Header Background day #20
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

به قتل رسیدن یا به قتل رساندن، مسئله این است!

22 ارسال‌
12 کاربران
62 Reactions
10.2 K نمایش‌
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
شروع کننده موضوع  

سلام دوستان

خب من و علی طبق معمول داشتیم از قتل و کشتن و کشته شدن صحبت می کردیم با هم ( یعنی چنین آدمهای بیماری هستیما :71: )
بعد تصمیم گرفتم این تاپیکو بزنم و نظر شماها رو هم بدونم.
تو بخش تمرین نویسندگی می خوایم که یه پاراگراف یا یه داستان کوتاه بنویسید از احساسات دخیل در اولین قتل ( از نگاهِ قاتل) و احساسات دخیل در به قتل رسیدن ( از نگاه مقتول) بنویسید. مردن چطوریه ؟ کشتن چطوریه ؟

به دید مسابقه بهش نگاه کنید. می خوام ببینم کی قاتل و مقتول بهتریه.

موفق باشید.
#نویسنده #کارگاه_داستان_نویسی #فانتزی #معرفی_داستان_فانتزی #داستان نویسی


   
hera, milad.m, bahani and 2 people reacted
نقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 587
 

»»» به قتل رساندن

پیش نویس : نظری ندارم که از نظر منطقی و داستانی و اینا چجوری شده، آخه خیلی یهویی نوشتم. ولی خب عاشق اینجوری کشتنم :107:
پیش نویس2: داستان تو محیط خارجکی رخ میده :دی

جلو رفتم و خنجر را تا دسته در شکمش فرو کردم. خون گرمش به دستانم پاشید. نفس نفس زدنش مرا یاد مواقعی انداخت که می بوسیدمش. با هر ذره خونی که از بدنش می رفت، فروغ چشماش کمتر می شد. اسمم را ناله کرد؛ خنجر را درآوردم و دوباره در جای قبلی فرو کردم. باانزجار گفتم: « وقتی بهم خیانت می کردی هم منو یادت بود؟ سازمانو یادت بود؟ »

سوی چشمانش داشت خاموش می شد. خنجر را درآوردم و در پهلویش زدم. فریاد زدم: « لعنتی من روت حساب کردم، از زندون درت آوردم و آدمت کردم. »
نفس هایش آرام شدند. دوباره خنجر را درآوردم و دوباره فرو کردم، این بار در قلبش. نعره زدم: « یادت بود؟ هان؟ »
چیزی ناله کرد. بیشتر به دیوار فشارش دادم تا خنجر بهتر فرو برود. آرام در گوشش گفتم: « یادت نبود، می دونم. »
خنجر را درآوردم و در گلویش فرو کردم. خون فواره زد و چشمانش خاموش شدند. عقب رفتم و روی زمین افتاد. کنارش زانو زدم، سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: « آدم دیگه ای تو این دنیا نبود که با رئیس مافیا بریزی رو هم؟ »

بوسه ای به پیشانی اش زدم و زمزمه کردم: « من همیشه عدالت رو اجرا می کنم، عشقم. »

پس نویس : اون دردی رو تصور کنید که چاقو دوباره و چند باره فرو میره تو زخم قبلی :19: مقتول زود مُرد وگرنه بیشتر این کارو میکردم :دی تو یکی از داستانام، که هنوز ننوشتمش، شخصیت اصلی رو آخرش همینجوری سوراخ سوراخ میکنم :71:
پس نویس2: از اونجایی که احتمال می دم شاید دقیقا قضیه رو نگرفته باشید یه ابهام زدایی میکنم :1: برخی زندانی ها هستن که تو زمینه ی خاصی مهارت دارن، برای همین دولت اینا رو وارد سازمان های مبارزه با جرم می کنه تا بتونه از مهارتاشون استفاده کنه و این آدما بیشتر مواقع با مافوقشون هستن :1:


   
milad.m, bahani, *HoSsEiN* and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 607
 

اوپس0_0
جالب بود :دی
از این یهویی ها هم یهویی بنویس ^_^
من خوشم اومد خوب بود ^_^
موفق باشی


   
shaeremehr2, *HoSsEiN*, milad.m and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

ایستادم و به ساعتم نگاهی انداختم .
فکرم هزار جا میرفت و از پیامد تصمیمی که داشتم میترسیدم اما چاره ای نبود باید کار را تمام میکردم،کاری که خودم اغازگرش نبودم.
نگاهی به دستانم انداختم. میلرزید برای همین انها را در جیبم فرو بردم.
به محض فرو رفتن دست در جیب سردی فلز را حس کردم. نا خداگاه بیرون کشیدم و از جیب دیگرم سیگاری در اوردم و سپس با فندکی قدیمی انرا روشن کردم.
پوک محکمی به سیگار زدم و دود لعنتی انرا بیرون فرستادم،تقصیر من نبود انها نباید اینکار را میکردن.
اصلا چه معنی داره یک قاتل اشغال را به عنوان بیگناه ازاد کنند؟ خانواده شخصی که کشته شده چه گناهی کرده؟حالا که چی؟اصلا تصادف باشه نباید عدالت اجرا بشه؟
دقایق برایم مانند ساعت و ساعتها برایم مانند روز میگذشت تا اینکه در اهنی بزرگ باز شد و مردی با ساکی سیاه بر استانه در ظاهر شد،خود کثافتش بود.
سیگار را بر زمین انداختم و با کف پایم انرا له کردن و بار دیگر دستم را در جیبم فرو بردم.
اسلحه را به قیمتی زیاد خریدم اول میخواستم خودم را بکشم ولی اخرش تصمیم گرفتم او را بکشم . کسی که زندگیم را از من گرفت.
به سمتش راه افتادم،او هم مرا دید اما فرار نکرد،به سمتم می امد .
اسلحه را از جیبم بیرون کشیدم و بی درنگ ماشه را فشار دادم.
صدای بنگ بلندی محوطه را پر کرد.
او ایستاد و سپس به سمت زمین کشیده شد.
از پشت سرش چند سرباز به سمتم دویدند سلاحی را به طرفم نشانه رفته بودند و میگفتند اسلحه ام را به زمین بیندارم ما اهمیت نمیدادم،بگذار مرا بکشند. بگذار قاتلی مقتول شود همانطوری که او مقتول شد.
به سوی گام برداشتم باید تیر خلاص هم به سرش میزدم،شاید نمرده بود هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای بنگی دیگر محیط را پر کرد و سپس چیزی محکم به سینه ام برخورد کرد و نرا به عقب پرتاب کردهنوز به زمین نیفتاده بودم که تیری دیگر رها شد و به بدتم برخورد کرد.
درد و ترس وجودم را گرفت البته ابتدا سپس کم کم احساس کرختی کردم و خواب الود شدم.

قاتل و مقتول را با هم نوشتم.خوب نشده میدونم.


   
milad.m, ida7lee2, Lady Joker and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 327
 

مقتول آهی خشدار سر داد،
قاتل با انزجار نگاهی به مرد در احتضار نگاه کرد، مقتول آه خشدار دیگری سر داد و قاتل چند تیر دیگر به سر مقتول شلیک کرد.
اینبار با انزجار به خودش نگاه کرد و با بلند ترین صدای ممکن گفت: لعنتی بازم خون.
بغل دستی قاتل گفت : چندمیه؟!
قاتل گفت : هفتمی، این لعنتی هفتمین لباسیه که امروز به گند کشیده شده. نمیدونم چرا تو این روزگار مردم خونشون زیاد شده.
بغل دستی قاتل گفت : همه اش بخاطر قرص آهنه، این قرص آهن باعث میشه خون سازی تو بدنا بیشتر بشه خون غلیظ تر میشه، به نظرم باعث چسبناک شدن خون هم شده، این خونای جدید لعنتی مثل اون قدیمیا نیستن که با یه دوش گرفتن میرن.
قاتل گفت : گندش بزنن، یادم بیار کت بعدی رو خرج اون کثافتایی کنم که این ها رو وارد بازار میکنن.
بعد یه شلیک دیگه به سر مقتول که الان مثل گلوله سربی بود کرد
قاتل : گندش بزنن.
پ. ن : شما هم اگه در حال احتضار باشین فقط آه خشدار میکشید. :دی


   
hera, *HoSsEiN*, ida7lee2 and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
شروع کننده موضوع  

اشوزُشت سپید;28225:
»»» به قتل رساندن

پیش نویس : نظری ندارم که از نظر منطقی و داستانی و اینا چجوری شده، آخه خیلی یهویی نوشتم. ولی خب عاشق اینجوری کشتنم :107:
پیش نویس2: داستان تو محیط خارجکی رخ میده :دی

جلو رفتم و خنجر را تا دسته در شکمش فرو کردم. خون گرمش به دستانم پاشید. نفس نفس زدنش مرا یاد مواقعی انداخت که می بوسیدمش. با هر ذره خونی که از بدنش می رفت، فروغ چشماش کمتر می شد. اسمم را ناله کرد؛ خنجر را درآوردم و دوباره در جای قبلی فرو کردم. باانزجار گفتم: « وقتی بهم خیانت می کردی هم منو یادت بود؟ سازمانو یادت بود؟ »

سوی چشمانش داشت خاموش می شد. خنجر را درآوردم و در پهلویش زدم. فریاد زدم: « لعنتی من روت حساب کردم، از زندون درت آوردم و آدمت کردم. »
نفس هایش آرام شدند. دوباره خنجر را درآوردم و دوباره فرو کردم، این بار در قلبش. نعره زدم: « یادت بود؟ هان؟ »
چیزی ناله کرد. بیشتر به دیوار فشارش دادم تا خنجر بهتر فرو برود. آرام در گوشش گفتم: « یادت نبود، می دونم. »
خنجر را درآوردم و در گلویش فرو کردم. خون فواره زد و چشمانش خاموش شدند. عقب رفتم و روی زمین افتاد. کنارش زانو زدم، سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: « آدم دیگه ای تو این دنیا نبود که با رئیس مافیا بریزی رو هم؟ »

بوسه ای به پیشانی اش زدم و زمزمه کردم: « من همیشه عدالت رو اجرا می کنم، عشقم. »

پس نویس : اون دردی رو تصور کنید که چاقو دوباره و چند باره فرو میره تو زخم قبلی :19: مقتول زود مُرد وگرنه بیشتر این کارو میکردم :دی تو یکی از داستانام، که هنوز ننوشتمش، شخصیت اصلی رو آخرش همینجوری سوراخ سوراخ میکنم :71:
پس نویس2: از اونجایی که احتمال می دم شاید دقیقا قضیه رو نگرفته باشید یه ابهام زدایی میکنم :1: برخی زندانی ها هستن که تو زمینه ی خاصی مهارت دارن، برای همین دولت اینا رو وارد سازمان های مبارزه با جرم می کنه تا بتونه از مهارتاشون استفاده کنه و این آدما بیشتر مواقع با مافوقشون هستن :1:

این اولین قتلش خیلی راحت بودا :17:از احساسات قاتل و احساسات مقتولت که در مورد قتل و خون اینا بود هم چیز زیادی نگفتی آیدا ایده هم تکراری بود :16:ازت بیشتر انتظار داشتم:39: بازم بنویس :دی

*HoSsEiN*;28227:
ایستادم و به ساعتم نگاهی انداختم .
فکرم هزار جا میرفت و از پیامد تصمیمی که داشتم میترسیدم اما چاره ای نبود باید کار را تمام میکردم،کاری که خودم اغازگرش نبودم.
نگاهی به دستانم انداختم. میلرزید برای همین انها را در جیبم فرو بردم.
به محض فرو رفتن دست در جیب سردی فلز را حس کردم. نا خداگاه بیرون کشیدم و از جیب دیگرم سیگاری در اوردم و سپس با فندکی قدیمی انرا روشن کردم.
پوک محکمی به سیگار زدم و دود لعنتی انرا بیرون فرستادم،تقصیر من نبود انها نباید اینکار را میکردن.
اصلا چه معنی داره یک قاتل اشغال را به عنوان بیگناه ازاد کنند؟ خانواده شخصی که کشته شده چه گناهی کرده؟حالا که چی؟اصلا تصادف باشه نباید عدالت اجرا بشه؟
دقایق برایم مانند ساعت و ساعتها برایم مانند روز میگذشت تا اینکه در اهنی بزرگ باز شد و مردی با ساکی سیاه بر استانه در ظاهر شد،خود کثافتش بود.
سیگار را بر زمین انداختم و با کف پایم انرا له کردن و بار دیگر دستم را در جیبم فرو بردم.
اسلحه را به قیمتی زیاد خریدم اول میخواستم خودم را بکشم ولی اخرش تصمیم گرفتم او را بکشم . کسی که زندگیم را از من گرفت.
به سمتش راه افتادم،او هم مرا دید اما فرار نکرد،به سمتم می امد .
اسلحه را از جیبم بیرون کشیدم و بی درنگ ماشه را فشار دادم.
صدای بنگ بلندی محوطه را پر کرد.
او ایستاد و سپس به سمت زمین کشیده شد.
از پشت سرش چند سرباز به سمتم دویدند سلاحی را به طرفم نشانه رفته بودند و میگفتند اسلحه ام را به زمین بیندارم ما اهمیت نمیدادم،بگذار مرا بکشند. بگذار قاتلی مقتول شود همانطوری که او مقتول شد.
به سوی گام برداشتم باید تیر خلاص هم به سرش میزدم،شاید نمرده بود هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای بنگی دیگر محیط را پر کرد و سپس چیزی محکم به سینه ام برخورد کرد و نرا به عقب پرتاب کردهنوز به زمین نیفتاده بودم که تیری دیگر رها شد و به بدتم برخورد کرد.
درد و ترس وجودم را گرفت البته ابتدا سپس کم کم احساس کرختی کردم و خواب الود شدم.

قاتل و مقتول را با هم نوشتم.خوب نشده میدونم.

خیلی خب هدف تاپیک رو گرفت این نوشته و به نظر منم خیلی خوب بود. فقط یه ذره ایراد ویرایشی داشت که مهم نیست :دی

bahani;28228:
مقتول آهی خشدار سر داد،
قاتل با انزجار نگاهی به مرد در احتضار نگاه کرد، مقتول آه خشدار دیگری سر داد و قاتل چند تیر دیگر به سر مقتول شلیک کرد.
اینبار با انزجار به خودش نگاه کرد و با بلند ترین صدای ممکن گفت: لعنتی بازم خون.
بغل دستی قاتل گفت : چندمیه؟!
قاتل گفت : هفتمی، این لعنتی هفتمین لباسیه که امروز به گند کشیده شده. نمیدونم چرا تو این روزگار مردم خونشون زیاد شده.
بغل دستی قاتل گفت : همه اش بخاطر قرص آهنه، این قرص آهن باعث میشه خون سازی تو بدنا بیشتر بشه خون غلیظ تر میشه، به نظرم باعث چسبناک شدن خون هم شده، این خونای جدید لعنتی مثل اون قدیمیا نیستن که با یه دوش گرفتن میرن.
قاتل گفت : گندش بزنن، یادم بیار کت بعدی رو خرج اون کثافتایی کنم که این ها رو وارد بازار میکنن.
بعد یه شلیک دیگه به سر مقتول که الان مثل گلوله سربی بود کرد
قاتل : گندش بزنن.
پ. ن : شما هم اگه در حال احتضار باشین فقط آه خشدار میکشید. :دی

خیلی این گفتگوهه خنده دار بود :دی اما اولین قتل نبود. قرار شد که روی احساسات فرد تو فیلم قتلش صحبت کنیم و مقتول بدبختم که فقط آه خشدار کشید :)) بازم بنویس

==============

من چند تا ایده ای دارم ولی منتظرم شما بنویسید :دی :105:


   
bahani, *HoSsEiN*, milad.m and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 587
 

Lady Joker;28229:
این اولین قتلش خیلی راحت بودا :17:از احساسات قاتل و احساسات مقتولت که در مورد قتل و خون اینا بود هم چیز زیادی نگفتی آیدا ایده هم تکراری بود :16:ازت بیشتر انتظار داشتم:39: بازم بنویس :دی

اولین قتلش نبود یه جورایی، بالاخره پلیسه و قبل از این خواسته و ناخواسته آدم زیاد کشته. ولی این یکیو با دل خودش کشت :دی
بابا یهویی نوشتم میخواستم برم درس بخونم حال نداشتم بیشتر فکر کنم :77:
من فکر کردم میگید یکیو بنویسیم، مثلا یا کشتن یا مردن! برای همین به قتل رسوندن رو نوشتم.
از لحاظ منطقی نمی دونم درسته یا نه ولی فکر کنم پلیسه سادیسم داشت :39: عاشق همین روحیه ی سادیسمیش شدم برای همین گفتم بنویسمش :دی
در کل نمی دونم دیگه، زیاد بهم گیر نده همینجوری نوشتمش :65:

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

wizard girl;28226:
اوپس0_0
جالب بود :دی
از این یهویی ها هم یهویی بنویس ^_^
من خوشم اومد خوب بود ^_^
موفق باشی

خوبه که خوشت اومده :1:
خودمم از خشونتش خوشم اومد :دی


   
wizard girl, bahani, *HoSsEiN* and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
Amir2527
(@amir2527)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 134
 

خب، منم یه داستان کوتاه بنویسم.


پشت پرده بلند اتاق پنهان شده و منتظرم. یه کمی اضطراب دارم، به هر حال این اولین قتلمه. با این حال خوش حالم، چون یه آدم معمولی نیستم. آدمای معمولی، خب، اونا به خاطر یه اتفاق ناگوار و غیر منتظره مرتکب قتل می شن. به همین خاطر اضطراب و ترس اونا موقع این کار خیلی زیاده. ولی برای من اصلا این طور نیست. خب، اجازه بدین توضیح بدم که چرا اینطور نیست. اولین دلیلش اینه که این اتفاق اصلا غیر منتظره نیست و از پیش برنامه ریزی شده س. دومیش اینه که من ماه ها از لحاظ روانی خودمو برای این کار آماده کردم. این قراره کاره من باشه، پس نباید ازش بترسم.
با شنیدن صدای باز شدن در اتاق و به دنبال اون صدای قدم ها و افتادن چیزی به روی تخت موج جدیدی از اضطراب تو بدنم پخش می شه. دسته اسلحه که کمی توسط عرق خیس شده رو بیشتر فشار می دم، تا این موج رو هم پشت سر بزارم. به هر حال حالا دیگه اون تو اتاقه، پس تقریبا راه برگشتی ندارم. باید این کارو انجام بدم. همچنین نباید مار رو مایوس کنم! اون به من برای انجام این ماموریت نسبتا مهم اعتماد کرده. فکر کنم باید کمی راجب مار و کارم توضیح بدم. مار لقب رییس منه، اون یه سازمان داره که از آدمای کله گنده سفارش قتل می گیریه. منم یکی از کارمندای تازه کاره این سازمانم.
باز هم صدای قدم های اون رو می شنوم. چند قدم کوتاه و بعد دوباره متوقف می شه. راستش، اطلاعات زیادی در موردش ندارم. فقط می دونم تو یه دادگاهی بر علیه یکی از همون کله گنده هایی که گفتم دهن لقی کرده. اما اینا برای من مهم نیستن، من فقط به آدرس خونش و زمان برگشتنش از سره کارش نیاز داشتم. اون تنها زندگی می کنه، پس امکان اشتباه گرفتنش با یکی دیگه خیلی کمه.
داره زیر لب چیزایی زمزمه می کنه. استرسم داره دوباره بر می گرده، باید هرچه زودتر کارو تموم کنم. پس پرده رو کنار می زنم. داره جلو آینه و پشت به من با کراواتش ور می ره. با شنیدن صدای گوشخراش کشیده شدن پرده سراسیمه روش رو بر می گردونه. بلافاصله به قفسه سینه اش شلیک می کنم. صدا خفه کن جلوی بیرون رفتن صدای شلیک از اتاق رو می گیره، پس نگران اون نیستم. کم کم لکه قرمز اطراف سوراخ روی پیراهنه سفیدش پخش می شه‌. تفنگ رو پایین میارم و نگاهم از روی لکه قرمز به روی چهره مرد میانسال کشیده میشه. کاملا بهت زدس و احتمالا تو این لحظات آخر داره به این فکر می کنه که نباید با کله گنده ها در می افتاد. به دیوار پشت سرش تکیه میده. پاهاش سست می شن و روی زمین می افته و بعد از چند تا ناله کوتاه می میره.
نفس راحتی می کشم. هرگز باورم نمی شد که کشتن یه نفر اینقدر راحت باشه. بعد به کلی پولی که قراره گیرم بیاد فکر می کنم. اولین حقوقم. تمام هزینه ای که کردم خرج کردم برای گرفتنش یه دونه گلوله بود. لعنتی! من عاشق این کارم.
در حالی که لبخند می زنم و به خاطر موفق آمیز بودن اولین ماموریتم به خودم مغرورم به سمت در حرکت می کنم. ناگهان به یاد میارم. لبخندم محو می شه و متوقف می شم. اون گله کننده، زبون دراز کسی رو که کشتم می خواد. لعنتی! همیشه از کثیف کاری متنفر بودم.

خب، امیدوارم خوب شده باشه و لذت برده باشید. راجب محاوره ای بودن نثر باید بگم که حس می کردم این جوری بهتره، حالا دقیقا نمی دونم چرا. اینم بگم که این داستان مربوط می شه به یه ایده برای یه مجموعه. و اممم... همین دیگه.


   
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

من نمیدونم چرا من رو تگ کردید به این تایپک پر از خشونت. :65:

چه جای خشونت آمیزی هم هستش ، این همه قاتل در یک تایپک :22:

من مظلوم رو نکشین . من بیگناهم . :29:

من ترک کردم ، کشتن مردم رو . از آخرین باری که با جک رفتیم اون میلیاردر رو کشتیم .


   
Lady Joker, ida7lee2, bahani and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Noble Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 576
 

خو این یه داستانه

از نگاه قاتل
نگاهش کردم چه ارامشی توی چشماش داره ولی نمیدونه که چه خوابی براش دیدم بارها و بارها به روش قتل فک کردم اما هر بار با خودم به نتیجه نرسیدم اما حالا میدونم میخوام چیکارش کنم وقتی تصورش میکنم حس دیوانگی سرکشی تو وجودم گر میگره دستشو کشیدم و گفتم بیا بریم یه چیزی هست که باید ببینی کشوندمش تو پارکینگ و بهش گفتم سوارشو اونم به طرز احمقانه ای با یه لبخند سوار ماشین شد منم با ارامش تمام تا اون گورستان و دریاچه شومش رانندگی کردم وقتی که به گورستان رسیدیم گفت چرا اومدیم اینجا به یه لبخند ارتیستی ساکتش کردم . پیاده شدم و درو براش باز کردم . کاملا معلوم بود که ترسیده چون تا دم مرده شور خونه بهم چسبیده بود نزدیک اونجا که رسیدیم هلش دادم اونم خورد زمین کاملا شوک شده بود چندبار اسممو صدا کرد منم دوباره لبخند ارتیستیمو نشونش دادم . اونم لبخند زد اما معلوم بود ترسیده ترسیده که نه داشت سکته میکرد . احساس میکردم که واقعا گیج شدم مثه اولین قتلم احساس ترسی که توی وجود اون بود رو دوس داشتم و اون احساس دیوانگی و گیجی که تو وجود خودم بود رو میپرستیدم .بهش گفتم اینجا مکان مورد علاقه منه . من عاشق اینجام هرموقع احساس میکنم که به یه کمی تفریح نیاز دارم میام اینجا البته با کسی که میدونم باهاش بهم خوش میگذره . پاشو میخوایم باهام خوش بگذرونیم بلند شد و دامنشو با عشوه تکوند و گفت منو خیلی ترسونده بودی عزیزم بهش گفتم این دهشتناک و وحشت اور ترین چیزیه که حس خواهی کرد تا اخر عمرت البته زیاد عمر نخواهی کرد عزیزم و سنگی که تو دستم بود رو زدم تو سرش . وقتی بهوش اومد ترسیده بود و داعم اسممو صدا میزد . بهش گفتم ساکت باشه اما گوش نکرد منم یه کشیده خوابوندم زیر گوشش . لبش پاره شده بود . بهش گفتم تو واقعا چندشی واقعا حال بهم زن تو یه هرزه هستی . ترسیده بود و گریه میکرد بهش گفتم . پاشو اونم بلند شد رفتم دم میزی که اونجا بود یه خنجر برداشتم بدون اینکه برگردم بهش گفتم بگو که عاشق منی . برگشتم وقتی خنجرو دید زانوهاش لرزید و داد زدم بگو دیگه بگو عاشقمی . با لحن اروم تری گفتم بگو تا زود تر تموم شه . اروم گفت . اما پایان کار رسیده بود . رفتم جلو و ارو خنجرو کشیدم روی پاهاش و پاهاش رو بریدم ناله میزد جیغ میکشید و سعی داشت که فرار کنه . گرفتمش و بوسیدمش خیلی محکم دستاشو میزد به سینم منم مچ دوتا دستاشو با یه دستم گرفتم و گغتم چه پایان خون الودی داری خنجرو کشیدم روی مچ های سفیدش . جیغ کشید . صداش برام از لالایی هم گوش نواز تر بود . خنجرو کشیدم روی کمرش اما نه طوری که زخمیش کنه فقط میخواستم لباسش رو پاره کنم . کمرش خیلی سفید بود . گفتم سفید و قرمز ست زیباییه برای تو . خنجرو محکم کشیدم روی کمرش و یه خط قرمز تیره روی کمرش معلوم شد و اروم اروم قطره های خون از روی کمرش روی دامش میریختن چه صحنه زیبایی کاش تا ابد ادامه داشت . گفت خواهش میکنم بزار برم دیگه جونی براش نمونده بود حتی حال درست صحبت کردن نداشت
گفتم خوشحال باش الان میزارم تا بری لبخندی از سر اسودگی زد گفتم برای همیشه میری تا اومد به خودش بجنبه کمرشو گرفتم و کشیدمش جلو و با ولش کردم و دهنشو گرفتم و چند ثانیه ی لذت بخش زل زدم توی چشماش از ترس گشاد شده بودن چاقو رو گذاشتم روی گلوش و محکم کشیدم و لحضه ای بعد خون زد بیرون صدای خرخرش میومد میخواستم ساکتش کنم انقد لبامو روی لباش فشار دادم تا بدنش سرد شد . وقتی بلند شدم احساس کردم که واقعا حس دیوانگیه سرکشم خاموش شده . انگار که راحت شده باشم .نگاهش کردم چشماش دوخته شده بود به سقف
کاش میدونست وقتی که توی خون خودش میقلته چقدر زیباتر به نظر میاد
از نگاه مقتول رو بعدا مینویسم :107:
الان حال ندارم :دی


   
پاسخنقل‌قول
Amir2527
(@amir2527)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 134
 

hera;28235:
خو این یه داستانه

از نگاه قاتل
نگاهش کردم چه ارامشی توی چشماش داره ولی نمیدونه که چه خوابی براش دیدم بارها و بارها به روش قتل فک کردم اما هر بار با خودم به نتیجه نرسیدم اما حالا میدونم میخوام چیکارش کنم وقتی تصورش میکنم حس دیوانگی سرکشی تو وجودم گر میگره دستشو کشیدم و گفتم بیا بریم یه چیزی هست که باید ببینی کشوندمش تو پارکینگ و بهش گفتم سوارشو اونم به طرز احمقانه ای با یه لبخند سوار ماشین شد منم با ارامش تمام تا اون گورستان و دریاچه شومش رانندگی کردم وقتی که به گورستان رسیدیم گفت چرا اومدیم اینجا به یه لبخند ارتیستی ساکتش کردم . پیاده شدم و درو براش باز کردم . کاملا معلوم بود که ترسیده چون تا دم مرده شور خونه بهم چسبیده بود نزدیک اونجا که رسیدیم هلش دادم اونم خورد زمین کاملا شوک شده بود چندبار اسممو صدا کرد منم دوباره لبخند ارتیستیمو نشونش دادم . اونم لبخند زد اما معلوم بود ترسیده ترسیده که نه داشت سکته میکرد . احساس میکردم که واقعا گیج شدم مثه اولین قتلم احساس ترسی که توی وجود اون بود رو دوس داشتم و اون احساس دیوانگی و گیجی که تو وجود خودم بود رو میپرستیدم .بهش گفتم اینجا مکان مورد علاقه منه . من عاشق اینجام هرموقع احساس میکنم که به یه کمی تفریح نیاز دارم میام اینجا البته با کسی که میدونم باهاش بهم خوش میگذره . پاشو میخوایم باهام خوش بگذرونیم بلند شد و دامنشو با عشوه تکوند و گفت منو خیلی ترسونده بودی عزیزم بهش گفتم این دهشتناک و وحشت اور ترین چیزیه که حس خواهی کرد تا اخر عمرت البته زیاد عمر نخواهی کرد عزیزم و سنگی که تو دستم بود رو زدم تو سرش . وقتی بهوش اومد ترسیده بود و داعم اسممو صدا میزد . بهش گفتم ساکت باشه اما گوش نکرد منم یه کشیده خوابوندم زیر گوشش . لبش پاره شده بود . بهش گفتم تو واقعا چندشی واقعا حال بهم زن تو یه هرزه هستی . ترسیده بود و گریه میکرد بهش گفتم . پاشو اونم بلند شد رفتم دم میزی که اونجا بود یه خنجر برداشتم بدون اینکه برگردم بهش گفتم بگو که عاشق منی . برگشتم وقتی خنجرو دید زانوهاش لرزید و داد زدم بگو دیگه بگو عاشقمی . با لحن اروم تری گفتم بگو تا زود تر تموم شه . اروم گفت . اما پایان کار رسیده بود . رفتم جلو و ارو خنجرو کشیدم روی پاهاش و پاهاش رو بریدم ناله میزد جیغ میکشید و سعی داشت که فرار کنه . گرفتمش و بوسیدمش خیلی محکم دستاشو میزد به سینم منم مچ دوتا دستاشو با یه دستم گرفتم و گغتم چه پایان خون الودی داری خنجرو کشیدم روی مچ های سفیدش . جیغ کشید . صداش برام از لالایی هم گوش نواز تر بود . خنجرو کشیدم روی کمرش اما نه طوری که زخمیش کنه فقط میخواستم لباسش رو پاره کنم . کمرش خیلی سفید بود . گفتم سفید و قرمز ست زیباییه برای تو . خنجرو محکم کشیدم روی کمرش و یه خط قرمز تیره روی کمرش معلوم شد و اروم اروم قطره های خون از روی کمرش روی دامش میریختن چه صحنه زیبایی کاش تا ابد ادامه داشت . گفت خواهش میکنم بزار برم دیگه جونی براش نمونده بود حتی حال درست صحبت کردن نداشت
گفتم خوشحال باش الان میزارم تا بری لبخندی از سر اسودگی زد گفتم برای همیشه میری تا اومد به خودش بجنبه کمرشو گرفتم و کشیدمش جلو و با ولش کردم و دهنشو گرفتم و چند ثانیه ی لذت بخش زل زدم توی چشماش از ترس گشاد شده بودن چاقو رو گذاشتم روی گلوش و محکم کشیدم و لحضه ای بعد خون زد بیرون صدای خرخرش میومد میخواستم ساکتش کنم انقد لبامو روی لباش فشار دادم تا بدنش سرد شد . وقتی بلند شدم احساس کردم که واقعا حس دیوانگیه سرکشم خاموش شده . انگار که راحت شده باشم .نگاهش کردم چشماش دوخته شده بود به سقف
کاش میدونست وقتی که توی خون خودش میقلته چقدر زیباتر به نظر میاد
از نگاه مقتول رو بعدا مینویسم :107:
الان حال ندارم :دی

جالب بود، راحت تونستم روانی بودن طرفو حس کنم. چند تا اشکال داشت داستانت که مهم ترینش از نظر من سرعت بالای داستان بود، که نشون می ده فقط خواستی یه چیزی نوشته باشی.


   
Lady Joker and ida7lee2 reacted
پاسخنقل‌قول
hamid.sarabi902
(@hamid-sarabi902)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 91
 

Lady Joker;28221:
سلام دوستان

خب من و علی طبق معمول داشتیم از قتل و کشتن و کشته شدن صحبت می کردیم با هم ( یعنی چنین آدمهای بیماری هستیما :71: )
بعد تصمیم گرفتم این تاپیکو بزنم و نظر شماها رو هم بدونم.
تو بخش تمرین نویسندگی می خوایم که یه پاراگراف یا یه داستان کوتاه بنویسید از احساسات دخیل در اولین قتل ( از نگاهِ قاتل) و احساسات دخیل در به قتل رسیدن ( از نگاه مقتول) بنویسید. مردن چطوریه ؟ کشتن چطوریه ؟

به دید مسابقه بهش نگاه کنید. می خوام ببینم کی قاتل و مقتول بهتریه.

موفق باشید.

جسارته اما شما که قصد ندارید مرکز کشت و کشتار راه بندازید؟ دیگه کم کم دارم حس روانی بودن بهم دست میده. دفعه قبل تاپیکتون این بود که چطوری بکشید حالا میگید چه حسی از کشتن دارید؟
دو حالت داره
یا من یه دیوونه روانیم که پس لذت میبرم از کشتن
یا اینکه تصادفی یکی رو کشتم عمدی نبوده که وحشت زده می شم و حتی ممکنه فرار کنم


   
ida7lee2 and proti reacted
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
شروع کننده موضوع  

hamid;28242:
جسارته اما شما که قصد ندارید مرکز کشت و کشتار راه بندازید؟ دیگه کم کم دارم حس روانی بودن بهم دست میده. دفعه قبل تاپیکتون این بود که چطوری بکشید حالا میگید چه حسی از کشتن دارید؟
دو حالت داره
یا من یه دیوونه روانیم که پس لذت میبرم از کشتن
یا اینکه تصادفی یکی رو کشتم عمدی نبوده که وحشت زده می شم و حتی ممکنه فرار کنم

1- تاپیک قبلی مال من نبود مال hera و Zahra بود

2- برادرم سخت نگیر هدف فقط نوشتن یک توصیف خوب برای داستان و انتقال احساساته. تمرین نویسندگی. دفعه ی بعدی یه تاپیک می زنم میگم خانه ی رویاییت رو توصیف کن. چون واقعن هدف فقط نویسندگیه. 😉


   
ida7lee2 and hera reacted
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

hamid;28242:
جسارته اما شما که قصد ندارید مرکز کشت و کشتار راه بندازید؟ دیگه کم کم دارم حس روانی بودن بهم دست میده. دفعه قبل تاپیکتون این بود که چطوری بکشید حالا میگید چه حسی از کشتن دارید؟
دو حالت داره
یا من یه دیوونه روانیم که پس لذت میبرم از کشتن
یا اینکه تصادفی یکی رو کشتم عمدی نبوده که وحشت زده می شم و حتی ممکنه فرار کنم

حمیدجان نویسنده خوب باید بتونه هر صحنه و موقعیتی ررو پیاده سازی بکنه رو این اصل هست ه میشه لذت برد ز نوشتن و همه ابعاد رودید اگرچه دوستانمون یه کم خشن شدن اما تاپیکهای احساسیتری توتمرینها هست اکه خواستی
بریم سر جواب
کاملا برمیگرد به هدفم اگه هدفم انتقام باشه احتمالا لذت ببرم اما قتل غیر عکد ــــ
این پست فردا با متن من ویرایش خواهد شد


   
ida7lee2 and hera reacted
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Noble Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 576
 

Amir2527;28237:
جالب بود، راحت تونستم روانی بودن طرفو حس کنم. چند تا اشکال داشت داستانت که مهم ترینش از نظر من سرعت بالای داستان بود، که نشون می ده فقط خواستی یه چیزی نوشته باشی.

اره خودمم قبول دارم که خیلی تند بیش رفت
خدایی روانی بودنشو حس کردی ؟؟؟؟
خودم فک میکردم خوب احساس طرفو نشون ندادم
ولی ممنونم که خوندی و نظر دادی
:دی


   
ida7lee2 reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: