
در رو باز کردم و برای منشیم یه سر تکون دادم. بهش خبر دادم که هروقت آتوسا رسید سریع بفرستش داخل، وارد اتاقم شدم و بی وقفه به سمت بار کوچیک گوشه اتقم رفتم و مایع طلایی و خوش رنگی رو که به شدت بهش نیاز داشتم تا حواسم رو از خستگی و مشکلات این چند وقته پرت کنه رو سر کشیدم. لیوان کریستال کندکاری شده رو سر جاش گذاشتم و رفتم پشت میزم. یه پرونده رو بیرون آوردم و شروع به خوندنش کردم.
اینا کم یاب بودند. تا جایی که دلتون بخواد جن داشتیم که آدمای ساده لوح و بدبخت رو تسخیر می کردن، روح هایی که خونه ها و محل های متروک رو تسخیر می کردند و تعداد زیادی خون آشام مرده که به شدت رو اعصاب بودن. اما این گرگ زامبی ها کم پیدا می شدن ولی وقتی می شدن خلاصی ازشون راحت نبود. ههمونطور که گفتم هیچ موجودی با بدن زنده نمی تونست از پرده بین دنیاها رد شه و به اینسو بیاد...ولی خب، هم خون آشام ها هم این گرگ زامبی ها بدنشون مدت ها بود که مرده بود و خللی تو رد شدنشون ایجاد نمی کرد. گرگینه هایی رو در نظر بگیرید که به اندازه یه زامبی کشتنشون سخته، با قیافه هایی سرد و پوسیده و دندون ها و ناخون های تیز...تنها خوش شانسیمون این بود که مثل افسانه هایی که از زامبیها همه جا هست هیچ ویروس منتقل کننده ای نداشتند. فقط می دریدند و تیکه تیکه می کردند و تقریبا هیچی جلودارشون نبود!!
برای همین به آتوسا نیاز بود. سازمان ما مثل سازمان خواهرم نبود. ما ریسک نمی کردیم، همه جونورهارو می فرستادیم به درک. اما سازمان پیشتاز، اونا ریسک سیاه شدن توسط موجوداتی که شکار می کردند رو قبول می کردند و اونارو زندانی می کردن. اونا روشون تحقیق می کردند و من می دونستم یکی از همین روزا سیاهی موجوداتی که توی سازمانشون نگه می داشتند به بیرون نشست می کنه و سر راهش خیلی چیزارو می بلعه... به هرحال، چطور می تونی خودتو غرق مطالعه تاریکی کنی و خودت به تاریکی تبدیل نشی؟
و همین لحظه آتوسا وارد شد و سلام کرد.
سرم رو تکون دادم و اشاره کردم بشینه: سه تا از گرگ زامبیها. تو حومه شهر دیده شدند و به نظر میرسه تا الان پنج تا قربانی گرفتند. می خوام نابود شن و هیچ اثری ازشون باقی نمونه. میری از اسلحه خونه سلاحتو برمی داری و مطمئن شو که کاملا تقدیس شده و هیچ جای خطایی وجود نداره! خب؟ تیمت هم یاید یه درمانگر و یه تلپات داشته باشه. از درمانگرها و تلپات های جز استفاده کن، من نمی خوام رده بالاترهام رو برای این ماموریت ریسک کنم. دو تا جنگوی دیگه هم می تونن باهات بیان، من پیشنهادم رضا و محمد هست، سریع جمعشون کن و ببر شروع کنید.
سرشو تکون داد و خواست بره که گفتم: یادت نره آتوسا! سرشون باید کامل قطع شه و جدا از بدنش سوزونده بشه... اونم وقتی که به شدت آغشته به نمکه. بعد از اون بدنش رو می سوزونی. هر خطایی تو این کار باعث میشه برگرده پس ما خطا نمی خوایم، نه مثل دفعه قبل. انتخابت کردم که گند دفعه قبلت رو جمع کنی...متوجه هستی؟ من نمی خوام هیچ کدومشون زنده از زیر دستتون در ره.
آتوسا با همون چهره مغرور و صدای آرومش گفت: باشه حریر...اون فقط همون یک بار بود!
در سکوت تایید کردم، و اون رو فرستادم سراغ بقیه ماموریت. کارهای زیادی رو باید سر وسامون بده.
امروز روز خسته کننده ای بود. الان هم باید گزارش های تیم های قبل رو بخونم، بعد باید به اسلحه خونه یر بزنم و بعد از اون باید با تکنولوژیست ها حرف بزنم... باید پرونده مربوط به مرکز پزشکی رو هم زیر و رو کنم و بعد شاید تلپات ها و پیشگوها رو بفرستم برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر از این مرکز. امشب از خواب خبری نبود!!
بچه ها بدون هماهنگی پست نذارید. همه پست هارو اول هماهنگ کنید:)
و یادتون باشه حواستون به قوانین باشه:)
راوی:امیر
همگروهی ها: آیدا
معموریت: جنگیری
راه رو به رو تیره و تار بود و تنها تاچند متر از جاده ی پیش رو مشخص بود.
مدتی بود که سوار ماشین بودیم و کم کم خسته کننده میشد. شیشه ماشین بخار گرفته بود و قطرات باران تصویر ناموزونی از انچه پشتشان بود تحویل می دادند.
سرعت ماشین کم شد. و در مقابل یک ردیف ساختمان ایستاد. صدای باران روی سقف ماشین یکنواخت ولی زیاد بود. کوله ام را روی دوشم انداختم ، سرم را با کلاه سویشرتم پوشاندم و پشت سر بقیه راه افتادم.
بیشتر خانه ها در خاموشی به سر می بردند ولی با اینحال چراغ چند خانه روشن بود و صدای تلوزیون از یکی از انها به گوش می رسید.
یک خانه نیمه تخریب شده نظم ردیف خانه هی یکسان را بهم زده بود. در انتهای همه اینها یک پرژکتور پر نور سایه جرثقیل و کامیون ها و باقی ماشین ها را روی زمین پهن کرده بود. احتمالا بارش باران مانع ادامه پیدا کردن کارشان شده بود.
در کنار انبوه اجر ها و خاک ها، مقابل ساختمانی ایستادیم. پوشیده شده از گرانیت سیاه با پنجره های دوده گرفته. همسایه ها صداهایی گزارش داده بودند و نکته عجیب خالی از سکنه بودن این ساختمان بود. باقی اعضای گروه سابقه طولانی تری نسبت به من داشتند . سرباز گروه مردی میان سال با صورتی سبزه بودکه بیشتر از بقیه صحبت میکرد. درمانگر دختر نسبتا جوانی بود. شنیده بود دو سال است در سازمان کار می کند. باقی گروه را یک مرد چاق و عینکی و یک مرد نسبتا مسن تشکیل میداد. با این حال من تنها پسر ۱۷ ساله ای بودم که به اولین ماموریتش رفته.
همانطور که دستانم را در جیب خود فرو برده بودم به دیوار تکیه داده بودم ، ناگهان سرم سنگین شد ، لحظه ای چشمانم چرخید و سرم به عقب سر خورد . دستم را به دیوار تکیه دادم و تعادلم راحفظ کردم.چند صحنه خیلی سریع و به سرعت از جلوی چشمانم گذشتند. صدای گوش خراش کشیده شدن ناخن روی زمین چوبی و پشت سر آن صدای شلیک گلوله در سرم پیچید و بعد از ان چهره خودم را در اینه ای شکسته دیدم. ناگهان قطره ای باران روی صورتم چکید و رویایم را متوقف کرد. بی اختیار سرم را بالا گرفتم و به پنجره ی بالای سرمان نگاه کردم. قطرات باران از روی ان لیز می خورد و به پایین می چکید.
همزمان مرد عینکی گفت:
_در بازه....یکی قبلا قفلش رو شکسته
با دستش در سیاه رنگ را هل داد و در رو به فضای تاریک راه پله باز شد.
چند پله بالاتر یک چراغ کمسو نیازشان به چراغ قوه را برطرف کرد. فضای راه پله مرطوب و نا مطبوع بود. حس کردم چیزی درست در سمت راستمان تکان خورد. وقتی برگشتم چهره خودم را در اینه ای شکسته دیدم که هزار تکه شده بود.
از اخرین پله ها نیز گذشتیم.در خانه باز بود. چراغ ها سوخته بودند و روشن نمی شدند .
کیفم را روی کولم محکم کردم و پشت سر بقیه وارد شد.
لکه های بزرگ و زرد نم خوردگی روی سقف خانه به چشم می خورد.
یک ردیف از مجسمه های سفید و بزرگ در سمت چپشان چیده شده بود که روی چندتایشان را با پارچه های قرمز رنگ پوشانده بودند.
یکی از پنجره ها باز بود و با هر بادی که می وزید پرده هارا موج می داد . ناگهان برقی در اسمان زد و زمین زیر پنجره که خیس از باران بود درخشید.
و سایه مجسمه ها را روی زمین زیر پایمان انداخت.
پشت سر ان صدای رعد پنجره ها را لرزاند.
غیر از صدای شر شر باران روی پنجره و رعد و برق های گاه گاه صدای دیگری به گوش نمی رسید.
هر پنج نفر نزدیک به هم طول خانه را طی می کردیم.من ، پشت سر بقیه ، چراغ قوه ام را روی تابلو های روی دیوار انداخته بودم.
بقیه گروه ایستادند و اگر به موقع نمی فهمیدم قطعا با یکی از انان بر خورد می کردم. هنوز متوجه دلیل ایستادن انها نشده بودم تا اینکه چراغم روی جسد ثابت ماند.
بدن مرد روی زمین سرد و چوبی پخش شده بود.موهای جو گندمی اش ژولیده و ناخن هایش بیش از حد بلند بودند. غیر از این دو مورد چیز غیر عادی وجود نداشت. دختر جوان سکوت اتاق رو شکست و یک قدم برداشت که باعث شد ناله ای از کف پوش چوبی در بیاد و گفت:
_می خوام چک کنم علایم حیاتی داره یانه
_اینطوری خطرناکه....اول می بندیمش...
مرد سیاه پوست بود که مخالفت کرده بود. با یه دست بند سراغ پای مرد رفت و دو مرد دیگر به کمش رفتند.
من با فاصله نسبتا کمی پشت سر درمانگر نظاره گر ایستاده بودم. چراغم رو به اطراف چرخوندم. هیچ ضمانتی وجود نداشت که این مرد اینجا تنها بوده باشه. همینطور اطراف رو زیر نظر داشتم که اوضاع تغییر کرد. اول ناله ای از مرد در امد. ناله بیشتر شبیه خنده ای کشدار و چندش اور بود. چشمانش را باز کار و برای بلند شدن تقلا کرد. مرد عینکی کنار کشید، کیفش را باز کرد. چیزی شبیه قمقمه بیرون کشید و مشغول کاری شد . سرباز دستش را روی سینه مرد فشار داد ولی وقتی تقلای مضاعف مرد را دید به شوکرش متوسل شد. به یک ضربه شوکر فریاد خشدار مرد بلند شد. مرد عینکی از حفظ شروع به خواندن کرد. جملات غیر قابل فهم بود و هر از چند وقت با دست چند قطره از درون قمقمه روی مرد می پاشید. مرد مسن همانطور که سعی می کرد پاهای جن را کنترل کند با مرد عینکی هم نوا شد. صدای هماهنگ انها در اتاق می پیچید و بین صدای شر شر باران محو می شد. بوی نا مطبوعی فضا رو پر کرده بود. مرد ناخون هاش رو نا امیدانه روی زمین می کشید و با این کار براده هارو از زمین می کند.
کمی سر جایم جابه جا شدم .عرق از صورتم جاری شده بود. دیگر نمی توانستم انجا بمانم . دوباره احساس کردم بدنم سست شده. سرم سنگینی کرد . و چشمانم در حدقه چرخید. دوباره صحنه ها مقابل چشمانم امد. دیدم که مرد از کف زمین خیز برداشت. جهید. و سپس این من بودم که کف زمین بین خون قلت می زدم. سپس سکندری خوردم و چشمانم را باز کردم. گیج شده بودم. مرد از روی زمین خیز برداشت. نالیدم" نهههه"هرچه دیده بودم تکرار می شد.مرد به سمت درمانگر جهید . دستانم را دور بازوی هیلر حلقه زدم و اورا عقب کشیدم. ناگهان احساس کردم که چیزی سینه ام را درید . نگاهی به پیرهن پاره شده ام انداخت ، باریکه هایی از گوشت سینه ام از زیر ناخن های جن اویزان بود. از پشت روی زمین افتادم. مرد برای حمله دوباره دستش را بالا اورده بود که...
صدای شلیک، و پس از ان چشم های سرخ مرد در حدقه فرو رفت و جسدش کنار من افتاد.
جریان خون مرد را احساس می کردم که در کنارم جاری شد . دستم را به عنوان تکیه گاه روی زمین قرار دادم و با این کار ردی از خون قرمز روی زمین کشیدم. چشم های ملامت گر مرد به من خیره شده بود و موهای اغشته یه خونش به یکدیگر چسبیده بودند. حالم بد شد. احساس سرگیجه پیدا کردم. سرم را به عقب تکیه دادم و ناخداگاه چشمانم بسته شد.
3 »»» آیدا
همگروهی ها: امیر
ماموریت: جنگیری
پیراهن خونینش را در سطل زبانه میاندازم. پنبه، قوطی بتادین و باند را از قفسه در میآورم و در سینی فلزی میگذارم. بعد دستگاه بخیهزن و دستگاه اسکن را از روی میز مرکزی برمیدارم و به سمت تختی که رویش خوابیده است، میروم. همیشه طنین گامهایم را بر کف یکدست درمانگاه دوست داشتم و همین باعث میشود پنج-شش گامی را که مرا به او میرساند، با حسی خوب بردارم و اندکی از آشفتگیام بکاهد. سینی را روی میز میگذارم و روی صندلی کنار تخت مینشینم. چشمانش را باز کرده و نگاهم میکند؛ پیش از رسیدن به شرکت سعی کردم اندکی از دردش بکاهم اما نگاهش واقعا دردمند است و دلم را آتش میزند. لبخندی آرامشبخش میزنم و میگویم: « زود تموم میشه. »
هیچ نمیگوید و از من رو میگیرد. دستگاه اسکن را برمیدارم و تمام اندامهایش را اسکن میکنم؛ دستگاه بسیار سودمندی ست اما بیشتر مانند تفنگی قلمبه است و همین باعث میشود در نگاه اول بیفایده به نظر بیاید! وقتی که منتظرم دستگاه، دادههایش را تجزیه و تحلیل کند از نزدیک به زخمهایش نگاه میکنم؛ از روی شانهی چپ تا سینهاش امتداد دارند و عمقشان حدود یکی-دو میلیمتر در انتهاها و تقریبا یک سانت در میانه است. در میانه زخمها، بافتها به شدت داغان شدهاند و ترمیمشان بیشتر انرژی میگیرد؛ عقب میروم و به این میاندیشم که زخمش بدتر از چیزیست که در ابتدا حدس میزدم و ناراحت میشوم از این که به خاطر من چنین زخمی برداشته است. تبلتم صدایی میدهد، آن را از روی میز برمیدارم و به صفحهاش نگاه میکنم، نتایج خوب است. کنارش میگذارم و میگویم: « دستگاه آسیب خاصی نشون نداده. فقط همین چهارتا زخم کوچولوئه. »
باطعنه میگوید: « شما به این میگی کوچولو؟ اگه ناخوناش یکم عمیقتر میرفتن به قلبم میرسیدن. »
خندهام میگیرد اما نمیخندم؛ در این دو سال دانستهام که باید با هر کس چگونه رفتار کنم؛ و این مامور جوان کسی نیست که بتوان در این موقعیت با او شوخی کرد. تکه پنبهای را با انبر میگیرم، به بتادین آغشته میکنم و آرام روی یکی از جای زخمها میگذارم. صورتش در هم میرود و من مراقبم که خوب زخم را تمیز کنم.
- من یه درمانگرم امیر جان، زخم تو در مقابل زخمهای عمیقی که تا حالا دیدم هیچه. در ضمن، نگران قلبت هم نباش؛ جاش اونقدر امنه که ناخن هیچ انسانی نمی تونه بهش برسه؛ حتی اگه یه جن پایینرده باشه.
پنبه را در سینی میگذارم و یکی دیگر را آغشته میکنم و برمیدارم. آرام زخم را تمیز میکنم و میپرسم: « بهت الهام شد؟ »
همیشه برایم نحوهی عمل نیروی دیگر کلاسها جالب بود اما هیچوقت کنجکاوی نکردم؛ و الآن حس کردم امیر کسیست که میتوانم از او بپرسم. اما او سرخ میشود، رویش را برمیگرداند و طوری که انگار با خود حرف میزند، میگوید: « اگه زودتر اون تصویر رو میدیدم میتونستیم زودتر جلوی اون جن رو بگیریم. »
پنبهی دیگری برمیدارم و مشغول میشوم اما حس میکنم اگر چیزی نگویم، در دلش به شماتت کردن خودش ادامه میدهد. آخرین زخم را هم تمیز میکنم و دستگاه بخیهزن را برمیدارم. روی تنش خم میشوم و بخیهزدن را شروع میکنم.
- تو هنوز کارآموزی پسر جون، خیلی مونده تا حرفهای بشی. هیچکس از اول خوب نبوده. متاسفانه از این ماموریت یه یادگاری گیرت اومده که امیدوارم باعث شه برای پرورش مهارتت بیشتر تلاش کنی.
باز هم هیچ نمیگوید و من به کارم ادامه میدهم. تمام که میشود کمک میکنم بنشیند و برایش باند میپیچم.
- ممنون که جونمو نجات دادی.
و باز هم هیچ... کمک میکنم دوباره دراز بکشد و میگویم: « لطفا چشماتو ببند. »
به ساعت دیجیتالی روی دیوار نگاه میکنم که شمارههایش با نوری قرمز در صفحهی مشکی میدرخشند؛ کاش مانند ساعت رومیزی خانهام نورش سفید بود و اینقدر چشم را نمی زد.
- خب، تو این چند دقیقه به هیچ...
صدای واردکردن رمز درب ورودی میآید. به آن سمت نگاه میکنم و سمیه داخل میآید. میگوید: « حدس بزن امروز... »
و با دیدن مامور زخمی روی تخت، ادامهی حرفش را میخورد. با لبخند میگویم: « بعدا با هم حرف میزنیم. »
و او نیز لبخندی میزند و به سمت سیستمش میرود. به سمت بیمار برمیگردم و ادامه میدهم: « به هیچچیز بدی فکر نکن، میتونی هم به یه صحنهی زیبا و آرامشبخش فکر کنی. »
دستم را روی زخمهایش میگذارم و چشمانم را میبندم. سعی میکنم انرژی نهفته در تکتک سلولهایم را فرابخوانم و به صورت جریانی ممتد و منسجم، از دستم بیرون برانم. بعد آرام دستم را روی قفسهی سینهاش حرکت میدهم و در نهایت روی میانهی زخمها متوقف میشوم. وقتی که حس میکنم به حد کافی به زخمش نیرو بخشیدهام، چشمانم را باز میکنم و دستم را برمیدارم. قفسه ی سینهاش بهآرامی بالا و پایین میرود. دوباره به ساعت نگاه میکنم، فقط پنج دقیقه طول کشید ولی من چرا این قدر خستهام؟! تمام ابزار را دوباره در سینی میگذارم و بلند میشوم. سمیه مشغول است. میگویم: « تا دو-سه ساعت دیگه بیدار نمیشه. »
صندلیاش را میچرخاند تا بتواند مرا ببیند و میگوید: « هنوز نمیفهمم چرا ازشون میخوای به چیزای خوب فکر کنن یا چرا آخرش میخوابونیشون. »
نگاهی به چهرهی آرام امیر میآندازم و پردههای اطراف تختش را میکشم. به سمت سطل زباله میروم، پنبهها را در آن میاندازم و در حالی که به سمت میز مرکزی میروم تا دستگاهها را رویش بگذارم، میگویم: « مامورهای کلاسهای دیگه خیلی فشار روشونه، استحقاق چند دقیقه آرامش و چند ساعت خواب بیدغدغه رو دارن. »
به سمت کمد وسایل میروم.
- حس میکنم اگه از لحاظ روحی آرامش داشته باشن هم روند بهبودیشون سریعتر میشه هم کار من موثرتر.
سمیه ابرو بالا میاندازد و میگوید: « درک میکنم چی میگی. ولی باید آمادگی شرایط اضطراری رو داشته باشن. تو اون شرایط نمی تونیم ازشون بخوایم آروم باشن یا خوابشون کنیم. »
وسایل را درون کمد میگذارم، به پسرکِ روی تخت نگاه میکنم و میگویم: « آموزشهاشون اون قدر سنگین هست که آمادگی هر شرایطی رو داشته باشن. امیر فقط هفده سالشه، هنوز به خودش مسلط نیست؛ برای همین بیشتر از بقیه براش سخته. »
به سمیه نگاه میکنم و میگویم: « خب، نمیخوای بگی امروز چی شده بود؟ »
پوزخندی میزند و میگوید: « یه بچه زرنگ اومده بود اینجا. سعی کرده بود کارت یکی از مامورای امنیتی رو بلند کنه. ولی بچهها مچشو گرفتن. »
لبخندی خسته میزنم و میگویم: « حالا چیکارش کردن؟ »
- هیچی، برادر رئیس بود، میخواست تیم امنیتی رو امتحان کنه.
لبخندی میزنم و میگویم: « دخترای انتظامات کارشون درسته. »
او دوباره به سمت مانیتور میچرخد و من به سمت یکی از درهایی که کنار میز سمیه است میروم. لباسهای مخصوص ماموریتم را درمیآورم، در سبد لباسهای کثیف میگذارم و تیشرت و روپوشم را میپوشم. از اتاق بیرون میروم، به سمت نزدیکترین تخت حرکت میکنم و رویش دراز میکشم. دستانم را زیر سرم میگذارم و به دیوار روبرویم نگاه میکنم؛ چقدر این درمانگاه را با دیوارهای توسی و چراغهای سفید و کمنورش دوست دارم! برای من معبد آرامش است. صدایش را میشنوم: « گزارش نمینویسی؟ »
میگویم: « خیلی خستهام، لطفا نیم ساعت دیگه بیدارم کن. »
و به این میاندیشم که چگونه ملاقات دیروزم با مادرم مرا به هم ریخت و نگذاشت کل دیشب را بخوابم. به بالای سرم و دستگاه نیمکُرهی اسکن امواج مغزی نگاه میکنم، کمکم دارم به این نتیجه میرسم که نیاز است من هم مغزم را اسکن کنم تا اشکالش را بیابم! این روزها خیلی خسته میشود...
نویسنده : آتوسا
هم گروهی ها : نفیسه و سورن
مأموریت : شکار گرگینه زامبی
"گرگینه زامبی! هه... این شانسه من دارم ؟ "
خواستم بگویم حریر تو را به همه ی خدایان جدید و قدیم قسم ما را از این موجودات اجق وجقِ آن دنیایی معاف کن که جلوی دهانم را گرفتم. به زور البته. سخت می شد روی حرف حریر حرف زد. وقتی یک چیزی را به تو می سپرد انتظار دارد درست انجامش بدهی و خب من یکبار هم اشتباه کردم و اینبار دیگر نمی توانستم نه بگویم. یک نه گفتن کافی بود تا به جای اسلحه خانه بفرستنم اتاق مطبوعات و البته که جنگجوی بزرگی مثل من امکان نداشت چنین چیزی را بپذیرد ولی خودمانیم گرگینه زامبی هم شد هیولا؟
این جهنم درّه ای که معلوم نیست کدام از خدا بی خبری درش را باز کرده، همه نوع موجودی را وارد این دنیای فانی انسانها کرده بود، انگار که ما خودمان مشکل کم داشتیم حالا باید با این موجودات شیطانی هم سرو کله می زدیم. آخرین باری که حریر مرا برای مبارزه با این نکبتی های بی ریخت فرستاده بود سه ماه پیش بود و من به جای اینکه کل گله شان را از دروازه ی آن دنیا رد و تبعیدشان کنم به همان نحس خانه ای که از آن آمده بودند، شکست خوردم.
البته بین خودمان باشد، پیش مأمورین پایین مرتبه کلاس گذاشتم که به جای تبعید مغزشان را با خاک زیر پایشان یکی کردم و خلاص. ولی اصل ماجرا چیز دیگری بود، سه چهار تاییشان فرار کردند و من ماندم و جسد دو تا از آنها. ماشالله حریر هم که همه جا چشم و گوش دارد، زود مچم را گرفت. وقتی شماره ی موبایلش را روی صفحه ی گوشیم دیدم، می خواستم از پنجره فرار کنم ولی حیف که اسلحه خانه یک اتاق فسقلی بتنی ست که راهی برایت جز اطاعت از دستور نمی گذارد. ( از سازمان هم که بخواهی خارج شوی باز دوربین های حریر دنبالت می آید و راستش را بگویم. گیر افتاده بودم. )
اینبار گفتم حداقل دو سه نفر جنگجویی را همراه خودم ببرم، حتی خواستم سر راه چند هفت تیر و یک عدد لانچر را از اسلحه خانه کش بروم که باز انگار رئیس بزرگ فکرم را خواند. همان لحظه اس ام اس آمد که " فقط یه اسلحه برداریا!" متأسفانه حریر از عادت اسلحه دزدیم باخبر بود و اینجا بود که فکر کردم شاید از دستم خسته شده و این تنها یک مأموریت خودکشی ست.
شنیده بودم سازمانهای جاسوسی مهره های سوختشان را می سوزانند ولی من که هر چه در آینه نگاه کردم جز یکی دو جای آفتاب سوختگی روی بازوها و بالای شانه ام چیزی نیافته بودم. بعید می دانستم مهره ی تماماً سوخته ای باشم ولی آن روز هم چندان دور نبود. به هر حال... از این حرفها که بگذریم وقتی روی پرونده نگاه کردم و نام نفیسه و عضو جدیدی تحت عنوان سورن را دیدم، خواستم عملاً با سر توی دیوار بروم.
باور کردنی نبود. حریر واقعاً می خواست مرا بکشد. یکی با نفیسه که با آینده نگری هایش هر دفعه که مرا می دید لبخند مرموزی تحویلم می داد و در مورد روش های متفاوت مرگم حرف می زد و یکی اسمش چی بود ؟ سورن؟ که حتی اصلاً نمی شناختمش. می گفتند تله پات است و قرار است با قدرت ذهنیش عضو ویژه و قدرت برتر گروه باشد. چه حرفها! انگار که یک ذهن خوان می تواند اینگونه با هیولاهای بی عقلی مثل گرگ زامبی ها (؟) مبارزه کند.
یک نفر اضافه تر هم می توانستم با خودم ببرم که کلاً بیخیالش شدم. گفتم اگر قرار است گندی که زدم را خودم جمع کنم، تنها بروم سنگین تر است. چرا یک بدبخت بینوایی را هم با خودم همراه کنم و در نهایت خونش هم به گردنم باشد. مدیونید اگر فکر کنید به فکر عذاب وجوان خودم هست و نه جان آن بینوا. از طرفی، دلم بگی نگی برای نفیسه و سورن می سوخت. قرار بود کل امروز را با من سر کنند و این هر چند برای من می توانست سرگرم کننده باشد، برای آن دو عذاب آور بود.
با این فکر، لبخند شیطانی ناخودآگاه روی لبهایم نشست و همانطوری که در راهروی طبقه ی همکف سازمان به سمت زیرزمین راه می رفتم، دستهایم را بهم مالیدم و زمزمه کنان گفتم : " اِهِ هِ هِ امیدوارم اینطور باشه."
وارد اتاق مخصوصی که معمولاً پیش از مأموریت ها در آن حاضر می شویم شدم که با نوجوانی روبه رو شدم، پاهایش را روی میزِ قهوه خوری وسط اتاق گذاشته بود و البته که چهره ی ناآشنایی هم داشت. حدس زدم کسی نباشد به جز همان شخص سورن نام. ابروهایم را بالا انداختم و نیشم را به طرز غیر جذابی باز کردم و با هیجانِ کاملاً ساختگی گفتم : " به به سورن خان شمایی؟"
پسر نوجوان در حالیکه داشت نمک به خیار چنبر در دستش میزد با بی خیالی گفت : " آره خودمم. گفتن اینجا منتظر فرمانده باشم."
دستهایم را به کمرم زدم، یک ابرویم را بالا انداختم و گفتم : " فرمانده، ها ؟ "
با دهانی پر گفت : - اوهوم.
سری تکان دادم و به آرامی شروع کردم در اتاق و دور میز قدم زدن، سپس از روی میخِ بزرگ روی دیوار، اسلحه ی شاتگان دو لول ساخت سال 1250 که یادگاری از پدربزرگ خدابیامرزم بود را برداشتم و نگاه کوتاهی به دسته ی طلاکوب شده و لوله ی براقش انداختم. همیشه حواسم بود که تمیز نگهش دارم، امروز متوجه شدم که رویش را کمی خاک گرفته بود که آن هم مسلماً به خاطر هوای همیشه غبار آلود اتاقِ زیرزمین بود. صدبار به حریر گفته بودم که یک طبقه مانده به پشت بام را به ما بدهد ولی توی کتش نمی رفت، می گفت لو می روید و خب من هم خیلی وقت پیش دست از تلاش برداشتم.
اسلحه را با دو دست و مثل نوزاد تازه متولد شده در دست گرفتم و تف کوچکی رویش انداختم، سپس با آستین سوئیت شرتم رویش را تمیز کردم. حالا دیگر برق می زد و می توانستم تصویر خودم را رویش ببینم. دستی روی موهایم کشیدم و شاتگان دو لول را بالا آوردم و مستقیم سورنِ نوجوان را نشانه گرفتم.
- هی هی هی داری چیکار می کنی؟!
لبخندی زدم و با خونسردی گفتم : " هوم ؟ دارم اتاق رو از وجود موجود بی ادب و گستاخی مثل تو پاک می کنم؟"
"چ-ی.... "
پیش از آنکه جمله اش کامل شود، صدای کر کننده ی گلوله ی شاتگان کل فضای کوچک اتاق را پر کرد و تا چند ثانیه کریِ زنگ داری گوشهایم را پر کرد. سری تکان دادم و علی رغم سوزش چشمهایم که به خاطر دود باروت بود، لوله ی شاتگان را بالا آوردم و همانطور که تیریپ کلینت ایستوودی گرفته بودم، دوده ی داغ خارج شده از لوله را فوت کردم. سورنِ بیچاره از وحشت سرجایش خشک شده بود و با رنگی پریده به فرو رفتگی بزرگ و بد شکلی که روی دیوار بالای سرش شکل گرفته بود، خیره نگاه می کرد.
آب دهانش را قورت داد و تقریباً داد زد : " تو دیگه کدوم کله خری هستی؟"
چهره ام بر خلاف چند لحظه ی پیش کاملاً سرد و بی احساس بود، با لحنی جدی گفتم : " آتوسا، فرمانده ی مأموریت امروز!"
با شنیدن این حرف مثل برق از جایش پرید و سلام نظامی داد : "ف-فرمانده!"
لوله ی شاتگان را روی شانه ام گذاشتم و گفتم : " شنیدم که متأسفانه تله پاتی! شانس آوردی حریر گفته امروز می تونی حسابی کمکمون کنی مگر نه جای اون گلوله روی دیوار نبود جونم!"
سرش را به تندی تکان داد ولی چیزی نگفت برای همین با بی خیالی پرسیدم : " کار با اسلحه رو بلدی؟ "
نگاهی به قفسه ی چوبی پشت سرش که پر از اسلحه های کوچک و بزرگ بود، انداخت و کوتاه جواب داد : " بله."
" خوبه پس –"
در همین با صدای قدمهای با طمأنینه و آرام کسی برگشتم و دست به کمر به چهار چوب در و دختر قد بلند و باریک اندامی با موهای بنفش موج دار نگریستم. نفیسه بود، طبق معمول با آن ظاهر آرام و متین خودش و البته نگاههایی که جمله ی " من همه چیز رو در مورد همه کس می دونم ولی رو نمی کنم" را فریاد می زد، آنجا ایستاده بود.
آهی کشیدم و با لحن نیشداری گفتم :" بالاخره تشریفتون رو آوردین." نفیسه فقط براندازم کرد و من ادامه دادم :" حداقل حالا که انقدر دیر اومدی بگو ببینم آدرس این گرگ زامبی ها رو داریم بریم خونشون یا نه؟"
نفیسه دستی در موهایش کشید و با قدمهای آرام وارد اتاق شد. از کنارم گذشت، نگاه متعجبانه ای به جای گلوله ی روی دیوار و سپس به من انداخت و گفت : " اول از همه سلام به بانو آتوسای بزرگ ." کلمه ی بزرگ را جوری تلفظ کرد که به کلی معنی خودش را از دست داد : " پس قراره این دفعه در جوار شما باشیم. چه افتخاری. "
آدامسی که در دهان داشتم را باد کردم و دست به سینه رو به رویش ایستادم. " متأسفانه درسته. با اینکه معمولاً حوصلتونو ندارم ولی چیکار کنم دیگه دستور حریره،" نگاه کوتاهی به سورن انداختم و بعد دوباره به نفیسه خیره شدم : " گفتم دو تا کلاس جنگجو بفرسته که شما رو تحویلم داد. حالا هم امیدوارم بدونین کی اینجا رئیسه."
باید از همین حالا حساب کار را دستشان می دادم. مگر میشد کسی در واحد من، زیر نظر من و تحت فرمان من وارد مأموریتی بشود و حساب نبرد؟
انقدر درگیر افکارم بودم که متوجه پوزخندی که نفیسه تحویلم داد نشدم. " البته... البته که نمیشه از شاهکار قبلیتون گذشت. "
جا خوردم. لعنتی کاملاً فراموش کرده بودم نفیسه هم دست کمی از حریر نداشت. حریر با تکنولوژی عجیب و غریبش و آن دوربین های مزخرفی که کل ساختمان را زیر نظر گرفته بودند و نفیسه با آن قدرت مسخره ی آینده بینی... ولی صبر کن ببینم با همه ی این اوصاف اصلاً مگر یک آینده بین می تواند در مورد اتفاقاتی که به او هیچ ربطی ندارد، نظر بدهد ؟
اخم کردم : " روی مأموریت امروز تمرکز کن نفیسه! هر اشتباهی بوده مربوط به گذشته س. امروز من مافوق شمام پس اگر می خواین زنده بمونین بهتر به حرفام گوش کنین. "
در همین لحظه سورن از جایش بلند شد و بی توجه به آنچه که همین چند دقیقه پیش گذشت، گفت : " میشه بس کنین دیگه. داره دیر میشه!"
سری تکان دادم و داد زدم : " هی همین حالا چی راجع به مافوقت گفتم؟ " وقتی که دیدم با بی خیالی شانه بالا انداخت، آهی کشیدم، انگشتان اشاره و وسط دو دستم را روی گیچگاهم گذاشتم و رو به نفیسه گفتم : " سر درد گرفتم از دست شما. حالا می خوای آدرسشون رو بهمون بدی یا نه ؟ "
نفیسه سری تکان داد و با جدیت گفت : " با توجه به رویا ها و و یکم تحقیق توی بایگانی مکان یه پارک جنگلی توی حاشیه ی شهره . آدرس قبلا توی چی پی اس ون ثبت شده فقط لازمه به خودتون زحمت بدین و سوار بشین. "
دستهایم را بالا بردم و با لحنی که تمسخر از آن می بارید گفتم : " شکر! بالاخره به حرف اومد." از روی کمد مربوط به اسلحه دو چاقوی جیبی را در دو جیب شلوار جینم جای دادم و به سردی گفتم : " امیدوارم امشب رو صحیح و سالم سحر کنیم. " نگاه کوتاهی به سورن انداختم : " خیلی خب همگی آماده شین. یکی از اسلحه های روی قفسه رو بردارین و دنبالم راه بیفتین. کوچکترین سر پیچی از دستوراتم می تونه به قیمت جونتون تموم شه." به نفیسه نگاه کردم و با تشر ادامه دادم : " رو حرفم بیشتر با شماست خانمِ همه چیز دان. " ابرویی بالا انداختم، پوزخندی زدم و ادامه دادم : "دوست نداریم به این زودی ها آینده بینمون رو از دست بدیم، مگه نه ؟"
نفیسه متفکرانه برای چند ثانیه براندازم کرد و سپس گفت : " تا جایی که خبر دارم اونی که قراره به مشکل بخوره من نیستم. " سپس اسلحه ی هندگان کمری ای را از روی قفسه برداشت و جلوتر از من از اتاق بیرون رفتم.
گذاشتم تا سورن هم از اتاق خارج شود، سپس نفس حبس شده در سینه ام را با فشار بیرون دادم، مشتی به دیوار دم دستم زدم و همانطور که زیر لبی دشنام می دادم، گفتم : " لعنتی باز یه پیشگویی دیگه! بخدا قسم حریر اگر تو این مأموریت مُردم همه ش پاتوئه!"
برای آخرین بار اسلحه هایم را بررسی کردم و مطمئن شدم که همه چیز را به همراه دارم، سپس همانطور که بوتهای را محکم به زمین می کوبیدم، از اتاق بیرون رفتم.
دینگ دینگ دینگ
زیر لبی فحش خیلی ناجوری فرستادم.
دیگه کم کم دارم به این فکر میوفتم که کل سیستم این شرکت لعنیتو هک کنم تا فقط این آهنگ هشدار مسخرش دیگه پخش نشه.
با بیحوصلگی نگاهم رو از مانیتور روبروم گرفتم و به تابلوی اعلانات بالای سرم انداختم و طبق معمول کلی چیز تکراری واسم فرستاده بودن که البته اکثرشون توهین بود. نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که دیگه برام باید یه عادت شده باشه.
و آخر پیاما یه دعوت اجباری از رئیس بود...
اخ که چقدر از این زن بدم میومد و کاملا حس میکردم که این رابطه متقابله. اینکه منو به یه جلسه دعوت کنه حتما موضوع مهمی اتفاق افتاده. زمان جلسه 5 دقیقه دیگه بود و باید با عجله راه میوفتادم پس دستگاه ها رو خاموش کردم و از اتاق تاریک خودم بیرون اومدم. و لحظه ای از اینکه اتاق تکنولوژیست ها تو یه ماه میتونه چقدر تغیر کنه واقعا شکه شدم. اتاق اختراع سلاح به کلی رنگش سفید شده بود و حالا پر بود از تجهیزات فوق پیشرفته ای که بر اساس نیروی گردش از سطح اجسام ساخته شده بود . بخش علم و تکنولوژی حالا از حوض ضدماده سیاه استفاده میکردند که البته اختراع خودم بود.
به ارومی از در کوچیک بخش تکنولوژی بیرون اومدم تا چندین چشم با تنفر روم قفل شه . همه بعد از دیدن روی نحس من چشماشونو برگردوندن و وانمود کردن که من اصلا اونجا نیستم.
عوضیا همیشه کارشونو بلدن. برای همین بود که از بیرون اومدن متنفر بودم.
مورد نظر قرار گرفتن توسط مردم رو تا آسانسور تحمل کردم. خدارو شکر درون آسانسور کسی نبود تا بازم با نگاهش نوازشم کنه پس نگاهم رو به آینه ی روبروم انداختم . چهرمو زیر نظر گرفته بودم و مثله همشیه حسرت میخوردم. موهای قهوه ای لخت و چشم های آهویی یشمی...
پوست برنزه و اندام متناسب...
و اون...
جای زخم عمیقی که از پیشونیم شروع میشد و چشم سمت راستم رو کامل کور کرده بود. لبم رو بریده بود و به چونم رسیده بود. صورتی که زمانی اونقد زیبا بود حالا تجسم شیطان شده بود.
صدای در آسانسور نذاشت بیش تر از این تو خودم غرق بشم. مستقیم به سمت دفتر رئیس رفتم و درو باز کردم.
و البته اون اوجا نبود. در واقع اون هیچ وقت اونجا نیست.
داخل اتاق فردی رو دیدم که ناخوداگاه لبخند رو به لبام آورد. اصلا چند وقت بود نخندیده بودم؟ او جغد برفی بود یک تلپات قابل و البته دلیل بودن من تو بوک پیج. اگه اون نبود من خیلی وقت پیش به تاریکی پیوسته بودم.
و کنار اون علی ، خیلی کم در مورد اون میدونستم و تا حالا ندیده بودمش. فقط میدونستم که اون تو کلاس جنگجوه و بزرگ ترین شاهکارام رو برای اون ساخته بودم. موهای سفیدی داشت و چشماش زیر موهاش پنهان شده بود.
و در آخر دختری که در نزدیکی بسیت و شیش سالگی میخورد باشه که مو و چشم مشکی بود و پوست سبزه ای داشت. نسبتا قد بلند بود.
در کل اونقدر خوشکل بود که به گروه خشن ما نخوره...
نگاهی بیتفاوت بهم کرد. البته که منو نمیشناخت ولی دلم برای این طور نگاها تنگ شده بود.
ناگهان صدا نسبتا روباتیکی در اتاق پخش شد و گفت: سلام من حریرم!
میرم سر اصل مطلب تا دلسترم گرم نشده ، شما ها قراره با هم یه گروه رو تشکیل بدین. گزارشاتی بهمون رسیده که هیچ کدوم از مامورانمون در همدان پاسخی به ما نمیدن. یک هجوم گسترده از خوناشاما پیش بینی میشه.
عضو اول :
کلاس جنگجو علی متخصص نبرد نزدیک و کند کردن و گیر انداختن هیولا ها
عضو دوم :
کلاس تلپات رضا استراتژیست نبرد و برد بالای ارتبلاط ذهنی
عضو سوم :
کلاس هیلر آیدا بهرامی متخصص در درمان سریع
عضو چهارم :
کلاس تکنولوژیست میکائیل مخترع و تنها تکنو با قابلیت نبرد سریع
با هم خوب باشید.
و به یاد داشته باشید هدف این جلسه تشکیل بهترین ترکیب ممکن برای شکار خوناشامه...
از این پس نام شما گروه شما قاتلین ماهه(moon slayers)
اه لعنتی دلسترم گرم شد...
آیدا خیلی آروم فقط سرشو به نشونه تایید تکون داد ولی علی با نگاه خیلی بدی بهم زل زد.
دوست داشتم هرچی زود تر از اون دفتر کوفتی بزنم بیرون پس دست رضا رو گرفتم و باخودم بیرون آوردم.
لبخند مودبانه ای زد و دست گرمش رو روی شونم گذاشت: آقا میکائیل ما چطوره؟؟؟
منم با لبخندی گفتم : هیچی در گیر اختراع سلاح سومم...
نگاه گرمی بهم انداخت و سری به نشونه ی تاسف تکون داد و با صدای آرومی گفت : پسر دیگه واقعا وقتشه که شروع به زندگی کردن کنی...
با هم وارد آسانسور شدیم.
نگاهم تو آینه به زخمم افتاد و با خودم فکر کردم البته که زندگی میکنم
هر وقت اونو کشتم زندگی میکنم...
صحنه هایی جلوی چشمم شروع به شکل گرفتن کردن. زنی داشت تو آتیش میسوخت و منو نفرین میکرد ، تمام شهرو خوناشاما گرفته بودن ، صدای جیغ مردم همه جا بلند شده بود و این من بودم
روی بلند ترین برج شهر ، در حال خنده ای دیوانه وار .
اون من بودم ، قاتل همه ی کسانی که میشناختم....
ضربه ی محکمی به شکمم خورد که از هپروت بیرونم آورد. ناخوداگاه شروع به گریه کردن کرده بودم ، اشکامو پاک کردم و سعی کردم سرمو بالا بگیرم.
رضا نگران نگاهم کرد ولی چیزی نگفت ، فقط اون بود که منو میفهمید.
فقط اون درک میکرد که من چه شیطانی میتونم باشم.
چه قدر باشکوه ، چه قدر قوی ، چه قدر....
نیشگونی از خودم گرفتم ، دوباره وسوسه قدیمی سراغم اومده بود.
و در گوشم نجوای جنون میخوند.
تاریخ : 1/5/96
راوی:envelope(محمد)
اعضای تیم:مستر امیر حسین.
بانو لیلا.
مستر سیامک(شخصیت بی سرنشین)
بانو المیرا(شخصیت بی سرنشین).
ماموریت:شناسایی منطقه مشکوک.
و رئیس گروه قاچاق مواد،چاد مورفی هم یکی از تاریکترین انسانهاست.
کافی شاپ زیباییست.البته بعنوان محلی استتار شده برای پخش مواد جای خوبی نیست.عقل که نباشد جان در عذاب است.کافیمن هایی که در آنجا به خدمات رسانی مشغول بودند،هر از گاهی نگاهی به من میکردند که با لباسهای سر تا پا سیاه هیچ سفارشی نداده بودم و فقط اطراف را نگاه میکردم.محیط کافی شاپ بسیار لوکس بود و باالطبع مشتری هایش هم از افرادی بودند که دستشان به دهانشان میرسید و باز هم نگاه آنها به منی بود که اصلا به افراد پولدار شبیه هم نبودم.من بر پشتی صندلی تکیه داده بودم. پای راست بر روی پای چپ،دست به سینه اطراف را نگاه میکردم.منتظر کسی بودم...فردی که...
-مشتاق دیدار جناب فارسی.
صدایش که شبیه همان فرد بود.پس قاعدتا باید همان باشد.و فامیل مرا صدا زد.پس حتما همان است.سرم را برنگردادم و همانطور که جلو را نگاه میکردم گفتم:
-بهتره بیای بشینی چون من خیال بلند شدن ندارم.
از کنارم فردی با کت و شلوار مشکی رد شد و بر صندلی روبروی من نشست.میز ما درست در وسط کافی شاپ بود و من دیدم که تحرک کافیمن ها و خدمه کافی شاپ در اطراف ما بیشتر شد.مردی که روبروی من،در چشمان سبز رنگ من نگاه میکرد. ریش قهوه ای داشت که در آنها تارهای سفیدی دیده میشد.او قاچاقچی بزرگ شهر بود.
-فکر کنم بدونی چرا اینجام؟مگه نه چاد؟
چاد خندید و اشاره ای به پشت سر من کرد که بعد از چند ثانیه یکی از خدمه با سینی که دو قهوه در آن بود از کنارم رد شد و قهوه ها را بر روی میز گذاشت و پس از تعظیم کوتاهی رفت.
-اگه قهوه میخواستم سفارش میدادم.
-میترسی توش سم باشه؟
حالت چهره اش این را به من القا میکرد که او در خال تمسخر من است.آن لبخند موذیانه اش در تلاقی صورت بی حالت من کم کم رنگ میباخت.گوشی ام را از جیبم در آوردم و با فشار دادن دکمه off/on صفحه اش را روشن کردم.
-خوب...زیاد منتظرت شدم و الان هم وقتم کمه.این دفعه من برای تو کار نمیکنم چاد.کسی که استخدامم کرده گفته مطمئن بشم که دیگه مواد نفروشی.پس بهتره به حرفش عمل کنی و...
-تند نرو پسر بزار منم بیام.من بساطمو جمع نمیکنم.
از جایم بلند شدم و گوشی ام را در جیب شلوار جین سیاهم گذاشتم.چاد هم روبروی من بلند شد و با اخم به من نگاه کرد.خشمش را حس میکردم و همینطور حس ترس که پشت آن مخفی شده بود.
دستی به پیشانی ام کشیدم و در همان حال گفتم:
-ببین چاد.بهتره به حرفم گوش...
-من به حرف تو گوش نمیدم جوجه...گمشو از کافی شاپ من...
اواسط حرفش رسیده بود که با مشت محکمی از طرف من دهانش بسته شد و به سمت چپ پرتاب شد.افرادی که سر میز ها نشسته بودند بلند شده و بعضا در حال فیلم گرفتن بودند.کافیمن ها از کار دست کشیده و به سمت ما می آمدند.چاد دیگر بلند نشد و کافیمن ها هم در حال نزدیک شدن بودند.اولین کافیمن به من رسید و با داد و فریاد مشتی به سمت من روانه کرد.کمی خم شدم تا مشتش از بالای سرم بگذرد و سپس با مشت چپم محکم بر پهلویش ضربه زدم که در همانجا با دادی از سر درد به زمین افتاد.دیگر مشتری ها جیغ زنان در حال خروج بودند.نفر بعدی از راه رسید و دقیقا روبروی من گارد گرفت.گویی تعلیم دیده بود.خوب؟مشتی به سمت من حواله کرد که به چند سانتی متری من هم نرسید که دوباره جمعش کرد.تقریبا همه کافیمن ها اطرافم بودند .مشت اول از پشت به سمت من حرکت و به کمرم برخورد کرد.فورا برگشتم و با دست راست مچ دستش را به سمت بیرون تاباندم و با ساعد دست چپم به آرنجش ضربه زدم.صدای خرد شدن استخوان دستش لذت بخش بود.آن مرد با داد به زمین افتاد و دیگری به جای آن حمله کرد.از سمت راست فردی به سمت سر من در حال فرود آوردن لگدی بود که با دست چپ پای راست اورا گرفتم و به سمت چند تن دیگر پرت کردم و همه آنها با هم به زمین خوردند.چهار نفر مانده بود.چهار نفر در سمت چپم.به سمت آنها برگشتم و همه آنها را از نظر گذراندم.آنها به یکدیگر نگاه کردند و با دادی به یک باره به سمت من حمله کردند.در همین حال گوشی ام زنگ خورد و من دستم را بالا آوردم و با انگشت سبابه ام به آنها علامت دادم که لحظه ای بایستند.
-یک لحظه لطفا.
یکی از آنها که چوب دستش بود به آن سه تای دیگر نگاه کرد.من گوشی ام را در آوردم و دیدم که تماس از خطی ناشناس است.جواب دادم و هنوز دستم روبروی آنها بود:
-الو...
-بله.
-باید بیای سازمان.
-سازمان چیه دیگه؟
-محمد فارسی.دارم میگم بیا سازم...
آن مردی که چوب دستش بود دادی زد و چوب را به بالای سرش برد و به سمت من حرکت کرد.به دو قدمی من رسید که قدمی به جلو مریدم و با لگدی بر گردنش اورا به زمین انداختم.
- نمیتونستی حمله نکنی تا من تلفنمو جواب بدم؟
سپس رو به آن سه نفر کردم.آنها با نگاه هایی که ترس در آن بود به من نگاه میکردند.گوشی هنوز دستم بود و صدای الو الو کردن فرد پشت آن به گوش میرسید.یکدفعه به سمت آن سه نفر خیز برداشتم:
-پخخخخ
هر سه داد زنان فرار کردند و از در کافیشاپ بیرون رفتند.
-داشتی میگفتی؟
-باید بیای سازمان.
-زمان بده.
-الان.
-میام.
تماس را قطع کردم و تلفن را در جیبم گذاشتم.نباید بیشتر از این صبر میکردم پلیس به احتمال زیاد در راه بود.با گام های آهسته از در بیرون رفتم.دستانم در جیب هایم بود و کلاه هودی را به سر انداختم .خیلی طبیعی راه خود را از حاشیه خیابان به سمت سازمان باز کردم.
ساختمان بزرگی بود.یک ساختمان با استتار خبری.نداقل بهتر از استتار محل فروش مواد با کافیشاپ بود.به سمت در رفتم که خود به خود باز شد.روبرویم محیطی باز قرار داشت و خبرنگاران از خدا بیخبر در حال جنب و جوش بودند.چند دختر به عنوان محافظ در حال پرسه زدن بودند.گوشی را از جیبم در آوردم و همانطور که به سمت یکی از دخترها که به من نگاه میکرد، میرفتم، به شماره ناشناس زنگ زدم.وقتی به دختر رسیدم،گفت:
-ببخشید آقا میتونم کمکتون کنم؟
تماس با شماره ناشناس برقرار شد.گوشی را بر روی بلندگو گذاشتم و روبروی صورت دختر گرفتم و سپس به اطراف نگاه کردم.تغییر کرده بود.مثل اینکه به سازمان رسیده بودند.
-کجایی پس؟من الان زیر زمین سازمان بخش تکنو ام.
دختر فورا دستش را بر روی بلند گو گذاشت و گوشی را از دست من گرفت.با خشم به صورت من که بی حالت او را نظاره میکردم، نگاه کرد و پس از قطع تماس گوشی را به سمت من پرت کرد و پشتش را به من کرد:
-دنبالم بیا.
-چه عصبی!
به دنبالش راه افتادم و همراهش به آسانسور سوار شدیم.دکمه طبقه منفی یک را زد و آسانسور به حرکت در آمد.هردو به روبرو و دری که مارا انعکاس میداد نگاه میکردیم.با صدای دینگ و توضیحات صدای زنی که برای آسانسور ضبط شده بود به طبقه مورد نظر رسیدیم.دختر به سمت جلو به راه افتاد.روبروی ما یک راهرو وجود داشت که درهایی با فواصل نامنظم در آن قرار گرفته بود.به سمت اتاقی رفت و من هم پشت سرش قدم بر داشتم.با پشت دستش چند بار به در زد و سپس به سمت آسانسور به راه افتاد.
-ممنون که برام در زدی.کمک بزرگی کردی.لطفتو فراموش نمیکنم.
به او نگاه کردم که با خشم به سمت عقب برگشته بود و به من نگاه میکرد.ابرویی بالا انداختم که دوباره با حرص به سمت آسانسور به راه افتاد.
در باز شد و....امیر حسین؟
-امممم...قاعدتا باید بگم سلام ولی چون زیاد با سلام کردن حال نمیکنم پس....چیکارم داشتی؟
-بیا تو.
و از جلوی در کنار رفت تا به داخل اتاق دخمه مانند بروم.میز کنفرانسی وسط آن اتاق بود.بر روی صندلی ها دختری جوان و دختری دیگر هم سن و سال نوجوانان نشسته بودند.پسری هم در آنجا بود که سنش در حدود من تصور میشد.امیر حسین از کنار من گذشت و به یکی از صندلی ها اشاره کرد:
-بشین محمد.
و خود به سمت صندلی کنار آن دختر جوان حرکت کرد.صندلی را عقب کشیدم و نشستم. در همان زمان صحبت های امیر حسین شروع شد.
-خوب...رئیس از من تقاضا کرد که تیمی رو جمع کنم و به محدوده جنگلی بفرستم.سرپرست تیم منم و چون که حق انتخاب اعضا با من بوده،شماهارو انتخاب کردم.به نظرم بهتره اول با همدیگه آشنا بشیم تا بعد ماموریتو بگم.
و سپس به دختر جوانی که کنارش نشسته بود نگاه کرد.
دختر به دستانش که بر روی پاهایش گذاشته بود نگاهی کرد و سپس سرش را بالا آورد.هنگام صحبت کردن به تک تک ما نگاه میکرد:
لیلا هستم...تله پات.بیستو پنج سالمه.
با هدایت نگاه امیر حسین به سمت آن پسر،او به حرف آمد و دست به سینه به میز نگاه کرد:
-سیامک هستم... بیست و دو ساله و آینده بین.
آن دختر نوجوان به نظر خیلی پر انرژی می آمد و هیجان اولین ماموریتش را داشت:
-منم المیرام هیفده سالمه.اولین ماموریتمه و هیلر هستم.
سپس خنده ریزی کرد و به بقیه نگاه کرد و ادامه داد:
-امیدوارم ازم حمایت کنین.
و سپس همه نگاه ها به سمت من برگشت.راستش کمی معذب شدم و جایم را در صندلی ام کمی تغییر دادم.
-محمد ...جنگجو.
-میخوای یکم بیشتر توضیح بدی؟سنتو بگو حداقل.
-بیست و دو.
امیر حسین مجبور کرد تا سنم را بگویم.
-و منو هم که همتون میشناسید.برادر المیرا هستم و دوست باقیتون.
روبروی من که پشت به در ورودی نشسته بودم،امیر حسین قرار داشت که حال بلند شده بود و دست در جیب شلوار کتانش شروع به صحبت کرد.
-اخیرا با استفاده از تکنولوژی خاصم،یک منطقه به شدت استتار شده رو به طور اتفاقی پیدا کردم و سریع بررسی کردم.به این نتیجه رسیدم که یکی از نانو دوربین های منو هک کرده بودن.مشکل نانو دوربین هارو بررسی کردم.جزئیات دیگه رو نمیگم که سرتونو به درد بیارم.موفق شدم که شخص هک کننده رو گول بزنم و بهشون القا کنم که جای سیستم منو پیدا کردن.در صورتی که یه محل کمین شده رو پیدا کردم.بلا فاصله بعد از این،بهمدیران ارشد خبر دادم.اونا هم منو تشویق به ساخت این گروه کردن تا بریم اونجا برای ماموریت شناسایی.اگه شناسایی شدن مسئولیت تبعید یا کشتنشون رو بر عهده میگیریم و اگه شناسایی نشدن که چه بهتر.
-مبلغو بگو.
کمتر از سه میلیون تومان میگفت همانجا آنها را ترک میکردم.
-پیشنهاد مدیران ده میلیون بوده برای هر نفر و از اون جایی که تو نقش پرخطر تری داری،بیستو پنج درصد بیشتر ازبقیه میگیری.
اوپس...پول خوبی بود.بهتر از پانصد هزار تومان امروز برای کتک کاری یه مشت خلافکار بود.
امیر حسین همه ما را نگاه کرد و در آخر نگاهی به من انداخت.
-خب؟موافقین؟
از جایم بلند شدم و با این کار بقیه به من نگاه کردند.
-هنوزم شمشیرم تو اسلحه خونس؟
هیکلی عضله ای داشتم و قد بلندم هم آن را تکمیل میکرد. یک جنگجو باید اندام مناسب با شغلش داشته باشد. لباسهای چرمی که اعضای سازمان به من داده بودند به تن کرده بودم. تیشرت بسیار معمولی آستین حلقه مشکی، شلوار کتان چسب مشکی. به علاوهی هودی آستین حلقهای خودم و چند غلاف کمربندی برای نگهداری چاقوهای کوچک که بر روی تیشرتم آنها را بستم.
قبل از اینکه سوار اتوموبیل شویم به اسلحهخانه رفته و شمشیرم را برداشته بودم. شمشیر نازنینم که از طرف یک دوست تکنولوژیست و درهنگام آموزش به من هدیه داده شدهدیه داده شده بود. امیر حسین. شمشیر شامل یک دسته و یک تیغهی نامرئی از جنس هوا بود. نیاز به تیز شدن نداشت و انرژی محدود کردن هوا از طریق انرژی خورشیدی تامین و به ابر خازن کوانتومی منتقل میشد. بر روی آن سنسورهای خاصی بود که برحسب قرار گرفتن آن بر کف دست، خود به خود تیغه را به وجود می آورد.
حال با این گروه به سمت آسانسور و از درون راهرو ها میگذشتیم. دلم هوس موی آبی کرد. چه ناگهانی! در اسرع وقت باید موهایم را آبی میکردم. امیرحسین در رأس گروه بود و پشت سر او لیلا و سیامک و پشت سر آنها هم، من و المیرا. نوجوان زیبایی بود. سرشار از انرژی. قرار بود با ماشین من، به مقصد برویم. حدوداً دو ساعت در راه بودیم. آنطور که امیرحسین گفته بود مکان اصلی کلبه ای بزرگ در وسط جنگل بود. پنج نفری داخل آسانسور رفتیم و من دقیقا روبروی درب قرار گرفتم.
- چه خالکوبی ترسناکی!!
به المیرا که سمت چپم بود نگاه کردم که نگاهش به خالکوبی بازوی چپم بود. بازوی سمت چپم خالکوبی از دو شمشیر بزرگ داشت که به حالت ضربدر یکدیگر را قطع کرده بودند و در محل تقاطع آنها اسکلتی بود که ماری از یکی از چشمانش بیرون زده بود. بعد از اتمام دوره آموزشی این خالکوبی را بر روی بدنم نگاشتم. در حال فکر به خالکوبی بودم که در آسانسور باز شد و ما مستقیم به سمت درب خروجی ساختمان به راه افتادیم. من هیچوقت ماشینم را در جایی که قراد بود کاری انجام دهم پارک نمیکردم. مثلا درمورد سازمان بوک پیج، ماشین را دو خیابان بالاتر پارک کرده بودم. تجربه ثابت کرده بود به فرار کمک شایانی میکرد و همینطور به شناسایی نشدن توسط دشمنانم. کنترل از راه دور ماشین را از طریق گوشیام روشن کردم. از پلههای روبروی ساختمان پایین آمدیم و در حاشیه خیابان ایستادیم.
- کی میرسه پس؟
هیچ نگفتم. چند ثانیه بعد فورد موستانگ مشکیام جلوی ما بود.
-سوار شین.
و خود در سمت راننده را باز کرده و سوار ماشین شدم.امیر حسین جلو نشست و بقیه عقب.
- کمربنداتونو ببندین.
- از کی تا حالا برای قانون ارزش قائل شدی؟
همانطور که پایم را برروی گاز فشار میدادم گفتم:
- برای قانون ارزش قائل نیستم. نمیخوام بمیرین.
صدای موتور ماشین درآمده بود که یک دفعه کلاچ را ول کردم و ماشین به سمت جلو پرتاب شد. خودم کمربندم را بسته بودم ولی دیگران نه. با سرعت رانندگی میکردم و از ماشین ها سبقت میگرفتم. چراغ قرمزها را رد میکردم و بدون توجه به افرادی که سعی درعبور از خیابان داشتند گاز میدادم. بالاخره از شهر خارج شده و وارد اتوبان شدیم.عاشق اتوبان ها بودم. با سرعت رانندگی کن و هیچکس هم کاری به کارت ندارد.
-تا دو ساعت دیگه به مقصد میرسیم.
این حرف را گفتم و پایم را بیشتر بر روی گاز فشار دادم.
-رسیدیم.
در ماشین را باز کردم و پاهایم را بیرون انداختم. خم شدم و بند بوت هایم را سفت کردم. صدای باز شدن درها را شنیدم و در کنارم را دیدم که باز شد و لیلا از آن بیرون آمد. امیر حسین به حرف آمد:
-خوب. وسایلاتونو چک کنین. به هر کدومتون یه اسلحه میدم. ممکنه محمد نتونه همزمان از همهمون دفاع کنه و باید ما پشتیبانیش کنیم.
سپس کولهاش را بر روی سقف ماشین گذاشت و چند کلت کمری به بچه ها داد. از ماشین کاملاً بیرون آمده و در ماشین را بستم. اطراف را نگاه کردم .در یک جاده با خاک مرطوب ولی نسبتا سفت بودیم که چند صد متر بعد، که در پیچی گم میشد، طبق گفته امیر حسین کلبه چوبی قرار داشت.
محیط اطراف مملوء از درخت بود و معمولا باید صدای پرندگان و نغمه های آنها به گوش میرسید، ولی هیچ صدایی جز سکوت و سروصدای بچه هاکه در حال آماده کردن خود و برداشت وسایل بودند، نمی آمد.چاقوهای درون غلاف را چک کردم و دسته شمشیرم را در موقعیتی گرفتم که هر وقت خواستم بتوانم از آن استفاده کنم. با حرف امیر حسین به سمت کلبه به راه افتادیم.
-بچه ها پخش بشین. المیرا تو با من بیا. محمد و لیلا و سیامک شماها از بین درختای سمت چپ برین. ما هم از سمت راست جاده. گوشی هایی هم که قبلا توی گوشتون گذاشتین و فعال کنین.
با این حرف همه دستشان را به سمت گوششان بردند و دکمه کوچکی را فشار دادند که صدای تیک آرامی داد.
-خوب الان صدای من بهتون کامل و واضح میرسه. المیرا بریم.
آنها به سمت راست و من بی توجه به آن دو نفر به سمت چپ به راه افتادم و راهم را از میان درختان باز کردم. ریشههای درختان و برگهای آنها زمین را پوشانده بود. هوای مرطوب آنجا بر ششهایم سنگینی میکرد.آن دو را پشت سرم حس میکردم.
حدود چند دقیقه بعد، روبروی ما کلبه ای وجود داشت که از جنس چوبهای اطراف بود. اطراف آن محیطی به شکل دایره شکل و زمینش خالی بود. سقف کلبه به شکل شیروانی بود.
امیر حسین:
- من که چیز خاصی نمیبینم. دوربینهای حرارتی هم چیزی ثبت نکردن. شماها چی؟
لیلا و سیامک هرکدام هم حرف های امیر حسین را تکرار کردند. امیر حسین به حرف آمد:
-بهتره بریم داخل و بررسی کنیم. محمد؟
- باشه.
به سمت کلبه پیش رفتم. از ناحیه ای وارد شده بودیم که پشت کلبه به من و سیامک و لیلا بود و من باید نیم دور میزدم تا روبروی در آن قرار بگیرم. دسته را در حالت خود به دستم گرفتم و با اینکه تیغه اش هیچ وزنی نداشت ولی آن را حس کردم.
در را با دست چپم کمی هل دادم و شمشیر در دست راستم و در امتداد زمین بود. هیچ. در را کاملا باز کردم و به محض اینکه به داخل رفتم سمت چپ و راستم را نگاه کردم. هیچ نبود. کلبه خالی بود و درون آن فقط یک میز بود و ...
-محمد سریع بیا جای من و المیرا. سیامک و لیلا هم جای ما بیان.
نگاه به جزئیات اتاق را ول کردم و به سمت در رفتم. به سمت روبروی کلبه و جایی که حدس میزدم آنها آنجا باشند حرکت میکردم. لابهلای درختان پا گذاشتم و بعد از چندین متر، پشت یک درخت آنها را دیدم. امیرحسین دوربینی در دست داشت و در حال نگاه کردن به روبرو بود و زیر لب چیز هایی را به افراد گروه زمزمه میکرد.به نزدیکی آنها رسیدم و گفتم:
- چی شده؟
- با دوربینهای حرارتی رد یه گروه و گرفتم. ماهیتشون معلوم نیست ولی مطمئن هم هستم که انسان نیستن. سطح گرمایی که از بدنشون ساطع میشه بهشدت برای یک انسان پایینه.
- فرمانده تویی. تو بگو چیکار کنیم.
لیلا این حرف را زده بود که پشت امیرحسین ایستاده بود. امیرحسین دوربین را از جلوی چشمانش پایین آورد:
خیله خب. میریم ببینیم اینا چی هستن.
به بیست متری آنها رسیده بودیم. دو جن به همراه دو گرگینه زامبی و یک شبح در آنجا بودند و به نظر میرسید که در حال انجام کاری هستند. سیامک به حرف آمد:
اینجا رو قبلا دیدم. اونا برای...برای یه کاری اینجا هستن...
یه...
یه
..نفسی بلند کشید و شقیقه اش را ماساژ داد:
- این الهامات هم هیچوقت درست حسابی نیستن.
امیر حسین گفت:
- من میگم بهتره برگردیم و نیروی کمکی بیاریم. محمد دست تنهاس و نمیتونه از پسشون بربیاد.
و سپس به من نگاهی انداخت. موافق بودم. احتمال زنده ماندنم کم میشد اگر به جنگ با آنان میرفتم. همه به طرف کلبه برگشتیم و به قصد به آنجا رفتن گام برداشتیم. صدایی سرد و خشن ما را در جا خشکاند.
- صبر....کنید.
به هیچ چیز فکر نکردم. فقط داد زدم:
- فرار کنید.!!!!!
با داد من همه پراکنده شدند. یکی به راست رفت دیگری به چپ. المیرا با امیرحسین هم به طرف کلبه رفتند. نقش من هم که معلوم بود. باید میماندم تا بجنگم. با کمی ترس به عقب برگشتم و دو گرگینه زامبی را دیدم که در راس موجودات دیگر بودند. یکی از آنها از دیگری بزرگتر بود.
اوغرشی سر داد و سپس موجودات پراکنده شدند و در جهتهایی که لیلا، سیامک، المیرا و امیرحسین رفته بودند، رفتند. یکی از آنها که جنی با صورت وحشتناک بود با سرعت زیاد از کنار من عبور کرد و تنه محکمی به من زد. اگر قدرت بدنی نداشتم مطمئنا پخش زمین میشدم. فقط من مانده بودم و آن گرگینه زامبی بزرگ. قدش حدودا هفتاد سانتیمتر از من بلند تر بود. سرش را کمی خم کرده و شروع به صاف کرنش کرد. حال دیگر یک متر کامل از من بلند تر بود.
- بمیر.....انسان.
صدایش سرد و مانند سوهان روح بود. فورا دسته شمشیر را در حالت مناسب قرار دادم.
بدی شمشیر من این بود که فقط میتوانست ببرد و خاصیت محافظتی نداشت. گرگینه زامبی پنجه راستش را بالا برد و به قصد نصف کردن من به پایین آورد. تیغه نامرئی شمشیر را به قصد محافظت بالا آوردم. دست گرگینه زامبی از قسمت بین آرنج و مچ قطع شد و بر روی صورت من افتاد. داد من از زخمی شدن صورتم به همراه داد او از درد قطع شدن دستش در هم کوبیدند. دستش چقدر سنگین بود!!!!
گرگینه زامبی با چشمان خونبار و خشمگین به سمت من نگاه کرد. درهمین حال غرش بلندی کرد. من فکر کردم او قصد حمله مستقیم و با پنجه چپش را دارد. ولی وقتی که شمشیر را دوباره و برای دفاع به سمت بالا گرفتم، او بر پاشنه پایش مانند یک رقاص باله چرخید و با پشت دست چپش به پهلوی من کوبید. شدت ضربه آنقدر زیاد بود که من به سمت راست پرت شدم و به تنه درختی خوردم.
مطمئن بودم اگر دندههایم نشکسته باشند، حتما مو برداشته بود.
درد مانند خوره به جانم افتاده بود. برخاستم و دیدم که گرگینه زامبی با آن چشمان خونبارش در فاصله کمی از من ایستاده است و گوشههای لبانش بالا رفته و خرناسه میکشد. با شمشیرم فقط باید حمله میکردم. سعی کردم درد را نادیده بگیرم ولی نمیشد.بالاخره دادی که همراه با درد و خشم بود زدم و به سمت او حملهور شدم. اولین ضربه را به صورت مورب به او حواله کردم که به عقب پرید و فقط زخمی نه چندان عمیق بر روی سینه اش به وجود آورد، دومین ضربه را با پای راستم به سینه اش وارد کردم که او زیاد تکانی نخورد و پای من را گرفت و به سمت راست خودش پرت کرد. با سر، در حال پرواز به سمت درختی دیگر بودم که سرم را به سمت راست بردم و شانه چپم محکم به تنه درخت خورد.
به نظرم باید از سلاح های گرم استفاده کنم.
قسمتی از مغزم در حال غرغر بود که چرا از سلاح های گرم استفاده نمیکنم. خوب خوشم نمیآید و نمیتوانم. شما میتونید با دست مخالفتان بنویسید؟ میشود ولی سخت. و من هر چیز سختی رو دوست نداشتم.
همچنین دشمنی سرسخت که در نبردی تن به تن هم باشد!
شانه چپم مطمئنا در رفته بود. لبم پاره شده بود و سه رد تقریبا موازی از زخم پنجه گرگینه زامبی بر روی صورتم بود. خون به درون چشم چپم رفته بود و من چند بار پلک زدم. البته نیازی به دیدن نداشتم تا حس کنم که آن کابوس، در حال نزدیک شدن به من است .صدای گامهایش را میشنیدم و هنوز بر روی زمین دراز کشیده بودم. با صدای آه و ناله در جایم نیم خیز شدم و با دست راستم از جایم بلند شدم. در حین بلند شدن دسته شمشیر را گرفتم و با خود برداشتم.
-تو....ضعیفی......انسان.
-عمت ضعیفه توله گرگ. حالا خداییش توله گرگ که نیستی ولی بالاخره فرقی به حال عمت نداره!!
شانه چپم بسیار درد میکرد و دردش حتی از دندههایی که احتمال شکستن آنها را میدادم هم بیشتر بود. به سمت گرگینه حمله ور شدم. با دست چپش و به قصد زدن من، نیم دایره فرضی روبروی خودش کشید ولی من خم شدم و از زیر آن در رفتم. حال پای چپش آماده بریده شدن بود. تیغه نامرئی شمشیر را به سمت ران پای چپش راهنمایی کردم و از او گذشتم .دو ثانیه بعد دوباره نعره او به هوا برخاست و بر روی زمین افتاد. من که پشتم به او بود، صدای نعره هایش قدرت شنوایی ام را کم کرد و لحظه ای زنگ به گوشم افتاد. ولی دراین میان صدای جیغ فردی را شنیدم و زنگ کاملا از بین رفت. چشمانم را که از زنگ جمع کرده بودم باز کردم و به پشت چرخیدم.
-خب خب خب ...این انسان ضعیف تو رو به زانو در آورده. نشان هم که ندارم که بتونم بفرستمت اونطرف پس...
به بالای سر او رسیده بودم که با خرناس به من نگاه میکرد.
-بای بای توله
جایی که حس میکردم نوک شمشیر باشد بر روی گلویش قرار دادم و آرام، مثل این که در حال بریدن کیک هستم، گلویش را بریدم و سپس به سمتی که فکر میکردم صدای جیغ از آنجاست، با تمام دردی که داشتم، حرکت کردم. حرکتم واقعا کند بود. دست خودم هم نبود که آنقدر ضربه خورده بودم و جراحاتم هم با اینکه جدی نبودند، بسیار درد میکردند. درد طاقت فرسا شده بود و با هر قدم، حرکت استخوانهای دندهام را حس میکردم ولی وقت برای تسلیم درد شدن نداشتم. بالاخره پس از مدتی راه رفتن به قسمتی رسیدم که کمی تعداد درختان در آنجا کم بود و لیلا بر روی زمین افتاده بود. کسی آن اطراف نبود. به سمت لیلا رفتم و دسته شمشیر را درون غلافش بر روی کمرم گذاشتم.
- لیلی...لیلی...
چند سیلی به گونه هایش زدم ولی ا را باز نکرد. انگشت شصتم را بر روی پلک پایینش گذاشتم و آنرا پایین کشیدم. چشم چپش خونی بود و به نظر میرسید یکی از رگهایش پاره شده باشد. انگشت بر گردنش گذاشتم و از اینکه نبضش میزد خوشحال بودم.
- چه غلطی بکنم حالا!؟
باید تا کلبه او را میبردم و سپس ماشینم را میآوردم.دست راستم را به زیر پاهایش و دست چپم را به کمرش انداختم و اورا بلند کردم که لحظه ای از درد، چشمانم سیاهی و سرم گیج رفت و تلو تلو خوردم ولی نیفتادم. باید میایستادم. از بین درختان راهی را که به نظرم به کلبه ختم میشد انتخاب کردم. زمانی که قدم برمیداشتم پهلویم میسوخت. شانه ام بسیار بسیار درد میکرد چون به دلیل وزن لیلا کش آمده بود. حداقل خوب بود که مطمئن شدم که در نرفته است. خطر داشت ولی باید لیلا را به جای امن میبردم.
بالاخره به محیط دور کلبه رسیدم. دیگر توان نگه داشتن لیلا را نداشتم برای همین نیم متر مانده به زمین او به زمین پرت شد.
-اوپس...شرمنده لیلی.
موبایلم را در آوردم و ماشین را به سمت خودم هدایت کردم. چند ثانیه بعد ماشین روبروی من بود. درب آن را باز کردم و لیلا را بر صندلی عقب و به صورت خوابیده گذاشتم.
امیدوار بودم که کسی یا موجودی قصد صدمه به او را نداشته باشد. در ماشین را بستم. حال باید دنبال دیگر اعضای تیم میگش....
--------------امیر
حسین با المیرا در بغل از میان درختان پیدایش شد. دستان المیرا آویزان بود و حتما او هم مانند لیلا بیهوش شده بود.داد زدم:
سیامک کجاس؟
صدایی آرام از امیر حسین به گوش میرسید.صدای...هق هق؟گریه؟چرا گر...
انگار آب سردی را به رویم ریختند. اندامهای دردناکم با چیزی که حدس میزدم،گویی منجمد شده باشند،دیگر درد نمیکردند.
باز هم نمیتوانستم مطمئن باشم. نه... نه حتما اشتباهی فهمیدم...
- امیر حسین بنال دیگه...المیرا چرا اینجوریه؟
دیگر به نزدیکی من رسیده بود. بدنش پر از زخم های ریز و درشت بود و هق هق میکرد...
-المیرا...
گویی بغض جلوی گلویش را گرفته باشد، دیگر ادامه نداد. رفتم جلو و او را از بغلش گرفتم و به سمت ماشین بردم.از لیلا سبکتر بود ولی باز هم شدت دردم را زیاد میکرد.عرق کرده بودم و این عرق با خون مخلوط و به درون چشمم ریخته بود و باعث سوزشش میشد. ولی اهمیتی نداشت. در ماشین را باز کردم و اورا کنار لیلا گذاشتم. چه افتضاحی...
وقتی که در را بستم و سرم را بلند کردم روبرویم سیامک را دیدم که آنطرف ماشین بود. وضع او از من بدتر بود و وقتی که مرا دید، چشمانش در کاسه چرخیدند و بر زمین افتاد.
-مثل بی بی غشی همه دارن غش میکنن این چه وضعه...کدوم خری(خداوکیلی شرمندتم حریر الکی مثلا من عصبانی ام)گفت بریم ماموریت.
ماشین را دور زدم و به سمت سیامک رفتم. وقتی که اورا هم کنار آن دو گذاشتم در را محکم به هم زدم.
-بلند شو بریم. بلند شو منم الان دیدی غش کردم...
عصبانیت و غمم واقعا انقدری زیاد بود که دردم را بپوشاند. دنده هایم شکسته؟ به جهنم!! مثل سگ کتک خوردم؟ باز هم به جهنم!!
سیامک با پاهای لرزان به سمت ماشین آمد و در را باز کرد و داخل ماشین نشست. دیگر گریه نمیکرد. به راه افتادم و دور زدم. کمی که از جاده خاکی گذشتیم، به امیر حسین نگاه کردم که خیره به نقطه ای نامعلوم بود. درکش نمیکردم ولی غمش را حس میکردم...
بالاخره به آسفالت رسیدیم و من با سرعتی بیشتر از آنجا راه رفت را طی کرده بودیم،به سمت سازمان راندم.
ا
راوی : سمیه (پروتی)
اعضای تیم: سمیه، عرفان، امیر، مهران
عملیات: شناسایی و بررسی
تقریباً اوایل غروب بود. خسته از یک روز سختکاری پشت میزم نشسته بودم که یکمرتبه در درمانگاه باز شد. سجاد و مهرنوش رو دیدم که زیر بازوهای محمد را که سرتاپا خونآلود بود گرفته بودند و او را به داخل درمانگاه میکشاندند. دست راست مهرنوش با دستمالی به گردنش وصل شده بود بنابراین سجاد بیشتر وزن مجروح را حمل میکرد. در دست چپش اسلینگ معروفش دیده میشد.
از جا پریدم و پردههای دور نزدیکترین تخت را کنار زدم: بذارینش روی تخت. عجله کنین!
بچهها با دقت او را روی تخت گذاشتند. بهسرعت پیراهن غرق در خون او را شکافتم. زخمهایش هولناک بودند چهار ردیف زخم عمیق در موازات هم که از روی کتف راست تا شکمش را بریده بود. چهارمین زخم عمیقتر به نظر میرسید و خونریزی شدیدی داشت
-یه زامبی گرگینه!
بهسرعت یک کشو و دوکمد را باز کردم و لوازمی را بیرون ریختم و مشغول کار بر روی زخمهای عمیقتر شدم.
در همان حال که بهسرعت زخمها را تمیز میکردم به همراهان نگرانش دستور دادم:
-دور تخت رو خالی کنین. کس دیگه ای هم صدمهدیده؟
-نه ...فقط اون
-خیلی خب پس مهرنوش لطفاً برو به تالار و به مسئول بخش بگو که آیدا رو پیج کنه. خدا میدونه الان چقدر بهش احتیاج دارم. خودتم زود برگرد باید وضعیت دستت رو ببینم.
_ دستم مشکل خاصی نداره یه در رفتگی جزئیه به محمد برس
به کمدی در پشت سرم اشاره کردم وگفتم:
- سجاد اون کمد رو باز کن یه شیشه آبی تو طبقۀ دوم هست اونو برام بیار
دیدم که مهرنوش ببه سمت تالار دوید. سجاد نیز شتابزده بطری آبی رنگ را به دستم داد. همانطور که نبض محمد را میشمردم از او پرسیدم: چطوری این بلا سرش اومد؟
-یه مأموریت گشت بود. عرفان یه رد پا پیدا کرد. دنبالش رفتیم و ...غافلگیر شدیم.
_محکم نگهش دار این میسوزونه...
پنبۀ آغشته به الکل را روی زخمها کشیدم. محمد از درد نالهای کرد اما ضعیفتر از آن بود که عکسالعمل شدیدی نشان بدهد. تقلاهایش را گره فولادین دستان سجاد کنترل میکرد. بعد از تمیز کردن زخمها آنها را به دقت بررسی کردم. هنوز خونریزی داشت و زخمهایش عمیق بود اما خوشبختانه آنقدر عمیق نبود که به احشاء درون بدنش صدمهای وارد کرده باشد. نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم و به سراغ شیشۀ آبیرنگ رفتم.
یک قاشق از محلول آبیرنگ را به دهان بیمار نیمه هوشیار ریختم و کمک کردم تا آن را فرودهد. بعد خیلی سریع سرنگی را از دو کپسول مایع پرکردم. رنگ و روی محمد هرلحظه بدتر میشد و خونریزیش هنوز بند نمیآمد. محتویات سرنگ را در عمیقترین زخمش تزریق کردم. رعشهای از درد کرد قبل از اینکه حرفی بزنم سجاد دوباره شانههای او را نگه داشت. میشنیدم که زیر لب سعی در آرام کردن همکارش داشت.
دستانم را بالا و پایین زخم حرکت دادم و روی بهبود آن تمرکز کردم. انرژی گرمی که از نوک انگشتانم خارج میشد باعث شد که بیمار نیمه بیهوش نفس عمیقی بکشد. زخم عمیق به حد قابل قبولیترمیم شد. حداقل دیگر کشنده نبود. شدت خونریزی کمتر شد.
-دیگه کی با گروهتون بود؟
-عرفان...رفته گزارش بده.
قبل از اینکه کار بخیه کردن دومین زخم به پایان برسد آیدا از راه رسیده بود. بهسرعت یک جفت دستکش به دست کرد و خودش را به تخت رساند و گفت:
-اوضاعش چطوره؟
در حالی مشغول رسیدگی به یکی از زخمهای محمد بودم گفتم:
- خوب نیست...اما میشه گفت زنده میمونه. یه مخلوط سم کش درست کن لطفاً
آیدا بهسرعت دستکشهایش را به دست کرد. خیلی سریع چند بطری از طبقات کمد بیرون کشید و محتویات آنها را در کاسهای با هم مخلوط کرد. کاسه را به دستم داد و با کمک هم محتویات آن را لابهلای زخمهای عمیق محمد کشیدیم. چند لحظه طول کشید مخلوط سفیدرنگ خیلی سریع رنگ کدر و خاکستری به خود گرفت. عفونت بهسرعت بیرون کشیده میشد. بهسرعت مشغول پاک کردن آن از روی زخمها شدم.
یکصدای سرفۀ مردانه توجهم را به خود جلب کرد. به سمت صدا چرخیدم. جوانی بود که به در اتاق تکیه داده بود. نمیشناختمش. دست کم در لیست آشنایان من نبود گفت:
-مدیر میخوان شما رو ببینن...همین الان.
دستهای خونآلودم را بالا آوردم: میبینی که فعلاً دستم بنده
-به من گفتن یه مورد ضروریه و باید فوراً شمارو با خودم ببرم.
به بیمار نیمه بیهوش روی تخت اشاره کردمو گفتم:
- این چیزیه که برای من ضروریه... به مدیر بگو به محض اینکه کارم با بیمارم تموم شد میام.
جوان با نگاهی که خستگی در آن موج میزد گفت:
- به من گفتن باید زودتر شما رو ببرم... حضورتون لازمه...
_خدای من حریر! باشه. فقط یک دقیقه صبر کن.
رو به سجاد که هنوز داخل اتاق بود گفتم:
-اون کشو رو باز کن و لوازم بخیه رو بیار بیرون...
درحالیکه آیدا به زخمهای بالایی میرسید، من زخم پایینی که از بقیه بزرگتر بود را بخیه میزدم.
شنیدم که سجاد به پسری که با دنبال من آمده بود دربارۀ وضعیت بیمار صحبت میکرد: خونریزیش متوقف شده... به نظر آروم تر میاد.
_ خوبه... بهتره بری استراحت کنی سجاد... داری از پا میوفتی
تقریباً کار بخیه زدن این زخم تمام شده بود که صدای زمزمۀ آیدا را شنیدم:
- از اینجا به بعدش رو من حواسم هست. بهتره تو دیگه بری. حتما دلیلی داره که فرستادن دنبالت
میدانستم که محمد را به دستان ماهری میسپارم. دستکشهای خونآلود را داخل سطل زباله انداختم و روپوشم پزشکیام را درآوردم. به سمت عرفان حرکت کردم و گفتم:
-بریم.
بدون هیچ حرف دیگری راه افتادیم. اگر رئیس مرا به دفترش خواسته بود قطعاً به دنبال یک درمانگر نمیگشت.
عرفان که بسیار خسته به نظر میرسید پشت سر من وارد آسانسور شد. در آسانسور به سرووضعش نگاهی کردم. زخمی نداشت، ژاکت جلو بازی پوشیده بود که پایینش اندکی گلی شده بود و در زیر ژاکت، تیشرتی مشکی پوشیده بود. به ظاهرش نمیآمد که توانایی رهبری یک عملیات را داشته باشد. نمیدانم حریر در این پسر چه دیده بود که او را فرماندهی یک عملیات کرده بود.
دو دقیقه بعد در دفتر فرماندهی بودیم. منشی که پشت میزش نشسته بود و بهسرعت در حال تایپ کردن چند فرمان و ارسال فکس بود و همزمان با تلفن پچپچ میکرد. با دیدن من بلافاصله از جا پرید و از هولش گوشی تلفن را روی دستگاه کوبید.
از او پرسیدم:
-فرمانده هستن؟
- خیلی وقته منتظر شماست...
گوشی تلفن را برداشت تا رسیدن ما را اطلاع بدهد که در اتاق باز شد و حریر بیرون آمد. با دیدن من اخمهایش را در هم کشید و گفت:
-دیر کردید...
مثل خودش خشک و رسمی جواب دادم: باید به بیمارم میرسیدم.
اگرچه صورتش را با مهارت بیتفاوت نگه داشته بود میتوانستم نگرانیاش را حس کنم. در را باز کرد تا به داخل دعوتم کند. وارد شدم و پشت سر من هم عرفان وارد شد و در آخر حریر در را بست و گفت و بار دیگر گله کرد: من خواستم فوری بیای سمیه.
بیآنکه فرصتی برای جواب دادن به من بدهد اعلام کرد:
- میخوام به یه مأموریت شناسایی بری
با خستگی خودم را روی مبل رها کردم و گفتم:
-من؟ شناسایی؟ میدونی که من درمانگرم
_اما قبل از درمانگری افسر ارشد با تجربهای هم هستی. ببین اگه بهت احتیاج نداشتم اینو ازت نمیخواستم.
_بگو چی شده...
حریر از داخل پارچ روی میزش لیوان آبی برای خودش ریخت: یه دسته از افرادمون داشتن اطراف کوهستان گشت میزدن که موردحملۀ یه گرگینه زامبی قرار گرفتن...
_ خبرش رو دارم همین الان یکیشون رو تخت درمانگاهمه
_اوضاع محمد چطوره؟
_خطر رو رد کرده... خدا بهش رحم کرد.
نفس راحتی از آسودگی کشید. خیالش راحت شده بود. سؤالی را که ذهنم را مشغول کرده بود از او پرسیدم: برام قابلقبول نیست یه گرگینه زامبی بتونه به این راحتی حریف کسانی مثل محمد و سجاد و مهرنوش بشه خودت میدونی که اون سه تا جزو بهترینهایی هستن که داریم.
عرفان رو به من گفت:
_مسئله اینه که فقط یکی نبود... قبل از اینکه محمد زخمی بشه حساب سه تاشون رو رسیدیم.
با چشمان گشاد شده به سمت او چرخیدم: چی گفتی؟ سه تا؟
با تردید به حریر نگاه کردم: خودت میدونی شیش ماه نیست که اون منطقه پاکسازی شده. بودن یه گرگینه طبیعیه اما بیشتر...
_ به همین دلیله که به تو نیاز دارم. لازمه یه نفر قابلاعتماد ماجرا رو تایید کنه
_پس آتوسا...
_ اون توی ماموریته...به علاوه نیاز داریم یکی از افراد ارشدمون به این جریان برسه. مهرنوش یه شکستگی تو کتفش داره و وضعیت محمدم که میبینی. من به سجاد احتیاج دارم پس فعلاً فقط تو رو دارم. تو تجربشو داری ...تیمتو جمع کن...میخوام فردا صبح اول وقت راهی بشید.
به نظر نمیرسید که بتوانم از این دستور سرپیچی کنم با آهی تائید کردم: قبوله
_ چه کسانی رو میبری؟
_ مهران و امیر رو لازم دارم. اون دوتا قابل اعتمادترین افرادی هستن که میشناسم...
حریر در ادامه به عرفان اشاره کرد وگفت:
-و عرفان...میخوام راهنمای گروهت باشه...
راوی: رضا
همگروهیها: خانم دلارام، رضا (اینتاریوش)
مأموریت: شناسایی
وارد ساختمان «بوکپیج» شدم. مثل هر روزش بود. مردم از طرفی به طرفی میرفتند، همه شان هم کوهی از پرونده های مختلف روی دستانشان سنگینی میکرد. دور تا دور سالن وسیع طبقه همکف را گروهی از دختران انتظامات دوره کرده بودند، عده ایشان در سالن گشت میزدند، و گروهی دیگر نیز با پوشش راهنما و منشی پشت میزهایی جلوی در هر آسانسور نشسته بودند. هرازگاهی تعدادی از مراجعه کنندگان سؤالاتی از آنها میکردند و دختران هم با خوشرویی پاسخ آنها را میدادند. درست رو به روی در ورودی، انتهای سالن، کافه و رستوران، و سالن استراحت مراجعه کنندگان قرار داشت و همیشه با سرویسدهی بی نقص، همه را راضی نگه میداشت.
به سمت اولین آسانسور ضلع غربی ساختمان رفتم، از آسانسورهای دیگر نزدیکتر بود. به میز دختر رسیدم و به او سلام کردم. دست چپم که ساعت سازمان را روی آن بسته بودم بلند کردم و کارت خبرنگاری ای که به گردنم آویزان بود را به دختر نشان دادم. وقتی ساعت مخصوصم را دید، فهمید که خالکوبی امنیتی سازمان به عنوان اجازه دسترسی به طبقات ماورالطبیعه روی بدنم حکاکی شده است، پس بدون توجه به کارتم جواب سلامم را داد و دستش را به سوی آسانسور پشت سرش دراز کرد. هرچند چندین سال بود که این راه را می آمدم و میرفتم، اما حدس زدم که دختر تازه کار باشد. به علاوه، حتی اگر تازه کار هم میبود مراتب امنیتی باید رعایت میشدند. و همه این را خوب میدانستند. با اخلاق خوبی که مسئولان انتظامات و کارکنان داشتند، هیچکس به ساختمان و رسالتش شکی نمیکرد.
وقتی وارد آسانسور شدم، بعد از چند ثانیه که تکنولوژی سازمان صرف شناسایی خالکوبی حک شده با ذرات ریزمغناطیسی روی بازویم کرد، صفحه هولوگرامی، مربوط به طبقات پایینی و مخفی سازمان ظاهر شد. انگشتم را روی طبقه منفی دو فشار دادم، و صفحه ظاهرشده باز ناپدید شد.
همانطور که رو به در آسانسور ایستاده بودم صورتم را برگرداندم و در آینه نگاهی به صورت کشیده ام انداختم. برای هزارمین بار در زندگی افسوس خوردم: ای کاش موهای پرپشتی داشتم. از بین تمام این آدمها، چرا این بلا میبایست سر من نازل شود؟ حتی آرزو میکردم که ای کاش ریشهای به این پرپشتی، روی سرم رشد میکردند! به ثانیه نکشیده بیخیال این ماجرای همیشگی شدم و برگشتم.
بعد از چند لحظه، آسانسور در طبقة جنگجویان سازمان متوقف شد. راهروی کوتاهی جلوی رویم قرار داشت. راهرو از چپ و راست ادامه پیدا میکرد، هر دو سمت بسیار طولانی بودند، و در نهایت راهروها به سمت داخل قوس پیدا میکردند. معماری ساختمان بینظیر بود. محل اقامت جنگجوها با راهروهای دوار، به یکدیگر متصل میشد. و در هر راهروی دایره شکل، در دیوار خارجی راهرو، حدود چهار یا پنج خوابگاه تعبیه شده بود. وارد راهروی سمت چپ شدم، و پس از پیمودن چند قدم به درب خوابگاه رسیدم. مقابل در ورودی خوابگاه، روی دیوار دایرة مرکزی در دیگری بود که به حمام ها و دستشویی های مجهز باز میشد. جلوی هر خوابگاه، یک سرویس هم وجود داشت. در را باز کردم و پا داخل خوابگاه گذاشتم. فقط چهار تخت در هر چهار گوشه اتاق قرار داشت. کنار هر تخت، میز مطالعه و رایانه ای هم گذاشته بودند که کاربرد عمدة آنها نوشتن گزارشاتی بودند که روی سرورهای خصوصی سازمان ذخیره میشدند. مابین تختها تماما کمد شده بود. دوتا از هم اتاقی هایم دور میز وسط اتاق نشسته بودند و حرف میزدند. سلامی به آنها دادم و از همان کنار در راهم را به گوشه سمت راست خوابگاه کج کردم. دکمههای پیراهن سفیدم را باز کردم، کمربند شلوار پارچه ای مشکی ام را شل کردم، و هیکل بلند و عضلانی ام را روی تختم انداختم. یکی از بچه ها پرسید: «خسته ای؟»
- نه! آخه کی سر صبح بلند میشه بیاد سازمان؟ ما که همه مأموریتامون شبن. میتونستیم راحت بخوابیم. البته تو خونه خودمون!
- نق نزن بابا. کم امکانات در اختیارته؟
داشتم کپه مرگم را میگذاشتم که ساعتم شروع به ویبره کرد.
به صفحه ساعت نگاه کردم، نشان بالامرتبه ترین فرد سازمان، حریر! ثانیه شمار زیر صفحه ساعت، از ده ثانیه شروع به حرکت معکوس کرد. بدبختی! مثل برقگرفته ها چرخیدم و به هم اتاقی هایم نگاه کردم.
- جیکتون درنیاد، بچه ها. حریره!
داشتم دکمه جواب تماس را میزدم که یاد پیراهنم افتادم. دیگر وقت نبود. بالشتم را به پشتی تخت تکیه دادم، خودم هم تکیه ام را به بالشتم دادم. تا ملافه را روی سینه ام بالا کشیدم، تماس به صورت خودکار پاسخ داده شد. تصویر هولوگرام مدیر سازمان، روی هوا به نمایش درآمد.
- بفرمایید بانو.
- کجایی؟
- خوابگاه.
- دیر اومدی. برای چندمین بار. فکر نکن خبردار نمیشم.
- اجازه هست نسبت به مدیریت یه انتقادی داشته باشـ...؟
- نه. امشب مأموریت داری. مأموریت شناساییه. اسامی تیم مأموریت امشبت رو بهت میگم، خودت بهشون خبر بده. امشب با یه تکنولوژیست به اسم دلارام، و آینده بین به اسم رضا و همچنین یه تله پات به انتخاب خودت، میری جنوب شهر. خارج از شهره. برای دلارام اطلاعات جانبی درباره مأموریت رو فرستادم. هرچیزی که دلارام توی این مأموریت درخواست کرد، باید براش مهیا کنید.
گزارشهایی از ساکنین روستاهای جنوبی شهر داشتیم که میگفتن یه سری عجیب الخلقه هایی رو اون اطراف دیدن. ضمن اینکه از سطح کل شهر، چندین نفر ناپدید شدن. تا چندین روز هیچ خبری ازشون نبوده، و بعد به طور خیلی ناگهانی در حال رفت و آمد به یه ساختمون متروکه تو جنوب شهر دیده شدن. رفتارشون عجیب بوده، انگار که بدنشون مال خودشون نبوده. البته اینها رو همه رو دوربینای امنیتی سطح شهر ضبط کردن و ما گزارش هیچ برخورد رو در رویی با اونها نداریم. که اگر اون چیزی که فکر میکنیم باشه، منطقیم هست. با توجه به اینکه اطلاعات ما میگن که: «انواع! عجیب الخلقه ها» پس محتمل ترین حدس سازمان اینه که اونجا دروازه ای به آنسوئه. یعنی با تمام چیزهایی که برای مقابله باهاشون آموزش دیدی رو به رو میشی. همه در یک زمان!
یادت باشه، جایی که داری میری دروازهایه به آنسو. خطر بیخ گوشته! و به نفعته که همه تیم رو سالم برگردونی.
- با تکنو و آیندهبین باید بریم وسط اون همه وحشی؟! نمیشه یه جنگجوی دیگه هم برای کمک بفرستین؟
- نه. نمیشه. برای اینکه همه جنگجوهای دیگه یا مشغول ماموریت هستن یا در حال آموزش دیدنن.
- ای بابا!
- چی؟
- ببخشید. حریر خانم، اونا هم آدمن! خب باید یه چیزی باشه که امنیتشون رو تضمین کنه. من فوقش بتونم از پس یه نفر دیگه به غیر از خودم بر بیام... البته اگه زنده برگردم!
چهره حریر لحظهای درهم رفت و گفت: «از هفده سالگی داشتی اینجا آموزش میدیدی. الان حداقل شش سال از اون زمان میگذره. جزو افرادی هستی که باید بتونیم روشون حساب کنیم. پس، مأموریت رو تمام و کمال انجام بده.»
- چشم، فرمانده. مفهوم شد. تلاشمو میکنم.
تصویر حریر دوباره به داخل ساعت برگشت.
به محض قطع شدن پیام، به پایین لیز خوردم و خودم را روی تخت پهن کردم. به بچه ها نگاه کردم. به من زل زده بودند. ازشان پرسیدم که امشب مأموریت دارند یا نه. و اینطور که معلوم شد، هر دو مأموریت داشتند.
به سختی خود را از بالشت کندم، و پشت میز رایانه نشستم. چشمان خواب آلودم به سختی جایی را میدیدند. صفحه ای باز کردم و مشغول نوشتن پیام شدم:
سلام.
همونطور که احتمالاً میدونید، امشب یه مأموریت شناسایی داریم به همراه همدیگه. وسایلتون رو آماده کنید، مهراندازهاتون، تفنگتون؛ تجهیز باشید. دلارام حتما یادت باشه، تو به عنوان تکنولوژیست گروه توی این مأموریت وظیفه تجهیز گروه از لحاظ وسایل ارتباطی رو داری. و رضا، باید ذهنت برای امشب آماده باشه. استراحت کن. مسیرمون، و گهگاهی جونمون، به آینده بینی هات بستگی داره. پارسا تو هم همینطور. ذهنت رو فوق العاده آماده نگهدار. ممکنه حتی یه برنامه بازجویی و شکنجه سریع داشته باشیم توی محل.
هر مورد دیگه ای که فکر میکنین نیاز مأموریت امشب هست رو مهیا کنید. اما فقط نیازات ضروری. اینطور که معلومه قراره وارد یه ساختمون نه چندان نوساخت توی حاشیة جنوبی شهر بشیم. شاید چندتا روستا اون اطراف باشه، پس مأموریت نصف شب شروع میشه، و باید قبل از سپیده دم تموم بشه. این دیگه مأموریت شکار و تبعید نیست. اینجا ما بیشتر به عنوان طعمه به حساب میایم. هرنوع موجودی از آنسو که تا حالا توی آرشیوهای سازمان دیدین، اونجا خواهد بود. پس، لطفا به خاطر افراد گروه هم که شده آماده باشید. نسبت به جون همدیگه مسؤلیم. تا ساعت ده شب، حتما توی پارکینگ سازمان باشید. از اونجا با وَن سازمان حرکت میکنیم.
پیام را با شبکه داخلی سازمان، برای هر سه نفر فرستادم. باز به تختم برگشتم. نباید میخوابیدم. انتخاب اسلحه مناسب برای مأموریت امشب، در درجه اهمیت بالاتری قرار داشت.
- خب اینم از زرادخونه. ببینیم تکنوها چه کردن.
در اتاقی بسیار بزرگ بودم که لب تا لب پر بود از اسلحه های مختلف. تسلیحات سرد و گرم از شمشیر و نیزه و کمان گرفته، تا انواع و اقسام تفنگ های اتوماتیک و غیراتوماتیک. گذشته یا آینده در این اتاق معنایی نداشت. در حقیقت، در این سازمان معنایی نداشت. هرچه در آن مهارت داشته باشی، حرفة توست و اجازه و توانایی استفاده از آن را خواهی داشت.
خوشبختانه چندین سال کار و هدفگیری با اسلحه های گرم، دقت تیراندازی ام را بالا برده بود. تمریناتی که فرماندهان کارکشته سازمان در دوران آموزشم به من داده بودند، خوشبختانه یا بدبختانه، آنقدر طاقت فرسا و نفسگیر بودند که سرعت واکنشم نسبت به اتفاقات و پدیده ها را تا حد قابل توجهی افزایش داده بودند. اما با این حال، هنوز هم در حال آموزش بودم. بر این باور بودم که همیشه در حال آموزش خواهم بود. با بیست و چهار سال سن، تجربة زیادی نداشتم، و هنوز راه زیادی برای پیمودن جلوی خودم میدیدم. از بسیاری از استادان سازمان عقب تر بودم. با وجود سرعت بالایم، در شرایط بحرانی تصمیم گیری تا حدودی برایم سخت میشد. در شرایط غیرمتعارف، به لحظاتی زمان نیاز داشتم تا تصمیم بگیرم، اما تصمیمی که میگرفتم، اگر بهترین تصمیم در آن لحظه بحساب نمیآمد، اما افراد زیادی نبودند که توانایی گرفتن چنین تصمیمی را داشته باشند. تصمیماتی که کمترین عواقب غیرمترقبه را در پیش داشتند. کار با شمشیر و از این قبیل تسلیحات برایم سخت بود، نمیفهمیدم که چرا تعادل بمبانداز، یا اسنایپر و رگبار به آن سنگینی را میتوانستم حفظ کنم، اما این سلاحهای سنتی، اصلا در دستم جا نمیگرفتند.
از قفسه تفنگ های سبک، یک جفت رگبار کمری برداشتم. سلاح بسیار خاصی نبودند، اما هر سلاحی در این سازمان، علاوه بر قابلیت مخصوص خود، قابلیتهای خاص دیگری هم داشت! هیچ سلاحی از دست تکنوها در امان نمانده بود. دو رگبار را پشت سر یکدیگر قطار کردم، لوله تفنگ عقب را در سوراخ خالیِ پشت تفنگ جلویی گذاشتم، قلابهای رو بدنه شان را به یکدیگر قفل کردم، و از روی مانیتور لمسی ای که روی بدنه شان قرار داشت، حالت: «الحاق شده» را فعال کردم. درزهای بین دو اسلحه ناپدید شدند، ماشه و دسته اسلحه جلویی داخل بدنه کشیده شد و به جای آنها جای خشاب قرار گرفت. به علاوه، ریل و دکمه هایی روی بدنه سلاحِ از نوساخته شده ظاهر شدند.
- واقعا چیز توپیه!
مجمع تکنوهای سازمان برای آن دسته از موجودات آنسو که تاکنون رؤیت و شناسایی شده بودند گلوله مخصوص طراحی کرده بود، و با شرایطی که از این مأموریت میدانستم، تمام انواعشان نیازم میشد!
از هر نوع گلوله هرچه توانستم خشاب پر کردم و در جیب های روی شلوارم گذاشتمشان. از گلوله های انفجاری و بیهوشی و تقدیس شده گرفته، تا فشنگ های حاوی الکتریسیته و سم. از لحاظ گلوله و مهمات کم نخواهم آورد. صدا خفه کن های مخصوص دو رگبار و همچنین دوربین و خفه کن مخصوص سلاح یک تکه را در کوله ام گذاشتم. چند خنجر کوچک هم برای اعضای تیم برداشتم.
--------------------------------------------------
راوی: رضا (اینتاریوش)
امروز وقتی خبر ماموریت به دستم رسید مثل همیشه تو کتابخونه بودم. ماموریت شناسایی، شب؟! از وقتی به خانواده اطلاع داده بودم که شب ها پیش رفیقم علیرضا می مونم و تا تو درس ها کمکش کنم (که در اصل برعکس بود) شرکت تو عملیات های شب سازمان برام راحت تر شده بود. هرچند رفیقم هم فکر می کرد برای بوک پیج کار مقاله نویسی می کنم. تا حدودی حقیقت داشت. مقاله ای پر از موجودات آنسو و خطراتشان. هر چند که من از درگیری دوری میکردم. درگیری رو فقط تو فیلما و بازی های ویدیویی دوست داشتم. جایی که خشونت نامحدوده و بدون هیچ خطر واقعی یا عواقبی میتونی ازش لذت ببری. عاشق ماموریت هایی بودم پشت جبهه به دور از هر خطری، فقط من بودم و گستره بی پایان زمان، احتمالات و حوادث...
سر زمان مقرر تو پارکینگ و کنار ونی بودم که باید با بقیه بچه ها سوارش می شدیم. اون طور که فهمیدم تیممون متشکل از یه تکنو، جنگجو، تلپات و... طبعا خودم می شد. جنگجومون رو می شناختم. هم اسم خودم بود و البته چند بار دیده بودمش. اسمش رو تو ماموریت های مختلف از اینو اون شنیده و خلاصه باهاش آشنایی داشتم. پیامی که صبح در مورد ماموریت فرستاد باعث شد نظرم در مورد این ماموریت یکمی تیره بشه. وقتی تو پیغامش نوشته بود که «ممکنه مسیر و زندگیمون به آینده بینی من وابسته باشه و همه در قبال جون همدیگه مسئولیم» استرس و نگرانی درونم مثل (گلاب به روتون) چاه فاضلاب بالا زد و گند زد به بقیه روزم. در جایی از پیام که نوشته بود «ما بیشتر طعمه محسوب میشیم» به فکر افتادم که یه وصیت نامه برای خودم بنویسم. هر چی نباشه اون فرمانده گروهه و حتما بیشتر از ما از ماجرا اطلاع داره. جای دیگه ای تو پیام، فرمانده اشاره کرده بود که خودمون رو مجهز کنیم و من تصمیم گرفتم دست کم از این نظر خودم رو تا بیخ گلو پر از اسلحه کنم چون ظاهرا امنیت همیشگی، در کار نبود. بنابراین از آشپزخونه یه کارد میوه خوری کش رفتم! تا ظهر برای تقویت ذهن فقط چند دور شطرنج بازی کردم. از وقتی فهمیدم توانایی آینده بینی دارم مدت ها رو ذهنم کار کردم تا بتونم مهارتم رو کنترل و در جهتی که میخواستم به کار بگیرم. بگذریم...
تلپات گروه که اسمش پارسا بود قبل از من کنار ون بود و همراهش یه... اون شاهین بود؟! وقتی کنار ون رسیدم سلام کردم، اما قبل از اینکه چیز دیگری بگویم تلپات شروع به حرف زدن کرد و گفت: «سلام، اسمت رضاست و آینده بینی. می دونم. من پارسام.» بعد از مکثی به شاهین که روی شانه اش نشسته بود و نوکش را در بالش می جنباند اشاره کرد و گفت: «اینم تندره.» در حالی که دهانم باز مانده بود و دنبال چیزی برای گفتن بودم پارسا دوباره شروع به حرف زدن کرد: « اووممم به نظر زندگی خوبی داری... چیزای زیادی می بینم، بهترین کلمه برای توصیفش: متوسطه. اما می دونی از نظر من یکم ملال آوره.» با این حرف ها فورا فهمیدم با چه پدر سوخته ای طرفم. یه تلپات. (از کجا باید می دونستم؟ من تا به حال اونو ندیده بودم) خودم رو جمع جور کردم و در حالی که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم گفتم: «پس تو تلپاتی؟ می دونی شماها کارای جالبی با ذهنتون می تونید بکنید و من هم براتون احترام زیادی قائلم اما فضولی تو فکر و ذهن مردم، اونم بدون اجازه... چیزیه که واقعا منو عصبانی می کنه.» پارسا کمی این پا آن پا شد و گفت: «متاسفم رفیق من فقط...» حرفش رو قطع کردم و گفتم: «گفتی اسم این حیوون تندره؟ پرنده قشنگیه، میدونی که من آینده رو می بینم درسته؟ پس توصیه می کنم تو این ماموریت مراقبش باشی شاید زنده برنگرده.» من واقعا از تواناییم استفاده نکردم، می خواستم حال این پسره رو بگیرم اما پارسا بعد از شنیدن این حرف رنگ از رخسارش پرید و از من فاصله گرفت. بعد سکوت مطلق برقرار شد. تلپات در این مدت پرنده رو نوازش می کرد گویا داشت به او دلداری می داد. وقتی بیشتر به کاراش توجه کردم فهمیدم با پرنده ارتباط ذهنی برقرار کرده. این تلپات ها همیشه منو متحیر می کنن.
وقتی انتظار به درازا کشید تصمیم گرفتم که یه نگاهی به جلو بندازم تا ببینم چی در پیشه. امروز خیلی با خودم جنگیدم که به آینده نگاه نکنم و از ماموریت سر درنیارم. هر چه فاصله زمانی که به جلو نظر می کنی بیشتر بشه انرژی و توان بیشتری هم از دست میره و من نمیخواستم در قبال احتمالاتی که حتی ممکن بود درست هم نباشه انرژیم رو از دست بدم. اما الان تصمیم گرفتم یکم از زمان خودم جلو بزنم. چشمام رو بستم و ذهنم رو جهت دادم. تمرین هام جواب داده بودند چون راحت تر از همیشه اتفاق افتاد. چشمانم باز شدند اما دیگر در پارکینگ سازمان نبودم و انگار جلوی تلویزیون نشسته باشم، تصاویری به سرعت از جلویم گذشتند و من سعی کردم آنها را به ذهن سپرده و تحلیل کنم؛ «دختری با صورت گرد، شاد و شنگول با ست لباس بنفش! و ساک به دست، به جمع ما پیوست... سلام کرد... تلپات اسم دختر رو به زبون آورد... دلارام... (دلارام اسم پسر نبود؟!)... دختر به من گفت: «به صدای بلند عادت داری؟... (انگار ناراحت شده بود)... فرمانده اومد... دختر احترام نصفه نظامی گذاشت و...
تا همین جا کافی بود نمی خواستم خیلی جلو برم. چند دقیقه بعد در آسانسور باز شد و همان دختری که دیدم به سمت من و تلپات آمد و با صدای بلند سلام کرد. پارسا دوباره پروسه دزدی اطلاعاتش رو شروع کرد اما اونطور که فکر می کردم پیش نرفت:
- دلارام... خاطرات محوی داری نمیتونم ببینمشون.
با خودم فکر کردم منظورش از خاطرات محو چیه؟ چرا نتونست ذهنش رو ببینه؟ که دختر ازم پرسید: «به صدای بلند عادت داری؟» دقیقا همان طور که دیده بودم. لبخند زدم و گفتم: «می دونستم.» پارسا قدم زنان پشت ون رفت و روی زمین نشست. شاهین هم پر زد و رو به روی تلپات ایستاد. دلارام ازم پرسید: «نمیخوای معرفی کنی؟» پاسخ دادم: «من رضا هستم آینده بین.» بعد به تلپات اشاره کردم و گفتم: «اونم پارساست. تلپات و شاهینشم تندره.»
فرمانده اومد و درست مثل قبل که دیدم، دختر او را شناخت و احترام نظامی نصفه ای گذاشت. جنگجو که رضا نام داشت خندید و گفت: «این کارا چیه پس؟! من فرمانده عروسکیم. فرمانده تویی.» سپس طوری که انگار داشت اعلام می کرد گفت: «راستی سلام. سوار ون شید، وقت برا آشنایی بیشتر هست. یکی دو ساعتی تو راه هستیم تا به محل برسیم.» دلارام فورا گفت: «این ساک ها رو هم بیارید. از کت و کول افتادم.» فرمانده پرسید: «این ساک ها برا چین؟» با شم آینده بینی حدس زدم: «ماموریت شناسایی، تجهیزات شناسایی، اخلاق شناسایی...» بعد یک لحظه کنترلم را از دست دادم و جذب خاطره ای دور از جنگجوی گروه شدم. خیلی طول نکشید تا دوباره کنترل ذهنم را به دست بگیرم. دلارام با ذوق اما با صدای آهسته ازم پرسید: «چی دیدی؟!» من که میدونستم فرمانده حالت چشمامو دیده با صدای عادی جواب دادم: «چیز خاصی نبود فرمانده انگار پرنده دوست نداره.»
-------------------------------------------------
راوی: دلارام
داشتم توی رویاهام غلت میزدم که نور شدیدی چشمامو به درد آورد. اول چشم راستمو باز کردم و بعد چشم چپمو. یه نفر پرده اتاق رو کنار زده بود و نور خورشید صبحگاهی که حالا دیگه وسط آسمون بود وارد اتاق میشد.
به ساعت روی میز نگاه کردم: یازده...!
دستمو دراز کردم و گوشی موبایلمو از روی میز برداشتم. دو تا پیام جدید داشتم. بازشون کردم. یکیش از طرف رییس بود. تا اسم حریر رو روی گوشی موبایلم دیدم از جا بلند شدم، سرم محکم به بالای تخت خورد و خرس پنبه ای که توی بغلم گرفته بودم روی زمین افتاد. پیغامو باز کردم. یه ماموریت شناسایی که قرار بود من به عنوان تکنولوژیست توش شرکت داشته باشم و افراد رو از نظر سلاح و وسایل ارتباطی تجهیز کنم.
هرچند که با نرم افزار رابطة بهتری داشتم اما خب کدوم تکنویی بدش میاد با سلاح کار کنه؟
من یک سال پیش چشمامو در حالی توی این سازمان باز کردم که به مدت یک هفته بیهوش بودم. اینطور که به نظر میرسید توی مسیر جریان شدید انرژی دروازه های آنسو قرار گرفته بودم و فعل و انفعالاتی روی مغزم اتفاق افتاده بود که باعث اختلال توی حافظه ام شده بود. از قبل از اون ماجرا هیچ خاطره ای ندارم فقط با توجه به گردنبندی که همراه داشتم میدونم که اسمم دلارامه.
نمیدونم قبل از برخورد انرژی هم کار با نرم افزار رو بلد بودم یا نه اما قطعا اون انرژی هم کمک کرده که با وجود هفده سال سن میتونم تا این حد با تکنولوژی کار کنم.
پیام دوم از طرف شخصی بود به اسم رضا. مطمئن نبودم بشناسمش اما اسمش آشنا بود. احتمالا فرمانده عملیات بود چون دستوراتی رو در مورد زمان و مکان عملیات توی پیامش گنجونده بود.
گوشی رو کنار گذاشتم و چشمامو روی هم گذاشتم. روز سنگینی پیش رو داشتم، بعد از چند لحظه بلند شدم و به سمت کارگاه راه افتادم. باید یه چیزایی رو آماده میکردم...
- ناهار که نخوردی حداقل بیا شام بخور، با شکم خالی میخوای جلوی هیولاها وایسی؟
از پشت شیشه های عینکم بهش نگاه کردم. یکی از دختر های تکنولوژیست بود که تازه به سازمان ملحق شده بود. با تعجب پرسیدم: «مگه ساعت چنده؟»
چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت: «به نظرم یه دونشو روی دستت بستی.» دست راستمو بالا آوردم و بهش نشون دادم: «کو؟ هیچی نیس که!»
- چپ؛ دست چپ!
- دست چپم بنده 🙂
حس کردم داره قرمز میشه بنابراین بیخیال سر به سر گذاشتنش شدم. وسایلو توی کوله ام گذاشتم و به سالن غذا خوری تکنوها رفتم.
خلوت بود، این روزا همه درگیر ماموریت هستن. غذامو از سلف تحویل گرفتم و کنار همون دختر نشستم و شروع به خوردن کردم. تمام فکرم پیش ماموریت بود تا حدی که حتی نفهمیدم چی خوردم. به ساعت روی دیوار مقابلم نگاه کردم: 9
بلند شدم و به سمت اتاقم حرکت کردم تا آماده شم. چون ماموریت شناسایی بود ترجیح دادم لباس تیره بپوشم اما از رنگ مشکی متنفر بودم از طرفی هم اگه لباس روشن میپوشیدم ممکن بود دچار دردسر شم . نگاهی به لباس ها انداختم و با کلافگی گفتم: حالا من چی بپوشم؟؟؟
بعد از تفکر خیلی زیاد تصمیم گرفتم لباس بنفش بپوشم که زیاد روشن نبود ولی خب بالطبع تیره هم نبود.
یکی از آسانسورها توی طبقه ی تکنوها ایستاده بود. سوار شدم و دکمة پارکینگ رو فشار ندادم چون حس کردم یه چیزیو فراموش کردم. تو فکر بودم که دیدم در آسانسور داره بسته میشه سریع بیرون پریدم ولی کتفم به خاطر برخورد با در درد گرفت. به خودم گفتم هنوز مأموریت نرفتی صدمه دیدی خدا به دادت برسه.
به اتاق برگشتم و گوشی موبایلم رو از روی میز برداشتم. دوباره رفتم توی راهرو و دکمة آسانسور رو فشار دادم. به در بستة آسانسور خیره شده بودم که محکم به پیشونیم زدم: «آخ دختر تو چرا انقد فراموشکاری؟»
به طرف اتاق دویدم و کوله پشتی و کیف حاوی تجهیزات رو برداشتم و با سرعت دوباره به طرف آسانسور دویدم. در آسانسور همون لحظه باز شد و من داخل شدم. دکمه ی پارکینگ رو فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم.
در آسانسور که باز شد دیدم دو نفر کنار یه ون ایستادن. یکیشون یه شاهین خیلی بانمک روی شونه اش داشت که به من زل زده بود. اون یکی هم تنها ایستاده بود. لبخند زدم و جلو رفتم و بلند سلام کردم. پسری که شاهین روی شونه اش داشت با ترس برگشت و باعث شد که شاهین کوچولوش مجبور شه برای حفظ تعادل بال بزنه. اون پسر خیلی سریع دوباره خونسردیش رو به دست آورد و گفت: «دلارام...! خاطرات محوی داری نمیتونم ببینمشون.» دیگه شک نداشتم که تلپاته. کیف هام رو روی زمین گذاشتم و کش و قوسی به بدنم دادم . پسر دوم همچنان ساکت و آروم کنار ون ایستاده بود. بهش نگاه کردم و با شیطنت پرسیدم: «به صدای بلند عادت داری؟» با لبخند جواب داد؛ میدونستم. پس آینده بین بود، خیلی دوست داشتم یه آینده بین رو موقع پیشگویی ببینم.
تلپات قدم زنان پشت ون رفت و روی زمین نشست و شاهینش هم پر زد و رو به روی تلپات ایستاد.
به طرف آینده بین برگشتم: «معرفی نمیکنی؟»
- من رضا هستم آینده بین.
به تلپات اشاره کرد و گفت: اون هم پارساست. تله پات. و شاهینش هم تندره.
همون لحظه در آسانسور دوباره باز شد و نفر بعد وارد شد. فرمانده...
----------------------------------------------
راوی: رضا
وارد پارکینگ سازمان شدم که گوشی ام زنگ خورد. روی صفحه گوشی نوشته شده بود: «مامان». با خودم گفتم: «آخه الان، دو دقیقه قبل مأموریت موقع زنگ زدنه!»
- بله مامان. سلام. خوبم. آره صبح زود از مقر زنگ زدن گفتن باید بیای.
مأموریت دارم امشب، نمیام خونه.
یه باند قاچاقه. تو منطقه نیرو پلیس ماست، باید بهش رسیدگی کنیم.
باشه. حواسم هست. به بابا هم بگو بعدا میام دنبالش که بریم.
حواسمو میدم. باشه. خدافظ.
به این دزد و پلیس بازی ای که با خانواده ام راه انداخته بودم فکر کردم. درست بود که نمیتوانستم درباره سازمان بگویم، اما حداقل میدانستند که به عنوان پلیس، خطر همیشه متوجه کارم است. اعضای تیم را دیدم که در پارکینگ منتظر بودند. موزاییک خطکشی شده را در سکوت با کوله ای در دست طی کردم، تا به بچه ها رسیدم. اول از همه توجهم به دختر کم سن و سالی جلب شد که طبق اطلاعاتی که به من داده بودند، دلارام نام داشت. راجع به گذشته اش چیز زیادی نمیدانستم، اما از روی چهره گرد و خندانش حدس میزدم که عملیات سرد و بی بخاری را پشت سرنخواهیم گذاشت. تقریبا همقد خودم هم بود، و روی پا هم بند نمیشد. به نظر میرسید که خوشحال از حضور در مأموریت است. برقی که در چشمان مشکی اش بود هم گواهی بر همین مدعی بود. از اینها که میگذشتم، لباسهای ست بنفشش! اطمینان میداد برای آینده بین و تله پات شب آرامی در انتظار نیست.
با رسیدن من، دلارام احترام نظامی نصفه نیمه ای گذاشت. خنده ام گرفت: «این کارا چیه پس؟!» به شوخی گفتم: «من فرمانده عروسکیم. فرمانده تویی.» زیاد هم شوخی نبود.
رضا را بیشتر از دلارام میشناختم. قبلا چندباری همدیگر را دیده بودیم. درست به خاطرم نمی آمد، اما احتمال زیادی میدادم که حدود نونزده سالش باشد. موهای پر پشت و مشکی اش داد میزدند که این آدم آفریده شده تا من بلایی سرش بیاورم، اما آدمِ به این آرامی را زدن، کم از حیوانیت نداشت. رضا حدود صد و نود سانتی میشد، به طرز قابل توجهی از من بلند تر بود، و وقتی کنارش می ایستادم باید گردنم را کج میکردم تا به چشمانش نگاه کنم. مثل دفعات قبلی که دیده بودمش، ته ریشش همراهش بود. مانند هر آینده بین دیگری مرموزیت چشمان مشکی اش از دیدم پنهان نماند. آنقدر آرام و ساکت ایستاده بود و تماشا میکرد که انگار اصلا وجود نداشت. یکسرة بلندی به رنگ سرمهای تنش کرده بود. زیر آن ژاکت و شلوار جینی هم پوشیده بود.
- راستی سلام. سوار ون شید، وقت برای آشنایی بیشتر هست. یکی دو ساعتی تو راه هستیم تا به محل برسیم.
دلارام گفت: «این ساکها رو هم بیارید. از کت و کول افتادم.»
- این ساکا دیگه برای چین؟!
رضا جواب داد: «مأموریت شناسایی، تجهیزات شناسایی، اخلاق شناسایی...»
برای لحظه ای مه سفیدی سرتاسر چشمان رضا را سفید کرد. مردمک چشمانش از دید خارج شدند، و پس از چند لحظه دوباره به حالت عادی برگشت.
دلارام با ذوق اما آهسته پرسید: «چی دیدی؟!»
- چیز خاصی نبود. فرمانده انگار پرنده دوست نداره.
و لبخندی تحویل دلارام داد. دلارام هم در مقابل خندید.
- الان این که گفتی چه ربطی داشت؟
ولش کن. مرموزی دیگه. میاریم ساکا رو. راستی... پس اون یکیمون کجاس؟!
رضا سرش را با لبخند مرموزی پایین انداخت، دلارام هم با سرش بدون بیرون دادن هیچ احساسی اشاره ای به پشت ون کرد. پارسا چهار زانو روی زمین نشسته بود، دستانش را زیر چانه اش گذاشته بود و در چشمان شاهینی نگاه میکرد. شاهین از کجا گیر آورده بود؟! من اگر میدانستم که این تله پات حیوان خانگی دارد که یکی دیگر را انتخاب میکردم! حالا عجیبتر آنکه شاهین هم تکانی نمیخورد. واضح بود که پارسا با شاهین ارتباط برقرار کرده بود.
شلوارش انگار که در خاک کشتی گرفته باشد، از خاک قهوه ای شده بود. تی شرت خاکستری ای پوشیده بود که با رنگ چشمانش ست بود. عنبیة چشم خاکستری! عجیب دنیایی شده بود این دنیا.
- پارسا این شاهین که باهامون نمیاد؟
باید داد میزدم تا صدایم را بشنود: «پارسا!». پارسا سریع روی پاهایش ایستاد و جوابم را داد.
- داشتم میگفتم این پرنده رو ببر بزار تو خوابگاهتون.
- نمیشه.
- چرا نشه؟ پرنده نمیبریم با خودمون. حیوون خونگی نمیبریم اصلا. نمیخوای که بلایی سرش بیاد؟
- حواسم بهش هست فرمانده.
- نه نمیشه.
- ببخشید... فرمانده ولی تندر نمیتونه از من جدا بشه.
- لعنتی! ولی خداکنه یه فایدهای برسونه!
به شاهین نگاه کردم و گفتم: «شاهین... همون تندر... طرف من نمیای. شیرفهم شد؟!»
شاهین همانطور به چشمانم زل زده بود و جم نمیخورد! آخرین لحظه که سرم را برگرداندم سرش را کج کرد.
به پارسا نگاه کردم. با تعجب داد زدم: «فهمید؟!»
- آره. بهش گفتم، فرمانده.
- عجبا. بریم بابا. بریم. راستی پارسا، قرصتو خوردی؟
با ناراحتی جواب داد که خورده است.
- پشت میز کنفرانس و این چیزا مینشستیم هم هیچ فرقی به حالمون نمیکرد. در هر صورت این مأموریت واسه ما تعیین شده. خب خودمونو معرفی کنیم. من رضا نیّری ام. بیست و چهار سالمه. تقریبا شش سالی هست که توی سازمان هستم. با پدر و مادرم زندگی میکنم و یه برادر کوچیکتر هم دارم. که مهم نیست. جنگجوی سازمان، و توی این مأموریت هدایت کننده این تیمم. سخت نمیگیرم، اما تا قبل مأموریت. توی مأموریت هم اگر نخواستین به حرفم گوش بدین، فقط خودتونو زخم و زیلی میکنین. برای من فرقی نداره. یه کار تحویل گرفتم، یه نتیجه تحویل مدیریت میدم. هرچی باشه.
خوب میدانستم که حرف هایی که میزنم حقیقت ندارند. کافی بود تا خطی روی بچه ها بیفتد، و آن وقت بود که پوستم را میکندند. این افراد، مأموران با استعداد سازمان بودند، و سلامتشان از مهمترین امور بود. به هر شکلی باید تلاشم را میکردم تا امنیتشان برقرار شود. با تهدید و ترساندنشان، یا با شوخی و هر چیز دیگر.
رضا روی صندلی شاگرد، مثل همیشه آرام کنارم نشسته بود. رضا با تمام آرامشش، گاهی اوقات حرف هایی میزد که از هزار زخم زبان بدتر، و گاهی هم حرف هایی میزد که از هزار جوک و لطیفه بهتر بودند. بستگی به چیزی داشت که به ذهنش میرسید.
- راستی، این مأموریت بیشتر زیر نظر دلارام مدیریت میشه، و طبق خواسته مدیریت کل، ما موظفیم که تجهیزات و خواسته هاش رو فراهم کنیم.
همانطور که در خیابان شلوغ شهر رانندگی میکردم، نگاهی به عقب ماشین انداختم و به دلارام گفتم که خودش را معرفی کند و قسمتی از اطلاعاتی که نیاز است همه مان درباره مأموریت بدانیم را توضیح دهد.
--------------------------------------------
راوی: دلارام
- اسمم دلارامه و هفده سالمه.
بعد ساکت شدم. بقیه هم گویا منتظر ادامه حرفم بودند. رضا گفت: « خب؟!!! اینا رو که خودمونم میدونستیم. برو سر اصل مطلب.»
خب درواقع مطمئن نبودم خودم چیز بیشتری از خودم بدونم برای همین با جدیت گفتم: «مطمئنا یه خون آشام توی ماموریت جلوتونو نمیگیره تا بهتون بگه: اگه گفتی اسم اون دختره چیه میذارم بری. »
به کیف هام اشاره کردم و گفتم: «فکر میکنم در حال حاضر چیزی که میتونه جونمونو نجات بده وسایل داخل اوناست، نه مشخصات من.»
یکی از کیف هام رو کشیدم سمت خودم و بازش کردم.
هدفون های بیسیم رو در آوردم و به هر کدوم یه دونه دادم.
- اینا هدفون های عنکبوتی هستن که همشون به هم متصلن. در واقع به محض اینکه بذاریدشون توی گوشتون و دکمة سیاه روشو فشار بدید پایه هاشون باز میشن و لاله ی گوشتون رو حصار میکشن. به خاطر استفاده از تارهای خیلی نازک قابلیت دریافت ریز ترین صداهای اطراف و انتقالشون از طریق امواج به سه هدفون دیگه خیلی راحته. بنابراین هر حرفی بزنید هممون میشنویم. چون هدفون اصلی توی گوش قرار داره احتمال شکستن خیلی پایینه بنابراین در هر حالتی ارتباط ما پابرجاست. البته مگر اینکه گوشتون قطع بشه!
همشون هدفون ها رو توی گوششون گذاشتن و دکمه ی مشکی رو فشار دادن. تست کردیم و دیدیم همش سالمه. بعد از اون جلیقه های محکمی که لایه لایه بود و بینش پوشش آلومینیومی داشت و جلوی ضربه رو میگرفت از توی کیفم در آوردم و بهشون توضیح دادم که وقتی رسیدیم روی لباس هاشون بپوشنش.
جلوی هر جلیقه یه دوربین نصب شده بود که یک لایه پلاستیک شفاف ازش محافظت میکرد. از اونجایی که ماموریت ما ماموریت شناسایی بود باید تصویر برداری هم انجام میدادیم. هر کدوم از بچه ها به خواست رضا محض اطمینان که اگر از نزدیک با چیزی درگیر شدن دوتا خنجر برای دفاع از خودشون داشتن چون ممکن بود درگیری اونقدر زیاد باشه که رضا نتونه ازمون دفاع کنه، درسته گفته بود براش مهم نیست که ما زخمی شیم اما میشد فهمید تمام تلاشش محافظت از ماست و نگرانی توی چشماش موج میزد. بچه ها که فهمیده بودن یکم جو سنگین شده، هیچی نگفتن. هنوز دو ساعت مونده بود تا برسیم به محل. احساس خستگی میکردم. چشمامو آروم بستم. این میتونست آخرین باری باشه که توی زندگیم میخوابیدم...
راوی : نفیسه
هم گروهی ها : آتوسا و سورن
ماموریت : شکار گرگ زامبی ها
- حریر! چطور ازم میخوای دوباره برم ماموریت در حالیکه هنوز حقوق سه ماه گذشته رو پرداخت نکردی؟
حریر با آرامش وصفناپذیری کمی از دلسترش را خورد و گفت: « ماموریت اضطراریه و تو تنها آیندهبینمون هستی که بیکاری. در مورد حقوقت هم همینو بگم که بودجهی سازمان تقریبا تموم شده و باید صبر کنی. »
- هوف، صحبت با تو بیفایده است. فقط مطمئن باش که من حقوقمو ازت میگیرم. میدونی که برای خرید کردن پول لازم دارم.
چرخیدم و به سمت در خروجی رفتم
- صبر کن ببینم، کجا داری میری؟
- معلومه، ماموریت.
- مگه میدونی چه ماموریتیه؟ یا با کیا همگروهی هستی؟
با نیشخندی به سمتش برگشتم و گفتم: مثل اینکه فراموش کردی من یه آینده بینم.
با بسته شدن در اتاق رئیس، نفسِ حبسشدهم رو بیرون دادم. حریر حتی برای آیندهبینها هم غیرقابل پیشبینی به حساب میاد، مخصوصا وقتی مسئله سر پول باشه.با خودش فکر کرده اگه بگه بودجهی سازمان تموم شده، من بیکار میشینم و قبول میکنم . همه ی افراد سازمان میدونن تموم شدن بودجه همش به خاطر اینه که هی قفسه های پشت سرش رو از دلسترهای مختلف پر میکنه! خوبه که از قبل براش نقشه دارم.
به سمت طبقه ی دوم، جایی که اونهست، راه افتادم. از آسانسور که پیاده شدم، به سمت در قهوه ای رفتم و بازش کردم. روبروم یه اتاق بزرگ بود با قفسه هایی پر از پرونده. جلو رفتم و به مرکز مربع مشکی روی دیوار نگاه کردم؛ قسمتی از دیوار بالا رفت و من داخل رفتم؛ وارد اینجا که میشی انگار وارد یه دنیای دیگه شدی؛ البته این به این معنی نیست که من علاقه دارم توی این طبقه زندگی کنم! اصلا، طبقهی آیندهبینها بهترین طبقهی این سازمانه.
تو این طبقه انواع و اقسام سر و صدا ها رو میشنوی، لوازم الکترونیکی ساده و پیشرفته رو میبینی و چیزی که من بیش از همه ی این ها دوست دارم، قفسه ی شیشه ای درخشان میانه های طبقه ست که توی خودش سیستم پخش موسیقی بسیار پیشرفته ای رو جا داده . من عاشق این سیستمم و همیشه دلم می خواست یکدونه ازش داشتم . چند لحظه ای جلوی قفسه صبرکردم و بالذت به محتویاتش نگاه کردم.
به سختی از قفسه دل کندم و تو مسیر مستقیم جلو رفتم تا به اتاقش رسیدم. میدونم که با توجه به دوربین های مختلف و عجیب و غریب این طبقه امکان نداره که نفهمیده باشه دارم میام پیشش، پس بدون در زدن وارد میشم. اتاق کاملا تاریکه و اون اونجاست؛ یه پسر نسبتا قد بلند و لاغر با موهای قهوه ای که پشت میزش ایستاده بود و نور کم سویی اتاق رو روشن کرده بود.. میکائیل جالب ترین تکنوایه که میشناسم و الان روی یه وسیله ی عجیب و غریب دیگه خم شده بود و داشت اونو بررسیش میکرد.
با نیشخند ازش پرسیدم: هی میکا اون قرصی که باهات در موردش صحبت کرده بودم آماده است؟
با چرخیدن به سمت من، چشمای یشمیش تو نور کم اتاق نمایان شد؛ واقعابه زیبایی یک فرشته ست، هرچند اون جای زخم روی صورتش کمی و فقط کمی از زیباییش کم کرده. در واقع اونو از میکاییل به لوسیفر تغییر داده.همیشه بهش میگم تو قرار بوده دختر بشی، منتها تو لحظه ی آخر خدا تغییر عقیده داده. با دستی که جلوی صورتم تکون میخورد، به خودم اومدم.
- کجایی؟ میگم قبول نکرد حقوقت رو بده؟
- نه، گفت بودجه سازمان تقریبا تموم شده و از همه بدتر فرستادم ماموریت. من فقط رفته بودم درخواست حقوق کنم که حالا به لطف رئیس قراره برم ماموریت.
میکاییل بی توجه به صحبت های من ادامه داد: « قرص هات حاضره ولی میدونی که در ازای قرص ها ازت چی میخوام. »
با شنیدن این حرف آهی کشیدم و گفتم:« البته دارم فکر میکنم که چجوری بیارمش.تو نظری نداری؟ »
- این مشکل من نیست هر وقت چیزی رو که خواستم برام آوردی قرص ها رو بهت تحویل میدم.
زیر لب یه « نچسب » تحویلش میدم و رو بهش میگم: « فعلا بیخیال آقای نق نقو. این ادرس رو وارد جی پی اس ون کن. »
با دادن ادرس محل گرگ زامبی ها به میکا، از اتاقش خارج میشم و به سمت اتاقی میرم که قراره هم گروهی هام اونجا باشن.
بلاخره با سوار شدن سورن به ون، به سمت محل ماموریت حرکت کردیم. با تصور قیافه ی آتوسا بعد دیدن اون مکان، شروع به خندیدن کردم. با رسیدن به بزرگراه خروجی شهر سورن به سمت برگشت و ازم پرسید: تو آینده بینی؟
با پوزخند جواب دادم: آره پسر جون.
- منظورت از اون جمله که گفتی من کسی نیستم که قراره به مشکل بخوره، چی بود؟
با این سوال با لحن بیخیالی گفتم: « میتونی هر جور دلت میخواد فکر کنی. تنها چیزی که دلم میخواد بهت بگم اینه که... »
خودم رو یکم به سمتش خم کردم و با صدای آروم تری گفتم: « به هیچ وجه حواست از مبارزه ت پرت نشه.»
و بعد بدون توجه به چشم های متعجب سورن و سر چرخیده ی آتوسا، گوشیم رو در آوردم و مشغول بازی شدم. با صدای تلق تلق چرخ ها متوجه شدم که وارد یه کوره راه شدیم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. با دیدن مناظر اطراف، گوشیم رو خاموش کردم و توجهم رو به هم گروهی هام دادم.آتوسا یک دختر قد کوتاه با هیکل متوسط بود، بیشترین چیزی که جلب توجه میکرد موهای صورتی کوارتزیش بود. توجهم به سورن جلب شد، یه پسر 18 ساله با موهای قهوه ای و چشمهای خاکستری. قدِ بلند و بدن عضلانی داره. قبلا توی سازمان دیدمش و دورادور میشناسمش، هر چند که فکر نمیکنم اون منو بشناسه؛ آخه به شدت سرش به کار خودش گرمه.
با صدای تق بلندی به خودم اومدم و متوجه شدم ون ایستاده. آتوسا با حرص فراوان گفت: «ای خدا بازم ماشین سازمان خراب شد نمیدونم این تکنوها دارن چیکار میکنن که همیشه ی خدا باید یه مشکلی با ماشین ها داشته باشم! »
به سمت من چرخید و گفت: « پیشگو جان،چقدر دیگه تا محل مورد نظر فاصله داریم؟ »
بدون این که جوابشو بدم،مهرهای تبعیدم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم؛ حرص دادن اتوسا واقعا لذت بخشه. میدونستم که در برابر این بی محلی نمیتونه سکوت کنه و توی دلم شروع به شمردن کردم یک... دو... هنوز سه رو نگفته بودم که با عصبانیت از ون پیاده شد.
-هی! فکر کردی داری چیکار میکنی. به عنوان فرمانده ی عملیات ازت یه جواب میخوام.
با بی خیالی شونه بالا انداختم و گفتم: « خیلی هم دور نیستیم و با سر به تابلوی بالای سرمون اشاره کردم
« پارک جنگلی »
با نگاهی به اطراف، میدونستم که حتی اگه از این ماموریت جون سالم به در ببرم، آتوسا حتما منو میکشه!
اطرافمون تا جایی که چشم کار میکرد، درخت بود و بوته. زمین زیر پامون گلی بود و باعث میشد کفش های نازنینم آلوده بشن. به خاطر دوری از شهر، نور زیادی این اطراف نبود و این باعث به وجود اومدن یک منظره ی رعب آور شده بود و بدتر از همه، مهی بود که اطرافمون رو فراگرفته بود.
سورن از ون پیاده شد و شروع به بررسی اسلحه هاش کرد؛ یه شمشیر متوسط به اضافه ی مهرهای تبعید.
آتوسا با دیدن این منظره گفت: « لعنت بهت نفیسه. نمیدونم چرا هر وقت با تو میام ماموریت باید به همچین جاهایی بر بخوریم. نمیشد این دفعه ماموریت توی یک فروشگاه زنجیره ای باشه؟ حالا این گرگ زامبی ها کجا هستن؟ »
- این دیگه به من مربوط نمیشه و تخصص سورن لازمه
سورن نگاهی بهم انداخت و از آتوسا پرسید: « یعنی همیشه یه همچین جاهایی میاین ماموریت؟ »
آتوسا که به خاطر عصبانیت قرمز شده بود،به من اشاره کرد و با حرص گفت: « هر وقت با این خانوم میایم. حالا بگو ببینم این زامبی ها کجان؟ »
- چهارتان و تقریبا 900 متر به سمت شرق باهامون فاصله دارن.
با خوشحالی گفتم: « بینگو. اینم مکان. بریم که قراره یک جنگ درست و حسابی رو ببینم. »
آتوسا به سمتم نگاه کرد؛ با این که هوا تاریک بود اما تونستم عصبانیتِ درون نگاهشو ببینم! به سمت شرق راه افتادیم. هرچی جلوتر میرفتیم پوشش گیاهی و درخت ها انبوه تر میشدن و فضا تاریک تر. بعد از حدود نیم ساعت، یکدفعه سورن روی زمین نشست و با علامت دست به ما اشاره کرد که بشینیم.
من و اتوسا به سرعت روی زمین نشستیم و آتوسا آروم پرسید: « چی اتفاقی افتاده؟ »
- نزدیکن. میتونم حسشون کنم. دارن میان سمتمون.
آتوسا سریع حالت جنگی به خودش گرفت و شروع به تقسیم وظایف کرد: « نفیسه، این جا میمونی و پناه میگیری. سورن، تو من به کمکت احتیاج دارم. »
آتوسا رو به من ادامه داد: « همین جا میمونی نفیسه، مگر اینکه مساله ی خیلی مهمی پیش بیاد. »
شاتگان دو لول خوشگلش رو بیرون آورد، هرچند که تو اون تاریکی معلوم نبود اما تو ون تو دستش دیده بودمش!یه نفس عمیق کشید و به سمتی که سورن گفته بود اونا دارن میان، حرکت کرد. به سمت سورن که خشکش زده بود برگشتم و گفتم: « هی پسر، مواظب خودت باش. زیاد هم قهرمان بازی در نیار. راستی، حواست فقط و فقط به مبارزه باشه؛ تعریف ازت زیاد شنیدم. برو ببینم چند مرده حلاجی. »
ماموریت: بررسی شعبهی همدان
دستم را روی میز میگذارم، سرم را رویش و به جای خالی سمیه نگاه میکنم که چند دقیقه پیش رفت. خیلی خستهام و به خواب نیاز دارم اما خوابم نمیبَرد؛ در دلم آشوبیست که علتش را نمیدانم. سرم را بلند میکنم، آرنجم ر ابه میز میزنم و چانهام را به دستم تکیه میدهم. به مانیتور نگاه میکنم و به این میاندیشم که چه کاری برای انجام دادن میتوانم پیدا کنم؟ یادم میافتد به چکاپها... لیست آخرین چکاپها را میآورم؛ علامت هشدار بالای لیست توجهم را جلب میکند ولی اول به بخش « چکاپهای جدید » میروم و در بخش « ضروری » تاریخ دو چکاپ بعدی محمد و مهرنوش را مشخص میکنم. بعد به صفحهی اصلی برمیگردم و روی هشدار کلیک میکنم؛ سه نفر آخرین چکاپهایشان را انجام ندادهاند؛ امیر، سینا جنگجو و میکائیل تکنو. خیالم از بابت امیر راحت است، چون به او پیام دادم که پیش از رفتن به ماموریت برای انجام چکاپش بیاید. پس اطلاعات آن جنگجو را باز میکنم؛ مرد 43 سالهای که دو هفته پیش برای ماموریت به شعبهی مشهد اعزام شد. روی نام شعبه کلیک میکنم و اطلاعات پزشکی او را در آنجا میخوانم؛ چکاپهایش را کامل انجام داده است، فقط نمیدانم چرا در سیستم اصلی ثبت نشده! گزارش خطا میدهم و بعد اطلاعات میکائیل تکنو را باز میکنم؛ پسری 17 ساله با چهرهای رنگپریده و جای زخمی بزرگ، حتما مدتهاست خودش را در اتاقش حبس کرده است تا چیزی اختراع کند، همان عادت عجیب تکنوها... بیشتر میخوانم؛ وای، او پنج تا از چکاپهایش را انجام نداده است؛ پس حداقل یک ماه است در حبس به سر میبرد. پوفی میکنم از دست این تکنوهای دیوانه... صدای در میآید؛ تصویر آیفون را میآورم، امیر است. در را باز میکنم و او داخل میآید. بلند میشوم و مانیتور پس از قطع ارتباطش با مردمکم، خاموش میشود. او سلام میکند. جوابش را میدهم، به یکی از صندلیهای اطراف میز مرکزی اشاره میکنم و میگویم: « لطفا بشین. »
مینشیند و میگویم: « خوبی امیر جان؟ »
آرام میگوید: « بله، ممنون از شما. »
لبخند میزنم و دستگاه اسکن را برمیدارم. آرام تمام بدنش را اسکن میکنم و او بیخیال سر جایش مینشیند. کارم که تمام میشود، تبلتم را برمیدارم و برنامهی دستگاه اسکن را میآورم. امیر میگوید: « گروهبندیها... شنیدید که تغییر کردن؟ اینطور که معلومه تا یه مدت هم ثابتن. دیگه همگروهی نیستیم. »
نگاهش میکنم و با خود میاندیشم که بالاخره حریر تصمیم گرفت سیاستش را تغییر دهد. تبلت صدا میدهد؛ به نتایج نگاه میکنم و میگویم: « همگروهیات کیان؟ »
- سمیه و... عرفان.
با لبخند نگاهش میکنم و میگویم: « تو اولین ماموریتت با من بودی و حالا هم با سمیهای؛ انگار خدات خیلی دوستت داره! »
هیچ نمیگوید و من به این میاندیشم که چقدر این پسرِ عبوس را در همین دو دیدار دوست داشتهام! لبخند میزنم و میگویم: « حالت خوبِ خوبه. »
دستم را بر شانهاش میگذارم و میگویم: « مراقب خودت باش امیر جان. »
آرام میگوید: « ممنون آیدا خانوم، سعیمو میکنم. »
من پوف میکنم از سردیاش و او خداحافظی میکند و میرود. در را که میبندد، سرم را روی میز میگذارم تا به خلأ بروم. ناگهان صدای اعلان درمیآید و من لعنت میفرستم به آزاردهنده بودنش! بلند میشوم و به سمت مانیتور میروم. روشن میشود و پیام روی صفحه را میخوانم؛ حریر خواسته است تا پنج دقیقهی دیگر به دفترش بروم؛ فونت بزرگ و رنگ سرخش بوی خطر میدهد! مخصوصا که سمیه هم چند دقیقه پیش فراخوان گرفت!
حوصله ندارم روپوشم را دربیاورم، پس موبایلم را برمیدارم و از درمانگاه خارج میشوم. نصف طول سالن انتظار را طی میکنم تا به آسانسور برسم؛ سوار میشوم، طبقهی آخر را میزنم و خودم را به گوشهای میچسبانم، حوصلهی کار کشیدن از ماهیچههایم را هم ندارم. دستانم را در جیبهایم فرومیکنم و به نقطهی روبرویم خیره میشوم؛ این روزها تعداد اعلانها و ماموریتها زیاد شده است و این مرا میترساند. آسانسور در همکف میایستد و مردی جوان داخل میآید؛ از چهرهی خشنش واضح است که جنگجوست. ولی موهای سفیدش برایم جذاب هستند. دقیقا وسط اتاقک میایستد. پشتش به من است و من خیره به موهایش...
میخواهد طبقهی آخر را بزند که میبیند دکمهاش روشن است و دستش را پایین میآورد؛ اوپس، با او به ماموریت میروم... نفس عمیقی میکشم و دوباره به روبرویم زل میزنم، همکاری با اویِ جدی و موهای سفیدش باید جالب باشد!
آسانسور میایستد ولی او از جایش تکان نمیخورد؛ تکیهام را برمیدارم و بیرون میروم و او هم به دنبالم؛ در دل ادبش را تحسین میکنم و به سمت دفتر حریر حرکت میکنم. به منشی سلام میکنم، جوابم را میدهد، در اتاق را باز میکنم و خیره به موسفید، سرجایم میایستم. چند ثانیهای سپری میشود و او سرانجام تسلیم شده، بدون این که حتی نگاهم کند از کنارم عبور میکند و من هم به دنبالش روان میشوم. در را میبندم و روی نزدیکترین مبل مینشینم و نگاهم میافتد به جوانی که روبرویم نشسته است؛ به نظر میرسد از من کوچکتر است اما از خستگی چهرهاش مشخص است بیشتر از من در این سازمان عمر کرده! موسفید با فاصله کنارم مینشیند. صدای در میآید، انتظار ندارم حریر باشد، و نیست! پسر جوانی کنار مردِ خسته مینشیند، نیمنگاهی به او میاندازم و او به مرد لبخند میزند؛ سرم را پایین میاندازم؛ او را میشناسم، میکائیل تکنو است، همان پسر 17 ساله با زخمی که از پیشانی تا چانهاش ادامه دارد. درد غبارانداخته بر چهرهاش آنقدر قطر دارد که دلم میگیرد از جوانیِ کمرنگشدهاش. به دستانم نگاه میکنم و به خود میگویم: « وقتی دردها رو ببینی، میتونی کَمشون کنی. » و ناگهان یادم میافتد به دردی که... صدای کامپیوتری حریر افکارم را میبُرَد: « سلام، من رئیسم. میرم سر اصل مطلب تا دلسترم گرم نشده؛ شماها قراره با هم یه گروه رو تشکیل بدین. گزارشاتی بهمون رسیده که هیچکدوم از مامورامون تو همدان پاسخی به ما نمیدن. یه هجوم گسترده از خوناشاما پیشبینی میشه. عضو اول: جنگجو، علی متخصص نبرد نزدیک و کندکردن و گیرانداختن هیولاها. عضو دوم: تلهپات، رضا استراتژیست نبرد و برد بالای ارتبلاط ذهنی. عضو سوم: درمانگر، آیدا متخصص در درمان سریع. عضو چهارم: تکنو، میکائیل مخترع و تنها تکنو با قابلیت نبرد سریع. با هم خوب باشید و به یاد داشته باشید هدف این جلسه تشکیل بهترین ترکیب ممکن برای شکار خوناشامه. دو ساعت دیگه پرواز دارید، آماده... اَه لعنتی، دلسترم گرم شد. »
آرام سر تکان میدهم و میکائیل ناگهان بلند میشود و رضا را هم با خودش بیرون میبرد. من هم بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم. موبایلم را درمیآورم و در تلگرام به حریر پیام میدهم: « حریر » بلافاصله پیامم را میخواند. تایپ میکنم: « داری منو میفرستی که بمیرم؟ » و او پاسخ میدهد: « دارم میفرستمت که نذاری بمیرن. » لبخندی بر لبانم مینشیند و به این میاندیشم که برای هر موقعیتی پاسخ آمادهای دارد! مینویسم: « پس برگشتم حقوقمو بیشتر کن.:دی:دی:دی » و لبخندم تلخ میشود. مینویسد: « چشم بانو، امر دیگهای؟:دی » موبایل را در جیبم میگذارم و وارد آسانسور میشوم.
قمقمه را در جیب کناری کولهام میگذارم و به سمت تختی میروم که محمد رویش خوابیده است. قفسهی سینهاش آرام بالا و پایین میشود، لبخند میزنم، علائمش را روی تبلت چک میکنم، خروجی کیسهخون و سرم قندش را هم بررسی میکنم و ملحفه را تا روی سینهاش بالا میکشم. به سمت مهرنوش میروم که با دست باندپیچیشدهاش روی تخت کناری خوابیده است؛ علائم او را هم چک میکنم و ملحفهاش را بالا میکشم، به سمت کولهام میروم، بَرش میدارم و از المیرا، شاگرد جدیدمان، خداحافظی میکنم. به سمت آسانسور میروم. سوار میشوم و دکمهی 2 را میزنم. به صفحهی موبایلم نگاه میکنم و نقشهی ساختمانی که رویش یک دایرهی سرخ در حال حرکت است؛ اولین بار است به طبقه ی 2 میروم و به نقشهی راهنمای ساختمان نیاز دارم. واقعا دوست دارم بدانم میکائیل چهچیزی برای نشان دادن به من دارد که پیام داده است به اتاقش بروم!
آسانسور میایستد و پیاده میشوم. نقشه میگوید که باید پنج قدم به سمت چپ بروم و وارد اتاق شمارهی 3 شوم. درب قهوهای با نوشتهی « ورود افراد متفرقه ممنوع » را باز میکنم و پیش میروم. روبرویم اتاقی نه چندان بزرگ با قفسههای پر از پرونده است. به صفحهی موبایل نگاه میکنم: « لطفا به مربع مشکی روی دیوار نگاه کنید. » به طرح مربعی که در مرکز چندین دایرهی مشکی قرار دارد نگاه میکنم و ناگهان تکهای از دیوار بالا میرود و پشتش سالنی بزرگ پر از انسان و دستگاه نمایان میشود. چند نفر عجیب نگاهم میکنند و من داخل میشوم. به نقشه نگاه میکنم، باز هم مستقیم، تا درب شمارهی 6. راهم را ادامه میدهم که ناگهان دستی بازویم را میگیرد؛ یک دختر است با کلاهی عجیب روی سرش. میگوید: « کجا میری؟ »
- اتاقِ... میکائیل.
رنگ نگاهش تغییر میکند و میگوید: « مراقب خودت باش. »
متعجب نگاهش میکنم، کسی صدایش میزند و او بیحرف میرود. جلو میروم، پشت در میایستم، ضربه میزنم و داخل میشوم. همهجا تاریک است و شک میکنم که درست آمدهام اما در را که بیشتر باز میکنم، میکائیل را میبینم؛ تنها چهره و نیمی از بالاتنهاش در نور مانیتور نمایاناند. چیزی نمیگویم و در را میبندم. گام اول را که برمیدارم پایم روی یک چیز نرم میرود و صدای جیغی در میآید. به عقب میپرم و ناخودآگاه میگویم: « وای » اما با برخورد کمرم به دستهی در « آخ » هم به آن اضافه میشود. میکائیل تنها نگاهم میکند و حتی بهخاطر چیزی که جلوی در گذاشته است، عذرخواهی هم نمیکند! سعی میکنم آرام باشم و میگویم: « خب، چی میخواستید نشونم بدید؟ »
دستش را به درون تاریکی پشت سرش میبرد اما نمیدانم که چه میکند؛ فقط صدای کشیده شدن چیزی روی زمین میآید و ناگهان اتاق با نور کمسویی روشن میشود و میگوید: « بشین تا بگم. »
کولهام را درمیآورم، کنار صندلی میگذارم و مینشینم. او یک کرهی نقرهای رنگ را از روی میز برمیدارد و در آغوشم میگذارد. متعجب نگاهش میکنم و میگوید: « تازگیها که با ماهواره روی ماموریتهای سازمان نظارت میکردم متوجه یه مشکل تو پروسهی درمان شما شدم؛ با این روش، خیلی طول میکشه که متوجه مشکل فرد بشید. اختراع جدید من نانورباطهایی هستن که با چشم غیرمسلح قابل دیدن نیستن و کارشون اینه که تو تشخیص زخم و یا بیماری کمک میکنن. با امواج مغز درمانگر کنترل میشن... »
مکث میکند و میگویم: « خب، ادامه بده. این کره چجوری کار میکنه؟ »
کره را در دستانش میگیرد و میفشرد و بعد کِش میآورد. شگفتزده میشوم و او میگوید: « این کره از جنس گرافینه و هر جایی جا میشه؛ با زیاد کردن فضای بین اتمهاش این اجازه رو به رباتها میده که بیرون بیان. اینو میتونی زیر لباست یا تو جیبت بذاری و بعد که لازم شد، درش بیاری و کروی باشه. »
سر تکان میدهم و میگویم: « کاربردی به نظر میرسه. تو این ماموریت امتحانش میکنیم؟ »
- بله.
- فقط یه چیز ، این رباطها استریلیزهن؟ منظورم اینه که نباید آلوده باشن وگرنه باعث عفونت میشن.
یکجورهایی حقبهجانب نگاهم میکند و میگوید: « فکر اونجاشم کردم. هرموقع کره رو روی دهن فرد بذاری اون قسمتش به صورت هوشمند باز میشه و رباطها وارد بدن میشن و در عرض چند ثانیه نتیجهی اسکن رو روی صفحهی ساعتت نشون میدن. »
میتوانم بگویم در معنای واقعی کلمه کف کردهام! من با کره وَر میروم و چند ثانیه در سکوت میگذرد. سرانجام کره را به دستش میدهم و میگویم: « باید بریم. »
بلند میشوم، کولهام را به کمر میزنم و از اتاق خارج میشوم و اوهم به دنبالم میآید.
میکائیل زودتر از من از آسانسور پیاده میشود و با گامهایی سریع به سمت هلیکوپتر میرود. به گامهایش نگاه میکنم و به گامهای خودم که چقدر آرام روی زمین گذاشته میشوند... به هلیکوپتر که میرسیم، سرم را بلند میکنم؛ رضا جلو نشسته است و آن دو عقب. رو به رضا میگویم: « رضا، میشه شما عقب بشینید؟ »
چند لحظه نگاهم میکند و بی حرف جایش را به من میدهد. به رویش لبخند میزنم و کنار خلبان مینشینم. کولهام را جلوی پایم میگذارم و عینک و کتابم را درمیآورم تا قبل از رسیدن به همدان، اندکی با ولادیمیر و استراگون همراه شوم...
اعضای تیم: امیر حسین، محمد
سیامک (شخصیت بی سرنشین)
المیرا (شخصیت بی سرنشین)
ماموریت: شناسایی منطقهی مشکوک.
..........................................................
بسم تعالی
همه جا تاریک بود... سیاهی... چیزی نمیدیدم.
سرم در حال انفجار بود، باد سردی به صورتم وزید... داشتم سقوط میکردم!!
«نـــــــــــــــــه»
«کمــــــــــــــــک... نــــــــــه»
ـ خانم...
ـ خانم...
ـ حالتون خوبه؟؟
ناخودآگاه دستم به سمت گردنبندم رفت، آرامم میکرد.
باز همان رویا بود، این کابوس خواب و آرامش را از من گرفته بود.
نور شدیدی به چشمانم میتابید. آرام آرام چشمهایم را باز کردم. چندین جفت با مخلوطی از نگرانی و کنجکاوی مرا نگاه میکردند.
دوباره بیهوش شده بودم...
ـ چرا اینجا افتاده؟ غش کرده ؟
ـ حتما صرع داره، دختره بیچاره...
بدون اینکه به طرز فکرشان اهمیتی بدهم، با تنی رنجور و خسته، انگار که کوهی را جابهجا کرده باشم؛ از جایم برخاستم.
کسی میخواست کمکم کند...
«نمیخواد. خودم میتونم».
ـ چه آدم مغرور و بیادبیه.
دوست نداشتم کسی کمکم کند چون در آنصورت حس ناتوانی و عجز میکردم.
وقتی به چنین مکانهای پرجمعیتی میرفتم، افکار و اندیشههای مختلف آدمها، به مغزم فشار وارد میکرد و خوندماغ میشدم و گاهی هم بیهوش، مثل چند دقیقه پیش...
کلاً اعصاب ضعیفی دارم و آن طور که از اطرافیانم شنیدهام، مادرم هم اینگونه بوده. چیزی از مادرم به یاد ندارم، وقتی خیلی کوچک بودم، مرده و پدرم مرا بزرگ کرده است او را هم چند سال قبل از دست دادم و از پدرم فقط برایم یک گردنبند مانده...
* * *
امروز زیادی به اعصابم فشار آورده بودم ولی لازم بود، باید این نقطه ضعفم را حل کنم، باید تواناییام را تقویت کنم تا بتوانم افکار مختلف را تفکیک نمایم و تنها بر روی امواج فکری یک نفر متمرکز شوم.
گاهی اوقات متوجه نمیشوم که آیا این فکر من است یا شخص دیگر... میترسم فکرهای مردم، کمکم بر ذهن و فکر من تسلط یابد و هویتم را از دست بدهم...
اغلب آرزو میکردم چنین توانایی نداشتم چون دردسرش بیشتر از موهبتش است.
سرپا شده و ایستادم و به دور و برم نگاهی انداختم. قبل از بیهوشیام، مسافران در حال سوار شدن بودند ولی اکنون زمان زیادی از عبور قطار میگذشت. پس مدت زیادی، بیهوش بودم.
به سمت تنها صندلی خالی رفتم. سرم را به عقب تکیه دادم بلکه سردردم خوب شود. در خیالاتم غرق بودم که ناگهان صدای گریهی کودکی را از صندلی کناریام شنیدم. بچه به شانهی مادرش چنگ زده و با ترس و وحشت به من نگاه میکرد...
یعنی تا این حد قیافهام وحشتناک بود؟؟ هیچ وقت نتوانستهام به راحتی با کسی ارتباط برقرار کنم به خصوص بچهها.
به شیشه روبرو در سالن ترمینال، نگاهی کردم... صورت قلبی شکل و چشمان مشکی رنگم که ترس نداشت شاید از موهای فر وحشیام ترسیده یا لباسهای به رنگ خونم...
کنجکاو شدم که به چه چیزی فکر میکند که این طور ترسیده!!
به چشمانش خیره شدم و تمرکز کردم ــــــــــــــــ
یعنی چه؟ ـــــــ
نمیتوانم چیزی بشنوم!! آیا سپر دفاعی دارد؟
چه طور چنین قدرتی کسب کرده؟ آیا همه نوزادان این چنین سپری دارند؟
دردِ سرم بیشتر شد. نکند نیرویم را از دست دادهام؟
یک لحظه وحشت کردم!
بیتوجه به درد، تمریناتم را دوباره شروع کردم...
سوژه: آقای حدوداً 40 ساله، کت و شلوار شیک و تمیزی پوشیده، حلقه دستشه، نحوه ایستادنش و بالا گرفتن سرش نشان میدهد که اعتمادبهنفس بالایی دارد، به احتمال زیاد رئیس یا کارمند درجهی بالای یک شرکت است، مدام ساعتش را نگاه میکند پس عجله دارد.
بعد از بررسی ظواهرش، بر ذهنش تمرکز کردم...
ــ کاش با هواپیما میرفتم. اگه مژگان سرصبحی اینقدر معطلم نکرده بود به موقع به هواپیما میرسیدم ولی... پس کجا موند این قطار؟؟ باید به موقع برسم و قراداد و امضا کنم وگرن....
از ذهنش خارج شدم؛ تقریباً اکثر موارد را درست حدس زدم.
این یکی از روشهای جدیدم بود که بتوانم از ظاهر فرد به افکار و باطنش پی ببرم. اغلب مردم نه تنها ظاهر و باطنشان یکی نیست، بلکه حرفی هم که میزدند با چیزی که فکر میکنند، متفاوت است.
سرم را چرخاندم تا سوژه بعدی را پیدا کنم که یه دفعه گردنم درد گرفت، دردِ سرم کم نبود، این هم اضافه شد...
یادگاری یکی از مأموریتهای قبلیام است. آسیبدیدگی شدیدی داشتم، گردنم تقریباً شکسته بود. دستهای معجزهگر المیرا درمانش کرده بود، ولی گهگاه دردش برمی گشت. باید به المیرا نشانش دهم. درمانگر گروهمان است، دختر کم سن و سال و فعالی است. علاوه بر دستهایش، خودش هم انرژیبخش است.
با منِ منزوی، زمین تا آسمان تفاوت دارد.
حرکتِ گردنبندم حواسم را جمع کرد. حلقه دورش در حال گردش بود که به این معنا است که یکی از اعضای گروه دنبالم میگردد.
امیرحسین به جی پی اس (gps) مجهزش کرده بود تا در مواقع لزوم پیدایم کنند.
بر ذهنهای آدمهای دور و برم زوم کردم، کسی مرا به صورت ذهنی صدا میزد...
ــ لیلا...
ــ لیلا...
امیرحسین بود، تکنولوژیست گروهمان. حتما مأموریتی در پیش داریم...
از جایم بلند شده و بعد از یک نگاه کنجکاوانه به کودک، به سمت امیرحسین رفتم.
* * *
«سلام رفیق. خبری شده؟»
آنچنان ارتباط صمیمانهای با او نداشتم و البته نگاه سرد و بیروح امیرحسین اجازه صمیمیت نمیداد.
ـ آره. ماموریت داریم.
«چرا تا اینجا اومدی؟ زنگ میزدی...»
«آهان فهمیدم... برای اسلحه سریات اومده بودی تا از این اطراف چندتا وسیله تهیه کنی.»
امیرحسین با خشم نگاهم کرد:
ـ صدبار نگفتم ذهن من و نخون؟؟
حق با او بود، تجربه ثابت کرده بود که اگر ذهن همگروهیهایم را نخوانم، به صلاحم است.
بیتوجه به او به سمت ماشینش رفتم.
به سمت سازمان میرفتیم.
از ماشین پیاده شده و وارد ساختمان بوکپیج شدیم. نیازی به استفاده از آسانسور نبود، کمی فعالیت ورزشی برای بدنم لازم است، البته دلیل واقعیاش این است که از چشمتوچشم شدن با بقیه در آسانسور متنفرم.
اتاق گردهمایی گروهمان، در طبقه دو ساختمان است. همیشه این اتاق را دوست داشتم، میز بزرگ کنفرانس در مرکز، تابلوهای نفیسِ سبک مدرن بر روی دیوارها و شومینه گوشه اتاق، باشکوه و درعینحال آرامشبخش بود.
من روی یکی از صندلیها و امیرحسین هم بر صندلی دیگر نشست.
«نمیخوای بگی چی به چیه؟»
ـ صبر کن بقیه بچهها هم بیان.
با موبایلش با محمد تماس گرفت، انگار حرصش را درآورده چون با عصبانیت گفت:
ـ محمد فارسی، دارم میگم بیا سازمـ...
ـ الو... الووو
ـ به من نگاهی انداخت و گفت:
ـ قطع کرد!!
وقتی با محمد صحبت میکرد، از پشت تلفن صدای داد و فریاد میآمد. انگار دعوا شده بود. تا به حال با محمد همکاری نداشتهام. از دوستانِ امیرحسین بود.
سپس به سیامک و المیرا اطلاع داد که به سازمان بیایند.
المیرا زودتر از همه رسید. دختری زیباییست، ریزه میزه با موهای قهوهای و چشمان خاکستری.
ـ سلام به همگی...خوبین؟
و به سمت من شیرجه زد و من را بغل کرد و بعد به طرف امیرحسین رفت، ولی او بالاجبار و با سردی المیرا را در آغوش گرفت. انگار نه انگار که با هم خواهر و برادر بودند! تفاوت تا این حد؟؟ ارتباط خانوادگی بینشان خیلی ضعیف بود.
با اینکه من دوستی نداشتم و از آن فراری بودم ولی عاشق خانواده و پدرم بودم.
سیامک از در وارد شد و نگاهی عاشقانه به المیرا انداخت و سپس با ما احوالپرسی کرده و بر صندلی کناری المیرا نشست. سیامک خیلی خوشتیپ است، قدبلند و رشید، موهای خوشحالت و طلایی، با چشمانی باریک و صورتی کشیده.
در زده شد، امیرحسین در را باز کرد و پس از گفتگویی کوتاه با فرد پشت در، پسری با چشمانی سبزرنگ و موهایی شلختهوار، وارد اتاق شد. او از ما هم بدتر است. حتی این آداب معاشرت کوچک را هم بلد نیست. ولی از سبک لباس پوشیدنش خوشم آمد.
بعد از نشستن آن دو نفر، جلسه شروع شد...
ما به همدیگر معرفی شدیم و بعد امیرحسین توضیحاتی راجع به ماموریت داد که یک منطقه استتارشده و فوقسری راکشف کرده و باید آنجا را شناسایی کنیم.
محمد همان اول کار درباره پول و حقوق مأموریتش سوال پرسید!!
بعد ، همگی از جا بلند شده و به سمت اتاق لباس رفتیم. اتاقی بود دراز و طویل و دور تا دورش کمد گذاشته بودند. هر کمد به یکی از اعضای سازمان تعلق داشت.
به سمت کمدم حرکت کرده و بعد از برداشتن لباسهایی که قرار بود در مأموریت امروز بپوشم، به سمت بخش رختکن رفتم.
لباسهایِ متعلق به سازمان، متحدالشکل و سیاه رنگ بود که شامل پیراهن، کاپشن، شلوار و بوت میشد. ولی محمد به جای کاپشن هودی پوشید.
پس از برگشتن محمد از اسلحهخانه، همه با هم سوار آسانسور شده و به سمت بیرون حرکت کرده و سوار ماشین محمد شدیم.
مقصدمان به سمت یکی از شهرهای شمالی و نشانههای آن تغییر پوشش گیاهی در طول مسیر و افزایش رطوبت بود.
داشتم از طبیعت اطراف لذت میبردم که یکدفعه محمد ترمز کرد و به صندلی روبرویم برخورد کردم. بلافاصله کمربندم را بستم! اعتباری به محمد نبود... ممکن بود ما را به کشتن دهد.
امیرحسین با نگرانی به المیرا نگاهی انداخت ولی المیرا و سیامک چنان گرم صحبت بودند که اصلا از این حرکت ناگهانی، چیزی متوجه نشدند!!
بالاخره به مقصد رسیدیم و من دومین نفر از ماشین پیاده شدم. آفتاب در آسمان میدرخشید و هوا به شدت گرم بود.
بعد از یک سری توضیحات امیرحسین و دریافت اسلحهام، گوشی داخل گوشم را فعال کردم و به همراه سیامک و محمد به سمت چپ به راه افتادیم .
محمد برای احتیاط، جلوی ما حرکت میکرد و ما به دنبالش.
درختان سربه فلک کشیده جلوی تابش مستقیم خورشید را گرفته بودند، در نتیجه داخل جنگل کمی خنکتر بود ولی تحمل رطوبت هوا، سخت بود.
در انتهای مسیر یک کلبهی چوبی قرار داشت ولی به علت گذشت زمان و رطوبت بالای هوا بخش زیادی از چوبهای کلبه پوسیده بود.
امیرحسین:
ـ سیامک، لیلا هر دو تون بیایین اینجا.
محمد هم بعد از چک کردن داخل کلبه، به سمت ما آمد.
امیرحسین با دوربینش رد یک گروه مشکوک را گرفته بود
گفتم:
«فرمانده تویی تو بگو چیکار کنیم»
امیرحسین دوربین را از جلوی چشمانش پایین آورد و گفت:
ـ خیله خب. میریم ببینیم اینا چی هستن.
هرچه به آن مکان نزدیکتر میشدیم من امواج قویتری از موجودات غیرانسانی حس میکردم.
میخواستم بگویم، امواج خیلی قدرتمندی تو این ناحیه حس میکنم بهتره جلوتر نریم
ولی دیگر دیر شده بود...
موجودات آنسو در مقابلمان بودند. توان مبارزه با آنها را نداشتیم، خواستیم برگردیم که صدایی گفت:
ــ صبر... کنید!!
تابهحال همه آنها را یکجا ندیده بودم. معمولاً گروهی کار نمیکردند. جن، گرگینهزامبی و شبح.
قلبم با سرعت در سینهم میکوبید، مغزم از کار افتاده بود. فقط یک لحظه صدای فریاد محمد را شنیدم که میگفت:
ـ فرار کنیــــــــــــد!!!!
بدون اینکه بدانم به کدام طرف میروم، فقط دویدم و به پشت سرم هم نگاه نکردم ولی حضورش را احساس میکردم. شاخههای درختان سر و صورتم را زخمی میکرد، در این شرایط هیچ اهمیتی نداشت، فقط باید خودم را نجات میدادم.
کلیههایم درد میکرد، همیشه این مشکل را داشتم. برای دویدن ساخته نشده بودم.
در انتهای مسیر دویدنم به یک پرتگاه رسیدم، ارتفاع زیادی داشت، راه فراری نبود... با خستگی دستم را بر درختی تکیه دادم، نفسم به شماره افتاده بود. جرئت نداشتم پشت سرم را نگاه کنم.
از شدت ترس، خون در رگهایم یخ زده بود ولی به هزار زحمت و با لمس کلتام بر روی رانِ پای راستم، از غلافش خارج کرده و به سمت عقب چرخیدم و کلتم را به طرفش نشانه گیری کردم.
لعنتی یک شبح بود...
قدش دو برابر من و به جای چشم در جمجمه عاری از گوشتش، دو حفره بزرگ داشت. در هوا شناور بود...
صدای عجیبی مانند زوزه باد از شبح به گوش رسید.
صدایی مبهم و بیمعنی...
به دو سوراخ بزرگ خیره شده بودم. یک حس غریبی در مغزم داشتم انگار که رشتههایی نامرئی درون مغزم حرکت میکرد و در حال شکافتن بود،
توان جیغ کشیدن نداشتم... بدنم خشک شده بود.
طلسم شده بودم!
ناگهان نیروی وحشتناکی را بر مغزم احساس کردم، سرم در حال انفجار بود... ناخودآگاه به داخل یک ذهن کشیده شدم.
ــ المیـــــــــــــــــــــــــــرا... نه نه ... المیرااا، نه.... خدااااااااا
باوجود حالِ بدم باز هم فهمیدم که ذهن امیرحسین بود. چون اندوهش چنان قدرتی داشت که تمام صداهای اطرافم را به سلطه گرفته بود.
قدرت کنترل اعصابم را از دست داده بودم.
دستانم به رعشه و اسلحه از دستم بر زمین افتاد... خون از دماغم جاری و نیروی عظیمی به چشم چپام وارد شد. نمی توانستم چشمم را باز کنم.
فقط فریاد بود و فریاد...ذهن امیرحسین با قدرت بیشتری بر مغزم وارد و اندوهش لحظه به لحظه بیشتر شد...
تصاویری میدیدم، همه متعلق به دعواهای امیرحسین با المیرا بود.
انگار که در چشمم آتشی برپا شده... با دو دستم سرم را گرفتم، مایع گرمی از چشمم خارج شد... سرم گیج رفته و بر زمین افتادم...
در آخرین لحظات تصاویری بر ذهنم آمد...
مردی خرقهپوش در دوردست ایستاده بود، صورتش در زیر کلاهش پنهان بود...
چشمانم تار می دید.
یکبار پلک زدم ، چیزی آنجا نبود...
و دیگر هیچ... رها شدم.
باز هم همان سقوط...
* * *
ـ لیلا؟
ـ لیلا؟
ـ چشمات و باز کن دختر...
نویسنده: دلارام
همگروهی ها: رضا، اون یکی رضا:دی
ماموریت:شناسایی
- آخ...
از کف ون بلند شدم و دستمو روی سرم گذاشتم و حق به جانب به رضا که در حال رانندگی بود نگاه کردم: «چه خبره؟ خواب بودما.»
بلند شدم و دوباره روی صندلی نشستم. پارسا با خنده گفت: «مثل اینکه فرمانده خیلی عجله داره ما رو به خورد گرگینه ها بده.»
به نظرم رضا حتی نشنید که پارسا چی گفت. هر دوتا رضا ساکت بودن، خسته نشدن انقدر فکر کردن؟ یکم که گذشت حوصلم سر رفت برای همین بلند گفتم: «رضااا!»
هر دوتاشون شُک زده برگشتن و گفتن: «بله؟»
خنده ام گرفت و گفتم: «هیچی مهم نیست.»
و ریز خندیدم.
چند دقیقه بعد دوباره گفتم: «رضااا!»
این دفعه میشد حرص رو تو صداشون حس کرد: «چیه؟»
من و پارسا زدیم زیر خنده. پارسا با لحن کشداری تکرار کرد: «رضااا.»
اینتاریوش خندید اما فرمانده با غضب نگاهش رو برگردوند و به جاده خیره شد. پارسا برای چند ثانیه نگاهش کرد و بعد از خنده منفجر شد. بلند شدم رفتم کنارش و با کنجکاوی پرسیدم: «چی شد؟ رفتی تو ذهنش؟ به چی فکر میکرد؟ فحش داد؟ به من؟ خیلی ناجور بود؟ واسه چی خندیدی؟ بگو.»
پارسا هم با یه لحن شیطون گفت: «برا سنت مناسب نیست.»
و مشغول بازی با تندر شد. با حرص رومو برگردوندم که دیدم اینتاریوش خشکش زده. بعد از چند لحظه به حالت عادی برگشت و گفت: «فکر کنم دیگه رسیدیم.»
و به یه ساختمون تقریبا قدیمی توی صد متریمون اشاره کرد. رضا ون رو نزدیکای ساختمون کنار یه خونه متروکه پارک کرد و همگی پیاده شدیم. پارسا تندر رو فرستاد اطراف ساختمون یه دوری بزنه و خودش هم همونجا نشست و ارتباط ذهنی باهاش برقرار کرد. اینطور که میگفت میتونست از دید تندر نگاه کنه... من هم لپ تاپم رو روشن کردم تا نقشه ی ساختمون رو که قبلا به وسیله ماهواره های سازمان پیدا کرده بودم رو روی ساعت های بچه ها آپلود کنم. وقتی کارم تموم شد رضا رو دیدم که از ون پیاده شد و به سمتمون اومد. این کی لباساشو عوض کرد که ما نفهمیدیم؟
- پارسا، به تندر بگو برگرده. شناسایی کافیه. یا نه بگو اصلا از همونجا که هست یک راست بره سازمان و انقدر دور و بر من نپلکه.
پارسا اخم کرد و یکم بعد تندر روی شونه اش نشسته بود.
رضا شروع کرد به توضیح ماموریت:
- مهمترین قانونی که باید رعایت کنین، تا جایی که میتونید، تاکید میکنم تا جایی که میتونید، از رودر رو شدن با موجودات آنسو خودداری میکنید! حتی اگر کل ساختمون خالی بود ما راهمون رو میریم، دروازه رو پیدا میکنیم کارمون رو میکنیم و برمیگردیم. و اصلا هم مهم نیست که کسی اونجا بوده یا نبوده! ساختمون کوچیکی نیست، اگر بخوایم همش رو زیر و رو کنیم خیلی از وقتمون گرفته میشه. پس اینتاریوش و پارسا، تا هنوز این بیرونیم ترتیب جای دروازه رو بدین. چندتا کوله توی ون هست، هرکس یکیشون رو برمیداره و دستگاهی که دلارام بهش میده رو با خودش میاره. این دستگاه ها باید توی مناطقی که دلارام میگه کار گذاشته بشن تا بتونه اطلاعات و فرکانس مختص انرژی آنسو رو ذخیره کنه. به محض انجام این کار، از اون خرابشده میزنیم بیرون. اما همونطور که میدونید، اگر اینجا واقعا دروازه ای وجود داشته باشه، عمرا خالی باشه. پس اسلحه ها، خنجرها و مهرداغ کن هاتون آماده باشن. من کار ندارم اگر میخواید از قدرتتون برای محافظت از خودتون یا هرچیز دیگه استفاده کنید، اما تأمین حفاظ فیزیکی شما با منه. ضمنا، اگر اون داخل گفتم که قدرت بی قدرت، باید به حرفم گوش بدید! همه باید چشمشون به گروه باشه تا عقب نیفتن، تمام مسیر رو با همدیگه میریم، به هیچ وجه از هم جدا نمیشیم وگرنه کارمون ساختس. مفهوم شد؟
همگی سر تکون دادیم. رضا زیر چشمی به من نگاه کرد و گفت: «در ضمن، از این به بعد من رو به اسم مستعار گوست صدا میکنید و رضا رو هم با اسم اینتاریوش. حالا اگه سوالی نمونده حرکت میکنیم. و قبل از اینکه مطمئن بشه سوالی نداریم جلو تر از همه به سمت ساختمون حرکت کرد. وقتی به ورودی ساختمون رسیدیم حس کردم که موج سرما از بدنم عبور کرد. کوله پشتیمو محکم تر گرفتم و پشت سر بقیه وارد شدم.
پارسا گفت : «دروازه بالاتر از جاییه که ایستادیم.»
تصویر هولوگرام نقشه ساختمون که روی ساعتم بود رو باز کردم و با اشاره به انتهای راهرو گفتم: آسانسور باید اونجا باشه.
و به سمتش حرکت کردیم. گوست تمام مدت با هوشیاری کامل اطراف رو میپایید که موجودی بهمون حمله نکنه. اما به نظر میرسید خیلی وقته که کسی اونجا نبوده.
به آسانسور که رسیدیم هر سه نفرشون سوار شدن و منتظر من بودن که با ترس گفتم: «انتظار دارید من سوار این شم؟ قشنگ معلومه اوراق شده و الان حتی تیکه هاش به درد دور انداختن هم نمیخورن. از لامپ هاش معلومه که اتصالی داره و احتمالا چرخ دنده هاش هم...»
پارسا دستمو کشید و وارد آسانسور شدم و در بسته شد. تمام مدت چشمام بسته بودن و داشتم سعی میکردم که از ترس نمیرم. طبقه ی یک... طبقه ی دو... طبقه ی سه...
یکدفعه اینتاریوش به آرومی گفت: «همینجاست.»
چشمامو باز کردم هنوز به طبقه چهار نرسیده بودیم. با تعجب نگاهش کردم آسانسور توی طبقه چهار ایستاد. همه با ترس به روبرومون زل زده بودیم که در باز شد و... اونجا هیچی نبود.
اینتاریوش گفت: «ازش گذشتیم. همون موقع که گفتم.»
و دکمه ی شماره ۳ رو فشار داد. اما وقتی در باز شد باز هم با یه سالن خالی مواجه شدیم. گوست به سمت اینتاریوش برگشت و با تعجب پرسید: «اینجاست؟»
اینتاریوش با گیجی گفت: «نه بالا تره.»
- مسخرمون کردی؟
اما پارسا هم متفکرانه گفته اینتاریوش رو تایید کرد. من که گیج شده بودم نگاهمو بینشون نوسان دادم. تا اینکه گوست گفت: یعنی ممکنه یه طبقه بین سه و چهار باشه؟ یه طبقه مخفی؟
به پله ها اشاره کردم و گفتم: «شاید هم آسانسوره تا این حد خرابه که حتی طبقه ها رو هم دو تا یکی رد میکنه پس بهتره با پله بریم.»
و قبل از اینکه کسی چیزی بگه به سمت پله ها حرکت کردم. از اونجایی که خیلی تاریک بود منتظر موندم تا بقیه هم بیان و جلوتر از من حرکت کنن. چند تا پله بالا رفته بودیم که اینتاریوش گفت: «همینجاست.»
گوست با آرنجش به دیوارا آروم ضربه میزد تا بتونه راهی پیدا کنه تا اینکه یه در مخفی پیدا کرد. اما هر چه فشار وارد کرد در باز نشد. در حال کلنجار رفتن با در بود که پارسا به سمتش رفت و در رو به سمت خودش کشید. به راحتی باز شد. بعد با یه لبخند مسخره رو به گوست گفت: «اول شما بفرمایید داخل، فرمانده.» گوست یه نگاه وحشتناک بهش کرد و وارد شد. پشت سرش اینتاریوش و بعد من و پارسا وارد شدیم و در پشت سرمون بسته شد.
همین طور که توی راهرو، که به طرز فاحشی روشنتر از طبقات دیگه بود، جلو میرفتیم، با تعجب گفتم: «خیلی برام عجیبه که چه طور همچین جایی رو ساختن چون اونا که هیچ تکنولوژی ای ندارن...»
همون لحظه حس کردم یه نفر منو به عقب کشید و دستشو روی دهنم گذاشت.
اولین صحنهای که دیدیم گذر یه آدم از انتهای راهرو بود. دقیقا قسمتی که راهرو دو شاخه میشد. و اون لحظه بود که فهمیدم که گزارشاتی که فرمانده از طرف حریر بهمون داده زیادیم بیراه نیستن. به طرف پارسا برگشتم و پرسیدم: یعنی آدم ها پشت این ماجران؟
پارسا با ناراحتی جواب داد: تسخیر شده بود.
_ پس که اینطور. آدم ها رو تسخیر میکنن تا با استفاده از هوش و نیروی انسانی این تجهیزات و طبقه ی مخفی رو بسازن.
هر چهار نفرمون ساکت شدیم. بعد از چند دقیقه اینتاریوش سمت من برگشت و گفت: یه اتاق کنترل وجود داره که خیلی هم ازمون دور نیست فکر میکنم اگه بریم اونجا بتونیم چیزای به درد بخوری پیدا کنیم. و بعد آروم به راه افتاد و ما هم پشت سرش.
از پشت وسایلشون رد میشدیم و سعی میکردیم خودمونو مخفی نگه داریم. معلوم نبود چند نفر اونجا حضور دارن و با چند نفر باید درگیر بشیم. اینتاریوش به یه در بزرگ اشاره کرد و گفت که پشت اون در یه راهروی اصلی بزرگه که اگه وارد اتاق با در سفید بشیم میتونیم به تجهیزات دسترسی پیدا کنیم. میخواستم حرکت کنم که پارسا بازومو گرفت و نگهم داشت.
- فکر کردی یه اتاق پر تجهیزاتو ول میکنن میرن؟
گوست در حالی که فکر میکرد گفت: «درست میگه، احتمالا خطرات زیادی در انتظارمونه.»
اینتاریوش پرسید: «به نظرت چیکار کنیم؟»
گوست گفت: «نمیدونم دارم فکر میکنم.»
همونجا نشستم و با کلافگی گفتم: «تا حالا کسی بهت گفته که خیلی خونسردی؟»
- آره، همه. البته به جز خانواده.
بعد از چند دقیقه سکوت بلند شدم و گفتم: نظرت چیه جدا شیم و هر کدوم به یه سمتی بریم تا دستگاه های فرکانس سنج رو جایگذاری کنیم؟
- اونوقت خودت بلدی از خودت دفاع کنی؟ گرگینه که سهله من مطمئنم تو سوسک هم ببینی از ترس خشکت میزنه.
- من از سوسک نمیترسم چندشم میشه.
همون موقع اینتاریوش وسط حرفمون پرید و گفت: «اگه قراره همین طوری پیش بریم که تا صبح همین جاییم!»
پارسا هم در ادامه گفت: «بیاید بریم داخل ما به هر حال باید از اینجا عبور کنیم.»
بالاخره گوست با نارضایتی به سمت اون در حرکت کرد و ایستاد: اینتاریوش، پشت اون در چی منتظرمونه؟
- یه پیشی گنده ی گشنه.
- پارسا، میتونی یه کاری کنی برای چند لحظه گورشو گم کنه؟
- سعیمو میکنم.
همون لحظه پارسا چشماشو بست. و بعد از چند ثانیه اینتاریوش در رو باز کرد و ما رو دنبال خودش کشید داخل. دویدیم به طرفی که اینتاریوش میرفت. بالاخره پشت یه ستون ایستادیم. نفس نفس میزدیم.
به گرگینه که پشت در بود و با خودش کلنجار میرفت خیره شدم: «چطور اون کار رو کردی؟»
- برای چند لحظه بهش القا کردم که یه انسان خوشمزه اون طرف تر دمنتظره تا غذای این پیشی کوچولو بشه.
- اینتاریوش، تا آخر این راهرو، کسی از راهروهای فرعی و اتاق های متصل بهش رفت و آمد میکنه یا نه؟
اینتاریوش سرش رو پایین انداخت و بعد از چند لحظه گفت: «نه. توی این آینده ای که من دیدم امنه.» گوست گفت: «نمیتونیم مستقیم به راهمون ادامه بدیم. از پشت سر میبینه مارو گرگینه. ممکنه سر و صدا راه بندازه. صبر کنید تا کارش رو بسازم. یه مهر داغ کنید، جسدشو بفرستیم اون سمت. سر راه باشه میبیننش.»
گوست دو رگبارش رو روی همدیگه سوار کرد و حالت "الحاق شده" رو از روی مانیتور فعال کرد. از توی کوله دوربین و خفهکن اسلحه رو درآورد و از توی جیبش یه خشاب با فشنگای تقدیس شده برای کشتن گرگینه ها بیرون کشید روی اسلحه نصبشون کرد. چند لحظه طول نکشید که یه تیر وسط پیشونیش نشوند و پشت سرش پنج تا تیر توی قلبش زد. گرگینه با زوزه آرومی روی زمین افتاد و توی خودش جمع شد.
پارسا مهر رو برداشت و سمت گرگینه رفت...
اونجا چند بخش میشد. و انگار راهرو های تو در تویی وجود داشت. هوفی کشیدم و گفتم: «اینجا هزارتو درست کردن؟ ... اینتاریوش؟ از کدوم طرف بریم؟
- فکر میکنم این بهترینشه.
فرمانده با دست اشاره کرد که دنبالش حرکت کنیم. تقریبا انتهای راهرو بودیم، داشتیم از جلوی یه در رد میشدیم که همونجور که گوست جلوی در بود یهو در باز شد. هممون خشکمون زده بود. یه خون آشام توی توی چهارجوب در ایستاده بود. رضا سریع به خودش اومد، اسلحه رو انداخت زمین، دستش رو دور گردن خون آشام انداختو به بیرون اتاق، سمت دیوار راهرو پرتش کرد. محکم به دیوار خورد یه لحظه سرش گیج رفت، در اثر همون ضربه سرش به جلو خم شد اما یدفعه دندونای نیشش توی ساعد دست چپ گوست فرو رفت. گوست لبش رو گاز گرفت و به سمت انتهای راهرو تلو تلو خورد، خون آشام تا سرش رو به سمت انتهای راهرور برگردوند که به سمت گوست بره، با ترس خنجرم رو درآوردم، اولش خیلی مردد بودم، ترسیده بودم، تا حالا از نزدیک... اما گوست حواسش نبود. من از همه نزدیکتر بودم. از پشت خنجر رو توی گردن خون آشام کوبیدم، با ترس عقب برگشتم، خون آشام برگشت، دیدم که خنجر جلوی گلوش رو پاره کرده بود و بیرون اومده بود، دهنش باز و بسته میشد اما فقط یه صدای خش خش بیرون میومد. دیدن این صحنه کافی بود تا اشک و ترس تو چشمام جمع بشن، و جیغ بزنم، هنوز جیغم توی حنجرم بود که اینتاریوش جلوی دهنمو گرفت و دستام رو هم قفل کرد. فقط داشتم خودمو به این طرف و اون طرف پرت میکردم و تلاش میکردم که جیغ بزنم. اما نمیشد. چند لحظه گذشت تا گوست اسلحشو برداشت و بلند شد، اونموقع دیگه آروم شده بودم.
با صدای پر از درد ازم تشکر کرد که جونشو نجات دادم. گوست یه مهر آماده کرد و سمت خون آشام رفت...
گوست با یه تیکه پارچه دستش رو بست و به اینتاریوش گفت: تو که گفتی خبری نیست توی راهرو.
- خب توی راهرو هم خبری نبود. و خب... تو که میدونستی... اون آینده احتمالیه. کشتن گرگینه یه تغییراتی توش ایجاد کرده بود.
- امیدوارم تنها تغییر باشه.
بالاخره اینتاریوش جلوی یه در سفید ایستاد و گفت: بچه ها دردسر پشت دره.
با یه خنده ی عصبی گفتم: «تا الان دردسر نداشتیم اصلا نه؟ همش خاله بازی بود. خدا میدونه اونجا چه خبره.»
گوست که معلوم بود درد میکشه گفت: «به هر حال ما این ماموریت رو پذیرفتیم و باید تماما انجامش بدیم. بهتره اول تندر بره داخل و حواسشون رو پرت کنه. باید سرعت عمل داشته باشیم. اگه به نیروهای دیگشون اطلاع بدن شانس موفقیتمون خیلی پایین میاد.»
پارسا با وحشت یک قدم عقب رفت و دستشو روی سر تندر کشید: «تندر نباید بره براش خطرناکه.»
- من همون اول گفتم نیارش. از لحظه ای که سوار ون شد خطر رو پذیرفتی. حالا هم به کمکش احتیاج داریم.
پارسا کمی فکر کرد و بعد با ارتباط ذهنی به تندر گفت که باید چکار کنه. گوست در رو باز کرد و تندر وارد اتاق شد و شروع کرد به پرواز کردن. پشت سرش ما هم وارد اتاق شدیم و هر کدوم به سمت یکی از آدما رفتیم و مهر هایی که از قبل داغ کرده بودیم رو روی بدنشون زدیم تا اشباح تسخیر کننده تبعید بشن. این آدما میتونستن به درد بخور باشن.
یه گرگینه زامبی اونجا بود که با گوست درگیر شده بود. گوست به خاطر زخم دستش ضعیف تر ب نظر میومد. پارسا در حال کشمکش با یکی از انسان های تسخیر شده بود. اینتاریوش به کمک گوست رفت و من با مهرم به سمت مردی که داشت پارسا رو میزد حمله ور شدم. در آخرین لحظه برگشت سمت من و پارسا از پشت مهر رو روی گردنش زد. به بالا نگاه کرد و مهر از دستش افتاد. تندر توسط گرگینه به سمت دیوار پرت شد و پایین افتاد.
پارسا بدون توجه به اطرافش به سمت تندر دوید، اما گرگینه جلوش بود. برگشت و به پارسا نگاه کرد. پارسا با تمام عصبانیتش به چشمای گرگینه که حداقل یک متر ازش بلندتر بود، زل زد. صورتش قرمز شده بود. گرگینه به طرز عجیبی گیج شده بود. یه لحظه ایستاد، بعد روی زمین افتاد. آروم آروم شروع به دست و پا زدن و زوزه کشیدن کرد، زوزههاش آروم داشتن بلندتر میشدن...
- پارسا! پارسا! هی.
همون لحظه گوست مهر رو روی پیشونی گرگینه کوبید و به کمک پارسا رفت که حالا بی حال روی زمین افتاده بود و سرش رو با دست گرفته بود.
- چش شد به نظرتون؟
- به نظر میرسه شبیه یه فشار عصبیه. احتمالا به خاطر تندره.
یکم که گذشت پارسا بهتر شد و رفت کنار تندر که حالا آروم آروم نفس میکشید. گوست از توی کوله اش یه خشاب از تیرهای بیهوش کننده درآورد، چندتاشون رو توی یه سرنگ ریخت و مشغول تزریق به آدمایی که تازه آزاد شده بودن کرد. همشون بی دردسر خوابشون برد.
اینتاریوش وسط اتاق خشکش زده بود و مه سفیدی چشماشو احاطه کرده بود.
- امیدوارم دردسر نبینه.
همون لحظه به حالت عادی برگشت و گفت: «دردسر تو راهه.»
سرمو با کلافگی برگردوندم که با یه عالمه کامپیوتر خفن مواجه شدم که حتی توی خوابم هم ندیده بودمشون. موضوع دردسر رو فراموش کردم و با ذوق نشستم پشت یکیشون. گوست اومد پشت سرم و پرسید: «چه قدر زمان لازم داری تا سیگنالاشو شناسایی کنی؟»
- بستگی به رمزنگاری هاش داره. و البته توی مرحله بعدی سرعت عمل شما برای کارگذاری فرکانس سنج ها.
گوست با عجله سر تکون داد و گفت: «خیلی خب، بگو چیکار کنیم؟!» میدونستم که باید عجله کنم، تکنولوژیشون خیلی گیج کننده بود، اما به هر صورت باز هم ساخت دست همین انسانها بود، زیاد طول نکشید که به نقشه این طبقه رسیدم. محل دروازه توش مشخص شده بود. توی مرکز این طبقه بود، و اینجایی که ما بودیم، دقیقا شمال دروازه بود. به هر زحمتی بود نقشه رو بیرون کشیدم و روی ساعتهاشون ریختم. برای هر کدومشون دو تا نقطه دو طرف دروازه مشخص کردم. براشون توضیح دادم که به محض کارگذاری فرکانس ها یاب ها، یه مدار مثلثی شکل بین دستگاه ها بوجود میومد، و بعد فقط چند دقیقه وقت لازم بود تا اطلاعات ذخیره بشن.
- باشه. انجام میشه. اینتاریوش، دردسر کی میرسه؟
پارسا با دلهره جواب داد:« نزدیکن، حسشون میکنم.»
اینتاریوش گفت: «چهارتان... فکر کنم... نمیدونم... تعدادشون درست مشخص نبود... خون آشام، گرگینه، شبح...»
پارسا تصحیح کرد: «سه تان. سه نوع. همونایی که اینتاریوش گفت.»
-خیلی خب پس ما میریم. دلارام، یا توی راهرو میتونیم ترتیب اونارو بدیم، و بعد بدون برگشت به اتاق میریم به جاهایی که برامون مشخص کردی، یا اینکه... همین جا کارمون تموم میشه. ساعت سه نصفه شبه... زیاد وقت نداریم... دو تا سه ساعت. با کامپیوترا مشغول باش، و هروقت زمانش رسید بهمون خبر بده. پارسا تو اینجا بمون. مراقبش باش. ما رفتیم...
برگشتم سمتشون و گفتم: «بچه ها، لطفا نمیرید...»
همگروهی ها :
اشوزوشت سپید و میکائیل
بالگرد در بالای هتلی در مرکز شهر پایین آمد، درون اتاقکی روی سقف هتل دستگاه تلپورتی آماده بود که ما را به زیر هتل تلپورت کند، با توجه به اینکه هیچ تماسی از طرف کارمندان سازمان در همدان پاسخ داده نشده بود، مجبور شده بودند بوسیله کامپیوتر های مرکز دستگاه تلپورت را آماده کنند. به عنوان یک تلپات شکافی که دستگاه تلپورت ایجاد کرده بود را در نزدیکی خودمان حس کردم. نگاهی به سه نفر دیگر انداختم، آنها هم انگار متوجه شده بودند یک چیزی اشتباه است. به جز ما سه نفر هیچ انسانی یا نشانه ای از فعالیت های انسانی دیده نمیشد. و سکوت چنان سنگین بود که کسی تمایل به شکستنش نداشت، تا این که میکائیل رو به من گفت : چیزی حس میکنی؟ تا آن زمان هیچ احساسی از نزدیکی موجودات آنسو نداشتم، همچنین هیچ احساسی از نزدیک بودن انسانی دیگر هم حس نمیکردم. بالگرد که با هوش مصنوعی کنترل میشد، دستور داشت تا زمانی که ما از آن خارج نشدیم منطقه را ترک نکند. هنوز از بالگرد خارج نشده بودیم ایستاده بودیم و اتاقک را زیر نظر گرفته بودیم. پاسخ دادم : هیچی، نه خون آشامی و نه انسانی.
آیدا نفس عمیقی کشید و قدمی به بیرون هواپیما گذاشت و گفت : زود باشید باید بریم. میکائیل به سمت علی رفت و با سردی به او توضیح داد چطور از شاهکاری که برایش ساخته است استفاده کند، یک شمشیر با انفجار های کنترل شده، انگار هیچ یک از آن ها تمایلی به سخن گفتن با هم نداشتند. اجازه دادم آن ها اول خارج شوند، سپس به دنبال آنها رفتم. هنوز ده قدم از بالگر دور نشده بودم که که صدای حرکتش آمد و بعد از چند ثانیه از زمین فاصله گرفت و دور شد. هر چهار نفر به این صحنه نگاه کردیم، انگار آخرین تکه ی نجاتی که از سازمان همراه داشته باشیم را از دست دادیم. بعد از دور شدن هواپیما نگاهی به بقیه کردم. چهره آنها هم تعریفی تر از من نبود. چهره های عصبی و گرفته، رو به بقیه آهسته گفتم : بالاخره شروع شد. میکائیل سری تکان داد و آرام ابزارک های کنار پا و کمرش و آرنج هایش را چک کرد. به سمت اتاقک رفتیم. شاید استفاده از کلمه حیرت اغراق نباشد، هر سه ما از فرط تعجبت دهنمان باز مانده بود. اتاقک جز وسایل داخلش دیگر هیچی نداشت، نه حتی یک لیوان قهوه یا برگی چایی، یا حتی گرد و خاک، انگار ما اولین انسان هایی بودیم که به آن محل آمدیم. یک لحظه دیگر به زیر زمین تلپورت شده بودیم.و آگاهانه وارد آشوب شدیم.
تلپورت شدن احساس عجیبی دارد، خصوصا وقتی ذهنتان هم میتواند ببیند، انگار به هزاران تکه تجزیه میشوی و یک مرتبه حتی خودت را در آن هزاران تکه هم دیگر احساس نمیکنی و در یک آن دوباره این فرآیند معکوس میشود.
به زیر زمین تلپورت شدیم.
زیر زمین به سمت تمام نقاط مهم شهر راه داشت. ما درست در تقاطع راهرو ها ظاهر شدیم، تقاطع راهرو ها مستطیل شکل بود و چهار راهرو از آن منشعب میشد. زیر زمین تاریک بود، تمام چراغ ها شکسته بودند. و یک احساس گنگ در سرم احساس میشد، ردی از موجودی که انسان نبود، علی هم که انگار چیزی احساس کرده بود مهرش را آماده کرد، و شمشیرش را که میکائیل برای او ساخته بود در حالت نیمه فعال قرار داد. آیدا از من پرسید چیزی احساس میکنی؟ من تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم. میکائیل میخواست نوری روشن کند که من مانعش شده، آهسته گفتم فعلا وقتش نیست بهتر بود روی داشته هایمان فعلا ریسک نمیکردیم. آرام، به سمت راهرو سمت چپی رفتم احساس آن رد عجیب از این سمت قوی تر بود. علی آرام به نزدیکیم آمد، گفت : کسی زنده مونده؟ آرام پاسخ دادم : نه انسانی، حداقل تا آنجا که من حس میکنم. نگاهم به میکائیل افتاد که دستش را آرام روی زخمش میکشید. آیدا کمی از گروه عقب تر بود، آرام به آن ها اشاره کردم که حرکت کنند، علی جلو تر از همه از سمت راست میرفت، میکائیل با یک گام عقب تر از سمت چپ میرفت و من و آیدا با دو قدم عقب از وسط حرکت میکردیم.
به لطف اختراع میکائیل در چنان جو تاریکی، با کمترین نور هم میتوانستیم ببینیم، تقریبا به اندازه دید یک خون آشام میدیدیم. همین طور که در طول راهرو حرکت میکردیم محیط تاریک تر میشد و حس غریب برای من قوی تر. از ابتدا که وارد این راهرو شدیم، متوجه ردپا هایی از خون شده بودم، با توجه به اینکه کسی به این ردها اشاره نکرده بود، فکر کردم که کسی متوجه این رد ها نشده است. هر چه جلو تر میرفتیم خون برجا مانده از رد پا تازهتر و کمتر میشد و احساسم قوی تر. تقریبا به اواسط راه رسیده بودیم که احساسم به حدی قوی شد چنان که در واضح ترین آینه دنیا چهره خودت را ببینی. به میکائیل اشاره کردم و او دستگاهی از جیبش در آورد و دکمه ای که بر روی آن بود را زد و از طرف دستگاه پرتو هایی نامرئی که هم برای انسان و هم برای خون آشام ها غیر قابل دیدن بود ساطع شد، با اختراع میکائیل میتوانستیم آن طیف را ببینیم. راهرو واضح تر شد و تقریبا ردپاهای خونی محو شد بود، و رو به روی ما یکی از وحشتناک ترین صحنه هایی بود که تا به حال دیده بودم. پنج خون آشام روی یک انسان خم شده بودند و داشتند از او تغذیه میکردند، نمیدانم در یک آن چه شد، اما فریادی از سمت راستم بلند شد و علی با بیشترین سرعتی که میتوانست به سمت آنها هجوم برد، این فریاد باعث شد، که میکائیل هم به خود بیاید و به سمت خون آشام ها هجوم ببرد. علی شمشیرش را فعال کرده بود که با انفجار های پیاپی باعث دور شدن خون آشام ها میشد. میکائیل هم در همین حال توانست با مهر کار یکی از خون آشام ها را تمام کند. اما بقیه خون آشامان که متوجه او شده بودند سعی کردن به او هم حمله کننده، اما علی کارشان را سخت کرده بود.
نبرد آنقدر سریع آغاز شده بود که فرصتی به فکر کردن به من بدهد، میکائیل با ابزارک هایش فرار میکرد و سعی میکرد در هر فرصتی که بدست می آورد مهر را خون آشامی بزند با تمام تلاش هایش تنها یکبار توانست به یکی از خون آشام ها مهر بزند و علی هم دیوانه و بی فکر شده بود، باید کاری میکردم، برای این کار به علی گفتم که جلو دار باشد اول امتناع کرد اما او باید از من اطاعت میکرد، پیام هایم را به ذهن همه همزمان ارسال میکردم با لحنی که جایی برای سوال نباشد، به امید دیده نشدن من و آیده به آیدا اشاره کردم که پشت علی برود و سعی کند با مهر خدمت خون آشام ها برسد. با این حال انگار متوجه آیدا شده بودند این کار هم راه به جایی نبرد، به میکائیل گفتم که به کمک آیدا برود، البته بی میلی را در ذهنش احساس کردم، اما این کار را کرد، بالاخره توانستند یکی دیگر از خون آشام ها را حذف کنند، خون آشام ها بالاخره متوجه این کار شدند. با حرکت ها و پالس های ذهنی که میفرستادم سعی در گمراه کردن آنها داشتم، اما توانستند علی را از گروه جدا کنند، میخواستم به کمکش بروم، به دو نفر دیگر گفتم اجازه ندهند علی را از گروه جدا کنند، آیدا اول اقدام کرد، سعی کرد خود را به علی برساند، و به شکل مشکوکی هم توانست. دو خون آشام دیگر اجازه نمیدادند من و میکائیل به آنها نزدیک شویم. در یک آن اتفاقی افتاد که تمام معادلات و افت و خیز های ما را بهم زد. انفجاری از جایی که علی بود شکل گرفت انفجاری که موجش من و میکائیل را به درون راه رویی که آمده بودیم پرت کرد، بدنم بی حس بود و گوش هایم وحشیانه سوت میکشید، آخرین چیزی که دیدم حرکت خون آشام ها به سقف و برداشتن چیزی مثل کتیبه بود. میکائیل لعنتی فرستاد و من هم با او در دل خود همراهی کردم و گفتم پس این لعنتی شاهکارت بود و بعد از حال رفتم
سورن
هم گروهی ها:نفیسه و آتوسا
ماموریت:پاک سازی
هوومی کردم و موبایلم را سر جایش بازگردادنم.این اولین ماموریتم بود.چهارتا گرگینه زامبی؟ نمی فهمیدم چرا من برای این ماموریت انتخاب شدم، به نظر نمی رسید خیلی پیچیده باشه.دوتا جنگجو و یک هیلر انتخاب بهتری بود،ولی... من فرمانده نیستم؛ و یه دلیلی برای این وجود داره.پس بهتره سرم تو کار خودم باشه.
نفسم را بی حوصله بیرون دادم و از جایم بلند شدم.وقتش بود کمی با همکارانم آشنا بشم.
نفیسه این را گفت و سری برایم تکان داد. در جواب سری برایش تکان دادم و شمشیر دو لبه ای که برداشته بودم را از غلاف بیرون کشیده، و با قدم های آهسته ای آتوسا را دنبال کردم.
انبوه درختانی که ما را محاصره کرده بود بر روی تاریکی شب سایه انداخته ، و تاریک ترش کرده بود.آتوسا شات گانش را آماده باش در دست گرفته بود و به سمت گرگینه زامبی ها می رفت، من هم درست پشت سرش بودم.
گرگینه زامبی ها حداقل دو متر بودند، گرگ های غول پیکر و سیاه رنگی که روی دوپا راه می رفتند و چشمانی تماما سیاه داشتند.هر چهار گرگینه دور جسد دریده شده ای ایستاده بودند و خرناس می کشیدند.ظاهرا کارشان با جسد تمام شده بود.نگاهی به پنجه هایشان انداختم، پنجه هایی سیاه،قوس دار و بلند که باعث می شد در جایم بلرزم.تا زمانی که آتوسا مبارزه می کرد،من باید حواس باقیشان را پرت می کردم.اگر زامبی نبودند کار سختی بود،اما حالا دیگر چیزی از ذهنشان باقی نمانده بود.به راحتی می توانستم به کارهایشان جهت بدم و عطش کشتنشان را کنترل کنم.اما یک به یک،نمی توانستم همزمان ذهن همه شان را هک کنم.هرچند که پسورد همه شان چهارتا صفر باشد!
آتوسا متوقف شد،به سمت من برگشت و با صدای آرامی گفت:«من میرم جلو باهاشون درگیر میشم، تو هم از همینجا کارت رو انجام بده.»
سپس به شمشیر دو لبه ای که در دستم داشتم اشاره کرد و افزود:«اگه هم مجبور شدی از اون استفاده کن.»
سری تکان دادم و چیزی نگفتم.آدرنالین زیادی در خونم جریان داشت، می ترسیدم نتوانم صدایم را کنترل کنم و گرگینه زامبی ها قبل از اینکه فرصتی داشته باشیم کلکمان را بکنند.
نگاهی به آتوسا که آهسته آهسته پیشروی می کرد انداختم و برای تمرکز بیشتر چشمانم را بستم.یکی از گرگینه ها را هدف گرفتم و مانند پیکانی به ذهنش حمله کردم و لحظه بعد؛ مانند نوری در تاریکی در ذهنش می درخشیدم و سکان را بدست می گرفتم.
مردگی گرگینه مرا تحت تاثیر قرار داد و انرژی منفی و ضد حیاتی که در وجودش جریان داشت حیرت زده ام کرد.حالا از چشمان گرگینه همه چیز را می دیدم،همه چیز به طور مسخره ای سیاه و سفید بود.عطشی که گرگینه زامبی برای کشتن و دریدن اجساد داشت باعث می شد دندان هایم را محکم روی یکدیگر فشار دهم.تصاویر قتل عام و تصاویری از دنیای وحشتناک آنسو به سرعت در ذهنم می چرخیدند،باید خودم را کنترل می کردم.نفس عمیقی کشیدم و تصاویر را پس زدم.سپس درست قبل از اینکه از ذهن گرگینه خارج شوم دستور حمله را صادر کردم.
باز شدن چشمانم، با غرش شات گان آتوسا و حمله گرگینه زامبی به هم نوعش همراه شد.
گرگینه ای که به ذهنش نفوذ کرده بودم،نعره کشان پنجه اش را به سمت هم نوعش تاب داد و قسمتی از گوشت صورتش را کند.درست همان موقع، گلوله های شات گان آتوسا سینه گرگینه دیگری را شکافته و خون سیاه رنگش را روی زمین پاشیدند.آتوسا معطل نکرد و دوبار دیگر ماشه را کشید و تفنگش را به غرش وا داشت؛ ناگهان سر گرگینه زامبی متلاشی شد و جنازه بی سرش درحالی که مانند فواره ای ، خون سیاه رنگش را به بیرون پمپاژ می کرد روی زمین افتاد.
سه گرگینه باقی مانده درحالی که زبان دراز و سیاه رنگشان را میان دندان های تیز و کوسه مانندشان حرکت می دادنو صدای گوش خراشی ایجاد می کردند،به آتوسا خیره شده بودند.گویا غذایی لذیذ مقابلشان قرار گرفته بود.
دویدن گرگینه زامبی ها به سمت آتوسا و غرش شات گان،با هم همزمان شد.سریع چشمانم را بستم.باید حواسشان را پرت می کردم،آتوسا از پس همه شان همزمان برنمی آید.
وارد ذهن یکی از گرگینه ها شده و مجبورش کردم روی همنوعش بپرد.همان موقع از چشمان گرگینه دیدم که تکه های مغز گرگینه جلویی در هوا به پرواز در آمده و پخش شد.دو گرگینه باقی مانده که حالا روی زمین بودند و تقلا می کردند زود تر از دیگری بلند شوند، خرناس می کشیدند و دیگری را هل می دادند.
سرم داشت منفجر می شد.با اینکه از ذهن گرگینه خارج شده بودم اما تصاویر هنوز هم یکی پس از دیگری در ذهنم به نمایش در می آمدند.
آتوسا را دیدم که در حین عقب رفتن به سمت یکی از گرگینه ها شلیک می کرد و سعی می کرد از جهش هایش خودش را کنار بکشد.
مایع داغی از بینی ام جاری شد.دستم را بالای لبم کشیدم و پس از اینکه از مایع گرمی خیس شد، جلوی صورتم گرفتم.خون دماغ شده بودم.جهت دادن به تمایلات گرگینه ها آنقدر ها هم آسان نبود.اما این تصاویر بود که داشت ذهنم را منفجر می کرد.جنازه های روی زمین،اجسادی دریده شده و گندیده.آسمانی با رعد های سرخ و تیره تر از سیاه،و هیولایانی بی رحم که...
صبر کن ببینم.گرگینه دیگر کجا بود؟
از جایم بلند شدم، اما دیگر دیر بود.خیلی دیر.گرگینه مقابلم ایستاده بود، آب دهانش راه افتاده و خرناس می کشید.درحالی که نفس نفس می زدم با وجود سردرد فجیعی که داشتم شمشیر را تهدید آمیز بالا گرفتم.خوب می دانستم که کاری از دستم بر نمی آید،اما بهتر بود در حین تلاش کردن بمیرم تا مثل یک ترسوی بی عرضه.
گرگینه غرشی کرد و ناگهان به سمتم پرید،همان موقع صدای آتوسا را شنیدم که اسمم را صدا می زد و ناگهان صدای شلیک گلوله ای،جسم بی سر گرگینه رویم افتاد.با بوی استشمام بوی گندی،بینی ام را چین دادم.آتوسا با گام های بلند و سریعی به سمتم می آمد.طولی نکشید که بهم رسید و درحالی که نفس نفس می زد گفت:«سورن.حالت خوبه؟»
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:«نه.ولی زنده می مونم.»
با کمک آتوسا از زیر گرگینه بیرون آمدم.برای لحظه ای احساس کردم در چمن زار حرکتی دیدم.درحالی که قلبم به شدت می تپید بدون اینکه نگاهم را از چمن زار بگیرم،با لحن شکاکی از آتوسا پرسیدم:«کار اون گرگینهه رو که تموم کردی، اره؟»
قبل از اینکه نگاهم را به سمت آتوسا ببرم یا آتوسا چیزی بگوید،صدای غرشی گوشم را پر کرد و ناگهان هیبت سیاهی از چمن زار به سمتمان شیرجه زد.آتوسا بدون اینکه نشانه بگیرد شلیک کرد، اما تیرش خطا رفت.گرگینه زامبی نعره کشان پنجه هایش را به سمت آتوسا تاب داد،پنجه هایش گوشت اتوسا را دریده و خونش را در هوا به پرواز در آوردند.ضربه چنان شدت داشت که آتوسا از زمین کنده و به تنه درختی کوبیده شد.
قبل از اینکه بدانم چه اتفاقی افتاده است،گرگینه با آرواره ای باز و نعره ای کر کننده، به سمتم هجوم آورد!
با سردرد شدیدی بیدار شدم.روی تخت سفیدی خوابیده بودم و ملحفه ای به همان رنگ رویم کشیده شده بود.
«بالاخره بیدار شدی؟»
با دیدن آیدا، مطمئن شدم که در بیمارستان سازمانم.پرسیدم:«چه اتفاقی افتاد؟ هرچی فکر میکنم می بینم من الان باید اون دنیا می بودم.»
آیدا توضیح داد:«نفیسه نجاتتون داد.»
سپس به تخت کناری اشاره کرد و گفت:«هرچند که...»
با دیدن آتوسا که دستگاه های زیادی بهش وصل بود، نگران پرسیدم:«اوضاع چقدر بده؟»
«خیلی بد.خیلی.»