Header Background day #30
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

شمشیر خونین

38 ارسال‌
22 کاربران
62 Reactions
15.5 K نمایش‌
mikaiel
(@mikaiel)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 36
شروع کننده موضوع  
پبش گفتار

پس گذشت سالیان دور و دراز انسان ها از نقص سیستم بدنی خود نفرت پیدا کردند. آنها با ویرایش جسم خویشتن نژاد به قول خود با کمال بالاتری ساختند اما آن قدر هوش در مغز کوچک فانی خود داشتند که بدانند تا کمال نژادی فاصله ی زیادی دارند پس شروع به ساخت جامعه ی بی نقص کردند. انسان در گذر زندگی خویش همواره زیاده خواه بوده و این مورد نیز استثنا نبود ، آنها بزرگ ترین نقص خویش را یافتند و جامعه ی خود را بر اساس آن پایه گزاری کردند. آنها مرگ را انتخاب کردند ، جامعه ای بر اساس آن بنا نهادند و اینگونه مرگ نژاد خود را پی ریزی کردند و ...

و از این نوع چرت و پرتا.
جامعه ی جدید آنها یک دیکتاتوری بزرگه . اون ها حتی آواز خواندن رو ممنوع کردند و حدس بزنید مجازاتش چیه؟ ریختن مواد مذاب تو حنجره... .

بگذریم. اون ها مرگ رو در قالب انسانی در آوردند و اسمش رو کولد1 گذاشتند. خب اونها میگن مرگ سرده
و من یه کولدم.
اسمم ریپره2 .

1 Cold: سرد
2 Reaper: مشین درو



   
الهه آب، Batman، sina66 و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
mikaiel
(@mikaiel)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 36
شروع کننده موضوع  

سلام به همگی دوستان
در واقع این داستان رو یک سال پیش به نگارش آوردم که اکنون تصمیم به ادامه دادن اون گرفتم.
و مقدمه ای که قرار داده بودم رو ویرایش کردم.
امیدوارم خوشتون بیاد:3:

پبش گفتار

در سال های دور و دراز پیشین انسان ها از نقص سیستم بدنی خود نفرت پیدا کردند. آنها با اصلاح جسم خویشتن نژاد به قول خود با کمال بالاتری ساختند اما آن قدر هوش در مغز کوچک فانی خود داشتند که بدانند تا کمال نژادی فاصله ی زیادی دارند پس شروع به ساخت جامعه ی بی نقص کردند. انسان در گذر زندگی خویش همواره زیاده خواه بوده و این مورد نیز استثنا نبود ، آنها بزرگ ترین نقص خویش را یافتند و جامعه ی خود را بر اساس آن پایه گزاری کردند. آنها مرگ را انتخاب کردند ، جامعه ای بر اساس آن بنا نهادند و اینگونه مرگ نژاد خود را پی ریزی کردند و ...

و از این نوع چرت و پرتا.
جامعه ی جدید اون ها یک دیکتاتوری بزرگه . اون ها حتی کتاب خواندن رو ممنوع کردند و حدس بزنید مجازاتش چیه؟ ریختن مواد مذاب تو حنجره... .

بگذریم. اون ها مرگ رو در قالب انسانی در آوردند و اسمش رو کولد1 گذاشتند. خب اونها میگن مرگ سرده
و من یه کولدم.
اسمم ریپره2 .

1 Cold: سرد
2 Reaper: ماشین درو


لینک دانلود

1 فصل اول :
"مرگ،خون،جنون و کمی لذت"
2 فصل دوم :
"مرگ خوشانسی"
3 فصل سوم:
"زاده ی مرگ"


   
grrimm.com2، meyhem.joker2، ahmadi.fereshteh222 و 13 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Sorna
(@sorna)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 600
 

من هیچی نفهمیدم یه توضیح و خلاصه ی خوب براش بزار


   
wizard girl واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
mikaiel
(@mikaiel)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 36
شروع کننده موضوع  

دوست عزیز متن بالا فقط یه پیشگفتار از داستان اصلی هست.
بزودی فصل اول داستان رو روی سایت قرار میدم.


   
wizard girl و warrior واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mikaiel
(@mikaiel)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 36
شروع کننده موضوع  
فصل اول
" مرگ ، خون ، جنون و کمی لذت"


زمین به شدت زیر قدم های ریپر صدا ایجاد میکرد. نه الزاما توسط سنگ ریزه یا چوب شکسته بلکه زمین صیقلی به طوری ساخته شده بود که پژواک قدم ها در محیط اطراف طنین انداز شود. مثل همیشه این مکان فوق العاده نفرت انگیز بود.سقف بلند و دیوار های سردش نفرت خالص رو تداعی میکرد و معماری سبک گوتیک با تجهیزات پیشرفته ی موجود بر آن کاملا مغایرت داشت.
ریپر افکار متفاوتی برای اندیشیدن داشت اما مهم ترین آنها شمشیر فرکانس بالای جدیدش بود. جین ، مخترع عبوسی که برای او کار میکرد ، کاملا مشخص کرده بود شمشیرش بالا ترین فرکانس ممکن رو دارد و تقریبا به سرعت گلوله ، هوا را برش میدهد. اما همیشه حرفای اون دختر کوچک جیغ جیغو قابل اعتماد نبود. محض اطمینان ، سلاح مورد علاقه و منفورش ، بلودی بلید ، رو همراهش اورده بود و اطمینان
داشت دسته ی سرخ رنگش کاملا در معرض دیده . هر آدمی که توسط این شمشیر کشته میشد یک خط قرمز روی اون کشیده می شد و ریپر کاملا مطمئن بود اوایل کل شمشیر سفید بود. الان؟
حتی دسته ی اون قرمز شده بود. با این فکر پوزخند ، بی اختیار روی لبانش نشست و تصویر تمام قتل های که مرتکب شده بود از جلوی چشمانش رد شد. حتی دریغ از یکم ... ؟ چی بهش میگن؟
کلمات بی اختیار بر لبانش جاری شدند:عذاب وجدان.
لحظه ای از اینکه افکارش را بلند به زبان آورده بود هراسان شد اما به نظر نمی رسید کسی در آن اطراف در حال پرسه زدن باشد. خاصیت این مکان نیز همین بود ، مردم به هیچ وجه در آنجا پیدایشان نمی شد. ریپر عینک پیشرفته ی چهار بعدی خودش رو بر روی چشمانش گذاشت.
لعنت به اون لباس های نامرئی. از زمانی که ساخته شده بودند چندین بار او را تا پای مرگ برده بودند و با اتکا به شانسش جان سالم به در برده بود.
این اواخر کم کم داشت به شانسش وابسته میشد و این فکر نگرانش میکرد. فکر بازنشستگی برای چند صدمین بار به ذهنش رسید و مثل همیشه به خودش قول داد به محض تموم شدن این ماموریت از شغل مزخرفش کناره گیری کند و باقی عمرش را در کلونی های مریخ کنار دریا های مصنوعی انجا بگذراند. او عاشق آن آب های سنگین با دمای نسبتاً سردشان بود. این فکر ها همیشه به او آرامش میدادند تا با خونسردی شمشیرش را از نیام خارج کند.
- آهای یه چشم!!!.... آهای با تو ام.کر شدی؟
ریپر زیر لب غرید: بار بعدی که اینجوری صدام کنی...
مثل همیشه تیغ تیز جامعه ی پنجم ، بلک جک، درحال خندیدن بود. ریپر هیچ گاه صورت او را بدون خنده ندیده بود اکنون نیز حتی نمی توانست لحظه ای صورت زیبای او را غمگین تصور کند.
- اره میدونم ، میدونم منم میکنی یه خط روی اون شمشیر خط خطیت.
با وجود خشم زیادش ریپر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. جک را می شد دوست او به حساب آورد اگر در کار آن ها دوستی معنی داشته باشد. جک یک ماشین تمام عیار بود.در جنگ افغانستان اکثر عضوهای بدنش را از دست داده بود و اکنون به لطف تکنولوژی یک بدن ساخته شده از یک نوع فلز فوق محکم کوفتی داشت اما مدتها پیش ریپر یک تست برش را روی بدنش امتحان کرده و نتایح تست کاملا امیدوارانه بود.
دوباره پوزخندی زد. زندگی زیادی خشن شده بود. ریپر پس از مدتی سکوت ، سر حرف را باز کرد.
_ پس تو هم اعلامیه رو دیدی؟
جک با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: همه اعلامیه رو دیدن مرد! دیروز سیدنی اومده بود در خونم تا منو بکشه . مثل اینکه میخواست یه رقیب رو قبل از شروع تورنومنت حذف کنه.
_ الان کجاست؟ انتظار داشتم با تو بیاد.
پاسخ احتمالی جک کاملا از روی خنده ی شیطانی اش قابل حدس زدن بود.
_ تو چند تا چمدون اطراف شهر، حسابی داره خوش میگذرونه.
ریپر امیدوار بود سیدنی در یک زمان در چند چمدان نباشد. این نگران کننده بود و ریپر از استایل جنگ او خوشش می آمد. زیادی کثیف بود. با کمی دقت متوجه ی بوی گل سرخ از بدن جک شد.
_ دیشب کجا بودی تیغ تیز؟ بوی گند خونه ی ثروتمندا رو میدی.
جک انگار که در دنیای دیگری سیر میکرد گفـت : مورد مرحمت یکی از دختران کاپیتان سئول قرار گرفتم. آه که چه بانوی زیبایی بود.
_ اون مرد بلاخره تو رو میکشه. ببین این حرف رو کی بهت گفتم.
جک خنده ای تمسخر آمیز کرد و گفت: بزار اون سرباز پیر تلاششو بکنه. تا اون زمان من در جای دیگه ای زیر خاکم.
ریپر کاملا این را میدانست که جک با صورتی که به طور افسانه ای زیبا بود برای دختران و زنان بالا مقام جامعه بسیار خواستنی بود و البته جک نیز درخواست هایشان را بی جواب نمی گذاشت.

جک ناگهان صدای وحشتناکی از خود به بیرون داد. ریپر کاملا ترسید ، حواس تشدید شده او آمادگی چنین چیزی را نداشتند و واکنششان غیر طبیعی بود. به عقب پرید و دستانش گاردی که معمولا در شروع حمله هایش به کار می برد را به خود گرفتند.
جک با تعجب نگاهی به او انداخت و حواسش را متوجه دست ریپر که به آرامی بر روی دسته ی بلودی بلید میخزید کرد. با شک به اطرافش نگاه کرد و گفت: مشکلی هست؟ من که متوجه ی چیزی نشدم.عجیبه...
ریپر نفسش را حبس کرد. آخر چه قدر می توان ابله بود؟
_اون صدای ناهنجاری که از خودت در آوردی....
جک با صدای بسیار بلند خندید که این هم برای حواس او زیادی بود. حالی که دست هایش را به هم می مالید با لحنی که انگار از رویایی دست نیافتنی حرف میزد گفت: میدونی مرد؟ داشتم تو رو روی تخت تصور میکردم. انزجار آمیز بود.
ریپر حاضر بود صد ها هزار پوند شرط ببندد که دوستش دیوانه است. اما مشکل این بود که او این قدر پول نداشت. کم کم راهروی طولانی به اخر میرسید و دری در انتهای آن خود را نشان داد.
و البته فردی را که کنارش بود نیز آشکار کرد. فردی از جامعه ی هشتم ، جامعه ی کوچک فقیری که هیچ کس آن را به رسمیت نمی شناخت. جامعه ای که فقط یک کولد داشت و او خطرناک ترین فردی بود ریپر میشناخت .او اکنون اینجا بود.
ظاهر واینتا مثل گاوچرانی در غرب وحشی می ماند که سالهاست حمام نکرده است. از فاصله ی پنجاه متری ریپر بوی گند او را حس میکرد و جک نیز چینی به دماغش انداخت و با انزجار سر خود را تکان داد.
واینتا در حالی که دندان های سیاه خود را نشان میداد گفت: دیر کردید تیغ تیز و تیغ قرمز.
_امیدوار بودیم بوی گند تو ما رو اذیت نکنه تیغ کند.
جک با رسمی ترین لحنی که میتوانست این حرف را زد و واینتا فقط خندید در حالی که ریپر واقعا از او ترسیده بود. او قبلا دیده بود او با دو هفت تیرش چه کارهای میتوتند بکند و جک ندیده بود. پس شانه ی جک را به داخل هدایت کرد و گفت: بهتره از این بیشتر دیر نکنیم.
ورود به داخل سالن شامل برخورد باد خنکی به آنها و همچنین بوی دلپذیری بود که معلوم نبود از چه جهنمی می آمد و ریپر ترجیح میداد نداند. در دنیای آنها چیز ها جلوه ی خوبی نداشتند.
سالن بزرگ و تقریباً شلوغ بود. یک محیط مربعی شکل بود که دیوار های نئونی آن نور مشکی می تابیدند و توسط سقف سفیدش روشن شده بود. در وسط سالن پنج رینگ مبارزه بیست متری به شکل دایره وجود داشتند و البته تعداد زیادی کولد در اطراف آنها. بسیاری از آنها را ریپر میشناخت و تعداد زیادی جدید بودند. در جامعه ای که بر پایه ی مرگ بود و در شغل آن ها که مرگ عادی ترین چیز ممکن بود ، سرباز های کشته شده نیاز به جانشین داشتند. در واقع ریپر با سی و دو،سی و سه سالی که از عمرش میگذشت زیادی عمر کرده بود. مثل همیشه او خوش شانس بود.
با نگاهی به اطراف ، دو قلو های مرگ را دید. دو سرباز که در جنگ کشده شده بودند و در آخرین لحظات جامعه ی آنها ،جامعه ی هفتم، هوشیاریشان را به بدن های روباتیکی انتقال داده بودند. آنها یک بدن بودند اما او قبلا دیده بود که آنها میتوانند به دو بدن جداگانه تبدیل شوند و وضعیت بدی را برای حریفشان به وجود آورند. خوشبختانه آن ها طرف او بودند. او تیغ قرمز جامعه ی هفتم بود و آنها برادرانش حساب می شدند. پس سرش را برایشان پایین آورد و پاسخ مشابهی دریافت کرد.
با پریدن زن سرخ پوشی بر روی رینگ جلویی و پخش همزمان موزیک همهمه ها خاموش شد.
جک در گوش ریپر گفت: می دونی مرد ، اون یه بار خودش بهم گفت عاشق اینجور وارد شدنه.
_ از زمانی که یادم میاد اینجوری بوده.
زن سرخ پوش به صدای زیبایی گفت: به بیست و پنجمین تورنومنت مرگ خوش آومدید همه قوانین و می دونند و نیازی به توضیح اضافی نیست. پس میریم سراغ قرعه کشی.
تورنومنت مرگ ، جنگ کوچکی بین هشت جامعه بود. مسابقه ای که در اون کولد ها تا سرحد مرگ با هم می جنگیدند تا ثابت کنند جامعه ی کدامشان بهتر است و ریپر هیچگاه انتخاب نشده بود تا بجنگد. اشاره کرده بودم که او خوش شانس بود؟
زن گفت: مسابقه اول بین سیدنی و برادر های مرگ.... مثل اینکه اون دختر نیومده خب خودتون یکی رو انتخاب کنید.
یه جوون جلو اومد و کنار غول آهنی قرار گرفت. ریپر زیر لب زمزمه کرد : دیوانه ی ****.
_مسابقه ی دوم: تیغ تیز و خون سبز.
جک گفت : میدونستم. و رفت تا کنار مرد که لباس مار پوشیده بود قرار بگیره.
_سومی بین تیغ خام و کلاغ.
ریپر کلاغ رو می شناخت و می دونست حریفش رو باید مرده فرض کنه.
_ و آخرین مبارزه و از نظر من بهترین اونها بین پیر ترین و قویترین کولد های ما : واینتا و ......
ریپر تپش سردی رو در قلبش احساس کرد. اون زن گفت پیرترین ها؟ نه این ممکن نیست...
و صدای زن افکارش را پاره کرد. زن با صدای جیغی که دیگر اصلا زیبا نبود فریاد کشید: خانوم ها و آقایان معرفی میکنم ، ریپر.
و با روشن شدن ، سالن هزاران تماشاچی داخل خود را نمایان کرد.
ریپر به همه چیز لعنت فرستاد. او انتخاب شده بود تا در مقابل وحشتناک ترین کابویی که می شناخت بجنگد.
برای اولین بار شانسش به او خیانت کرده بود و ریپر در قلبش ، اگر چیزی به اسم قلب داشت ، باید می دانست این تازه یک شروع است.


   
wizard girl، carlian20112، bahani و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
warrior
(@warrior)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 145
 

mikaiel;28663:

پبش گفتار

پس گذشت سالیان دور و دراز انسان ها از نقص سیستم بدنی خود نفرت پیدا کردند. آنها با ویرایش جسم خویشتن نژاد به قول خود با کمال بالاتری ساختند اما آن قدر هوش در مغز کوچک فانی خود داشتند که بدانند تا کمال نژادی فاصله ی زیادی دارند پس شروع به ساخت جامعه ی بی نقص کردند. انسان در گذر زندگی خویش همواره زیاده خواه بوده و این مورد نیز استثنا نبود ، آنها بزرگ ترین نقص خویش را یافتند و جامعه ی خود را بر اساس آن پایه گزاری کردند. آنها مرگ را انتخاب کردند ، جامعه ای بر اساس آن بنا نهادند و اینگونه مرگ نژاد خود را پی ریزی کردند و ...

و از این نوع چرت و پرتا.
جامعه ی جدید آنها یک دیکتاتوری بزرگه . اون ها حتی آواز خواندن رو ممنوع کردند و حدس بزنید مجازاتش چیه؟ ریختن مواد مذاب تو حنجره... .

بگذریم. اون ها مرگ رو در قالب انسانی در آوردند و اسمش رو کولد1 گذاشتند. خب اونها میگن مرگ سرده
و من یه کولدم.
اسمم ریپره2 .

1 Cold: سرد
2 Reaper: مشین درو

سلام.
اول تبریک می گم که شروع کردی به نوشتن و امیدوارم تا احرش با داستان باشی و تمومشم کنی.
شروع جالبی داشتی و خوشم اومد! چرا؟ چون متقاوت بود و از یک متن ادبی پریدی به یک متن ساده و محاوره ای که شروع جالبی رو میسازه!
اما نقصش اینه که بدون قضا سازی اینکار رو کردی. یعنی چی؟ یعنی اینکه توضیحی ندادی که چرا ناگهان متن عوش شد! البته اینطوری هم مشکلی نداره و خواننده می تونه فکر کنه ریپره داره متن رو روی یک کاغذ می نویسه یا همچین چیزی!
اما اصلی ترین مشکل توی این متن استفاده نشدن واژه های متناسب در متن داستان. مثلا از اصطلاح ویرایش استفاده کردی! ببین این تو زیان ادبی و توی این جمله زیاد کلمه مناسبی نیست پس بهتره از کلمه بهتری استفاده کنی. مثلا از اصلاح استفاده کنی. یا اول جمله به جای دور و دراز از طولانی استفاده کنی.
در ضمن سعی کن جملاتت روون تر و صریح تر و پر معناتر باشه به طوری که خواننده بتونه راحت باهاش ارتباط برقرار کنه. به خصوص جمله های ادبی اول داستان.
همین به نظرم مشکلات کلی مقدمه بود ولی کلا کارت خوب بود


   
wizard girl واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Amir2527
(@amir2527)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 206
 

وای پسر ! خیلی خوب بود. من عاشق دنیا های کثیف و تاریکم. یکی از بهترین داستان هاییه که دارم می خونم. فصل اول فوق العاده بود. امیدوارم همینطوری ادامه پیدا کنه. تنها ایرادی که می تونم بگیرم کمبود توصیفه. موفق باشی.


   
wizard girl واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
mikaiel
(@mikaiel)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 36
شروع کننده موضوع  

سپاس بابت نظرات خوبتون. تمام تلاشمو میکنم تا داستان بسیار خوبی رو بنویسم و نظر های شما هم کمک بزرگی برای منه.
باز هم ممنونم.


   
wizard girl واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

خوب بود. خوشم اومد. ادامه بده
بهتره که بصورت پی دی اف بزاریش و سعی کن زود بنویسی
ممنون


   
wizard girl واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
mikaiel
(@mikaiel)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 36
شروع کننده موضوع  

تشکر دوست عزیز.
امروز و فردا کمی مشغولم ولی به امید خدا جمعه فصل دوم رو قرار میدم.


   
wizard girl و حمید واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
حمید
(@_hamid_rz)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 57
 

تا اینجا که خوبه امیدوارم ادامه بدی


   
wizard girl واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
mikaiel
(@mikaiel)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 36
شروع کننده موضوع  
تالارگفتمان 1
فصل دوم

مرگ خوش شانسی

سال ها قبل ، پیش از شورش جوامع کنونی در سرزمینی که به آن غرب وحشی می گفتند ، مردی زندگی می کرد که همه چیز داشت. او مالک زمین های بیشمار و بهترین دام ها در بین مردم خود بود. پسرانی باهوش و دخترانی زیبا رو داشت و از همه مهم تر همسرش را میشد بهترین زن دنیا تصور کرد. پدرش بر او نام لاکی گذاشت تا شاید خوشبخت شود و انگار دنیا به ندای او گوش فراداده بود . اما همه می دانند رسم دنیا اینگونه نیست. یک روز سرنوشت نگاهی به زندگی آن مرد انداخت و او را زیادی خوشبخت یافت. پس تصمیم گرفت او هیچ چیز نداشته باشد. و همین طور هم شد.
قاتلی در آن حوالی بود که بر خود نام مرگ خیزان نهاده بود. او خود را نماینده ی سرنوشت برای ایجاد عدالتی تاریک در دنیا می دانست. مرگ خیزان ، لاکی را پیدا کرد. ابتدا با آتش زدن زمینش شروع کرد و سپس خدمتکارانش را به قتل رساند. لاکی هراسان با خانواده اش به فلوریدا فرار کرد اما مرگ او را یافت . فرزندانش را جلوی چشمانش پوست کند. سر بریده شده ی همسرش را جلوی پایش انداخت و لاکی فقط می توانست گریه کند. خیلی ها می گویند از شدت ضجه هایش چشمانش مانند کویر خشکیدند و در نهایت با گلوله ای در قلبش مرد.
ای کاش مرگ او را در آغوش می گرفت. خیر ، او با معجزه ای تمام عیار به دنیا بازگشت. او با قلبی پر از شراره های خشم آمد تا عدالت را به قلبش هدیه کند.
لاکی قسم خورد تا زمانی که انتقامش گرفته نشده است از تمام مادیات دوری کند ، او کم غذا می خورد و حمام نمی کرد. پس مدتی بدنش بوی گند گرفت و تبدیل به بهترین هفت تیر کش غرب شد. به هرچیزی چنگ زد ازتمرین گرفته تا جادو ، او به سراغ طلسم های قدیمی رفت و چند تا از آن کوفتی هایش را روی تفنگش قرار داد. می گفتند دستانش از نور سریع تر حرکت می کردند و حرکت کلاغی را از یک فرسخی می دید. او بیش از هرچیزی از خودش متنفر بود. برای دور بودن از ضعف هایش ، تصمیم گرفت انسانی که قبلا بود را به فراموشی بسپارد. نام خویش را واینتا گذاشت ، نامی بی معنی به معنای پوچ بودن زندگی اش.
رد دشمنش را در الاسکا گرفت و بدون تامل به آنجا رفت. بعد از چند روز درگیری مرگ را در دره ای گیر انداخت . تیری در قلبش نشاند و از دره به پایین پرتش کرد. سپس او دیگر هیچ دلیلی برای زندگی نداشت ، پس خودش نیز به اعماق دره پرید. به میان سرد ترین آب دنیا فرو رفت و پس از مدتی در ته دریاچه یخ زد. پس از یک قرن در یک پروژه ی پژوهشی در رابطه با ماموت ها جسدی میان یخچالی در الاسکا پیدا شد و نکته ی شگفت انگیز این بود که تمام بدنش مثل روز اول سالم بود .
فکر ابلهانه ای به فکر یکی از پژوهش گران جامعه ی هشتم رسید که شاید بتوان او را احیا کرد و بزرگترین قاتل غرب وحشی را اینگونه به زمین برگرداندند.
او اکنون اینجا بود. و او می خواست پوست سر ریپر را بکند.
مرد ، موضوع به طرز خطرناکی داشت جدی می شد.
توافقی بین آن دو شکل گرفت که تا مسابقات دیگر به اتمام نرسیده اند کشت و کشتار خود را شروع نکنند.
اولین خون را جک با شلاقش ریخت. یک شمشیر به دست جک بدهید ، او از بچه ای دوساله کم خطر تر خواهد شد اما او با شلاقش اشک مرد های شجاع زیادی را در آورده بود. حریفش شانس زیادی نداشت ، سعی می کرد هر ضربه را دفاع کند. مردی بود یک دست سبز ، امروزه از این نوع انسان ها به وفور پیدا می شد. آزمایشات در جهت بهتر کردن کولد ها همیشه موفقیت آمیز نبود. او کت و شلواری از جنس پوست سبز رنگ مار به تن کرده بود که زیاد جلوه ی خوبی نداشت و ریپر مطمئن بود کت او زیادی دست و پا گیر است. در نهایت جک شلاقش را دور شمشیر حریفش پیچاند و با استفاده از شمشیر مرد سبز رنگ ، سر سبزش را جدا کرد.
ریپر منکر این نمی شد که با وجود خشن بودن ، صحنه ی زیبایی بود.
در همین حین کلاغ وحشیانه دور حریفش می چرخید ، به او بخاطر هوش سیاهش کلاغ می گفتند. جوان لاغری بود با تی شرت سفید و شلوار جین.صورتش به پسر دبیرستانی مظلومی می مانست و می شد او را پسری در نظر گرفت که اتفاقی از آنجا رد می شود. حریفش او را دیده بود و از پیروزی نزدیکش لبخند زده بود ، نمی دانست باید خون گریه کند . کلاغ به پشت او رفت و لحظه ای بعد حریفش مرده بود. به همین سادگی کلاغ پیروز شد و ریپر با خودش فکر کرد آن پسر واقعا کثیف می جنگد. راز کلاغ همین بود ، هیچکس در این دنیا نمی دانست که او چگونه میجنگد و یا سلاحش چیست، او در هر حال پیروز میدان بود.
او سرباز تاریک جامعه ی اول بود ، بزرگترین جامعه ای که وجود داشت ، ساخته شده بر پیکر میلیارد ها انسان بیگناه . البته ریپر میدانست که هیچ ملتی در ،، رستاخیز ،، بیگناه نبود ، همه ی آنها دلیل به پا خواستن مرگشان بودند و پاسخ کار های خویش را در واقعه ی بزرگ یافتند اما جامعه ی اول چیز دیگری بود. دیگر جوامع دلیلی بر کار های خود داشتند اما آنها می کشتند ، چون میتوانستد بکشند.
آنها بهترین قاتل ها را داشتند. در جامعه ی آنها حتی یک کشاورز هم زندگی نمی کرد پس با غارت روستا های بدون حامی امرار معاش میکردند. ریپر آنها را ، موجودات کثیف حقیر ، می نامید و بیش هر چیز دیگری از آنها بیزار بود اما در دنیا همیشه بدترین چیز ها به سراغ تو می آیند. این یک قانون کلی است پس بین ریپر و آن ها تا بحال تنش های زیادی وجود داشته . او میتوانست به آسانی ادعا کند نیمی از دلیل قرمزی شمشیرش ، خون کولد های جامعه ی اول است. مثل همیشه ریپر پوزخند زد. حقیقتی که نمی توانست پنهانش کند ، او عاشق پوزخند زدنش بود.
مسابقه ی سوم قبل از اینکه ریپر بتواند حواسش را جمع آن کند تمام شده بود. جوان دیوانه ای که با برادران مرگ در افتاده بود در همان دقیقه های اولی کشته شده بود. آن ها برادران مرگ بودند ، آنها نامیرا بودند و این کاملا حقیقت داشت.
_ نظر چیه شروعش کنیم تیغ قرمز؟
صدای واینتا ریپر را از سر جایش پراند و به او یاد آوری کرد در یک قدمی مرگی قریب الوقوع ایستاده است ، پس بدون هیچ حرف اضافه ای دستش را برای شمشیر جدیدش دراز کرد اما در قلبش احساسی به او میگفت بگذار این آخرین ماموریت ، از آن بلودی بلید ، شمشیر قدیمی و محبوبش باشد.
آن شمشیر مانند عضوی از بدنش میمانست. سال ها با آن زندگی کرده و اکنون تکنولوژی آن زیادی قدیمی شده بود با این وجود هنوز احساس بسیاری به سلاحش داشت. به خاطر آن بر او نام تیغ قرمز نهاده بودند و بوسیله آن اولین قتل زندگی اش را انجام داده بود. پس تصمیمش را گرفت و شمشیر قرمز را تا نیمه از غلاف خارج کرد.
واینتا دستانش را بر روی دو هفتیرش گذاشت. اکنون که مسابقات دیگر به پایان رسیده بود تمام حواس ها بر روی آن دو متمرکز شد ، آن ها معروف ترین افراد جامعه ی خود بودند. همه این را میدانستند که هیچ کس به اندازه ی آن دو کولد نکشته ، آن ها بهترین بهترین ها بودند ، آن ها تمام چیزی بودند که جامعه می خواست به آن برسد.
آنها نمادی از مرگ بودند.
و ریپر هیچ حسی خوبی به تمام این ها نداشت. او دوست نداشت در معرض دید هزاران نفر باشد زیرا یکی از برتری های او در هر نبرد ناشناخته بودن توانایی های او برای حریفان بود و اکنون برای مقابله با یکی از قویترین کولد هایی که می شناخت باید هرچه در چنته داشت رو کند.
واینتا در حالی که زیر لب دعا های نامفهومی می خواند مسابقه را آغاز کرد ، دستانش با سرعتی خارج از تصور هفت تیرش را از کناره های کتش خارج کردند و آنگاه تیری مستقیم به سوی قلب ریپر شلیک شد.
ریپر پوزخند زد. بلودی بلید را از غلاف خارج کرد و شمشیرش را درست از وسط گلوله ی شلیک شده عبور داد. تمام این ها در کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاند و تا لحظه ای هیچ کدام از تماشاچیان نفهمیدند چه اتفاقی افتاد ، تا اینکه یکی از دیوار ها به نمایشگر بزرگی تبدیل شد و واقعه را به صورت آهسته نشان داد تا صدای تشویق آنها سالن را در بر گیرد. دو تیکه ی گلوله در دو طرف ریپر در زمین فرو رفته بودند.
ریپر با شگفتی به واینتا خیره شده بود. هیچگاه تصور نمی کرد صورت او را اینگونه ببیند ، واینتا از فرط تعجب ، شکه شده بود و احتمالا هیچ گاه فکر نمی کرد کسی قادر به دفع گلوله های او باشد.
پس دیوانه شد. دستانش این بار بسیار سریع تر حرکت کردند و بارانی از گلوله را بر سر ریپر باریدند. و ریپر همه را با شمشیرش دفع کرد ، تا صورت واینتا از خشم سرخ شود. تفنگ هایش را بر زمین انداخت و از برشی در شلوار کهنه اش خنجر کوچکی بیرون آورد ، آن را روبروی صورت ریپر گرفت و حمله کرد.
ریپر دسته ی شمشیرش را برعکس در دستانش گرفت. نقشه ای داشت و میخواست در هنگام ضربه ی مرد وحشی ، شکم بی دفاعش را پاره کند. شمشیر را بالا گرفت تا ضربه را دفع کند اما با برخورد دو سلاح اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی هیچ کس انتظارش را نداشت، معروف ترین شمشیر در جهان به دو نیم تقسیم شد.
ذهن ریپر در حالی که شمشیر نصفه ای در دستانش بود به شدت کار میکرد اما هیچ کدام از عکس العمل های فوق سریعش نتوانست جلوی خنجر را بگیرد.
ریپر ورود خنجر به قلبش را احساس میکرد. مرگ در یک قدمی او بود و فرشته ی مرگ هیچ گاه با او میانه ی خوشی نداشت.
دست و پای ریپر میلرزید و قلبش با سرعت زیادی می تپید. ریپر فهمید برای اولین بار در عمرش دچار احساسی شده.
و نام آن احساس ... ترس بود.


   
sina66، wizard girl، حمید و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

دوست عزیز
اگه قراره که یه داستان خوب بنویسی باید بتونی وقت بزاری. اینکه خودت فک میکنی مبارزه های توی داستانت همشو سریع تموم کنی قدرت و مهارت ظرف رو نشون دادی کافی نیست. باید درست و قشنگ توصیفش کنی. باید وقت بزاری و دقیق و با جزییات بگی. این فصل دومت حداقل باید 30 صفحه میشد. مدلی که برای بچه ها داستان تعریف میکنن که میگن یکی بد یکی نبود نباید تعریف بشه و از همه چیز با کوچک ترین حالت ممکن توصیف و توضیح گذشت.
نصیحت من اینه:
از اول بنویس
با دقت بنویس
ویراستار پیدا کن
توی قالب pdf و مرتب بزارش

من کلا حال داستالن جدید خوندن ندارم ولی با خوندن کمی از فصل اولت کنجکاو شدم و به محض اینکه فصل دومو دیدم اومدم خوندم. به نظرم پتانسیل داستان خیلی خوب شدنو داره. ولی باید وقت بزاری

موفق باشی


   
sina66 و wizard girl واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ZAHRA*J
(@zahraj)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

ا... یه چیزی. لینک نمی ذارین؟


   
پاسخنقل‌قول
mikaiel
(@mikaiel)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 36
شروع کننده موضوع  

ممنون بابت نظرات.
این داستان اولین تجربه ی بنده در داستان نویسی است و از ابتدا به صورت یک داستان آزمایشی اون رو شروع کردم. در فصل سوم داستان به پایان میرسه و در واقع این داستان مقدمه ای بر کتاب اصلی و جهت کسب تجربه بوده.
بنابر این توصیه های شما رو در کتاب اصلی به کار می گیرم و امیدوارم کتاب خوبی بشه.
با تشکر.


   
sina66، wizard girl و حمید واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 3
اشتراک: