دیدم نویسنده فعالیتی نمیکنه و من هم خیلی دوست داشتم که بقیه داستانشو بخونم برا همین تصمیم گرفتم خودم داستانو شکل بدم ! البته اگه نویسنده مخالفه بیاد بگه !
من فقط جرجم
سلام من جرجم انتظار ندارم منو بشناسيد ولي خوب با هم اشنا ميشيم
ميدونيد من از اول جرج نبودم گزشته ديگه اي رو داشتم ولي به يادش نميارم تنها چيزي که از گزشتم به
ياد دارم يک اسمه انا که مثلما نميتونه اسم من باشه چون دخترونس بعضي اوقات خوابهايي ميبينم
توي يه دشتم و شمشيري رو به دست دارم
ميتونم توي خوابهام بوي گل هاي قرمز و بنفش عجيب غريبو حس کنم ميتونم ببينمشون ولي تصويرشو خيلي مبهمه
شايد به خاطر اين باشه که حافظمو از دست دادم يه شايدم فقط تخيلات باشه
به هر حال امروز سه شنبس و وقت بريدن چوب هاس بايد برم پيش عمو پيتر البته اسمش پيتر نيست ولي چون اسمشو به من نگفت منم اين اسم صداش ميکنم احساس ميکنم برام اشناس نميدونم شايد پيتر يه کسي بوده که قبلا ميشناختمش
الان دارم چوبا رو ميبم تا الان تونستم شيش تا درختو ببرم ميدونيد من هيکل ريزي دارم ولي نميدونم چرا اينقدر قوي هستم به جثه من تقريبا به اندازهيه فرد هژده سالس ولي به راحتي ميتونم يه مرد چهل ساله رو به صدو بيست کيلو وزن با يه مشت چند متري پرت کنم که اگه فيزيک ميدونستم که نميدونم نيروي زيادي براي يه مشته !قبول دارين ديگه
عمو پيتر داره مياد بايد برم سراغ بقيه درختا اخه عمو پيتر ميخواد يه خونه جديد بسازه
کجايي جرج -
اخ اخ عمو پيترم داره صدام ميکنه فعلا برم
اينجام عمو–
ببينم تو کسي رو به اسم مايکل ميشناسي -
نه همچين کسيو تا حالا نديدم –
پس اين يارو کيه ميگه ميخواد ترو ببينه-
تبرو به زمين انداختم و به سوي در حصار رفتم ولي خوب چون جرج هستم از روي در پريدم
مايکل پسري بيستو چند ساله به بدني هيکلي و چشماني زيبا به رنگ سياه ترين تاريکي ها بود
راستش با هاش احساس اشنايي ميکردم هرچند نميشناختمش
او به من جوري زل زده بود که احساس کردم کابوس هايم درست پشت سرم ايستاده اند ناخوداگاه نگاهي به
پشت سرم انداختم ولي بجز عمو پيتر و تبرم چيز ديگري نديدم ديگر مطمن شدم که او مرا ميشناسد
البته ممکن بود ديوانه هم باشد ولي حتي فکر کردن به اين موضوع به يادم مي انداخت که تا چه حد احمقم
مايکل به سمت کالسکه اي که با ان امده بود قدم برداشت و در آن را باز کرد شايد خيالاتي شده بودم اما خواب هايم جلو چشمم رژه ميرفتن گل هاي قرمز و بنفش که در دست دختري بود که خيال ميکردم او را ميشناسم او به سمت من امد و يک گل قرمز را به من داد هيچ سخني بين ما گفته نشده بود اما او همچنان به من زل زده بود چند لحظه گذشت که به خود امده و گل را از او بگيرم لحظاتي طاقت فرسا بود
ناخوداگاه اسمي بر لبانم جاري شد که نتوانستم جلو بيانش را بگيرم
آنا! و باز هم خيره نگاهم کرد
در عمق چشمهايش ميتوانستم خودم را ببينم شايد هم اصلا عمق چشمهايش نبود با فرو افتادن قطره اشکي از چشمانش مطمن شدم که او مرا ميشناسد من هم او را ميشناختم بار ها در خواب هايم او را ديده بودم
چقدر زيبا بود فکر ميکنم به سرم زده باشد احتمالا اين هم خوابي ديگر بود براي همين توي گوش خودم زدم ولي با احساس دردي که توي گوشم ميپيچيد و صداي زنگي که ميشنيدم به واقعي بودن همه چيز پي بردم
تصاويري جلوي چشمم رژه ميرفتند تصاوير آنا در لباس عروسي و مايکل در حاليکه کت و شروالي پوشيده بود و پشت سر آنا راه ميرفت که دست او را در دست داماد بگذارد
ايا به من وکالت ميدهيد
صداي آنا در ذهنم پيچيد که ميگفت بعله و صداي بغز خفه شده در گلويم که در فضا ميپيچيد
متوجه شدم که آنا خودش را در بقل من انداخته است او را از خود جدا کردم و به راه افتادم او هم پشت سرم ميامد من داخل کلبه شدم و در را بستم و خودم نيز جلو آن نشستم نميخواستم هيچ کس را ببينم بايد مدتي فکر ميکردم شايد تنها شانس من براي به ياد اوردن سر گذشتم بود ولي يک چيز را مطمن بودم تنها کسي که ميتواند به من در بدست اوردن خاطراتم کمک کند پشت در هايي بود که من جلوي باز شدنشان را گرفته بودم بالاخره تصميم را گرفته بودم در را باز کردم او نيز رو زمين نشسته بود و سرش را ميان دستانش گرفته بود دليل علاقه او ببه خودم را نميدانستم چون من حتي او را نميشناختم در حقيقت او فقط يک غريبه اشنا بود فقط يک غريبه آشنا و نه چيزي بيشتر
به راهم ادامه دادم او نيز به دنبالم راه افتاد اما من سريع تر بودم و پس از چند دقيقه خيلي از او فاصله گرفته بودم و تقريبا وسط جنگل بودم جايي که از همجا برايم اشنا تر بود در حقيقت جايي بود که بهوش امده بودم ولي چيز بيشتري يادم نبود عمو پيتر ميگفت وقتي مرا پيدا کرده يک سنگ خوني روي سرم بوده و يک شمشير و حلقه در دستانم و يک کتاب پوسيده کر جيبي مخفي در شنلم ميگفت هرچه کرده نميتوانسته به کتابم دست بزند و دستش ميسوخته براي همين کتاب را رها کرده
او پيرمردي بسيار مهربان بود (اگر بداند پيرمرد خطابش کرده ام بلايي به سرم مياورد که نظرم کاملا تغيير کند) همچنين يک اهنگر بسيار قابل البته اين چيزي نبود که الان براي من اهميتي داشته باشد
صداي انا را شنيدم که فرياد ميزد آلفرد ولي من برايم مهم نبود تا اينکه به اين پي بردم شايد الفرد اسم من باشد ولي باز هم برايم مهم نبود صداي جيغ او مرا به خود آورد به سوي او دويدم به مکاني اشنا رسيده بودم مکاني نزديک به يک درياچه چندين گرگ او را دوره کرده بودند من هم به سرعت به سوي او دويدم
با نزديک شدن من همهي گرگ ها از او دور شدند و من توانستم بدون هيچ زحمتي به او برستم البته
به زودي فهميدم که آن ها راه را براي من باز نکرده بودند ميتوانستم صداي زوزه هاي گرگي را بشنوم
چشم هاي او در تاريکي جنگل مانند فانوسي به رنگ قهوه اي مايل به زرد ميدرخشيد و صداي نفس هايش هر کسي را به لرزه ميانداخت
آنا سرش را روي شانه اي من گذاشته بود و درحالي که هنوز ميگريد و ميلرزيد پشت مرا چنگ ميزد گرگ جلو امد اما هيچ رفتاري براي حمله به من نشان نداد جوري که شمشيرم را قلاف کردم به گامي به سوي جلو برداشتم تا اين کار را کردم گرگ ها به سوي من قرش کردند اما گرگ بزرگ زوزه اي بلند تر کشيد تا ان ها را ساکت کند به آن ها دندان نشان داد که به اين معني بود که از ما دفاع خواهد کرد البته هيچ گرگي جرات در افتادن با او را نداشت براي همين نياز به نگراني در اين مورد نبود او به جلو امد و پاچه شلوارم را کشيد جوري که پاره شد
آنا همچنان مرا سفت چسبيده بود ولي من بدون توجه به اون به سمت گرگ بزرگ قدم برداشتم او نيز به سرعت بيشتري شروع به راه رفتن کرد من هم دنبال او دويدم و آنا هم به دنبال من وموقعيت جوري بود که ادم را ياد موش و گربه و سگ ميانداخت که موش دنبال گربه کند و گربه دنبال سگ از اين فکر ناخوداگاه پوز خندي زدم و به سرعتم افزودم صدايي پشت سرم شنيدم آنا بر روي زمين افتاده بود و گرگ هاي ديگر او را احاطه کرده بودند و به او دندان نشان ميدادند نبايد فرصت را از دست ميدادم به سوي او دويدم و با نهايت قدرت به يکي از گرگ ها لگدي زدم گرگ بيچاره به هوا پرتاب شد جوري که ميتوانم قسم بخورم که بيست متري اوج گرفته بود و از درد ميناليد پس از چندين ثانيه بالاخره به زمين رسيد و زوزه اي بلند کشيد و مرد خيلي برايش ناراحت شدم ولي هيچ کس حق نداشت به آناي من اسيب برساند
بلافاصله پس از اين جمله از ذهن خودم تعجب کردم من تا همين يک ساعت پيش فقط توي خواب هايم او را ميديم حالا احساس مالکيت داشتم
يا اين حماقت شديدي کردم طوري که از خودم هم خجالت کشيدم و گونه هايم سرخ شد
گرگ ها تا اين صحنه ها را ديدند از محلکه دور شدند و آنا خودش را در بقل من انداخت اصلا احساس خوبي نسبت به او نداشتم با اينکه حدود يک سال هر روز اورا در خواب هايم ميديدم ولي حالا که او را ديده بودم و به قسمت هايي از زندگي واقعيم رسيده بودم جرج را ترجيح ميدادم
او را کنار زدم و به سمت کلبه قدم برداشتم به طور کلي مصعله گرگ را فراموش کرده بودم و در فکر و خيالات خودم غرق شده بودم
صداي انا را شنيدم که مرا الفرد صدا ميزد به خشم به روي رو برگرداندم و به سوي قدم برداشتم جوري که او اشکارا به خود ميلرزيد وقتي به او رسيدم او را از يقه لباسش بلند کردم و داد کشيدم من فقط جرجم
فقط جرج
این اولین داستان منه پس خواهشا سخت نگیرین بهم 🙂
فصل دوم
ذهن،آواره اي بي انتها
نه اين امکان نداره–
من جرجم!فقط جرج-
درحالي که گوشه ي کز کرده بودم اين را بخودم ميگفتم ولي خودم هم ميدانستم اين حقيقت ندارد ولي به آن باور داشتم شايد هم نداشتم درست به ياد ندارم که چه فکري ميکردم چون سرم به شدت درد ميکرد جوري که نميدانستم کجا هستم و سرم را به تکه چوب پشت سرم مي کوبيدم
ميتوانستم لطافت دست هاي زنانه اي را روي گونه هايم حس کنم تصاوير به ذهنم هجوم اوردند
مايکل:ايا تو اونو دوست داري
تصوير عوض شد
آنا دستش را پشت گردنم گذاشته بود و ما هم ديگر را بقل کرده بوديم درست جلوي اتاق مايکل
دوباره صحنه عوض شد حلقه اي در دستانم بود آن را از داخل نامه بيرون کشيده بودم
و باز هم صحنه عوض شد گرگ به من خيره شده بود و من سنگي ابي در دست داشتم و بعد ديگر هيچ سياهي مطلق من در سياهي گم شده بودم
گرمايي را روي صورتم حس ميکردم احتمالا با سر روي زمين افتاده بودم مزه شوري هم در رهانم بود و آن هم مثل همه دفعات ديگر مثلما خون بود چشمانم را به ارامي باز کردم از چيزي که ميديدم شگفت زده شده بودم يک بيابان که جاده اي از آن ميگذشت
نميدانم چگونه برايتان توصيفش کنم اطراف جاده هيچ چيز نبود
در محيط دايره اي بيابان شن ها روان حضور داشتن اما خارج از دايره سياهي مطلق
در حقيقت قدر بيانم انقدر نيست که بتوانم آن تصوير را توصيف کنم
به زحمت روي پا هايم ايستادم ميتوانستم به راحتي صداي ترق و تروق استخوان هايم را ميشنيدم در دور دست ها چيزي نبود
فقط تاريکي تصميم گرفت روي زمين بنشينم موقع نشستن باز هم درد به سراغم آمد طوري که نشستن به نظرم امري محال بود
بالاخره با فريادي روي زمين نشستم فريادم آنقدر بلند بود که گوي بالاي سرم را لرزاند
چيزي برايم عجيب بود هرجا را به جز بيابان نگاه ميلکردم سياه بود طوري که هر کسي تصور ميکرد روي خورشيد ايستاده است اما بجاي گرما يا سرما چيزي متفاوت از هر دو حس ميکردم نه گرم بود نه سرد دقيقا دماي بدن خودم بود يا شايد هم اصلا دمايي نداشت البته ممکن است فکر کنيد که ممکن نيست جايي بي دما باشد اما بايد جاي من ميبوديد که حرفم را ميفهميديد
ديگر از انتظار خسته شده بودم که خودم را ديدم که به من نگاه ميکند ميتوانستم ذهن خودم را در چشم هايش ببينم که البته چيز عجيبي نبود چون ما در ذهنمان ايستاده بوديم و اين چيز جديدي بود ميدانستم ديواره هاي سياه در حقيقت جدا کننده بين من و او بودند هرچند که هر دو يکي بوديم اما جدا از هم
نميشد اسمش را يک روح در دو بدن گذاشت در حقيقت ما يک روح بوديم و يک فرد و دو ذهن من جرج و او الفرد
هنوز هم به من خيره شده بود ميدانستم که چه ميخواهد بگويد او هم ميدانست که به چه فکر ميکردم ديگر نيازي به کلمات نبود همان خيره بودن نيز برايمان زياد بود
چيزي در او برايم فرق داشت فرقي هرچند کوچک اما حياتي
نام او الفرد بود و نام من جرج و من فقط جرج بودم ولي او من هم بود
در ذهنم صداي خودم را ميشنيدم که به من ميگفت : آن جاده که ميبيني مسيري است که بايد بپيمايي
البته نميدانم که اين صداي افکار خودم بود يا صداي سخنان الفرد که باز هم خودم ميشد
او به من گفت که ميتواني انتخاب کني يا با من يکي شو يا جرج بمان
او اطلاعاتي راجب به گذشته ام به من داد راجب انجمن جادو گفت و راجب گذشته يمان با آنا و دوستانم الک و مارتين او راجب عمو پيتر واقعي حرف زد و مادرم را به من معرفي نمود همچنين از گذشته ام اگاه گشتم و فهميدم کع عضوي از خاندان سلطنتي هستم
ميدانيد پشنهاد وسوسه انگيزي بود اما جرج هم فردي خوب بود هرگاه مسابقه ي شمشير زني اي برگزار ميشد از قبل برنده اش معلوم بود و هرجا قدم ميگذاشت با احترام با او برخورد ميکردند حتي اشراف زادگان نيز جلو او به نشانه احترام و عزتش سر خم ميکردند حتي توسط خود پادشاه هم دعوت به شواليه شدن شده بود ولي دعوت را رد کرده بود و اصلا هم پشيمان نبود
بايد فکر ميکردم آخر موضوعي نبود که بشود تصميم گرفت گذشته اي که از آن بيزار بودم را پسبگيرم و با کسا ني که فقط در رويا هايم ديده بودمشان و نميشناختم برخورد داشته باشم و از معاشرت با انها لذت ببرم يا همين که بودم بمانم ميدانيد من هميشه دنبال حقايق بوده ام ولي هيچ گاه تا به اين حد به انها نزديک نبودم تصميم گيري خيلي مشکل بود به نظرم الفرد هم اين را فهميده بود براي همين پيشنهاد داد هر دو در يک جسم بمونيم اما انتخاب ها به عهده من باشه در حقيقت اون ميتونست به عنوان وژدان من عمل کنه اگر چه شخصيت هاي ما کاملا متضاد بود و اون يک بازنده ي بازنده بود که شکست عشقي خورده بود در حدي که نميتونست راه بره و با سر به روي زمين افتاده بود و تبديل به من شده بود
پيشنهادش بهترين پيشنهاد ممکن بود ولي اي کاش هيچ وقت به فرصت نميدادم و همونجا کلکش رو ميکندم هنوز که هنوزه از اين کارم پشيمونم و قصه ميخورم اون کسي بود که باعث نابودي زندگيم شد
اون دستم رو گرفت و با خودش کشيد و ما بهم خورديم به وضوح ميتونستم جريان الکتريسيته رو توي ذهنم احساس کنم خاطراتم با خاطرات الفرد تلفيق ميشد و قفل هاي ذهنم باز ميشد همه ي ذهنم شروع به کار کرده بود در حدي که تحملش از تحمل مرگ هم سخت تر بود ديواره هاي دور بيابان انقدر شديد ميلرزيدند که فکر ميکردي ارتش اژدها سوار ها حمله کرده اند
صداي بلندي بلند شد و ذهنم را ازاد کرد تمامي ديوار ها فرو ريخت و نوري عظيم درخشيد و چنان انفجاري ايجاد شد که از ترس که زير ذهنم دفن شدم براي خودم با جادو چاله اي حفر کردم و به زير ماسه ها فرو رفتم اما آنجا هم در امان نبودم و ضربه اي به سرم وارد شد در حقيقت به تمام بدنم وارد شد ولي فقط آن را در سرم احساس ميکردم
براي مدت مديدي بيهوش بودم
در تلاشي بيهوده براي باز کردن چشمانم ناموق بودم نيرويي مانع از ان بود که به اطراف بنگرم بالاخره به ياد اوردم که هنوز در ذهنم اسيرم بدون باز کردن چشمهايم به سوي جايي که فکر ميکردم بيرون است حرکت کردم به جايي رسيدم که فشاري از روي شانه هايم برداشته شد و توانستم چشمانم را باز کنم در حقيقت چيزي که ميديدم مانند اواره اي از شهر پاريس بود البته تنها نشانش برج ايفلي بود که از يک طرف به دل ماسه ها به ارامي ميلغزيد
اولين سوالي که از خودم پرسيدم اين بود که من تا حالا به پاريس نرفته بودم پس اينجا چکار ميکردم خودم هم نميدانم دقيقا ذهنم به چه دليلي مرا اينجا اورده بود
کمي که دقت کردم متوجه شدم که اين مکان توهمي بيش نيست و فقط يک تخته سياه است که جادو شده است به پشت سرم نگاه کردم و چندين دانش اموز ديدم و باز هم خودم را ديدم که روي يک نميکت نشسته بود خاطرات کوديکيم جلو چشمانم راه ميرفت و زنده ميشد
کودکيم به خنده اي کودکانه به کنار دستيم لبخند ميزد و در گوشش چيزي ميگفت و او هم ميخنديد در آن زمان کنار دستيم را بياد نداشتم ولي الان که اين را مينويسم ميدانم او زيبا ترين وتلخترين خاطره افرين زندگيم بود کاش هرگز دوباره او را نميديدم قطره اشکي از چشمانم فرو چکيد و دوباره سياهي بي انتها ولي اينبار خارج از ذهنم ...و سپس روشنایی روز مثل همیشه دستی رو در دستانم احساس کردم و ناخوداگاه لبخندی زدم او آنا بود مایکل هم انطرف تر خوابیده بود و صدای خروپفش کلبه را میلرزاند فکر کنم که از صدای او بیدار شده بودم وگرنه باز هم پتاسیل خواب داشتم در این فکر بودم که عاقبت من و انا چه خواهد شد و با این فکر به خواب رفتم
پایان فصل دوم
اوممم
فن باشه مشکلی نیست
اشاره کردند دارند به جای نویسنده ادامه می دند و فن فیکشن حساب نمیشه. منم دوست ندارم. سبک نویسنده از بین میره.
به دنبال نویسنده بگردند بهتره. اگه راضی نباشند چی؟
اشاره کردند دارند به جای نویسنده ادامه می دند و فن فیکشن حساب نمیشه. منم دوست ندارم. سبک نویسنده از بین میره.
به دنبال نویسنده بگردند بهتره. اگه راضی نباشند چی؟
نویسنده اش چند ساله خبری ازش نیست. ولی شاید سمیه بانو یا ژنرال یا قدیمی های گودلایف بتونن راه ارتباطی باهاش بیابن.
و خب اینکه در مورد فن فیکشن این کار معمولا در مورد آثاری انجام می شه که نویسنده رسمی یا غیر رسمی اجازه فن نویسی رو داده باشه. مثل جی کی رولینگ یا تری پرچت. در مورد نغمه که خیلی محبوبه به دلیل مخالفت نویسنده هیچ فن فیکشنی در دست نیست. و بعد اینکه فن فیکشن در مورد آثار چاپیه که به قدر کافی ازشون حمایت صورت گرفته و نویسنده به سود رسیده.
اشاره کردند دارند به جای نویسنده ادامه می دند و فن فیکشن حساب نمیشه. منم دوست ندارم. سبک نویسنده از بین میره.
به دنبال نویسنده بگردند بهتره. اگه راضی نباشند چی؟
اگر نویسنده اسمی داره، من میگردم از جاهای مختلف ببینم میشه پیدا کرد یا نه
اگر اسمی ندارن
یه حرکت ریزه
اینو میزنیم فن.
ولی حق با شماست
نویسنده نباشه یا راضی نباشه کلا باید تغییر داد
اقا بشنین با هم بریم 😐
نویسندش تو همین سایت بود فک کنم با شناسه hamid maximum یا یه همچین چیزی !
راستش این داستان که مینویسم فقط برا دل خودمه چون بعد از خوندن این داستان که دیروز بود ! اینقدر تخیلات به ذهنم اومد که میشد باهاش شیش هفت جلد نوشت
منم رفتم دنبال نویسندش ولیچیز خاصی که بروز باشه از پیدا نکردم ! (اگه میبینید اینقدر علامت ! میزارم واسته اینه که علامت سوال کیبردم خرابه ! ):22:
در جواب دوست عزیزمون هم باید بگم که من بجای نویسنده ادامه نمیدم ولی چون اسم شخصیت های اصلی رو از اون کتاب گرفتم (حوصله اسم گزاشتن نداشتم )
گفتم دارم جلد دومشو مینویسم ولی خوب این کتاب که میخوام بنویسم تنها چیزیکه با کتاب قبلی توش مشترکه اسم شخصیت حاس ! میتونستم بجا گرگ بگم خرس !
ولی خوب سعی کردم به سبک نویسنده بنویسم ولی جوری که مالل خودم باشه !(سبک نویسنده بیشتر کانورسیشن تا داستان):65:
اگه رحمتشو بکشی ممنون میشم چون امکان تبدیل به pdf ندارم 🙁
(یه کاری نکنین بنویسم به کسیم نشون ندما
:1:)