به نام خدا
سلام
من به خودم زیاد فکر میکنم و به دنیای اطراف و اطرافیانم از اون جهت که به من ربط پیدا میکنند هم زیاد فکر میکنم. وقتی راجع به موضوعی زیاد فکر کنی چیزهایی هم یاد میگیری و کشف میکنی. چیزهایی که افراد دیگه اکثراً بهش نرسیدن.
داستانی براتون آماده کردم. ازتون خواهش میکنم با دقت اون رو مطالعه کنین.
در پایان داستان از شما چند سوال میشه که ازتون میخوام بهش پاسخ بدین.
متن داستان
میخوام داستان خرها رو براتون بگم.
داستان رو با یک سوال شروع میکنم.
چرا به خرها، خر میگفتند؟!
خب جواب ساده است. چون آنها واقعا خر بودند.
شاید از خودتان بپرسید: یعنی چه؟!
اجازه بدهید توضیح بدهم.
خرها حیواناتی احساساتی بودند. آنها با کوچکترین اتفاق خوشحال، ناراحت، مغرور، نا امید، امیدوار، عصبانی و ... میشدند.
زمانی که حیوانات جنگل کمی از آنها تعریف میکردند خرها انچنان خوشحال میشدند که به دشت میرفتند و شروع به آواز خواندن میکردند.( همان عرعر یا آواز خر در چمن)
زمانی که آنها شروع به آواز خواندن میکردند صدای آنها گرگ ها و شیرها را به سمتشان میکشاند و صد البته گرگ ها و شیرها هم دلی از عذا در می آوردند.
خرهای دیگر با دیدن مرگ دوستان و خانوادۀ شان به شدت افسرده و نا امید میشدند و دست به خودکشی میزدند یا یک گوشه کز میکردند و منتظر مرگشان میشدند.
با این کارشان کفتارها، لاشخورها و سایر حیوانات مردهخوار جنگل به سراغ آنها می آمدند و آنها هم یک دل سیر گوشت خر میخوردند.
خب با کمی دقت میفهمید که تمام حیوانات جنگل، حتی گیاهخوارها از این اتفاق سود میبرند.
خرها کم کم به محبوب ترین حیوان جنگل تبدیل شدند، حیوانات از آنها تعریف میکردند و خرها هم اواز میخواندند و ماجرا تکرار میشد.
اما مشکلی پیش آمد.
جمعیت خرها رو به کاهش بود.
حیوانات جنگل که به واسطۀ وجود خرها در جنگل به نان و نوایی رسیده بودند دور هم جمع شدند و برای مسئله چاره اندیشی کردند. آنها نقشه ای بسیار ساده اما کارآمد کشیدند.
آنها هرکجا به خری میرسیدند شروع به تعریف از آنها میکردند و قبل از آنکه خر جفتک زنان به دشت برود و شروع به آواز خواندن بکند به آنها این جمله را میگفتند:
حیف است با این همه محبوبیت جمعیت شما کم باشد. شما باید بیشترین جمعیت را داشته باشید. بالاخره شما خر هستید.
و اینگونه بود که خر جفتک زنان به سمت دشت میرفت و شروع به آواز خواندن میکرد و بعد از آن عمل ازدیاد جمعیت را انجام میداد.
جمعیت خرها به سرعت بالا رفت و اینگونه بود که این مشکل حل شد و همه چیز به حالت قبلش برگشت.
.
.
.
سالها گذشت، حیوانات جنگل پیشرفت کردند، شیرها که زمانی سلطان جنگل بودند، حالا با رای خرها که اکثر جمعیت را به خود اختصاص داده بودن، رئیس جمهور میشدند.
روباه ها هم سیاست مدار، گرگ ها فرماندۀ لشکر و کفتارها به کار شریف دلالی روی آورده بودند. کلاغ ها جاسوسی میکردند و از این راه نان زن و بچۀ شان را میدادند.سگ ها پلیس شده بودند و کبوتر ها در ادارۀ پست کار میکردند، میمون ها آن روزها تبدیل افراد مشهوری شده بودند که هرجا میرفتند حیوانات دور آنها جمع میشدند و با آنها عکس میگرفتند. طاووس ها هم به کار مدلینگ روی آورده بودند.
اما ... اما ... اما هیچ حیوانی مثل خرها محبوب نبود، آنها را همه دوست داشتند حتی شیرها و گرگ ها. گرگ ها که به حرف هیچ کس جز شیرها اهمیت نمیدادند به خرها احترام میگذاشتند. و آنها را جناب خر و شهروند نمونه میخواندند.
خرها البته شغل خاصی نداشتند، حیوانات به آنها غذا و خانۀ مجانی میدادند.
بالاخره آنها خر بودند، محبوب ترین حیوانات شهر جنگلی.
این عوامل باعث شد خرها به خود مغرور شوند.
زیرا آنها خر بودند. آنها بودند که با رای خود رئیس جمهور را انتخاب میکردند. آنها بودند که بیشترین جمعیت را داشتند. آنها محبوب ترین شهروندان در میان تمام حیوانات بودند.
رفته رفته کار به جایی رسید که آواز خر در چمن به یک رسم سالیانه تبدیل شد وطبق آن رسم هر ساله تمام خرها دور هم جمع میشدند و در دشت کنار شهر جنگلی شروع به آواز خواندن میکردند.
بله، هیچ حیوانی به جز خرها حق ورود به این مراسم و این جشن را نداشت.
.
.
.
صدها سال گذشت و هیچ تغییری در خرها ایجاد نشد، همچنان آنها بعد از شنیدن تعریف آواز میخواندند و کشته میشدند. بعد افسرده میشدند و میمردند و خوراک مردهخوار ها میشدند. تعریف میشنیدند و آواز میخواندند و جمعیت زیاد میکردند. و به اینکه مجبوبترین شهروند شهر جنگلی بودند افتخار میکردند.
خرها آواز میخواندند و حیوانات دیگر در همان زمان پول و قدرت به دست می آوردند. خرها در مقابل داشته هایشان جان میدادند و حیوانات دیگر کار میکردند.
خلاصه سایر حیوانات به کارشان ادامه دادند.
و صد البته خرها هم خر ماندند.
.
.
.
هزاران سال گذشت.
و بالاخره یک اتفاق بد افتاد.
یک خرِ احساساتی، عاشق یک روباه شد.
در حالی که روباه هیچ علاقه ای به خر نداشت، خر با او رابطه برقرار کرد. روباه از ترس فاش شدن این قضیه فکر کرد و نقشه ای کشید.
او باید از دست خر و فرزندی که در شکم داشت خلاص میشد.
برای همین یک نقشۀ ساده کشید. از خر تعریف کرد و خر آواز خواند و مرد.
روباه بعد از چند ماه بچه اش را با ترس به دنیا آورد. اما بعد از به دنیا آوردن خیالش راحت شد.
آن هم یک خر بود. کاملاً یک خر.
هیچ شباهتی به روباه ها نداشت.
روباه کره خر را رها کرد و رفت.
کره خر کم کم بزرگ شد. او از خرهای دیگر خیلی خیلی * تر بود. او * ترین خر شهر جنگلی بود.
او خیلی زود متوجه ماجرا شد. او با خود فکر کرد که باید این خرها را از خریت در بیاورد. او باید به آنها کمک میکرد.
زمانی که خرها برای رسم سالیانۀ خودشان جمع شدند او رو به خرها همه چیز را گفت.
او به خرها گفت که دلیل اینکه محبوب هستند این است که آنها غذای مجانی ای برای حیوانات هستند. و گیاهخوارها هم برای اینکه آنها هستند میتوانند در آرامش زندگی کنند. و دلیل محبوبیتشان این است. زیرا آنها به همه سود میرسانند به جز خودشان. و دلیل اینکه نمیدانند این است که خر هستند.
خانه و غذای مجانی هم به همین دلیل است.
او به خرها گفت.
همه چیز را گفت.
گفت که آنها رای میدهند ولی شیرها ریاست میکنند.
او به خرها گفت که وقتی مشغول رسم مسخرۀ آواز خر در چمن هستید حیوانات دیگر در شهر جشنی میگیرند که در آن شما را مسخره میکنند و به حماقت شما میخندند.
خرهای احساساتی با حرف های خرِ خیلی خیلی احمق، خیلی خیلی عصبانی شدند.
آنها رسمشان را رها کردند و به شهر آمدند. خر خیلی خیلی * راست میگفت. بقیۀ حیوانات داشتند جشن میگرفتند.
رئیس جمهور که یک شیر بود، در بین آنها مشغول عیش و نوش بود. او با دیدن خرها با تعجب پرسید:« چه شده؟! چرا جشنتان را رها کرده اید؟!»
خرها صحبت های خر خیلی خیلی * را برای آنها تعریف کردند.
حیوانات همگی فهمیدند که اوضاع خراب است.
ناگهان مشاور رئیس جمهور که یک روباه بود، سریع فکری به ذهنش رسید. او اینگونه شروع کرد:
_ خرهای عزیز، ما به این دلیل جشن میگیریم که اجازۀ ورود به جشن شما را نداریم، و اینکه ما از شادی شما خوشحالیم. این خر خیلی خیلی * میخواهد رابطۀ ما را خراب کند.
خر خیلی خیلی * گفت: اگر این را راست میگویید چرا شیرها ریاست میکنند؟ چرا یک خر رئیس نیست؟ مگر خرها به گفتۀ شما محترم ترین شهروندان نیستند، پس چرا یک خر رئیس جمهور نباشد؟
روباه سریع به خر خیلی خیلی * اشاره کرد و گفت:
_ دیدید؟! دیدید؟! او میخواهد ریاست را به دست بگیرد و برای رسیدن به آن میخواهد رابطۀ ما را به هم بزند.
خرهای احساساتی خیلی خیلی ناراحت شدند.
روباه بلند فریاد زد:
_ مجازات شخصی که به رسم آواز خر در چمن بی احترامی میکند و برای رسیدن به ریاست میخواهد رابطۀ بین حیوانات را خراب کند چیست؟
سایر حیوانات داد زدند:«اعدام»
خرها هم که با حرف روباه خیلی خیلی عصبانی شده بودند یکصدا فریاد زدند:«اعدام»
دار آماده شد.
خر خیلی خیلی * را بالای دار بردند.
او میخواست حرف بزند.
اما خرها شروع به عرعر کرده بودند. آنها مراسم آوازشان را که ناتمام مانده بود در پای چوبۀ دارِ او ادامه داده بودند.
خر خیلی خیلی * هرچه داد زد کسی صدایش را نشنید.
زمانی که چهارپایه از زیر پای او کشیده شد و تناب دار را زیر گردنش احساس کرد، با خودش فکر کرد که چقدر * بوده، که خیال میکرد خر میتواند از خریت در بیاید.
او با آخرین نفسی که داشت گفت:
من * ترین خر دنیا هستم.
مامور اعدام صدای او را شنید.
آن جمله را در میان حیوانات پخش کرد.
آن جمله به گوش خرها رسید.
خرها پرسیدند منظورش چه بوده؟
مشاور رئیس جمهور که میدانست منظور خر خیلی خیلی * چیست، به دروغ گفت:
_ منظورش این است که او * ترین خر دنیاست که به رسم آواز خر در چمن بی احترامی کرده و آن را خراب کرده. او خرِ احمقی است.
خرها بلند بلند فریاد زدند:« خرِ *... خرِ احمق»
حیوانات هم با آنها هم صدا شدند و فریاد زدند:« خر، *... خر، احمق»
پایان
دوستان در مورد داستان چندتا نکته هست که باید بگم خدمتتون.
1. این داستان سیاسی نیست. و نقد کنایه آمیز آن جنبۀ سیاسی ندارد.
2. اگر نکتۀ بالا در ذهنتان شکل گرفته دوباره و با دید دقیق تری(به نکتۀ پایین رجوع کنید) داستان را مطالعه کنید.
3. داستان نقدی است بر نوع نگرش خواننده به دنیایی که در آن زندگی میکند.
اما طبق قولی که داده بودم سوالاتی از شما پرسیده میشه که میخوام به آنها جواب بدید:
1. در دنیای واقعی شما جزو کدام دسته یا کدام شخصیت هستید؟
1.خرها 2.حیوانات گوشت خوار 3.لاشخورها 4.حیوانات گیاهخوار 5.خر خیلی خیلی *.
.
2. از کدام شخصیت دنیای داستان خوشتان آمد و دوست دارید جای آن باشید؟
1.خرها 2.حیوانات گوشت خوار 3.لاشخورها 4.حیوانات گیاهخوار 5.خر خیلی خیلی *. 6.هیچکدام.
.
3. اگر جای شخصیت اصلی داستان بود و به شما فرصت دوباره داده میشد چگونه رفتار میکردید؟
1.باز به خرها کمک میکردید؟ 2.سکوت میکردید و به خرها می پیوستید؟ 3.سکوت میکردید و به سایر حیوانات می پیوستید؟ 4.از آنجا فرار میکردید؟ 5.گزینه ای دیگر که(آن را بنویسید)
.
4. دنیای داستان چه چیزی کم داشت؟(یک مفهوم یا یک موچود مثلا)
.
5. زمانی که سوالات بالا را میخواندید و به پاسخ آنها فکر میکردید، شما هم از روی احساسات ناشی از جو اطرافتان نظر داده اید؟(یعنی یک نظر جوگیرانه و احساساتی؟)
نکته: اگر جواب شما به سوال آخر مثبت است از شما میخواهم دوباره و بدون اینکه جوگیر شوید پاسخ دهید.(جواب های قبلی تان را پاک نکنید. فقط در صورتی که جوابتان تغییر کرد، داخل نظرات بنویسید جواب جدید، جواب قدیمی).
ادامه...
قبل از اینکه ادامۀ داستان رو بخونین به دو تا نکته میخوام توجه کنین:
1. قسمت دوم داستان همزمان با قسمت اول نوشته شده و از نظرات شما دوستان تاثیری نگرفته.
2. جواب سوالاتی که پرسیده شد رو میشه از قسمت دوم داستان فهمید.
قسمت دوم داستان دنیای حیوانات
.
.
.
و ناگهان طناب دار پاره شد.
خر چهار پا داشت، چهارپای دیگر هم از پدر مرده اش قرض گرفت و با تمام سرعت از آنجا فرار کرد.
او صحراهای زیادی را پشت سر گذاشت و در نهایت، زمانی که در میان صحرای پهناوری نا امیدانه به دنبال آب میگشت با خودش فکر کرد. که چرا اینقدر بدبخت است. چرا او باید در این دنیا و میان آن حیوانات زندگی میکرد و حالا هم که از آنجا فرار کرده در این صحرا میمرد؟
ناگهان چشمش به تک درختی در صحرا افتاد، زیر پای درخت چشمه ای میجوشید، خر جفتک زنان، عرعر کنان به سمت چشمه رفت و از آب آن نوشید، مقداری علف کنار چشمه و در زیر پای درخت روییده بود، از آنها خورد و سیر شد.
با خودش گفت: فکر کردم دیگر مرده ام.
چشم خر خیلی خیلی * به تکه کاغذی داخل سوراخی، در تنۀ درخت افتاد. کاغذ را برداشت و آن را خواند.
روی آن نوشته شده بود:« برای خر فراری بعدی»
کاغذ را برگرداند، پشت کاغذ متنی نوشته شده بود:
نمیدانم چقدر از فرار من تا الان که نامه را پیدا کرده ای میگذرد، اما برای اطمینان من این نامه را برای تو میگذارم.
خر فراری بیچاره، من هم مثل تو در فکر کمک به خرها بودم.
مرا دار زدند و درست در همان زمان بود که فهمیدم خر نمیتواند از خریت در بیاید.
اما طناب دار من پاره شد و من چهار پا داشتم و چهار پای دیگر از پدر مرده ام قرض گرفتم و با تمام سرعت از آنجا فرار کردم.
با نا امیدی صحراها را طی کردم و درست زمانی که برای بار دوم انتظار مرگ را میکشیدم این درخت و چشمه و این علف های تازه را پیدا کردم. بعد از اینکه آب و علف تازه خوردم نامه ای را پیدا کردم که متنی مشابه داخل آن نوشته شده بود.
متنی از یک خر فراری قبل از من.
این نامه به تو آدرس شهری به نام شهر بهشت را میدهد. آنجا پادشاهی به نام خدا دارد. در آنجا نه ظلمی است و نه احمقی. یک نامه شبیه همین بنویس و داخل سوراخ تنۀ درخت بگذار، برای خر فراری بعدی. به دنبال آدرسی که برایت نوشته ام بیا، من آنجا منتظر تو هستم.
خر فراری قبلی.
خر خیلی خیلی * که حتی در خیالش هم چنین شهری را تصور نمیکرد با خوش حالی یک کپی از نامه نوشت و داخل سوراخ درخت گذاشت. و به دنبال آدرسی که داخل نامۀ خودش نوشته شده بود به راه افتاد.
او رفت و رفت تا به شهری با دیوارهای بلند و دروازه ای طلایی رسید. در مقابل دروازه دو حیوانِ عجیبِ دوپا ایستاده بودند.
خر جلو رفت که آن دو حیوان عجیب جلوی او را گرفتند.
چه میخواهی، حیوان؟
خر که ترسیده بود با لکنت گفت:« من به دنبال آدرسی که داخل این کاغذ نوشته شده آمده ام.»
و نامه را به آنها نشان داد.
یکی از نگهبان ها نامه را گرفت و وارد شهر شد. او بعد از چند لحظه برگشت، پشت سر او حیوان دو پای دیگری قرار داشت.
آن حیوان دو پا به سمت خر آمد و با مهربانی از او پرسید:« تو خر فراری هستی؟»
خر جواب داد :« بله»
حیوان دو پا به او گفت:« میخواهی وارد شهر بهشت شوی؟»
خر باز جواب داد:« بله»
حیوان دو پا به او گفت:« برای وارد شدن باید تبدیل به انسان بشوی، مثل ما. برای تبدیل شدن به انسان باید مثل یک انسان رفتار کنی. کارهایی که باید انجام بدهی را زیر کاغذت نوشته ام»
او کاغذ را به دست خر داد و به داخل شهر برگشت.
خر خیلی خیلی * به کاغذ نگاهی انداخت، در ادامۀ نوشته ها متنی اضاف شده بود:« در شهر بهشت انسان ها به پاس قدردانی از پادشاه بهشت به دستورات او عمل میکنند. و البته این به سود خود آنهاست.
به شهری که در آن زندگی میکردی برگرد.
اما اینبار نه به عنوان یک خر احمق، به عنوان یک انسان عاقل.
خر به سمت شهر برگشت. در مسیرش دوباره به تک درخت رسید.
از آب چشمه نوشید و مقداری علف خورد، چشمانش سنگین شد و خوابش برد. زمانی که بیدار شد خودش را داخل دشت، میان سایر خرها دید.
نامه در دستش بود. ادامۀ نامه را خواند.
همان کارهایی را که انجام داده بودی دوباره تکرار کن.
خر با تعجب و استرس دوباره همان حرف هایش را برای خرها تکرار کرد.
خرها خیلی خیلی عصبانی شدند و به سمت شهر رفتند. داخل شهر همان اتفاقات تکرار شد.
خر خیلی خیلی * را به پای دار بردند. خر اینبار به خودش نگفت چقدر * است. اینبار برای خودش میجنگید. زمانی فکر میکرد آزاد است. زمانی فکر میکرد میداند. اما حالا میدانست که چقدر نادان بوده. اما حالا برای آزادی خودش از حیوانیت میجنگید.
صندلی از زیر پای او کشیده شد و طناب دار، دور گردن او محکم شد.
خرها یکصدا فریاد زدند:« خرِ *... خرِ احمق»
سایر حیوانات هم فریاد زدند:« خر، *... خر، احمق»
او بدون توجه به فریاد ها، حماقت خرها، ظلم حیوانات گوشت خوار و سکوت گیاهخوارها، تنها به وظیفه اش فکر میکرد و فقط منتظر پاره شدن طناب و فرصت فرار بود.
منتظر ماند و منتظر ماند. اما اینبار طناب پاره نشد.
خر خیلی خیلی * چشمانش از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد. ترس تمام وجودش را در بر گرفت. دیگر نفسی در سینه اش باقی نمانده بود. باید خودش را نجات میداد اما...
اما کار از کار گذشته بود.
خر خیلی خیلی * مرد.
.
.
.
ناگهان چشمانش را باز کرد.
زیر درخت تکیه داده بود و داشت استراحت میکرد.
نفسی از سر آسودگی بیرون داد. فکر کرد مرده است.
به سمت چشمه رفت تا به دست و صورتش آبی بزند که ناگهان از جایش پرید.
او انسان شده بود. حالا میتوانست به شهر بهشت برود. او دیگر از شر دنیای حیوانات خلاص شده بود.
نگاهی به نامۀ داخل سوراخ انداخت. لبخندی زد و از خودش پرسید:« یعنی خر فراری بعدی کی به اینجا میرسد؟»
و به سمت شهر بهشت به راه افتاد.
داخل شهر دوباره همان انسان را دید.
انسان از او پرسید:« همه چیز خوب پیش رفت؟»
انسان عاقل(خر خیلی خیلی **** قبلی خودمان) جواب داد:« بله همه چیز خوب بود، فقط من به شهر نرفتم. داخل مسیر، زیر چشمه خوابم برد، فکر کردم به شهر منتقل شده ام و اتفاقات تکرار شده است. انگار که دوباره به من فرصت داده باشند. بعد فکر کردم مردم. اما اشتباه میکردم همۀ اینها خواب بود.»
انسان راهنما لبخندی زد و گقت:« خواب نمیدیدی. تو واقعاً مرده بودی».
پایان
سلام
اول اینکه واقعا خسته نباشی ..گل کاشتی خیلی داستان جالبی بود .. ایده فوق العاده جالبی بود .. امید وارم باز هم این داستانا بنویسی !!!! من از بیست بهت بیست میدوم چون واقعا کارت خلاقانه بود .. من خیلی دوس داشتم ..
دوم اینکه جواب سوالات ... ( که خیلی ازش خوشم اومد !)
سوال اول گزینه 5....:/ ..فقط **** اینی که گذاشتی معنیش چیه ؟؟! وای به حالت اگه معنی بدی داشته باشه ... :/.. اخه منه بدبخت همیشه دارم اطرافیانم رو اگاه می کنم .. می گم این کار و نکن بده .. بد بخت می شی ...:/ ولی میره همون کار رو انجام میده ... اره منم همیشه می خوام اطرافیانم رو بیدار کنم .. ولی هیچ وقت تاثیری نداره .. تا کی باشه که منم برم سر چوبه دار ...:/
سوال دو.... گزینه 6...:/
سوال سه .. گزینه1 .. زات ادم عوض نمی شه که ..:/.. یعنی من اگه بخوام هم نمی تونم گرگ باشم ...:/
سوال گزینه 4 .. یه بَبَیی..کم داشت ... یه حیوان بی استفاده یه حیوان بی هدف ..یه چیزی تو این مایه ها...:/
و سوال 5 ... شاید .. به خاظر همین دوباره میام جواب بعدیمی مینویسم !
ممنوم بابت داستانت ! :))
سلام
اول اینکه واقعا خسته نباشی ..گل کاشتی خیلی داستان جالبی بود .. ایده فوق العاده جالبی بود .. امید وارم باز هم این داستانا بنویسی !!!! من از بیست بهت بیست میدوم چون واقعا کارت خلاقانه بود .. من خیلی دوس داشتم ..
دوم اینکه جواب سوالات ... ( که خیلی ازش خوشم اومد !)
سوال اول گزینه 5....:/ ..فقط * اینی که گذاشتی معنیش چیه ؟؟! وای به حالت اگه معنی بدی داشته باشه ... :/.. اخه منه بدبخت همیشه دارم اطرافیانم رو اگاه می کنم .. می گم این کار و نکن بده .. بد بخت می شی ...:/ ولی میره همون کار رو انجام میده ... اره منم همیشه می خوام اطرافیانم رو بیدار کنم .. ولی هیچ وقت تاثیری نداره .. تا کی باشه که منم برم سر چوبه دار ...:/
سوال دو.... گزینه 6...:/
سوال سه .. گزینه1 .. زات ادم عوض نمی شه که ..:/.. یعنی من اگه بخوام هم نمی تونم گرگ باشم ...:/
سوال گزینه 4 .. یه بَبَیی..کم داشت ... یه حیوان بی استفاده یه حیوان بی هدف ..یه چیزی تو این مایه ها...:/
و سوال 5 ... شاید .. به خاظر همین دوباره میام جواب بعدیمی مینویسم !
ممنوم بابت داستانت ! :))
سلام. ممنونم بخاطر اینکه داستانو خوندی و به سوالا جواب دادی. خیلی بهم روحیه داد.:53:
در مورد این * من نوشته بودم کلمشو ولی انگار ف . ی . ل . ت . ر شده. کلمه اش ا . ح . م . ق بود. البته شرمنده بخاطر بی احترامی ای که شده.:77:
سلام خسته نباشی... خیلی داستان کوتاه جذاب و پر مفهوم و معنایی بود... من عاشق داستان هایی هستم که حرفی برای گفتن داشته باشن. منتظر این سبک داستان های ازت هستم...ادامه بده:(s1203):
جواب سوال یک: گزینه 1. به نظرم من جزء دسته اول یعنی خرها هستم و اگه فکر کنم نیستم خودش نشون دهنده خر بودنه!!
جواب سوال دو: گزینه 5 تا حدودی هم 6.
جواب سوال سه: گزینه 4. دیوونه خونه ست فرار کردن بهترین راه حله
جواب سوال چهار: دنیایی از خرهای عاقل یا همون خیلی **** که فرار کردن و برای خودشون دنیای جداگانه ای تشکیل داده ان برعکس این خر که موند و قربانی شد
جواب سوال پنج: نه شایدم آره
سلام خسته نباشی... خیلی داستان کوتاه جذاب و پر مفهوم و معنایی بود... من عاشق داستان هایی هستم که حرفی برای گفتن داشته باشن. منتظر این سبک داستان های ازت هستم...ادامه بده:(s1203):
جواب سوال یک: گزینه 1. به نظرم من جزء دسته اول یعنی خرها هستم و اگه فکر کنم نیستم خودش نشون دهنده خر بودنه!!
جواب سوال دو: گزینه 5 تا حدودی هم 6.
جواب سوال سه: گزینه 4. دیوونه خونه ست فرار کردن بهترین راه حله
جواب سوال چهار: دنیایی از خرهای عاقل یا همون خیلی **** که فرار کردن و برای خودشون دنیای جداگانه ای تشکیل داده ان برعکس این خر که موند و قربانی شد
جواب سوال پنج: نه شایدم آره
سلام. ممنونم که داستانو خوندی و به سوالا جواب دادی. خیلی خوشحال شدم. امیدوارم داستانای دیگه ای رو که ان شاالله قرراره بنویسم هم مورد پسند همه باشه.
سلام دوستان. اگه دقت کرده باشین آخر تاپیک نوشتم ادامه دارد...
وقتی تعداد نظرات به یه حد خاصی رسید اون قسمتم میزارم.
خیلی جذاب بودد
چرا نمی زنی تو کار رئال و از اینجور داستانای استعاری؟
1)گیاهخوار ها
2)حیوانات گوشتخوار
3)فرار می کردم
4)جغد دانا که با زیرکی، و نه با هیاهوی خر ...... 🙂 همه را راهنمایی کند.
5)خیر
خیلی جذاب بودد
چرا نمی زنی تو کار رئال و از اینجور داستانای استعاری؟1)گیاهخوار ها
2)حیوانات گوشتخوار
3)فرار می کردم
4)جغد دانا که با زیرکی، و نه با هیاهوی خر ...... 🙂 همه را راهنمایی کند.5)خیر
سلام. ممنون که خوندی و نظر دادی. شاید نوشتن اینجور داستانا رو ادامه دادم. اما نوشتن داستان رئال(صرفا رئال) خیلی به مذاقم خوش نمیاد. از همون بچگی تو تخیل بودم(البته نه دور از واقعیت)
سلام دوستان. قسمت دوم داستان دنیای حیوانات رو هم قرار دادم. لطفا بخونین و با نظراتتون من رو دلگرم کنین.:53:
این قسمت حتی از قسمت قبلی هم بهتر بود ... داستانت یه جورایی منو یاد کتاب فوق العاده ی «قلعه حیوانات» میندازه. به نظرم تو این سبک داستان نویسی استعداد داری... باز هم بنویس.
موفق باشی
عالی بود!
بالاخره بعد از یه مدت طولانیییییی داره رو سایت پست های جذاب قرار می گیره. روند داستان عالی بود و پایانش عالی تر، فقط به نظرم اون جمله ی آخر تو واقعا مرده بودی رو نمی گذاشتی بهتر میشد، چون قبلش به خواب نبودن ماجرا اشاره کرده بودی ولی البته این نظر منه و نویسنده شمایی.
بازم بنویس لطفا:)))
چه جالب! یه سبک جدید توی این سایت! کاملا خلاقانه بود از نظر من:) طنزی که پنهان شده بود توی متن و استفاده از کلماتی که به این طنز کمک می کردند باعث جذابیت داستان شده بود.
البته اونجایی که باید خر خیلی * دوباره به شهر برمی گشت و تمام ان کار ها رو دوباره انجام می داد، به نظر من اونجا * بودن خودش رو نشون داد. معلوم نبود که دوباره طناب پاره بشه و بتونه دوباره فرار کنه. هیچ تضمینی وجود نداشت. جاه طلبی اونو نشون می داد. چون یک بار خرها و حیوانات دیده بودند که طناب پاره شده پس برای بار دوم اون رو 100 % محکم تر می بندند. البته روی **** بودن بقیه خر ها هم تاکید می کرد، چراکه یک بار حرف های او را نادیده گرفته بودند و دوباره هم نادیده گرفتند.
خیلیییییییییییییییییی جذاب بود ! عالی بود ! یه سبک جدید و جذاب .. من واقعا داستان رو دوست داشتم مخصوصا پایانش .. امید وارم دوباره هم بنویسی!!!!
منتظر هستم 🙂
این قسمت حتی از قسمت قبلی هم بهتر بود ... داستانت یه جورایی منو یاد کتاب فوق العاده ی «قلعه حیوانات» میندازه. به نظرم تو این سبک داستان نویسی استعداد داری... باز هم بنویس.
موفق باشی
ممنونم از اینکه داستانو خوندین و نظر دادین.
احامالا بخاطر اسمشه.
انشا اللت اگه عمری باقی باشه و خدا بخواد ادامه میدم.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
عالی بود!
بالاخره بعد از یه مدت طولانیییییی داره رو سایت پست های جذاب قرار می گیره. روند داستان عالی بود و پایانش عالی تر، فقط به نظرم اون جمله ی آخر تو واقعا مرده بودی رو نمی گذاشتی بهتر میشد، چون قبلش به خواب نبودن ماجرا اشاره کرده بودی ولی البته این نظر منه و نویسنده شمایی.
بازم بنویس لطفا:)))
سلام. ممنون که خوندی و خوشحالم از اینکه پسندیدی.
برای قسمت آخرش خر **** فکر کرد تو خوابه و زمان به عقب برگشته. برای همین اینکارو کرد و وقتی رفت بهش فهمید مرده. بازم ممنون از نقد و نظرتون.
چه جالب! یه سبک جدید توی این سایت! کاملا خلاقانه بود از نظر من:) طنزی که پنهان شده بود توی متن و استفاده از کلماتی که به این طنز کمک می کردند باعث جذابیت داستان شده بود.
البته اونجایی که باید خر خیلی * دوباره به شهر برمی گشت و تمام ان کار ها رو دوباره انجام می داد، به نظر من اونجا * بودن خودش رو نشون داد. معلوم نبود که دوباره طناب پاره بشه و بتونه دوباره فرار کنه. هیچ تضمینی وجود نداشت. جاه طلبی اونو نشون می داد. چون یک بار خرها و حیوانات دیده بودند که طناب پاره شده پس برای بار دوم اون رو 100 % محکم تر می بندند. البته روی **** بودن بقیه خر ها هم تاکید می کرد، چراکه یک بار حرف های او را نادیده گرفته بودند و دوباره هم نادیده گرفتند.
فکر کرد خوابیده و زمان برگشته به گذشته. دوباره همون اتفاقات تکرار شد ولی طناب پاره نشد.
خیلیییییییییییییییییی جذاب بود ! عالی بود ! یه سبک جدید و جذاب .. من واقعا داستان رو دوست داشتم مخصوصا پایانش .. امید وارم دوباره هم بنویسی!!!!
منتظر هستم 🙂
خیلی خوشحالم که خوشتون اومده.
راگه خدا بخواد بازم مینویسم.