Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

پادشاهی های در حال سقوط

36 ارسال‌
23 کاربران
101 Reactions
18.5 K نمایش‌
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
شروع کننده موضوع  

تالارگفتمان 1
پادشاهی های در حال سقوط
نویسنده: مورگان رودز
ژانر: فانتزي حماسي، جادو
تاریخ انتشار: 11 دسامبر 2012
مترجم: علی دهقان
ویراستار: سمیه نجاتی سرشت
طراح کاور: امیرحسین افکاری
سایت مرجع: بوک پیج

خلاصه:

در سه پادشاهی میتیکا جادو سه سال قبل از یاد رفته است. و در حالی که صلح به سختی به دست آمده برای سال ها حاکم بوده است، اکنون آشوبی مرگبار زیر سطح را می لرزاند.
در حالی که حاکمان هر پادشاهی برای قدرت چنگ می زنند، زندگی های زیردستان آنها به طرز وحشیانه ای تغییر می کند. و چهار بازیکن کلیدی سرنوشت هایشان را برای همیشه در هم پیچیده می یابند. کلو، جوناس، لوسیا، و مگنوس در دنیای گیج کننده ای از خیانت ها، قتل های بهت آور، متحدان مخفی، و حتی عشق های پیش بینی نشده گیر افتاده اند.
تنها نتیجه قطعی این است که پادشاهی ها سقوط می کنند. وقتی تمام چیزی که آنها می شناسند فروپاشیده است چه کسی پیروز بیرون می آید؟

لینک دانلود نسخه انگلیسی

اجازه زدن این تاپیک رو از مدیریت کل سایت گرفتم. هر صفحه از متن انگلیسی که ترجمه کنم رو به صورت پست می ذارم و سعیم بر اینه که روزانه حداقل یه پست از کتاب گذاشته شه و تا جایی که وقتم اجازه بده سعی می کنم این مقدار بیشتر شه. بعد از اتمام هر فصل هم نسخه پی دی افش قرار خواهد گرفت. با توجه به کم بودن حجم فصول زیاد نگران نباشین.

مقدمه فصل اول فصل دوم فصل سوم فصل چهارم
فصل پنجم فصل ششم فصل هفتم فصل هشتم فصل نهم
فصل دهم فصل یازدهم فصل دوازدهم فصل سیزدهم فصل چهاردهم
فصل پانزدهم فصل شانزدهم فصل هفدهم فصل هجدهم فصل نوزدهم
فصل بیستم فصل بیست و یکم فصل بیست و دوم فصل بیست و سوم فصل بیست و چهارم
فصل بیست و پنجم فصل بیست و ششم فصل بیست و هفتم فصل بیست و هشتم فصل بیست و نهم
فصل سیم فصل سی و یکم فصل سی و دوم فصل سی و سوم فصل سی و چهارم
فصل سی و پنحم فصل سی و ششم فصل سی و هفتم فصل سی و هشتم فصل سی و نهم

   
proti، MAMAD.ZAIM13802، mtniran52 و 17 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Anahid
(@anahid)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 141
 

اورانوس: پادشاهی جنوبی
کِلِیونا (کِلیو) بلوس: جوان ترین شاهدخت اورانوس
اِمیلیا بلوس: بزرگترین شاهدخت اورنوس
تئون رانوس: محافظ کِلیو
سایمون رانوس: پدر تئون
آرون لاگاریس: نجیب زاده درباری، نامزد کِلیو
کوروین بلوس: پادشاه اورانوس
النا بلوس: ملکه مرحوم اورانوس
نیکولو (نیک) کاسیان: ملازم پادشاه
میرا کاسیان: خواهر نیک، ندیمه اِمیلیا
روگراس کاسیان: پدر مرحوم نیک و میرا
داریوس لاریدس: نامزد سابق اِمیلیا
سباستین لاگاریس: پدر آرون
کِلِیونا: الهه آتش و هوا
پیلشیا: پادشاهی میانه
جوناس آگالون: کوچک ترین پسر شراب فروش
توماس آگالون: برادر بزرگ تر جوناس
سیلاس آگالون: شراب فروش، پدر جوناس
فلیسیا آگالون: خواهر بزرگ تر جوناس
پائولو: شوهر سلیا
بریون رادِنوس: بهترین دوست جوناس
ایرنِ: زن روستایی
سِرا: نوه ایرنِ، دختر
هوگو باسیلیوس: رهبر/ سالار پیلشیا
لائِلیا باسیلیوس: دختر هوگو
لئو از دهکده جوناس: سرباز یازده ساله
تاروس: یکی از طغیان گران جوناس
اوا: ساحره اصیل، ناظر
لیمروس: پادشاهی شمالی
ماگنوس دامورا: شاهزاده لیمروس
لوسیا دامورا: شاهدخت لیمروس
گایوس دامورا: پادشاه لیمروس
آلثیا دامورا: ملکه لیمروس
سابینا مالیوس: معشوقه پادشاه، ساحره
جانا: خواهر سابینا
میکول تریچاس: خواستگار خجالتی لوسیا
توبیاس آرگینوس: پسر نامشروع گایوس
بانو سوفیا: دوست پادشاه
لرد لناردو: دوست پادشاه
آندریاس پسِلوس: خواستگار لوسیا، رقیب ماگنوس
آمیا: پیشخدمت آشپزخانه
والوریا: الهه زمین و آب
ناظرین
ایونس: ناظر جوان
تیموتئوس: ناظر ارشد
فایدرا: ناظر جوان
دانائوس: ناظر ارشد


   
ba_ba_k802، mehr و qelqelak71sh2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

جانا قبلا از امشب هرگز مرتکب قتل نشده بود.
خواهرش هیس هیس کرد: «عقب وایستا.»
جانا به دیوار سنگی ویلا فشرده شد. سایه هایی که او را احاطه کرده بودند را جستجو کرد، لحظه نگاهش را به سمت ستاره های درخشان مانند الماس روی آسمان سیاه بالا اورد.
در حالی که چشمانش را محکم می بست، به ساحره باستانی دعا کرد. لطفا، اوا، جادویی که امشب نیاز دارم تا پیداش کنم رو بهم بده.
وقتی چشمانش را گشود، ترس میانش موج زد. روی شاخه درخت یک دوجین قدم دورتر شاهینی طلایی نشسته بود.
سابینا نگاهی به شاهین انداخت. «باید حرکت کنیم. الان. وقتی برای هدر دادن نمونده.»
جانا در حالی که صورتش را برگشته از شاهین نگاه می داشت، از امنیت دیوار خارج شد تا خواهرش را به سمت در سنگین از جنس پوب بلوط و آهن ویلا دنبال کند. سابینا دستانش را روی در فشرد، جادویی که از خونی که آنها قبلا ریخته بودند نیرو گرفته بود را جاری کرد. جانا متوجه شد که نوک انگشتان سابینا هنوز در پوستشان ردهایی به رنگ قرمز دارند، و با به یاد آوری به خود لرزید. دستان سابینا شروع به درخشیدن با نور کهربایی کردند. لحظه ای بعد، در به صورت خاک اره متلاشی شد. چوب مانعی در برابر جادوی زمین نبود.
سابینا لبخندی پیروزمندانه را از روی شانه اش فرستاد. اکنون خون از دماغش جاری بود.
لبخند سابینا با دیدن نفس نفس زدن خواهرش محو شد. او خون را پاک کرد و وارد خانه قدیمی شد. «چیزی نیست.»
چیزی نبود. استفاده زیاد از این جادوی موقتا اوج گرفته می توانست به آن دو آسیب بزند. اگر مراقب نبودند می توانست آن دو را بکشد.
اما سابینا مالیوس مشهور نبود که فرد محتاطی باشد. او قبل تر در امشب در استفاده از زیباییش برای هدایت مردی ساده لوح از میخانه به سوی تقدیرش مکث نکرده بود، در حالی که جانا قبل از اینکه سرانجام تیغه علامت خود را بر قلب آن مرد بگذارد مدت زیادی تردید داشت.
سابینا نیرومند، احساساتی، و کاملا بی پروا بود. جانا در حالی که دنبال او به داخل می رفت قلبش تا گلویش آمده بود، و آرزو می کرد می توانست بیشتر شبیه خواهر بزرگ ترش باشد. اما همیشه فرد محتاط بود. نقشه کش. کسی که نشانه ها را در ستارگان می دید زیرا در تمام عمرش آسمان های شب را بررسی کرده بود.


   
Khademre، mehr، حمید و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Sorna
(@sorna)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 600
 

دختر پیشگویی شده متولد شده بود و اینجا در این ویلای بزرگ و تجملی، ساخته شده از سنگ و چوب محکم در برابر کلبه های حصیری و گلی کوچک و محقرتر در دهکده مجاور، قرار داشت.
جانا مطمئن بود که اینجا جای درست است.
او آگاهی بود. سابینا اقدام بود. آن دو با هم توقف ناپذیر می شدند.
سابینا وقتی به گوشه تالار پیچید فریاد زد. جانا قدم هایش را سریع کرد، قلبش می تپید. در راهرو تاریک، روشن تنها از مشعل های روی دیوار که نور ناچیزشان روی دیوار سنگی سوسو می زد، نگهبانی خواهرش را از گلو گرفته بود.
جانا فکر نکرد. عمل کرد.
در حالی که دستانش را به جلو پرتاب می کرد، جادوی هوا را احضار کرد. نگهبان چنگش را از دست داد و از سابینا به عقب به پرواز در آمد، به سختی به دیوار پشت سر او پرتاب شد تا استخوان هایش بشکند. به صورت یک توده روی زمین فرو ریخت.
درد عمیق به سر جانا خزید، به قدر کافی شدید تا باعث شود او شیون کند. دستش را به خون گرم و غلیظی که اکنون از دماغش فواره می زد کشید. دستش به لرزه افتاد.
سابینا محتاطانه گلوی مجروح خود را لمس کرد. «ممنون، خواهر.»
این جادوی خون تازه به سرعت قدم های آن دو یاری می رساند و دیدشان را در تاریکی راهروهای ناآشنا و سنگی واضح می کرد. اما این خیلی دوام نیاورد.
سابینا مطالبه کنان گفت: «دختر کجاست؟»
«نزدیک.»
«دارم بهت اعتماد می کنم.»
«بچه همینجاست. این رو می دونم.» آن دو چند قدم دیگر به پایین راهرو تاریک پیش رفتند.
«اینجا.» جانا بیرون دری قفل نشده توقف کرد.
جانا در را با فشار باز کرد و دو خواهر به سمت تخت خواب بچه به زیبایی کنده کاری شده داخل اتاق رفتند. آن دو به کودک، پیچیده شده در پتوی خز خرگوش نرم نگریستند. پوست دختر نوزاد سفید رنگ پریده با درخشش سالم و گلگونی روی گونه های گوشتالویش بود.
جانا فورا عاشق نوزاد شد. اولین لبخندی که توانست بعد از روزها بزند روی صورتش شکفت. نجوا کرد: «دختر زیبا.» دستش را به سمت تخت خواب دراز کرد تا نوزاد را به آرامی بردارد.
«مطمئنی خودشه.»
«آره.» جانا بیشتر از هر چیز در زندگیش در این مورد مطمئن بود. بچه ای که او در بازوانش نگاه داشته بود، این نوزاد کوچک و دوست داشتنی، با چشمان آبی آسمانی و موهای کرک مانندی که روزی به سیاهی بال کلاغ می شدند، نوزادی بود که پیشگویی شده بود جادوی لازم برای به دست آوردن کیندرها، چهار وسیله که محتوی منبع همه المنتیا، جادوی عنصری بودند، را دارد. زمین و آب، آتش و هوا.
جادوی بچه جادوی یک افسونگر می بود، نه ساحره ای عادی مثل جانا و خواهرش. اولین بار در هزار سال، از زمانی که خود اوا زندگی کرده و نفس کشیده بود. در جای این بچه نیازی به خون یا مرگ یا اجرای هیچ نقشی نبود.
جانا تولد این بچه را در ستارگان دیده بود. تقدیرش یافتن او بود.
صدایی از سایه ها خرناس کشید: «بچه رو بذار پایین. بهش آسیب نزن.»
جانا در حالی که کودک را به سینه می فشرد دور خود چرخید. چشمانش به خنجر زن که به سمت آنها نشانه رفته بود افتادند. لبه تیز خنجر در نور شمع چرخید. قلبش فرو ریخت. این لحظه ای بود که از آن وحشت داشت، دعا کرده بود که فرا نرسد.
چشمان سابینا درخشیدند. «آسیب زدن بهش؟ کاری نیست که اصلا قصدش رو داشتیم. حتی نمی دونی اون چیه، مگه نه؟»
ابروهای زن با گیجی به هم پیوستند، اما خشم نگاه خیره اش را سخت کرد. «قبل از اینکه بهتون اجازه بدم این اتاق رو باهاش ترک کنین می کشمتون.»
سابینا دستانش را بلند کرد. «نه، این کار رو نمی کنی.»
چشما مادر گشاد شدند و در حالی که نفس نفس می زد دهانش باز شد. نمی توانست نفس بکشد، سابینا جریان هوا به ریه هایش را مسدود کرده بود. جانا رو برگرداند، صورتش با اندوه پیچ خورده بود. ظرف یک لحظه تمام بود. بدن زن به زمین افتاد، در حالی که دو خواهر او را دور می زدند و از اتاق می گریختند هنوز پیچ و تاب می خورد اما بی جان بود.


   
Khademre، mehr، حمید و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Old man
(@old-man)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 8
 

جانا ردای آزادش را دور بچه جمع کرد تا در حالی که آنها ویلا را ترک می کردند و به جنگل می دویدند او را پنهان کند. دماغ سابینا به دلیل استفاده از جادوی آن قدر مخرب خونریزی می کرد. خون روی زمین پوشیده از برف می چکید.
وقتی قدم هایشان سرانجام آهسته شدند جانا نجوا کرد: «زیاد. مرگ های زیادی امشب اتفاق افتاده. ازش متنفرم.»
«به هیچ صورت دیگری اجازه نمی داد بچه رو ببریم. بذار ببینمش.»
جانا در حالی که به طرز عجیبی احساس بی میلی می کرد بچه را به او داد.
سابینا بچه را گرفت و صورت او را در تاریکی بررسی کرد. نگاهش به سمت جانا رفت و لبخندی شرورانه تحویل خواهرش داد. «موفق شدیم.»
جانا با وجود مشکلاتی که آن دو با آنها مواجه شده بودند هجومی ناگهانی از هیجان را حس کرد. «همین طوره.»
«تو باور نکردنی بودی. آرزو می کنم می تونستم الهاماتی مثل اونایی که داری داشته باشم.»
«فقط با تلاش زیاد و قربانی کردن می تونم اونا رو داشته باشم.»
«تمامش تلاش و قربانی زیادی بوده.» صدای سابینا با تحقیری ناگهانی پیچ خورد. «خیلی زیاد. اما برای این بچه، یک روز جادو خیلی آسان خواهد بود. بهش حسودیم می شه.»
«با هم بزرگش خواهیم کرد. بهش آموزش خواهیم داد و وقتی زمانش برسه که سرنوشتش رو تکمیل کنه، اونجا خواهیم بود و هر قدم راه کنارش خواهیم ایستاد.»
سابینا سرش را تکان داد. «تو نه. از اینجا من می گیرمش.»
جانا اخم کرد. «چی؟ سابینا، فکر می کردم موافقت کرده بودی که همه تصمیمات رو با هم بگیریم.»
«این تصمیم رو نه. من نقشه های دیگه ای برای بچه دارم.» چهره اش سخت شد. «و معذرت، خواهر، اما اون نقشه ها شامل تو نمی شن.»
جانا در حالی که به چشمان ناگهان سرد سابینا خیره بود، ابتدا نوک تیز چاقویی که در سینه اش فرو رفت را حس نکرد. وقتی درد شروع به نفوذ کردن کرد به نفس نفس افتاد.
آن دو هر روز، هر رویا، هر راز را با هم شریک بودند.
با این حال، به نظر می رسید، نه هر راز را. این چیزی نبود که جانا هرگز به تلاش برای پیش بینی آن فکر کرده باشد.
جانا موفق شد بگوید: «چرا باید اینطور بهم خیانت می کردی؟ تو خواهرمی.»
سابینا خونی که هنوز از دماغش می چکید را پاک کرد. «برای عشق.»
وقتی تیغه را بیرون کشید، جانا روی زانوهایش بر زمین منجمد فرو ریخت.
سابینا بدون نگاهی به عقب به نرمی با بچه دور شد و زود توسط تاریکی جنگل بلعیده شده بود.
دید جانا تار و ضربان قلبش آهسته شد. او تماشا کرد که شاهینی که قبلا دیده بود به دوردست به پرواز در آمد، او را رها کرد تا تنها بمیرد.


   
Khademre، mehr، qelqelak71sh2 و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

فصل اول
شانزده سال بعد.
«یه زندگی بدون شراب و زیبایی ارزش زندگی کردن نداره. موافق نیستین، شاهدخت؟» آرون در حالی که گروه چهار نفره در امتداد جادو روستایی خاکی و سنگی پیش می رفت بازویش را دور شانه های کلیو انداخت.
آنها برای کمتر از دو ساعت در بندر بودند و آرون از قبل مست بود، واقعیتی که وقتی نوبت به آرون می رسید باعث از جا پریدگی می شد.
نگاه کلیو به نگهبان قصر همراهشان افتاد. چشمان نگهبان از ناراحتی نزدیکی آرون به شاهدخت اورانوس درخشیدند. اما نگرانی نگهبان ضروری نبود. آرون با وجود خنجر زیبای مرصعی که همیشه در نیامی که از کمربندش آویزان بود نگاه می داشت، خطرناک تر از یک پروانه نبود. یک پروانه مست.
کلیو گفت: «نمی تونم بیشتر از این موافق باشم.» تنها کمی دروغ گفته بود.
میرا پرسید: «نزدیک شدیم؟» دختر زیبا با موهای بلند تیره مایل به قرمز و پوست صاف و بی عیب هم دوست کلیر و هم ندیمه خواهر بزرگ تر او بود. وقتی امیلیا به دلیل سردردی ناگهانی تصمیم گرفت در خانه بماند، اصرار کرد که میرا کلیو را در این سفر همراهی کند. وقتی کشتی به بندر رسید، یک دوجین از دوستانشان انتخاب کردند که در راحتی عرشه بمانند در حالی که کلیو و میرا در این سفر به دهکده مجاور برای یافتن بطری شراب بی نقص به آرون ملحق شدند. در سرداب های شراب قصر هزاران بطری از اورانوس و پیلشیا ذخیره شده بود، اما آرون در مورد تاکستانی خاص شنیده بود که محصولش بی مانند فرض می شد. برای جستجوی او، کلیو یکی از کشتی های پدرش را رزرو کرده و به صراحت از تعدادی از دوستانش برای سفر به پیلشیا برای یافتن شراب ایده آل آرون دعوت کرده بود.
«این یه سوال برای آرونه. اون کسیه که این جستجوی خاص رو رهبری می کنه.» کلویی ردای مخمل خز پوش خود را نزدیک تر کشید تا مانع سرمای روز شود. زمین سفید واضح بود، چند دانه برف سبک در امتداد مسیر پر از سنگ آنها شناور بودند. پلیشیا بیشتر شمالی بود تا جنوبی، اما با این حال دمای اینجا او را شگفت زده می کرد. اورانوس گرم و معتدل بود، حتی در سردترین ماه های زمستان، همراه با تپه های سرسبز، درختان زیتون تناور، و جریب پشت جریب مزارع معتدل. پلیشیا در مقایسه تا جایی که چشم می توانست ببیند غبارآلود و خاکستری بود.
آرون تکرار کرد: «نزدیک شدیم؟ نزدیک شدیم؟ میرا، هلوی من، تمام چیزای خوب به کسانی می رسه که صبر می کنن. این یادت باشه.»


   
Khademre، mehr، Bys و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
danialdehghan2
(@danialdehghan2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 105
 

علی فقط همین یک جلده؟


   
Bys واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
danialdehghan2
(@danialdehghan2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 105
 

danial;24873:
علی فقط همین یک جلده؟

یه مجموعه شش جلدیه. چهار جلدش چاپ شده.


   
Bys و qelqelak71sh2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Scarlet witch
(@scarlet-witch)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 61
 

میرا شکایت را با لبخندی در آمیخت. «سرورم، من صبورترین فردی هستم که می شناسم. اما پاهام به درد اومدن.»
«روز زیباییه و به قدر کافی خوش شانسم که با دو دختر زیبا همراهی شم. باید از الهه به خاطر شکوهی که در اینجا بهش برخوردیم تشکر کنیم.»
کلیو حالی که نگهبان را تماشا می کرد دید که او به آهستگی چشمانش را می چرخاند. وقتی متوجه شد که کلیو او را دیده است، همانطور که هر نگهبان دیگری ممکن بود نگاهش را فورا برگرداند این کار را نکرد. نگاهی خیره اش را با مخالفتی که کلیو را مجذوب می کرد نگاه داشت. کلیو فهمید که این نگهبان را قبل از امروز ندیده بود، یا حداقل، متوجهش نشده بود.
کلیو نگهبان را مورد خطاب قرار داد: «اسمت چیه؟»
«تئون رانوس، علیا حضرت.»
«خب، تئون، حرف دیگه ای برای اضافه کردن به بحثمون در مورد اینکه این بعد از ظهر چقدر زیاد راه رفتیم داری؟»
آرون خرناس کشید و از قمقمه اش نوشید.
«نه، شاهدخت.»
«مایه تعجبمه، چون تو کسی هستی که باید صندوق های شراب رو تا دهکده حمل کنی.»
«وظیفه و افتخار منه که به شما خدمت کنم.»
کلیو لحظه ای تئون را برانداز کرد. موی او به رنگ برنزی تیره بود، اما پوستش قهوه ای و بی چین و چروک بود. طوری به نظر می رسید که انگار می تواند یکی از دوستان ثروتمند کلیو باشد که در کشتی منتظر است تا یک نگهبان یونیفورم پوش که پدرش اصرار کرده بود آنها را در این سفر همراهی کند.
آرون حتما دقیقا به همین چیز فکر می کرد. «برای یه نگهبان قصری جوون به نظر می رسی.» در حالی که با چشمان نیم باز به تئون می نگریست از فرط مستی کلماتش در هم آمیخته می شدند. «نمی تونی از من خیلی بزرگ تر باشی.»
«هجده سالمه، سرورم.»
آرون خرناس کشید. «اصلاح می کنم. خیلی بزرگ تر از منی. خیلی.»
کلیو برای آرون یادآوری کرد: «یه سال بزرگ تر.»
«یه سال می تونه یه ابدیت پربرکت باشه.» آرون نیشش را باز کرد. «قصد دارم در یه سالی که برام مونده به جوونیم و مسئولیت نداشتنم چنگ بزنم.»
کلیو آرون را نادیده گرفت، زیرا اکنون نام نگهبان زنگی را در سرش به صدا در آورده بود. او پدرش را وقتی که از یکی از ملاقات های شورایش که در آن به طور خلاصه در مورد خانواده رانوس گفتگو شده بود بیرون می آمد استراق سمع کرده بود. پدر تئون فقط یک هفته قبل درگذشته بود، از یک اسب افتاده بود. گردنش فورا شکسته بود.
کلیو با صمیمیتی واقعی گفت: «سیمون رانوس به عنوان محافظ شخصی پدرم احترام زیادی داشت.»
تئون سرش را تکان داد. «این کاری بود که اون با اتفخار زیادی انجام می داد. و کاری که امیدوارم وقتی پادشاه کوروین جانشین پدرم رو انتخاب می کنه افتخار در نظر گرفته شدن براش رو داشته باشم.» تئون ابروهایش را در هم کشید انگار که انتظار نداشت که کلیو از مرگ پدرش بداند. لبه ای از اندوه پشت چشمان تیره اش لغزید. «ممنون به خاطر کلمات مهربانانه تون، علیاحضرت.»
آرون با صدای بلند خرناس کشید و کلیو نگاهی پژمرده به سمت او انداخت.
کلیو پرسید: «اون پدر خوبی بود؟»
«بهترین پدر. از لحظه ای که می تونستم یه شمشیر رو نگه دارم هر چیزی که می دونم رو بهم یاد داد.»
کلیو با همدردی سر تکان داد. «پس اطلاعاتش از طریق تو به زنده موندن ادامه می ده.»
اکنون که به نظر می رسید ظاهر تیره و خوب نگهبان جوان توجه کلیو را جلب کرده است، او این را به طرزی فزاینده سخت یافت که نگاهش را به سمت آرون که پیکر لاغر و پوست رنگ پریده اش از زندگی ای که زیر سقف گذرانده شده بود حرف می زد بگرداند.
کلیو با حس گناه خودش را مجبور کرد که توجهش را معطوف دوستانش کند. «آرون، قبل از اینکه برگردیم به سمت کشتی یه نیم ساعت دیگه داری. داریم بقیه رو منتظر نگه می داریم.»
اوراوسی ها عاشق یک مهانی خوب بودند، اما برای شکیبایی بی انتهایشان شهرت نداشتند. با این حال، آنها به دلیل اینکه با کشتی پدر کلیو به اسکله های پلشیا آورده شده بودند، باید تا وقتی که کلیو آماده رفتن می شد به صبر کردن ادامه می دادند.


   
Khademre، mehr، Bys و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Prominent Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 582
 

آرون در حالی که اشاره می کرد گفت: «بازاری که می ریم اون بالاست.» کلیو و میرا نگاه کردند و دسته صندلی های چوبی و چادرهای کهنه رنگارنگ را دیدند، شاید یک پیاده روی ده دقیقه ای دیگر. از یک ساعت پیش که دسته ای از بچه های ژنده پوش که دور یک آتش جمع شده بودند را دیده بودند این اولین نشانه ای از مردم بود که می دیدند. «به زودی خواهید دید این ارزش سفر رو داره.»
گفته می شد شراب پیلشیا نوشیدنی ای در شان الهه است. لذیذ، ملایم، بدون همتایی در سرزمینی دیگر، و روز بعد تاثیراتش منتهی به بیماری یا سرگیجه نمی شد، اهمیتی نداشت که چقدر مصرف شود. عده ای می گفتند در خاک پیلشیا و در خود انگورها جادوی زمین وجود داشت تا آنها را در سرزمینی که این همه نقایص دیگر داشت بی نقص کند.
کلیو برنامه نداشت تا آن شراب را بچشد. او دیگر شراب نمی نوشید، ماه ها بود که این کار را نکرده بود. قبل از آن، بیشتر از سهمش شراب اورانوسی نوشیده بود، که مزه ای بهتر از سرکه نمی داد. اما مردم، حداقل کلیو، آن را برای مزه اش نمی نوشیدند، برای نتایج مستی می نوشیدند، احساس نبودن هیچ غمی در دنیا. چنین احساسی، بدون لنگری که فرد را نزدیک به ساحل نگاه دارد، می توانست او را به قلمرویی خطرناک ببرد. و کلیو شتاب نداشت تا در آینده قابل پیش بینی چیزی نیرومندتر از آب یا شربت هلو بنوشد.
کلیو آرون را تماشا کرد که قمقمه اش را تا آخر می نوشد. او هرگز در نوشیدن هم سهم کلیو و هم سهم خودش ناکام نمانده بود و وقتی که تحت تاثیر شراب بود برای کاری که انجام داده بود هیچ عذرخواهی ای نمی کرد. با وجود ضعف های آرون، عده زیادی در دربار او را به عنوان اربابی که پدر کلیو به عنوان شوهر کلیو انتخاب می کند در نظر می گرفتند. این فکر باعث می شد کلیو به خود بلرزد، اما هنوز آرون را نزدیک در دسترس نگاه می داشت. زیرا آرون رازی را در مورد کلیو می دانست. حتی با وجود اینکه ماه ها بود به آن اشاره نکرده بود، کلیو مطمئن بود که آرون آن را از یاد نبرده است. هرگز هم از یاد نمی برد.
آشکار شدن این راز کلیو را نابود می کرد.
به دلیل این راز، کلیو در جمع آرون را با لبخندی روی لبانش تحمل می کرد. هیچ کس حتی حدس نمی زد که او از آرون نفرت دارد.
سرانجام وقتی که وارد دروازه های بازار دهکده شدند آرون اعلام کرد: «همینجا.» کلیو پشت غرفه ها و در سمت راست چند خانه روستایی و کلبه کوچک را در فاصله نزدیک دید. با وجود اینکه آنها از مزارعی که او در ییلاقات اورانوسی دیده بود ظاهری کمتر موفق داشتند، با شگفتی متوجه شد که خانه های گلی کوچک با سقف های کاهگلی و پنجره های کوچکشان تمیز و به خوبی نگهداری شده به نظر می رسیدند، در تضاد با عقیده ای که در مورد پیلشیا داشت. پیلشیا سرزمینی پر از روستاهای کوچک بود، که تحت حکومت نه یک پادشاه، بلکه یک سالار بودند، که شایعات می گفتند افسونگری قدرتمند است. با این حال، با وجود نزدیکی پیلشیا به اورانوس، کلیو به ندرت به همسایگان شمالیش زیاد فکر می کرد، غیر از علاقه مبهم گاه و بیگاه به داستان های سرگرم کننده از پیلشیایی های بسیار وحشی تر.
آرون جلوی غرفه ای مزین به پارچه بنفش تیره که به زمین خاکی مالیده می شد توقف کرد.
میرا با آسودگی آه کشید. «سرانجام.»
کلیو به سمت چپ خود چرخید تا با یک جفت چشم سیاه درخشان در صورتی قهوه ای و چین دار به او خوش آمد گفته شود. از روی غریزه قدمی به عقب برداشت و تئون را محکم و آرامش دهنده در فاصله کمی پشت سر خود حس کرد. مرد خشن به نظر می رسید، حتی خطرناک، بسیار شبیه چند نفر دیگری که از زمانی که آنها به پیلشیا رسیده بودند از مسیرشان گذشته بودند. دندان جلویی شراب فروش لب پر شده بود اما در نور درخشان خورشید سفید بود. او لباس هایی ساده به تن داشت، دوخته شده از کتان و پوست گوسفند کهنه. پیراهن پشمی کلفتی برای گرما. کلیو در حالی که احساس خجالت می کرد، ردای آستر سمورش را دور پیراهن ابریشمیش، به رنگ آبی رنگ پریده و با گلدوزی های طلایی، نزدیک تر کشید.
آرون با علاقه به مرد چشم دوخت. «تو سیلاس آگالون هستی؟»
«هستم.»
«خوبه. روز شانسته، سیلاس. بهم گفته ان که شرابت بهترین شراب در پیلشیاست.»
«بهت راست گفته ان.»


   
Khademre، mehr، Bys و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Prominent Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 582
 

باید داستان زیبایی باشه . من تا این جا دوس داشتم


   
پاسخنقل‌قول
L0rd LaTITude
(@l0rd-latitude)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
 

یک دختر دوست داشتنی با موی تیره از پشت غرفه بیرون آمد. «پدرم یه شراب ساز با استعداده.»
«این فلیسیا هست، دخترم.» سیلاس با سر به سمت دختر اشاره کرد. «دختری که باید همین الان برای ازدواجش آماده باشه.»
فلیسیا خندید. «و تنهات بذارم تا تمام روز با صندوق های سنگین شراب کار کنی؟ اومده ام که متقاعدت کنم مغازه رو زودتر ببندی.»
«شاید.» وقتی شراب فروش لباس های خوب آرون را دید درخشش رضایتمندانه چشمان تیره اش به تحقیر تغییر کرد. «و شما ممکنه کی باشین؟»
«هم تو و هم دختر دوست داشتنیت امتیاز بزرگی دارین که با علیا حضرت شاهدخت کلیونا بلوس از اورانوس آشنا می شین.» آرون سرش را به سمت کلیو و بعد میرا تکان داد. «این بانو میرا کاسیان هستن. و من آرون لاگاریس هستم. پدرم ارباب الدرز پیچ در ساحل جنوبی اورانوس هست.»
دختر شراب فروش شگفت زده کلیو نگریست، و سرش را با احترام پایین آورد. «افتخاره، علیا حضرت.»
سیلاس موافقت کرد: «آره، کاملا یه افتخاره.» و کلیو طعنه ای را در صدای او تشخیص نداد. «به ندرت کسی از خاندان سلطنتی اورانوس یا لیمروس از دهکده حقیرمون بازدید می کنه. نمی تونم دفعه قبل رو به یاد بیارم. خوشحال می شم قبل از اینکه در مورد قیمتتون بحث کنیم بهتون نمونه ای برای چشیدن بدم.»
کلیو سرش را با لبخند تکان داد. «آرون کسیه که به کالاهاتون علاقه منده. من فقط تا اینجا همراهیش کردم.»
شراب فروش ناامید، حتی کمی آزرده به نظر می رسید. «با این حال، بهم افتخار چشیدن شرابم رو می دین، تا به سلامتی ازدواج دخترم بنوشین؟»
کلیو چگونه می توانست چنین درخواستی را رد کند؟ در حالی که سعی می کرد بی میلیش را مخفی کند سرش را به نشانه تایید تکان داد. «البته. مایه لذتمه.»
هر چه زودتر کلیو این کار را می کرد، آنها زودتر می توانستند این مغازه را ترک کنند. آنجا اگرچه رنگارنگ و پر مشتری بود، راحیه ای دل ناپذیرتر داشت، انگار که بوی فاضلابی در آن نزدیکی بی هیچ گیاه یا گلی معطر تا بوی گند را بپوشاند در هوا مانده بود. علی رغم هیجان آشکار فلیسیا برای نزدیکی ازدواجش، فقر این سرزمین و این مردم دردناک بود. شاید کلیو هم باید در زمانی که آرون برای دوستانشان شراب می آورد در کشتی می ماند.
تمام چیزی که کلیو در مورد پیلشیای کوچک و فقیر می دانست این بود که آنجا یک ثروت دارد که هیچ کدام از دو پادشاهی کنارش نمی توانند آن را مطالبه کنند. خاک پیلشیا نزدیک دریا تاکستان هایی را می رویاند که هر سرزمین دیگری را به شرم می انداخت. عده زیادی می گفتند که دلیل این مسئله جادو بود. کلیو داستان هایی را در مورد تاک های دزدیده شده از زمین اینجا شنیده بود، اما آنها تقریبا به محض اینکه از مرز رد شده بودند خشکیده شده و مرده بودند.
سیلاس گفت: «شما آخرین مشتری هام خواهید بود، بعد همون طور که دخترم خواسته عمل می کنم و مغازه رو برای امروز می بندم تا برای ازدواجش در غروب آماده شم.»
آرون در حالی که بطری های به نمایش گذاشته شده را تماشا می کرد، و لبانش غنچه شده بود، گفت: «تبریکم با هر دوتون. هیچ لیوان مناسبی برای نوشیدن دارین؟»
«البته.» سیلاس به انتهای گاری رفت و دستش را عمیقا در جعبه چوبی زهوار در رفته ای فرو برد. او سه لیوان که نور خورشید را در خود گیر می انداختند بیرون کشید و بعد چوب پنبه یک بطری شراب را بیرون آورد. مایع کهربایی کمرنگ درون لیوان ها ریخت، اولین آنها به دست کلیو داده شد.
تئون ناگهان کنار کلیو بود، قبل از اینکه کلیو به لیوان دست بزند آن را از شراب فروش ربود. هر ظاهر تیره ای روی صورت نگهبان بود باعث شد سیلاس قدم لرزانی به عقب بردارد و نگاهی را با دخترش مبادله کند.
کلیو نفس زنان از جا پرید. «چی کار می کنی؟»
تئون با صدایی تیز پرسید: «شما چیزی که یه غریبه بهتون پیشنهاد می ده رو بدون یه ثانیه فکر می چشین؟»
«این سمی نیست.»
تئون به پایین و به دورن لیوان خیره شد. «این رو به طور قطع می دونین؟»


   
Khademre، mehr و qelqelak71sh2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
شروع کننده موضوع  

کلیو با بی حوصلگی به تئون نگریست. آیا تئون فکر می کرد ممکن است کسی کلیو را مسموم کند؟ برای چه هدفی؟ صلح بین سرزمین ها بیشتر از یک قرن دوام آورده بود. اینجا تهدیدی در کار نبود. بودن یک نگهبان قصر که کلیو را در تمام این سفر همراهی می کرد بیشتر تسکینی برای پدر زیادی حمایت گر او بود تا ضرورتی واقعی.
«باشه.» کلیو به دستش حرکتی شلاق وار به سمت تئون داد. «آزادی که پیش مرگ من باشی. اگه از خوردنش مرده روی زمین بیفتی مطمئن می شم که هیچ کس ازش ننوشه.»
آرون با صدایی مسخره گفت: «آه، چه مسخره.» لیوانش را به عقب کج کرد و بدون یک ثانیه فکر آن را تا ته نوشید.
کلیو برای لحظه ای به آرون نگریست. «خب؟ الان داری می میری؟»
آرون در حال چشیدن چشمانش را بست. «فقط از تشنگی.»
کلیو توجهش را به سمت تئون برگرداند و لبخندی کمی تمسخرآمیز زد. «ممکنه الان لیوانم رو بهم برگردونی؟ یا فکر می کنی این شراب فروش وقت صرف کرده تا هر کس رو به طور منحصر به فرد مسموم کنه؟»
«البته که نه. لطفا، لذت ببرین.» تئون لیوان را دراز کرد تا کلیو آن را بگیرد. با نمایشی که نگهبان کلیو باعث آن شده بود چشمان تیره سیلاس اکنون بیشتر با شرمندگی پر شده بود تا آزردگی.
کلیو سعی کرد تا ارزیابی فوریش در مورد پاکیزگی قابل تردید لیوان را بپوشاند. «مطمئنم که خوشمزه است.»
شراب فروش سپاس گزار به نظر می رسید. تئون عقب رفت تا راحت اما مراقب در سمت راست گاری بایستد. و کلیو اندیشید که پدرش زیادی حمایت گر بود.
کلیو از گوشه چشمانش دید که آرون لیوانش را به عقب کج می کند و نمونه دومی که دختر شراب فروش برای او ریخته بود را تا ته می نوشد.
«باورنکردنیه. کاملا باورنکردنی، همون طور که شنیده بودم هست.»
میرا قبل از اینکه چشمانش با شگفتی بالا بروند موقرانه جرعه ای نوشید. «شگفت انگیزه.»
بسیار خوب. نوبت کلیو بود. برای آزمایش مقداری از مایع را نوشید. لحظه ای که مایع به زبانش رسید خودش را ناامید یافت. نه به خاطر اینکه نامطبوع بود، بلکه به این خاطر که لذیذ بود، شریرین، نرم، غیرقابل مقایسه با هر چیزی که او تا کنون امتحان کرده بود. اشتیاقی برای بیشتر درون او به حرکت در آمد. قلبش شروع به تندتر تپیدن کرد. چند جرعه دیگر کافی بود تا لیوانش را به کلی خالی کند و او به اطراف و به سوی دوستانش نگریست. ناگهان به نظر می رسید دنیا با هاله ای طلایی از نور دور هر کدام از آنها می لرزد، و باعث می شود انها حتی زیباتر از قبل به نظر برسند. آرون برایش کمتر زننده بود.
و تئون، علی رغم رفتار قاطعانه اش، به طرزی باورنکردنی زیبا به نظر می رسید.
این شراب خطرناک بود، شکی در این مورد نبود. ارزش هر مقداری از پول که ممکن بود شراب فروش برای آن درخواست کند را داشت. و کلیو باید مراقب می بود که تا حد ممکن از این شراب دور بماند، اکنون و در آینده.
کلیو در حالی که سعی داشت مشتاق به نظر نرسد گفت: «شرابت خیلی خوبه.» می خواست برای یک لیوان دیگر درخواست کند اما کلمات را فرو خورد.
سیلاس خندید. «خیلی خوشحالم که این رو می شنوم.»
فلیسیا با سر تایید کرد. «همون طور که گفتم، پدرم یه نابغه است.»
آرون وسط گفتگو پرید: «آره، شرابت رو لایق خرید دیدم.» او در طول سفر به اینجا به طور مداوم از قمقمه طلایی کنده کاری شده ای که با خود آورده بود می نوشید. از این نظر، مایه شگفتی بود که بدون کمک به راست ایستادن ادامه می دهد. «چهار جعبه امروز و یه دوجین دیگه برای برده شدن با کشتی به ویلام می خوام.»
چشمان سیلاس درخشیدند. «مطمئنا می شه ترتیبش داده شه.»
«برای هر جعبه بهت پونزده سنتیموی اورانوسی می دم.»
پوست قهوه ای شراب فروش رنگ پریده شد. «اما ارزشش حداقل چهل سنتیمو برای یه جعبه است. قبلا پنجاه سنتیمو هم دریافت کرده ام.»
لبان آرون باریک شد. «کی؟ پنج سال قبل؟ این روزها برات به قدر کافی مشتری نیست که زندگیت رو بچرخونی. لیمروس در چند سال قبل مشتری های چندان خوبی نداشته، مگه نه؟ با توجه به مضیقه اقتصادی اونا اهمیت شراب خوب براشون در انتهای فهرست اولویت هاست. این مسئله اورانوس رو باقی می ذاره، چون همه می دونن شما روستایی های رانده شده از الهه دو سکه ندارین که به هم بزنین. پونزده تا برای هر جعبه پیشنهاد نهایی منه. با توجه به اینکه شونزده جعبه می خوام، و شاید در آینده نزدیک بیشتر، می گم که این یه روز کاری خوبه. این یه هدیه خوب از پول نیست که در روز ازدواج دخترت بهش داده شه؟ فلیسیا؟ این بهتر از زودتر بستن مغازه و هیچ چیز در نیاوردن نیست؟»


   
Bys، captainlevi13772 و qelqelak71sh2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

فلیسیا لب پایینیش را گاز گرفت، ابروانش به هم گره خوردند. «از هیچ چیز بهتره. می دونم ازدواج هزینه زیادی داره. اما، نمی دونم. پدر؟»
سیلاس نزدیک بود چیزی بگوید اما به لکنت افتاد. کلیو تنها با نیمی از وجودش تماشا می کرد، بیشتر روی سعی برای مقاومت در برابر نوشیدن لیوانی که سیلاس از قبل دوباره برایش پر کرده بود تمرکز داشت. آرون عاشق معامله کردن بود. این سرگرمیش بود که بهترین بهای ممکن را به دست آورد، مهم نبود که دنبال چه چیزی بود.
سیلاس در حالی که صدای انگشتانش را در می آورد، گفت: «البته، قصد بی احترامی ندارم، ممکنه مایل باشین تا بیست و پنج سنتیمو برای هر جعبه بالا بیاین؟»
«نه، این کار رو نمی کنم.» آرون به نوک انگشتانش نگریست. «هر قدر شرابت خوب باشه، می دونم در این بازار شراب فروش های دیگه ای هستن، همچنین در راه برگشتمون به کشتی، که خوشحال می شن قیمتم رو بپذیرن. اگه ترجیح می دی این فروش رو از دست بدی می تونم کارم رو پیش اونا ببرم. این چیزیه که می خوای؟»
«نه، من ...» سیلاس آب دهانش را قورت داد، پیشانیش چین برداشت. «می خوام شرابم رو بفروشم. این دلیل اینه که اینجام. اما پونزده سنتیمو ...»
«یه ایده بهتر دارم. چرا نمی کنیش چهارده سنتیمو برای هر جعبه؟» برقی از شرارت در چشمان سبز آرون ظاهر شد. «و ده ثانیه وقت داری تا بپذیری وگرنه پیشنهادم یه سنتیموی دیگه کم می شه.»
میرا با شرمندگی نگاهش را از بحث برگرداند. کلیو دهانش را باز کرد، بعد با به یاد آوری اینکه اگر این را انتخاب می کرد آرون می توانست با رازش چه کند، آن را بست. آرون تصمیم داشت این شراب را به پایین ترین قیمتی که می توانست به دست بیاورد. و اینگونه نبود که از پرداخت قیمت بیشتر بر نیاید، زیرا کلیو می دانست او برای خودش بیشتر از حد کافی پول دارد تا چند جعبه را حتی به قیمت بالا بخرد.
سرانجام سیلاس از میان دندان های قفل شده اش گفت: «باشه.» اما به نظر می رسید که انگار این مسئله عمیقا باعث درد او شده است. قبل از اینکه توجهش را معطوف آرون کند نگاهی به فلیسیا انداخت. «جعبه ای چهارده تا برای شونزده جعبه. به دخترم ازدواجی که اون لایقشه خواهم داد.»
آرون با لبخندی کوچک از پیروزی دستش را در جیبش فرو برد تا دسته ای از اسکناس ها را بیرون بکشد، آنها را شمرد و به کف دست دراز شده مرد گذاشت. واضح بود که بهای کل درصدی کوچک از پولی بود که آرون با خود داشت. با دیدن خشم در چشمان سیلاس، توهین متوقف نشد. «عالیه. همون طور که ما اورانوسی ها همیشه بهتون اطمینان می دیم، انگورها هرگز از تامین ملت شما دست نخواهند کشید.»
دو پیکره از سمت چپ کلیو به غرفه نزدیک شدند.
صدایی عمیق پرسید: «فلیسیا؟ اینجا چی کار می کنی؟ نباید کاملا لباس پوشیده و با دوستانت باشی؟»
فلیسیا نجوا کرد: «به زودی، توماس. نزدیکه که کارمون اینجا تموم شه.»
کلیو به سمت چپش نگریست. هر دو پسری که به غرفه نزدیک شده بودند موهای تیره و تقریبا سیاه داشتند. ابروهای تاریک روی چشمان مسی مایل به قهوه ای کشیده شده بود. هر دو قد بلند و شانه پهن و عمیقا برنزه بودند. توماس، پسر بزرگ تر در اوایل دهه بیست عمرش، پدر و خواهرش را برانداز کرد. «مشکلی پیش اومده؟»
سیلاس از میان دندان های به هم ساییده شده اش گفت: «مشکل؟ البته که نه. دارم به یه معامله می رسم، همین.»
«دروغ می گی. همین الان ناراحتی. می تونم این رو بگم.»
«اینطور نیست.»
پسر دیگر نگاهی تیره به آرون و بعد کلیو و میرا انداخت. «این افراد سعی دارن سرت رو کلاه بذارن، پدر؟»


   
Khademre، Bys، captainlevi13772 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1048
 

نسخه پی دی اف مقدمه به پست اول افزوده شد.


   
Bys و captainlevi13772 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 3
اشتراک: