Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

مرگ،این غریبه دوست داشتنی...

33 ارسال‌
25 کاربران
109 Reactions
7,338 نمایش‌
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
شروع کننده موضوع  

من مرگ را به خانه ام دعوت کردم.
به صرف چای و شاید کمی شیرینی.امروز راس ساعت هفت قرار است مرگ به خانه ام بیاید...با وسواسی کم نظیر لباس انتخاب می کنم و آرایش می کنم. دلهره دارم که نکند از قیافه من راضی نباشد؟سفید به من می آید یا بهتر است قرمز بپوشم؟دستمال گردنم را ببندم یا نه؟سفید سفید سفید.سفید بهتر است.
کمی از عطر تلخ و شیرینم را روی گردنم خالی می کنم...نمیدانم چرا بوی گلاب می دهد؟
مرگ را به خانه ام دعوت کردم و اصلا پشیمان نیستم.امروز راس ساعت هفت،او از پله های جلویی آپارتمان من بالا می آید.مرگ به خانه ام می آید.خانه تمیز و مرتب است.با وسواس بسیار خانه را آراسته به گل کردم ولی نمیدانم چرا با وجود زنبق هایی که انتخاب کرده ام در خانه عطر گلایول پیچیده؟
در را باز می کنم.وارد آسانسور می شود،دکمه دوازده را فشار می دهد و من همچنان منتظرم.راستی با خودش چه کادویی آورده..؟گرچه حضورش به هر کادویی می ارزد.در را باز می کنم و او مثل یک دوست قدیمی به من لبخند میزند.سلام می کنم و او جواب می دهد،همان روال عادی بین دو دوست!
تعارف می کنم که داخل شود.همانطور که نگاهش روی من میچرخد به آرامی وارد خانه می شود...به پیرهن سفیدم با تحسین نگاه می کند و سر لخت و عاری از مویم را نوازش می کند.دستم را می گیرد و مرا به خودش نزدیک می کند.کمی به چشمانم خیره می شود و بعد بوسه ای روی گونه ام،بوسه ای روی سرم و بوسه ای روی پیشانیم می نشاند.به او لبخند می زنم.
برایش چای میریزم،می دانم که می داند از قهوه متنفرم و حتی حاضر به نگه داشتنش در خانه نیستم.با روی خوش فنجان چای را بر میدارد و می بوید.استرس کمی به من نیشخند می زند.ظرف بلور پر از شیرینی را می آورم و تعارف می کنم.خودم هم برای فرونشاندن دلهره یکی بر میدارم و بی توجه به اینکه شاید از وقارم کم شود،آن را در دهانم میگذارم.مزه ی شیرین و لذیذش کمی از اضطراب من کم می کند،با اطمینان به مرگ،این مرگ عزیز و دوست داشتنی خیره می شوم.
می گوید:«وقتش رسیده.»
اشک شوق چشمانم را پر می کند...بالاخره بعد از آن همه درد،بعد از آن همه زجر.دیگر نیازی به هیچ قرص و دارویی نیست...دیگر نیازی به امید بیهوده نیست.و موهایم،وای موهایم!!چه قدر دلم برای وزش باد در میان موهایم تنگ شده...
بعد از مدت ها وقتش رسیده.به سمتش می روم و دستانم را دور گردنش حلقه می کنم.او نیز حمایت گرانه مرا در آغوشش می گیرد و با مهربانی میفشارد. عقربه ی ساعت حرکت می کند، ساعت هفت بار به صدا در می آید.
وقتش رسیده.

«حریر حیدری»
12 شهریور سال1394


   
نقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
شروع کننده موضوع  

caspian;23885:
یه فی البداهه از خودم:1:

بسیار هم عالی:)

proti;23952:
خوب بود حریر
یه حس خاصی داشت برام

خوشحالم خوشت اومده عزیزم:)

HSV.2002;24236:
خسته نباشی:53:
بی شک، واقعا زیبا بود.
به دلیل عجیب بودن جمله اول که نوشته بودی "من مرگ را به خانه ام دعوت کردم." خواننده جذب داستان می شد و علاقه داشت که موضوع داستان و آخرش رو بفهمه.
متن واقعا زیبا بود و احساسات در اون به طور کامل حس میشد.
داستان رو هم می تونی طولانی تر کنی، هم ادبی تر کنی و خیلی کارای دیگه که اینا همشون یه آپشن هستن که به سلیقه ات بستگی داره و می تونی هر کدوم و که می خوای انتخاب کنی.
اما نبودنش تو این داستان به دلیل ایده و طراحی ات حس نمیشه.
ایده ات رو به صورت ساده پیاده کردی و این باعث زیبایی و غیر تکراری بودن و لذت بردن نویسنده شده.
بسیار زیبا بود.
موفق باشی.:53:

با تشکر فراوان! بلع درسته، من این داستان رو خیلی یه دفعه ای و کاملا از روی احساسات نوشتم. زمان کمی هم طول کشید این کار. شاید اگه با فکر بیشتری می نوشتم طولانی تر می شد، اما کیفیت کار از بین میرفت. این حس توی داستانه که من دوستش دارم.


   
پاسخنقل‌قول
Amir2527
(@amir2527)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 134
 

این دومین داستان کوتاه تو بود که خوندمش. مثل اولی عالی بود. ممنون


   
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
شروع کننده موضوع  

Amir2527;26019:
این دومین داستان کوتاه تو بود که خوندمش. مثل اولی عالی بود. ممنون


خیلی ممنونم:) مدتیه از نوشتن دور شدم ولی با این تعریف بهم انگیزه نوشتن دوباره دادی. ممنون.


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 3 / 3
اشتراک: