Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

در انتظار نیستی

8 ارسال‌
5 کاربران
11 Reactions
2,071 نمایش‌
Farvahar
(@farhang-farvahar)
Eminent Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 29
شروع کننده موضوع  

همشیه در زندگی ماجراجویی می‌خواست؛ یک تراژدی که زندگیش را زیر و رو کند. اما تنها تراژدی زندگی‌ او سقوط پشه‌ها بود!!! در سالیانی دور به این نتیجه رسید که باید قلم در دست گیرد واین‌بار به جای داستان‌های خیالی یکبار برای همیشه مسیری را برای داستان خود معین کند؛ ولی وقتی از پنجره خانه جدیدش به بیرون نگریست به پوچی رسید. زمین تنیس روبه‌روی خانه خیلی چیزها را تغیر داد...
ابتدا فکر می‌کرد که مانند یک بازیکن خبره است؛ اوست که رقیبش سرنوشت را به چالش می‌کشد و آن توپ کوچک سبزهم بازیچه خودش و تقدیر است. ساعت‌ها پشت میز تحریر نشست و از این بازیکن تنیس خیال نیرو گرفت. وجودش را مکید و ذره ذره آن بُت الهام را در خود سوزاند و گرمایش را به نوشته هایش بخشید. سپس وقتی چیزی نماند، تازه واژه نیستی را درک کرد. حال که دیگر بازیکن تنیسی وجود نداشت فلسفه جدیدی شکل داد و همه‌چیز را به زوال افکند. به آین نتیجه رسید که چیزی جز یک توپ بی‌ارزش نسیت که بازیچه جبر و اختیار است. سرنوشت مانند یک دستگاه پرتاب توپ بود و اختیار هم مغلوب تصمیمات او ... نام اختیار برای داشته های انسان سنگین می‌نمود. این همه سال با پوچی نوشت و نوشت. قلم را به استادی در دست می‌گرفت اما ذره ای از تنیس نمی‌دانست...
مرد سالخورده چشم از پنجره کند و دقایقی چند، به دیوار خیره گشت. برخاست تا انتظارش را در جای دیگری بکشد. خانه دوست‌داشتنی او دیگر مانند گذشته تمیز و آراسته نبود. تبدیل به گورستانی برای عقاید و اندشه و پشه شده بود؛ وشاید روزی گوری برای خودش می‌شد. دیگران او را به مردی که سال‌هاست مرده و تجسمی شبح‌گونه از او خانه را تسخیر کرده می‌نگریستند. ولی چرا او که شیفته نیستی بود اینچنین انتظار می‌کشید؟ فاصله هستی تا نیستی از رگ گردن به او نزدیکتر بود. تنها فلزی سرد می‌خواست و دستی که نلرزد...
اما چگونه کسی که زمانی می‌خواست چون نهنگ قاتل شکارچی راس هرم باشد به مانند نهنگ آبی تن خود را به ورطه نیستی بکشاند؟چگونه کسی که می‌خواست چون بازهای وحشی پر گشاید ، از کلاغی پست‌تر می‌شود؟ شاید کسی از زندگی ببُرد، ولی نیستی را هم خواستار نباشد. سرنوشت روزی سراغش را خواهد گرفت؛ آنگاه است که انسان اسیر ابدی انتظار می‌شود.
تلوزیون را روشن کرد. مستندی در باب کویر پخش می‌شد...تنها عشق او. از دیدن کویر لذت می‌برد. حتی تنها بیت شعری هم که یاد داشت همین بود:
صحرایی تفته‌ام و کارم لب‌تشنگی‌ست
آسمانم ندارد میغ، ورنه به حالم می‌گریست
گرما را دوست داشت و لب تشنگی او را در اندیشه فرو می‌برد. همیشه می‌خواست به کویر سفر کند اما می‌ترسید. همانگونه که از تنیس بازی کردن یا هر تجربه جدیدی دیگری هراسان بود. به ساعت نگاه کرد . نمی‌دانست چگونه اما می‌دانست که تا پایان انتظار چیزی نمانده..
***
دنیا پر از نادانسته ها و شگفتی هاست. چه کسی فکر می‌کرد که انتهای کار به زمین تنیس بکشد؟چه کسی فکر می‌کرد هرچند دیر ولی باز نویسنده حقیقت بازی را بیاموزد؟
عضلات پیر و فرسوده‌اش را منقبض می‌کرد تا شاید برای آخرین لحظات بتواند حقیقت را کشف کند...
حقیت آن بود که انسان همه چیز است. انسان است که نقش اختیار و سرنوشت را به عهده می‌گیرد.انسان است که خود بهترین بازیکن و بازیچه است...
هنگامی که به خانه بازگشت انسان دیگری بود، شاید سفری به کویر می‌رفت و خانه احزانش را گلستان می‌کردو شاید جامه اشباح برون از تن می‌کرد و باری دیگر می‌نوشت اما...
زمان به سر آمد...
تلفن زنگ می‌زد اما او از جواب دادن واهمه داشت. انگار می‌دانست که در پس آن صدا غوغایی نهفته است. او باز هم زمان می‌خواست. کسی که به انتظار نیستی بود ...
ف.ن
منتظر نقد های سازنده و کوبنده شما هستم


   
نقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

سلام علیکم
داستان شما را خواندم و به این نتیجه رسیدم که اگر صد صفحه دیگر هم می نوشتید باز هم با خودتون به یه جمع بندی نمی رسید. انگار توی ذهنتون یه کلاف سر در گم هست که هنوز قصد نداره باز شه به این زودی ها. در کل من به نوشته شما داستان کوتاه نمی گم ولی به عنوان یک متن ادبی واقعا خوب بود. قلم روان و زاینده ای دارید. تبریک میگم! اما باز هم همون طور که گفتم هنوز نفهمیدید با خوتون چند چندید.
توصیفات و تشبیهات عالی ای بکار برده بودید.انتقال حس پوچی و سردر گمی هم عالی بود. اما یکم انسجام نداشت. در کل عالی بود. خسته نباشی^_^


   
Farvahar واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
youngnovelist752
(@youngnovelist752)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 30
 

من این سبک از قلم رو بیشتر می پسندم و نقد خاصی بهش ندارم.از لحاظ محتوا هم من اینطور متوجه شدم که بیشتر قصد داشتی درونیات یه آدم افسرده رو نشون بدی تا روند زندگیشو.یه جور گفتگو یا صدای درون شخصیت بود.من این اسنتباط رو داشتم.نمیدونم درسته یا نه.یه مشکل دیگه که داشتم این بود که دقیق متوجه نشدم که شخصیتت تو چه دوره ای از زندگی قرار داره،جوانی،میانسالی یا پیری،یکم گنگ بود برام.ای کاش پیش زمینه ای هم درباره اینهمه ناامیدی و درماندگی شخصیت داستان ایجاد میکردی تا ما رو قانع کنه.چون رسیدن یه نفر به این سطح از ناامیدی مستلزم یکسری وقایع خیلی ناراحت کننده و درهم کوبنده است.


   
Farvahar واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
hana68722
(@hana68722)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 144
 
چگونه کسی که می‌خواست چون بازهای وحشی پر گشاید ، از کلاغی پست‌تر می‌شود؟

کلاغ که پست نیست
ماهیت کلاغ نمادی از تنهایی و درد زیاده
اما باز نماد ? یادم نیست
فکر میکنم بهتر بود به جای دو عامل پرواز
از یک عامل پرواز در اول و بعد دوم رو بدون پرواز بگید
مثلن هر جانوری که قدرت پرواز نداره
چون خود پرواز به تنهایی همه چیزه
و وقتی کسی به همه چیز نمیرسه
نه اینکه چون باز نبوده
بلکه چون قدرت پرواز نداشته
به هر حال نوشته خوبی بود?


   
پاسخنقل‌قول
Farvahar
(@farhang-farvahar)
Eminent Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 29
شروع کننده موضوع  

Anobis;30145:
سلام علیکم
داستان شما را خواندم و به این نتیجه رسیدم که اگر صد صفحه دیگر هم می نوشتید باز هم با خودتون به یه جمع بندی نمی رسید. انگار توی ذهنتون یه کلاف سر در گم هست که هنوز قصد نداره باز شه به این زودی ها. در کل من به نوشته شما داستان کوتاه نمی گم ولی به عنوان یک متن ادبی واقعا خوب بود. قلم روان و زاینده ای دارید. تبریک میگم! اما باز هم همون طور که گفتم هنوز نفهمیدید با خوتون چند چندید.
توصیفات و تشبیهات عالی ای بکار برده بودید.انتقال حس پوچی و سردر گمی هم عالی بود. اما یکم انسجام نداشت. در کل عالی بود. خسته نباشی^_^

سپاس فراوان از شما دوست عزیز
به زیبایی درونیات مرا توصیف کردید. حقیقت این است که خود آگاهم ولی به خوبی شما توان تعریفش را نداشتم. با شما موافقم که متن من از انسجام کافی برخوردار نیست و سعی بر بهبودش می‌کنم
سپاس مجدد

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

Novelist_M;30147:
من این سبک از قلم رو بیشتر می پسندم و نقد خاصی بهش ندارم.از لحاظ محتوا هم من اینطور متوجه شدم که بیشتر قصد داشتی درونیات یه آدم افسرده رو نشون بدی تا روند زندگیشو.یه جور گفتگو یا صدای درون شخصیت بود.من این اسنتباط رو داشتم.نمیدونم درسته یا نه.یه مشکل دیگه که داشتم این بود که دقیق متوجه نشدم که شخصیتت تو چه دوره ای از زندگی قرار داره،جوانی،میانسالی یا پیری،یکم گنگ بود برام.ای کاش پیش زمینه ای هم درباره اینهمه ناامیدی و درماندگی شخصیت داستان ایجاد میکردی تا ما رو قانع کنه.چون رسیدن یه نفر به این سطح از ناامیدی مستلزم یکسری وقایع خیلی ناراحت کننده و درهم کوبنده است.

نولیست عزیز

من در نوشتن داستان های کوتاه و اینچنین متن هایی شخصیت و ظاهرش را در هاله ای از ابهام می‌گذارم تا هرکسی ، پیر و جوان یا مرد و زن بتواند به راحتی در جلد شخصیت فرو رود
سپاس از وقتی که گذاشتی

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

بانو هانای عزیز
کاملا با شما موافقم. سپاس از وقتی که گذاشتید. متن را کمی بی‌حوصله و سرسری نوشتم و آن چیز که می‌خواستم نشد


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
youngnovelist752
(@youngnovelist752)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 30
 

نولیست عزیز

من در نوشتن داستان های کوتاه و اینچنین متن هایی شخصیت و ظاهرش را در هاله ای از ابهام می‌گذارم تا هرکسی ، پیر و جوان یا مرد و زن بتواند به راحتی در جلد شخصیت فرو رود
سپاس از وقتی که گذاشتی

متوجه هستم.ولی به نظرم،نظرم شخصی خودم جدای از موضوع متن ادبی شما،باید بگم یه نویسنده رسالت بزرگی رو به عهده داره و چیزی که می نویسه شاید به نظر خودش عادی باشه ولی خواه ناخواه روی مخاطب اثر میزاره.اینکه من متنی بنویسم پر از ناامیدی،پر از شکست،پر از درهم ریختگی شخصیتی به نظرم خیلی تاثیر گذاره.اینکه آخرش هم به همون شکل تلخ و مایوس کننده باشه واقعا روی آدم تاثیر میزاره.اینکه من هیچ نقطه روشنی برای زندگی یک فرد قائل نباشم،اینکه خواننده آخر متن به این برسه که واقعا باید در انتظار نیستی باشه بدون اینکه تصویر مثبتی از شخصیت ایجاد بشه.حتی تلخ ترین پایان برای یه داستان هم،همیشه نشون دهنده یه پیام اخلاقیه،یه چیزی مثل فداکاری، افتخار،یه تلنگر درونی،یه تجربه از یک اشتباه،یه چیزی که بتونه مخاطب و شخصیت داستان رو تکون بده،یه محتوای ناراحت کننده ولی آموزنده و امیدوارکننده.من بشخصه هیچوقت دلم نمیخواد در جلد شخیصتی مثل این مرد یا زن فرو برم، چون هیج چیزی نداره.جز اینکه به روح و روانم آسیب بزنه.قلم یه نویسنده میتونه اندیشه تزریق کنه به جامعه و اگه اون ماده مخدر باشه نتیجه خیلی بدی داره.چیزی که نویسنده های بزرگ دنیا خیلی بهش توجه دارن،شاید از نظر ما داستاناشون فقط یک داستان باشه ولی اینطور نیست،اونها دارن اندیشه ها و باورهای خودشون رو به خواننده هاشون تزریق میکنن،همون طور که فیلماشون این کار رو انجام میده.یه نویسنده ایرانی باید از موفقیت بنویسه،از تلاش،از خوداتکایی،از مقاوم بودن در برابر مشکلات،از امید،مردم ما به اینجور چیزهایی نیاز دارن و گرنه غم و غصه و بدبختی که به قدر کافی هست چرا باید اونا رو از تو جامعه گرفت،خوشگل کرد و در قالب یه کتاب،یه متن با اثر دو برابر بهشون تحویل داد.محتوایی درست کنید که پیشبرنده باشه،خیلی بیشتر از اینها یه نویسنده میتونه یه جامعه رو تغییر بده و محکم ترین دلیلش کتابی مثل قرآنه،یک کتاب یه اندیشه خیلی بزرگ به اسم اسلام رو به دنیا تزریق کرد،معجزه پیامبر کتاب بود چون میتونست تا قرنها دوام بیاره و از بین نره.این مطالبی که گفتم کاملا مختص به متن فرهنگ عزیز نبود،بلکه داستانک هایی که تو این سایت خوندم باعث شد تا اینو بگم.همشون عاری از محتوای اموزنده بودند.درحالیکه رسالت یک نویسنده تولید محتوای آموزنده و تزریق اندیشه های جلو برنده است.نطقم تمام شد:دی


   
پاسخنقل‌قول
Farvahar
(@farhang-farvahar)
Eminent Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 29
شروع کننده موضوع  

Novelist_M;30150:
نولیست عزیز

من در نوشتن داستان های کوتاه و اینچنین متن هایی شخصیت و ظاهرش را در هاله ای از ابهام می‌گذارم تا هرکسی ، پیر و جوان یا مرد و زن بتواند به راحتی در جلد شخصیت فرو رود
سپاس از وقتی که گذاشتی

متوجه هستم.ولی به نظرم،نظرم شخصی خودم جدای از موضوع متن ادبی شما،باید بگم یه نویسنده رسالت بزرگی رو به عهده داره و چیزی که می نویسه شاید به نظر خودش عادی باشه ولی خواه ناخواه روی مخاطب اثر میزاره.اینکه من متنی بنویسم پر از ناامیدی،پر از شکست،پر از درهم ریختگی شخصیتی به نظرم خیلی تاثیر گذاره.اینکه آخرش هم به همون شکل تلخ و مایوس کننده باشه واقعا روی آدم تاثیر میزاره.اینکه من هیچ نقطه روشنی برای زندگی یک فرد قائل نباشم،اینکه خواننده آخر متن به این برسه که واقعا باید در انتظار نیستی باشه بدون اینکه تصویر مثبتی از شخصیت ایجاد بشه.حتی تلخ ترین پایان برای یه داستان هم،همیشه نشون دهنده یه پیام اخلاقیه،یه چیزی مثل فداکاری، افتخار،یه تلنگر درونی،یه تجربه از یک اشتباه،یه چیزی که بتونه مخاطب و شخصیت داستان رو تکون بده،یه محتوای ناراحت کننده ولی آموزنده و امیدوارکننده.من بشخصه هیچوقت دلم نمیخواد در جلد شخیصتی مثل این مرد یا زن فرو برم، چون هیج چیزی نداره.جز اینکه به روح و روانم آسیب بزنه.قلم یه نویسنده میتونه اندیشه تزریق کنه به جامعه و اگه اون ماده مخدر باشه نتیجه خیلی بدی داره.چیزی که نویسنده های بزرگ دنیا خیلی بهش توجه دارن،شاید از نظر ما داستاناشون فقط یک داستان باشه ولی اینطور نیست،اونها دارن اندیشه ها و باورهای خودشون رو به خواننده هاشون تزریق میکنن،همون طور که فیلماشون این کار رو انجام میده.یه نویسنده ایرانی باید از موفقیت بنویسه،از تلاش،از خوداتکایی،از مقاوم بودن در برابر مشکلات،از امید،مردم ما به اینجور چیزهایی نیاز دارن و گرنه غم و غصه و بدبختی که به قدر کافی هست چرا باید اونا رو از تو جامعه گرفت،خوشگل کرد و در قالب یه کتاب،یه متن با اثر دو برابر بهشون تحویل داد.محتوایی درست کنید که پیشبرنده باشه،خیلی بیشتر از اینها یه نویسنده میتونه یه جامعه رو تغییر بده و محکم ترین دلیلش کتابی مثل قرآنه،یک کتاب یه اندیشه خیلی بزرگ به اسم اسلام رو به دنیا تزریق کرد،معجزه پیامبر کتاب بود چون میتونست تا قرنها دوام بیاره و از بین نره.این مطالبی که گفتم کاملا مختص به متن فرهنگ عزیز نبود،بلکه داستانک هایی که تو این سایت خوندم باعث شد تا اینو بگم.همشون عاری از محتوای اموزنده بودند.درحالیکه رسالت یک نویسنده تولید محتوای آموزنده و تزریق اندیشه های جلو برنده است.نطقم تمام شد:دی

دوست عزیز
من رسالتی که بر دوش یک نویسنده است قبول دارم. اما بشخصه معتقدم که یک نویسنده وسیله است.وسیله ای از برای وصال...
نوسنده حقیقی خرد است که معجونی از دانسته ها ، تجربه ها و آموخته های ماست که البته خود موجودی مستقل و دارای اندیشه است ...
من پوزش می‌طلبم اگر خرد من نادان است، کم‌فهم است و نمی‌داند که باید چه بنویسد.(شاید درست پرورشش ندادم)اگر دست من بود نمینوشتم...
اگر دست ما انسان ها بود هیچ کلمه ای پا به عرصه وجود نمی‌گذاشت...
این متن در باب بیهودگی موضوع آن نگاشته شده. و البته نمی‌توان وجود چنین شکلی از حیات و اندیشه را انکار کرد.
پیروز و تندرست، در پناه ایزد یکتا باشی


   
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
 

آه قلبم...

چه کسی فکر می کرد که انتهای کار به زمین تنیس بکشد ؟

پیرمرد سالها پشت پنجره ی چوبی نشست و از بالا به زمین تنیس نگریست. یک بازیکن ماهر بود، انگشتان محکم دور دسته ی تنیس حلقه زده و او توپ را پرتاب می کرد و پرتاب می کرد و پرتاب می کرد و هرگز نمی باخت...

پیرمرد تنیس بازی می کرد، لای ورقه های دفتری که در آن می نوشت و خط می زد و پاره می کرد و دوباره از نو می نوشت...

چه کسی فکر می کرد انتهای کار به زمین تنیس ختم شود ؟

--------

پسر، چطور می نویسی ؟ من وهمی ندارم از اینکه بگم تو به جرئت دومین نویسنده ای هست که اشک رو به چشمای من میاری و شاید... شاید من توی وضعیتی هستم که ...

اولین نفر یه آقای قرقیزستانی بود به اسم مهدی که قلمش بی شباهت به شما نیست و در کنار اون آیدای نازنینم که قلمش معجزه ست و حالا شما . پسر منو میبری تو خیال... چه می کنی با من ؟ من قلبم ضعیفه به خدایان قسم که ضعیفه و پر خون...

من چه نقدی دارم بکنم ؟ جز اینکه محشر بود و زیبا. همین

موفق باشی

Forget the horror here

وحشت اینجا را فراموش کن

Leave the horror here

وحشت اینجا را ترک گو

و

برو

Cause future is rust and then future's dust

چرا که آینده پوچ است و آینده غبار است...


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: