سلام دوستان .دیدم بازار داستان کوتاه گرمه گفتم منم نویسم.اولین تجربه ی داستان کوتاهمه و مطمئنن پر از ایراده .البته ژانرژ فانتزی نیست.امیدوارم خوشاتون بیاد
همه چیز اطرافم به تلخی و سیاهی میزد.قوطی های رنگ سرخ و سبز هم دیگر نمیتوانست از سیاهی طرح های روی بوم نقاشی کم کند.مردک دیوانه تمام تلاش های مرا برای نقاشی کردن یک قاب شاد نمیدید:«دختر تو یه نابغه ای!این همه رنگ شاد و این همه نا امیدی تو یه نقاشی ...واو تو یه پارادوکس عجیب کشیدی.»با یک لبخند احمقانه تعریف هایشان را از شکست هایم تایید میکردم و قیمت های نجومی ای حاصل از شکست طلایی ام در دلم پوزخند میزدم.
باز هم رنگ سرخ .هرچقدر هم شکوفه های سرخ میکشیدم ،هرچقدر هم پیراهن های سرخ بر تن دخترکان میکردم ،باز هم انگار سرخی کم بود.انگار در مجلس ترحیمی با لبخند های مصنوعی مثل یک آیین شوم میرقصند.هرچقدر آسمان هایم را فیروزه ای رنگ میزدم ،درآخر خونی ،صبح نقاشی هایم را نفرین شده میکرد.
داره از ابر سیاه خون میچکه،جمعه های خون جای بارون میچکه
چشم هایم بی هیچ منطقی اشک های شوری را روی صورتم میچکاندن.هیچ چیز روشنی برام معنی نداشت.قبل تر ها تنها زل زدن به خورشید با پلک های بسته قلب تاریکم را به روشنی یک انفجار اتمی میکرد.حال شده بودم ،سیاهچاله ای که نور هم از ان عبور نمیکرد.
عمر جمعه به هزار سال میرسه .جمعه ها غم دیگه بی داد میکنه.
بوم سفید بی روح دیگری را بر میدارم.قلم را در رنگ زرد میزنم آرام روی تن سپید بوم میکشم.قلم از ترس روی زمین می افتد.خورشید زرد رنگ روی بوم خاکستریست؟!شاید رنگ خراب شده بود.قلم بعدی را در قوطی سبز فرو کردم .موهای قلم؛وای به سیاهی شب میزد.شاید باید سرخ آتشین را امتحان میکردم،رنگ ها هم با من قهر کرده بودند.حس ترس ،حس طغیان چیزی میز شیشه ای رنگ ها و قلم ها را شکاند؛کاشی های کرم رنگ را ،رنگ های خاکستری و سیاه عوض کردند.
..نفسم در نمیاد ،جمعه ها سر نمیاد کاش میبستم چشامو ،این ازم بر نمیاد
نفسم مثل آواز فرهاد در نمیآمد.به زور هق هق گریه اکسیژن وارد ریه هایم میشد.زانو هایم ناتوان تر از من روی زمین افتادند.دست هایم بی اختیار توی رنگ ها و قلم ها و شیشه خورده ها میگشت.نقاشی که سرخ نداشته باشد هیچ وقت پر از امید و شادی نمیشد.با سیاه و خاکستری که نمیشد نقاشی کرد.
..آدم از دست خودش خسته میشه.با لبای بسته فریاد میکنه.
ناگهان میان آن هم سیاهی و خاکستری ،سرخی که میخواستم را یافتم.گویا در روحم دوباره خدا دمیده بود .سرخی از تیکه شیشه ای شبیه الماس بود.دوباره برخاستم ،باپوزخند پیروزمندانه ای ،با چشم ها مغرور همیشگی به بوم سفید نگاه کردم،تنش را نقش یک شقایق وحشی میکنم.الماسم را میان انگشتانم محسورم فشردم.گلبرگ هایش را با تمام ظرافت کشیدم.اطراف بوم مثل یک سیاهچاله شده بود که میخواست بوم مرا بخورد .اما سرخی گلبرگ ها بیشتر نمایان میشد.الماس را محکم تر میان دستم فشردم ،رگبرگ ها را با خراش هایی روی بافت بوم نمایان تر کردم،
داره از ابر سیاه خون میچکه،جمعه های خون جای بارون میچکه
دو دستم سرخ شده بودند،به گونه هایم که طرح لبخند گرفته بودند کشیدم،یک لبخند واقعی .سرم سنگین بود ،تنم سنگین تر ،کنار بوم روی کاشی های سرد دراز کشیدم.سرما ارامش گمشده ی سال های دورم را دوباره به من میداد.پلک هایم سنگین شده بود.شاید کمی خواب رنگ های اطرافم را دوباره مثل شقایق روی بوم میکرد.کم کم سیاهچاله گل شقایق را هم خورد،هرچند که ذهنم شده بود دشتی از شقایق های وحشی.....
جمعه وقت رفتنه،موسم دل کندنه،خنجر از پشت میزنه اون که همراه منه
لینک پست حاوی نقد اثر «شقایقهای وحشی» توسط اعضای تیم نقد بوکپیج: پست 7
شروع و پایان ضعیف ولی بدنه ی جالبی داشتی هر چند معلوم بود اولین کارته ولی دلیل بر این نمیشه که نقاط قوتت کم باشه.
من خودم حرفه ای نیستم و نمی تونم نقد کنم ولی تا اونجا که بتونم ایراداتی که دیدمو بهت میگم:
"به قیمت ها "نه" قیمت ها"
اونجایی که میگه در آخر خونی که نقاشی هایم را نفرین شده می کرد به نظرم جمله ی شاخیه ولی ربطی به متن و مخصوصا اگه با آخر متن مقایسه کنی نداره.
بعد فکر کنم به جای جمعه های خون جای بارون می چکه بهتربود می گفتی جمعه ها خون جای بارون می چکه.
موهای قلم به رنگ سیاهی می زد! (فکر کنم بدون وای بهتر شه)
با چشم های مغرور همیشگی و چند تا ایراد نگارشی دیگه...
و در آخر اینکه بریدگی دست نمی تونه کسی رو بکشه:)) البته اگه اونطور ک من فهمیدم پایان داستانت قراره این باشه.
در کل قلم خوبی داری . یکمم رو روونی افعالت کار کنی(اولش ادبی بود بعد خیلی خودمونی شد)عالی میشه.
موفق باشی^ ^
شروع و پایان ضعیف ولی بدنه ی جالبی داشتی هر چند معلوم بود اولین کارته ولی دلیل بر این نمیشه که نقاط قوتت کم باشه.
من خودم حرفه ای نیستم و نمی تونم نقد کنم ولی تا اونجا که بتونم ایراداتی که دیدمو بهت میگم:
"به قیمت ها "نه" قیمت ها"
اونجایی که میگه در آخر خونی که نقاشی هایم را نفرین شده می کرد به نظرم جمله ی شاخیه ولی ربطی به متن و مخصوصا اگه با آخر متن مقایسه کنی نداره.
بعد فکر کنم به جای جمعه های خون جای بارون می چکه بهتربود می گفتی جمعه ها خون جای بارون می چکه.
موهای قلم به رنگ سیاهی می زد! (فکر کنم بدون وای بهتر شه)
با چشم های مغرور همیشگی و چند تا ایراد نگارشی دیگه...
و در آخر اینکه بریدگی دست نمی تونه کسی رو بکشه:)) البته اگه اونطور ک من فهمیدم پایان داستانت قراره این باشه.
در کل قلم خوبی داری . یکمم رو روونی افعالت کار کنی(اولش ادبی بود بعد خیلی خودمونی شد)عالی میشه.
موفق باشی^ ^
وای کامنت دوست.
اون جاهایی که ایتالیک شعر ترانه ی جمعه ی فرهاده اصلا ربطی به من نداره واقعا .البته ممکنه اشکال تایپی هم باشه یادم نی.راس میگی یادم رفت این قیمت رو اصلاح کنم.شاید خوب منظورمو نرسونده باشم ولی منظورم از خونی که صبح هایم را نفرین شده میکرد درواقع یه پدیده ی معموله که دم صبح یا دم غروب اسمون به سرخی میزنه.
درواقع اخر داستان نظری ندارم مرده زندست شاید یه بیهوشی کوچیک باشه یا شایدم وقتی شیشه ها رو شیکونده یا وسط شیشه خورده ها دستشو میچرخونده دستاش پر از زخم و شیشه شده .
درمورد اشکالات ویرایشی باید خیلی دقیق بهم گوش زد بشه چون من زبان روزمره ی خودم پر از اشکاله متوجه نمیشم اگر صد بارم بخونم ولی واقعا مممنون
وای..من دوس داشتم .. مشکل داشت .. اما نقاط قوتت بیشتر بود ... برای من لذت بخش بود.. منتظر بقیه داستانات هستم....
تبریک میگم سیرنای عزیز که وارد عرصه داستان کوتاه هم شدید و امیدوارم توش موفق باشید. داستان خوب بود و سیرش منو جذب کرد ، یه سری اشکالات کوچیکی هم بود که چون کار اوله و هنوز به اصطلاح غلق کار(غلق رو املاشو بلد نیستم عفو کنید?) دستتون نیومده ، میشه نادیده گرفت.
امیدوارم موفق باشید .
راستی اون سموعل رو هم بنویس .
فقط میتونم بگم عالی در فقط یکم درکش سخته ولی خب برای کسی که طالب همچین داستان هائیه نباید چیز سختی باشه درک کردنش قطعا جای کار داره ولی خب در همین حدشم عالیه
*********
نام داستان: شقایقهای وحشی
نویسنده: @sirena@
لینک تاپیک باستانی تیم تخریب: تیم نقد A
با سلام
خب داستان کوتاه قشنگی بود و اون حس تاریکی که میخواستین منتقل کنین رو حس کردم .
یه تکرارهایی تو متن بود که باعث میشد روند تاریک تو متن برام قطعه قطعه شه.(مثلا یه جایی چنبار از هر چقدر استفاده کرده بودین به نظرم برای ارتباط جمله ها از ..و.. استفاده کنین روند گذری متن جداب تر میشه)
و اینکه شعری که ازش استفاده کرده بودین از لحاظ محتوایی قشنگ بود ولی به نظرم اگه اون رو هم به شکل ادبی مینوشتین خیلی تو دل برو تر بود.
راستی یه سوال هم واسم پیش اومد نفسم مثل آواز فرهاد در نمی آمد،منظور از فرهاد همون شیرین و فرهاده یا خواننده هستن؟ ولی در کل به نظرم میتونستین مثال قشنگ تری بزنین.
داستان جذابی بود این نظرات بالا هم فقط بخش کوتاهی از داستان رو شامل میشد به نظرم تو این سبک هم اگه بنویسین مطمئنا موفق میشین.
...با تشکر...
#شقایقهای_وحشی
#omicanis00
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده گرامی.
قبل از هر چیزی باید گفت که بنده هیچ گونه سر رشتهای در نقد نداشته و هر چیزی که در ادامه گفته میشه صرفا نظر بنده است و میشه به سادگی از کنارشون گذشت یا اینکه در نظرشون گرفت و این هم به خود شما که نویسندهی این متن هستید بستگی داره.
اول از همه این جمله (...با یک لبخند احمقانه تعریفهایشان را از شکستهایم تایید میکردم و (به) قیمتهای نجومیای حاصل از شکست طلاییام در دلم پوزخند میزدم) به نظرم باید (به) داخل جمله باشه تا جمله روون و درست باشه.
دومین چیزی که به چشم میخورد عدم انسجام میان بند یک و بند دو هستش که انگار یه پرش اتفاق افتاده و این دو بند ربطی به هم ندارن، یه جورایی رابطی بینشون قرار نگرفته و کاراکتر یه دفعهای از مسئلهی شکستشو رفتارهای احمقانه خودش و بقیه بدون هیچ دلیلی میپره روی موضوع رنگ سرخ...
در ادامه به یه جملهی نامفهوم و نامربوط به بقیه متن میخوریم که یه مقدار خوندنش هم برای بنده سخت بود؛ (انگار در مجلس ترحیمی با لبخندهای مصنوعی مثل یک آیین شوم میرقصند) جقیقتش زیاد با این جمله ارتباط برقرار نکردم و برام زیاد مفهوم نبود و یه نظری که دارم اینه که ای کاش جملهی آخر این بند؛ ( هر چقدر آسمانهایم را فیروزهای رنگ میزدم، در آخر خونی، صبح نقاشیهایم را نفرین شده میکرد) میومد بعد از این جمله (هرچقدر پیراهنهای سرخ بر تن دخترکان میکردم، باز هم انگار سرخی کم بود) البتا یه رابط بین این دو تا جمله مثل؛ (آنقدر کم که...) هم اضافه میشد و... امیدوارم منظورم رو رسونده باشم.
اگر چه پایان جمله؛ (در آخر خونی، صبح نقاشیهایم را نفرین شده میکرد) انگار که کلمات جابهجا شدن و توی جای درست نیستن و به همین خاطر روونی متن گرفته شده.
و باز هم مشکل وجود رابط بین دو تا بند ۲ و ۳، یکدفعهای کاراکتر شروع کرده به گریه و یادآوری نور خورشید، بدون هیچ زمینهای، یه جورایی سعی کردید رفتارهای کاراکتر طبیعی باشه ولی اگه زمینهای که علت اون رفتارها باشه نباشه رفتار مصنوعی میشه، البته این تنها نظر بنده است.
چیز دیگهای هم که هست اینه که به نظرم جای اینکه بگیم (سیاه چالهای که نور هم از آن عبور نمیکرد) یه چیز منفیتر مثل بلعیدن، خوردن، خاموش کردن یا... هر چی که خودتون صلاح میدونین استفاده میکردید میتونست این بخش بهتر باشه.
این مورد ایجاد ارتباط بین بند ها توی بند ۳ و ۴ هم هستش و آزاردهنده است، انگار که فیلم تیکه تیکه شده و ما توی هر بند یه تیکه اش رو میبینیم و یه تعدادی تیکه این وسط گم شدن...
توی اون بخشی که کاراکتر خورشید خاکستری رو میبینه نشون دادین که تعجب کرده ولی کامل نه، مثلا میشد اضافه کرد؛ (مگر میشود؟! به قوطی و رنگ داخلش نگاه کردم، زرد رنگ بود، نوک قلم زرد رنگ بود اما خورشید خاکستریست...) یا... بعد وقتی با قلم سبز مواجه میشه کاراکتر دیگه شبیه یه راوی رفتار نمیکنه در صورتی که به نظرم باید به همون شکل ادامه پیدا میکرد و وجود کلمهی (وای) کار رو خراب کرده میشد مثل یه راوی بگه (ولی در کمال تعجب رنگش به سیاهی شب میزد) یا هرچیز دیگهای هر چی نباشه ما الان داخل ذهن شماییم و شما بیشتر از ما به محیطی که تصور کردید و کاراکتر ها واقفید در صورتی که من صرفا یه خواننده و بینندهام.
در ادامه جمله (... شاید باید سرخ آتشین را امتحان میکردم، رنگها هم با من قهر کرده بودند) این دو جمله نسبت به هم بیربطن به نظر من و جملهی اول انگار هنوز تموم نشده، به عنوان خواننده انتظار داشتم اون رنگ و امتحان کنه و یه نتیجه عجیب غریب بهم نشون داده مثل اینکه حتی رنگ قرمزم رنگ قرمز نباشه و بعد اون جملهی (حتی رنگها هم با من قهر کرده اند) بیاد.
و باز هم همین مورد در ادامه هست، بین این جملهی قهر کردن رنگ ها و جملهای که کاراکتر داره احساساتش رو بیان میکنه هیچ رابطی نیست و تازه خود جملهی (حس ترس، حس طغیان《فکر نمیکنم طغیان خالی حس باشه، به نظرم طغیان ترس ترکیب بهتری بودش》 چیزی میز شیشهای رنگها و قلمها را شکاند...) به نظرم جمله نامفهومیه به خصوص کلمهی 《چیزی میز》که به نظرم اصلا به متن نمیخوره و معنایی نداره، این جمله میتونست خیلی بهتر بیان بشه، جسارتا؛ (حس طردشدگی از دنیای رنگها، حس تنهایی، حس ترس، همه و همه به ناگاه در وجودم طغیان کردند و به بیرون جستند و هر چه را که در اطرافشان بود زیر سمهای حیوانوار خود شکیتند، از میز شیشهای درون اتاق گرفته تا تک تک قلمها و قوطیهای رنگ و...) قطعا شما به عنوان نویسنده میتونید جملههای بهتری رو برای این بخش بیان کنید.
از اینها گذشته جملهی بعدی هم باز هم یه دفعهای بیان شده و به نظرم جای این کلمات خالیه؛ (رنگهای پخش شده به روی زمین، کاشیهای کرم رنگ را مبدل به کاشیهایی با جامههایی سیاه و خاکستری کردند...) باز هم بنده رو بابت جسارتم و تغییر متنتون ببخشید ولی سعیم اینه که منظورم رو به بهترین شیوه برسونم و امیدوارم با این کار موفق شده باشم.
(نفسم مثل آواز فرهاد در نمیآمد)، این جمله به نظرم از نظر معنایی غلطه، میتونستید برای رسوندن مفهوم حرفتون بگین؛ (این شعر فرهاد بود که حال روزم را برایم بازگو میکرد) یا... از این گذشته در ادامه جمله به نظرم اگر کلمهی (توی) میشد (میان) له زیباتر و روون تر میشد.
در ادامه به شکلی ناگهانی کاراکتر دوباره از شخصیت راوی گونهی خودش بیرون میاد و شروع میکنه به گفتن عقایدش بدون هیچ زمینه و توصیفی که باز هم باعث میشه تا خواننده که من باشم یه توقف کنم و بگم نکنه من جایی رو از قلم انداختم و نخوندم و...
(گویا در روحم خدا دوباره دمیده بود) جای کلمات به نظرم نادرسته، با اجازه (گویی خدا دوباره در روحم دمیده بود)
به نظرم میتونستید به این سرعت نگید که چی پیدا کرده و میذاشتین خواننده یه مقدار فکر کنه و حدس بزنه و کنترل این که حدس خواننده چقدر دقیق باشه و چقدر دامنه حدسش زیاد و کم باشه رو صرفا با دادن دیتای بیشتر و کمتر تنظیم کنید، این جوری هیجان داستان بیشتر و بهتر میشه و خود شما هم توی نوشتن دستتون بازتر میشه.
از طرفی باز هم با یه جملهی نامفهوم طرفیم(سرخی از تیکهی شیشهای شبیه الماس بود) به نظرم این تشبیه اضافه است و نیازی بهش نیست و این که فعلش یه مقدار آزاردهنده است اصلا بهش نمیخوره مال این جمله باشه.
و باز هم یکی دیگه (الماسم را میان انگشتان محسورم فشردم) به نظرم از نظر معنایی غلطه و اگه میخواست درست باشه باید به یه همچین شکلی بیان میشد (الماس را میان انگشتانم محسور کردم و فشردم) یه جورایی حس میشه که انگار فقط میخواستین از این کلمه استفاده کنید ولی جای استفادش رو نمیدونید...
و باز هم(دو دستم سرخ شده بودند، به گونههایم که طرح لبخند گرفته بودند کشیدم) اول اینکه چرا دو دست؟ و اگه دو دست به چه شکلی به گونه ها کشیده؟ اصلا چرا اینکار رو کرده؟ اینها به کنار خود جمله هم میتونست بهتر بیان بشه؛ (دستهای سرخ شدهام را به روی گونههایم کشیدم) و ای کاش توی بخش پایانی جملهی (خنجر از پشت میزنه و...) رو نمیآوردید چون به نظر من رابطهای با متن نداره.
به طور کلی اگه بخوام داستانتون رو توصیف کنم میگم:
(یه فیلم تیکه تیکه شده که یه تیکههایی ازش گم شده و اون تیکههای باقی مونده هم با سرعت بالا پخش میشن و تازه بعضی اوقات هم صفحه میپره و متوجه نمیشم که چی شده)
همونطور که گفتم متن و اتفاقات خیلی سریعن و نمیذارن که خواننده ارتباط بگیره و مشکلی که هست وسط این سرعت ما باز هم یه بخشهایی پرش داریم و اصلا رابطهی بین بعضی رفتارها و کارها رو پیدا نمیکنیم، خیلی خیلی جای کار داره، از اینها بگذریم میشه گفت ایدهی خیلی خوبی داره و اگه روش کار بشه میتونه خیلی قشنگتر و بهتر بشه، ایدهی استفاده از آهنگ هم خوب بود ولی اون هم خیلی جای کار داره، مثل این بود که دو تا فیلم رو با هم مخلوط کردید ولی هنوز این مخلوط همگن نشده و روندش درست نبوده.
پیشنهاد من بازنویسیه، چون واقعا ایدهی خوبی دارید و وقتی قلمتون قوی بشه ایدههاتون میتونن بهتر خودشون رو نشون بدن.
به امید اینکه بیشتر بنویسید و کارهاتون رو بارها و بارها بازنویسی کنید، چون استعدادش رو دارید که نویسندهی خوبی بشید و بشه از خوندن کارهاتون لذت برد، باز هم بنویسید و کارهاتون رو با ما به اشتراک بذارید.
اگه چیزی گفتم یا جسارتی کردم که باعث ناراحتیتون شده باشه ازتون عذر میخوام و باز هم بهتون خسته نباشید میگم و امیدوارم که باز بنویسید و هیچ وقت ناامید نشید و همیشه توی راهتون موفق باشید.
#Fantezy_killer
#شقایقهای_وحشی
پ.ن مهم: تیم نقد عضو میپذیرد. دوستانی که تمایل دارن حتما حتما حتما بهمون پیام بدن.
فعلا گروه هماهنگی تیم نقد توی تلگرام برقرار شده. به زودی روی سایت هم یک بخش هماهنگی راه اندازی خواهد شد. کار اصلا سخت نیست. کارهامون اکثرا با تیم نقد A که مخصوص داستانهای کوتاهه خواهد بود. در نتیجه هیچ کس اصلا به مشکل بر نمیخوره. پس منتظرتون هستیم:
به آیدی تلگرام من @embassador_r یا به آیدی تلگرام رضا @outputu پیام بدید.