«قهرمان نباش:مردی که زندگیش به خاطر وظیفهش نابود شد. پارت یک»
امروز بیست و یک نوامبر ۲۰۱۷
اینجا خود جهنم من
......
«پنج روز قبل»
زن:جک...جک عزیزم...جک...
جک:بله عزیزم؟!چیزی شده؟!
زن:یه نفر باهات کار داره...
جک:کیه؟
زن:میگه اسمش لویسه...
جک:لوییس؟...لو..لو..لوییس؟!
تو مطمئنی؟!
زن:چیزی شده عزیزم؟!
چرا به من و من افتادی؟!
جک:هیچی تلفنو بده به من.
...........
جک:الو؟ با من کاری داشتین؟
صدای پشت تلفن با نام مستعار(لوییس):مطمئن بودم که اگه از اسم لوییس استفاده کنم جوابمو میدی...
جک:منظورت چیه؟تو کی هستی؟
(لوییس):عجله نکن..باهم آشنا میشیم..فعلا میتونی این شمارهرو با اسم وجدان تازه بیدار شده سیو کنی..بقیه صحبتمون میمونه برای بعد از شامت..از خوراک گوشتت لذت ببر(با صدای خنده تلفن رو قطع کرد)
جک:الو؟الو؟تو کی هستی؟الو؟
(جک حیران به دنبال مری میگشت)
جک:مری....مری....مری عزیزم کجایی؟..مری...
مری:چی شده عزیزم؟!
جک:عزیزم...شام چی داریم؟!
مری:(با خنده)منو ترسوندی...خوراک گوشت...غذای مورد علاقت.
جک:(با صورت مات و مبهوت)ممنونم عزیزم.
(جک توی خودش فرورفته بود و همش با خودش میگفت):یعنی کی بود؟!
(بعد از شام تلفن جک زنگ خورد)
جک:یعنی کیه؟بزار ببینم(ناشناس)
الو؟بفرمایید؟
صدا:سلام جک٬منم وجدانت٬نگو که منو یادت رفته...
جک:ببینید آقا٬وجدان هستی یا هرکسی دیگه٬بهتره دیگه مزاحم نشی وگرنه شمارهتو به پلیس میدم...
(تلفنو قطع کرد)
جک:همینه٬نباید بهش رو بدم وگرنه سوارم میشه.
(دو ساعت بعد)
مری:جک عزیزم٬من میخوام بخوابم.
جک:باشه عزیزم٬منم کارامو تموم کنم میام.
(صدای زنگ خونه)
جک:یعنی کیه این وقته شب؟!
جک:بفرمایید.
پیک:خسته نباشید آقا.یه بسته برای جک پورتمن دارم.
جک:خودم هستم.
پیک:لطفا اینجارو امضا کنید.
جک:خیلی ممنون
(جک بستهرو تحویل گرفت و برگشت داخل)
جک:یعنی چیه؟بزار ببینم٬یه کارت داره٬خیلی خوب ببینم کیه.
(نوشته روی کارت):به هپیهای که برات فرستادم نگاه کن و مراقبش باش٬بعدا بهش نیاز پیدا میکنی.
وجدان.
جک:بازم اون مزاحم٬یعنی چی فرستاده؟!
(بستهرو باز میکنه و زمانی که توشو میبینی زهره ترک میشه)
جک:ای..ای..این دیگه چیه؟!امکان نداره....این کمربند لوییسه!!
یه نوشته دیگه؟!
(نوشتهای با این عنوان):حالا باور کردی جکی جونز.....من وجدان تو هستم که از آخرین دیدارت با لوییس خاموش شدم.....
همم
توصیف نداشتی. و خیلی سریع اتفاقات می افتادن. مثلا نمیگفتی که در حین شام خوردن نگران بوده و اینا
ولی چیزی که داشت داستان به نظرم کشش داشت. و مجبورم کرد تا پایان بخونمش. ادامشو کی میزاری؟
داستانت خیلی جالبه سبک جالبی داره
من خیلی خوشم اومد
خوشحال میشم ادامش بدی
بازم میگم خیلی جالب بود و من خیلی خوشم اومد
با تشکر از توجهت:107:
با اینکه تا حالا نمایشنامه نخوندم، ولی احساس می کنم این داستان به سبک نمایشنامه ها نوشته شده.
من شخصا داستان هایی رو که توصیف کمی دارن نمی پسندم، ولی احساس می کنم این یکی می تونه جالب باشه. منتظر بقیشم، موفق باشی.
همم
توصیف نداشتی. و خیلی سریع اتفاقات می افتادن. مثلا نمیگفتی که در حین شام خوردن نگران بوده و اینا
ولی چیزی که داشت داستان به نظرم کشش داشت. و مجبورم کرد تا پایان بخونمش. ادامشو کی میزاری؟
خیلی ممنون که نظر دادین
احتمالا فردا.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
ممنون از نظرتون حتما ادامه میدم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
ممنونم از نظرتون
متن خوبی بود
جالب بود
یه خواهش دارم موقع زدن تاپیک ها دقت کنید که دوتا دوتا تاپیک نزنید
تاپیک تکراری حذف شد