Header Background day #18
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

آیا رستم دین زرتشتی را پذیرفت؟

19 ارسال‌
13 کاربران
24 Reactions
16.9 K نمایش‌
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

سلام
یه چیزی که در مورد جنگ رستم و اسنفدیار به نظرم مهم می رسه ولی بهش پرداخته نشده دین رستمه. آیا زرتشتی شده بود یا پیرو آیین کهن بود؟ تو شاهنامه اظهار نظر قطعی نشده در این مورد و باید از اشاره های مختصر استفاده کرد. با خوندن داستان سه دلیل به نظرم رسید برای زرتشتی شدن رستم:
این دلیل اول:

برآمد بسی روزگاری بدوی
که خسرو سوی سیستان کرد روی

که آنجا کند زنده و استا روا
کند موبدان را بدانجا گوا

جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه
پذیره شدش پهلوان سپاه

شه نیمروز آنک رستمش نام
سوار جهاندیده همتای سام

ابا پیر دستان که بودش پدر
ابا مهتران و گزینان در

به شادی پذیره شدندش به راه
ازو شادمان گشت فرخنده شاه

به زاولش بردند مهمان خویش
همه بنده‌وار ایستادند پیش

وزو زند و کشتی بیاموختند
ببستند و آذر برافروختند

دو بیت اول نشون می ده هدف گشتاسب زرتشتی کردن رستم و خاندانش بوده و بیت آخر نشون می ده که به این هدف رسید.
و این دلیل دوم:

تهمتن ز خشک اندر آمد به رود
پیاده شد و داد یل را درود
پس از آفرین گفت کز یک خدای
همی خواستم تا بود رهنمای
که با نامداران بدین جایگاه
چنین تندرست آید و با سپاه
نشینیم یکجای و پاسخ دهیم
همی در سخن رای فرخ نهیم
چنان دان که یزدان گوای منست
خرد زین سخن رهنمای منست
که من زین سخنها نجویم فروغ
نگردم به هر کار گرد دروغ
که روی سیاوش گر دیدمی
بدین تازه‌رویی نگردیدمی
نمانی همی چز سیاوخش را
مر آن تاج‌دار جهان بخش را
خنک شاه کو چون تو دارد پسر
به بالا و فرت بنازد پدر
خنک شهر ایران که تخت ترا
پرستند بیدار بخت ترا
دژم گردد آنکس که با تو نبرد
بجوید سرش اندر آید به گرد
همه دشمنان از تو پر بیم باد
دل بدسگالان به دو نیم باد
همه ساله بخت تو پیروز باد
شبان سیه بر تو نوروز باد

دشمنان اسفندیار کی بودن؟ مخالفان دین زرتشت. حالا اگه رستم دین زرتشت رو نپذیرفته باشه و دین قدیمی رو قبول داشته باشه چطور دعا می کنه که اسفندیار بر پیروان دین قدیم پیروز بشه؟
و این دلیل سوم:

چنین گفت رستم به اسفندیار
که ای سیر ناگشته از کارزار
بترس از جهاندار یزدان پاک
خرد را مکن با دل اندر مغاک
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش و نام و ننگ آمدم
تو با من به بیداد کوشی همی
دو چشم خرد را بپوشی همی
به خورشید و ماه و به استا و زند
که دل را نرانی به راه گزند

اینجا رستم داره از قسم های رایج در دین زرتشتی استفاده می کنه.
اما دلیلی هم هست که رستم زرتشتی نشد. این بیت:

چه نازی بدین دین گشتابی
بدین تازه آیین لهراسبی

خب اینا رو داشته باشین. دیشب با یکی از دوستان در موردشون بحث کردم. دوستم گفت که تو اسلام عید نوروز نداریم ولی جشن می گیریم چون سنت اجدادمونه. و اینکه هر دین از دین قبلی الهاماتی می گیره تا برای مردم آشنا و راحت باشه. و این که قسم خوردن رستم به شیوه زرتشتی هاس؟ یا قسم خوردن زرتشتی ها به شیوه اجدادشونه؟
اینجا این سوال پیش اومد که دین زرتشتی از دین کهن چقدر الگو گرفته؟ برای مثال میترا و زروان هر دو در اوستا هستن. ولی میتراییسم و زروانیسم قبل از زرتشتیت و بعدش بودن. و بعضی جاهای اوستا میگه فلان شخصیت به درگاه آناهیتا به طور ویژه قربانی می کنه. اهورامزدا از همه بالاتره. چرا مستقیم به درگاه اون قربانی نمی کنن؟ چند فرضیه می شه گرفت. دین زرتشت ایزدهای قبلی رو به رسمیت می شناسه، یا اینکه اونا رو درون خوش جذب کرده و فرمی رو براشون قائله که یونانی ها برای خدایانشون قائل بودن، با این تفاوت که اونا رو جدا از اراده اهورامزدا نمی دونه یا شاید نظیر ارتباط یهودیت و مسیحیت بوده دین قدیم و زرتشتیت. همه اینا احتمالاته. ولی شکی نیس که زرتشت و دین کهن با هم مرتبط بودن.
خب در مورد دلایل زرتشتی بودن رستم.
دلیل اول می تونه این طور رد شه که شاید رستم هیچ اعتقادی به زرتشتیت نداره اما می خواد اسفندیار نتونه از زرتشتی نبودنش اهرم فشار داشته باشه و این حرف می تونه دلیل دوم رو هم رد کنه. ولی دوستم موافق نبود و گفت که شاهنامه تم سیاسی و سیاست بازی نداره. دلیل دوم به نظرم از دو طریق دیگه هم می تونه رد شه. شاید رستم فقط از دیدن اسفندیار شادی بهش دست داده. دعاهایی که می کنه از ته قلبه ولی این منظوری که اول براش تصور کردم رو نداره. می تونه این هم باشه که رستم سعی در تخلیه عاطفی اسفندیار داره تا بفهمه انگیزه هاش چیه و با چه جور شخصیتی طرفه. که احتمالا از خود فریبی رستمه که می خواد تصور کنه انگیزه واقعی اسفندیار چیزی که در پیام بهمن بوده نیست.
سومین دلیلی هم که به نظرم رسید، می شه گفت تمهید رستم بوده که به اسفندیار برسونه من باهات اختلاف دین ندارم. ولی اون لحظه اوج عجز رستمه و دروغگویی در چنین شرایطی سخته.
بعد اون دلیلی که برای زرتشتی نبودن رستم به ذهنم رسید. اینجا اون قدر عصبانیه که هر چی تو دلشه رو می ریزه بیرون. ولی اسفندیار بعدش با اهرم مذهب رستم رو نمی کوبه به صورت مستقیم. از مذهب برای توجیح هدفش استفاده می کنه اما به رستم اتهام بی دینی نمی زنه.
یه سوال به ذهنم رسید. آیا انگیزه اسفندیار مذهبی بوده؟ به این ابیات توجه کنین:

چنین گفت با مادر اسفندیار
که با من همی بد کند شهریار

اسفندیار برای کارهایی که انجام داده بود ار پدرش گشتاسب خواسته بود پادشاهی رو بهش بده و گشتاسب قبول کرده بودد ولی موقع عمل که رسید بهونه می آورد. واضحه که گشتاسب از اول قصد این کار رو نداشت و فقط حرف زده بود. اما اسفندیار هنوز با این همه بدقولی نفهمیده این مسئله رو. یا شاید نمی خواد بفمه.

کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بیدار گردد ز خواب
بگویم پدر را سخنها که گفت
ندارد ز من راستیها نهفت
وگر هیچ تاب اندر آرد به چهر
به یزدان که بر پای دارد سپهر
که بی‌کام او تاج بر سر نهم
همه کشور ایرانیان را دهم

اسفندیار با این حرف نشون می ده که در صورت امتناع پدرش حاضره سلطنت رو به زور ازش بگیره. تابویی که فقط افراسیاب و گشتاسب مرتکبش شدن. و به نوعی دیگه ضحاک. مصراع دوم همچنین نشون می ده گشتاسب در ساختار حکومتیش از ایرانی ها استفاده نمی کرده، شاید به دلیل بی اعتمادی که می تونه به خاطر این باشه که سلطنت رو خلاف میل پدرش ازش گرفته و فکر می کرده ایرانی ها به پدرش وفادارن و برای همین عوضشون کرده و امور رو به دست رومی های هم وطن همسرش سپرده. اسفندیار هم دقیقا داره از روش پدرش تبعیت می کنه.

ترا بانوی شهر ایران کنم
به زور و به دل جنگ شیران کنم

اینجا هم یه نکته هست. مگه کتایون ملکه گشتاسب نبوده؟ این چیزی که اسفندیار بهش وعده می ده رو از قبل داشته. شاید منظور اسفندیار باقی نگه داشتنش در مقام شاهبانویی هست، و این به معنی ازدواج با محارمه که در ایران باستان بعضا اتفاق افتاده. و با توجه به مصراع بعدی، مشخصه که اسفندیار فکر قیام مسلحانه علیه گشتاسب رو در سر داشته.

غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد بر برش

کتایون بین وظایفش به عنوان مادر و همسر گیر افتاده و نمی دونه کدوم طرف رو انتخاب کنه. سعی داره اسنفدیار رو با نصیحت آروم کنه و نشون بده که عملا همه امور دستشه و فقط عنون پادشاهی نداره. ولی بی فایده است.

بدانست کان تاج و تخت و کلاه
نبخشد ورا نامبردار شاه
بدو گفت کای رنج دیده پسر
ز گیتی چه جوید دل تاجور
مگر گنج و فرمان و رای و سپاه
تو داری برین بر فزونی مخواه
یکی تاج دارد پدر بر پسر
تو داری دگر لشکر و بوم و بر
چو او بگذرد تاج و تختش تراست
بزرگی و شاهی و بختش تراست
چه نیکوتر از نره شیر ژیان
به پیش پدر بر کمر بر میان
چنین گفت با مادر اسفندیار
که نیکو زد این داستان هوشیار
که پیش زنان راز هرگز مگوی
چو گویی سخن بازیابی بکوی
مکن هیچ کاری به فرمان زن
که هرگز نبینی زنی رای زن

اسفندیار با شنیدن حرفای مادرش یه دفعه عصبانی می شه و تند باهاش حرف می زنه. بین صحبتاش اشاره به راز گفتن داره و این سوال پیش می یاد که کدوم راز؟ این می تونه تاییدی باشه بر اینکه اسفندیار تو فکر قیامه. و اینجا سعی در تطمیع مادرش برای همکاری داشت.

پر از شرم و تشویر شد مادرش
ز گفته پشیمانی آمد برش
بشد پیش گشتاسپ اسفندیار
همی بود به آرامش و میگسار
دو روز و دو شب بادهٔ خام خورد
بر ماهرویش دل آرام کرد

اسفندیار در ادامه پیش گشتاسب می ره. شاید به این دلیل که با بزم مشغولش کنه و مخفیانه مقدمات شورش رو آماده کنه.

سیم روز گشتاسپ آگاه شد
که فرزند جویندهٔ گاه شد
همی در دل اندیشه بفزایدش
همی تاج و تخت آرزو آیدش

گشتاسب از کجا این رو فهمید؟ اسفندیار که حرفی نزده بود ظاهرا؟ تنها راه می تونه این باشه که جاسوس هاش خبر اقدامات مخفیانه اسفندیار رو بهش داده باشن.

بخواند آن زمان شاه جاماسپ را
همان فال گویان لهراسپ را

جرا فال گوها رو احضار کرد؟ قبلا به خاطر حرفای گرزم که سند و مدرکش معلوم نبود بلافاصله اسفندیار رو احضار و زندانی کرده بود. اینجا که به خاطر حرف جاسوس هاش قطعا باید مطمئن شده باشه از مقاصد اسفندیار چرا دوباره زندانیش نکرد و به جاش دنبال فال گوها فرستاد؟ جواب رو کتایون کمی قبل گفته. اسفندیار همه چیز مملکت رو در اختیار داره و فقط تاج مونده برای گشتاسب که اسفندیار می خواد هر چه زودتر همین رو هم از پدرش بگیره. و گشتاسب می خواد این سلطنت ظاهری رو هر جور شده برای خودش حفظ کنه. و الان تنها راهش کمک گرفتن از ماوراالطبیعه است.

برفتند با زیجها برکنار
بپرسید شاه از گو اسفندیار
که او را بود زندگانی دراز
نشیند به شادی و آرام و ناز
به سر بر نهد تاج شاهنشهی
برو پای دارد بهی و مهی
چو بشنید دانای ایران سخن
نگه کرد آن زیجهای کهن
ز دانش بروها پر از تاب کرد
ز تیمار مژگان پر از آب کرد
همی گفت بد روز و بد اخترم
ببارید آتش همی بر سرم
مرا کاشکی پیش فرخ زریر
زمانه فگندی به چنگال شیر
وگر خود نکشتی پدر مر مرا
نگشتی به جاماسپ بداخترا
ورا هم ندیدی به خاک اندرون
بران سان فگنده پیش پر ز خون
چو اسفندیاری که از چنگ اوی
بدرد دل شیر ز آهنگ اوی
ز دشمن جهان سربسر پاک کرد
به رزم اندرون نیستش هم نبرد
جهان از بداندیش بی‌بیم کرد
تن اژدها را به دو نیم کرد
ازاین پس غم او بباید کشید
بسی شور و تلخی بباید چشید
بدو گفت شاه ای پسندیده مرد
سخن گوی وز راه دانش مگرد
هلا زود بشتاب و با من بگوی
کزین پرسشم تلخی آمد به روی
گر او چون زریر سپهبد بود
مرا زیستن زین سپس بد بود
ورا در جهان هوش بر دست کیست
کزان درد ما را بباید گریست
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
تواین روز را خوار مایه مدار
ورا هوش در زاولستان بود
به دست تهم پور دستان بود
به جاماسپ گفت آنگهی شهریار
به من بر بگردد بد روزگار؟
که گر من سر تاج شاهنشهی
سپارم بدو تاج و تخت مهی
نبیند بر و بوم زاولستان
نداند کس او را به کاولستان
شود ایمن از گردش روزگار؟
بود اختر نیکش آموزگار؟
چنین داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردان نیابد گذر
ازین بر شده تیز چنگ اژدها
به مردی و دانش که آمد رها
بباشد همه بودنی بی‌گمان
نجستست ازو مرد دانا زمان
دل شاه زان در پراندیشه شد
سرش را غم و درد هم پیشه شد
بد اندیشه و گردش روزگار
همی بر بدی بودش آموزگار

گشتاسب اینجا بعد از فهمیدن اینکه تنها راه کشتن اسفندیار فرستادنش به جنگ رستمه نگران می شه. چی کار کنه و به چه بهانه ای اسفندیار رو به جنگ رستم بفرسته؟ کار دیگه ای هم از دستش بر نمی یاد چون دیگه قدرتی براش نمونده.
اوضاع کشور در دوران قبل و بعد حکومت گشتاسب رو در نظر بگیرین. قبلش شاه همه کاره نبود. خاندان های قدرتمندی مثل خاندان زال بودن که با قدرت شاه در توازن بودن و در مواقعی شاه رو عزل و نصب می کردن ولی خودشون سلطنت رو نمی خواستن. نمونه اش رفتار رستم جلوی کیکاووس رو در نظر بگیرین که وقتی می گه چرا دیر کردی با پرخاش شدید جوابش رو می ده. ولی همین رستم وقتی پیشنهاد سلطنت بهش شد قبول نکرد. گشتاسب با حمایت از دین زرتشت قصدش این بود که بعد دینی رو به قدرت خودش اضافه کنه و تدریجا در حال حذف خاندان زال از کشور بود. نمونه اش اینه که رستم بعد از دوران کیخسرو در هیچ جنگی شرکت نکرد. حتی جنگ اولش با ارجاسب رو به علت مذهبی بودن توجیح کنیم، در حمله دوم ارجاسب مسئله ملی بود نه مذهبی و طبیعتا رستم باید تمایل به شرکت پیدا می کرد اما شرکت نکرد. پس در این مورد خواسته خودش مطرح نبوده به تنهایی. گشتاسب هم نمی خواست رستم رو به کار بگیره. در اخر هم وقتی درمونده شد به جای کمک خواستن از رستم اسفندیار رو از زندان آزاد کرد. و در فرستادن اسفندیار به سیستان قصدش در هم شکستن قدرت خاندان زال بود تا شاه قدرت اصلی سرزمین شه. حتی اگه اسفندیار موفق نمی شد ارزش امتحان کردن رو داشت و حداقلش نفرت عمومی از این خاندان ها بود و راه رو برای سرکوبشون در آینده باز می کرد که بهمن تونست این کار رو بکنه. در صورت پیروزی اسفندیار هم بازم می تونست دبه کنه و سلطنت رو بهش نده. در مدت دور بودن اسفندیار از پایتخت این فرصت برای حذفی بعضی از عوامل اسفندیار از حکومت براش ایجاد می شد و شاید اسفندیار بعد از بازگشت امکان شورش رو از دست می داد. و این رو هم در نظر بگیرین که شاید ناراحتیش از شنیدن حرفای جاماسب به خاطر این بوده باشه که نتیجه فرستادن اسفندیار به زابل شکست و مرگشه. اما به هر حال این کار رو کرد.
از طرف دیگه اسفندیار همون طور که بعدا نشون می دم هم تو اهداف با گشتاسب یکی بود و می خواست خاندان زال رو سرکوب کنه تا قدرت شاه بیشتر شه. دلیلش اینه که اولین شاهزاده ای بود که جهان پهلوان شد. قبلش شاهزاده های دیگه هم مقام پهلوانی داشتن نظیر سیاوش و طوس، اما جهان پهلوان نبودن.
اینجا من شک کردم انگیزه اسفندیار مذهبی باشه از حمله به سیستان. دوستم گفت که شاید چند تا دلیل بوده برای حمله اسفندیار. سرکوبی خاندانی، مذهب، از بین بردن یه دشمن بالقوه در آینده، ارضاء خودکوچک بینی، قرار گرفتن در محضور برای این کار.
از یه طرف قطعا اسفندیار جلوی گشتاسب در محضور بود. چون اگه قبول نمی کرد به جرم سرپیچی از دستور زندانی شاید می شد. راه ساده تسلیم به حرف گشتاسب بود. تو رفتارش با رستم خودکوچک بینی مشخصه، پس اینم دلیل انعطاف ناپذیر بودن در مورد بستن دست رستم. و البته غرور هم خیلی مهمه اینجا. هم رستم هم اسفندیار مغرورن. رستم می گه من تهمتن این مردمم، ننگ منه که دست بسته با تو بیام. این جنبه شخصی غرور رستمه. بخشی از غرور اسفندیار هم شخصی نیست. اسفندیار میدونه که از پدرش پادشاه بهتری می شه پس پافشاری و غرورش بر این اساس هم هس که می خواد به مردمش کمک کنه. و بخشیش به خاطر موفقیت هاش شخصیه. و به نظر دوستم دراین داستان، خیلی کمتر از هفت خوان اسفندیار روی بخش ملی و مردمی این غرور و تعصب اسفندیار تاکید می شه و بیشتر اون فاز شخصیش می یاد وسط.
اینجا من گفتم که اسفندیار این وسط همه چیز مملکت در اختیارشه. فقط عنوان شاهی با گشتاسبه که گشتاسب از این عنوان دل نمی کنه و اسفندیار می خوادش. دوستم گفت که نظام داستان شاهنامه این قدر ساده نیست. یه مجموعه ای از پادشاهان کوچیک داریم و یه شاه شاهان. قدرت شخص شاه غیرقابل قیاسه حتی اگر اساس اون دست پسرش باشه. توی زابل، قدرت سیاسی فرزند شاه شاهان ایران و قدرت رستم که فرزند شاه زابله اختلاف فاحشی نداره چون اونجا اول منطقه حکومت زال و بعد منطقه حکومت گشتاسبه. پس چیزی که اسفندیار می خواد و گشتاسب ازش دل نمی کنه خیلیم ساده نیست. همون طور که لهراسب ازش دل نمی کند و گشتاسب به زور گرفتش. اون عنوان خودش بخش مهمی از قدرت ایران بوده.
گفتم که اگه قبول کنیم شاهی قدرت بالاتری داره دو مساله هست. اول اسفندیار مغرورتر از اونه که زیردست گشتاسب قلمداد شه. دوم اینکه احتمالا تمام قدرتی که برای مقاصد به نفع مردمش نیاز داره رو داره. در نتیجه غرور فردیش از غرور ملیش پررنگ تر می شه. ضمن اینکه به هر حال رستم برای کشور مهره مفیدیه. و اسفندیار سعی در حذف یا سوزوندنش داره. جواب دوستم این بود که اسفندیار خودش می گه من میلی ندارم رستم رو بکشم. می دونه که رستم برای ایران کارای بزرگی کرده ولی باید بین میل باطنیش و درگیری با رستم یکی رو انتخاب کنه و از یه جایی به بعد، اسفندیار این طور استدلال میکنه برای رستم که ایران دیگه با وجود اسفندیار به رستم نیازی نداره. بر اساس اوستا، پشوتن و اسنفدیار نه تنها رویین تن، بلکه جاویدان می شن. این یه بعد جدید می ده به قضیه. اسنفدیار کسیه که هفت خوان داره، جنگجوی بزرگیه، فرمانده بزرگیه، جاویدانه، چه نیازی به حضور رستم هست این وسط وقتی چنین فردی می تونه بیاد و شاه شاهان ایران بشه؟ این اساس تفکر اسفندیاره به اضافه عقده هاش و چیزای دیگه.
در جواب گفتم که از طرفی خودش واقعا اینو قبول نداره و مشغول خودفریبیه. و منطقا همینه و رستم و اسفندیار مکملن. در کل به نظرم غرور شخصی اسفندیار بیشتر از غرور ملیش بود. دوستم این رو قبول داشت و گفت که تو این داستان، بدون شک. ولی غرور ملی اسفندیار توی هفت خوانش خیلی نمایان تره. به هر حال، همه مخاطبا تو این مرحله طرف رستم رو می گیرن و باید دلیلی برای بد نشون دادن اسفندیار باشه بدون اینکه سیاهش کنه. غرور یه چیز انسانیه که حتی خود رستم هم دچارشه.
اینجا نتیجه گرفتم که غرور اسفندیار، کنار محضور برای حمله، انعطاف ناپذیر بودن به دلیل خودکوچک بینی، که خودکوچک بینی می تونه دلیل خودفریبی هم باشه، دلیل مذهبی جا نداره به نظرم. دوستم کمی مخالف بود و می گفت همه این دلایل هست. ولی خب این یه جور برداشته. تو برداشتت اینه که دلیل مذهبیش وارد نیست. من می گم ممکنه اونم باشه حتی.
گفتم که فکر که می کنم مجموع دلایل به هم پیچیده است. یعنی تو هر قسمت داستان هر رفتار اسفندیار دو یا چند عنصر داره. که هر عنصر تو اون قسمت می تونه بیش از یه دلیل داشته باشه.
در نهایت بدون نتیجه قطعی بحثمون تموم شد. خب به نظر شما دوستان، در آخر رستم زرتشتی بود یا نه؟


   
حمید، ahoota51، proti و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

علی جان مرسی از این بحث های خوبی که راه میندازی

خب چرا دین رستم مهمه؟

مهم بودنش مهمه البته به قول تو هر نویسنده قهرمانش رو به دینی که میخواد در میاره اما شاهنامه سراییده شده برای حفظ آیین های ایران در مقابل نفوذ بیگانه پس طبیعیه که یکی مثل رستم که اصیل هست و چند نسلش همه در سیستان فرمانروایی کردن دین باستانی ایران رو داشته باشه


   
lili واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ZAHRA*J
(@zahraj)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

misare;22648:
در مورد رستم هم در اوستا چیز زیادی پیدا نمیکنیم بجز کشتن اسفندیار که بعنوان حافظ دین بوده

در اوستا نامی از رستم نیومده و به اسفندیار و مرگش اشاره مختصری شده و گفته شده دلیلش غرور و تکبر بوده.

misare;22648:
با توجه به ابیات رستم با تغریب نزدیک به یقین میشه گفت رستم پیرو دین کهن بوده ولی این جنگ نمیشه یک جنگ مذهبی دونست چون هر دو ایین ریشه های یکسانی در باور های مردم داشتن در واقع دو شاخه از یک تنه واحد بودن بهمین دلیل در شاهنامه هم ازشون بعنوان ایین نام میبره نه دین تقریبا مثل ادیان ابرانی که با اینکه ایین های مختلفی دارن ولی دارای یک ریشه واحد هستن

بله ریشه های دین کهن و دین جدید یکی بود و دین زرتشتی بیشتر شکل مذهبی داشت تا آیینی ولی جنگ دینی تو شاهنامه اتفاق افتاده بین پیروان دین کهن و زرتشتی ها.

proti;22654:
علی جان مرسی از این بحث های خوبی که راه میندازی

خواهش سمیه بانو.

proti;22654:
مهم بودنش مهمه البته به قول تو هر نویسنده قهرمانش رو به دینی که میخواد در میاره اما شاهنامه سراییده شده برای حفظ آیین های ایران در مقابل نفوذ بیگانه پس طبیعیه که یکی مثل رستم که اصیل هست و چند نسلش همه در سیستان فرمانروایی کردن دین باستانی ایران رو داشته باشه

به طور طبیعی بله اما دلایلی هم برای تردید هست در موندن رستم به آیین کهن.


   
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

طبیعیه که زرتشتی باشه
اول اینکه دین اکثر مردم ایران قبل اسلام بوده
دوم هدف فردوسی باز سازی فرهنگ و زبان ایرانیان بوده که یکیش میتونه همین باشه
سوم اینکه دعاهای رستم اکثرا با دعاهای زرتشتیان میخونه


   
پاسخنقل‌قول
vania
(@vania)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 236
 

proti;24735:
اول اینکه دین اکثر مردم ایران قبل اسلام بوده

حرفتون صحیح ولی در دوران کهنسالی رستم این دین تازه اومده بود.

proti;24735:
سوم اینکه دعاهای رستم اکثرا با دعاهای زرتشتیان میخونه

این رو تو پست اول مطرح کردم. درسته می تونه یه دلیل باشه اما می شه هم این طور گفت که دعاهای دین زرتشتی بعضا همون دعاهایی هستن که قبل از اومدن این دین رواج داشتن. این دعاها رو گاهی از زبان شخصیت هایی که در قسمت های قبل تر شاهنامه بودن هم می بینیم.


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: