خب٬ می دونم اسم تاپیک چقدر ضایعست ولی خیلی وقت بود (از اول امتحانا تقریبا) که می خواستم همچین تاپیکی بزنم. از اونجایی که الان فصل امتحانست و خیلی از ماهم دبیرستانی هستیم (البته از دانشگاهیای محترم هم درخواست مشارکت میشه:) ) و بین امتحانامون هم نگارش رو داریم٬ گفتم بزار یکمی هم انشا بچه ها روبخونیم. پس اگه تا الان امتحانش رو دادید٬ تو همین تاپیک یه بار دیگه انشاتون رو بنویسید و اگر هم هنوز بهش نرسیدید (که باور نمی کنم) وقتی امتحانش رو دادید مشارکت کنین پلیز:)
پ.ن۱: می دونم موضوع های مدرسه خیلی مزخرفن و از این حرفا. همیشه این جوریه ٬ نه؟ خب پس لطفا نگین موضوعمون مسخره بود و چیزی ننویسید. همه با موضوعات مسخره مواجه میشن ٬اوکی؟
پ.ن۲: شانس من معلم امسالمون موضوع ها رو بدک نداده٬ ولی خب پیشاپیش بابت انشا ضعیفم عذر می خوام ولی خب٬ لیاقت مدرسه و توان خودم با این موضوع در همین حد بود.
پ.ن۳: دانشگاهیای محترم٬ هممونطور که قبلا اشاره شد لطفا مشارکت.
پ.ن۴: اگر خواستید می تونید تغییراتی کوچک در کارتون بدید ولی حتی المقدور سعی کنید اصل نوشته رو بزارید.
پ.ن۵: تشکر 🙂
و سر انجام٬ انشا خودم٬ با موضوع:
نمی خواستم حرفش را بزنم. نمی خواستم دهانم باز شود و کلمات جاری شده بر زبانم همچون تازیانه هایی بر وجودم فرود آیند. نمی خواستم زخم دیرینه ام سر باز کند و سوزشش عمق جانم را بار دگر بسوزاند.
هیچ کدام از این اتفاقات دلخواه من نبودند٬ ولی هنگامی که برای یک لحظه تصور کردم امکان تغییر وجود دارد٬ صبر روحم لبریز شد و قطره ای از گونه ام به روی خاک افتاد. قطره ای که تمام سخنان نا گفته ام را در خود خلاصه می کرد.
قطره متلاشی شد و با خود فریاد های سرکوب شده را آزاد کرد. ذره های اشک مانند خورده های شیشه رها شدند و با هر تماس زخم عمیقی بر تن می نشاندند.
اولین فریاد ٬ فریاد مادرم بود. مادری که تنها برای شنیدن یک خبر از میدان توپ و آتش زنده بود. شروع به فرار کردن می کنم. به اطرافم نگاه می کنم. هیچ کس دیگری در این حوالی نیست. کس دیگری نیست تا در شنیدن این فریاد ها با من شریک شود.
دومین فریاد در گوش هایم می پیچد.ایندفعه صدا متعلق به یک کودک است. نوزادی که احتمالا تازه متولد شده است و برای رعایت توازن٬ جانی را از زندگان ستانده. فرزندی که نتوانست طعم شیر ماردش را بچشد. سرعت دویدنم را بیشتر می کنم و دست هایم را روی گوش هایم فشار می دهم. بی فایدست.
موج سوم صدا به شکل گریه نوزادی گرسنه و ناله هایی ضعیف و نالان ظاهر می شود. صدایی بی نوا و و آشنا در عین حال٬ یاد آور بدترین کابوس های زندگی ام.
دیگر نمی توانم.پاهایم دیگر توانی برای دویدن ندارند. روی زمین زانو می زنم . به گوش هایم چنگ می زنم و به خود می پیچم. صدای جیغ و واق واق سگ های گرسنه در فضا می پیچد. سگ هایی که به طمع گوشت نرم و هرچند اندک نوزادی که در بغلم گریه می کرد به سمتم هجوم آورده بودند. گرمی خونی که در آن سرما بر دستانم جاری شده بود اکنون مانند شعله ای سوزان بدنم را به آتش می کشید. چهره هایشان در برابرم ظاهر می شوند صورت هایی یخ زده و نگاه های غمگین.
فریاد آخر را بلند تر از همه سر می دهم. چشمانم را می بندم و سوزناک ترین و برنده ترین فریاد ممکن را سر می دهم. گرمی را در زیر دستانم حس می کنم. هیچ وقت نمی خواستم حرفش را بزنم. نمی خواستم بگویم که چقدر احساس گناه می کنم. نمی خواستم اقرار به ترسم کنم. نمی خواستم داستان زندگی تباه شده ای را بگویم که نتوانستم ازآن فرار کنم.
قطره ای دیگر از روی گونه ام به روی خاک می غلتد...
از انشات خوشم اومد زیبا بود. البته قبلنا که به ما انشا میدادند نمیدونم میگفتن تحقیق اینا بیارین نه داستان خوشا به مرام معلمتون.
راستی به نظرم اگه یه موضوعاتی رو جهت جلب افکار بزاری بهتره چون من انشایی از خودمو یادم نیست ولی اگه موضوعی باشه بدم نمیاد بنویسم.
از انشات خوشم اومد زیبا بود. البته قبلنا که به ما انشا میدادند نمیدونم میگفتن تحقیق اینا بیارین نه داستان خوشا به مرام معلمتون.
راستی به نظرم اگه یه موضوعاتی رو جهت جلب افکار بزاری بهتره چون من انشایی از خودمو یادم نیست ولی اگه موضوعی باشه بدم نمیاد بنویسم.
ممنون. خب٬ همین موضوع انشایی که معلممون داده چطوره؟
۱) نمی خواهم حرفش را بزنم
۲) پای آن کاج بلند
۳) گریز از مرکز
برای اینکه طبیعی تر به نظر بیاد هم به سنجه های نوشتاریت نمره میدم 🙂
به نام خدا
موضوع انشا : گریز از مرکز
...الان که ۱۸ ساله شدم دیگه نمیتونم مثل بقیه بگم این تعداد از موهام سفید شده شاید جواب بقیه رو با یه پوزخند بدم و بگم نمیدونم چنتا ولی دروغ میگم تعدادشون از دستم در رفته .
اووف چقد حس بدیه خسته بشی،خسته از تموم آدمایی که حتی به بهونه موهای سفیدت هم ازت انتظار دلداری و گفتن از درداتو و هزاران لعنت به دنیا رو دارن.
شاید اینکه موهای یه نفر تو ۱۲ سالگی سفید بشه یکم عجیب باشه، پیش بقیه میگفتم ارثیه ولی نبود موهای مامان و بابام از نوع خوبش بود یا بهتر بگم ژن خوب ، هنوز سفید نشده بود.
خب حالا بخوام یه عجایب دیگه از موهام بگم کم کم موهام داره زرد میشه یه دوستی میگفت امید زمستونت گذشت دیگه پاییز شدی ولی بگذریم چرند میگفت.
شاید اگه تنها یه دلیل واقعی برای سفید شدن موهام وجود داشته باشه ترسیدن بود. وقتی بچه بودم یه شب که گریه کردم بابام منو انداخت پشت در آنقدر گریه کردم که از ترس بیهوش شدم خب حالا اونو در نظر نگیریم دوره رفتن خانواده به عراق بد بود که مجبوری رفتم تبریز و پیش آبجیم موندم. با دامادمون تو کارگاه آجر پزی کار میکردن اونجا اینقد مار و عقرب داشت که وقتی کتری رو میخواستیم پر کنیم باید داخلشو نگاه میکردیم توش ماری چیزی نباشه حتی یادمه یه روز چای با طعم قورباغه خوردیم . اون دو ماهی که پیششون بودم مثل استخون شده بودم حتی یه سری بهم میگفتن این پسر جن زده شده واقعا الان که فکر میکنم باید از همونجا تا نزدیکترین شهر میدویدم و اینا رو به یه واحد تیماری روانی معرفی میکردم.
آخ که چقد دلم پره جوری خاطرات تو سرم میزنن که از پنج سالگی هر لحظه شو یادمه.
وقتی ۷ سالم شد بابام نمیدونم از کجا شنیده بود هر روز صبح قبل اذان بیدارم میکرد واسه نماز سر وقت هر وقت بیدار نمیشدم یا شوتم میکرد میخوردم به در یا یه لیوان آب میرخت رو سرم اینجوری بود که هر روز صبح رو با عذاب شروع میکردم البته بعد یه مدت عادت کردم و اون هم گذشت .
تابستون ۸ سالگیم بود و منم مثل اکثر بچه های هم سنم گفتم بابا منو بفرس کلاس زبان، خیلی خوشحال شد و ثبت نامم کرد ولی این پیشرفت تو زندگیم به یه هفته نکشید که پدربزرگم پیداش شد منشع تمام خرافات رایج تو خاندان و تقریبا کل روستامون . همون اول رسیدنش از صوفی شدنش گفت اینکه نمیدونم خواب فلان صوفی رو دیده و قدرتشو داده به اینو الانم مشغول به باطل کردن طلسم و جن گیری و فلان و فلانه.
خلاصه بعد دودقیقه مشورت من پسر آخری شدم خر معرکه و پیش به سوی روستاها با پای پیاده همراه با سوار جن گیرم شدم. واقعا نمیدونم مردم روستاها چرا پول میدادن بهمون حتی یه سری میومدن پیشم میگفتن راسته پدربزرگت هر روز سوار اجنه میشه میره مکّه منم میگفتم آره من هر دو روز یه بار میرم انتظار داشتم اوج خنده ی حرفمو بفهمن ولی با گریه ازم میخواستن دفعه بعد که رفتم اونارم دعا کنم . یکی نبود بگه: یه نفر باید باشه شب و روز فقط واسه شماها دعا کنه دارین به کجا میرین.
شاید بعضیا فکر کنن که سفر پیاده با لباس صوفی گری و جن گیری و ... چقد خوبه و فانتزیه ولی باور کنید اگه از لحاظ درآمد بگین عالیه وگرنه یه کارایی هست که خیلی ترسناکه مثلا تو یه روستا یادمه بابا بزرگم از دهنش پرید گفت ما شبا اکثرا تو قبرستون میخوابیم یکی گفت امشب کجا میخوابین اونم گفت قبرستون.
کاش همونجا میمردم الانم یادم میاد مو به بدنم سیخ میشه اگه بگم جن واقعی دیدم دروغ نگفتم واقعا یه کسایی از بغلمون رد میشدنو حرف میزدن انگار داشتن مسخره مون میکردن اون شب هزار و یک شب بود واسه من، پدر بزرگمم که از اون شب عزمش راسخ تر شد و پیش همه میگفت اجنه در روستای شما خوشحالن دیشب باهاشون دیدار داشتم.
خلاصه تابستون هم گذشت و من باردانم رو زمین گذاشتمو تا خونمون از ماشین پیاده نشدم .
من یکم زود شروع به رشد کردم.تو ۱۲ سالگی بزرگ شدمو نقل خاندان شده بودم هرکیو میدیدم میگفت به به میبینم که زیر لبت سبز شده مثل اینکه زن هم میخوای کدوم دختر فامیل فلانی رو میخوای یا فلانی ای کلک فلانی و...
همینجوری میبافتن میتونم بگم تا این دوران تموم شد دق مرگ شدم واقعا از اجتماع خسته شده بودم. خانواده مونم جوری بود که بابام وارد هر جمعی میشد قاضی و فیلسوف و منطقدان اون جمع بود و بابا بزرگمم که شکم یه جمعیتو از مزخرف پر کرده بود همه حرفاشم من بدبخت باید تایید میکردم اینطوری بود که بین اکثر بچه ها شده بودم نقطه عطف یعنی چه عادت خوب و بدی داشتم مثال میزدنش بعضی وقتا کنار خودم میگفتن مثل امید نباش که فلان درسشو بد گرفته تو باید دکتر بشی انگار امید اصلا اینارو نمیشنوه حالا عصبانی هم نگام میکردن.
دیگه نگم که ۶ سال بعد چطوری گذشت چون بیشتر بر ناراحتی های مضحکم افزوده میشه تو ۱۸ سالگی تصمیم بر گریز از مرکز گرفتم بابا بزرگم فوت کرد و دوتا داداشم زن گرفتن هر دوشونم با ما زندگی میکردن خلاصه محیط زندگی بس تنگ بود پس رختمو بستم و مستقل شدم رشته م برنامه نویسی بود و یه کار اینترنتی پیدا کردم. الان که سرم به کار خودمه زندگیم خیلی دلچسب و قابل درکتره و اینکه موهای سفیدم دارن کم کم زرد میشن اگه این یه پاییزه واقعا زیباست.
....داستان بالا کلا ساختگی بود....
آمم٬ خب. نوشته ی جالبی بود البته به عنوان یه گزارش که خب٬ چون اخرش گفتی ساختگی بود میشه گفت سرگذشت و داستان. واقعا اگه داستان نبوده باشه دلم به حالت ریش ریش بود:)
نقد بلد نیستم ولی هر کاری کردم ربطش رو به موضوع نفهمیدم :/ نوشته به خودی خودش خوب بود ولی تو کل ماجرا ربطی پیدا نکردم. آخرش اینکه فقط یک بار اسم گریز از مرکز رو بیاری دلیل بر موضوع بودن نمی شه. و اینکه متن بدنه به نظرم اوکی بود ولی شروع نا مربوطی داشتی. البته شروع و پایان به هم ربط داشتنا ولی من بازم ربط این دو تا رو به بدنه نمی فهمیدم:دی
در هر صورت ممنون که تنها کسی بودی که تو تاپیک مشارکت کرد :8:
به امید نوشته های بیشتر....
آمم٬ خب. نوشته ی جالبی بود البته به عنوان یه گزارش که خب٬ چون اخرش گفتی ساختگی بود میشه گفت سرگذشت و داستان. واقعا اگه داستان نبوده باشه دلم به حالت ریش ریش بود:)
نقد بلد نیستم ولی هر کاری کردم ربطش رو به موضوع نفهمیدم :/ نوشته به خودی خودش خوب بود ولی تو کل ماجرا ربطی پیدا نکردم. آخرش اینکه فقط یک بار اسم گریز از مرکز رو بیاری دلیل بر موضوع بودن نمی شه. و اینکه متن بدنه به نظرم اوکی بود ولی شروع نا مربوطی داشتی. البته شروع و پایان به هم ربط داشتنا ولی من بازم ربط این دو تا رو به بدنه نمی فهمیدم:دی
در هر صورت ممنون که تنها کسی بودی که تو تاپیک مشارکت کرد :8:
به امید نوشته های بیشتر....
سلام
در ابتدا ممنونم که نقد کردی.
خب اگه بخوام جوابی برای ربط ابتدا و انتهای داستان داشته باشم میتونم داستان های طنز رو مثال بزنم نویسنده وقتی میخواد بخشی از معزلات یا درد هاش رو بگه اول با خصوصیت یا یک ویژگی شروع میکنه همونطور که من از سفید شدن موهام شروع کردم که خب اینم معلومه اکثرا فکر میکنن با گذر عمر و تحمل و تجربه و.... موها سفید میشن پس آغازی خوب میشد برای کسی که از سختی های زندگیش میگه.
خب در خصوص ربط گریز از مرکز با داستان، مطمنا یک موضوع قرار نیست کاملا آشکار دیده بشه اگه بخوام موضوع رو در داستانم تفسیر کنم من فرار از جامعه اطرافم رو گریز از مرکزشون تصور کردم که در پایان هم گفتم مستقل شدم و زندگی قابل درکتر شد.
با تشکر.
سلام z.a.p.s جونم حال شما؟
به نظرم خیلی جالبه تاپیکت :8: و انشای که نوشتی رو خیلی دوس داشتم انشای امید هم جالب بود .. افرین خوشمان امد .. اما با عرض پوزش من زیاد تو انشا نوشتن خوب نیستم و از شرکت معذور ..... امتحان انشا هم ندادیم هنوز افتاده اخر همه ی امتحانات :78:.. شرمنده گفتم بگم یه وق ناراحت نشی ... ولی خیلی دوست داشتی بود انشا هاتون :41:
سلام z.a.p.s جونم حال شما؟
به نظرم خیلی جالبه تاپیکت :8: و انشای که نوشتی رو خیلی دوس داشتم انشای امید هم جالب بود .. افرین خوشمان امد .. اما با عرض پوزش من زیاد تو انشا نوشتن خوب نیستم و از شرکت معذور ..... امتحان انشا هم ندادیم هنوز افتاده اخر همه ی امتحانات :78:.. شرمنده گفتم بگم یه وق ناراحت نشی ... ولی خیلی دوست داشتی بود انشا هاتون :41:
آریگاتو فرزند. نگران نباش، چشم به ام بزنی اخر امتحنات هم میرسه. فقط خوب شد گفتی بهم که هر روز یا آوری کنم :19:
و ممنون بابت همدردیت :20: هیچ کی مشارکت نمی کنهههه.:45:
انگلیسی حسابه؟
انگلیسی حسابه؟
Wow, here's our Shakh...
حتما حسابه:))
اممممم... خب از اونجایی که گفتین دانشگاه هم حسابه، گفتم منم بذارم. (اجازه انگلیسی بودنشم که گرفتم)
البته قبلش باید بگم که این متن یه متن کامل نیست، بلکه یه پاراگرافه منتهی اونقدر طولانی هست (300 کلمه حدودا) که بشه کامل در نظرش گرفت. بهعلاوه این که قطعا کلی غلط و غولوط خواهد داشت، مخصوصاً به خاطر این که توی همون یک ساعت وقت امتحان سر جلسه نوشتمش. موضوعش هم یه موضوع کاملا کلیشهایه و اصلا داستانپردازی توش مجاز نیست. وظیفه ما این بود که یه پارارگراف آکادمیک بنویسیم که داستان در آکادمیک نمیگنجه.
Basic grammar writing – Final examination
January 11, 2019
زیاد جدیش نگیرین البته، رفع تکلیفه برای امتحان. سخت هم نگیرین، منم بندهایم از بندگان خدا 🙂
سلام
در مجموع موضوع جالبیه
واقعا در دوران مدرسه انشا و زنگشو خیلی دوست داشتم و همیشه تخیل بیش از اندازم تو این درس کمکم میکرد
فقط دوره ماها دبیرستان انشا نداشتیم و باید بگم خوشبحالتون که در دبیرستان هم انشا دارید
در حقیقت باید بگم فلسفه انشا با داستان کوتاه فرق داره خوب میشد که این موضوع هم اشاره میکردی
در رابطه با نوشته شما باید بگم نوشته متوسط و خوبی بود ولی با نهایت احترام نه داستان کوتاه بود نه انشا
ولی میشه در نوشته توانایی و استعداد شما در نوشتن را متوجه شد و فهمید که چقدر پتانسیل بالایی دارین برای همین میگم کار متوسط چون میدانم که شما میتوانید کاری بسیار سطح بالاتر بنویسید
در انتها می گویم خسته نشوید و ادامه بدهید همیشه تلاش جواب میده هیچ نویسنده بزرگی یک شبه موفق نشد در حقیقت این جمله محمد عزیز به من بود یکبار که یکی از داستان های کوتاهم خیلی مورد توجه قرار نگرفت ایشون به من گفتن صدرا هیچکس یکشبه داستایوفسکی نمیشه پس من هم به شما میگم هیچ کس یکشبه داستایوفسکی نمیشه پس تلاش کنید و ادامه بدهید تا کسی به مشهوری و توانمندی داستایوفسکی بدل بشوید
موفق و پیروز باشید
سلام
در مجموع موضوع جالبیه
واقعا در دوران مدرسه انشا و زنگشو خیلی دوست داشتم و همیشه تخیل بیش از اندازم تو این درس کمکم میکرد
فقط دوره ماها دبیرستان انشا نداشتیم و باید بگم خوشبحالتون که در دبیرستان هم انشا دارید
در حقیقت باید بگم فلسفه انشا با داستان کوتاه فرق داره خوب میشد که این موضوع هم اشاره میکردی
در رابطه با نوشته شما باید بگم نوشته متوسط و خوبی بود ولی با نهایت احترام نه داستان کوتاه بود نه انشا
ولی میشه در نوشته توانایی و استعداد شما در نوشتن را متوجه شد و فهمید که چقدر پتانسیل بالایی دارین برای همین میگم کار متوسط چون میدانم که شما میتوانید کاری بسیار سطح بالاتر بنویسید
در انتها می گویم خسته نشوید و ادامه بدهید همیشه تلاش جواب میده هیچ نویسنده بزرگی یک شبه موفق نشد در حقیقت این جمله محمد عزیز به من بود یکبار که یکی از داستان های کوتاهم خیلی مورد توجه قرار نگرفت ایشون به من گفتن صدرا هیچکس یکشبه داستایوفسکی نمیشه پس من هم به شما میگم هیچ کس یکشبه داستایوفسکی نمیشه پس تلاش کنید و ادامه بدهید تا کسی به مشهوری و توانمندی داستایوفسکی بدل بشوید
موفق و پیروز باشید
ممنون بابت توضیحات.
و بیشتر هم ممنون میشم اگه خودتون هم تو تاپیک مشارکت کنید:)
خب به تاریخ پیوست نه؟
ترم دو رسید و معلم ما بازم امتحان گرفتنش گل کرد. ایندفعه اگه کسی هم مشارکت نکنه خودم یه تنه هی انشا می نویسم :دی
قبلش بگم اینو واسه مدرسه نوشتما. نقد بکنین لطفا ولی خیلی زیادم ازم نامید نشین 🙂
((در جست و جوی دوست))
اردیبهشت ۹۹
«کودک بیچاره، من که فکر نکنم هیچ وقتی دوستی پیدا خواهد کرد؛ شما چطور فکر میکنید دکتر؟»
«هومم، سرنوشت با همه خوب تا نمی کنه کارول. حداقل مادرش زنده نموند که مجبور به تحمل این شوخی زندگی باشه»
اینها اولین جملاتی بودند که او میشنید، نه اینکه بعدا هیچ کدام از آنها را به خاطر بیاورد؛ برای فهمیدن و بهخاطر سپردن زیادی کوچک بود. حتی بعدها هم که بزرگتر شد و به او گفتند مادرش چطور موقعی که تلاش می کرد اورا به دنیا بیاورد جان خودش فدا کرد، او چیزی از صحبتهای پرستار و دکتر یا اتفاقاتی که آن شب افتاد یا گریههایی که بالای سراو کردند به یاد نیاورد.
شاید اگر کسی بود که کمی بیشتر از اتفاقات و جزئیات آن شب به او می گفت می توانست تلاشی بکند، ولی او را از خردسالی به خیریه سپرده بودند. معلمهای آنجا زیاد خودشان را برای سردرآوردن از گذشتهٔ نذورات (در خیریه کسی به آنها یتیم نمی گفت، همیشه به آنها می گفتند که آنها هدیههایی از طرف شخص خداوند هستند) به زحمت نمی انداختند. هرساله تعداد زیادی بچه به آنجا می آمد و هر ساله هم تعداد زیادی بچه از آنجا میرفت. تا شش سالگی مانند دیگر بچهها هر روز صبح بعد از صبحانه دندانهای خود را مسواک میزد و با موهای شانه زده جلوی دراتاق انتظارمینشست یا در حیاط جلویی به تنهایی طوری مشغول به بازی میشد که لباسهایش تا ظهر مرتب و تمیز باقی بمانند. هفت سالش بود که فهمید شانسی برای خروج ندارد؛ پرستار سیمون گفته بود که شاید خانوادهدار شدن فقط برای کسانی است که خانوادهای ندارند، ولی او خانواده داشت. وقتی چهارسالش بود از پرستار لی شنیده بود که پدر او بیرون همین ساختمان جایی در حال زندگی است و اینطور که از حرفهای پستار فهمیده بود، پدرش آنقدر پول داشت که میتوانست برای کل بچههای پرورشگاه خانه بخرد. به نظر او خرید شکلات و ماشینهایی که با هر ضربه صدای آژير میدادند واجب تر از خرید خانه بود ولی چیزی نگفت، پرستار لی از اینکه بچهها حرفش را قطع کنند بیزار بود.
تا هنگامی که به مدرسه نرفته بود نمیدانست تنهایی چه معنایی دارد؛ در پرورشگاه همیشه بچههایی بودند که ازش بخواهند دنبالشان کند یا حداقل پرستارهایی بودند که وقتی بیتوجهی بچهها به او را میدیدند به او آبنبات بدهند و برایش کتاب بخوانند؛ در مدرسه اینگونه نبود. کسی او را خطاب نمیکرد و او هم با کسی کاری نداشت. اوایل سعی کرده بود با چند نفر که مثل خودش تنها به نظر میرسیدند سرصحبت را باز کند، ولی هر دفعه با انزجار رانده میشد.دلیلش را نمی دانست، بارها خودش را در آینه برانداز کرده بود، قیافهاش تفاوتی با دیگران نداشت، حتی میشد گفت نسبت به دیگران زیبا به شمار میرفت. چشمهایآبی و قد بلند او همراه با موهای خرمایی لختی که پیشانیش را میپوشاند او را از دیگران متمایز میساخت. درسن یازده سالگی از معلم ریاضیاش پرسید چرا نمیتواند دوستی برای خود پیدا کند. معلمش یک سخنرانی طولانی درمورد روابط اجتماعی و مسئولیت پذیری وازاین قبیل چیزها برایش کرده بود که معلوم میکرد او هم دلیلی برای این مشکل نمیدانست.
در دبیرستان، دانش آموزان سه گروه میشدند: گروهی مسخره میشدند، گروهی سکوت میکردند و گروهی مسخره میکردند. او جزو دسته چهارم بود، کسی که هیچگاه وجود خارجی نداشت. روزهایی بود که او آرزو میکرد جای یکی از مسخره شدگان باشد. تمام وقتش را به مطالعه میگذراند و به خاطر همین امیدهای احمقانهای که از خواندن ناشی شده بودند باردیگر مانند کودکیاش هرروز را در تنهایی به انتظار معجزهای میگذراند.
زندگی او داساتان نبود؛ این دومین باری بود که تنهایی خود را میپذیرفت و اینبار از دبیرستان و خیریه خارج شده بود. باوجود نمرات عالی که کسب کرده بود در خط تولید یک کارخانه میخ سازی مشغول به کار شد. یک سال از شروع کارش نگذشته بود که عاشق شد. خب، مطمئن نبود که به آن عشق می گویند یا نه چون تابحال کسی با او در این مورد صحبت نکرده بود، ولی در این حد میدانست که احساسی که نسبت به منشی بخش فروش پیداکرده بود را قبلا در خود حس نکرده بود. تپش بیقرار قلبش و عرق سردی که هربار با دیدن منشی به پیشانیاش می نشست چیز تازهای برای او بود. نمیدانست باید چکار کند و این حقیقت که حتی یک نفر را هم نمیشناخت که به او در این راستا کمک کنند پریشانترش کرده بود؛ ولی مگراو تنهایی خود را نپذیرفته بود؟ نمیخواست، نباید دوباره به قلبش اجازه شکستن میداد.
چیزی که عشق صدایش میکنند، از ارادهاش قویتر بود. تا به خود آمد دید که در کنجی با خانم الیزا ایستاده و در حال گفتن احساسش نسبت به اوست. خانم الیزا در تمام مدت سکوت کرد، و بعد از اینکه درد دلهایش تمام شد باز هم سکوت کرد. سعی کرد چهرهاش را بخواند، از کودکی به اندازه یک روانشناس در این کار مهارت پیدا کرده بود، چیزی که از چهره خانم الیزا فهمید آن چیزی نبود که توقع داشت. خانم الیزا با انزجار یا بیتفاوت نبود، گونههایش سرخ شده بودند و لبخند ریزی هم زده بود. با دستپاچگی از خانم الیزا خداحافظی کرد و فردای آنروز به کارخانه نرفت. پس فردا موقع ناهار سعی کرد دزدکی نگاهی به میز بانوان بیاندازد ولی خانم الیزا در جمع آنان نبود. فردای آن روز هم همینطور. روز چهارم بعد از اظهار عشق او، زنگ در خانهاش را زدند. معمولا بیشتر از دوبار در ماه زنگ او مورد استفاده قرار نمی گرفت، و تازه اول ماه بود. عزمش را جمع کرد تا در را باز کند؛ و وقتی با خانم الیزا مواجه شد و حرفهایش را شنید آروز کرد که کاش هیچگاه چنین کاری نمیکرد. آنطور که خانم الیزا می گفت او مرد فوق العادهای بود و چیزی کم نداشت، ولی خانمی با خلق و خوی الیزا نمیتوانست سکوت و گوشهگیری را تحمل کند. سعی کرد برای خانم الیزا توضیح بدهد که سکوت و عزلت او به خاطر دوران کودکی و تنهایی اوست و اگر خانم الیزا بخواهد، خودش را عوض خواهد کرد. سعی کرد بگوید که تنها وجود خانم الیزا برای او کافی خواهد بود که دیگر آن آدم قبلی نباشد، حتی به این اقرار کرد که خودش در کودکی تلاشهایی برای جلب دوست داشته ولی کسی نبوده که به او بگوید چطور باید این کار را بکند و اگر الیزا او را بپذیرد، از او یاد خواهد گرفت و یقیناً خوشبخترین زوج عالم خواهند بود. همهٔ اینهارا گفت، و در آخر خانم الیزا تنها با یک تکان دادن سر خداحافظی کرد و رفت.
تمام شد. دیگر همه چیز تمام شده بود. او هیچ وقت از زندگیش لذت نبرده بود اما هیچ وقت هم تا به این حد احساس نفرت از زندگی نکرده بود. این احساس هم مانند احساس عشقش جدید بود؛ قبلا هم در کودکی چندباری گریه کرده بود ولی اینبار قطرات اشک انگار گونهاش را هنگام پایین آمدن می سوزانند و ردی سوزناک از خود باقی می گذاشتند. تصمیم گرفت به زندگیش پایان دهد و برای این کار دارو را انتخاب کرد چون می توانست حداقل ساعات پایانی را به ـ به چه چیزی؟ می خواست نامه بنویسد؟ برای که؟ خانم الیزا زیبا و جوان بود، یحتمل برای چند روز احساس گناه می کرد و بعد از چند ماه با شخص دیگری آشنا می شد. شاید بهتر بود برای پدرش بنویسد؛ سالهای آخر دبیرستان نشانی محل زندگیش را پیدا کرده بود، ولی چه میخواست به پدری که او را از اول زندگیش دور انداخته بود بنویسد؟ اگر گله و شکایتی هم بود فکر نمیکرد که پدرش حتی به اندازه خانم الیزا هم توجه نشان بدهد؛ کس دیگری باقی نمیماند، درهر صورت دیگر قرصها را مصرف کرده بود، پس تصمیم گرفت ساعتهای طلایی باقی مانده از عمرش ـ که به نظر خودش فرق زیادی با روزهای معمولیش نداشت ـ را به خوابیدن بگذراند. تصمیم خوبی بود، قرصها هم خوابآلودش کرده بودند.
درد شدیدی در تمام بدنش پیچید و این احساس که هزار سوزن همزمان به داخل گوشتش فرو میروند چشمانش را کاملا باز کرد و با بیشترین توانش فریاد کشید ولی صدایی نشنید. درد یکبار دیگر تکرار شد و یکبار دیگر.
دوسال از زمان ورودش به اینجا می گذشت. بعد از گذشت پنج ماه از ورودش هرماه اورا برای آزمایش میبردند ولی هرباراو بعد آزمایش برمیگشت. نمیفهمیدند. آنها حقیقتاً نمیفهمیدند. دوروز بعد از ورودش به مراقبتهای روان سنت ولیز با اولین دوست زندگیش آشنا شده بود. فرِدی حتی با او صحبت هم نکرده بود، ولی پس از ساعتها نگاه خیره، هردویشان می دانستند که پیوندی بینشان ایجاد شده است. دومین پیوند بعد از یک هفته اتفاق افتاد، هنگامی که شیمل فهمید او در یک یتیمخانه بزرگ شده است. ظاهراً یکی از روشهای آشنا شدن با آدمهای جدید پیدا کردن یک شباهت بود، و او این را سریع یاد گرفت. در کمتر از یک سال به اندازهٔ جبران یک عمر تنهاییش با افراد جدید اشنا شده بود. یک سال و نیم که گذشت، خانم الیزا به دیدنش آمد. به او گفت که بابت همهچیز متاسف است و اگر او هنوزهم علاقهای به خانم الیزا دارد، خانم الیزا حاضر است هرکاری کند تا با او باشد. به خانم الیزا گفت که مدتهاست قصد بازگشت به دنیای بیرون را ندارد و خانم الیزا هم رفت، و دو روز بعد به عنوان یک بیمار بازگشت. حال همه از ماجرای عشق آن دو خبر داشتند. هر روز با آدمهایی صحبت می کرد که سالها بیتفاوت در خیابان و سوپرمارکت مرکزی از کنارشان عبور کرده بود، با آنها میخندید و عصرها هم با الیزای عزیزش در حیاط تیمارستان به تماشای غروب آفتاب مینشستند و الیزا برایش آواز میخواند و او در همان سکوت گوش میسپرد.
یک سال دیگر به همین منوال سپری شد. در جلسههای درمانی جدیدش کارآموزان جدیدی میآمدند و دکتر معالجش گفته بود که می خواهند دوباره از شوک استفاده کنند. الیزا در همه این جلسهها همراهش بود. امروز الیزا لباس آبی و گلسر قرمزش را پوشیده بود. بیاختیار لبخندی به او زد و گونهاش را نوازش کرد و گفت که امروز چقد زیبا شده. یکی از کارآموزان با چشمهای گشاد به او و سپس به الیزا نگاه می کرد. مدتی بعد شوک شروع شد و بیمار از هوش رفت. کارآموز رو به دکتر کرد:«اوـ اون به چه کسی دست می زد؟»
دکتر فقط شانه بالا انداخت و با قیافه ای افسرده نگاهی به تخت انداخت :«دوسال است که فکر می کند زنی که دوست دارد کنارش است. از موقع ورودش به تیمارستان با هیچ کس، حتی یک نفر هم صحبت نکرده» دکتر آهی از ناراحتی کشید و ادامه داد « چندسال پیش یکی از همسایههایش هنگامی که از جلویی پنجره خانهاش رد می شد توانست او را از خودکشی نجات بدهد. از زمان ورودش به اینجا، خب، او یکی از نادرترین بیمارهای ماست» دکتر بار دیگر آهی کشید و ادامه داد «فکر کنم در زندگی واقعیش هیچ دوستی پیدا نکرده بود»
و با تشکر از نقد کنندگان و مشارکت کنندگان. باشد که انجمن رونق بگیرد...
خب به تاریخ پیوست نه؟
ترم دو رسید و معلم ما بازم امتحان گرفتنش گل کرد. ایندفعه اگه کسی هم مشارکت نکنه خودم یه تنه هی انشا می نویسم :دی
قبلش بگم اینو واسه مدرسه نوشتما. نقد بکنین لطفا ولی خیلی زیادم ازم نامید نشین 🙂
((در جست و جوی دوست))
اردیبهشت ۹۹«کودک بیچاره، من که فکر نکنم هیچ وقتی دوستی پیدا خواهد کرد؛ شما چطور فکر میکنید دکتر؟»
«هومم، سرنوشت با همه خوب تا نمی کنه کارول. حداقل مادرش زنده نموند که مجبور به تحمل این شوخی زندگی باشه»
اینها اولین جملاتی بودند که او میشنید، نه اینکه بعدا هیچ کدام از آنها را به خاطر بیاورد؛ برای فهمیدن و بهخاطر سپردن زیادی کوچک بود. حتی بعدها هم که بزرگتر شد و به او گفتند مادرش چطور موقعی که تلاش می کرد اورا به دنیا بیاورد جان خودش فدا کرد، او چیزی از صحبتهای پرستار و دکتر یا اتفاقاتی که آن شب افتاد یا گریههایی که بالای سراو کردند به یاد نیاورد.
شاید اگر کسی بود که کمی بیشتر از اتفاقات و جزئیات آن شب به او می گفت می توانست تلاشی بکند، ولی او را از خردسالی به خیریه سپرده بودند. معلمهای آنجا زیاد خودشان را برای سردرآوردن از گذشتهٔ نذورات (در خیریه کسی به آنها یتیم نمی گفت، همیشه به آنها می گفتند که آنها هدیههایی از طرف شخص خداوند هستند) به زحمت نمی انداختند. هرساله تعداد زیادی بچه به آنجا می آمد و هر ساله هم تعداد زیادی بچه از آنجا میرفت. تا شش سالگی مانند دیگر بچهها هر روز صبح بعد از صبحانه دندانهای خود را مسواک میزد و با موهای شانه زده جلوی دراتاق انتظارمینشست یا در حیاط جلویی به تنهایی طوری مشغول به بازی میشد که لباسهایش تا ظهر مرتب و تمیز باقی بمانند. هفت سالش بود که فهمید شانسی برای خروج ندارد؛ پرستار سیمون گفته بود که شاید خانوادهدار شدن فقط برای کسانی است که خانوادهای ندارند، ولی او خانواده داشت. وقتی چهارسالش بود از پرستار لی شنیده بود که پدر او بیرون همین ساختمان جایی در حال زندگی است و اینطور که از حرفهای پستار فهمیده بود، پدرش آنقدر پول داشت که میتوانست برای کل بچههای پرورشگاه خانه بخرد. به نظر او خرید شکلات و ماشینهایی که با هر ضربه صدای آژير میدادند واجب تر از خرید خانه بود ولی چیزی نگفت، پرستار لی از اینکه بچهها حرفش را قطع کنند بیزار بود.
تا هنگامی که به مدرسه نرفته بود نمیدانست تنهایی چه معنایی دارد؛ در پرورشگاه همیشه بچههایی بودند که ازش بخواهند دنبالشان کند یا حداقل پرستارهایی بودند که وقتی بیتوجهی بچهها به او را میدیدند به او آبنبات بدهند و برایش کتاب بخوانند؛ در مدرسه اینگونه نبود. کسی او را خطاب نمیکرد و او هم با کسی کاری نداشت. اوایل سعی کرده بود با چند نفر که مثل خودش تنها به نظر میرسیدند سرصحبت را باز کند، ولی هر دفعه با انزجار رانده میشد.دلیلش را نمی دانست، بارها خودش را در آینه برانداز کرده بود، قیافهاش تفاوتی با دیگران نداشت، حتی میشد گفت نسبت به دیگران زیبا به شمار میرفت. چشمهایآبی و قد بلند او همراه با موهای خرمایی لختی که پیشانیش را میپوشاند او را از دیگران متمایز میساخت. درسن یازده سالگی از معلم ریاضیاش پرسید چرا نمیتواند دوستی برای خود پیدا کند. معلمش یک سخنرانی طولانی درمورد روابط اجتماعی و مسئولیت پذیری وازاین قبیل چیزها برایش کرده بود که معلوم میکرد او هم دلیلی برای این مشکل نمیدانست.
در دبیرستان، دانش آموزان سه گروه میشدند: گروهی مسخره میشدند، گروهی سکوت میکردند و گروهی مسخره میکردند. او جزو دسته چهارم بود، کسی که هیچگاه وجود خارجی نداشت. روزهایی بود که او آرزو میکرد جای یکی از مسخره شدگان باشد. تمام وقتش را به مطالعه میگذراند و به خاطر همین امیدهای احمقانهای که از خواندن ناشی شده بودند باردیگر مانند کودکیاش هرروز را در تنهایی به انتظار معجزهای میگذراند.
زندگی او داساتان نبود؛ این دومین باری بود که تنهایی خود را میپذیرفت و اینبار از دبیرستان و خیریه خارج شده بود. باوجود نمرات عالی که کسب کرده بود در خط تولید یک کارخانه میخ سازی مشغول به کار شد. یک سال از شروع کارش نگذشته بود که عاشق شد. خب، مطمئن نبود که به آن عشق می گویند یا نه چون تابحال کسی با او در این مورد صحبت نکرده بود، ولی در این حد میدانست که احساسی که نسبت به منشی بخش فروش پیداکرده بود را قبلا در خود حس نکرده بود. تپش بیقرار قلبش و عرق سردی که هربار با دیدن منشی به پیشانیاش می نشست چیز تازهای برای او بود. نمیدانست باید چکار کند و این حقیقت که حتی یک نفر را هم نمیشناخت که به او در این راستا کمک کنند پریشانترش کرده بود؛ ولی مگراو تنهایی خود را نپذیرفته بود؟ نمیخواست، نباید دوباره به قلبش اجازه شکستن میداد.
چیزی که عشق صدایش میکنند، از ارادهاش قویتر بود. تا به خود آمد دید که در کنجی با خانم الیزا ایستاده و در حال گفتن احساسش نسبت به اوست. خانم الیزا در تمام مدت سکوت کرد، و بعد از اینکه درد دلهایش تمام شد باز هم سکوت کرد. سعی کرد چهرهاش را بخواند، از کودکی به اندازه یک روانشناس در این کار مهارت پیدا کرده بود، چیزی که از چهره خانم الیزا فهمید آن چیزی نبود که توقع داشت. خانم الیزا با انزجار یا بیتفاوت نبود، گونههایش سرخ شده بودند و لبخند ریزی هم زده بود. با دستپاچگی از خانم الیزا خداحافظی کرد و فردای آنروز به کارخانه نرفت. پس فردا موقع ناهار سعی کرد دزدکی نگاهی به میز بانوان بیاندازد ولی خانم الیزا در جمع آنان نبود. فردای آن روز هم همینطور. روز چهارم بعد از اظهار عشق او، زنگ در خانهاش را زدند. معمولا بیشتر از دوبار در ماه زنگ او مورد استفاده قرار نمی گرفت، و تازه اول ماه بود. عزمش را جمع کرد تا در را باز کند؛ و وقتی با خانم الیزا مواجه شد و حرفهایش را شنید آروز کرد که کاش هیچگاه چنین کاری نمیکرد. آنطور که خانم الیزا می گفت او مرد فوق العادهای بود و چیزی کم نداشت، ولی خانمی با خلق و خوی الیزا نمیتوانست سکوت و گوشهگیری را تحمل کند. سعی کرد برای خانم الیزا توضیح بدهد که سکوت و عزلت او به خاطر دوران کودکی و تنهایی اوست و اگر خانم الیزا بخواهد، خودش را عوض خواهد کرد. سعی کرد بگوید که تنها وجود خانم الیزا برای او کافی خواهد بود که دیگر آن آدم قبلی نباشد، حتی به این اقرار کرد که خودش در کودکی تلاشهایی برای جلب دوست داشته ولی کسی نبوده که به او بگوید چطور باید این کار را بکند و اگر الیزا او را بپذیرد، از او یاد خواهد گرفت و یقیناً خوشبخترین زوج عالم خواهند بود. همهٔ اینهارا گفت، و در آخر خانم الیزا تنها با یک تکان دادن سر خداحافظی کرد و رفت.
تمام شد. دیگر همه چیز تمام شده بود. او هیچ وقت از زندگیش لذت نبرده بود اما هیچ وقت هم تا به این حد احساس نفرت از زندگی نکرده بود. این احساس هم مانند احساس عشقش جدید بود؛ قبلا هم در کودکی چندباری گریه کرده بود ولی اینبار قطرات اشک انگار گونهاش را هنگام پایین آمدن می سوزانند و ردی سوزناک از خود باقی می گذاشتند. تصمیم گرفت به زندگیش پایان دهد و برای این کار دارو را انتخاب کرد چون می توانست حداقل ساعات پایانی را به ـ به چه چیزی؟ می خواست نامه بنویسد؟ برای که؟ خانم الیزا زیبا و جوان بود، یحتمل برای چند روز احساس گناه می کرد و بعد از چند ماه با شخص دیگری آشنا می شد. شاید بهتر بود برای پدرش بنویسد؛ سالهای آخر دبیرستان نشانی محل زندگیش را پیدا کرده بود، ولی چه میخواست به پدری که او را از اول زندگیش دور انداخته بود بنویسد؟ اگر گله و شکایتی هم بود فکر نمیکرد که پدرش حتی به اندازه خانم الیزا هم توجه نشان بدهد؛ کس دیگری باقی نمیماند، درهر صورت دیگر قرصها را مصرف کرده بود، پس تصمیم گرفت ساعتهای طلایی باقی مانده از عمرش ـ که به نظر خودش فرق زیادی با روزهای معمولیش نداشت ـ را به خوابیدن بگذراند. تصمیم خوبی بود، قرصها هم خوابآلودش کرده بودند.
درد شدیدی در تمام بدنش پیچید و این احساس که هزار سوزن همزمان به داخل گوشتش فرو میروند چشمانش را کاملا باز کرد و با بیشترین توانش فریاد کشید ولی صدایی نشنید. درد یکبار دیگر تکرار شد و یکبار دیگر.
دوسال از زمان ورودش به اینجا می گذشت. بعد از گذشت پنج ماه از ورودش هرماه اورا برای آزمایش میبردند ولی هرباراو بعد آزمایش برمیگشت. نمیفهمیدند. آنها حقیقتاً نمیفهمیدند. دوروز بعد از ورودش به مراقبتهای روان سنت ولیز با اولین دوست زندگیش آشنا شده بود. فرِدی حتی با او صحبت هم نکرده بود، ولی پس از ساعتها نگاه خیره، هردویشان می دانستند که پیوندی بینشان ایجاد شده است. دومین پیوند بعد از یک هفته اتفاق افتاد، هنگامی که شیمل فهمید او در یک یتیمخانه بزرگ شده است. ظاهراً یکی از روشهای آشنا شدن با آدمهای جدید پیدا کردن یک شباهت بود، و او این را سریع یاد گرفت. در کمتر از یک سال به اندازهٔ جبران یک عمر تنهاییش با افراد جدید اشنا شده بود. یک سال و نیم که گذشت، خانم الیزا به دیدنش آمد. به او گفت که بابت همهچیز متاسف است و اگر او هنوزهم علاقهای به خانم الیزا دارد، خانم الیزا حاضر است هرکاری کند تا با او باشد. به خانم الیزا گفت که مدتهاست قصد بازگشت به دنیای بیرون را ندارد و خانم الیزا هم رفت، و دو روز بعد به عنوان یک بیمار بازگشت. حال همه از ماجرای عشق آن دو خبر داشتند. هر روز با آدمهایی صحبت می کرد که سالها بیتفاوت در خیابان و سوپرمارکت مرکزی از کنارشان عبور کرده بود، با آنها میخندید و عصرها هم با الیزای عزیزش در حیاط تیمارستان به تماشای غروب آفتاب مینشستند و الیزا برایش آواز میخواند و او در همان سکوت گوش میسپرد.
یک سال دیگر به همین منوال سپری شد. در جلسههای درمانی جدیدش کارآموزان جدیدی میآمدند و دکتر معالجش گفته بود که می خواهند دوباره از شوک استفاده کنند. الیزا در همه این جلسهها همراهش بود. امروز الیزا لباس آبی و گلسر قرمزش را پوشیده بود. بیاختیار لبخندی به او زد و گونهاش را نوازش کرد و گفت که امروز چقد زیبا شده. یکی از کارآموزان با چشمهای گشاد به او و سپس به الیزا نگاه می کرد. مدتی بعد شوک شروع شد و بیمار از هوش رفت. کارآموز رو به دکتر کرد:«اوـ اون به چه کسی دست می زد؟»
دکتر فقط شانه بالا انداخت و با قیافه ای افسرده نگاهی به تخت انداخت :«دوسال است که فکر می کند زنی که دوست دارد کنارش است. از موقع ورودش به تیمارستان با هیچ کس، حتی یک نفر هم صحبت نکرده» دکتر آهی از ناراحتی کشید و ادامه داد « چندسال پیش یکی از همسایههایش هنگامی که از جلویی پنجره خانهاش رد می شد توانست او را از خودکشی نجات بدهد. از زمان ورودش به اینجا، خب، او یکی از نادرترین بیمارهای ماست» دکتر بار دیگر آهی کشید و ادامه داد «فکر کنم در زندگی واقعیش هیچ دوستی پیدا نکرده بود»و با تشکر از نقد کنندگان و مشارکت کنندگان. باشد که انجمن رونق بگیرد...
غلط نگارشی و دستوری و اینا که همیشه هست ولی مهم نیست :/ اگر یه کار رسمی بود و مثلاً قرار بود منتشر بشه یا یه داستان جدی بود که میخواستین ادامهش بدین یا حتی یه داستان کوتاه رسمی هم میبود، یه اشارهای به ارورهای نوشتاری میکردم ولی نه خودم حوصلهشو دارم نه در حال حاضر مهمه. فقط یه چیز کوچیک رو میگم که شاید بدرد بهترکردن نثر خودتون بخوره: توی اون دو سه پاراگراف اول (تا اونجا فقط دقت کردم شاید تو باقیاش هم باشه) یه ساختارها و ترکیباتی به کار رفته بود که به خواننده حس ترجمهبودن متن رو میداد، اگر اینجوری نباشه نوشته خیلی ارجینالتر و تأثیرگذارتر میشه. درسته که ستینگ داستان هم اصلا ایرانی نیست که بخوایم از متن انتظار ارجینالبودن به زبان فارسی رو داشته باشیم، منتهی این دلیل نمیشه؛ به هر حال متن به زبان فارسی نوشته شده و هر چی تأثیرگذارتر بهتر. و با فارسیتربودن، تأثیرگذاری روی مخاطب فارسیزبان هم میره بالاتر. راستی من همیشه گفتم که این روزا بخاطر همهگیرشدن فیلما و انیمیشنا و خلاصه داستانا و بازیای انگلیسیزبان، علاوه بر کلمات، رگههای ساختاری زبان انگلیسی هم دارن راهشون رو به ناخودآگاه فارسیزبانا باز میکنن که البته چیز خوبی نیست، منتهی خب عادیه و الان خیلیامون اینطوریم. که بهتره سعی کنیم اینجوری نباشیم.
حالا جدای از این حرفا... عجب چیزی بود 😐 انصافاً خیلی عالی بود. من خودم به شخصه از داستانای تیمارستانی و روانپریشانه استقبال میکنم، شاید چون یه جورایی فضای تیمارستان رو هم مثل باقی فضاها و گروهای عمومی فانتزی از قبیل دیرهای هاگوارتز یا خاندانهای نغمه یا دستههای دایورجنت و خلاصه هزار تا دورهمی این مدلی دیگه میبینم. شاید دلیلش این باشه نمیدونم، شایدم روانی باشم و وقتی این چیزارو میبینم حس همذاتپنداریم گل میکنه صرفاً.
به هر حال، تقریباً تا قبل از دو سه خط مونده به اتمام داستان، واسه من داشت رسماً حس سریال فوق محشر و شماره یک لیجن تداعی میشد ولی خب تو اون بخش ریویل انتهای اثر... داستان شما تقریــــــباً خودشو از لیجن جدا کرد؛ هنوزم میتونم با یکی دو تا پیچ و خم مثل همدیگه بدونمشون. البته مِن باب تقلیدیبودن این حرفو نمیزنم ها، از جهت خوب بودن و تأثیرگذاربودنِ ایده دارم میگم؛ هرچند خب لیجن خیلی سایفایتر از این فیکشن واقعگرایانه بود.
حالا که بحث پایان شد، اینم بگم که غافلگیری پایان اثر از دید من خیلی خوب بود یعنی رسماً اون عنصر غافلگیریای که میخواست رو به بار نشوند. البته میشد از موقع ورودش به تیمارستان حدس زد که یه جای کار داره میلنگه چون همهچیز یهو گل و بلبل شده بود و در عین حال که همهچی خوب بود، داشتن شوکدرمانی هم میبردنش که سؤال پیش میآورد این پسره که وضعش انقد خوبه شوکدرمانی میخواد چیکار دیگه. یا این نکته که مگه چقدر احتمال داره دقیقاً همون خانمی که این فرد یه روزی عاشقش بود به مشکل روانی دچار بشه و بیارنش به همین!تیمارستان هم روی عجیب و غریببودن این تغییر ناگهانی آخر داستان بیتأثیر نبود؛ احتمالش صفر نیست، ولی خب کمه. تازه میشد هم بگیم الیزا نظرش عوض شده (یا دلش سوخته) و عاشقش شده و واسه همین خودشو به عنوان بیمار روانی جا زده که بیاد پیش پسره؛ که البته احتمال این مورد دوم از اولی هم کمتره 🙁 رؤیای خوبیه ولی 🙂
ها راستی با توجه به دختربودن، نسبتاً خوب تونسته بودین احساسات یه پسرو به نمایش بذارین؛ شاید هم منزوی و گوشهگیربودن و این حرفا کلاً پسر و دختر سرش نمیشه؛ خدا داند.
خوشبحال دبیر نگارشتون.