سلام دوستان
این داستان مال من نیست، مال یه دوست عزیزی هستش ولی فوق العاده زیباست من وظیفه ی ترجمه رو فقط بر عهده دارم. نوع نگارش خیلی قشنگ بود گفتم بزارم اینجا. قسمتها کوتاه کوتاه هست برای همین اسم داستان بلند روش نمی ذارم 12 قسمت خیلی کوتاه هستش و pdf هم نمی کنم
امیدوارم شما هم به اندازه ی من لذت ببرید.
قسمت اول : سرآغاز
اولین باری را که دیدمت، خوب به خاطر دارم. روز اول سال پنجم بود، همان لحظه ی اول که وارد کلاس شدی، دانستم اهل این اطراف نیستی. یک طورهایی، همه می دانستند. از همان قدم اول به داخل کلاس، توجه همه را به خود جلب کردی. یک ظرافتِ شیطنت آمیزی در تک تک حرکاتت پنهان بود که سایرین را به یاد گنجشککی می انداخت که انگار تازگی پرواز آموخته ست. آزاد بودی و رها و وای که خدای من... من هرگز هیچکس را به زیبایی تو ندیده بودم.
نگذار از ظاهرت شروع کنم، از زیبایِ الهه گونه ت، متفاوت و پرتلاطم بود. سمی و خطرناک، شاید. جلوی کلاس ایستادی و معلم از تو خواست تا نامت، سرگرمی ها و دوست داشتنی هایت را برایمان بگویی. بچه ها سر پای وجودشان گوش شده بود و چشم. اعتراف می کنم که بیش از کمی حسودیم شد. تو در پنج دقیقه ی ناقابل توانسته بودی چنان توجهی را به خود جلب کنی که من از زمان تولد تا کنون از داشتنش محروم بودم.
به راستی اما، چطور میشد به تو نگاه نکرد؟ به آن طره های تابدار بلند و مشکی ای که لطافتش مرا به یاد پوستِ آلو می انداخت و یا آن لباسِ تابستانی و سفید بامزه ای که آن روز به تن کرده بودی. تو مثل جواهر گران قیمتی بودی که در کوچه پس کوچه های پایین شهر می درخشید، مثل خورشیدی که به تاریکی و سرمای خیابانهای کثیف و گناه آلود اینجا نور می پاشید. همه ی اینها به کنار، چطور می توانم از لبخند شیرینت و رفتار خانمانه و پروقارت هیچ نگویم ولی دست نگه دار. دیگر دارم زیادی جلو می روم.
حقیقت این است که درست در لحظه ای که سر بلند کردم و در آن چشمانِ زمردینت نگریستم، دانستم که من- جک نپییر- پس از این روی زمین قدم بر نخواهم داشت. مهم نبود با چه کسی هم تیم شوی و علیه م شورش کنی. من، تمامی وجودم ارزانیِ تو بود. همانجا، ردیف آخر کلاس روی نیمکت رنگ و رو رفته، شاید اگر خوب نگاهم می کردی، می توانستی جمله ی " یک دل نه صد دل عاشق و شیفته " را بر روی چهره ی خسته و درمانده ام ببینی. وقتی گفتی نامت اِلیس است و سرگرمیِ مورد علاقه ت نقاشیست، جا خوردم... و قلبم از جا کنده شد وقتی به جای اینکه مثل همه ی آدمهای دیگر شهر، طوری وانمود کنی که انگار اصلاً وجود ندارم، کنارم نشستی و حتی لبخند شیرین و دوستانه ای هم تحویلم دادی.
بقیه ی روز را با گونه های سرخ سپری کردم و در دل خدا خدا می کردم کسی پی به رازم نبرد. خصوصاً تو. تو هیچ نگفتی. حتی اگر هم فهمیده باشی، باز کلمه ای به زبان نراندی و من نفهمیدم که کِی زنگ تفریح را زدند و چطور در یک آن کلاس با سر و صدا خالی شد. آن روزها از ساعت تفریح نفرت داشتم ولی آن روز بی سر و صدا بی آنکه جرئت کنم در چشمان کنجکاوت نگاه کنم، از جایم بلند شدم و با قدمهای تند و بلند به حیاط مدرسه رفتم.
مستقیم سراغ تایر کهنه ای رفتم که از شاخه ی درختِ قدیمی در گوشه ی حیاط آویزان بود و به محض اینکه به درخت رسیدم، صدای قدمهایت را شنیدم که مثل تیر از کنارم رد شدی، روی تایر نشستی و یک لبخند بزرگ همه ی صورتت را گرفت. نمی دانستم چه بگویم، شوکه شده بودم. می دانی، پیش از تو همه از من فرار می کردند. یکی از دندان های جلویت افتاده بود و موهای پریشانت به دست باد اطراف صورت گردت می رقصید. با آن بینی کوچکی که با کک و مک های ریز پوشیده شده بود مثل یک فرشته بودی.
با شوق سلام کردی. اسم من الیسه و من به جای جواب دادن به زمینِ خاکی چشم دوختم تا تو نبینی که چقدر سرخ شده بود و قلبم تند تند می زد. در پاسخ فقط شانه هایم را بالا انداختم و با بی اعتناییِ ظاهری گفتم که می دانم. مگر میشد نام تو را همان بار اول توی هوا قاپ نزنم و بگذارم که لحظه ای، شده حتی برای چند دهم ثانیه، از یادم برود.
الیس. الیس. الیس. الیس. الیس. الیس. الیس.
وقتی خودت را با هیجان معرفی می کردی، این تنها کلمه ای بود که توی سرم قفل شده بود و مثل یک نوارِ شکسته مدام تکرار می شد. آهی کشیدم و با بی علاقگی گفتم. من جک هستم. و تو هم باید برایت مهم بوده باشد چرا که شروع کردی به تاب خوردن و با صدای بلند و انگار که داشتی شعر کودکانه ای را از بر می کردی، تکرار کردی. جک. جک. جک. جک. جک. و بعد دوباره لبخند زدی. انگار که چیز شیرینی توی دهنت مزمزه می شد و با رضایت سر تکان دادی. احتیاجی به رضایت تو نداشتم ولی خدا می داند که چقدر می خواستمش.
از روی تاب پایین پریدی و درست جلوی کفش های سیاه، کثیف و کهنه ام فرود آمدی. دستت را دراز کردی و گفتی. ازت خوشم میاد جک، دوست داری با هم دوست باشیم ؟اوه، آره. آره. آره. آره. ذهنم با سرعتی چندین برابر نور کار می کرد و نمی تواستم به چیز دیگری فکر کنم. همیشه همینطور بود. وقتی تو آنجا بودی، چطور می توانستم به چیز دیگری فکر کنم ولی به جای اینکه حرف احمقانه ای بزنم- می دانستم اگر دهان باز کنم حتماً کلمه ی احمقانه ای از آن بیرون خواهد پرید- تنها سر تکان دادم. دلم به شوره افتاد و وحشت کردم از روزی که بفهمی هیچکس به جک نزدیک نمیشد چه برسد که با او دوست شود. هرگز.
دستم را کشیدی و من بار دیگر از جا پریدم و با هیجان گفتی. بیا جک، بیا تاب بازی کنیم.برای اولین بار لبخندت را با لبخند پاسخ دادم. نمی دانستم چطور دیگر می توانم جواب آن چشمانِ سرشار از زندگیت را بدهم... تاب بازیمان آن روز تمامی نداشت- و تو هم ماندی- پا به پای من و من پشت سرت ایستادم و با تمام قوا به جلو هلت دادم و شانه های ظریفت را که با خنده های بی خیال و سبک سرانه ت می لرزید، از پشت تماشا کردم و خدا می داند صدای خنده ات تا چه اندازه مرا به یاد زیباترین سمفونی ها و موسیقی ها می انداخت و من تا چقدر عاشق احساسی بودم که لباسِ نرم و لطیفت با هر لمس، به سر انگشتانم می داد. وقتی بالاخره زنگ آخر مدرسه به صدا در آمد، تو برگشتی و باز لبخند زدی و همانطور که دور می شدی، گفتی. فردا نوبتِ توئه جک!
روز بعد، من روی تاب ننشستم. روز بعدش هم روی تاب نرفتم. برایم ذره ای اهمیت نداشت. فقط می خواستم تاب را برای تو- بهترین و تنهاترین دوستم هل بدهم و پارچه ی ابریشمیِ لباست را زیر انگشتان زبرم حس کنم حتی روز پس از آن و روز بعد و روز بعدتر...
ادامه دارد...
واقعا زیبا بود،توصیفات جذاب که آدمو برای خوندن ادامه مشتاق میکنه.مخصوصا آخرش خیلی خوب بود.
منتظر بقیه قسمت ها هستم:1:
قسمت دوم : پدرِ عزیزتر از جان
5 ماه بعد
داشتی با صدای بلند می خندیدی و من در پارکینگ پشت آپارتمان دنبالت می دویدم. موهای مواج و بلندت، دورت ریخته بود بود و تو بی آنکه به درستی بتوانی جلویت را ببینی پا برهنه روی زمینِ لخت می دویدی.
تنها چند ماه از بار اولی که همدیگر را دیده بودیم می گذشت ولی برای من طور بود که انگار سالهاست می شناسمت.
امروز در کلاس به من گفتی که دوست داری به خانه یتان بیایم، گفته بودی که پدرت کمی دیرت بر می گردد و تو دوست نداری تنها باشی. روزهایی را که پدرت خانه نبود یا قرار بود دیر به خانه بیاید را دوست داشتم. این یعنی اینکه من هم مجبور نبودم به خانه ی خودمان و پیش پدرِ خودم بروم و اینطوری کبودی های روی بدنم فرصت می یافت تا کمرنگ تر شود.
از پدر تو نیز، زیاد خوشم نمی آمد.
بازویت را گرفتم ولی به جای اینکه خودت را عقب بکشی و به دویدن ادامه بدهی، روی چمن های جلوی محوطه ی آپارتمان ولو شدی و مرا هم با خود روی چمن ها کشاندی. نفس نفس زنان روی زمین کنارت دراز کشیدم. از این فاصله به راحتی می توانستم کک مک های روی گونه هایت را بشمارم.
با لحنِ نگرانی گفتی. جک؟ و دیدم که یک آن گونه های به رنگِ توت فرنگی در آمد و نگاهت را از من دزدی. تا حالا کسی رو بوسیدی؟ پلکی زدم و حس کردم که گونه های خودم نیز از خجالت سرخ شد.
وقتی پاسخی ندادم، دستهایِ یخ زده ات را دور گردنم حلقه زدی و صورتت را جلو آوردی. پیش از آنکه بپرسی جوابِ سوالت را می دانستی. من تقریباً فرار کردم، مضطرب بودم و حس می کردم دلم پیچ و تاب می خورد ولی همه ی اینها درست وقتی که لبهایت را روی لبهایم گذاشتی، محو شد. همیشه فکر می کردم بوسیدن مسخره و حال بهم زن است ولی حالا علتش را می فهمیدم که چرا آدمها همدیگر را می بوسند و دلم آرام گرفت.
تو مزه ی کارامل می دادی و قلب من آنقدر سریع می تپید که فکر می کردم حالاست که قفسه ی سینه ام را بشکافد و بیرون بپرد و بعد به محض اینکه خودت را عقب کشیدی، صدایِ تایرهای اتومبیلی باعث شد تا چشمانت از ترس گشاد شود. پدرت سلانه سلانه از آنسوی پارگینگ به طرف ما می آمد و مادرت هم روی کفش های پاشنه بلندش تمام سعیش را می کرد تا به او برسد.
من باید برم. فردا می بینمت، باشه جک؟
می خواستم حرفی بزنم ولی تو دیگر دور شده بودی. دیدمت که به چابکی از پله های آهنی رو به تراس بالا رفتی تا از پنجره ی اتاقت وارد خانه شوی.
همانطوری که از پارکینگ بیرون می رفتم تا بار دیگر وارد خیابانهای تاریک و کثیف شوم و به خانه ی سردِ خودم باز گردم، نمی توانستم جلوی لبخندِ روی لبهایم و احساس خوبی که داشتم را بگیرم. تو شجاع و ماجراجو بودی و من به داشتن دوستی همچون تو افتخار می کردم.
لبهایم را بار دیگر تر کردم تا مزه ی کارامل به جا مانده رویشان را حس کنم و برای بار آخر از بالای شانه نگاهی به پشت سر انداختم و تو را دیدم که از پشت پرده های گل گلی اتاقت به بیرون سرک می کشید.
نمی دانستم یک دفعه چه شد و چطور این اتفاق افتاد ولی انگار که کم کم داشتم عاشقِ دختری با موهای فرفریِ مشکی و پریشان میشدم.
الیس.
بسیار زیبا . واقعا عالی ترجمه شده . توصیفات عالی بودند و زاویه دید هم خیلی جالبه . منتظر بقیه قسمتا هستم . موفق باشی
قدرت نویسنده رو اینجا میشه فهمید.دید اول شخص نقلی.
ترجمه عالی! از 10 بهش 12 میدم!
این متن حالت کتاب من پیش از تو رو داره با یکی از متنای کتاب نگارش یا فارسی دهم.خیلی فرم زیبایی داره.
به شخصه خوشحالم ب این تاپیک تگ شدم!
( تشکر از همه ی عزیزانی که نظر گذاشتن و خوششون اومده. من هر شب یه قسمت می زارم. اگر قسمت ها کوتاه بود دو تا می زارم. نکته ای که در مورد این قسمت تا دو قسمت آخر اگر اشتباه نکنم باید بدونید اینه که از اینجا به بعد راویِ داستان اِلیس هستش و مخاطبش جک. دو سه قسمت آخر دوباره راوی جک میشه. )
قسمت سوم : مهمانیِ رقصِ پاییز
6 سال بعد، کلاس یازدهم
آنقدر نزدیک به هم قدم بر می داشتیم که بازوهایمان هر چند وقت یکبار به هم کشیده میشد. به کفش های ورزشیِ نویی که همین چند ماه پیش برایت هدیه گرفته بودم، نگاه می کردم. از همین حالا می شد دید که بندهای سفیدش چقدر خاکی و کثیف شده ست. کمی که پیش رفتم به طرف درختِ کهنسال گوشه ی حیاطِ مدرسه دویدم، کوله پشتیم را طرفی پرت کردم و از پشت سر صدای قدم های آرامت را شنیدم که برگهای زرد و مرده ی روی زمین را لگد می کرد.
کش و قوسی به تنم دادم و صدای تیکِ کوچک استخوان که از دستهای خشکم بلند شد، باعث شد تا خنده ی کوتاهی کنی و من با نارضایتیِ ساختگی آه بکشم.
پیش خودم گفتم، فقط چند ماه و یک سال دیگر از مدرسه مانده و بعد دیگر آزادی.
در این چند سال خیلی چیزها عوض شده بود و منظورم از خیلی چیزها، یعنی تو. دوستِ منزوی و گوشه گیرِ من که ناخواسته شاید باعث ترس همه ی دانش آموزان و حتی معلم ها می شد، فوق العاده جذاب شده بود. هر چند تو برای من همیشه جذاب بودی ولی انگار این دو سال آخر حسابی توانسته بودی توجهات را به خودت جلب کنی. قد بلند و اندام لاغرت کمی توپر شده و چهره ات فرم گرفته بود. راستش تنها چیزی که واقعاً تغییری نکرده بود آن چشمانِ قهوه ای به ظاهر سرد و موهای بلوند و ژولیده ی بود که تا شانه ات می رسید. سخت می توانستی جلوی دخترهایی که جرئت می کردند به-ات نزدیک شوند را بگیری. سایرین هم فقط از دور نظاره می کردند. نمی توانستم حسادتم را کتمان کنم، تو مال من بودی. شاید نه واقعاً و نه به این صراحت ولی... من پیش از همه ی آنها کنارت بودم.
با این وجود، هنوز هم با آن ظاهر سخت و چشمانِ بی احساست خیلی ها ارا می ترساندی. به خاطر تو، بیشتر پسرها حتی جرئت نمی کردند نگاهم کنند. علتش را نمی دانستم. تو که به ظاهر برایت حتی ذره ای هم برایت اهمیت نداشت. در چشم تو انگار ما هیچ چیز بیشتر از دو دوست معمولی نبودیم.
به تنه ی درخت تکیه دادم و دیدم که با چابکی از آن بالا میروی، با بی تفاوتیِ ظاهری گفتم. شنیدی که این هفته مدرسه یه مهمونیِ رقص برگزار کرده؟جایت را روی شاخه ی محکمِ درخت درست کردی، یک پایت را بالا آوردی و دستت را روی زانویت گذاشتی. می توانستم نگاهِ خیره ات را که مثل گلوله های آتش پشت سرم را می سوزاند، بر روی خود حس کنم. شانه ای بالا انداختی و محکم گفتی. خب که چی؟برگشتم و با نگاهی شبیه به خودت، براندازت کردم. خودت را خوب به آن راه زده بودی، از طرفی می دانستم که واقعاً برایت مهم نیست.
با این حال با شرمساری و به امید اینکه بتوانم نظرت را عوض کنم ادامه دادم. خب، داشتم فکر می کردم... مکث کردم و شروع کردم به بازی کردن با برگِ زرد رنگی بزرگی. نیازی نبود که جمله ام را به پایان برسانم هر دو می دانستیم که چه می خواستم بگویم و جوابِ تو هم مشخص بود. الی. من به هیچ عنوان پامو چنین جایی نمی زارم. با یه مشت آدمهای **** و الکی خوش. مثل همیشه آنقدر قاطعانه حرف می زدی و من می دانستم که هیچ راهی نبود که بتوانم متقاعدتم ولی واقعاً دوست داشتم همه ی تلاشم را بکنم.
فوراً گفتم. چیکار به بقیه داری وقتی تموم وقتت رو با منی و اینطوری می تونیم بقیه را مسخره کنیم و ..نفس نفس می زدی و فهمیدم که هنوز هیچی نشده، عصبانی شده ای. با تمسخر گفتی. اصلاً بری چی می خوای با هم بریم ؟ ما که دوست پسر دوست دختر نیستیم. از همان اولش هم می دانستم که بحثمان به جای خوبی نخواهد رسید ولی باز هم نتوانستم تظاهر کنم که دردم نگرفت. حس کردم گونه هایم داغ شدند و اشک در چشمانم جمع شد. نمی فهمیدم که اینطور رد شدن چطور می توانست انقدر دردناک باشد. ولی این تو بودی جک. من همیشه دور و بر تو انقدر حساس بودم. با این حال نگذاشتم اشک هایم جاری شود به جای این تنها آه کشیدم.
گلویم از شدت بغض درد گرفته بود و مجبور شدم چندین بار آب دهانم را قورت بدهم تا بتوانم بدونِ شکستن صدایم بگویم. اصلاً فراموشش کن. اما نیاری به گفتن من نبودی، نه ؟ گاهی وقتها دلم می خواست محکم به تو سیلی بزنم. کیفم را از روی زمین برداشتم و بی آنکه برگردم تا نگاهت کنم، گفتم. دیگه دیره باید برم خونه... و منتظر جواب نماندم. می دانستم اگر چند لحظه ی دیگر آنجا بمانم گریه خواهم کرد. احساس خجالت زدگی می کردم. می توانستم صدای قلبم را که مثل طبل در گوشهایم می تپید بشنوم، آنقدر بلند بود که حتی صدایت را پشت سرم نشنیدم.
-4 روز بعد-
تو را دیدم که کنارِ درخت کهنه با تایر آویزان از آن ایستاده بودی. باد تایر را به جلو و عقب می راند و تو با چاقوی جیبی ـت مشغول کنده کاری روی تنه ی درخت بودی. موهایت طوری صورت و چشمهایت را پوشانده بود که مرا به یادِ یک پاپیِ کوچک می انداخت. به محض دیدن من سرت را بالا آورد و من بالاخره توانستم آن چشمان قهوه ای که در نورِ کمرنگِ بعد از ظهر به روشنی می درخشید را ببینم. با نگرانی دسته ای موهایم را دور انگشتم چرخاندم. از آخرین روزی که بحثمان شده بود چند روزی میشد که با تو حرف نزده بودم.
تو هیچ نگفتی، حتی حالم را نپرسیدی یا نگفتی که روزم چطور بوده اما می دانستم که در عوض منتظر بودی تا من حرف بزنم. می دانستم که گوش خواهی داد. تو همیشه شنونده ی خوبی بودی. حتی علت اینکه چرا این چند روز مسیرم را کج می کردم تا با تو چشم در چشم نشوم را هم نپرسیدی، خودت خوب علتش را می دانستی. در واقع اگر حرفی برای گفتن نداشتم امروز هم مستقیماً سراغت نمی آمدم. پیش خودم می گفتم برای تو که اهمیتی ندارد و بعد آهسته به سمت تایر رفتم و روی ان نشستم و تو پشت سرم ایستادی تا هلم بدهی. سرم را بالا آوردم تا نگاهی به تکه ابرهای خاکستری که در آسمان معلق بودند بیندازم. دلیلی نداشت بیش از این معطلت کنم. با خودم تکرار کردم. ما که واقعاً دوست دختر دوست پسر نیستیم. تو که واقعاً من را آنطوری دوست نداری. فرقی نداشت که من چقدر عاشقت بودم. مهم این بود که تو هیچ احساسی نداشتی. گلویم را صاف کردم و دستی روی گردبندِ ماه نشانی که کریسمس سالِ گذشته به من هدیه داده بودی، کشیدم.
ایثان ازم خواست که باهاش به مهمونی برم. فوراً از تاب فاصله گرفتی و سپس با هر دو دست محکم طنابش را گرفتی تا تاب نخورد. از سر تعجب اخم کردم و برگشتم تا ببینم برای چه دیگر هلم نمی دادی و همین جا بود که با دو گودالِ عمیق سیاهِ سیاهِ سیاه رو به رو شدم. چشمانِ زیبای قهوه ات، حالا انگار دو معدنِ عمیق زغال بود. از تاپ پایین پریدم و به طرفت آمدم ولی تو دستم را کنار زدی.
غرشی کردی و گفتی. چیه ؟ تا بهت جوابِ رد دادم رفتی سراغ یه پسر دیگه ؟ رگ های بازوهایت طوری برجسته شده بود که انگار هر آن می خواهد منفجر شود. تهدیدآمیز به سمتم آمدی و برای اولین بار دیدم که چقدر از تو می ترسم. اما عقب رفتم. هیچ رده ای از وحشت هم نشانت ندادم. خوش به حالت الیس! برای هر دوتون خوشحالم. پشتم را محکم به درخت کوبیدی و من ناخواسته هیسی صدا کردم. دستهایت دو طرفِ سر به درخت تکیه داده بود و مانع از فرارم می شد. هرگز چشمانت را تا این اندازه... غضبناک ندیده بودم. همیشه ذره ای دلخوری و عصبانی درشان نمایان بود ولی این خشم هیچوقت مستقیم مرا هدف قرار نداده بود. وقتی به من نگاه می کردی، چشمانت نرم بود حالا اما... انگار که یک غریبه بودی.
با دلخوری و قلبی شکسته دو دستم را روی سینه ات گذاشتم و محکم به عقب هلت دادم و گفتم. خیلی هم عالی، جک! چون من صد در صد با ایثان می رم و چه دیدی شاید واقعاً هم بهم خوش بگذره! جایی میان خشم و اندوه دستم به طرفِ گردبند رفت، آن را از گلویم کندم و جلوی پایت انداختم و برای بار دوم در آن هفته، با احساس درد عجیبی در سینه ام از تو دور شدم و فریاد زدم. می دونی چیه ؟ نباید بهت بربخوره یا جوری رفتار کنی که انگار تقصیر منه! تو منو رد کردی جک! تو منو نخواستی!
دیگر برنگشتم که ببینم حتی گردنبد را برداشتی. آیا یواشکی آن را در جیب شلوارت گذاشتی یا نه. من برنگشتم تا ببینم چشمهایِ تیره ات حالا تا چه اندازه مملو از حسرت شده است.
ادامه دارد
خیلی قشنگ بود.
منتها سرد بودنش منو هم ی جورایی سرد کرد! خیلی نوشتنش عالیه. خواننده رو با خودش هم حس میکنه!
خیلی زیبا و اهنگین. خوشم امد البته باید بعتراف کنم داستان های درام همیشه غمگینم می کنه.
این داستان را به چشم منتقد نخواندم به چشم یک علاقه مند خواندم ولذت بردم، از نویسنده اش ممنونم متن تاثیرگذار وو عاشقانه ای نوشته . نمی دانم چرا همش فکر می کنم داستان یه عشقه که نافرجام تمام میشه. کلا اینترنت پر از داستان های عاشقانه که نافرجام تمام میشن و حسرت را برای خواننده به جا میزارن.متنش پر بود از توصیف که من خیلی دوست دارم.
البته چند تا سوال برام پیش امد، خب اینا که خیلی وقته با هم هستند و خب همدیگه را هم بوسیدن دیگه این حرفا چیه؟ چطور تا الان به عشقشون اعتراف نکردن؟ یکم غیر منطقیه خب. گرچه یه داستان تنیجری به حساب میاد دیگه نباید زیاد گله مند شد.
این داستان بقیه قسمتهاش کجااس ؟
من ده قسمت ترجمه کردم 😐
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خیلی زیبا و اهنگین. خوشم امد البته باید بعتراف کنم داستان های درام همیشه غمگینم می کنه.
این داستان را به چشم منتقد نخواندم به چشم یک علاقه مند خواندم ولذت بردم، از نویسنده اش ممنونم متن تاثیرگذار وو عاشقانه ای نوشته . نمی دانم چرا همش فکر می کنم داستان یه عشقه که نافرجام تمام میشه. کلا اینترنت پر از داستان های عاشقانه که نافرجام تمام میشن و حسرت را برای خواننده به جا میزارن.متنش پر بود از توصیف که من خیلی دوست دارم.
البته چند تا سوال برام پیش امد، خب اینا که خیلی وقته با هم هستند و خب همدیگه را هم بوسیدن دیگه این حرفا چیه؟ چطور تا الان به عشقشون اعتراف نکردن؟ یکم غیر منطقیه خب. گرچه یه داستان تنیجری به حساب میاد دیگه نباید زیاد گله مند شد.
یه بار از سر بچگی بوسش کرد دیگه وقتی بزرگ شده بودن مثل دوست معمولی بودن. اونجا روابط مثل اینجا نیست که تا دست همو گرفتن یعنی عاشقن :دی
خوشحالم خوشت اومده تا قسمت دهش رو گذاشته بود الان نیست منم جایی سیو ندارم :))
خیلی قشنگ و احساسیه ممنون.