Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

صورتی برای سارا

1 ارسال‌
1 کاربران
4 Reactions
1,109 نمایش‌
Abner
(@abner)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 97
شروع کننده موضوع  

نقاشیهایی که میکشید مثل هیچ کس نبود، اما خودش به هیچ کدام احساسی نداشت، فقط لذت نقاشی وادارش میکرد که قلم رو برداره و بوم رو سیاه کنه، مثل همه نقاشها که نقاشیهایشان مثل کودکشون میمونه، پُل هیچ شور و هیجانی به بچه هایش نداشت، اونا فقط نقاشی بودن، اونا تصاویری بود، که در ذهنش میگذشت. 2سال پیش، پُل اولین و اخرین البته به گفته خودش، نمایشگاه نقاشی اش برگزار کرد، به اسرار یکی از استادهایی که او را بیش از همه تحسین میکرد. 25 نقاشی روی دیوارها نصب شد، زنی جوان و خوش چهره روبروی نقاشی طبیعت خیره شده بود، پُل بی توجه به شوق زن جوان در حال سرگرم کردن خودش بود. جمعیت خوبی برای بازدید اومده بود، تمام کسانی که فکر میکردن درکی از نقاشی دارن و تعدادی دانشجو هنر که توی ذهن و خیالشون به این فکر میکردن که روزی نقاش بزرگی خواهند شد، زن جوان پُل رو میشناخت، از کجا!! معلوم نبود
این نقاشی رو شما کشیدین؟ البته که زیباست.
پُل در جواب این سوال، فقط سرش رو تکون داد، حتما در ذهنش این جمله امده بود که احتمالش خیلی کمه که کسی دیگر اونو کشیده باشه.
اسمش چیه؟؟
اسم چیی؟؟
این نقاشی رو میگم، اسمش چیه؟
اسمی نداره. فقط یه نقاشیه، مثل بقیه
زن جوان دستش رو دراز کرد و هم زمان که اسم خودش رو گفت، با چشم اشاره ایی به نقاشی کناری کرد
سارا هستم.. اون یکی چی، اونم بی نام نشونه؟
پل از این همه سوال حوصلش سر رفته بود. ولی به احترام صبر میکرد.
تمام نقاشی های من فقط یک رسم سادس، یک وهم و خیال نیست، یا حتی هیچ کدوم از تابلوهای طبیعت، جای واقعی نیست، من هیچ وقت مسافرت نرفتم، و تنها منظره طبیعی ذهنم پارک روبروی خونمه، چرا باید یه نقاشی اسم داشته باشه؟؟

این خیلی عجیبه! به نظر من اسم گذاشتن روی یک اثر یعنی مالک اون بودن، هویت میده،

نقاشی های من هویت دارن. هویتشون اینه که من اونارو میکشم، مثل هیچ کس. این جمله اخر رو با غروری بی حد و وصف گفت و سینه رو صاف کرد، یک اِهِن و تولوپی کرد و به دیوار خیره شد، به چی فکر میکرده، یا خاطره ایی رو مرور میکرده.. سارا بدون توجه به سکوت پل روبروی صورتش ایستاد گفت: تا حالا صورت کسیو کشیدی؟؟
برای چند ثانیه چشم در چشم هم دوختن. مثل ادمی که از یک شوک خارج شود، خودش رو جمع کرد و فکر کرد...

نه هیچ وقت.
میشه خواهش کنم اولین مدل شما باشم؟؟ هر چقد...
پل میون حرفش پرید. میدونست که چی میخواد بگه، بر خلاف اخلاقِ سرد و بی روحش گفت فردا ساعت 5 بیا به کارگاهم. و رفت

روبروی تابلویی نشسته بود که از کشیدنش هم احساس رضایت میکرد و هم احساس سردی. اولین تابلویی که اسم داشت، و اولین تابلویی که پل نسبت به اون حس تعلق میکرد.
2سال پیش که روی این نقاشی کار میکرد، هر روز به مدت یک هفته مدل نقاشی رو میدید. سارا، زن جوانی که در خواست این پرتره رو داده بود. روز اخر که نقش زدن تمام شد، قرار ملاقات نهایی برای 2 هفته بعد گذاشته شد، در کمال تعجب هیچ خبری از سارا نبود، از اون جایی که هیچ ادرس و شماره تلفنی هم در دسترس نبود، انتظار معقولانه ترین کاری بود که میتونست انجام بده. وقتی کشیدن تابلو تمام شد، اونو بسته بندی کرد، ولی وقتی خبری از صاحب نقاشی نشد، اونو باز کرد و به دیوار کارگاهش زد. هر روز تو این مدت چند ثانیه به اون خیره میشد، البته گاهی بیشتر، پل احساس نمیکرد و یا نمیخواست باور کند که به این نقاشی حس خاصی دارد. گوشته پایین نقاشی با قلم ریزی نوشته بود برای سارا، اواخر پاییز پل تصمیم گرفت برای اولین بار از یک منظره واقعی نقاشی کند. بعد از چند روز تحقیق، جنگل سایه رو انتخاب کرد، به این جهت به سایه مشهور بود که درختانش بزرگ و تنومند بودن و جلوی نور خورشید رو میگرفتن. وقتی پل به جنگل رسید، با کمال تعجب، با جمعیتی از خانواده هایی رو برو شد که برای پیک نیک به اونجا اومده بودن، روی نقشه ایی که برای انتخاب مسیر زده بودن چند منطقه با رنگ قرمز مشخص شده بود، این به اون معنی بود که محل کمپ و پاتوق عموم مردمه، سوار ماشین شد و تا اونجایی که میشد به سمت جاهایی رفت که ادمی نباشه، روی تپه ای مشرف به جنگل و دریاچه، منظره ایی بکر پیدا کرد، تا غروب اونجا بود و بوم رو تا اونجا که میشد سیاه کرد، نقاشی طرح اولیه ایی بود که با رنگ هایی که به ذهنش میرسید،. شاهکار میشد. به کارگاهش برگشت و چند روز کار رنگ رو تمام کرد. بعد از 3 ماه که اوخر زمستان بود، 25 نقاشی از تمام مناطق جنگل کشید. زیر هر کدام هم اسمی با قلم گذاشته بود. بر خلاف قولی که داده بود، برای شروع سال جدید و شروع فصل بهار نمایشگاهی در دانشگاه هنر شهر برگزار کرد، 26 نقاشی روی دیوارها زده شد، نقاشی هایی که با عنوان نمایشگاه سایه رو نمایی شد و پرتره سارا...
روبروی نقاشی هایش ایستاده بود. هم همه بازدید کنندگان پشت سرش مثل صدایی مبهم بود و توجهش به ریز کاری هایی بود که خودش میفهمید.

سلام، اون نقاشی اسمش چیه؟
این سوال و این صدا و این فضا برای پل اشنا بود. وقتی برگشت با چهره دختری روبرو شد که هیچ نشانی از صاحب اثر نداشت.
با حالتی نگران و متعجب. این خود شما هستین؟؟
با خنده ایی تلخ در جوابش گفت بله خودم هستم.. پل که هیچ نشانه ایی از اون دختر زیبا در صورت فرد مقابلش نمیدید. با چهره ایی که شوک شده بود، و قطره ایی که در گوشه چشمش جمع شد گفت:چه اتفاقی برای اون صورت افتاده...
سارا که در اثر یک حادثه دچار سوختگی شده بود، بیشتر پوست صورتش از بین رفته بود، و با چند عمل جراحی صورتی چروکیده و با پوستی کشیده رو بروی پل ایستاده بود
اگر از نزدیکان پل بودید. مطمئنم که هیچ وقت پل رو در این حالت ندیده بودید، به قدری ناراحت بود که روحش در حال فرار از جسمش بود، سرش رو پایین انداخت و از سارا خواست که همراهش برود. روبروی پرتره سارا ایستاد، چشمان سارا با اشک پر شد و پل رو به اغوش کشید،

این تابلو برای شماست، و فکر میکنم تنها تابلویی هست که من
براش احترام زیادی قائلم، حتی اسم هم داره و با انگشت
به زیر تابلو اشاره کرد. وقتی تابلو رو از دیوار برداشت و در حال بسته بندی کردنش بود، تمام این چند وقتی که منتظر سارا بوده را تعریف کرد، حتی گفت که روی دیوار کارگاهش نصب شده بود. از سارا خواست که برای شام به منزلش بیاید
سارا هم قبول کرد و حس ترحم بینشان کمتر شد و پل به صورت جدید سارا کمی عادت کرد. وقتی سارا برای خداحافظی دستش را دراز کرد، پل با گرمی دستش را گرفت و گفت. لطفا زود بیا....


   
نقل‌قول
اشتراک: