با همه ی اینها، جیمز یک هفته ی پیش نامه ای را از سوی همسر مرده اش دریافت می کند که او را به شهر ساحلی کوچکی با نام " سایلنت هیل " فرا می خواند و به او می گوید که در " مکان مخصوصشان" منتظر اوست.
جیمز با همه ی ترس و شگفتی که وجودش را فرا می گیرد، با اینکه باور دارد همسرش مرده است، مردد می شود و پس از چندی تصمیم میگیرد راهی سایلنت هیل شود تا شاید... شاید برای آخرین بار بتواند همسرش را ملاقات کند.
متن اولین نامه، در سری بازی های کامپیوتری سایلنت هیل در نسخه ی دوم آن آمده ست و بار احساسی و شگرفت این اثر مرا به این واداشت تا در پاسخ به نامه ی مری به جیمز شروع به نوشتن نامه هایی از سوی جیمز بکنم و اینگونه آنچه بر جیمز در شهر می گذرد را شرح دهم تا شاید شما دوستان نیز بتوانید با من شریک این تجربه ی سورئال و فرای باور شوید.
این متن صرفاً تمرینی برای نویسندگی و آشنایی با سبک در هم آمیخته ی سورئال، وحشت و رومنس می باشد.
از همراهی شما عزیزان سپاسگزارم و منتظر نظرات ارزشند شما می باشم.
آتوسا
نامه های آشفته
Restless Letters
نوشته ی آتوسا
برداشتی آزاد از بازی کامپیوتری سایلنت هیل 2 با عنوان
رویاهای آشفته
Restless Dreams
نامه ی نخست : مِری
در رویاهای آشفته ام،
من آن شهر را می بینم.
سایلنت هیل
به من قول داده بودی که روزی دوباره مرا به آنجا خواهی برد
اما هرگز نبردی.
خوب... من حالا همانجا، تنها هستم...
در " مکان مخصوصمان"
منتظر تو...
منتظر تو که بیایی و من بتوانم برای آخرین بار ببینمت.
...
...
...
...
...
...
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
نامه ی دوم : جیمز
( اولین روز دریافت نامه )
سه سال ...
سه سال از رفتن تو می گذرد و منِ ابله فکر می کردم می توانم فراموشت کنم و حالا ...
حالا تو اینجا هستی
توی کاغذ مچاله شده ای بین انگشتان من، جایی میان لیوانِ نصف نیمه ی ویسکی و سیگارِ لای انگشتانم
یک جایی بین خورشیدی که سه سال است منتظرم طلوع کند و سیاهیِ شبِ هرزه ای که همبستری با او، عادتم شده است
عادت نحس و طلسمِ نفرت انگیزی که تو می خواهی آن را بشکنی. بین خطوط نامه ای که با دست خط خودِ تو نوشته شده...
" در مکان مخصوصمان، منتظرت هستم. "
دروغ است.
مِری، تو دروغگوی ناماهری بودی و هنوز هم هستی و حالا... این هم یکی از همان دروغهاییست که می دانم حقیقت ندارد ولی لعنت به من که...
دوست دارم باورش کنم.
هیچ می دانی جلوی آینه که می ایستم چه کسی را می بینم؟ زل می زنم به چشمهای نامتمرکزی که خوب نمی بیند و پایینشان گود افتاده و از فرط کم خوابی سیاه شده
و از خودم می پرسم : " قمار بازیت چه شد ؟ شبهای پر از موسیقی و رقصِ کثیف و منزجر کننده ات چه شد ؟ حالا چرا با چشمان پر از تمنا به من زل می زنی ؟ برگرد... برگرد به همان کاباره هایی که در آن غمهایت را با نوشیدنی ها و بدنهای تند و داغ معاوضه می کردی. برگرد! "
و بعد یک دفعه متوقف می شوم و حس می کنم حالاست که همه ی سیاهی هایم را بالا بیاورم و صدای تو را می شنوم که زمزمه می کنی.
" در مکان مخصوصمان، منتظرت هستم. "
مِری... من عقلم را از دست داده ام. تو می خواهی که عقلم را از دستم بدهم. تو مُردی... تو خودخواهانه مردی و رفتی و مرا در مردابِ بی رحمی های این زندگیِ بی انصاف تنها گذاشتی.
مِری تو یک دروغگوی خیانت کاری و حالا...
حالا می خواهی که مرا ببینی ؟
تماشای بدبختی هایم باعث شده است رودِل کنی و حالا می خواهی که برگردی.
که برگردم.
می خواهم بدانی، نامه ات را دور انداختم. امشب همراه با تک تک عکسهایت... عکسهایمان... می سوزانمشان و اینطوری برای همیشه از سرم خواهی رفت.
شاید اینگونه، بی آنکه همیشه حس کنم پشت سرم ایستاده ای و زندگیم را با سایه ی نحست تسخیر کرده ای، بتوانم برای اولین بار... نفس بکشم.
شاید شخص جدیدی را ملاقات کنم. شاید بتوانم بدون تو... زندگی کنم.
البته که اینکار را می کنم.
فقط برو.
تنهایم بگذار.
برو.
خواهش می کنم.
( دومین روز دریافت نامه )
امروز کمی مُردم.
دیر از خواب بیدار شدم و قبل از اینکه کسی از دفتر زنگ بزند و علت تأخیرم را بپرسد. تلفن را از کابل بیرون کشیدم. امروز حوصله ی سرکار رفتن را نداشتم.
چند دقیقه ای را روی تخت خواب نشستم و به ساعت رو به رویم خیره شدم.
تیک. تاک
تیک.تاک
تیک.تاک
ساعت 9:30 صبح بود. هر چند باورم نمیشد زمان واقعاً درست باشد. هوا تاریک بود و صدای قطرات باران تندی که مدام به شیشه می کوبید، حتی از پشت پرده هم به من خبر می داد که در خانه ماندنم بی دلیل نیست.
به دستشویی رفتم و نگاهی به پارچه ی سیاهی که روی آینه را پوشانده بود، انداختم.
بعد از تو، تمایلی به دیدن چهره ام ندارم.
نه عکسی. نه آینه ای.
من فقط خاطره ای محو از خود به یاد دارم و همان هم
تصویر بر هم خرده و نامتمرکز انعکاس چهره ام در لیوان نوشیدنیست.
قبل از تو خودم را به یاد نمی آورم.
امروز را دلم می خواست کمی بازی کنم.
مری تو این بازی را دوست نخواهی داشت، مگر نه ؟
از دوران جنگ، هنوز هم یک کلت ریوُلوِرِ قدیمی را همراه خودم دارم. در صندوقچه ی کوچکی بالای کمد نگهش می دارم.
هنوز هم خوب کار می کند. بدنه ی نقره اش برق می زند و تصویر تار و موجی داری را از چهره ام نشان می دهد.
اسمش را رولت روسی گذاشتند.
نام بازی را می گویم.
در جنگ، اینگونه شکنجه مان می دادند.
یک گلوله را درون جاخشابیِ گردان بگذار. آن را بچرخان و بَم.
در خشاب را ببند و لوله ی اسلحه را روی سرِ دشمن بگذار.
هیچوقت نفهمیدم چرا اسمش را شکنجه می گذاشتند.
این یک قمار بود.
و من عاشق قمار بودم.
مِری ...
باید این بازی را با من امتحان کنی.
هیجان انگیز است.
ولی...
تو نیستی و برای همین مجبور بودم یک نفره تجربه اش کنم.
اسلحه را روی تخت گذاشتم. اول از هم یک لیوان نوشیدنی می خواستم.
بعد از آن رادیو را روشن کردم.
می گویم :
اوه امروز را جَز گوش دهم.
و صدای درامز توی خانه پیچید.
توی گوشهایم پیچید و مسخره ست...
من اولین رقصمان را به خاطر آوردمم
برقِ سفید اتاق را گرفت و پشت آن صدای سهمگین رعد آپارتمان کوچکم را پر کرد.
صدای موسیقی را بلند کردم و زمزمه کنان به اتاق بازگشتم و روی تخت نشستم.
یک جرعه ی بزرگ از لیوان مشروب و بعد اسلحه را برداشتم و
لوله ی آن را روی سرم گذاشتم، انگشت اشاره ام بر روی ماشه و ...
...
...
...
تیک.
خندیدم. مِری صدای خنده هایم اتاق را پر کرد. شاید کل آپارتمان.
از ته دل خندیدم و سپس سکوت اتاق را پر کرد.
تو رو به رویم بودی. در همان کافه ی کوچک خیابان نیتان. می خندیدی. دستت را روی پایت می زدی و از ته دل می خندیدی و
من با ذوق نگاهت می کردم. من باعث خنده هایت بودم و این...
خشاب را عقب کشید و بار دیگر دستم را روی ماشه گذاشتم.
...
...
...
تیک.
از خنده به سرفه افتادم.
تو دستت را روی شانه ام گذاشته بودی. عاشق جَز بودی. می گفتی باعث میشود برای نرقصیدن احساس گناه کنی و برای همین مجبورم کردی با تو برقصم.
می خندیدی.
خشاب را عقب کشیدم. انگشت اشاره ام روی ماشه و ...
تیک.
تیک
تیک
تیک
تیک.
نمی دانم چند بار ماشه را فشار دادم ولی دیگر خسته شده بودم.
ایستادم.
به سقف بالای سرم خیره شدم.
دیگر نمی خندیدم.
اتاق تاریک بود و صدای باران در گوشهایم می چرخید.
لوله ی اسلحه را در دهانم گذاشتم.
چشمهایم خیس شده بود و قلبم تند تند می تپید.
مِری...
من امروز کمی مُردم.
نامه چهارم : جیمز
( سومین روز دریافت نامه )
دیشب عجیب ترین رویای ممکن را دیدم.
خواب دیدم در دو متریم ایستاده ای و من نمی توانستم به تو برسم.
درحصاری از مِه غلیظ اسیر شده بودم.
و هیچ راهی برای فرار نبود...
حتی اگر هم بود، من نمی خواستم از جایم تکان بخورم.
می ترسیدم.
از جلاد بلند قدی که مدام دورم چرخ می زد.
ردای بلند به تن کرده بود و کلاهی آهنین همچون هرم به سرخی خون به سرداشت.
لبه ی چاقوی بزرگ و سنگینی را همچون شمشیر مدام روی زمین می کشید.
صدای غیژ غیژش، روحم را خراش می داد.
و تو آنجا ایستاده بودی، با همان لباس صورتی گلدار که کریسمس سال گذشته برایت خریده بودم.
آنجا ایستاده بودی و فقط نگاه می کردی.
و حلقه ی جلاد هر لحظه تنگتر و تنگتر می شد.
درست پیش از آنکه به من برسد اما، از خواب پریدم.
صدای پیانو کل خانه را پر کرده بود.
سراسیمه به اتاق نشیمن دویدم تا تو را پشت آن بیابم و با تو در مورد خواب عجیبم صحبت کنم که ...
دیدم نیستی.
سکوت، نفسهایم را خفه کرد.
تنم به رعشه افتاد. با اینکه هیولای هرمی همه اش خواب بود و تو واقعاً نبودی تا مرگم را به تماشا بنشینی.
مِری...
تو مرا ترک کردی.
نه من تو را.
( چهارمین روز دریافت نامه )
" چرا نمی تونی یکم لبخند بزنی؟ "
" مِری من دارم این کتابِ پزشکی رو می خونم شاید بشه یه جور درمان برایِ... "
" جیمز خواهش می کنم برای یه روز این کتابا رو کنار بزار. می خوام باهات حرف بزنم. "
" چی شده مری ؟ "
" ببین ... امروز با پرستار ریچل صحبت می کردم و متوجه شدم اخیراً یه دختر بچه رو از بخش اطفال منتقل کردن. "
"خب ؟ "
" اسمش لاراست. خیلی شیرینه جیمز. 7 سالش بیشتر نیست... پدر و مادر نداره. "
"اوه... چه بلایی سرشون اومده ؟ "
" نمی دونم... در واقع... هیچکس نمی دونه. یه نفر پیداش کرد و آوردش بیمارستان. ذات الریه داره. "
" همم..."
"اوه ولی ریچل گفت حالش بهتر میشه. فکر می کنی ما می تونیم... می تونیم به فرزندی قبولش کنیم ؟ "
"چی ؟!"
" جیمز عالی میشه می تونیم سه تایی بریم سایلنت هیل همونطوری که قول داده بودی--- "
" مِری چی داری میگی ؟ دیوونه شدی ؟ اونم تو این موقعیت... "
" چه موقعیتی ؟ چه اشکالی داره ؟ "
" تو مریضی مِری... "
" و ؟ منظورت اینه که دارم میمیرم! "
"نه اوه خدا نه منظورم این نبود مِری... "
" پس منظورت چیه ؟ چرا نمی تونیم برای چند ماهم که شده مزه ی پدر و مادر بودنو بچشیم... تو... تو می دونی که من نمی تونم بچه دار بشم و من دوست دارم برای یه بار هم که شده تو این مدت ببینم که لبخندی می زنی و خوشحالی!"
" عقلتو از دست دادی ؟ تا وقتی تو ... تو اینطوری هستی من... من نمی تونم خوشحال باشم. "
" نکنه حالتو بهم می زنم ؟ "
" نه... مِری نه. من فقط می خوام... "
" اصلاً فراموشش کن. "
"مِری... "
" گفتم فراموشش کن، جیمز!"
کدورت هارا دور بگذاریم و بخ فکر خودمان باشیم.
جایی بین خورشیدی که سه سال است منتظرم طلوع کند و سیاهیِ شبِ هرزه ای که همبستری با او، عادتم شده است
بسیار زیبا بود خوشم اومد.
کلا از نوشته هایی که به صورت یک آن و یهویی صحنه میسازن خوشم میاد و من تا حالا نامه دریافت نکردم و نربه خوبی بود خوندنش.
( پنجمین روز دریافت نامه )
باران هنوز هم بند نیامده.
رشته های بهم پیوسته اش، مثل تیر در الیاف کاپشنم فرو می رود.
عجیب که قرص کامل ماه، راهنمای امشبم شده. آخر یکبار دیگه برق خیابان های این سمت از شهر رفته است.
اگر به خاطر مهتاب نبود، در آن تاریکی شاید حتی خودم را هم گم می کردم.
از وسط خیابان راه می رفتم، روی خط ممتد سفید رنگ آن و برایم مهم نبود اگر خیس شوم، یا اتومبیلی با سرعت به سمتم آید.
حداقل اینطوری می دانستم به کجا می روم.
حتی در تاریکی...
داشتم به دیدنت فکر می کردم.
به نامه ای که برایم فرستادی.
به تابلوهای راهنما، به بحث های پشت چراغ های چشمک زن.
به تو.
به خودم.
باید امشب را به کاباره ی پایین خیابان بروم.
می گویند زیباترین خواننده ی شهر امشب آنجا برنامه دارد.
می خواهم ببینم آیا از تو زیباتر است.
لمس تنش از تو شیرین تر است.
از تو، آشناتر است یا غریب تر و...
امشب را تا انتهای آن قدم خواهم زد، شاید تو را در وجود شخص دیگری یافتم.
شاید...
----------------------------------------------------------
با تشکر از انولوپ عزیز منتظر نظراتتون هستم.
( ششمین روز دریافت نامه )
می گفتی فراموش کارم.
ولی من فقط دوست داشتم همه چیز را آنطور که می خواهم به یاد آورم.
امروز تو را در خیابان دیدم.
به سویت دویدم، دستم را روی شانه ات گذاشتم...
صدایت کردم :
مِری...
تو نبودی.
پرسید: آیا همدیگر را جایی ملاقات کردیم و من گفتم : به یاد نمی آورم و ...
و بلافاصله دیدم که لبخند زد، موهای بلوندش را که به هیچ عنوان به تو شباهت نداشت، از جلوی پیشانی عقب راند و گفت : بهم زنگ بزن.
بی شماره، در اولین کیوسک تلفن، اعدادی را گرفتم و گوشیِ قدیمی در جیبم زنگ خورد...
گوشی تو بود.
ولی آن زن تو نبودی، مِری.
چهره ی زجر کشیده و بیمارت به هیچ وجه به صورت شاداب و زیبای آن زن شباهت نداشت.
عقلم را از دست داده ام ؟
تو مرا به چه روز انداختی ؟
به چه روز افتادم ؟
مِری...
چرا ؟
من عاشقت بودم.
( هفتمین روز دریافت نامه )
باران می بارد.
مثل هر روز.
مثل هر شب.
و من بیرونِ این آپارتمان قدیمی ایستاده ام و به شهری می نگرم که انگار زیرخروارها خاک، دفنم کرده.
کسی مرا نمی شناسد و می شناسد انگار...
چشم ها مرا می بیند و نمی بیند انگار...
و تو نیستی.
تو نیستی که انگشتان گرمت را بین دستانم بفشارم.
تو نیستی که زیر این باران پاییزی در شهری که سکوت، موسیقی نیستی را می نوازد، همراهیم کنی.
و من بی بار، بی هویت، بی نام و بی هر نشانی سوار اتومبیلی می شوم که مرا به سوی تو می کشاند.
سایلنت هیل.
شهری که تو در آن منتظرم هستی.
که من دیگر تحمل نگاههای ملامت گر و پرسشگرانه ی این مردم را ندارم.
که من دیگر ااز قضاوت خسته ام. به شهری خواهم رفت که بی دادگاه، حکم دهد.
مِری...
امشب من راهی تو خواهم شد.
مِری من.
دارم فکر می کنم اگر قرار بود برای بزرگسالیم نامه بنویسم چه می نوشتم و بعد به این فکر می کنم که حتی اگر هم برایش نوشته بودم قبل از فرستادن پاره اش می کردم.
اینجا اتاق ها از جنس قفس است و دیوارها به نازکی پوست...و خون دلمه بسته روی همه چیز را پوشانده.
اینجا زمینش بوی بنزین می دهد و پاهایم با هر قدم بر روی آن، با جرقه ی کوچکی آتش می گیرند.
اینجا جهنم است.
باید اما... باید.... باید... راهی برای فرار از این شعله های سوزاننده ی سهمگین باشد.
باید راهی برای رسیدن به بهشت وجود داشته باشد.
باید راهی جز طناب دار به دور گردن و تیغ های برنده ی روی رگ دست باشد.
برای همین است که شبانه می روم.
مثل یک دزد.
مثل یک قاتل.
مثل جنایتکاری که حکمش اعدام است.
مثل گناهکاری که مجازاتش شعله های جهنم.
ولی من که در جهنم متولد شدم چه ؟
من مجازاتم چیست ؟
به من چه تعلق خواهد گرفت و...
چرا ؟
سه سال پیش، مادر با کبودی های روی بدنش و خونریزی داخلی شدید به بیمارستانی در سایلنت هیل منتفل شد.
دست کم این چیزی که آن مرد می گفت.
به راستی که واژه ی مرد برایش حرام است.
باید او را حیوان صدا زد.
شاید هم...
به هر حال من به دیدن مادر می روم.
هر چند که رهایم کرد.
هر چند که دورم انداخت.
هر چند که از او متنفرم...
ولی...
مادرم است...
دوستش دارم.
مادر... آیا واقعاً در سایلنت هیل هستی ؟
دوست دار تو.
آنجلای کوچکِ گناهکار
روش جالبی برای نوشتنه
خوب هم منعکس کرده حرفها رو
خسته نباشی
و تو همچنان پشت پنجره ای غبارآلود، در اتاق هتلی که خاطراتمان را در آن مدفون کردیم، ایستاده ای
انسان چیست مگر جز موجودی گناه آلود و کثیف و البته رقت انگیز...
انسان چیست، جز جسمی از گوشت و خون و استخوان و همه ی آن نکبت و رخوتی که در دنیا وجود دارد که درونش پر از نفرت است و عشق و احساسات در همی که خودش هم نمی فهمدشان
و چرا ؟
و چرا روزها اینطور می آیند و اتفاقاتی روی می دهد و منقلب می کند وجودمان و بعد...
بعد تمام می شوند...
طوری تمام می شوند و می روند که انگار از اول وجود نداشتن و تنها زخمشان روی روحمان می ماند.
مثل زخم رفتن تو...
من صدا می زنم،
مادرم...
تو مرا به این دنیا آوردی و به چه قیمتی؟ به چه قیمتی شکستی و خون ریختی و زجر دیدی برای آوردن به دنیای پاکی که آدمهای کثیف نابودش کرده اند.
هر چقدر هم بگویم او مقصر است و آن یکی گناهکار...
در آخر تو با همه ی عزیز بودن ها و مهربان بودن هایت و دوست داشتنی و زیبا بودنت...
آخر اما تو مقصری...
تو گناهکاری.
تو می توانستی زجر نکشی و 9 ماه یک پوسته ی مرده نباشی که انسانی زنده در رحم می پرورد و... به چه قیمتی؟
مادر...
مه غلیظی تا چشم کار می کند همه جا را پوشانده و من به قدم می زنم به سوی قبرستانی که مادرت در آن دفن شده.
که شاید تو را آنجا بیابم
مردی آنجاست، مردی که می گوید به دنبال همسر مرده اش می گیرد و من ... خنده ام میگیرد.
می خواهم، دستم را روی شانه اش بگذارم و درست در چشمان مرده اش خیره شوم و بگویم، همه یک جایی در قبرستان دنبال عزیزانشان می گردند و تو هم همسرت را خواهی یافت ولی
ولی او پر از امید است و می گوید نامه ای به دستش رسیده.
دلم به حالش می سوزد ولی نه به اندازه ی تو و نه به اندازه ی خودم و مگر نه اینکه این رسم زندگی ما آدمهاست؟
حتماً او هم یکجایی در زندگی خطایی مرتکب شده که اینچنین پریشان است و درد عذاب می کشد و من...
متأسفانه من درکش می کنم.
مادر در قبرستان، در اعماق تاریک قبرهای خالی نبودی...
شاید یک جایی در شهر باشی.
شاید منتظر من.
مثل مردی که به دنبال همسر مُرده اش می گردد.
-آنجلا
نمیدانم چرا فریاد نامه های تو با سکوت همصدا میشود...
شاید که آنها هم زوال من و مسخ وجودم را میخواهند.
***
بانو آتوسای عزیز مانند همیشه بینظیر ، خلاقانه و مسحور کننده بود.
غرق دنیای دیگری شدن هم توانایی بسیار میطلبد که شما آن را دارایید!!!
پیروز و شادکام باشید:77:
چند نفر دیگر توی این دنیای مزخرف هستند که از آینه متنفر باشند ؟
که بخورند و از غذایشان لذت نبرند ؟
من هیچکدامشان نبودم و شایدم هم بودم و نمی دانستم و ...
باور نداشتم.
تصویر رو به رویم یک مرد چاق و عقب مانده ست.
دور دهانش بخاطر همبرگری که همین نیم ساعت پیش لُمبانده، سسی ست.
موهایش بهم ریخته.
بوی عرق و نکبت می دهد و می خواهد همه ی چرک هایی را که از ابتدای تولد تا به امروز توی معده اش ریخته را بالا بیاورد.
آنقدر اوق بزند و بالا آورد تا به خون و گوشت تنش برسد و در نهایت از او چیزی نماند جز یک اسکلتِ بی نشان.
شاید اینطوری آدمها دوستش داشته باشند.
شاید اینطوری دیگر نفرت انگیز و تعفن آور نباشد.
شاید پدر و مادرش در آغوشش بگیرند و او را تنبل و خوک صفت صدا نزنند.
شاید دوستانی داشته باشد که دستش نندازند، مسخره اش نکنند و او را...
او را از خود بدانند.
در دستانش یک اسلحه ی شاتگانِ دو لول جا خوش کرده.
آخر امروز خود را به احساساتش معرفی کرده ست.
و بعد از سالها خود خوری در سکوت... آنها با او حرف زدند.
مردی که در آینه به من لبخند می زند.
با همان شکم باد کرده و جلو آمده.
همان مردکِ خپله ی خود فرو خورده...
با پیراهن راه راه خونین، رو به روی من ایستاده و کنار پایش جسد سگی خوابیده که جرمش تمسخر بوده...
و مردی که در آینه رو به رویم ایستاده خوشحال است.
می گوید :
ادی... امشب بعد از سالها، توانستی بدون وحشت خودت باشی.
- اِدی
قدمهای سرخوشانه مان را یادت می آید؟
در همین خیابان های مه گرفته بود.
آن روز اما خورشید می تابید.
آن روز اما روشن بود.
آن روز روشن بود و دستانم شانه هات را در آغوش کشیده بود.
آن روز... سکوت دلنشین بود.
شنیدن صدای قلبت روی سینه ام دلنشین بود.
آن روز...
حالا
اینجا را جهنم با شیاطینش پر کرده، انگار.
من راهِ پارک ساحلی را به کنار دریاچه ی تولکا در پیش گرفتم.
راهی که انگار یکی از آن صدهزار سوگندی را یاد کرده بود تا مرد به تو برساند.
طولانی بود و پر درخت.
زمین نم گرفته بود و زیرپاهایم نرم و روان.
انگار می خواست مرا در خودش ببلعد و ...
کاش می بلعید.
پارک ساحلی از کنار قبرستان می گذشت و دل من بی تابی می کرد.
شاید تو را آنجا می یافتم. آسمان را ابرهای کثیف به زمین دوخته بود.
مه ذهنم را پر کرده بود. مه راهم را گم کرده بود.
میان سنگ قبرهای تسخیر شده، دختری را دیدم.
رنگ پریده.
پریشان حال.
پرسید : کجا می روم و پاسخ دادم : به سایلنت هیل و او گفت : نرو.
"می گویند سایلنت هیل را مدتهاست که اشباح در بر گرفته اند.
می گویند راهیست بی برگشت "
خندیدم...
برگشت چه به کارم آید؟
بی تو.
پرسیدم تو را دیده و مثلن همه ی دیگرانِ پیش از او، تو را ندیده بود و او هم به دنبال کسی بود.
در قبرستان.
در سایلنت هیل.
انگار همه ی گمشده ها دیر یا زود پایشان به آنجا باز می شود...
ورودی شهر با قبرستان فاصله ای نداشت. با همان حال زار از دختر دور شدم و به این اندیشیدم که چه تنهاست و چه تنهایم و...
چه خوشبختند آدمهایی که در گور خوابیده اند.
- جیمز
سکون.
سکوت.
و صدای امواج رادیویی که از جایی در زیرِ زمین رو به سطح می خزند.
مثل مردگانی که اشتباه به زندگی برگشته اند.
خشمگینند.
صدایشان پر از فریاد های خفته ست.
در مسیر باریکی که با درختانِ سرو پوشیده شده.
و سوزی که مثل سوزن توی پوست می رود استخوان را سوراخ می کند.
غم دارند و گلویشان را حرفهای نگفته خفه کرده.
و من ناآگاه به سمتشان می روم.
به سمت صدایی که مرا به تو می رساند.
صدای آشنایی که صدایم می زند.
میان استیتک های رادیو.
میان خش خش های نامفهوم.
" جیمز... لیک ویو... منتظرت..."
قطع می شود و مرا به بی راهه ای می کشاند که بن بست است.
و مردی در سایه ها ایستاده.
دستهایش را انگار در جیبهای کاپشنش فرو کرده و به هیچ خیره شده.
جلو می روم و صدا می زنم.
اما مثل همه ی تجارب بعد از تو، همه ی کابوسها، همه ی توهم ها و باور ناپذیرها
در مقابلم به جای یک مرد، هیولاییست متعفن، بوی مرگ همه جایش را گرفته، از سوراخهای روی بدنش خون فوران می کند.
سکندری خوران به سمتم می آید و چهره ای ندارد. شانه ها و دستهایش را پوسته ای نازک پوشانده و همه را به یک جسم باریک گره زده.
روی قفسه ی سینه اش خطیست که رو به جهنم باز می شود.
داغ است.
و من سعی دارم از این کابوسِ لعنتی بیدار شوم.
عقب عقب می روم و با دیدن اولین تخته ای که دم دستم است به اش حمله می کنم.
با نفرت بر سرش می کوبم تا زمانی که روی زمین می افتد و من باز می کوبم و او ناله می کند و من دوباره می زنم.
خشمگین.
و فریاد می زنم.
از روی غیض و بغض ...
تا که ذرات مغزش زمین را رنگی می کند و ...
می خواهم از این کابوس لعنتی بیدار شوم.
و تو کنارم باشی.
" جیمز، حالت خوبه ؟ نگران نباش... فقط یه کابوس بود. تو بیدار شدی... من اینجام. "
تو نیستی.
و این یک کابوس نیست.