Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

مجازات

3 ارسال‌
3 کاربران
1 Reactions
1,337 نمایش‌
هلن پراسپرو
(@h-p)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 362
شروع کننده موضوع  

چشم هایم را به سختی باز کردم. سرم به دوران افتاده بود. نمی توانستم زمان و مکان را در وجودم حس کنم. فقط درد بود.
ضربه ای به بدنم خورد. حتی نمی توانستم درد تازه را از میان آن همه درد تشخییص بدهم. ضربه مرا به خود آورد.
به معنای واقعی کلمه طناب پیچ شده بودم. طناب سفتی از قوزک پایم تازیر گردنم بسته شده و آنقدر پیچ خورده بود که نمی دانستم کجا گره خورده. ضربه ای دیگر، با تازیانه روی بدنم فرود آمد. آنقدر محکم بود که طناب ها هم نتوانستند جلوی ضربه را بگیرند. جیغی تا حنجره ام بالا آمد اما توان بیرون رفتن نداشت. پارچه ای توی دهانم فرو کرده بودند که توان تخلیه احساساتم را به من نمی داد. با درماندگی سعی کردم تکانی بخورم، اما نتوانستم.
چندین ضربه پشت سر هم به بدنم خورد. اما با وجود چشم بند، نمی دانستم کار چند نفر است. جیغ هایی که توی گلو خفه می شوند، و تاریکی، تنها چیز هایی بودند که می فهمیدم. سر جایم بی حرکت ایستادم. چه کار میتوانستم بکنم؟ از خدایان خواهش کردم هر چه سریعتر روحم را به جهنم ببرند. حداقل آنجا می توانستم ببینم و جیغ بکشم.
صدایی گفت:«فکر کردی؟ به همین راحتی ها نمی کشمت.»
صدا از بیرون بود یا درون؟ با وجود گوش خونینم به هر دو گزینه شک داشتم.
چند دقیقه ای بدنم همانجا، مثل لاشه ای که کرکس ها دست آن کشیده باشند بی حرکت ماند. با خودم خدایان را شکر کردم که گذاشته اند در آرامش، و البته طناب پیچ شده بمیرم. اما حرکتی نگهانی که از روی زمین بلندم کرد، حتی اجازه نداد دعایم را تمام کنم. احتمالا تا آن زمان بدنم افقی روی زمین بود زیرا احساس ایستادن روی پاهایم به من دست داد.بدنم کرخت شده بود از درد. کسی که از روی زمین بلندم کرده بود، با طناب ها ور می رفت؟ می خواست آزادم کند؟
امید هایم باطل بود.طناب ها باز شدند، باید روی زمین می افتادم، اما بدنم با زنجیر به ترکی عمودی متصل بود. نفس هایم همراه خون بود، اما خون توی دهانم مانده بود و گاه به درون گلویم سر می خورد. دست هایم از هم باز بودند. پس تیرک نبود. صلیب بود. می خواستند مرا به صلیب بکشند و بر طبق مذهب کثیف خود آتش بزنند؟ تقلا نکردم. نایی در وجودم نمانده بود.
دستی پارچه را از دهانم بیرون کشید. خون بالا آوردم. صداهای گنگ و نامفهومی می شنیدم. چیزی نرم روی گوش هایم کشیده می شد. داشت گوشم را از خون پاک می کرد. چرا؟
کارش که تمام شد و چشمبند را از روی چشمم برداشت، فهمیدم. روحم می خواست از جسمم فرارکند اما نمی توانست. او بود.
نیشخندی روی لبش بود. چشمان سبزشهم به من پوزخند می زدند. او روی صورتم دست کشید:«دخترک بیچاره؟ بهت که گفته بودم بالاخره مال خودم میشی. اینجا رو می بینی؟ پر از اجساد اوناییه که مال من شدن و مردن. اونا به میل خودشان به اختیارم در اومدن. اما تو تقلا کردی. برای همین بیشتر از اونا دوست دارم.»
دست کثیفش از روی صورتم به گردنم رسید.
- اما باید مجازات بشیی.یه مجازات کوچولو. اونا مردن. اما تو نخواهی مرد. تو باید برای همیشه توی آغوش من بمونی. نمی خوام به مرگ تقدیمت کنم.
لرزیدم. فقط لرزیدم. خالی از احساس بودم.
-به من اجازه میدی موادمازل؟
سرم روی سینه ام افتاد. و او این را به حساب موافقت گذاشت.
چند دقیقه بعد، صدای جیغی که مدت ها توی گلویم مانده بود به گوش رسید.


   
نقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

سلام. لطفا یک بازنگری کنید متنتون رو، یک سری مشکلات نگارشی و تایپی داره که حتی می‌تونن موضوع داستان رو عوض کنن. مثلا فعل منفی، مثبت شده! این خیلی حرفه دیگه. یا مثلاً از یک کلمه یک حرفش حذف شده، بین کلمات اسپیس نیست، از این دست چیزها.


   
پاسخنقل‌قول
arwen
(@arwen)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 209
 

جالب بود واقعا
دستتون درد نکنه البته یه سری مشکل نگارشی در ش دیده میشه اما از نظر داستانی خوب بود


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: