دیدید دیگه
شخصیت های داستان رو میارن میندازن وسط و توقع دارن جا بیوفته
بیاید بگیم دقیقا چرا و چطوری باید این ادمها رو وارد دارد کنیم که خواننده قبولش کنه و درکش کنه و بپذیردش
شخصیتها همینجوری پشت سرهم وارد داستان نمیشن باید براساس متن و نقشه استفاده بشن
بیاید نظراتتون رو بگید:3:
سلام
تشکر از این تاپیک ها با موضوعات مفید که ما تازه قلم به دست گرفته ها اگر حرف گوش کنیم شاید چیزی ازشون یاد گرفتیم!
خب بزارید از اشتباه خودم اول بگم ، داستان دورگه فصل سوم من توی این فصل داستان رو با یه شخصیتی شروع کردم که اصلا توی ادامه داستان نقشی نداشت ، بهش یه اسم دادم درباره رابطش با اطرافیان گفتم طوری که چند تا از خواننده ها فکر کردن اون هم توی داستان نقش مهمی داره ، و با این کار شخصیت های اضافه توی داستانم رو بیشتر کردم و تنها بهتر بود بجای مثلا اسم طرف میگفتم یکی از هم کلاسی های فلانی در حال دویدن به سمت زمین فوتبال بود تا اینکه اسم ببرم!
اشتباه بدی بود که تنها با نقد چند نفر از دوستان تونستم بهممم چطور باید مینوشتم ، برای همین هم اگر نظر بنده رو جویا باشید نظرم اینکه تا به شخصی توی داستان نیاز ندارید وارد داستانش نکنید یا اینکه در میانه داستان رهاش نکننید به سادگی توی چند خط میتونید بزنید بکشیدش که خیال خواننده هم راحت شه!:19: تازه این کار فواید زیادی هم داره بعد ها میتونید درباره شخصیت مرده اون ماجراهایی رو بسازید و یا پرسش هایی رو توی داستان مطرح کنید که تنها اون شخص مرده میتونسته جواب قطعی بهشون بده!
شخصیت های مهم داستان میتونن خیلی دیر به داستان اضافه بشن مثال میزنم توی داستان دورگه که به فصل 11 رسیده هنوز من تعدادی از شخصیت های مهم که نقش تعیین کننده ای توی خط سیر داستان دارن رو وارد نکردم ، به نظر من عجله در معرفی میتونه از یه شخصیت محبوب یه شخصیت منفور از نظر خواننده بسازه.
اما یه نکته دیگه اینکه وقتی یه نفر رو توی داستان میخوایم معرفی کنیم نیایم و 2 صفحه تنها از اون پشت سر هم قطار کنیم که خواننده خسته بشه خیلی راحت میتونید شخصیت اون رو در 2 یا 3 خط توضیح داد و در ادامه در هر صحنه که نیاز به ورود این شخص بود کمی از ویژگی های این شخص رو وارد کنید
با تشکر
یا علی
با تشکر از اینکه بالاخره تاپیکی زده شد که ما تنبلان اجتماع هم فرصتی برای فعالیت و تبادل نظر داشته باشیم
خب اینکه چجوری یه شخصیت رو وارد داستان کنیم خیلی سادس،واسه همین میخوام بگم چجوری یه شخصیت رو وارد داستان نکنیم
اول از اینکه لازم نیست همون اول داستان تمام شخصیت ها رو بچپونیم توی داستان،حتی میشه که شخصیت اصلی رو از وسط داستان معرفی کنیم،اینکار باعث میشه تا ما بتونیم بیشتر رو شخصیت هایی که داریم تمرکز کنیم و کرکتر های پخته تری بسازیم.اگه همه شخصیت ها رو یه جا همون اول وارد کنیم،شلوغی داستان باعث میشه که هیچ کدوم مورد تمرکز ما قرار نگیرن و نتونن خط داستانی خوبی رو طی کنن.
وقتی قراره یه شخصیتی رو وارد داستان کنیم،قرار نیست فقط یک جسم متحرک رو نشون بدیم تا خواننده متصور بشه،باید واقعا یک شخصیت مستقل بسازیم،کسی که انتخاب هایی رو که میکنه کس دیگه ای انجام نمیده،فاصله پاهاش موقع قدم زدن،نوع حرف زدن،احساساتش و تصمیماتش مختص خودش باشه،نه اینکه توی داستان هزارتا شخصیت بسازیم و هیچکدومشون واقعا شخصیت نداشته باشن!
فعلا همینا به ذهنم رسید،اگه در فرصتی دیگه چیز دیگه ای بخاطرم امد همین پست رو ویرایش میکنم و بهش اضافه خواهم کرد
با تشکر
تشکر از این تاپیک ها با موضوعات مفید که ما تازه قلم به دست گرفته ها اگر حرف گوش کنیم شاید چیزی ازشون یاد گرفتیم!
منم ممنونم اگه دنبال اینجور بحث های یه سر به بخش ملزومات داستان نویسی و تمرینات بزن که میشه اینجا
استان دورگه فصل سوم من توی این فصل داستان رو با یه شخصیتی شروع کردم که اصلا توی ادامه داستان نقشی نداشت ، بهش یه اسم دادم درباره رابطش با اطرافیان گفتم طوری که چند تا از خواننده ها فکر کردن اون هم توی داستان نقش مهمی داره ، و با این کار شخصیت های اضافه توی داستانم رو بیشتر کردم و تنها بهتر بود بجای مثلا اسم طرف میگفتم یکی از هم کلاسی های فلانی در حال دویدن به سمت زمین فوتبال بود تا اینکه اسم ببرم!
آخ نگو که مصیبته اونقدر سرم اومده... البته من یه چرخش میزنم بعد یهو میبینی طرف یکی از شخصیتهای اصلی داستان میشه. تو ویرایش میشه درستش کرد اگه براش برنامه داشته باشی
همه هم که داستانو قبل ویرایش نمیخونن
شخصیت های مهم داستان میتونن خیلی دیر به داستان اضافه بشن
آره دقیقا بعضیا میخوان تو همون اول شخصیتها رو بچپونن تو داستان اما فکر بدی نیس اگر زمینه سازی ها بشه و کار اماده بشه و کم کم شخصیت جا بیوفته
البته شخصا فکر میکنم شخصیت های فرعی هم باید به اندازه شخصیت اول بهش رسیدگی بشه
ما یه نکته دیگه اینکه وقتی یه نفر رو توی داستان میخوایم معرفی کنیم نیایم و 2 صفحه تنها از اون پشت سر هم قطار کنیم که خواننده خسته بشه خیلی راحت میتونید شخصیت اون رو در 2 یا 3 خط توضیح داد و در ادامه در هر صحنه که نیاز به ورود این شخص بود کمی از ویژگی های این شخص رو وارد کنید
بهترین حالت اینه که شخصیت قدم به قدم و در طول داستان شکل بگیره یعنی همون اول نیایم بگیم ای ملت این بچه خوبس اون نقش منفیه... مثلا توی کتاب کاراموز رنجر اگه جلد اول رو دیده باشید اوایل هوراس یه شخصیت کاملا در برابر شخصیت اصلیه یه جورایی چون بزرگه قویه و توی کاری که ویل دوست داره انجام بده از اون موفق تره اما بعدا تبدیل میشه به یه پایه ثابت داستان در حالی که شاید نصف جلد اول رو نقش مهمی نداشت در طی جلدهای بعدی جزو شخصیتهای ثابت و محبوبه
با تشکر از اینکه بالاخره تاپیکی زده شد که ما تنبلان اجتماع هم فرصتی برای فعالیت و تبادل نظر داشته باشیم
قابلی نداشت شما تشریف ببرید اینجا و میتونی تعداد بیشماری از تاپیکها رو ببینی
خب اینکه چجوری یه شخصیت رو وارد داستان کنیم خیلی سادس،
به شدت مخالفم وارد کردن کیلویی شخصیت شاید راحت باشه اما وارد کردن شخصیت باید با حساب کتاب و هدف باشه وگرنه یه عالمه ادم بی مصرف میمونه رو دستت
واسه همین میخوام بگم چجوری یه شخصیت رو وارد داستان نکنیم
اینم نکته ایه
اول از اینکه لازم نیست همون اول داستان تمام شخصیت ها رو بچپونیم توی داستان،حتی میشه که شخصیت اصلی رو از وسط داستان معرفی کنیم،اینکار باعث میشه تا ما بتونیم بیشتر رو شخصیت هایی که داریم تمرکز کنیم و کرکتر های پخته تری بسازیم.اگه همه شخصیت ها رو یه جا همون اول وارد کنیم،شلوغی داستان باعث میشه که هیچ کدوم مورد تمرکز ما قرار نگیرن و نتونن خط داستانی خوبی رو طی کنن.
دقیقا موافقم
من دوست ندارم فن فیکشن مثال بزنم اینجا ولی حتی توی اون حالت هم ترتیب آوردن شخصیت ها خیلی مهمه و باید اونا هم به خصوص OC ها یا اوریجینال کاراکترها باید پرداخته بشن. خب توی داستانِ جوک های بی مزه، شخصیت اصلی داستان هارلی راویِ داستان هم هست که خب از همون ابتدا باهاش آشنا میشیم اما من از اونجایی که روی بعد روانیِ شخصیت هارلی می خواستم کار کنم و در نهایت برسم به دلبستگیش به جوکر بنابراین باید از شخصیتی شروع می کردم که هارلی قبل از دیدن جوکر همیشه تحسینش می کرده و چه بسا شخصیت دکتر استرتفورد که توی داستانم آوردم متضادِ جوکر بوده و هارلی به چنین شخصیتی علاقمند بوده. یک مرد میانسال باهوش، قدرتمند با ظاهری مرتب و منظم، موهای جو گندمی ( که همونطور که در داستان اومده مورد علاقه ی هارلی هست) و ته ریشِ تمیز. حالا ویژگی های جوکر رو کنار استرتفورد بزارید ( باهوش، قدرتمند، جوان و کم ، ظاهری کثیف و بهم ریخته، موهایی که ماهها شسته نشدن، دندان های زرد و ... ) کدوم صفاتشون مشترکه ؟ این کلید علاقمندیِ هارلی به جوکره.
غرض از این حرفم اینه که شخصیت استرتفورد که قراره نقش مهمی توی داستان داشته باشه و دو تا ویژگی اصلیِ مورد علاقه ی کاراکتر اصلی رو هم داره همون ابتدای کار مشخص میشه. به طوری که رابطه ی هارلی با استرتفورد در فصول اول خیلی هم خوبه ولی به محض وارد شدن شخص سوم یعنی جوکر رابطه بهم میریزه و کم کم هارلی از نفر اول دور میشه. و اما در فصل سوم فکر می کنم باید برای عدم تنهایی و سرخوردگیِ هارلی و اینکه تکیه گاه مطمئن خوبی داشته باشه یک دوست دانا داشته باشه و اینجاست که پم وارد میشه. بعد از پم قراره ویلسون نقش نصحیت گرِ ماجرا رو داشته باشه. می بینید که حضور کاراکترهای اضافی پرهیز کردم. این وسط یکی دیگه از OC های من تو فصل دوم باهاش آشنا میشید هوراد هستش که یک نگهبانه به ظاهر ساده س. اما خب همین نگهبان در پانچ لاینِ داستان یعنی فصل 10 و 11 نقشِ خیلی مهمی رو ایفا کرده با اینکه حرفی ازش به میون نیومده ولی همین که با عنوان کردن اسمش از سایر پرستارها و نگهبان ها جدا شده یعنی نقش مهمی داره.
ببینید قضیه خیلی ساده س داستان همون داستانِ تفنگِ روی دیواره ( اسمش رو یاد رفته :دی ) هر چیزی که میگید. هر اسمی که میارید. در مورد هر صفتی که صحبت می کنید توی داستان باید هدف و برنامه پشتش باشه. نمی تونیم با اطلاعات بی خود خواننده رو خسته کنید باید به خواننده چیزی رو بگید که دنبالشه. هر حرف و کلام و جمله ای که توی یه داستان آورده میشه باید با برنامه و داستان قبلی باشه که خواننده بدونه بیش از هر کسی شما که خالق این دنیا هستید بر کل دنیا و اتفاقاتی که قراره توش بیفته چقدر واقفید. در ویرایش نهایی خیلی چیزهای اضافه و هجوهای داستانی حذف میشن و در عوض نمادهایی بزرگ نمایی میشن که قراره بعدن در طول داستان به درد شما بخورن.
دوباره در داستان جوکهای بی مزه. قراره مراحل دیوانه شدن و از خود بی خود شدن هارلی بحث بشه. در ابتدا می بینیم که خیلی mild یا خفیف هارلی با خودش و مدام با صداهای توی سرش در جداله. چیزی که همه ی ماها باهاش آشنایی داریم و الزاماً نشان دهندده ی شیزوفرنی نیست ولی هر چی پیش میره این افکار و صداها توی سر هارلی بیشتر میشن تا اینکه به چیزی می رسه که ممکنه ازش به عنوان شیزوفرنی یاد بشه.
امیدوارم توضیحاتم به درد بخور بوده باشه.
ببینید قضیه خیلی ساده س داستان همون داستانِ تفنگِ روی دیواره ( اسمش رو یاد رفته ) هر چیزی که میگید. هر اسمی که میارید. در مورد هر صفتی که صحبت می کنید توی داستان باید هدف و برنامه پشتش باشه. نمی تونیم با اطلاعات بی خود خواننده رو خسته کنید باید به خواننده چیزی رو بگید که دنبالشه.
شدیدا تایید میشه منتها باید برنامه داشته باشه نمیشه همینجوری باشه