متن ویرایش شده:
سیاهی، نور...رویا،واقعیت... بازی با کلماته...شاید هم یکی باشن، مرز بین این ها خیلی کمه. اصلا اگه مرزی وجود داشته باشه.
صبح زود بود که با سر و صدای مردم اطرافم به خودم آمدم. بوق ماشین ها و صدای افرادی را می شندیدم. سعی کردم بفهمم کجا هستم. کمی به اطراف نگاه کردم. یک سری چیز ها از این دنیای توهمی...
مردم در اطرافم در تکاپو بودند. مردمی از همه جور قیافه و شخصیت و با افکار های متفاوت، اما با یک نقطه مشترک، زندگی در وهم و رویا. تقریبا تمام افرادی که از کنار من رد می شدند، نیم نگاهی به من می کردند و خیلی سریع نگاهشان را می دزدیدند. سری با تاسف برایشان تکان دادم. مرز بین دنیای من با اون ها، باریک و از دو نوع متفاوته که اکثرا سعی در انکار اون دارند. از روی نیمکتی که روی آن خوابیده بودم بلند شدم و به سمت جای همیشگی ام به راه افتادم.
دم، بازدم... دم، بازدم...
روی نیمکتی در پارک نشسته بودم و از دیدن مناظر اطراف لذت می بردم. کودکانی با شادمانی کمی آن طرف تر مشغول بازی بودند و مادرانی که با چشمانی مواظب به آن ها نگاه می کردند. ورزشکارانی که هندسفری در گوش، دوان دوان رد می شدند. عشاقی که دست در دست هم به آرامی قدم می زدند. عشاق؟ این کلمه باعث شد به کنارم نگاه کنم. زنی بسیار زیبا با لبخند داشت به من نگاه می کرد و گاهی جمله هایی را می گفت. اما صدای اورا نمی توانستم بشنوم. دیدن او حس رضایت خاصی را در من به وجود آورد. ناگهان چشمانم تیری کشید. برای لحظه ای چشمانم را به هم فشردم. وقتی آن ها را دوباره باز کردم، تنها بودم. اهمیتی ندادم. تکرار هر چیز باعث می شود که دیگر از آن اتفاق متعجب نشوید. از روی نیمکت بلند شدم. می خواستم کمی پیاده روی کنم. متوجه شدم که سیگاری را در دستم نگه داشته ام. آن را به دهانم بردم. سیگار خود به خود روشن شد. قدم زنان همچنانکه سیگار می کشیدم، از پارک خارج شدم.
خودم را درون ساحلی زیبا و خلوت دیدم. اینجا برایم آشنا بود. سعی کردم به یاد آورم... چیزی به خاطرم نیامد. ردپایی در این ساحل خلوت نظرم را به خودش جلب کرد. ردپا را دنبال کردم که به درون آب می رفت. نگاهم به دنبال صاحب ردپا، دریا را جست و جو می کرد. او را دیدم. چند ده متر آن طرف تر زنی داخل آب شنا می کرد. اون زن... پاهایم خود به خود شروع به رفتن درون آب کرد. دوست داشتم که به پیش آن زن بروم. کم کم تا جایی در آب فرو رفتم که مجبور به شنا کردن شدم. چند دقیقه ای را شنا کردم. به خودم آمدم و متوجه شدم که دیگر نمی توانم او را ببینم. از حرکت ایستادم و به دنبال او به اطراف نگاه می کردم. خواستم برگردم. به پشت سرم نگاه کردم. دیگر نمی توانستم ساحل را ببینم. اطرافم تا جایی که چشم کار می کرد، آب بود. وجود کسی را پشت سرم احساس کردم. برگشتم و او را دیدم که درون آب، در نزدیکی من شناور بود. به آن صورت زیبایش به من نگاه می کرد. زن زیبا شروع به حرف زدن کرد. سعی کردم متوجه حرف هایش بشوم. به شدت تمرکز کردم اما هیچ نشنیدم. ناگهان چهره زن عصبانی شد و جیغ بلندی کشید. که از بلندی صدای آن، چشم هایم سیاهی رفت. زن در حین جیغ زدن یکی از دست هایش را از آّ بیرون آورد و با انگشت اشاره اش، پیشانی مرا لمس کرد. ناگهان تمام بدنم بی حس شد. نمی توانستم تکان بخورم و شنا کنم. کم کم درون آب فرو رفتم. نفسم را حبس کرده بودم. هرچه بیشتر درون آب فرو می رفتم، محیط اطراف برایم تاریک تر می شد. بعد از زمانی که نمی توانستم مدت آن را بفهمم، دگر هیچ در اطرافم ندیدم. کم کم جان به دست هایم برگشت و توانستم بدنم را تکان بدهم. شروع به دست و پا زدن درون تاریکی کردم. ولی انگار راه فراری نبود. ناگهان چیزی از پشت به من برخورد کرد. بلافاصله و قبل از اینکه بتوانم عکس العملی از خودم نشان دهم، دردی جانسوز تمام بدنم را فرا گرفت. برای لحظه ای فراموش کردم که درون آب قرار دارم و با تمام وجود فریاد زدم. همزمان آب با فشار زیاد، راه خود را به درون دهان و بدن من باز کرد. و دگر هیچ راه فراری نبود. درد از بین رفته بود. ولی خفگی احساس قدرت درون ماهیچه هایم را از من گرفته بود. فقط و فقط، بیشتر و بیشتر، درون سیاهی فرو می رفتم.
صبح زود بود که با سر و صدای مردم اطرافم به خودم آمدم...
الان خواب بود ؟؟
ولی من جزو اون 3 درصدی هستم که داستانتو دوس داشتن .
خیلی قشنگ بود
الان خواب بود ؟؟
ولی من جزو اون 3 درصدی هستم که داستانتو دوس داشتن .
خیلی قشنگ بود
میگه احتمالن 99 درصد داستانمو خوشتون نمیاد بعد شما نوشتی من جز 3 درصد هستم ؟ :دی الان از چند حساب می کنین شما چون من این وسط یکم گیج شدم :دی
خب من داستانتو دوست نداشتم :دی چون داستان نبود :دی یه متن بی پایه و اساس بود از احتمالن یه آدمِ فوق العاده های و تو فضا :دی چی زده بودی موقع نوشتنش؟
داستان کوتاه باید یه سری المان داشته باشه دیگه ؟ درسته ؟
طرح، پیرنگ، شخصیت پردازی و گاهاً دیالوگ یا بازگویی افکار به صورت داستان وار
این هیچکدوم اینا رو نداشت.
صرفاً اینکه آدم شب خوابش نبره بشین یه سری جمله ی بی اساس با صفتهای نامربوط رو به هم وصل کنه و با خودش فکر کنه داره هنرِ ناب خلق میکنه، کافی نیست.
دفعه های پیش داستان می نوشتی واقعن، به نظرم داستان بنویس نه این چرت و پرتا رو 😉
پ.ن : خدا رو شکر مدرسه ها باز شد :دی
:دی
خوب چندتا نکته هست:
من سنم در حدی نیست که مدرسه که باز شد بخوام برم مدرسه
شب ننوشتم و سر ظهری بود.
چرت و پرت گفتن یه نوشته توی نقد صحیح نیست.
از بیکاری هم نبود. من داستان بلندمو دارم مینویسم. همونم نقد های خودشو داره. بعضی مواقع آدم ها یه کارایو دوس دارن انجام بدن فارغ از اینکه اون کار بی عیب باشه یا پر از عیب. من نمیدونستم برا این باید نماد داستان کوتاه لزارم یا هرچی دیگه. دیدم دلنوشته و اینچیزا که نیست گفتم به داستان کوتاه شبیه تره
در کل نظر شمارو من همیشه محترم دونستم. شایدم این متن از بهم چسبدندن صفت های نامربوط به هم لاشه و بدون هیچ هدفی. شایدم نه.به خودتون بستگی داره
راستی هنرن ناب؟ من مدعی نشدم. همون اولم گفتم خیلیا بدشون میاد. گراشتمش چون گفتم شاید یکی مث خودم خوشش بیاد. حالا دفعه دیگه گل میزنم ببینم وقتی بالا هستم چی در میاد
:دی
خوب چندتا نکته هست:
من سنم در حدی نیست که مدرسه که باز شد بخوام برم مدرسه
شب ننوشتم و سر ظهری بود.
چرت و پرت گفتن یه نوشته توی نقد صحیح نیست.
از بیکاری هم نبود. من داستان بلندمو دارم مینویسم. همونم نقد های خودشو داره. بعضی مواقع آدم ها یه کارایو دوس دارن انجام بدن فارغ از اینکه اون کار بی عیب باشه یا پر از عیب. من نمیدونستم برا این باید نماد داستان کوتاه لزارم یا هرچی دیگه. دیدم دلنوشته و اینچیزا که نیست گفتم به داستان کوتاه شبیه تره
در کل نظر شمارو من همیشه محترم دونستم. شایدم این متن از بهم چسبدندن صفت های نامربوط به هم لاشه و بدون هیچ هدفی. شایدم نه.به خودتون بستگی داره
راستی هنرن ناب؟ من مدعی نشدم. همون اولم گفتم خیلیا بدشون میاد. گراشتمش چون گفتم شاید یکی مث خودم خوشش بیاد. حالا دفعه دیگه گل میزنم ببینم وقتی بالا هستم چی در میاد
خب حالا ظهر خوابت نبرده نشستی اینو نوشتی :دی
خب خوبه که می نویسی کسی ایراد نگرفت که :دی گفت حالا که این همه وقت گذاشتی یه چیزی بنویس سر و ته داشته باشه :دی
پ.ن : Why So Serious? :دی
من کلن آیکونم رو هم به جوکر تغییر دادم پس نیازی نیس کسی منو جدی بگیره :دی بخند :دی
مشکلی نیست بانو
من دوستام سر هر داستانم پوستمو کلفت کردن. بی سروتهیشم من دفاعی ندارم برداشت ازاده
داستان شما به آرشیو داستان کوتاه اضافه شد
داستانتو خوندم
جالب بود ، یجورایی ادمو وادار میکرد ( خودم البته 0_0 ) که خودشو تو یه حالت استیصال برانگیز تصور کنه مثلا تو کنج یه اتاق نشسته باشه که فقط یه باریکه نور میاد داخلش و اینکه از جنگیدن با ذهن و فکرش که به همه سمت میره خسته شده باشه و اونو به حال خودش رها کرده باشه
من که از داستانت خوشم اومد ، هر متنی میتونه یه داستان باشه
موفق باشی و به نوشتنت ادامه بده
پ ن : این نظر منه و ممکنه مخالف چیزی باشه که تو ذهن نویسنده بوده :دی
از نظر من جالب بود
ذهن منم خيلي وقت ها از اين شلوغي ها داره
البته بيشتر وقت ها اين مسئله من رو اذيت ميكنه چون نميتونم حداقل رو كاغذ بيارمشون كه ذهنم رو خالي كنه خوبه كه شما ميتونيد اين كارو انجام بدين
از نظر من متن جالبی بود. مثل آدمی میموند که با سروصدای اطرافش، یک لحظه هشیار شده و لحظه ای بعد دوباره غرق در فکر و دنیای خودش شده.(ساده تر بگم همون هپروت خودمون::57::)
در مورد این که داستان نامیده میشه یا نه، من نظری ندارم. چون المانهایی که برای داستان کوتاه در نظر گرفته میشه رو نمیدونم. پس در موردش قضاوت نمیکنم.
اما متن جالبی بود. یکجور اغتشاش و همهمه ذهنی.
تا جاییکه من میدونم همه ی نویسنده های بزرگ میگن که مدام بنویسید. بنویسید و فقط بنویسید. هر چیزی که به ذهنتون برسه. تا پیشرفت بکنید و دستتون روونتر بشه. به هرحال چیز مضری نیست.(فکر میکنم این موضوع جزو تمرینهای اینجا(سایت) هم باشه.)
این جور تفکرات رو همه دارن و فکر نمیکنم قانونی باشه که بگه کسی حق انتشار اینگونه نوشته ها رو نداره.
منم مینویسم گاهی. قبلا بیشتر مینوشتم. گاهی سروته دارن گاهی هم نه. فکر نمیکنم اجباری باشه که حتما معنای خاصی بده. گاهی مغزمون هم نیاز داره که خودش رو تخلیه بکنه.
برای ما که دستی به قلم داریم و دوست داریم که در آینده چیزکی بنویسیم هم، این یه راهه آرامش وآسودگی مغز و ذهنه، که به پیشرفتمون هم کمک میکنه.
چی نوشتم اصلا. به هر حال اینا نظرات منه. موفق باشید.
آها راستی. یه جمله ات ناقص بود که من اصلا نفهمیدم اون کلمه ی ناقص شده چیه.
"یک سری چیز هایی از این دنیای توه مردم در اطراف من در تکاپو بودند."
لطفا این جمله رو ویرایش کن. اگه کامپیوتر داری الان کلا یه ویرایشی بزن.:67:
داستانتون رو خیلی دوست داشتم و بلافاصله منو یاد این قسمت از کتاب "صد سال تنهایی" مارکز انداخت:
«..یکمرتبه متوجه شدم که امروز هم مثل دیروز، دوشنبه است. آسمان را ببین، دیوارها را ببین، گلهای بگونیا را ببین، امروز هم دوشنبه است!»...
جمله اول و یک سری جمله هایی دیگه همینطور تکرار دم و باز دم کاملا برای درک کردن فضای داستان بهمون کمک می کنه فقط حیف و خیلی حیف که این داستان ویرایش نشده، درسته که گفتید نتونستید ویرایش کنید ولی انقدر داستان هاتون رو دوست داشته باشید که بدون 1000 بار خوندنش ازشون نگذرید
موفق باشید
خب، داستانو خوندم و راستشو بخوای باید بگم که این اولین داستانیه که خوندم و هیچ نظری راجبش ندارم. نه خوب و نه بد.
هیچ... هیچ...هیچ...
داستانتو خوندم
جالب بود ، یجورایی ادمو وادار میکرد ( خودم البته 0_0 ) که خودشو تو یه حالت استیصال برانگیز تصور کنه مثلا تو کنج یه اتاق نشسته باشه که فقط یه باریکه نور میاد داخلش و اینکه از جنگیدن با ذهن و فکرش که به همه سمت میره خسته شده باشه و اونو به حال خودش رها کرده باشه
من که از داستانت خوشم اومد ، هر متنی میتونه یه داستان باشه
موفق باشی و به نوشتنت ادامه بدهپ ن : این نظر منه و ممکنه مخالف چیزی باشه که تو ذهن نویسنده بوده :دی
خیلی ممنون. خوشحالم که خوشت اومده. مهم نیست چی تو ذهن من بوده.(چون هیچکس اون برداشتو ممکنه نکنه) مهم اینه شما چی برداشت کردی
از نظر من جالب بود
ذهن منم خيلي وقت ها از اين شلوغي ها داره
البته بيشتر وقت ها اين مسئله من رو اذيت ميكنه چون نميتونم حداقل رو كاغذ بيارمشون كه ذهنم رو خالي كنه خوبه كه شما ميتونيد اين كارو انجام بدين
تشکر نظر لطف شماست
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
از نظر من متن جالبی بود. مثل آدمی میموند که با سروصدای اطرافش، یک لحظه هشیار شده و لحظه ای بعد دوباره غرق در فکر و دنیای خودش شده.(ساده تر بگم همون هپروت خودمون::57::)
در مورد این که داستان نامیده میشه یا نه، من نظری ندارم. چون المانهایی که برای داستان کوتاه در نظر گرفته میشه رو نمیدونم. پس در موردش قضاوت نمیکنم.
اما متن جالبی بود. یکجور اغتشاش و همهمه ذهنی.
تا جاییکه من میدونم همه ی نویسنده های بزرگ میگن که مدام بنویسید. بنویسید و فقط بنویسید. هر چیزی که به ذهنتون برسه. تا پیشرفت بکنید و دستتون روونتر بشه. به هرحال چیز مضری نیست.(فکر میکنم این موضوع جزو تمرینهای اینجا(سایت) هم باشه.)
این جور تفکرات رو همه دارن و فکر نمیکنم قانونی باشه که بگه کسی حق انتشار اینگونه نوشته ها رو نداره.
منم مینویسم گاهی. قبلا بیشتر مینوشتم. گاهی سروته دارن گاهی هم نه. فکر نمیکنم اجباری باشه که حتما معنای خاصی بده. گاهی مغزمون هم نیاز داره که خودش رو تخلیه بکنه.
برای ما که دستی به قلم داریم و دوست داریم که در آینده چیزکی بنویسیم هم، این یه راهه آرامش وآسودگی مغز و ذهنه، که به پیشرفتمون هم کمک میکنه.چی نوشتم اصلا. به هر حال اینا نظرات منه. موفق باشید.
آها راستی. یه جمله ات ناقص بود که من اصلا نفهمیدم اون کلمه ی ناقص شده چیه.
"یک سری چیز هایی از این دنیای توه مردم در اطراف من در تکاپو بودند."
لطفا این جمله رو ویرایش کن. اگه کامپیوتر داری الان کلا یه ویرایشی بزن.:67:
ممنون. هرکی ندونه خودت که میدونی من برا ویرایش چجوری ام :دی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
داستانتون رو خیلی دوست داشتم و بلافاصله منو یاد این قسمت از کتاب "صد سال تنهایی" مارکز انداخت:
«..یکمرتبه متوجه شدم که امروز هم مثل دیروز، دوشنبه است. آسمان را ببین، دیوارها را ببین، گلهای بگونیا را ببین، امروز هم دوشنبه است!»...
جمله اول و یک سری جمله هایی دیگه همینطور تکرار دم و باز دم کاملا برای درک کردن فضای داستان بهمون کمک می کنه فقط حیف و خیلی حیف که این داستان ویرایش نشده، درسته که گفتید نتونستید ویرایش کنید ولی انقدر داستان هاتون رو دوست داشته باشید که بدون 1000 بار خوندنش ازشون نگذرید
موفق باشید
خوب این دیگه واقعا لطف شما به داستان بندست. ممنونم. خوشحالم که خوشت اومده
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خب، داستانو خوندم و راستشو بخوای باید بگم که این اولین داستانیه که خوندم و هیچ نظری راجبش ندارم. نه خوب و نه بد.
هیچ... هیچ...هیچ...
این دیگه خیلی نظر عجیبی بود چی بگم ولله :22:
سلامخب داستان(بهتره بگم متن) شما رو خوندم و تقریبا خوشم اومد. انگار داشتی کابوس های شبانه منو تعریف می کردی و این موضوع تا حدودی منو ترسوند و وقتی شخصیت مجهول داستان رو از خواب بیدار کردی فکر کردم خودم از خواب بیدار شدم!میدونی شاید اگه بعد از اینکه کارکترت از خواب بیدار شد کابوسی که در عالم رویا دید رو به واقعیت تبدیل میکردی البته به گونه ای دیگه داستان از هر لحاظ بهتر میشد.به هر حال خسته نباشی ^ـ^