من سوم
فصل اول
بعد از سیزده سال بالاخره افتاد. سارا نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت. تمام عمر، تاب خورده بود و امروز بالاخره افتاده بود کف قلبش.سارا حتی یکی دوبار به چپ و راست خم شد تا قل خوردنش را آن پایین ها احساس کند.ندایی به او میگفت "زندگی بدون آن تاب خوردن ها برایش خیلی سخت خواهد بود". سارا توجهی به آن گفته نکرد.
همه چیز امروز صبح شروع شد. دقیقا درساعت نه و سی و هفت دقیقه،یعنی زمانی که سارا مقابل یک مغازه نانوایی ایستاده ،و منتظر بود تا مرد فروشنده، دوناتش را توی کاغذ روغنی بپیچد . مردی که پشت سرش در صف ایستاده بود و مدام به ساعتش نگاه میکرد، یکباره به او گفت : خیلی به شما تبریک میگویم خانم جوان! و طوری این جمله را بلند گفت که کم مانده بود دونات از دست سارا روی زمین بیافتد.البته اتفاق بدی برای دونات شکلاتی بیچاره نیافتاد.برعکس! سارا چنان بی هوا به آن فشار آورد که انگشت هایش تا نیمه در بدن نان فرو رفتند؛در عوض "آن" بعد از سالها جدا شد و تاپ تاپ کنان روی کف نرم قلبش افتاد. او خیلی دستپاچه تشکر کرد ولی یک لحظه بعد پرسید : چه چیزی را تبریک میگویید آقا؟ مرد با احترامی ساختگی کلاهش را از روی سر برداشت ، تعظیمی بلند بالا کرد و گفت : تولدتان را! سارا لبهایش را روی هم فشار داد.طوری که بعد از روبرو شدن با مسائل سخت ریاضی این کار را میکرد .او بعد از این کار فهمید که حسابی گیج شده است. باقیمانده پولش را گرفت و بعد از اینکه نوک انگشتهای نوچش را مکید جواب داد : امروز که تولد من نیست!
مرد لبخندی زد که قرار بود مثلا خیلی شیرین باشد اما سارا از آن خوشش نیامد.او سریع راه افتاد و چون به طرزی فکر میکرد که مرد دنبالش خواهد آمد، برگشت و به پشت سرش نگاه انداخت.او از جایش جم نخورده بود اما با دیدن سارا ،همچنان که میخندید تعظیم مجددی کرد. در کمال تعجب سارا متوجه شد که عصبانیتش تا حد زیادی فروکش کرده است.او که نمیخواست به این زودی ها آرام شود با این حس مبارزه کرد. بنابراین طوری دوناتش را گاز زد که اگر کسی او را میدید میفهمید از چیزی خیلی عصبانی است.در کمال تاسف هیچ آشنایی او را در مسیر برگشت ندید و زحمتش برای بازی به هدر رفت.
وقتی سارا به خانه رسید، در اثر پرخوری دل درد گرفته بود و انگشتهای پایش به خاطر پیاده روی طولانی مدت زق زق میکردند.او همزمان دوست داشت در را بکوبد تا همه بفهمند که او از شدت خشم خیلی ترسناک شده و آرام از پله های منتهی به اتاق خوابش بالا برود تا کسی نفهمد که او به خانه برگشته است!
راه دوم به سرعت انتخاب شد.سارا کفشهایش را توی کمد جا کفشی گذاشت و نوک پا نوک پا از پله ها بالا رفت. شوقی پنهان زیر پوستش حرکت میکرد و باعث میشد که عصبانیت برایش شیرین بشود. از سه ساعت قبل که مادر به او گفته بود به خاطر درمان سام باید از کشور خارج بشوند تا حالا هزار و یک تغییر را حس کرده بود اما هیچ کدام مثل این یکی به مذاقش خوش نیامده بود.این مهاجرت میتوانست خیلی خواستنی تر باشد اگر قرار بود که سارا هم همراه خانواده به آن کشور مجهز دوردست سفر کند.
متوجه شد که به اتاقش رسیده. اتاق خودش؛ جایگاه امن! البته تا به کی؟ خدا بهتر میداند. به پشت روی تخت دراز کشید اما بزودی "آن" را به خاطر آورد.روی تشک نشست و با بیشترین انعطاف پذیری که در بدنش سراغ داشت به اطراف پیچ و تاب خورد تا از بودنش مطمئن شود. بود اما انگار دیگر سر جایش نبود.آن لرزش پروانه مانند که در مواقع حساس کمکش میکرد دیگر لمس نمیشد اما در کف خیس و نرم یکی از اتاق های قلبش هنوز وجود داشت و هرچند مثل قبل نبود؛ هنوز داشت برای خودش قل میخورد. سارا فکر کرد "از هیچی بهتر است!" . و دوباره دراز کشید.
سارا سام را دوست نداشت.صحنه ورودش را به خاطر نداشت و خاطرات خوشش، همه با بیماری او ملکوک شده بودند. سفر با سبد وسایل خاص سام، میهمانی با تب سنج سام، سینما و فیلم های آرام به خاطر روحیه سام و کلی خاطره خفه کننده دیگر. سارا از اینکه سام با او قهر کرده بود حسابی تعجب میکرد.کسی که همه زندگی تو را خراب میکند حق ندارد بابت اینکه بهش میگویی " از رفتن تو خوشحال خواهم شد" عصبانی و دل چرکین بشود. مگر نه اینکه نباید کسی را بابت راستگویی سرزنش کرد؟ مامان گفته بود "بابت راستگویی نیست که مستحق سرزنش هستی.این بابت بی عاطفگی توست!" . سارا این را هم درک نکرده بود.
سام طی گفتگوی سارا و مادرشان،با تعجب و سرگشتگی از یکی به دیگری نگاه میکرد و آخر سر بدون اینکه چیزی بگوید از آشپزخانه بیرون رفته بود.سارا صدای پدر را وقتی در میانه راه از او پرسیده بود"صبحانه نمیخوری؟" و جواب سام را که گفته بود" میخواهم بخوابم" شنیده بود، اما این بار بعد از بگو مگو ؛به جای اینکه مثل همیشه ناراحت بشود یک جورهایی خوشحال شده بود.فکر کرد کسی که او را برای سالها آزرده ، حالا به سزای اعمالش رسیده است.اما آیا واقعا رسیده بود؟ آیا اینکه میدانست خواهرش از دکتر بازی روزانه خانوادگی به ستوه آمده کافی بود؟ او به سفر میرفت و سارا باید با یکی از اقوام زندگی میکرد و برای بازگشتشان دعا می خواند!
سارا پوفی خندید. البته از فرط عصبانیت. او طوری روی تختخوابش غلط زد که همه ملحفه های روی تشک،دورش پیچید. چون حوصله نداشت خودش را مرتب کند، همان طور باند پیچی شده به فکر کردن ادامه داد تا بالاخره به خواب سبکی فرو رفت.از پری معده بود یا ملحفه های خفه کننده؛ بارها با این خیال که کسی نگاهش میکند از خواب پرید.فضا حس و حال زمانی از بچگی ها را داشت که سارا زیاد سفر میکرد.آن موقع ها معمولا توی ماشین میخوابید و بعد از رسیدن بیدارش میکردند. اولین قدمی که روی زمین میگذاشت،مثل این بود که روی زمین متفاوتی گذاشته شده و اولین نفسی که میکشید،بوی هوا را طوری میشنید که انگار هوای جای دیگریست که استنشاق شده! امروز هم سارا حالی داشت که هیچ وقت دیگری نداشت.گویا قدم از مرز مرحله دیشبش بیرون گذاشته؛ حس عجیبی بود.
کاملا بی دلیل یاد مردی افتاد که مقابل نانوایی دیده بود.موهای سیاه چرب و بینی درازش.چشمهای گرد آبی و لبهای باریک و گشادش.چیز عجیبی در قیافه اش نبود اما تصویرش مثل یک قطعه محبوب موسیقی در سر سارا تکرار میشد.سارا موهایش را که حسابی آشفته بودند مرتب کرد و از پله ها پایین رفت.صدای صحبت از طرف آشپزخانه می آمد.زنی با صدای بلند و جیغ مانند تند و تند حرف میزد.سارا پاورچین پاورچین جلو رفت و پشت در آشپزخانه گوش ایستاد. مادر آرام گفت : همه حرفهایتان درست است، اما نظر نهایی مال ساراست . به توانایی شما هیچ شکی نیست اما ... . زن کمی تو دماغی تر از قبل حرف مادر را قطع کرد و گفت : من چهار تا بچه دارم عزیزم. حرف بچه ها را در زمینه های خیلی حساس نمیشود خیلی جدی گرفت. سارا آستین هایش را بالا زد و آماده شد تا جواب دندان شکنی به او بدهد اما قبل از اینکه قدمی بردارد پدر گفت : آه ،دختر خاله مهربانم! اینکه سارا بچه هست یا نه الان خیلی مهم نیست. مهم اینست که او باید به تنهایی از پسش بر بیاید.ممکن است ماهها طول بکشد؛ شاید هم بیشتر.ما نمیتوانیم زمانیکه رفتیم برای حل مشکلاتش برگردیم.او هم نمیتواند این مدت را مضطرب بگذراند. ما به این سفر میرویم تا یکی از بچه هایمان را درمان کنیم.نباید سلامت روانی دیگری به خطر بیافتد. بعد با صدای بلندی گفت :سارا؟!
سارا آرام آرام به سمت پله ها رفت و زمانیکه از فاصله اش مطمئن شد برگشت و با کسل ترین قیافه ممکن قدم به آشپزخانه گذاشت. زنی که سارا صدایش را شنیده بود پشت میز چوبی نشسته بود و آن قسمتی از بدن چاقش که دیده میشد، سارا را به یاد آدم برفی می انداخت. البته از نوع رنگی رنگی اش چون زن ،موهای فرفری نارنجی ای داشت که آن را خیلی بی سلیقه بالای سرش جمع کرده بود و لپ هایش به رنگ صورتی روشن و چشمهایش سبز کمرنگ بودند. پیراهن قرمز گل گلی ای هم پوشیده بود که باعث میشد سارا از دیدن این همه رنگ یکجا، دچار سرگیجه بشود.سارا با دیدن او یاد بوی پودر بچه ، گربه و پوره سیب زمینی افتاد.پدر که لباسهای خاکستری تیره اش را پوشیده بود،با قد دراز و بدن لاغرش کنار سینک ظرفشویی ایستاده بود.گویا میخواست نشان بدهد که خیلی از اتفاقی که دارد می افتد خوشحال نیست.مادر هم تا کمر تا فریزر فرو رفته بود و در میان خش خشی که آن داخل راه انداخته بود متوجه ورود سارا نشد.رویهم رفته فضای دلگرم کننده ای نبود.
زن با دیدن سارا حسابی ذوق کرد و خنده کنان گفت : اوه، اومدی عزیزم؟ و دستهای غول آسایش را از زیر میز بیرون آورد. سارا متوجه تقلیدی که پدر از زن کرده بود شد و ناخودآگاه لبخندی زد.زن خوشحال تر از قبل گفت : بیا اینجا عزیزم! مادر با بهت از توی فریزر بیرون آمد و به سارا نگاه کرد.بسته نصفه نیمه ای بستنی توی دستهایش بود. سارا به پدر نگاه کرد و بعد از یک لحظه تردید، پشت میز نشست.مادر به شکلی عصبی تکه های بستنی را از توده یخ زده میکند و داخل کاسه های بلوری کوچک می انداخت. پدر کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره گفت : سارا! این خانم دختر خاله من است. دوست دارم با او آشنا شوی.او اولین داوطلب برای نگهادری توست، البته تا مدتی که ما پیش تو برگردیم. سارا دوست داشت بگوید که حاضر نیست با هیچ کس غیر از خانواده خودش زندگی کند اما چون صبح آن روز به صراحت اعلام کرده بود که بود و نبود هیچ کدامشان برایش مهم نیست، نتوانست. بریده بریده گفت : خوشوقتم خانم. و توی دلش آرزو کرد که داوطلب دیگری هم برای کمک پیدا بشود.این یکی خیلی ناامید کننده بود. زن لبخند گشادی زد و پدر گفت : سارا نیاز زیادی به نگهداری ندارد.خودش از پس همه کارهایش بر می آید. فقط برای این مدت کوتاه ترجیح میدهد که توی یک خانواده واقعی زندگی کند. زن با خنده ای واقعی جواب داد : اگر دنبال یک خانواده میگردد، جایی بهتر از خانه من پیدا نخواهد کرد.
سارا لبهایش را روی هم فشار داد.درست مثل وقتهایی که در کلاس ریاضی گیج میشد. فکر کرد اگر خانواده چیزی است که خودش دوازده سال و اندی داشته، خوب این چیزی نیست که او برای باقی عمرش هم بخواهد و سعی کرد گوشه لبهایش را طوری بالا ببرد که صورتش خندان به نظر برسد.
بعد از رفتن داوطلب اول، سارا لباسهایش را پوشید و نهار نخورده توی خیابان راه افتاد.البته این بار یادش بود که کفش های راحت تری به پا کند تا دچار مشکل صبح نشود. خیابان خلوت بود و بچه های مدرسه ای هنوز تعطیل شده بودند. سارا از اینکه امروز به مدرسه نرفته بود ناراحت شد و تصمیم گرفت مقابل درب مدرسه منتظر بایستد تا دوستانش تعطیل بشوند تا بلکه بتواند با چند تایشان درباره اتفاقی که دارد برایش می افتد صحبت کند. همین طور که به سمت خیابان مدرسه می رفت ،سگ قهوه ای رنگ کوچکی را دید که از دست صاحب پیرش فرار کرده بود و درحالیکه بند قلاده اش روی زمین کشیده میشد و سگکش جیرینگ جیرینگ صدا میداد به سمت او میدوید. سارا خم شد و قبل از اینکه سگ کوچولو بداند که باید راهش را کج کند ، او را گرفت.یعنی بند قلاده را گرفت و سگ بناچار، نفس نفس زنان ایستاد. سارا به توله سگ گفت : هاپوی بد! و به چشمهای سیاه و درشت و عمیقش نگاه کرد. به نظر میرسید از فرار کردن هیچ منظور بدی نداشته است. وقتی صاحب پیر سگ لنگان لنگان نزدیکتر شد، سارا فکر کرد اگر او هم جای سگ می بود، از فرط کسالت فرار میکرد. خم شد و دستی به سر و گوش پشمالو و کوچک حیوان کشید.سگ برای یک لحظه منگ به نظر رسید اما بعد از آن لحظه عقب عقب رفت و سرش را از زیر دست سارا کنار کشید. بعد غرغر کرد ،بعد هم پارسهای بلند و جدی.
سارا با ناراحتی ایستاد و منتظر شد تا پیرزن بالاخره تق تق کنان به او برسد.درحالیکه سگک قلاده را به او میداد گفت : از من خیلی خوشش نیامده! سگ حالا نوعی حالت دفاعی به خود گرفته بود و دندانهای زردش را نشان میداد. پیرزن با مهربانی گفت : حتی کسانی که مثل تو فکر و عمل میکنند، در مقابل رفتار تو دندان نشان میدهند! سارا فکر کرد حتما جمله پر مغزی بوده، چون اصلا از آن سر درنیاورده بود. او سری به نشانه تایید تکان داد و برای اولین بار به صورت پیرزن نگاه کرد و خشکش زد. پیرزن ،کپی پیرزن شده مردی بود که در نانوایی ملاقات کرده بود.همان پیشانی،چشمهای گرد، لبهای باریک و دماغ دراز را ؛ به علاوه کلی چین و چروک و مقادیری موی خاکستری که بالای سرش گوجه فرنگی کرده بود داشت. سارا گفت : باور نکردنی است! زنی جواب داد : نمیدانم راجع به چه چیزی صحبت می کنی اما مطمئنم که این طور نیست. سارا خندید و گفت : امروز صبح کسی را دیدم که دقیقا شبیه شما بود. پیرزن گفت : یک دختر سیزده ساله از اینکه دو نفر شبیه هم هستند، تا این حد به وجد می آید؟ سارا حس کرد "آن" ته قلبش بالا و پایین پرید اما خیلی زود خسته شد و از حرکت ایستاد. با تردید گفت : مردی که دیدم، امروز صبح تولدم را تبریک گفت. پیرزن متواضعانه گفت : کار خوبی کرده. حتما بچه مودبی بوده. سارا گفت : ولی امروز تولد من نیست. پیرزن با تعجب پرسید : واقعا؟
سارا گفت : من دیگر باید بروم! پیرزن پرسید : کجا؟ سارا گفت : مدرسه! باید از دوستانم چیزی بپرسم. پیرزن به توله سگش که با پنجه هایش روی زمین خط میکشید نگاه کرد و گفت : چه کسی گفته دوستانت چیزی بیشتر از تو میدانند؟ سارا جوابی نداشت. پیرزن راه افتاد و بعد از دو قدم اعصاب خورد کن گفت : من میتوانم چیز به تو بگویم که به همه امورت در زندگی مربوط باشد. سارا که از او عقب مانده بود، طوری دوید که "آن" ته قلبش تکان خورد.سارا پرسید : چنین چیزی وجود دارد؟ چیزی که به همه زندگی مربوط باشد؟ پیرزن گفت : بله! تو یک موهبت داری. توله سگ عصبانی گردنش را پایین گرفت و به سمت سارا که متوقف شده بود پارس کرد. پیرزن ادامه داد : موهبت لذت بردن از وسوسه را ! حالا هم به خانه برگرد. آنجا کسی انتظارت را میکشد که اگر دیر برسی خانواده ات را دیوانه خواهد کرد.
سارا به جایی که پیرزن اشاره کرده بود نگاه کرد. تنها چیزی که دید مسیر خالی برگشت بود، بی هیچ نکته خاصی! و وقتی برگشت، اثری از پیرزن و سگش نبود؛ یک جورهایی مثل سریال های خوناشامی. سارا دور خودش چرخید. خیابان کاملا خالی بود.یک دو تا ماشین با سرنشین های بی خیال در رفت و آمد بودند و مرد شیک پوشی که داشت از خیابان رد میشد.سارا با نهایت قدرتی که داشت به سمت خانه دوید. در تمام راه زیر لب تکرار میکرد : روز تولد من!
اِهمِ خیلی خب...
من این داستانو اون هفته خوندم قرار بود جمعه نظر بدم یه سری اتفاقاتی افتاد کلن نشد و این صحبتا حالا گفتم تا کلن مفقود نشدم بیام نظرمو بدم و برم :دی
اول اینکه این داستان نثرش جوریه که منو یاد ترجمه میندازه :دی توهین به نویسنده ی گرانقدر نشه ولی خدا وکیلی اثر ترجمه نیست ؟ نثرش بسیار بسیار ناملموسه. ولی داستانِ جالبی داره. دایره ی لغات وسیعی توش دیده میشه. ولی همچنان ناملموسه. قبلاً گفتم یه نقد بلند بالا گذاشتم و تک تک تموم توصیفات رو هم نقد کرده بودم ولی الان خاطرم نیست. دوباره هم نخوندم نوشته رو. اما به شما توصیه می کنم دوستِ عزیزم برای اینکه دوستان داستانت رو جدی بگیرن حتمن از همین حالا فایل رو پی دی اف کن و پست اولت رو آپدیت کن. ( نمونه ش می تونی به داستانِ من سر بزنی) و اما در مورد یه قسمت داستان که هم چنان یادمه اون قسمتی بود که خانواده های مختلف می اومدن که سارا رو به فرزندی قبول کنن. خب منطق داستان درست نیست. چطوری یه خانواده دخترشون رو به دست خانواده های غریبه می سپرن ؟ از کجا معلوم اون خانواده اذیت نکنن دخترشون رو ؟ به علاوه آیا پولی به خانواده ای که دختر رو قراره مدتی پیش خودش نگه داره می پردازن یا نه ؟ اگر نمی پردازن پس چه دلیلی داره یه عده بیان و بخوان سارا باهاشون زندگی کنه ؟ اون قسمت توصیف خانواده های مختلفی که میومدن و یکیشون هم اگر اشتباه نکنم transgender بود خیلی جالب بود اگر به جای گفتن صفاتشون، صفاتشون رو نشون می دادی و بیشتر بسطش می دادی. خیلی جذاب تر میشد.
به هر حال اثر جالبیست اما همچنان ملموس نیست و منتظر هستیم ببینیم باهاش چیکار می کنی
موفق باشی
اِهمِ خیلی خب...
من این داستانو اون هفته خوندم قرار بود جمعه نظر بدم یه سری اتفاقاتی افتاد کلن نشد و این صحبتا حالا گفتم تا کلن مفقود نشدم بیام نظرمو بدم و برم :دیاول اینکه این داستان نثرش جوریه که منو یاد ترجمه میندازه :دی توهین به نویسنده ی گرانقدر نشه ولی خدا وکیلی اثر ترجمه نیست ؟ نثرش بسیار بسیار ناملموسه. ولی داستانِ جالبی داره. دایره ی لغات وسیعی توش دیده میشه. ولی همچنان ناملموسه. قبلاً گفتم یه نقد بلند بالا گذاشتم و تک تک تموم توصیفات رو هم نقد کرده بودم ولی الان خاطرم نیست. دوباره هم نخوندم نوشته رو. اما به شما توصیه می کنم دوستِ عزیزم برای اینکه دوستان داستانت رو جدی بگیرن حتمن از همین حالا فایل رو پی دی اف کن و پست اولت رو آپدیت کن. ( نمونه ش می تونی به داستانِ من سر بزنی) و اما در مورد یه قسمت داستان که هم چنان یادمه اون قسمتی بود که خانواده های مختلف می اومدن که سارا رو به فرزندی قبول کنن. خب منطق داستان درست نیست. چطوری یه خانواده دخترشون رو به دست خانواده های غریبه می سپرن ؟ از کجا معلوم اون خانواده اذیت نکنن دخترشون رو ؟ به علاوه آیا پولی به خانواده ای که دختر رو قراره مدتی پیش خودش نگه داره می پردازن یا نه ؟ اگر نمی پردازن پس چه دلیلی داره یه عده بیان و بخوان سارا باهاشون زندگی کنه ؟ اون قسمت توصیف خانواده های مختلفی که میومدن و یکیشون هم اگر اشتباه نکنم transgender بود خیلی جالب بود اگر به جای گفتن صفاتشون، صفاتشون رو نشون می دادی و بیشتر بسطش می دادی. خیلی جذاب تر میشد.
به هر حال اثر جالبیست اما همچنان ملموس نیست و منتظر هستیم ببینیم باهاش چیکار می کنی
موفق باشی
سلام لیدی عزیزم
خیلی ممنون بابت نقدت. خیلی ذوق کردم.
نه والا، خودم می نویسمش، ترجمه نیست. می دونم دردسره ولی خیلی لطف می کنی اگه بگی منظورت از ناملموس چیه. حرفت کاملا درسته ، گفتم که از داستان بعدی حتما پی دی اف می کنم و منظم توی جدول برای دانلود قرارش می دم. دیر متوجه شدم. وقتی وارد شدم هنوز داشتم از قواعد نودو هشتیا تبعیت می کردم. شرمنده.
برگردیم سر داستان. اینها غریبه نیستن. فامیلن. ایرانی هم نیستن و این خیلی حساسیتا رو پایین میاره. من تو خانواده های انگلیسی- واقعا، نه توی داستان- دیدم که بچه ها شونو به اعضای قابل قبول فامیل یا پرستار بچه می سپرن. درحالیکه من خودم با اینکه بچه ندارم هم شدیدا با این کار مخالفم.
نمی خواام توجیه کنم،توی نوشته های جدی ترم هرگز تعریف نمی خونی ولی اینجا چون فقط برای دست گرمی می نویسم، نتونستم خیلی وقت بذارم. در اصل با حرفت صد در صد موافقم. بعد هم قرار نیست سارا اون ادما رو دوباره ببینه بنابراین خیلی براشون وقت صرف نکردم که کسل کننده هم نشه.
من یه قانون برای خودم دارم. میپرسم اگه اینو نمی نوشتم چی می شد؟ اگه تو روند داستان تاثیری نداشت حذفش می کنم.
درباره پول هم بله، و بعد درباره ش توضیح مید. اگه عمری باشه.
باز مرسییییییییییییییییییییییییییییی
داستان قشنگیه ادامه بده.
منتظر هستیم ببینیم ادامه داستان به کجا میرسه
مژگان جان اگه ممکنه یه برنامه منظم برای ارائه مد نظر داشته باشید که خوانندگانتون منتظر نمونن
با تشکر