سلام دوستان، با یک کتاب زیبا با نام آتش دزد در خدمت شما هستیم. این کتاب از کارهای تایپ سایت دریم رایز هست، امیدوارم ازش خوشتون بیاد و همینجا از هانیه و پدرام و آنا، و همینطور از تیم تایپ این سایت بابت ارائه این کتاب تشکر میکنم.:53:
در مورد کتاب:
کتاب آتش دزد اولین کتاب از سه گانه آتش دزد نوشته تری دیری (به انگلیسی: Terry Deary) است. کتاب درباره پرومتئوس (به انگلیسی: Prometheus)، تایتان یونانی است که در اساطیر یونان به عنوان فردی که آتش را از خدایان میدزدد و به انسانها میدهد معرفی شدهاست. کتاب در حالی آغاز میشود که پرومتئوس به صخرهها زنجیر شدهاست و ایزد خشم (به انگلیسی: Fury) قصد دارد جگر او را بیرون بکشد و تکه تکه کند، ولی در عوض پرومتئوس گردن ایزد خشم را میشکند و خود را از زنجیرهایی که پسر عمویش زئوس (خدای یونانی رعد و برق و فرمانروای آسمان) (به انگلیسی: Zeus) با آنها او را در کوه اسیر کرده میرهاند و میگریزد. زئوس به او فرصت میدهد تا در ازاء یافتن یک انسان قهرمان آزادیش را باز پس گیرد. تئوس با استفاده از یک جفت بال جادویی که از زئوس قرض گرفتهاست به آینده سفر میکند و در شهر عدن (به انگلیسی: Eden) با دو دزد به نامهای عمو ادوارد و جیم آشنا میشود. در همین حال ایزد خشم هم در پی یافتن تئوس است تا از او انتقام بگیرد و وظیفه اش که خوردن جگر تئوس در صبح هر روز است را اجرا کند.
شخصیتها:
* پرومتئوس (ممعروف به تئوس) قهرمان داستان است. او باید یک انسان قهرمان را بیابد تا بتواند از خشم زئوس رهایی یابد. * جیم (معروف به جیم کوچولو) یک پسر یتیم است که به تئوس کمک میکند. * عمو ادوارد، یک پیرمرد چاق و خلافکار و بازیگری قهار که جیم را در ۶ سالگی از یتیم خانه به فرزندی پذیرفت.
از کتابهای این مجموعه ی پر طرفدار میتوان به "پرواز آتش دزد"(کتاب دوم) و "آتش دزد تسلیم نمی شود"(کتاب سوم) اشاره نمود که البته این مجموعه شش جلدی می باشد.
یونان آغاز زمان داستان من از اینجا شروع می شود. من خودم در یونان باستان نبودم اما یکی از هنرپیشگان این داستان هولناک، ماجرا را برایم تعریف کرد و من هم حرفش را باور کردم. چون همیشه دلم می خواست نویسنده باشم، بگذارید داستان را طوری برای تان تعریف کنم که انگار نویسنده ی آن هستم. راستی من کی هستم؟ صبر کنید، خودتان می بینید. بگذارید از آغاز زمان شروع کنم...
***
پرنده با بال های از هم گشوده، در آسمان بی ابر و بر فراز زمین ساکت، چرخ میزد. زیر پایش، دره های سبز و قلههای سفید رنگ کوه ها آرمیده بودند. در دور دست، دریایی آبی و بلورین می درخشید. زیر بال های غول آسای پرنده، جنگلی انبوه سایه انداخته بود و از اعماق تاریکی، باریکه ای دود درون هوای پاک، بالا می رفت. پرنده غرولند کرد: «آهه! آتش.» بوی دود را حس کرد، اوج گرفت و از آن دور شد. سپس چرخید و چون تیری که از چله ی کمان رها شود، به سوی کوهی در دوردست ها پرواز کرد. پرنده با صدایی سوتمانند گفت: «صبحانه.» و به سرعت شیرجه ای زد. خرگوش ها با دیدن سایه ی مرگ که از بالای سرشان گذشت، از ترس خشکشان زد. پرنده بدون اعتنا به آنها خودش را به دست هوای گرم سپرد تا او را به دامنه ی کوهستان ببرد. همچنان که پرنده اوج می گرفت، آن پایین، علف های پرطراوت جای خود را به بوته های خمیده در باد و بعد هم به صخره ها می دادند؛ صخره های بدون پوشش و کسالت باری که حتی خزه هم روی آنها نمی رویید. پرنده نوک خمیده اش را بلند کرد، بال های کمانی اش را تا نیمه بست و به سوی تخته سنگی غول آسا پایین رفت. روی تخته سنگ، مردی دراز کشیده بود. پرنده در حالی که برای توقف کامل، روی تخته سنگ سر می خورد، می گفت: «اووووخ!» مرد، سوخته از وزش باد و سرخ از تابش خورشید، همچنان در جایش دراز کشیده بود. پرنده با صدای قارقار مانندی گفت: «پس از این همه سال هنوز هم یاد نگرفته ام درست و حسابی فرود بیایم.» زنجیرهای ظریفی در صخره ها فرو رفته و دور مچ ها و قوزک های مرد پیچیده بودند. رشته هایی نازک اما ناگسستنی. پرنده پرهای قهوه ای و طلایی اش را تکانی داد و چشمان سیاهش گر گرفتند. زیر لب گفت: «صبح بخیر پرومتئوس . امیدوارم خوب خوابیده باشی.» مرد لبخندی زد. او که چهره ی زیبایی چون چهره ی ایزدان داشت، گفت: «خیلی خوب خوابیدم .» پرنده چشمکی زد و با لحنی مشکوک گفت: «سر حال به نظر میآیی.» مرد فریاد کشید: «من خوب خوابیدم و خواب های خوشی هم دیدم! خواب آزادی را دیدم!» پرنده غرغر کرد: «خوابش را ببین. تو آتش را از ایزدان دزدیدی و آن را به آن موجودات خزنده ای که خودشان را انسان می نامند دادی. تو آن را کِش رفتی، آن را لای نی مخفی کردی. تو چیزی کمتر از راهزن ها نداری.» حالا پرنده داشت جیغ می کشید و پرهایش را به هم می زد: «انسان ها دنیای ما را به آتش می کشند و همه ی ما را با دود آن خفه می کنند. برای تو مرگ هم کم است... ای آتش دزد.» پرومتئوس دوباره لبخند زد. -ولی من تنبیهی بدتر از مرگ را تحمل میکنم، نه؟ عموزادهام زئوس اینجا در برف و آفتاب، در باد و باران مرا به زنجیر کشیده است تا همیشه زجر بکشم اما نمیرم. زبانی درشت و خاکستری از کنار نوک هولناک پرنده بیرون افتاد. او گفت: «از آن هم بدتر، پرومتئوس. از آن هم بدتر. تو مرا داری. ایزد انتقام. انتقام گیرنده ی بزرگ ایزدان.» و همچنان که نفس نفس میزد، ادامه داد: «پرومتئوس آماده ای؟» پرومتئوس چون کودکی چشمانش را گشود و گفت: «آه! نم یدانم! ایزد انتقام، اکنون دویست سال است که هر روز چه کار میکنی؟ هر روز نوکت را در پهلوی من فرو میبری و جگرم را بیرون میکشی. تو دویست سال است که هر روز مرا میکشی. اما من هر شب دوباره زنده میشوم تا بامداد روز بعد باز هم شکنجه شوم.» پرنده غرغر کرد: «من نوک نمیزنم، من از هم میدرم.» پرومتئوس سرش را تکان داد و گفت: «از نظر من که مثل نوک زدن است.» ایزد انتقام که خشمگین بود، گفت: «من جگرت را بیرون نمی کشم، من آن را پاره پاره می کنم و از بدنت بیرون میآورم.» مرد شانه هایش را بالا انداخت و زنجیرهایش روی تخته سنگ به صدا درآمدند. -برای من که به بیرون کشیدن شباهت دارد. همچنان که پرنده چنگال هایش را از خشم روی تخته سنگ می کشید، فریاد زد: «کاش زئوس به من اجازه میداد آن زبان و چشم های پر از نیشخندت را از هم می دریدم.» مرد آهی کشید و گفت: «متأسفم. فقط اجازه داری جگر کهنه و کوچک مرا نوک بزنی. نزدیک تر بیا ایزد انتقام.» پرنده خشکش زد: «چی؟» -می خواهم خوابم را برایت تعریف کنم.