در اتوبوس نشسته بودم . سرم را به شیشه سرد آن چسبانده بودم ؛ از خنکای آن لذت می بردم و رفت و آمد مردم را تماشا می کردم. مردمی کاملاً عادی. با رفتار هایی معمولی. خانمی که به همراه دوستش از ویترین مغازه ای دیدن می کرد، مردمی که به یکدیگر تنه می زدند تا سریعتر به مقصدشان برسند. بچه ای که مادرش دست او را محکم گرفته بود و اشک از چشمان کودک جاری بود و مادرش اخم غلیضی کرده و او را به دنبال خود می کشید. بچه های مدرسه هایی که مدرسه شان تازه تمام شده بود و با چهره هایی خسته ولی با اشتیاق به سمت خانه هایشان می رفتند. به تدریج صحنه ها عوض شد. مردم دیگر عادی نبودند. ظاهرشان و پوششان تغییر کرده بود. چشمانم گرد شد. از شدت تعجب از جایم برخواستم. منظره بیرون باز هم عوض شد. مردم دیگر مردم نبودند. اتوبوس ایستاد. سراسیمه از اتوبوس پیاده شدم. مردمانی با شمایل مختلف؛ یکی شبیه به یک گربه، دیگری به سان یک روباه. یکی نیز با چشمانی همانند وزغ مرا خیره نگاه می کرد. ترس سرتاسر وجودم را فراگرفته بود. قدم های لرزانم را یکی پس از دیگری بر می داشتم و با چشمان گرد شده به اطراف می نگریستم؛ یک انسان. شمایلش شبیه به انسان بود و لااقل شبیه به حیوانات نبود. نزدیکش شدم. خانمی که با لباس های کثیف و پاره بر روی زمین نشسته بود و سرش را پائین انداخته بود. مردم از کنار او بی تفاوت رد می شدند. اما بعضی ها هم به او کمی پول می دادند. کنارش نشستم. خوشحال از اینکه یک انسان پیدا کرده ام، پرسیدم:
- شما می دونید اینجا چه خبره؟
سرش را بالا آورد تا جوابم را بدهد، بر جای خود خشک شدم. وحشت زده قدمی به عقب برداشتم. او صورت نداشت. عقب عقب از او دور شدم. از پشت به کسی برخوردم و به زمین افتادم. دستش را برای کمک به من جلو آورد. دستش را گرفتم و از زمین برخواستم. با احساس اینکه چیزی روی دستم چکید، به دستم نگاه کردم؛ خون. با شدت دستم را از دستش در آوردم و به آن فرد نگاه کردم. از چشمان و دهان و گوش های او خون بیرون می زد. با انزجار به او نگاه کردم و دوان دوان از او دور شدم. اینجا دیگر چه جهنمی بود؟
سرم را پائین انداخته بودم و به اطراف نگاه نمی کردم. به اندازه کافی صحنه های منزجر کننده را در طی این چند دقیقه دیده بودم.کسی دستش را به شانه ام زد. به سرعت به عقب بازگشتم. از شدت تعجب، چشمانم گرد شد. نفس عمیقی کشیدم. آنقدر آدم های عجیب را دیده بودم که از دیدن یک فرد عادی تعجب کردم. در حالی که صدایم می لرزید پرسیدم:
- اینجا کجاست؟
پاسخ داد:
- اینجا؟ شهر تو است. انتظار دیگری داشتی؟
- خوب، نمی دانم. گیج شده ام. مردمان شهر من اینگونه نبودند.
- و تو درباره علت این تغییر چه فکری می کنی؟
- نمی دانم. راستش من آدمی فقیر هستم هنگامی که سوار اتوبوس شدم و اتوبوس در محله های فقیر نشین بود؛ مردمان ظاهری موجه داشتند، پس از طی مقداری از مسیر ابتدا پوششان و سپس خودشان تغییر کردند و...
- و...؟
با دقت بیشتری به اطرافم نگاه کردم. راست می گفت. این ها مردمان من بودند. یکی از آن افراد را شناختم. دوستم بود. تغییر کرده بود. به حدی که به سختی او را شناسایی کردم. دمی به درازای دم روباه داشت و گوش هایی مانند یک گرگ.
از شوکی که به من وارد شد، نفس کشیدن را فراموش کردم. با احساس نیاز به اکسیژن نفس عمیقی کشیدم که مرا از شوک در آورد.
اکنون ماجرا را فهمیده بودم. قضیه چیزی ورای تصور من بود. این واقعیت نهان در واقع به گونه ای می شد گفت ترسناک بود. این صورت ها، واقعیت آنها بود.
ماشینی از سمت چپ، با سرعت به طرف من می آمد. بر جای خود میخکوب شده و چشمانم، بر حرکت ماشین قفل شد. صدای وحشتناکی به گوشم رسید. چشمانم را از ترس بستم. بعد از اینکه صدا قطع شد، چشمانم را باز کردم. در اتوبوس بودم. پشت شیشه. اما مردمان؛ همان مردمان عادی بودند.
خب خسته نباشی رها جان.داستان خوشکلی بود.
از نظر اسم خیلی خوب بود و بهش میخورد.
توی داستان پرش داشتی.خیلی تیکه تیکه بیان کردی داستانو که باعث میشه انسجام از بین بره.
داستان خشکی بود به نظرم.توصیفاتتو افزایش بده تا خواننده جذب شه.
روند سریع داستان باعث از بین رفتن تمرکز شده بود.
فضاسازی های خیلی کم منجر به دلزده شدن و نفهمیدن مقصود داستان میشه.سعی کن افزایش بدی فضا سازی رو .
از کلمات تکراری کمتری استفاده کن.مثلا تو خط اول دوبار گفتی خنک.میتونستی یه جا بگی خنک یه جا بگی سرد.
از نظر نگارشی هم اشکالاتی رو شامل میشد.مثل قسمت سرم را شیشه خنک آن چسبانده بودم ؛اینجا قبل از را یه "به"کم داره.
در کل خیلی خوب بود رها امیدوارم داستانای دیگتو ببینم
خسته نباشی به شددددددددددددددت منتظرم شدددددددددددددددید
مفهوم جالبي داشت و خوشم اومد. روندش هم خوب بود فقط توصيف كم داشت، اين داستان به توصيفش هست مثلا وقتي اومدي اون شخصيت توي داستان و به همراه خواننده ها از اتوبوس بيرون اوردي بيشتر بايد اونجا رو توضيح ميدادي و براي داستان كوتاه بهت پيشنهاد ميكنم بين گفت و گو هاشون هم توصيف كني. به عنوان مثال :{حالت و احساسات اون ادمها و اطراف اونها..}
منتظر داستان بعديت هستم:1:
این نوع سبک داستانی که نوشتی مفهومیه. نیازی به توصیف و ... نداره، اما یک مفهوم غلیظ میخواد. این که چهره ی واقعی یک فرد اینطور باشه که از چشمان و دهان و گوشهاش خون بیاد یا فردی که چهره نداره مفهومی نمیرسونه، نه لااقل جیزی که نویسنده مد نظرشه.
از نظر نوع نوشتار و حجم حوب بود، اما مشکلات ویرایشی زیاد داشت، مخصوصا توی پاراگراف اول
به هر حال داستان خوبی بود. امیدوارم بیشتر تلاش کنی و هر روز بهتر بنویسی :53:
داستانت مفهومی و نمادین یا سمبولیک باید باشه یعنی مدلش اینطوری بود ولی نتونستی خوب روش کار کنی. اما اینطوری بازم بنویس، بیشتر داستانهای این مدلی بخون. کارهای لاوکرافت خیلی می تونه کمکت کنه. موفق باشی
داستان خوبی بود، ایده خوبی داشت. لذت بخش بود.
ولی من حس میکنم یکم قسمت اولو توضیح میدادید بهتر بود. و یکم اون داستان فهمیدن رو بیشتر کشش میدادید در ذهن حداقل من بهتر جا میرفت. در واقع یکم سرعت داستان زیاد بود.
اون شکل ها هم توصیف میشدند داستان بهتر میشد.
من به عنوان یه آدم معمولی گفتم. در حد یک نظر.
در این شبای عزیز التماس دعا
یا علی مدد
تخصصی توی این جور داستان ها ندارم برای همین نمیتوانم چیزی بگم که کمکت کنه با این حال احساس می کنم داستانت چیزی کم داشت .
فکر کنم روند سریع و سرعتی اتفاقات بود و انتخاب چهره خونی و ... به عنوان چهره اصلی بود. راستش نتوانستم باهاش ارتباط برقرار کنم ولی خب چون تخصصی ندارم نظرم را جدی نگیر
متن داستان تغییر یافت. یه بار دیگه لطف کنین بخونین:)
خب من فک میکنم که یه داستان مفهومی خیلی خوب نوشتی که خب البته یه سری ایرادات داشت، مثلا روند سریع داستان،عدم توصیف مناسب،من به شخصه دوس داشتم که چهره ی مردمو با دقت وغلظت بیشتری توصیف کنی طوریکه خواننده بتونه با شخصیتهای داستان ارتباط برقرار کنه ولی در کل داستان قشنگی بود بازم از این داستانا بنویس.خسته نباشی
خوب بود رها جون
دستت درد نکنه
فقط یه موردی داشت انگار یه کم تیکه تیکه بود پارت پارت
هدف داستان کوتاه آخرش یه نتیجه هست یه نتیجه گیری این رو هم اگه داشته باشه عالی میشه
ایده ش جالب بود. در واقع خیلی جالب بود. هر چند قبلا داستانهایی تقریباً مشابه نوشتن ولی این ایده خیلی خوب بود.
به جای زیاده گویی و داستان پردازی، با نشون دادن این که قیافه هاشون عوض شده، مفهوم رو رسوندی. میدونی چی میگم؟ :دی ولی به نظرم یکم دیگه توصیف میکردی چیز خوبی میشد.
یه چیزی به ذهنم رسید، هر ویژگی رفتاری، یه سری خصوصیات خاص داره، اگه میتونستی اینو نشون بدی و فقط به ظاهرشون نپردازی هم خوب میشد. :1:
به طرز عجیبی منو یاد انیمه "شهر اشباح" انداخت. اگه ندیدی حتما ببین. اسطوره ایه واسه خودش! البته کاملا با این داستان فرق داره، منتها حس کردم یه مقدار شبیهن.
تصادف با ماشین یه جوری بود. یعنی به عنوان خواننده حس کردم بهتر میبود وقتی حقیقت رو فهمید، همه چیز عادی بشه. البته شما نویسنده ای و این به خودت بستگی داره. :1:
« بچه های مدرسه هایی که مدرسه شان تازه تمام شده بود » "مدرسه"ی اولی حذف بشه بهتره.
در نهایت، بسی خوشمان آمد. :1:
پیروز باشی :1:
شدیدا مجذوبش شدم و دلم میخواست سریع بخونم ببینم چی میشه ولی کاش خودت برا خواننده نمیگفتی که این واقعیت درونشونه. بزار یه چیزی هم بمونه برا خواننده که خودش بفهمه. در کل خوب بود
نزدیکش شدم............. کنارش نشستم؟
اول یه توضیح بدم که من معمولا حسی کار میکنم اگه جلو این قسمت ها از نوشته ات علامت سوال گذاشتم دلیلش اینه که براساس تجربه و کتاب هایی که خوندم به نظرم میاد که یه چیزی توشون درست نیس. شاید نتونم واس همش دلیل بیارم و بگم مثلا برو فلان صفحه فلان کتاب زبان فارسی رو نگاه کن میفهمی چرا اشتباهه ولی به نظرم اشتباه اومدن
مثلا شما نوشتی یه انسان دیدم نزدیکش شدم بعد یه توضیحات راجب شخص دادی بعد نوشتی کنارش نشستم. من حس میکنم این اشتباهه به نظرم اول باید توضیحاتو مینوشتی بعد میگفتی نزدیکش شدم و کنارش نشستم
غلیض؟ غلیظ فکر میکنم درست تر باشه
بچه های مدرسه هایی که تازه مدرسه شان؟ بچه مدرسه ای هایی که تازه مدرسه شان یا حتی بچه هایی که تازه مدرسه شان میگفتی به نظرم بهتر بود.
ظاهرشان و پوششان؟ ظاهر و پوششان فکر میکنم بهتر باشه
یک انسان.شمایلش شبیه به انسان بود و لااقل شبیه حیوانات نبود؟ به نظرم سه بار پشت هم اشاره کردی که انسانه. اگه میخواستی نشون بدی که خیلیم شبیه انسان ها نیس ولی تنها چیزیه که دیده میشه به نظرم راه های بهتری وجود داشت
مردم از کنار او بی تفاوت رد میشدند. اما بعضی ها هم کمی به او پول میدادند؟ به نظرم مردم یا بی تفاوت از کنارش رد میشن یا بهش پول میدن
حتی اگه بخوای جفتشو با هم بگی به نظرم مردم بی تفاوت از کنارش میگذشتند و بعضی ها پول خردی به او میدادند بهتر باشه
در کل یه ویرایش حسابی میخواد از نظر من:}
بقیه نظرم هم با سمیه بانو یکیه. دیه نیاز به گفتن نداره
در اخر اینکه من یه خواننده بی سواد هستم:} شاید بعضی ایرادایی که گرفتم چرت و پرت باشه:} ولی به هر حال گفتم نظرمو بدم:}
موفق باشی مدیر ازمایشی:}
.