سلام سلام....
به دنياي شعر وشاعري خوش اومديد
خب توي اين تاپيك قراره شعر بگيد....
كلمات رو پشت سر هم بچينيد و يك شاهكار هنري رو به دنيا معرفي كنيد....
يك شعر از خودتون و نه هيچ كس ديگه.....
توي هر سبك و قالبي كه دلتون ميخواد.....
از آرايه هاي ادبي استفاده كنيد و يا نكنيد اصلا اين تاپيك ما خودتونه.....خودتون شعر بگيد و بزاريد توش....
مثلا اين شعر كه از خودم رو داشته باشيد
------------------
شايد بجز غم و اندوه حس ديگري باشد
شايد بجاي جرم و جنايت مهرباني باشد
شايد هم تكه ناني باشد،
و مايه ي شادماني يتيماني باشد
شايد آسماني باشد،
كه در آن فرشتگاني باشد
شايد اين باشد
شايد آن باشد
شايد آبي باشد
تا بشويي چشم ها
تا ببيني لطف را در قلب احسان ها
شايد سهرابي باشد
كه بگويد جور ديگر بايد ديد
چشم هارا بايد شست
-----------
اين شعر رو وقتي داستان يكي از دوستان رو خوندم يهو به ذهنم رسيد و طبع شاعريم گل كرد و خواستم بنويسمش....
اولين شعري بود كه در قالب شعر نو و سبك موج نو نوشتم....
از هيچ چيز نترسيد و هيچ واهمه اي نداشته باشيد و شعر هايي كه به يه لحظه به ذهنتون ميرسه رو بنويسيد وتوي اين تاپيك بزاريد تا بقيه ي دوستان هم بتونن از آن لذت ببرن.
در هر زبان و گويشي كه بلدين شعر بگين....
این حجم از نبوغ بی سابقست!
این حجم از نوبغ نیازمند اینه که شما دیوان های حافظ و سعدی و مولوی را گاز زده، هضم کرده، و سپس دفع کنید!
فوقالعاده بود شعرت!
من بهش 10میدم
خیلی خیلی ممنون.
اره خب نسبتا به شعر کهن علاقه مندم مخصوصا حافظ، خیام، بابا طاهر و تا حدود کمی مولوی . البته نا گفته نماند که شعر های نیمایی هم غوغایی هست برای خودش ولی سختی و پیچیدگی شعر کهن یه چیزه ناب و مختص به زبان فارسیه. :))
امروز دلم گرفت
و بغضم گرفت
اما نشکست
مانند سکوت دنیا
نشکست
همه عهد کردند وقتی آمدی
گریه اشان را بکنند.
زیرا همه چیز
تنها در ید توست
تنهایی های دنیا را میبینم.
دنیا بچه ایست
که مادرش سرنوشت
و پدرش انسان است
سرنوشت با وی نساخت
و انسان با او بد کرد
اما دوستی دارد
دوستی که میخواهد بیاید
ولی در پس پرده هاست
دوستی که دلش برایش تنگ شده است
ولی از امدنش میترسد
برای چه؟
نمیداند
و نمیدانم.
آمدنش بد است؟
نه
ولی چرا آشیانه کلاغ ترس در دلم ساخته شده است؟
ترس از چیزی که خوب است.
شاید من و دنیا، هر دو از این زندگی بد رضایت داریم.
گوئی خوبی را دوست نداریم.
نمیدانم.
شاید...
نمیدانم
نمیدانم
نمیدانم!
تنها چیزی که میدانم آمدن توست.
با خودم میگویم، بیا، هرچه که شد بیا.
ولی یادم میرود، تو به خاطر اینکه کسی نبود رفتی.
حالا بیایی، و کسی نباشد، خب چه فرقی میکند؟
درست است، ولی من هنوز درون خود سرگردانم.
مولا
سرگردانم، سرگردان
درست و غلط را نمیدانم، شب هایم سیاه و روز های ابریست.
و منتظر تو ام
ولی میترسم!
نمیدانم چر
ولی مثل همیشه میترسم
ترسم را پایان ده.
مهدی جان...
خط خطی هایی را با دلی خط خطی مینویسم
تا شاید پوششی بر غلط نویسی هایم باشند.
و تنها تو میتوانی این ها را از روی من پاک کنی....
ببین
صاحبی ندارم
برای همین اینگونه شده ام.
شعری که شعر نیست را میسرایم.
شعری که شاید فردا از یادم برود چه بوده
ولی این غم ها چه
میروند؟
خواهش میکنم...
کمکم کن...
از خدا بخواه که کمکم بکند
میگویند بارا رحمتش همواره میبارد
این ما هستیم که باید چتر های خود را ببندیم
گوئی من هنوز چترم باز است، باز هم بود فرقی نمیکرد
تو کسی هستی که خدا دوست دارد
و حرفت را قبول میکند
پس مرا....
گمگشته باز میگردد
گم گشته؟
نه، این من هستم که در تاریکی ذهنم گم شده ام.
روشنایی هست
خورشید هست
این چشم است که باید باز شود
اما پلک هایم میترسند
پرنده ای هستم که پرهایش از باز شدن میترسند
به کمکم آی
تا چشمانم را باز کنم،و خورشید را ببینم
تا ترس هایم را بسوزانم
اولین شعرم تو سبک کهن. پیش از این فقط "بی رنگ" میگفتم :دی (خودم این اسمو روشون گذاشتم، بس که بیخیال وزن و ایناشونم :دی) البته همینم وزنش قاطی داره!
اوج اندیشهام، جز تو مینَرود
چه کنم که دل، بیدستور میرَود
با هیچ عاشق، مدارا مینَشود
زان که جانم، سویی دیگر میشَود
ساعت بیست و چهاره.
میتپه قلب این ساعت پیر
با هر ضربه شماته.
میچرخد دست هایش در دایره ای بی پایان
به امید دیدار دستی.
من هم مانند اویم.
میگذارنم دایره روز و شب
به امید دیداری دستی.
برای درست کردن هستی.
بارش برف ها را میبینی؟
زیبایند نه؟
اشک های سرد و منجمد آسمان در حال باریدن هستند
آسمان اهل ژاپن است
در عزا سفید میپوشد
زمین،عاشق آسمان است.
اشک هایش را میچیند و در خود فرو میبرد تا مرحمی بر درد های آسمان باشد
او اهل ایران است، وقتی دل آسمان میگیرد، خاکستری میپوشد
زمین قبل از آسمان یکی دیگر را بیشتر دوست دارد.
خورشید را.
خورشید خیلی وقت است نیست.
آسمان و زمین، هردو در جست و جوی خورشیدند.
#جمعه_ها