|
|
ساقیا:دی
امید داره ویرایش میکنه دوستان، ولی میده بهتون
با یه کتاب عالی منتظرش باشید
آقا خیلی مشتاقیم
تابستون شدا 🙂
فصل نمیدی؟
ساقیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده ان است که نامش به نکویی نبرند!
خخخ اقا این شعره هیچ ماجرایی نداره من عادت دارم این قطعه شعرای باحال تیکه پرون رو حفظ کنم یهو این اومد تو ذهنم نوشتم یادم نره!
خب اقا میلاد چه گردو خاکی گردی ، اقا یکی پنجره رو باز کنه کلی خاک بلند شد ، این تاپیک زیر خاک دفن شده بود، خخخ
مرسی میلاد جان ،خب شاید این زمان مناسب باشه که مشکلاتی که بر سر نوشتن تااینجای داستان داشتم رو ذکر کنم ، چند فصل ابتدایی بودم که صمیمی ترین دوستم رحمت خدا رفت ، دیگه نمیخواستم ادامه بدم دستم به قلم نمی رفت، ولی با تشوق اطرافیان و دوستان ادامه دادم، وسط کار یه خبر خوب رسید که دانشگاه ارشد امتحان داده بودم مجاز شدم اونم دولتیا نه از این ازاد و پیام نوریا! کلی کیف کردم برا خودم(رتبه رو نمیگم ریا نشه!) بعدش یه سری مشکلات سخت افزاری نزاشت چند روز لبتابم بالا بیاد سکتته رو زدم که داستان پرید! ولی خدا رو شکر زندش کردم(اینم از معجزات امیده!:24:)
سپس مصیبت بار ترین و هولناک ترین اتفاقی که میتونست برای یه نفر رخ بده، اقا داستان دیلیت شد!!!!:104:
نه کلش 6 فصلش !!!!! و این 6 فصل قسمتی از داستان بود که قالب اصلی داستان داشت شکل میگرفت ، اقا غم و غصه حذف شد این فصلا به کنار جرات خبر دادم به سجاد یه طرف!!! ولی خوشبختانه قبلش اومدم تو سایت مطرح کردم که به گوش سجاد برسه که تا وقتی به من میرسه یکم خشمش کمتر شه! ولی سجاد بسیار ریلکس برخورد کرد نمیدونم کلا اینطوره یا این بار اینطور شد!
ولی خوشبختانه طی اتفاقاتی سه فصل برگشت!
و شروع کردم به نوشتن سه فصل حذف شده که یه کار برنامه نویسی پیش اومد ! از طرف یه شرکت برای نوشتن به برنامه اندروید برای تاکسی داران شهرمون دعوت شدم! الانم که دارم باشما صحبت میکنم از زیر کار در رفتم! ولی به نظرم پول خوبی بشه از این برنامه در اورد !
و اما در باره داستان ، دوستان فکر نکنن چون برنامه نویسی میکنم داستانو فراموش کردم، نه!!! در کنارش دارم مینویسم الان فصل 18 هستم ولی نوشتنم سرعتش کمتر شده، ولی نه اونقدر که نگران باشید من این داستانو هر طور باشه با بالاترین توانم تکمیل میکنم قول میدم اوج تخیل امید توی این داستان ببیاد!
درباره ویرایشم نظری نمیدم تا اطلاع ثانوی!:43:
موفق باشید یا علی!
خسته نباشی امید.مقدمه رو خوندم.خیلی جالب بود.نفسمو بند نمی اورد ولی خوب کشش رو داشت.
منتظر فصل دهی ام شدیید
موفق باشی
سلام...
امید جان با این یه سانت خاکی که رو تاپیک نشسته میخوای چی کار کنی؟:1:
فصل نمیدی؟ 🙂
سلام...
امید جان با این یه سانت خاکی که رو تاپیک نشسته میخوای چی کار کنی؟:1:
فصل نمیدی؟ 🙂
سلام
خسته نباشی چه گردو خاکی به پا کردی یه نفر پاشه پنجره ها رو وا کنه...:20:
گارد رو من حدودا به 600 صفحه رسوندم ولی نمیدونم چرا یهویی یه احساسی بهم دست داد که بزارمش کنار نمیدونم چرا ، نصفش رو دادم سجاد ویراستاری کنه ولی خبری از سجاد نیست فکر کنم سرش شلوغه
توی این مدت دارم روی دورگه کار میکنم یه داستان که قبلا ها نوشته بودم ، این داستانم داستان خوبی هست البته به نظر شخصی خودم ولی این رو هم بگم که گارد رو خیلی دوس دارم و به هیچ وجه ازش دست بر نمیدارم انشاا... بعد از این دورگه بشینم و اشکالات 600 صفحه رو بگیرم و تصحیحش کنم و اماده گذاشتن روی سایتش کنم.
انشاا... خدا یاری کنه و شما هم پشتیبان ما باشید من هر دو داستان رو میرسونم
خوشحال شدم هنوز یه نفر یادش به گارد بود
مرسی
یا علی
یک فصل از داستان گارد برای اونهایی که دوست دارند بدونن دنیای داستان گارد چیه و از کجا شروع میشه اپلود کردم اما همینجا بگم ویرایش املاش و موارد ویراستاری فوق العاده بده و تنها برای اشنایی با دنیایی که داستان توش نقل میشه فصل رو اپلود کردم
این داستان بعدها بر روی سایت قرار خواهد گرفت
خیلی خوشحالم که ادامه میدی 🙂
فصل اول رو هم خوندم. خیلی لذت بردم...
امیدوارم کار خیلی خوبی از آب دربیاد...
موفق باشی :3:
شروع خوبی داشت امید فقط من یاد دلتورا افتادم.یکی دو جا هم همخوانی بین جملات وجود نداشت که باشه بعدا خودت درست میکنی یا ویراستار.
داستان خوبیه ولی خیلی دیر فصل میدین.
داستان خوبیه ولی خیلی دیر فصل میدین.
یعنی توی این مدت کم شما این همه داستان خوندین؟ یکم سخته باورش اخه توی یه ساعت هر چی داستان زیرخاکی بود رو بالا کشیدین یه گردو خاکی بلند شد که هر چی تاپیک توی صدر داشتیم رو به اعماق فرستاد.
این مدل پست گذاشتن رو بهش میگن اسپم زدن و این کار ممکنه به بن شدنت منجر بشه مشارکت خوبه ولی نه به این شکل که همه تاپیک ها و داستان ها رو به اعماق ارسال کنی.
روند فصل دهی از کی شروع میشه
موفق باشی
روند فصل دهی از کی شروع میشه
موفق باشی
این داستان قدیمیه و اون دوستمون از زیر خاک درش اورده تا زمانی که دورگه به پایان برسه و بعضی کار ها سرو سامون بگیره داستانی رو شروع نمیکنم مخصوصا از نوشتن همزمان چنتا داستان متنفرم
انشاا... در اینده نه چندان نزدیک
مجبورم بپرسم ! مگه زین اخرین نفر از مردمش نبود ؟ مگه زین ناپدید نشد ؟ پس چطوری وقتی هم گرگینه بود هم خون آشام بود و هم جن بچه دار شد ؟ :105:
حقیقتا الان یادم نیست تو این داستان چی کردم واقعا با اینکه بالای 400 صفحه ازش نوشتم ولی اصلا خاطرم نیست بیشتر جون به دلم نبوده. ولی همچین بلبشویی من نوشتم که هم جن و هم خون اشام و هم گرگینه اینا یه نفره و بچه دار شده؟ هوم به طرز فکر الانم اصلا نمخوره! پ.ن: فضایی این داستانم 90% توی بیابون نوشتمش و یه خدا تا هیولا و اهریمن بیابونی براش طراحی کردم شاید از چنتاش استفاده کردم تو دورگه خخخ سه گانه هرگذر فضای داستانش کلا تو کوهستانه یعنی همش تو محیط زیست سیر مییکنم خخخ پ.ن.ن: یا خدا این همونه!!!!!!! برای این داستان یه رمنس شمشیر حقیقتی رفته بودم که یعنی بیا و ببین اخ اخ خدا رو شکر بیشترش رو منتشر نکردم خخخ چون اصلا به رده سنی بچه های اینجا نمیخورد! خخخخ