تمرین :
هرکس با توجه به تواناییش ، یک محیط رو با طرز نگارشش توصیف کنه . ترس و خوشحالی و ... کاره خیلی آسونیه ، میگیم چه موضوعی رو توصیف کنیین و شما هم اولین و یا بهترین چیزی رو که فکر میکنین ، مینویسین .
حسین تو نقد واقعا کارش درسته، به شدت قبولش دارم.
تا حالا سه تمرین با موضوعات مختلف انجام شده. برای دسترسی به اونها به لینک زیر مراجعه کنید.
شماره ی تمرین |
موضوع تمرین |
قسمت نقد |
تمرین یک |
فرار در جنگل |
پست 35 |
تمرین دو |
پنج دقیقه قبل از مرگ فردی |
پست 50 |
تمرین سه |
تفکرات یک ادم روانی |
پست 69 |
تمرین چهارم | کتک خوردن | ... |
تمرین پنجم:
موضوع ، کتک خوردن
حال گروهی یا تکی میزننش، میتونه یک دعوای عادی باشه، یا یک مبارزه که فرد کتک میخوره
هرچیزی که به نظرتون تو تجسم کمک میکنه استفاده کنین.
#نویسنده #کارگاه_داستان_نویسی #فانتزی #معرفی_داستان_فانتزی #داستان نویسی
روی زمین افتاده بودو نفس نفس میزد اما تقلا میکرد که مقاومت کند
یک لگد درست به زیر شکمش برخورد کرد و فریادش را به آسمان برد به زحمت خودش را روی زمین کشید تا خودش را از وحشی گری آن مرد درشت هیکل دور کند.اما اینبار ضربه ای از طرف دیگر به صورتش خورد. بی اختیار دستش را بالا آورد میتوانست گرمی خونی را که از بینی شکسته اش بیرون میزد احساس کند. دنیا دور سرش میچرخید.صدایی محو در ذهنش طنین انداخت: بگو دختره کجاست
درد شدید میشد، توان نفس کشیدن را از او میگرفت و در اوج درد، آرام میگرفت. شبیه به پالس هایی پشت سر هم در تمام بدنش، درد زیاد و کم میشد.
سعی میکرد درد را پس بزند. فکش در رفته بود و نمیتوانست دهانش را ببند و خون از دهانش بر روی سنگ ریزه های روی زمین میریخت. به سختی سعی میکرد نفس بکشد. جسمش بی جان تر از آن بود که بتواند فرار کند. به سختی چشمانش را باز کرد. بدلیل مشتی که بر چشم راستش خورده بود، ورم دردناک ایجاد شد که نمیگذاشت چشمش را به درستی باز کند. چشم چپش هم اگر باز میشد خون به درونش میرفت، تنها با چشم راستش میدید. با دید کمش به کسانی که دور اورا گرفته بودند نگاه گذرا انداخت. ۴ نفر که در پارکینگ او را دوره کرده و به باد کتک گرفته بودند. یکی از آنها جیب هایش را جست و جو میکرد تا پولی ببابد. به سختی سعی کرد جلوش را بگیرد، دستش را به سمت جیبش برد تا چیزی را برندارد. لگدی دستش را کنار زد و پاشنه ی کفش بر پشت دستش قرار گرفت. هیچوقت فکر نمیکرد پاشنه های کفش ها اینقدر تیز باشند.
- این لعنتی لیاقتش همینه.
یکی از ۴ نفر لگدی به شکمش زد و قبل اینکه حرکت کند شخصی پایش را بر پشتش گذاشت.
- همه چی رو گرفتی؟
- آره.
لگدی بر صورتش زدند که آرامشی عجیب را با بیهوشی به او داد و آن ۴ نفر رفتند.
نه ويرايش داره،نه اصوليه و نه قواعد رعايت شده، دلم خواست يه چيزي بنويسم همين
------------------------------
برخورد دستش به صورتم تمام بغض هاي فرو خورده ام را باز كرد،دلم مي خواست اشك بريزم و يا شايد فرياد بزنم اما اينكار را نكردم در عوض به ارامي دستم را بر روي صورتم قرار دادم،سوزش عجيبي داشت اما دردش از درد قلبم بيشتر نبود، نگاهش كردم كه با خشم به من چشم دوخته و منتظر عكس العملي از سوي من است،دستانش در كنار بردن كشيده اش افتاده و انها را مشت كرده بود،شايد تصميم داشت ضربه بعدي را با مشت كوچكش به شكمم بكوبد،نميدانم بايد صبر مي كردم و منتظر ميشدم.
چهره اش برافروخته شده بود و خون به زير پوست سفيدش دويده بود، اه خدايا چقدر زيبا به نظر مي امد.
بي اختيار لبخندي بر لبم نشست اينكارم خشمش را افزون كرد.
لبهاي كوچكيش را بر هم فشرد و سيلي ديگر به صورتم نواخت، اشكم بي اختيار سرازير شد ديگر نمي توانستم بخندم،طعم بدي در دهنم حس كردم،خون بود ، خوني كه از گوشه لبم جاري شده بود.
ديگر نميشد دست ديگرم را روي ان طرف صورتم قرار دهم براي همين دستم را برداشتم و در كنارم انداختم.
به حرف امد و فرياد زد : - لعنتي يه كاري انجام بده!
چه كاري مي توانستم انجام دهم در برابر كسي كه تمام روياهايم را بر باد داد؟
افسوس.
- بزار من كار اين اشغالو تمام كنم!
صداي مردي بود كه پشت سرم مي امد، كدام مرد؟ اري اري يادم امد همان كه با عشقم ديده بودمش، شايد بهتر بود ميگذاشتم او كارش را انجام دهد.
به سمت مرد برگشتم و اب دهانم را بر روي صورتش پرت كردم.
لخظه اي بعد مشت مرد بر صورتم نشست،بي اختيار به زمين افتادم،گوشم به سختي ميشنيد يك لحظه احساس كردم كسي فرياد ميزند اما شايد اشتباه مي كردم، ناگهان مرد لگدي محكم بر شكمم كوبيد،درد تمام وجودم را گرفت و براي لحظه اي حتي نتوانستم نفس بكشم.
- مرديكه حرام زاده!
يك دفعه دنيا بر روي سرم خراب شد،ان مرد ابله به مادرم فحاشي كرد،تمام توانم را جمع كردم و سپس دستم را بر روي زمين قرار دادم و به ارامي برخواستم!
- بيشعور عصبانيش كردي ... بيا فرار كنيم!
پورخندي زدم،گوشم درست نميشنيد و بدنم همچون كاغذي ماچاله شده و خورد شده بود كه به سختي انرا صاف كرده اند.
- اين بچه سوسول چيكار ميتو...
نذاشتم حرفش تمام شود،با تمام توان به سمتش هجوم بردم.
ژنرال تو مثلا باید نمره بدی و نقد کنی 0_0
زودتر موضوع بعدی رو بیار وسط. یکم رو تمرین های کارگاه بیشتر کار کنیم
خب من كه گفتم دلم خواسته يه چيزي بنونيسم و خب كارم انقدر ضعيف هست كه نيازي نباشه در مئردش خودم نظر بدم.
ممد موضوع جديد را بفرماييد تا من اينا را بنقدم
این تجسم حقیقی جهنم بود.
آن ها مرا یافته بودند، و این بار راه فراری نبود. در این کوچه تاریک و بن بست، در زمانی از شب که پرنده پر نمی زد من را یافته بودند، و شکی نبود که بدون لو دادن افرادی که به ظاهر دوستانم بودند، انقدر ساده پیدا نمی شدم. نفس هایم در هوا یخ می بست و من ترسیده بودم. شاید هربار به شیوه ای فرار کرده بودم، اما این بار...این بار فرق می کرد.
شش نفر بودند، همان شش نفر همیشگی. و مشخص بود که برای رساندن دستشان به گلویم و گرفتن جان از تنم لحظه ای طاقت ندارند. می لرزیدم، آن قدر که لبخند دیگری بر لب آن ها نشاند، لبخندی ناشی از پیروزی...
کلمه اضافه ای رد و بدل نشد، آن ها جلو آمدند، و بدون اتلاف وقت به کاری که برایش آمده بودند پرداختند. اولین مشت بر صورتم نشست. فرصت نفس کشیدن نیافتم و لگدی بر پهلویم فرود آمد. و چه دردناک بود لگدهای با پوتین های سربازی آن ها... و بی وقفه بر من فرود آمد. سعی کردم صورتم را با دستانم بپوشانم و از آن محافظت کنم اما درد همچنان به قدرت خود باقی مانده بود. مثل رگباری از آتش بر من می بارید.رهبرشان با بی رحمی موهایم را کشید و من را به خودش نزدیک کرد، آب دهنی روی زمین انداخت و با پیشانی محکم به صورتم کوبید و سپس مشتی به شکمم زد. خشم و ترس و درد همزمان درونم می جوشیدند، سرم از درد می تپید و سوزش زخم هایم مرا عصبانی تر کردند. دیگر نتوانستم تحمل کنم... خشم به گلویم رسید. دستم را بلند کردم و با سرعتی که خودم را هم متعجب کرد مشتش کردم و بر صورتش کوبیدم. از شدت ضربه سرش به سمتی چرخید، لبش پاره شد و خون جریان یافت.و بعد از چند لحظه به آرامی به سمت من برگشت. با نفرتی عظیم به من خیره شد و سپس، سپس او دیوانه شد. خون جلوی چشمانش را گرفت، دوستانش را کناری زد و با تمام توانش به جانم افتاد.
لگد و مشت هایش مرا به زمین کوباند، و خیلی سریع کار به جایی کشید که دیگر نمی توانستم تکان بخورم. ضربه هایی پی در پی به شکمم زده شد، و من شروع به خون بالا آوردن کردم. جلوی چشمانم تار شده بود و اطرافم را محو می دیدم. کنار زانو زد، یقه ام را به سمت خود کشید، نیشخند پر حرصی زد و بعد...
مشت بود که صورتم را می کوبید. کوبید و کوبید، خون فواره زد و بعد از آن سیاهی به سمتم هجوم آورد...
من دیگر چیزی نفهمیدم.
دوستان، این تاپیک خوبیه، نذارین از یاد بره
والا من این تاپیک رو از سر میگیرمش، ولی فکر نکنم حمایتی بشه
قسمتش سوت و کوره، شاید باید به سمت گرفتن چند تا عضو فعال و ثابت گشت
@MAMmad
10 صفحه ارسال داره بعد میگی "سوت کور" ؟!:29: پس بقیه تاپیکا چی بگن پسرم؟ :71:
@MAMmad
10 صفحه ارسال داره بعد میگی "سوت کور" ؟!:29: پس بقیه تاپیکا چی بگن پسرم؟ :71:
خیلی وقته کسی این سمتی نمیاد، کسی از این تاپیک یادی نمی کنه:kho1:
مشت محکمی که به صورتم خورد باعث شد یکبار دیگر از درد فریادبکشم. لعنت به همه شون
حساب مشت هایی که امشب خورده بودم از دستم در رفته بود اما این یکی بدون شک دماغم را شکسته بود. برای چند لحظه دید چشمانم را از دست دادم. خدای من ..... عجب دردی داشت.
خون جمع شده در دهانم را روی زمین تف کردم و همانطور که روی چهار دست و پا افتاده بودم تلاش کردم خودم را از مسیر ضربه ی یک لگد جانانه کنار بکشم.ضربه به پهلویم خورد و نفسم رابند اورد. دستی نادیدنی یقه ی لباسم را گرفت و مرا بالا کشید: اون برادر احمقت کدوم گوریه
نیشخندم را توی صورتش پخش کردم: میخواست یه سری به گورتو بزنه....
کسی یقه اش را از پشت گرفت و کشید ... چنان وحشت زده شد که فکر کرد قلبش خواهد ایستاد ...چیزی در شکمش تکان خورد .. ولی فرصتی نداشت تا به خود بیاید همانطور عقب عقب کشیده می شد ترس قدرت تمامش را گرفته بود و نمیتوانست جیغ بکشد .. یقه لباس از جلو درحال خفه کردنش بود مغزش کار نمی کرد .. دستان لرزانش را بالا اورد و سعی کرد یقه لباسش را کمی از گلویش دور تر کند ولی دست هایش انقدر بی حس بود که نتوانست کاری از پیش ببرد... لب هایش شروع به لرزیدن کرد و کنترل اشک هایش دست خودش نبود .. یقه اش رها شد ولی همزمان از پشت به دیوار برخورد کرد شدت برخورد به قدری زیاد بود که حس کرد مغزش در سرش تکان خورد !! و ستون مهرهایش قدری جابه جا شد .. چشمانش سیاهی می رفت و سعی می کرد با تند نفس کشیدن کمبود هوای چند لحظه پیش را جبران کند .. ولی مشتی که به شکمش وارد شد باعث شد نفس بند بیاید حجوم خون به دهانش را حس کرد .. تا به حال این همه درد را یکجا احساس نکرده بود ... نگاهش کم کم متمر کز شد و توانست کسی را که این بلا ها را سرش اورده بود ببیند ... طلبکارش بود و بالاخره گیرش انداخته بود .. ضربه ای به زانوهایش اصابت کرد که درد ان را در استخوانش هم احساس کرد ... درد ترس و و حشت تمام توانش را گرفته بود ... روی زانو هایش بر روی زمین افتاد...
سلام
تمرین چهارم :
موضوع ، گم شدن
متن اول شخص باشه. مکان گم شدن با خودتونه
هرچیزی که به نظرتون تو تجسم اون منطقه کمک میکنه رو بنویسین.
احساسات گم شدن و نشون دادن مکان گم شدن خیلی مهمه
درسته این تمرین مال قبلناست ولی دوست داشتم انجامش بدم ببینم توانم در چه حده
وحشت زده به غرفه ابنبات فروشی چسبیده بودم تا از حجوم ادم ها در امان بمانم .. چشمانم با اضطراب روی همه چرخ میخورد تا اشنایی پیدا کند. بغضم گرفته بود؛ اگر پدرم را پیدا نمی کردم چه ؟؟ همه اش تقصیر خودم بود کاش دستش را رها نکرده بودم ..
فکر کردم بهتر است دنبالشان بگردم ازمیان ادم هایی که با عجله اینور انور میرفتند راهم را باز کردم... پس پدرم کجا بود ؟؟؟ با بغض پدرم را صدا میزدم ولی صدای من میان این همه سرو صدا زمزمه ها و صدای بلند گو که اتمام زمان بازدید از نمایشگاه را اعلام م یکرد .، محو شد .
احساس گرما می کردم . کم کم همه چیز در هاله ای از اشک فرو رفت . نمی توانستم خوب ببینم .. تند تند اشک هایم را پاک کردم تا جلوی دیدم را نگیرند .
فکر کردم شاید بهتر باشد از سالن نمایشگاه بیرون بروم انوقت وقتی،پدرم بیرون امد او را میدیدم .
وقتی با پدرم بودم بزرگ بودن نمایشگاه را دوست داشتم ولی حالا عظمت نمایشگاه وحشت زده ام کرده بود ..
مردی از جلو می امد که دست هایش پر از کیسه های خرید بود سعی کردم از سر راهش کنار بروم ولی هر طرفم کیپ تا کیپ پر از ادم بود .. مرد بی اعتنا به من با عجله از کنارم رد شد ولی،کیسه های،خریدش،به شدت به من برخورد کرد و من روی زمین افتادم .با ناله خواستم بلند شوم که کسی دستم را له کرد . از درد جیغ کشیدم ولی بازهم صدایم به جایی نرسید از ترس اینکه باز هم لگدم کنند دست سالمم را روی زمین گذاشتم و بلند شدم .خودم را به گوشه رساندم . قلبم وحشیانه به قفسه سینه ام برخورد می کردانقدر تند تند میزد که کم کم دردم امد .. حتی صدای ضربانم را در گوش هایم می شنیدم .
دستم هم درد می کرد . انقدر گریه کرده بودم که بینی ام کیپ شده بود و سرم درد می کرد .. راهم را نزدیک به غرفه ها پیش گرفتم . نمیدانستم کدام طرفی بروم . اصلا یادم نمی امد ان غرفه ها را دیده بودم یا نه ؟ بعضی وقت ها متوجه می شدم دور خودم چرخیده ام .. بعضی وقت ها مردی با کت و شلوار شبیه به پدرم میدیدم و وقتی نزدیک میشدم با وحشت میفهمیدم که پدرم نیست . سرگردان همراه با جمعیت به هر طرف کشیده می شدم .می ترسیدم پدرم بدون من برود. پاهایم گز گز می کردند .. خودم را به سکویی که وسط جمعی از غرفه ها بود رساندم مثل بقیه روی ان نشستم .از بس هق هق کرده بودم سکسکه گرفتم. سعی می کردم نفسم را ارام کنم . اشک هایم بند امده بود ولی وحشت سرجایش بود .. اگر پدرم را پیدا نمی کردم چه ؟؟ اگر او بدون من میرفت ؟؟ من هیچوقت نمی توانستم به خانه برگردم .. خانه ما از اینجا خیلی دور بود .. خیلی ...
خودم را در اغوش گرفته بودم و تکان میخوردم .. پرده اشک باز هم دیدم را تار کرده بود .. از دور مردی شبیه به پدرم را دیدم که دارد نزدیک می شود .. باز هم زدم زیر گریه حتما..او هم پدرم نبود .. کم کم داشتم دیوانه می شدم شابد .. همه را شبیه به پدرم میدیدم ... ولی مرد نزدیک تر شد .. دست هایش پر از کیسه خرید بودند .کیسه های غرفه لوازم تحریر و و لواشک ..خرید های من .. ان صورت نگران پدرم بود یا نه ؟؟
یک ضربه ی جانانه و دنیا دور سرم چرخید.
تا به حال به این خوبی ستاره ها را ندیده بودم. ستاره ها بالای سرم دور میزدند درست جلوی چشمانم رژه میرفتند بی اختیار لبخند زدم و یک مشت جانانه لبخندم را ناپدید کرد. از شدت درد به خودم پیچیدم . تلو تلو خوردم و خودم را از مسیر دستهای قدرتمندش کنار کشیدم: لعنتی میشه یه لحظه به حرفم گوش بدی؟
او علاقه ای به حرف زدن نداشت. موفق شدم صورتم را کمی از مسیر مشتش کنار بکشم اما نه آنقدر که ضربه مرگبارش به بینی نازنینم برخورد نکند. این بدون شک صدای شکستن بود