Header Background day #21
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

بازنویسی داستان‌ها به سبک خودت (دیو و دلبر)

71 ارسال‌
25 کاربران
243 Reactions
20.7 K نمایش‌
ahoora
(@ahoora)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 48
شروع کننده موضوع  

خوب حتما برای شما هم پیش اومده که بخواید یه داستان رو به صورت دیگه ای بنویسید یا ادامش بدید

اینجا هر هفته داستانی انتخاب می‌شه و هر کسی فن‌فیشکن خودشو براش می‌نویسه یا اونو به صورتی که دوست داره تمومش می‌کنه.

موضوع این هفته: دیو و دلبر


  • جوایز

جوایز با نظر سنجی اهدا خواهد شد

نفر اول 200 امتیاز + انتخاب موضوع بعدی

نفردوم 100 امتیاز

نفرسوم 50 امتیاز


   
z.p.a.s، yasss، hera و 26 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Aragon
(@p_sh)
Estimable Member
عضو شده: 3 سال قبل
ارسال‌: 187
 

سلام
بازنویسی من خیلی کوتاه است فقط آخر داستان را بازنویسی میکنم، راستی من فقط جلد یک داستان را خواندم و بقیه آن را به صورت فیلم دیدم پس امیدوارم اگر خیلی ساده مینویسم من را ببخشید.

هری پاتر و ولدمورت در حا مبارزه:
هری پاتر در حین اجرای طلسم، به صورت خیلی ناگهانی پایش بر روی پوست موزی میرود (فکر کنید در آن موقعیت یکی چقدر بیکار بوده که داشته موز میخورده) و سر میخورد، ولدمورت نیز فرصت را غنیمت شمرده و یک طلسم کشنده به سمت هری پاتر میفرستد، طلسم به شدت به هری پاتر برخورد کرده و او را میکشد و ولدمورت پیروز مبارزه شده و با دوستانش تا آخر عمر با خوشی در هاگوارتز زندگی میکنند.

این هم یک پایان شاد و خوب و غیر منتظره
موفق باشید


   
crakiogevola2، ابریشم و M.H.F واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Sorna
(@sorna)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 600
 


پیام امروز

چاپ ویژه

افشاگری ولدمورت

زندگی نحسم از وقتی به دنیا اومدم شروع شد
اولش که پدرم مارو بیرون کرد بعدشم مادرم که توی یه رستوران گارسون بود توی یه دعوا کشته شد
صاحب رستورانم از فرصت استفاده کرد و منو به یه گروه مافیا فروخت تا شش سالگی پیش رئیس اونا بودم
بعدش که پلیس اونارو گرفت منو به یه پرورشگاه فرستادن با بچه ها خوب بودم راستش رو بخواید بهترین دوران زندگیم بود
تولد یازده سالگیم بود که منفور ترین فرد دنیا رو دیدم البته فقط من چهره واقعیش رو دیدم کسی که برای بدست اوردن قدرت زندگیم رونابود کرد (( البوس پرسیوس والفریک دامبلدور))
کسی که منو به هاگوارتز برد و اونجا با کار کردن روی زهنم منو از مشنگ ها متنفر کرد اون برای ساختن یک امپراتوری نیاز داشت تا ثابت کنه که این حکومت بدرد نمی خوره وفقط خودش لایق حکومته
پس لازم بود که یک زد قهرمان داشته باشه و چه کسی بهتر از تامی کوچولو اونجا بود که منو اموزش داد البته قبلش ازم یه پیمان نا گسستنی گرفت من فقط یه بازیچه بودم که برای گرفتن قدرت ازش استفاده کرد
همه چیز برنامه اون بود
این رو نوشتم که به دنیا چهره واقعی اونو نشون بدم یک انتقام برای تمام کار های که مجبور بودم انجام بدم

این بود افشا گری ای که دنیا را تکان داد واقعا دامبلدور که بود

نویسنده
ریتا اسکریتر


   
crakiogevola2، ابریشم، Bys و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

خیلی خب خیلی خب! تسلیم. موضوع جذابی نبود.
موضوع بعدی: جومونگ:دی( شوخی کردم می دونم داستان نیستش!) رابین هود
بنویسین ببینم چیکار می کنین!

+برای موضوعات بعدی پیشنهاد بدین، امتحانات چشمه خلاقیت منو خشک کرده:(


   
lord.1711712 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

موضوع رابین هوووود
داروغه :و حاااالاا صحنه ی سرنوشت ساز بلاخره رابین هود دستگیر شده و تا یک دقیقه دیگه قراره کشته بشه .....
جلاد :بزنم؟؟؟
داروغه:عالیجناب چیکار کنیم؟
عالیجناب شیر»در حال مک زدن شصت}:بکشیدش!
و یکدفعه تق...
روح رابین هود:خوب شاید بخواید بدونید که چرا من مردم...
شما:بله رابین هود
روح رابین هود:نشنیدم صداتونو
شما:بله راااااابببببببییییییییینننننننن هووووووووود
روح رابین هود:خوب یه روز طبق معمول داشتم کیسه های پر از سکه ی شیر رو تو جیبم میزاشتم تا کش برم و به فقرای شهر کمک کنم.راستیتش خیلی مالیات میگرفتن از مردم.اونروز جان گنده حسابی شوخ شده بود و هی سر منو کلاه میزاشت و اذیت میکرد. چند بار منو انداخت تو دریاچه تمساح ها.وقتی در اومدم خیلی خندیدیم و راه افتادیم.خوب دوستم بود .چندین سال یا شایدم از اول عمر.تا اونجایی که یادم بود جان گنده ،اون خرس با وفا همیشه پایه ی همه ی شیطنتام و فداکاری هام بوده.ما اونروز به طرز مشکوکی شوخی های وحشتناکی میکرد... بگذریم
من اون وسط هواسم به مار پادشاه بود که هی فیس فس میکرد و جان گنده کیسه هارو تو سبد میزاشت تا ببریم .
رابین هود زنده:پیس پیس پیس جان گنده!
جان گنده:بله رابین .
رابین هود زنده:هیچی ! فقط زود باش.
جان گنده غر غر کنان گفت باشه و به برداشتن کیسه ها مشغول شد منم رفتم تو فکر .یهویی دیدم جان نیست !پیس پیس جاااان کجایی؟
صدای خشنی از پشت سرم گفت:من اینجاااام.
صدای شیر بود .جان گنده پشت سرش داشت میخندید و مار دور پاهام حلقه زده بود.
جان بیا فرار کنیم.....
بدو
اما جان فرار نکرد
بهم خیانت کرده بود
گفتم چقدر مشکو بود امروز.
همینجوری که داشتم به جان بدو بیراه می گفتم داروغه و سربازاش منو بردن وسط شهر
داروغه:تقلاهای اخرتو بکن
رابین هود نیمه زنده:جااان تو بهترین دوستم بودی...اگه میخوای میتونی بری کیک کاکائویی منو که تو کمده برداری {ههههه توش زهره بعد از یک روز میمیری }
جان گنده:رابین من خیلی وقته که اونو خوردم.
رابین نیمه زنده:خوبه خیالم راحت شد.

داروغه :و حاااالاا صحنه ی سرنوشت ساز بلاخره رابین هود دستگیر شده و تا یک دقیقه دیگه قراره کشته بشه .....
جلاد :بزنم؟؟؟
داروغه:عالیجناب چیکار کنیم؟
عالیجناب شیر»در حال مک زدن شصت}:بکشیدش!
و یکدفعه تق...
وقصه ی ما به سر رسید


   
proti واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1048
 

سال2251
شب بود، ولی دیگر در این سال ها شب زیاد معنایی نداشت، آسمان خراش های لندن دیگر جایی برای آسمان نیز نگذاشته بودند و شب را نیز با نورهای نئون خود مدام روشن نگاه میداشتند.
ماشین ها در هوا پرواز میکردند و اینور و اونور میرفتند، مردم مدام با هولوگرام ها دیجیتالی خود حرف میزدند و کارهایی که اگر یک ثانیه به تاخیر می افتادند، دنیا نابود میشد، هماهنگ میکردند.
اما خارج از این دنیای الکترونیک، در زیر لندن، سرزمین کثیف و عقب مانده شروود قرار داشت.
سرزمینی که هیچگاه به آن نور نمیرسید، مردمش در فاضلاب و زباله های لندن زندگی میکردند.
زندگیی که قرار بود تغییر بکند.
رابین با کمان لیزری اش بر قله ساعت بیگ بن که اکنون جزو کوچکترین ساختمان های لندن بود ایستاده بود.
قرار بود همه چیز تغییر کند.


   
proti واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

همیشه در تعجبم چرا این مردک اینقدر اسم در کرده
رابین رو میگم
مردیکه ی دراز... الکی الکی برا خودش مشهور شد.شاید من جزو اخرین کسانی باشم که همه حقیقت رو می دونه
من کسیم که از اول ماجرا باهاش بوده
بله درست فهمیدین من جان کوچولو هستم.خب البته خیلی هم کوچولو نیستم اما وقتی شما دزد درجه یک تحت تعقیب کشور باشید همین که بگن کوچولو نصف تعقیب کننده هارو به شک میندازه. برعکس ویل اسکارلت نیم وجبی من تقریبا دو برابر این * رابین هیکل دارم و شیش برابرش زور
میگم
* چون...اخه کدوم ابلهی برای زدن مخ یک دختر بلایی سر پرنس جان میاره که برای سرش جایزه بذ اره؟
قضیه اینه که رابین یه مدت بود که چشمش دنبال یکی از دخترای روستا بود. اونم نه هر دختری...مردک الاغ صاف رفته بود عاشق دختر یکی از پولدارای شروود شده بود. حالا پول دار بودنش به درک فکر کن....دختره نامزد دا روغه بود.
بهش گفتم رابین این لقمه از دهن تو بزرگتره دا داش اما این رابین از اونایی نبود که حرف حساب به سرش بره که.
برگشت گفت: فکرشو بکن جانی...بابای دختر ه چه پول و پله ای داره.من بشم داماد این خونواده نونمون تو رو غنه
بهش گفتم: مردک الاغ پاشو برو یه کم سر زمین کار کن بلکه زمستون یه چیز برا خوردن د اشته باشی اما رابین اصلا تن به کار نمیداد. بهم گفت: من قراره دوماد یه خونواده پولدار بشم دوماد بابای ماریان که بیل نمیزنه.
_ پس چیکار میکنه؟
_ خره داماد همچین خونواده ای باید یه فرمانده جنگی بشه یه شمشیر زنی چیزی ..تازه جنگ هم نه همین که فیگورشو بیای که این کاره ای بسه......اما نه واستا .... یه فکری د ارم
رابین یه کم فکر کرد و بعد پاشد رفت توی شهر ...عصری که اومد یه کمون و تیردان دستش بود که شنیدم از یکی از سربازای پرنس بلند کرده. بهش گفتم رابین اخه تو که بلد نی ستی با این کار کنی
یه پوزخند زد و گفت: این با پلخمون (تیرکمون سنگی در گویش مشهدی) خودمون فرق زیادی نداره ....اگه با اون میتونم چوغوک و موسی کو تقی (گنجشک و قمری در گویش مشهدی ) بزنم با اینم میتونم قلب ماریان رو بزنم
من: میخوااااااااااای بکشیش
نه خره میخوام دلش رو بدزدم....حالا واستا و ببین
_ رابین این دختره نامزد دار وغس شنیدم خیلی هم دوس تش دا ر ه
_اونش با من ...ببین دخترا از چی خوششون میاد؟
_ پول
_دیگه
_ یه مرد خوش تیپ
_ نه خره دیگه
_ چمیدونم خب
_ دخترا از مردای مهربون خوششون میاد از اونایی که به خاطر ب قیه مبارزه میکنن و خودشون رو به خطر میندازن.... پاشو برو سر زمین ویل اسکارلت و پدر تاک و ب قیه رفقا رو جمع کن دوران بیل زدن سر اومده. میخوام بهت نشون بدم چطوری هم نون مفت بخوری هم زن زندگیتو به دست بیاری.
و این سر اغاز ماجراهای رابین هود بود


   
Lady Joker، bahani، *HoSsEiN* و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
arwen
(@arwen)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 209
 

یعنی واقعا کسی هست که افسانه رابین هود رو ندونه؟
همان مرد شنل پوش شمشیر به دست (از بالا اشاره می کنن کلاه دار کمان به دسته):دی
اما خب این بالایی ها فقط یه چیز رو درست حسابی می دونن اونم اینه که مالیات رو کی زیاد کنن اونی که از همه جا خبر داره جلو روتون نشسته.بعله دیگه شخص شخصی داروغه ناتینگ هامم . حالا که حرفش شد بذارید سر درد و دلم رو باز کنم و از این مردک زذل دزد بگم. بعد بیست و چند سال خدمت صادقانه و گرفتن دوتا مدال از پرنس جان سر پیری و بازنشستگی این بچه دزد بی حیا واسه ما شد قوز بالاقوز. مردک دزد باعث شد نه فقط مدالام رو ازم بگیرن بلکه بیست و سه تا توبیخی هم بخوره تو پروندم.حالا همش به درک ... یکی نیست بگه چرا مخ ماریان رو زدی آخه؟
بذارید از اول بگم...همه فکر می کنن من و رابین سر ماریان با هم دشمن شدیم اما راستیاتش اینه که ماریان بین ما رو بهم زدش. ما دو تا با هم رفیق فاب بودیم. یه عمری با هم کار میکردیم من سربازار رو با مالیاتها میفرستادم و مسیرشون رو بهش خبر میدادم اونم بارشون رو خالی می کرد و 50 ،50 دوره خوشی بود هم پول بود هم صفا تازه کلی هم خنده داشت وقتی پولا رو جمع می کردی و به ریش نداشته پرنس جان می خندیدیم.درست تو یکی از همین روزا بود که ماریان رو دیدیم و تقریبا تو همون لحظه رابین یه دل نه صد دل عاشقش شد. اینجوری شد که دختره تو سه سوت رفیق ما رو عوض کرد و از پس فرداش رابین دیگه سهم الشرکه منو نمیداد بلکه می دزدید و میداد به مردم تا اینجوری پیش ماریان خودشیرینی کنه.
بقیشم که معلومه ...


   
hamid.sarabi902، bahani، *HoSsEiN* و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

رابین هود، پسر باهوش و جذاب اشراف، از خاندانی که زمانی که دیگر کسی آن را به یاد نمی آورد، دختری به امپراتوری داده بودند. شاید زمانی خانواده هود میتوانستند تهدیدی برای امپراتور زمانشان باشند اما حالا به سختی جلوی فقیر شدنشان را گرفته بودند، تا حداقل اگه در گردونه اصلی قدرت نبودند کاملا از آن پرت نشوند بیرون. پدر رابین، مردی درشت اندام قوی که شاید در زمانی دیگر اگر وارث خاندانی ضعیف نبود و از مشکلات خاندانش به الکی پناه نمیبرد میتوانست سردار سپاه بزرگی شود. حالا تنها دلخوشی اش بعد از الکل پسرش بود. پسر زیبایش با چشمانی به رنگ زمرد.
چند روز پیش که به دیدن شاه رفته بودند، شاه نام پسر را از او پرسیده بود، با افتخار اعلام کرد " رابین "، با سینه های سپر کرده و لبخندی گشاد. شاه با سخاوت مندی اعلام کرده بود که میخواهد او را به عنوان ملازم پنجمش بپذیرد. پدر رابین با خوشحالی پذیرفته بود و رابین را همان روز در قصر شاه تنها گذاشته بود. بعد از آن که به خانه برگشته بود به خانه و با افتخار این حرف را به همسرش زده بود. همسرش با آشفتگی شروع به گریه کردن کرده بود. او شایعات در مورد ملازمان شاه و تمایلات زشتش را میدانست. میدانست همه چهار ملازمان دیگر شاه همگی از زیباترین پسران اشراف و خوش هیکل ترینشان بودند. اما همزمان نمیتوانست که امید درون قلب همسرش را کور کند، همسری که این روز ها در ناامیدی کامل به سر میبرد، این شاید همان نقطه امیدی برایش باشد.
از آن روز به بعد دید که تلاش های همسرش در قبال همواره بیشتر شده بودند و حتی تلاش میکرد جنگیدن را یاد بگیرد و مصرف الکلش هم کم شده بود. هر چه نباشد او تنها سی سال داشت.
خاندانی که زمانی خاندان سلطنتی از جانب برادر شاه فقید محسوب میشدند و توسط شاه جدید محکوم به مرگ بودند حال تنها یه بازمانده داشتند، آن هم مادر رابین بود. زنی قد بلند با مو های قهوه ای که تا کمرش میرسید. مادر رابین با جسارت همسرش که زمانی شاید به اندازه قرن ها به نظر دور می‌رسید، نجات پیدا کرده بود، جسارتی که باعث شده بود شاه هم ترتیبی برای ضعیف کردن خاندان ضعیف هود بدهد و هم دختر عمویش را به عقد خاندانی در آورد که شاید خونی خطرناک داشتند اما این بهانه باعث شده بود شاه قدرت این خانواده را به حدی پایین بیاورد که حتی به اندازه وزوز پشه نگران کننده نباشد. اما همان جسارت آن پسر باعث شده بود دختر عاشقش شود، حتی ببشتر از جانش.
بعد از چند سال اعتبار خاندان هود افزایش پیدا کرد. پدر رابین با فروش برخی از املاک خانوادگی اندکش دست به تجارت پنبه زده بود. که در آمد خوبی برای هود ها شده بود. پدر هود که حالا با قبل فرق کرده بود و به نظر میتوانست همان فرمانده باشد که یک روز خوابش را میدید در اولین حرکتش زمین هایش را پس گرفت. و همچنان که به تجارت پنبه ادامه میداد زمین های سنگ لاخیش را سر و سامان داد تا برای کشاورزی آماده باشد. با این حال باز برای اینکه خاندانی مهم باشند ضعیف و فقیر به نظر میرسیدند.
رابین حالا تقریبا بالغ شده بود. پسری معصوم، زیبا، قد بلند و قوی، در بین ملازمان شاه اون کسی بود که توجه شاهزاده جوان شاه را جلب کرده بود، شاهزاده ای که یک سال بعد از به دنیا آمده بود. آنها با هم قرار های مخفیانه می گذاشتند.
اما افسوس حیله شیطان حتی معصوم ترین بره ها ذا هم در بر می‌گیرد، در شبی که شاه مست کرده بود، قصد واقعی خود را برای به خدمت گرفتن رابین برملا کرد. رابین به اتاق خواب شاه فراخوانده شد. اتاق تاریک بود و نوری که از سمت در نیمه باز می آمد کسی را جز شاه روی تخت سلطنتی نشان نمیداد. رابین پس از کمی دقت متوجه ی شبه ای کنار تخت سلطنتی شد. صدای شاه آمد " لباس هات رو در بیار پسر " رابین اول متوجه منظور شاه نشد. تا این که صدای همسر شاه را شنید " نشنیدی همسر والا مقامم چی گفت، لباس هات رو در بیار " همسر شاه زنی قد بلند بود، با مو هایی طلایی و چشمانی آبی قبلا یک بار رو روی تخت نزدیک شاه دیده بود، شاید بلند ترین زنی بود که در امپراتوری وجود داشت، حداقل رابین زنی بلندتر از او ندیده بود. رابین فلج شده بود، نمیتوانست هیچ حرکتی کند. او در دربار چیز هایی شنیده بود. همه می گفتند که چه بلایی سر ملازمان شاه می آورند. همسر شاه به او نزدیک شد.
حالا که همسر شاه عریان روبرویش ایستاده بود، میدانست آنچه را که دیگر ملازمان در باره قدرت این زن میگفتند غلط نبودند. همان وقت که این احتمال را مطرح کرده بودند او گفته بود " اون فقط یه زنه، هر چه قدر هم که قوی باشه در نهایت یه زنه " اما بقیه با پوزخند جوابش داده بودند. حالا که او را عریان میدید باور میکرد. جثه اش از او بزرگتر بود. شاید به اندازه یک جنگ جوی بالغ تر از او. پوزخندی به صورت مات رابین زد. انگار هزاران بار یک چنین چهره ای را دیده بود. لباس های رابین را با دستانش پاره کرد. تنها حرکتی که از رابین دیده میشد حرکت پلک ها و چشمان مبهوتش بود. همسر شاه بعد از آنکه لباس هایش را پاره کرد. دستان رابین را کشید و به سمت تخت هل داد. رابین هیچ امتناعی نکرد هر چه به تخت لخ لخ کنان نزدیک میشد تخت با سرعت یک اسب تیزرو از او دور میشد. مغزش قفل کرده بود. ذهنش کار نمیکرد. تا اینکه فقط یک تصمیم در ذهنش شکل گرفت. این اواخر که ماردش به دیدنش می آمد همواره او را با چشمانی لرزان ترک میکرد. تصویر مادرش در ذهنش شکل گرفت، حالا بیشتر آن تصمیم در ذهنش محکم شد. یک مرتبه همسر شاه دید که رابین دیگر گامی به سمت تخت بر نمیدارد. دوباره پوزخندی زد. دوباره رابین را هل داد. اما اینبار از سر جایش تکان نخورد. هر بار فقط با نگاه به او میتوانستند بدانند که شانسی ندارند حتی ملازم اول شاه که قدش از او بلند بود. او میتوانست همه آن ها را بدون شمشیر چنان کبود کند که دیگر از هرگز نتواننده روی پای خودشان بلند شوند، حالا این پسر داشت فرمانش را نادیده میگرفت. او که فرزند فرمانده شمالی دریای یخزده بود. اینبار محکم تر او را هل داد اینبار پسر از شدت ضربه یک قدم جلو تر رفت. اما باز هم ایستاد. همسر شاه کم کم داشت عصبانی میشد. اینبار دو دستش را پشت کمر پسر گذاشت و او را هل داد. اینکار رابین را متوجه اوضاع کرد و از خلسه چهره ی مادرش خارج کرد. در یک آن دید که در کنار تخت شاه است. دست و پا زد. خود را از دست همسر شاه خارج کرد. به سمت در رفت، اما نرسیده به در به مانعی نا مرئی خورد. همسر شاه به سمت رابین رفت، با پوزخندی گفت " حرومزاده **** "
اما رابین داد زد " کمک " شاه و همسرش خنده ای دیوانه وار کردند. همسر شاه خود را به سمت رابین رساند، دست او را گرفت اما رابین دستش را از دست او در آورد و به هر زحمتی بود خود را به لباس های پاره پاره اش رساند لباس های از مخمل قرمز اعلا و چرم گاو، خنجرش را به هر زحمتی بود در میان لباس هایش پیدا کرد، تنها سلاحی که میتوان نزد شاه حمل کرد، شاهی که از این صحنه ها داشت لذت میبرد، مثل اینکه سگش را به جان خرگوشی بیچاره و تنها انداخته باشد و حالا یگ دارد با او بازی میکند. خنجرش را از قلافش در آورد و آن را سمت همسر شاه که حالا به سمت او می آمد گرفت، اما هسر شاه همانطور به آرامی داشت به او نزدیک میشد و همزمان در چشمانش شعله ای شروع به درخشیدن کرد. با هر قدم که به سمت پسر نزدیک میشد خنجر شکل و فرم اولیه اش را از دست میداد، رابین حالا متوجه ماهیت اصلی زن روبه‌رویش شد، جادوگر شمال، شایع شده بود که یکی از فرمانده هان آنها دخترش را به عقد شاه در آورده است، اما در امپراتوری این را در شایعه میپنداشتند، فکری تیره تر و ملتهب کننده تر به سرش زد، یعنی ممکن بود شاهزاده هم...
همسر شاه داشت نزدیک تر میشد، خنجر پیوسته شکلش را از دست میداد، رابین میدانست این خنجر تنها شانس اوست، میدانست اگر آن زن به او برسد نمیتواند حریف قدرتش شود، جثه و عضلات بزرگترش تنها مشکل نبود، مشکل ماهیت جادوگران شمال بود، با اینکه حتی احتمال اندک بود که قدرتش بر آن رن بچربد مثل اینکه آن زن هم جنگجویی تمام عیار بود، حتی شک داشت شوالیه مخصوص پادشاه هم بتواند حریفش شود. اما ماهیت آنها این اجازه رت به آنها میداد که حتی از حرکت مولکول های هوا هم نیرو جذب کند، همسر شاه همچنان با پوزخندی نزدیک تر میشد، و شاه خنده هایی از سر لذت شکار میکرد، انگار خودش داشت از شکار لذت میبرد، نمی دانست چرا اما انگار اتاق تاریک تر شده بود، خنجر هنوز ته شکلش را حفظ کرده بود اما آن هم داشت از دست میرفت، همسر شاه داشت به او نزدیک تر میشد، نمیدانست چه کند، شاید باید عفت و پاکدامنی اش را تسلیم میکرد، اما نمیتوانست، چهره شاهزاده به یادش آمد، تا همین حالا هم به او خیانت کرده بود و کاملا لخت شده بود، شاید باید تسلیم میشد خنجر در دستانش لرزید، اما این لرزش در یک آن متوقف شد، نه نمیتوانست به مادرش خیانت کنث، نمیتوانست چهره ی غم بارش را متصور شود، همسر شاه به سه قدمی اش رسیده بود، حالا داشت نهایت لذت را میبرد، در یک آن خنجر شکلش را از دست نداد، عضلات رابین سفت شدند، خنده های شاه بی معنی شد، رابین فاصله اش را با همسر شاه جبران کرد، شاه مبهوت شد، همسر شاه یک قدم عقب برداشت، اما رابین کار را تمام کرده بود، خنجر را در پهلوی همسر شاه زد، همسر شاه متعجب به دسته خنجر در پهلویش نگاه کرد، انگار دور به نظر میرسید، یک چنین چیزی نمیتوانست جادوگر شمالی را بکشد اگر قبل از آن جادویش را واردش نکرده بود. عضلات همسر شاه سفت شدند، دستانش را به دور کمر پسرک انداخت با تمام توانش کمرش را فشار داد، او داشت میمرد ولی قبل از مرگ قاتلش را هم میکشت، شاه مست همچنان خنده های بی معنی سر میداد، رابین نمیتوانست نفس بکشد، قدرت زن داشت او را هم میکشت، احساس کرد دست ها دارند شل میشنود، همسر شاه این احساس را کرد که جادوی خنجر دارد به قلبش میرسد. اما تسلیم نشد و دوباره فشار داد، رابین احساس کرد کمرش دارد میشکند بازوان همسر شاه حالا دو برابر یک مرد عادی شده بود، داشت کمرش را میشکست، در یک آن دیگر فشاری نبود.
رابین در دستان همسر شاه معلق بود، اما دیگر فشاری نبود، عضلات همسر شاه دیگر تکان نمیخوردند و داشتند مثل سنگ میشدند رابین میدانست که خون جادوگر شمالی بسیار سریع یخ میزند، برای همین باید هر چه سریع تر از عضلات هم چون سنگ زن در می آمد، اما هرچه تقلا میکرد نمیتوانست، دسته خنجر را دید دستش را به سمتش برد و آن را بیرون کشید، خنجر سالم بود و تیغه اش از مایعی آبی میدرخشید، این خنجر آخرین امیدش بود، خنجر را روی شانه همسر شاه گذاشت، شاه همچنان میخندید، نمیدانست سگش شکار خرگوش شده است، خنجر مثل اینکه کره را میبرد از میاد شانه های منقبض زن رد شد، رابین به محض بریده شدن دست زن، روی زمین افتاد، شاه دیگر نخندید با تعجب به لاشه روی زمین و مایع آبی ای که از پلو و شانه اش بیرون میزد نگاه کرد، در لحظه ای جنون آسا دنیا ساکت شد، شاه اینبار اما شدید تر خندید.
مردی از در وارد شد، دست پسرک را گرفت، از اتاق شاه مجنون بیرون کرد، به او لباسی پوشاند و شنلی از مخمل سبز تیره، به سمت در وازه شهر برد، او را به مردی درشت اندام سپرد و شمشیر و کمانی هم در خورجین اسبش گذاشت، پسر ذهنش درک نمیکرد، مرد هر چه خواست خنجر را از دست پسر در بیاورد نمیتوانست، انگار جان پسر به آن بسته بود، اسب ها تاختند و به دلیل شبنم صبحگاهی حتی گردی هم بلند نشد. مرد دشت اندام این جمله را تا قبل از رسیدن به جنگل شروود زمزمه میکرد " بهش بگو تیر هاش رو خودش بسازه جان کوچولو ".

بعد از آنکه شاه هوش خود را بازیافت، متوجه اتفاقی که افتاد شد. خشمگین و عصبانی دستور داد تمام خاندان هود را قتل عام کنند، اما وزیرش او را از این کار ترساند و گفت ممکن است باعث شورش خاندان هایی شود که پشتیبان عمویش بودند و آنها حالا هم ممکن است، که وفاداری خود را به دخترش دهند.
پس شاه با فریادی دیوانه وار گفت " پس ترتیبی بده که از این کشور لعنتی برن، نه من اونا رو ببینم و نه اونا حتی تکه ای از خاک این کشور رو اما اون پسر رو میخوم، میخوام تحویل روسپی های شمالش بدم "، شاه بعد از این فرمان به اتاق خوابش رفت، هیچکس به جز ملازمانش حق داخل شدن به آنجا را نداشت حتی دختر محبوبش، بعد از حدود یک ماه پسر ارشد شاه با اصرار وارد اتاق خواب شاه شد، بعد از یک شب ماندن نزد پدرش متوجه این ننگ بزرگ بر روی سلطنت شد، وقتی ملازم محبوبش فرزند دوک ناتینگهام را شریک بستر پدرش دید، نتوانست تحمل کند و با جنونی دیوانه وار از اتاق پدرش خارج شد. میدانست که مادرش پدرش را به این روز انداخته است، او همیشه زنی تند مزاج و هوس ران بود، و صد البته فریب دهنده. میدانست پسری که مادرش را کشته هم ملازم پدرش بوده. اما نمیدانست او کجاست. اینجا بود که تحصن عظیم پسر ارشد شاه تا به سلطنت رسیدنش شروع شد، تحصنی که پنجاه سال طول کشید. بعد از ماه ها شاه حالش بهتر شد، به تخت سلطنت برگشت با دخترش ازدواج کرد و دیوانه وار به دنبال رابین گشت. اما او غیب شده بود، تا اینکه بعد از پنج سال اولین بارقه های امید در دل مردم عادی شکل گرفته بود.
قهرمانی برخاسته در جنگلی دور افتاده نوید روشنایی میداد.


   
hamid.sarabi902، *HoSsEiN* و proti واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

خ موضوع بعدی چیه؟!


   
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

خیلی خیلی خوب
این دو سه تا داستان رابین رو واقعا دوست داشتم

کس دیگه ای نیست بخواد رابین هود رو افشا کنه؟


   
bahani واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

proti;28362:
خیلی خیلی خوب
این دو سه تا داستان رابین رو واقعا دوست داشتم

کس دیگه ای نیست بخواد رابین هود رو افشا کنه؟

من

شما ها همیشه اخبار و مطالب را جوری که دوست دارید می خوانید و گاهی هم تعریف می کنید ولی حقیقت چی میشه؟
باید باور کنیم حقیقت همیشه بعد از مدتی در سایه دروغ ها پوشیده باقی می مانند و حتی افرادی که انرا میدانند از ترس چیزی به لب نمیارن ، مگه گالیله نبود؟ وقتی که حقیقت را گفت چه بلایی سرش امد؟
اما برنامه گذری در تاریخ شبکه دو حقیقت را برای شما افشا می کنه، پس با ما همراه باشد.

رابین هود طبق کتاب "گذری بر صد سال تاریخ شروود " صفحه چهل دو یک دزد سرگردنه بود و بر خلاف تصور همه نه از ثروتمندان بلکه از فقرا میدزدید، منطقی هم هست، یه ادم مگه چقدر میتوانه تیر بندازه تا یه کاروان تا دندان مسلح را غارت کنه؟
اما چی شد که همه میگفتند مهربانه، همه چی از لحظه مرگ رابین شروع شد وقتی که اون به پسرش گفت پسرم من سالها دزدی کردم و بدنامم تو کاری کن تا نامم لکه ننگ شروود نباشه.
پسرش هم حرفشو گوش کرد و به شغل مهندسی رو اورد، یه بساز بفروش حسابی. بعد از یه مدت تمام خانه های شروود شد اپارتمان که در اولین زلزله شروود همه اش فرو ریخت!
بعد از این اتفاق دیگه کسی باز پسر راببین خونه نخرید و ان مجبور شد به شغل پدرش رو بیاره البته همیشه صدای پدر مرحومش تو گوشش بود که میگفت کاری کن ازم به نیکی یاد کنند و یه فکری به ذهنش رسید .
پسر راببین هر وقت دزدی می کرد نه تنها پول طرف بلکه لباس های قربانی هم درمی اورد می دزدید و از این رو مردم میگفتند صد رحمت به رابین هود که مهربان بود و به ما رحم می کرد.
همین جمله باعث شد بعد ها از رابین هود به عنوان ناجی مردم و یک دزد مهربان یاد کنند.
وقت برنامه محدوده برای همین به شما کتاب " ابن رابین فی هذا شروود " معرفی می کنم تا بیشتر با واقعیت اشنا بشید.
اما داروغه مردی مهربان که فقط مایات می گرفت و ان را هم صرف ساختن راه و امنیت جاده ها و رفاه حال مردم می کرد و امت ان زمان چه میفهمیدن؟ فکر می کردن پول زور میدن برای همین این شخصیت منفور بود در حالی که شروود هنوز که هنوزه داروغه ای به این خوبی که باعث پیشرفت و ابادانی ان سرزمین شده باشه ندیده.
در این خصوص هم میتوانند کتاب :"amozh hokomat for dargheh " مطالعه کنید.


   
hamid.sarabi902، proti و bahani واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
hamid.sarabi902
(@hamid-sarabi902)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 91
 

*HoSsEiN*;28368:
من

شما ها همیشه اخبار و مطالب را جوری که دوست دارید می خوانید و گاهی هم تعریف می کنید ولی حقیقت چی میشه؟
باید باور کنیم حقیقت همیشه بعد از مدتی در سایه دروغ ها پوشیده باقی می مانند و حتی افرادی که انرا میدانند از ترس چیزی به لب نمیارن ، مگه گالیله نبود؟ وقتی که حقیقت را گفت چه بلایی سرش امد؟
اما برنامه گذری در تاریخ شبکه دو حقیقت را برای شما افشا می کنه، پس با ما همراه باشد.

رابین هود طبق کتاب "گذری بر صد سال تاریخ شروود " صفحه چهل دو یک دزد سرگردنه بود و بر خلاف تصور همه نه از ثروتمندان بلکه از فقرا میدزدید، منطقی هم هست، یه ادم مگه چقدر میتوانه تیر بندازه تا یه کاروان تا دندان مسلح را غارت کنه؟
اما چی شد که همه میگفتند مهربانه، همه چی از لحظه مرگ رابین شروع شد وقتی که اون به پسرش گفت پسرم من سالها دزدی کردم و بدنامم تو کاری کن تا نامم لکه ننگ شروود نباشه.
پسرش هم حرفشو گوش کرد و به شغل مهندسی رو اورد، یه بساز بفروش حسابی. بعد از یه مدت تمام خانه های شروود شد اپارتمان که در اولین زلزله شروود همه اش فرو ریخت!
بعد از این اتفاق دیگه کسی باز پسر راببین خونه نخرید و ان مجبور شد به شغل پدرش رو بیاره البته همیشه صدای پدر مرحومش تو گوشش بود که میگفت کاری کن ازم به نیکی یاد کنند و یه فکری به ذهنش رسید .
پسر راببین هر وقت دزدی می کرد نه تنها پول طرف بلکه لباس های قربانی هم درمی اورد می دزدید و از این رو مردم میگفتند صد رحمت به رابین هود که مهربان بود و به ما رحم می کرد.
همین جمله باعث شد بعد ها از رابین هود به عنوان ناجی مردم و یک دزد مهربان یاد کنند.
وقت برنامه محدوده برای همین به شما کتاب " ابن رابین فی هذا شروود " معرفی می کنم تا بیشتر با واقعیت اشنا بشید.
اما داروغه مردی مهربان که فقط مایات می گرفت و ان را هم صرف ساختن راه و امنیت جاده ها و رفاه حال مردم می کرد و امت ان زمان چه میفهمیدن؟ فکر می کردن پول زور میدن برای همین این شخصیت منفور بود در حالی که شروود هنوز که هنوزه داروغه ای به این خوبی که باعث پیشرفت و ابادانی ان سرزمین شده باشه ندیده.
در این خصوص هم میتوانند کتاب :"amozh hokomat for dargheh " مطالعه کنید.

خیلی عالللللللللللللللللللی بود واقعا

bahani;28320:
رابین هود، پسر باهوش و جذاب اشراف، از خاندانی که زمانی که دیگر کسی آن را به یاد نمی آورد، دختری به امپراتوری داده بودند. شاید زمانی خانواده هود میتوانستند تهدیدی برای امپراتور زمانشان باشند اما حالا به سختی جلوی فقیر شدنشان را گرفته بودند، تا حداقل اگه در گردونه اصلی قدرت نبودند کاملا از آن پرت نشوند بیرون. پدر رابین، مردی درشت اندام قوی که شاید در زمانی دیگر اگر وارث خاندانی ضعیف نبود و از مشکلات خاندانش به الکی پناه نمیبرد میتوانست سردار سپاه بزرگی شود. حالا تنها دلخوشی اش بعد از الکل پسرش بود. پسر زیبایش با چشمانی به رنگ زمرد.
چند روز پیش که به دیدن شاه رفته بودند، شاه نام پسر را از او پرسیده بود، با افتخار اعلام کرد " رابین "، با سینه های سپر کرده و لبخندی گشاد. شاه با سخاوت مندی اعلام کرده بود که میخواهد او را به عنوان ملازم پنجمش بپذیرد. پدر رابین با خوشحالی پذیرفته بود و رابین را همان روز در قصر شاه تنها گذاشته بود. بعد از آن که به خانه برگشته بود به خانه و با افتخار این حرف را به همسرش زده بود. همسرش با آشفتگی شروع به گریه کردن کرده بود. او شایعات در مورد ملازمان شاه و تمایلات زشتش را میدانست. میدانست همه چهار ملازمان دیگر شاه همگی از زیباترین پسران اشراف و خوش هیکل ترینشان بودند. اما همزمان نمیتوانست که امید درون قلب همسرش را کور کند، همسری که این روز ها در ناامیدی کامل به سر میبرد، این شاید همان نقطه امیدی برایش باشد.
از آن روز به بعد دید که تلاش های همسرش در قبال همواره بیشتر شده بودند و حتی تلاش میکرد جنگیدن را یاد بگیرد و مصرف الکلش هم کم شده بود. هر چه نباشد او تنها سی سال داشت.
خاندانی که زمانی خاندان سلطنتی از جانب برادر شاه فقید محسوب میشدند و توسط شاه جدید محکوم به مرگ بودند حال تنها یه بازمانده داشتند، آن هم مادر رابین بود. زنی قد بلند با مو های قهوه ای که تا کمرش میرسید. مادر رابین با جسارت همسرش که زمانی شاید به اندازه قرن ها به نظر دور می‌رسید، نجات پیدا کرده بود، جسارتی که باعث شده بود شاه هم ترتیبی برای ضعیف کردن خاندان ضعیف هود بدهد و هم دختر عمویش را به عقد خاندانی در آورد که شاید خونی خطرناک داشتند اما این بهانه باعث شده بود شاه قدرت این خانواده را به حدی پایین بیاورد که حتی به اندازه وزوز پشه نگران کننده نباشد. اما همان جسارت آن پسر باعث شده بود دختر عاشقش شود، حتی ببشتر از جانش.
بعد از چند سال اعتبار خاندان هود افزایش پیدا کرد. پدر رابین با فروش برخی از املاک خانوادگی اندکش دست به تجارت پنبه زده بود. که در آمد خوبی برای هود ها شده بود. پدر هود که حالا با قبل فرق کرده بود و به نظر میتوانست همان فرمانده باشد که یک روز خوابش را میدید در اولین حرکتش زمین هایش را پس گرفت. و همچنان که به تجارت پنبه ادامه میداد زمین های سنگ لاخیش را سر و سامان داد تا برای کشاورزی آماده باشد. با این حال باز برای اینکه خاندانی مهم باشند ضعیف و فقیر به نظر میرسیدند.
رابین حالا تقریبا بالغ شده بود. پسری معصوم، زیبا، قد بلند و قوی، در بین ملازمان شاه اون کسی بود که توجه شاهزاده جوان شاه را جلب کرده بود، شاهزاده ای که یک سال بعد از به دنیا آمده بود. آنها با هم قرار های مخفیانه می گذاشتند.
اما افسوس حیله شیطان حتی معصوم ترین بره ها ذا هم در بر می‌گیرد، در شبی که شاه مست کرده بود، قصد واقعی خود را برای به خدمت گرفتن رابین برملا کرد. رابین به اتاق خواب شاه فراخوانده شد. اتاق تاریک بود و نوری که از سمت در نیمه باز می آمد کسی را جز شاه روی تخت سلطنتی نشان نمیداد. رابین پس از کمی دقت متوجه ی شبه ای کنار تخت سلطنتی شد. صدای شاه آمد " لباس هات رو در بیار پسر " رابین اول متوجه منظور شاه نشد. تا این که صدای همسر شاه را شنید " نشنیدی همسر والا مقامم چی گفت، لباس هات رو در بیار " همسر شاه زنی قد بلند بود، با مو هایی طلایی و چشمانی آبی قبلا یک بار رو روی تخت نزدیک شاه دیده بود، شاید بلند ترین زنی بود که در امپراتوری وجود داشت، حداقل رابین زنی بلندتر از او ندیده بود. رابین فلج شده بود، نمیتوانست هیچ حرکتی کند. او در دربار چیز هایی شنیده بود. همه می گفتند که چه بلایی سر ملازمان شاه می آورند. همسر شاه به او نزدیک شد.
حالا که همسر شاه عریان روبرویش ایستاده بود، میدانست آنچه را که دیگر ملازمان در باره قدرت این زن میگفتند غلط نبودند. همان وقت که این احتمال را مطرح کرده بودند او گفته بود " اون فقط یه زنه، هر چه قدر هم که قوی باشه در نهایت یه زنه " اما بقیه با پوزخند جوابش داده بودند. حالا که او را عریان میدید باور میکرد. جثه اش از او بزرگتر بود. شاید به اندازه یک جنگ جوی بالغ تر از او. پوزخندی به صورت مات رابین زد. انگار هزاران بار یک چنین چهره ای را دیده بود. لباس های رابین را با دستانش پاره کرد. تنها حرکتی که از رابین دیده میشد حرکت پلک ها و چشمان مبهوتش بود. همسر شاه بعد از آنکه لباس هایش را پاره کرد. دستان رابین را کشید و به سمت تخت هل داد. رابین هیچ امتناعی نکرد هر چه به تخت لخ لخ کنان نزدیک میشد تخت با سرعت یک اسب تیزرو از او دور میشد. مغزش قفل کرده بود. ذهنش کار نمیکرد. تا اینکه فقط یک تصمیم در ذهنش شکل گرفت. این اواخر که ماردش به دیدنش می آمد همواره او را با چشمانی لرزان ترک میکرد. تصویر مادرش در ذهنش شکل گرفت، حالا بیشتر آن تصمیم در ذهنش محکم شد. یک مرتبه همسر شاه دید که رابین دیگر گامی به سمت تخت بر نمیدارد. دوباره پوزخندی زد. دوباره رابین را هل داد. اما اینبار از سر جایش تکان نخورد. هر بار فقط با نگاه به او میتوانستند بدانند که شانسی ندارند حتی ملازم اول شاه که قدش از او بلند بود. او میتوانست همه آن ها را بدون شمشیر چنان کبود کند که دیگر از هرگز نتواننده روی پای خودشان بلند شوند، حالا این پسر داشت فرمانش را نادیده میگرفت. او که فرزند فرمانده شمالی دریای یخزده بود. اینبار محکم تر او را هل داد اینبار پسر از شدت ضربه یک قدم جلو تر رفت. اما باز هم ایستاد. همسر شاه کم کم داشت عصبانی میشد. اینبار دو دستش را پشت کمر پسر گذاشت و او را هل داد. اینکار رابین را متوجه اوضاع کرد و از خلسه چهره ی مادرش خارج کرد. در یک آن دید که در کنار تخت شاه است. دست و پا زد. خود را از دست همسر شاه خارج کرد. به سمت در رفت، اما نرسیده به در به مانعی نا مرئی خورد. همسر شاه به سمت رابین رفت، با پوزخندی گفت " حرومزاده **** "
اما رابین داد زد " کمک " شاه و همسرش خنده ای دیوانه وار کردند. همسر شاه خود را به سمت رابین رساند، دست او را گرفت اما رابین دستش را از دست او در آورد و به هر زحمتی بود خود را به لباس های پاره پاره اش رساند لباس های از مخمل قرمز اعلا و چرم گاو، خنجرش را به هر زحمتی بود در میان لباس هایش پیدا کرد، تنها سلاحی که میتوان نزد شاه حمل کرد، شاهی که از این صحنه ها داشت لذت میبرد، مثل اینکه سگش را به جان خرگوشی بیچاره و تنها انداخته باشد و حالا یگ دارد با او بازی میکند. خنجرش را از قلافش در آورد و آن را سمت همسر شاه که حالا به سمت او می آمد گرفت، اما هسر شاه همانطور به آرامی داشت به او نزدیک میشد و همزمان در چشمانش شعله ای شروع به درخشیدن کرد. با هر قدم که به سمت پسر نزدیک میشد خنجر شکل و فرم اولیه اش را از دست میداد، رابین حالا متوجه ماهیت اصلی زن روبه‌رویش شد، جادوگر شمال، شایع شده بود که یکی از فرمانده هان آنها دخترش را به عقد شاه در آورده است، اما در امپراتوری این را در شایعه میپنداشتند، فکری تیره تر و ملتهب کننده تر به سرش زد، یعنی ممکن بود شاهزاده هم...
همسر شاه داشت نزدیک تر میشد، خنجر پیوسته شکلش را از دست میداد، رابین میدانست این خنجر تنها شانس اوست، میدانست اگر آن زن به او برسد نمیتواند حریف قدرتش شود، جثه و عضلات بزرگترش تنها مشکل نبود، مشکل ماهیت جادوگران شمال بود، با اینکه حتی احتمال اندک بود که قدرتش بر آن رن بچربد مثل اینکه آن زن هم جنگجویی تمام عیار بود، حتی شک داشت شوالیه مخصوص پادشاه هم بتواند حریفش شود. اما ماهیت آنها این اجازه رت به آنها میداد که حتی از حرکت مولکول های هوا هم نیرو جذب کند، همسر شاه همچنان با پوزخندی نزدیک تر میشد، و شاه خنده هایی از سر لذت شکار میکرد، انگار خودش داشت از شکار لذت میبرد، نمی دانست چرا اما انگار اتاق تاریک تر شده بود، خنجر هنوز ته شکلش را حفظ کرده بود اما آن هم داشت از دست میرفت، همسر شاه داشت به او نزدیک تر میشد، نمیدانست چه کند، شاید باید عفت و پاکدامنی اش را تسلیم میکرد، اما نمیتوانست، چهره شاهزاده به یادش آمد، تا همین حالا هم به او خیانت کرده بود و کاملا لخت شده بود، شاید باید تسلیم میشد خنجر در دستانش لرزید، اما این لرزش در یک آن متوقف شد، نه نمیتوانست به مادرش خیانت کنث، نمیتوانست چهره ی غم بارش را متصور شود، همسر شاه به سه قدمی اش رسیده بود، حالا داشت نهایت لذت را میبرد، در یک آن خنجر شکلش را از دست نداد، عضلات رابین سفت شدند، خنده های شاه بی معنی شد، رابین فاصله اش را با همسر شاه جبران کرد، شاه مبهوت شد، همسر شاه یک قدم عقب برداشت، اما رابین کار را تمام کرده بود، خنجر را در پهلوی همسر شاه زد، همسر شاه متعجب به دسته خنجر در پهلویش نگاه کرد، انگار دور به نظر میرسید، یک چنین چیزی نمیتوانست جادوگر شمالی را بکشد اگر قبل از آن جادویش را واردش نکرده بود. عضلات همسر شاه سفت شدند، دستانش را به دور کمر پسرک انداخت با تمام توانش کمرش را فشار داد، او داشت میمرد ولی قبل از مرگ قاتلش را هم میکشت، شاه مست همچنان خنده های بی معنی سر میداد، رابین نمیتوانست نفس بکشد، قدرت زن داشت او را هم میکشت، احساس کرد دست ها دارند شل میشنود، همسر شاه این احساس را کرد که جادوی خنجر دارد به قلبش میرسد. اما تسلیم نشد و دوباره فشار داد، رابین احساس کرد کمرش دارد میشکند بازوان همسر شاه حالا دو برابر یک مرد عادی شده بود، داشت کمرش را میشکست، در یک آن دیگر فشاری نبود.
رابین در دستان همسر شاه معلق بود، اما دیگر فشاری نبود، عضلات همسر شاه دیگر تکان نمیخوردند و داشتند مثل سنگ میشدند رابین میدانست که خون جادوگر شمالی بسیار سریع یخ میزند، برای همین باید هر چه سریع تر از عضلات هم چون سنگ زن در می آمد، اما هرچه تقلا میکرد نمیتوانست، دسته خنجر را دید دستش را به سمتش برد و آن را بیرون کشید، خنجر سالم بود و تیغه اش از مایعی آبی میدرخشید، این خنجر آخرین امیدش بود، خنجر را روی شانه همسر شاه گذاشت، شاه همچنان میخندید، نمیدانست سگش شکار خرگوش شده است، خنجر مثل اینکه کره را میبرد از میاد شانه های منقبض زن رد شد، رابین به محض بریده شدن دست زن، روی زمین افتاد، شاه دیگر نخندید با تعجب به لاشه روی زمین و مایع آبی ای که از پلو و شانه اش بیرون میزد نگاه کرد، در لحظه ای جنون آسا دنیا ساکت شد، شاه اینبار اما شدید تر خندید.
مردی از در وارد شد، دست پسرک را گرفت، از اتاق شاه مجنون بیرون کرد، به او لباسی پوشاند و شنلی از مخمل سبز تیره، به سمت در وازه شهر برد، او را به مردی درشت اندام سپرد و شمشیر و کمانی هم در خورجین اسبش گذاشت، پسر ذهنش درک نمیکرد، مرد هر چه خواست خنجر را از دست پسر در بیاورد نمیتوانست، انگار جان پسر به آن بسته بود، اسب ها تاختند و به دلیل شبنم صبحگاهی حتی گردی هم بلند نشد. مرد دشت اندام این جمله را تا قبل از رسیدن به جنگل شروود زمزمه میکرد " بهش بگو تیر هاش رو خودش بسازه جان کوچولو ".

بعد از آنکه شاه هوش خود را بازیافت، متوجه اتفاقی که افتاد شد. خشمگین و عصبانی دستور داد تمام خاندان هود را قتل عام کنند، اما وزیرش او را از این کار ترساند و گفت ممکن است باعث شورش خاندان هایی شود که پشتیبان عمویش بودند و آنها حالا هم ممکن است، که وفاداری خود را به دخترش دهند.
پس شاه با فریادی دیوانه وار گفت " پس ترتیبی بده که از این کشور لعنتی برن، نه من اونا رو ببینم و نه اونا حتی تکه ای از خاک این کشور رو اما اون پسر رو میخوم، میخوام تحویل روسپی های شمالش بدم "، شاه بعد از این فرمان به اتاق خوابش رفت، هیچکس به جز ملازمانش حق داخل شدن به آنجا را نداشت حتی دختر محبوبش، بعد از حدود یک ماه پسر ارشد شاه با اصرار وارد اتاق خواب شاه شد، بعد از یک شب ماندن نزد پدرش متوجه این ننگ بزرگ بر روی سلطنت شد، وقتی ملازم محبوبش فرزند دوک ناتینگهام را شریک بستر پدرش دید، نتوانست تحمل کند و با جنونی دیوانه وار از اتاق پدرش خارج شد. میدانست که مادرش پدرش را به این روز انداخته است، او همیشه زنی تند مزاج و هوس ران بود، و صد البته فریب دهنده. میدانست پسری که مادرش را کشته هم ملازم پدرش بوده. اما نمیدانست او کجاست. اینجا بود که تحصن عظیم پسر ارشد شاه تا به سلطنت رسیدنش شروع شد، تحصنی که پنجاه سال طول کشید. بعد از ماه ها شاه حالش بهتر شد، به تخت سلطنت برگشت با دخترش ازدواج کرد و دیوانه وار به دنبال رابین گشت. اما او غیب شده بود، تا اینکه بعد از پنج سال اولین بارقه های امید در دل مردم عادی شکل گرفته بود.
قهرمانی برخاسته در جنگلی دور افتاده نوید روشنایی میداد.

تا حالا از این زاویه نگاه نکرده بودم به رابین هود


   
bahani و *HoSsEiN* واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
eregon2
(@eregon2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 83
 

اشعه ای ضعیف ولی سرشار از گرما و امید به درون سلول تنگ و تاریک رابین تابیدن گرفت. صورتی آشنا و دو نور مات درخشنده در دستش در حال نزدیک شدن بود ...
ماه ها می شد که نوری به درون این سلول تاریک و نمور تابیدن نگرفته بود. مدتها می شد که نور و روشنایی را یاد برده بود، چشمانش دیگر به تاریکی خو گرفته بود، حساب سال و ماه از دستش خارج شده بود. گویی سالها از زمانی که در زیر نور گرما بخش خورشید در کوچه ها شهرش به همراه داروغه شهر برای برقراری عدالت و دفاع از ستم دیدگان تلاش می کرد، می گذشت، گویی آن خاطرات، رویایی بیش نبودند. اما به راستی برای چه در این سلول تاریک بود، او در اینجا چکار میکرد؟ آیا مرتکب خطایی شده بود؟ کمی به ذهن خسته و ناتوانش فشار آورد، خاطره ای کم رنگ از گذشته ای بس دور در ذهنش شکل گرفت. آن روز با داروغه شهر و گروهی از نگهبانان در حال سرکشی در اطراف شهر بودند که ناگهان به آنها حمله شده بود، ارتشی منظم با لباس هایی سیاه و سفید. داروغه عزیز و تمامی نگهبانان شهر کشته شده بودند. تنها او زنده مانده بود که او را هم برای اطلاع پیدا کردن از گنجینه گرانبهای شهر یعنی شمشیرهای نقره ای زنده نگه داشته بودند. ولی گنجینه مدتها قبل به همراه گردان نقره ای برای محافظت از آنها، بعد از درگذشت پادشاه به جای دیگری منتقل شده بود تا مورد طمع لردهای تاریک واقع نشوند. اکنون ماه ها می شد که این قاتلین بیرحم و ارباب تاریکشان بر شهر عزیزش مسلط بودند.
در سلول باز شد و گیلبرت با شمشیر نقره اییش پا به درون سلول نهاد. در دست دیگرش شمشیر نقره ای او با نوری مات در حال درخشیدن برای صاحبش یعنی رابین بود. گیلبرت شمشیر را به سوی او گرفت و گفت : گردان نقره ای در حال باز پس گیری شهر هستند باید فرماندهیشون کنی...


   
*HoSsEiN* و bahani واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
arwen
(@arwen)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 209
 

وای عالی بود بچه ها
یعنی از ده زاویه متفاوت محضر و زندگی رابین هود رو درک کردم
یه نفر باید بیاد از داستانهای شما کارتن بسازه موضوع جدید چی داریم؟


   
*HoSsEiN* واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

شاه آرتور و مرلین چطوره؟
یا پیتر پن؟


   
*HoSsEiN* واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
صفحه 4 / 5
اشتراک: