Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستانك: لبه‌ي غروب

14 ارسال‌
12 کاربران
34 Reactions
3,289 نمایش‌
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

داستانك: لبه‌ي غروب
گريه،گريه، گريه.
چشمانش از شدت گريه بسته شده‌اند و خود را به دست باد سپرده است. باد هم بي امان او را با سرعت هر چه بيشتر به جلو هل مي‌دهد و با زنش هايي كه در چمنزار بلند ايجاد مي‌كند پاهايش را هر چه بيشتر به حركت تشويق مي‌كند. موهايش با حركت باد به جلو كشيده مي‌شود و مانند تازيانه‌اي نچندان قوي بر روي صورتش فرو مي‌آيند. او از زمين و زمان چشيده است و حال نبوت آن است كه باد هم زهر چشمش را به او نشان دهد. دستهايش را باز كرده و به دست باد سپرد است تا باد راحت تر بتواند او را به ناكجا آباد هدايت كند. در تمام اين مدت چشمانش را بسته است، قطرات اشك راه خود را از بين پلك‌هايش باز مي‌كنند و به آرامي از گونه‌اش مي‌چكند . هيچ‌كس نمي‌داند و نخواهد دانست كه چرا او گريه مي‌كند و چه دليلي براي اين همه گريه دارد اما به هر دليلي كه باشد، آن دليل حتما دليلي منطقي است.
از يك سربالايي نشبتا پرشيب بالا مي‌رود و هنوز مي‌تواند بر خورد چمنزار را به پايش احساس كند اما هر لحظه كه به بالا تر صعود مي‌كند احساس مي‌كند از ارتفاع چمنزار كم مي‌شود. تا اين كه در ارتفاعي زير پاهايش فقط و فقط سنگ ريزه ها و علف هاي نرمي را احساس مي‌كند كه در زير پايش له مي‌شوند. با خودش مي‌گويد: چرا بايد جان اين علف هاي سرسبز را با قدم هاي نحسم بگيرم، بهتر است چشم‌هام را باز كنم و از جايي قدم بر دارم كه علف هاي كوچك نباشن و تنها از روي سنگ هاو خاك رد شوم.
خودش را كنترل مي‌كند و سعي مي‌كند اشك چشمانش را بند بياورد. بعد از اينكه بر خودش مسلط شد، چشمانش را باز ميكند. مدتي كوتاهي‌كه مي‌گذرد چشمش به نور خورشيد در حال غروب عادت مي‌كند و در اين هنگام خود را بر لبه‌ي پرتگاهي بلند مي‌بيند. در زير پايش مه نسبتا غليظي وجود دارد. آهي از سر آسودگي مي‌كشد و با خود فكر مي‌كند: شانس آوردم! اما پس چند لحظه درنگ با خود مي‌گويد: شايد باد من رو به اينجا آورده كه دنيا را از شر من خلاص كنه!
اين فكر را چندين بار در ذهنش تكرار مي‌كند. شايد سرنوشت من مرگ باشه، شايد سرنوشت من مرگ باشه،... .
و همچنان باز هم تكرار ميكند. با اين فكر ها هر چه بيشتر احساس قدرت و شجاعت و يا بهتر است بگوييم حماقت به او دست مي‌دهد تا قدم ديگري بر دارد و پايش را در باد رها كند. كم كم دارد عزمش را براي انجام اين كار جمع مي‌كند. دوباره چشمانش را مي‌بندد و به اين فكر مي‌كند كه با اين كار خود را در آغوش باد مي‌سپارد و سفرش به آن دنيا راحت‌تر خواهد بود.
در حالي كه همچنان چشمانش بسته است لبخندي تلخ مي‌زند. پاي چپش را از كنار پاي راستش تكان مي‌دهد و به جلو مي‌برد. پاي چپش را جلو مي‌برد و قدمي كوتاه مي‌زند. همين كه احساس مي‌كند زير پايش تهي از هيچ است خودش را از شجاعت و قدرت خالي ميابد. پايش را به سرعت به عقب برمي‌گرداند و دوباره فكر مي‌كند: من چم شده؟ من كه تا لحظه‌ي پيش هيچ ترسي از مرگ نداشتم اما چرا حالا احساس مي‌كنم هيچ قدرتي در دلم نيست! اما... اما من بايد بميرم. من نبايد ديگر در اين دنيا باشم. همين چند ثانيه هم اضافي در اين دنيا ماندم. بايد خودم را رها كنم. بپرم و دست باد رو بگيرم... .
با اين فكر ها دوباره قدرتش را براي پرش از پرتگاه جمع مي‌كند. دستانش را مشت مي‌كند و اينبار پاي راستش را جلو مي‌آورد ولي اينبار حتي پايش را به جلو نمي‌برد. دوباره احساس مي‌كند از قدرت خالي شده. دوباره و دوباره آن افكار منفي در ذهنش جريان مي‌يابد و هر بار پايش را تكان مي‌دهد تا بپرد اما هربار ترس وجودش را مي‌گيرد.
براي آخرين بار ديگر نميداند بپرد و يا بماند و تنها چيزي كه مغزش به او دستور مي‌دهد پرش است. اشكهايش بر صورتش خشك شده اند و با برخورد باد به صورتش احساس سرمايي به او دست مي‌دهد. اينبار ديگر حتي فكر اين را نمي‌كند كه كدام پايش را به جلو بزارد و پرواز كند. تنها دستانش را باز كرده و خود را خم مي‌كند. ناگهان احساس مي‌كند جرياني از دلش به سمت مغزش به جريان مي‌افتد و با اين جريان فكري جديد ذهنش را پر مي‌كند.
شايد اين خواست خدا باشه كه من در آخرين قدم دلم به حال علف‌هاي روي زمين سوخت و چشمام را باز كردم. شايد خدا مي‌خواد من زنده بمونم و ادامه بدم... .
دوباره چشمانش را باز مي‌كند و خود را بر لبه‌ي پرتگاه مي‌بيند. پرتگاهي كه هيچ آينده‌اي در پايينش وجود ندارد. ترس وجودش را فرا مي‌گيرد. قدمي به عقب برمي‌دارد و براي بار ديگر دلش مي خواد به زندگي ادامه دهد. و باز قدمي ديگر به عقب برمي‌دارد.
حال نوبت آن است كه دوباره با سختي ها و مشكلات زندگي اش روبه رو شود و اولين مشكل او باد است. دستي بر صورتش مي‌كشيد و باقي اشك‌هاي مانده‌را پاك مي‌كند. رويش را سمت باد برمي‌گرداند. چين دامنش را با دستانش مي‌گيرد و حال با قدم هايي محكم برخلاف باد به حركت مي‌كند و از پرتگاه دور مي‌شود.

-------------------------------------------------------
پايان 🙂
اميدوارم خوشتون اومده باشه 🙂
ببخشيد اگه زياد خوب نبود


   
نقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Prominent Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 582
 

داستان خیلی قشنگی بود
من فکر کردم اخرش خودشو میکشه
راستش وقتی دیدم خودشو نکشت خوشحال شدم


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

خسته نباشی ارمان.داستان زیابیی بود.
اولین چیزی که به چشمم خورد این بود که از کلمات تکراری زیاد استفاده کرده بودی توی بند اول.نثرت کمی خشکه.روون نیست. زیاد از" و "استفاده میکنی.این خوب نیست.سعی کن به جاش از کاما استفاده کنی.خوبه که همش از یک فعل استفاده نکردی.استمراری هم توش اوردی و به داستان بعد دادی.این نکته مثبتیه.خوانند حسش میکنه.اما این تا جائی خوبه که همشو مثل اول داستان ماضی ادامه بدی.فکر میکنم توی پاراگراف سوم یکدفعه مضارعش کردی.
میتونستی بیشتر توصیف کنی.نقش راوی توی داستان خیلی خوب بود.ینی به حدی توی داستان پدیدار میشد که نظر هم میداد!مثل اون تیکه که گفتبا اين فكر ها هر چه بيشتر احساس قدرت و شجاعت و يا بهتر است بگوييم حماقت مي داد.
اون حماقته خوب بود.ولی اگه راوی بیشتر حرف میزد و کارکتر رو متهم میکرد داستان رو میریخت به هم و یه اشکال جانانه به داستان تحمیل میکرد.
یکدفعه محاوره کردی داستانو.بعد دوباره بردیش توی حالت کتابی.یه بازبینی داشته باش روی داستان حتما.
پایان خوب بود.گرچه غافلگیرانه نبود و تحت تاثیر قرار نگرفتم ولی تضادی که توی احساسات موج میزد رو دوست داشتم.
خسته نباشی بازم بنویس.


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

خب، خسته نباشی آرمان جان.
حس می کنم از اون مدل داستان های انگیزشی بود! که انسان می تونه، انسان اراده قوی ای داره و هیچ مشکلی در مقابلش نمی تونه مقاومت کنه. خب این هم سبکیه برای نوشتن. قبل از هرچیز بریم سراغ مسائل نگارشی:
زنش هایی؟ متوجه نمی شم. ونظورت وزش هایی نیست؟
کلمه نچندان اشتباهه. باید بگی: نه چندان.
بازخوانی نکردی داستانت رو؟ مهم ترین اصل نوشتن بازخوانی کردنشه. نوبت رو نوشتی:نبوت. و نسبتا رو نوشتی نشبتا.

چه دليلي براي اين همه گريه دارد اما به هر دليلي كه باشد، آن دليل حتما دليل منطقي است.
توی این جمله...خب یه کم تو ذوق می زنه. اصلاحش کن.
حالا می رسیم به خود داستان. حقیقتشش از نظر احساسی خیلی خوب بود. کمی از نظر بار داستانی ضعیف بود ولی به نظرم برای یک «داستانک» مناسب بود. نمیشه بهش داستان کوتاه گفت ولی داستانک خوبه.
موفق باشی:)


   
Anahid، Anobis و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
 

من این داستان یا بهتر بگم نوشته رو نقد نمی کنم چون واقعن دوستش داشتم ...
آفرین و تشکر


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Anahid
(@anahid)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 141
 

عالی بود منکه خیلی خوشم اومدو کاریم به ایرادای نگارشیش ندارم:1:.امیدوارم بازم از این مدل داستانا بنویسی.خسته نباشی:41:


   
Anobis و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

بله بله جالب بود.
راستش اولش به هیچ وجه جذبم نکرد ، یعنی شروع داستان برای من هیجان لازم را نداشت. مثل اینکه خیلی از دوستان خوششون امده خب پس سلیقه من یکم متفاوته. در کل خسته نباشی .


   
as.khodaei_32 و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

باتشكراز همه دوستان بابت نظر هاي خوب و سازندشون
ببخشيد اگه بد بود و كم و كاست هايي داشت
اما از گفته هاي شما در كار هاي بعدي سعي ميكنم استفاده كافي رو ببرم


   
crakiogevola2 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
as.khodaei_32
(@as-khodaei_32)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 7
 

سلام ارمان عزیز
من الان این داستان رو خوندم_خب من چیزی که دریافت کردم این بود که تو میخواستی اراده انسان و توجه به محیط پیرامونش رو نشون بدی و دیده شخصیتت و ایمانی که به حوادث داره _مثله بخاطراوردن علف های سوخته و فکر بهشون_داستانت یکم ضعیف بود _خیلی یکنواخت حس میشد_مثله خط ممتد_البته یه جاهایش خیلی خوب بود_بعضی از جملاتت واقعا قشنگ بودن مثلهحال نوبت آن بود كه دوباره با سختي ها و مشكلات زندگي اش روبه رو شود و اولين مشكل او باد بود._یا مثله پرتگاهي كه هيچ آينده‌اي در پايينش وجود نداشت. ترس وجودش را فرا گرفت. _کلااواخر داستان بهتر بود از اوایل اون بود
ولی چیزی که خیلی مشخصه استعداده توعه_چون خیلی حوب به هدف داستان و حرکت در مسیرش فکر کرده بودی و یه چیز خیلی قشنگ استفاده از عناصر طبیعی_اینا عالی بود
ویه چیز جالب تر تو به عکس بقیه که اصولا باد رو درجهت مثبت تعریف میکنن _توخلافش بودی و این خیلی جالب بود
مرسی ارمان عزیز


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
arwen
(@arwen)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 209
 

خیلی خوب بود
این برخورد با تضادها و مقابله با سختی ها و اراده
اما جناب آنوبیس اگر شما بتونید اول داستانتون رو هم به جذابیت بخش انتهایی در بیارید خیلی قوی تر خواهد شد


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
 

آرمان، اینی که اولش گفتی چیه؟ یهو شروع میکنی آدمو میبری تو فکر :7:
نسبتاً خوب بود.
ولی چرا نگفتی چرا اومده بود علفزار یا چرا گریه میکرد؟ چون وقتی داستانی پشتش نباشه، بیشتر یه متن توصیفی میشه تا داستان کوتاه. واقعاً لازمه که دساتان پشتشو بگی. البته درک میکنم که گاهی آدم حس میکنه باید این تصویر رو ارائه بده (مثل داستان "آنا"ی خودم) ولی باید داستان پشتشو بدونی: اینجوری خواننده نمیتونه باهاش ارتباط درست و لازم رو برقرار کنه. چون همه ش با خودش میگه "دخرته چرا اینجاست؟" "چی باعث شده که انقدر ناامید باشه؟"
توصیفات هر چند کمی خشک، اما خوب بودن.
فقط این که چرا تو بند 2 یهو زاویه دید تغییر میکنه؟! وقتی اول شخص مینیوسی، صمیمیت خواننده با شخصیت بیشتر میشه؛ ولی خب بند اول سوم شخص بود.
جمله ی آخر بند اول، گذشت هاز این که مبهم بود (من واقعاً حس کردم الآن یکی دیگه هم تو صحنه حضور داره و داره به دختره نگاه میکنه و اینو پیش خودش میگه!)، منطقی هم نبود! دختره کلی راه اومده تا چمنزار، کلی از تپه بالا رفته و کلی گریه کرده، بعد چطوری خودش نمیدونه چه هدفی داره؟ وقتی نمیدونه چه هدفی داره، چطوری میدونه که منطقیه؟
و این که وقتی خودش دلیل خودشو منطقی میدونه، پس اونجا چطور میگه که "حماقت" ؟!

2 تا "هر چه بيشتر" تو بند اول بود که یه جورایی جالب نیست.
جملات طولانین؛ "و" زیاد استفاده میکنی.
« موهايش با حركت باد به جلو پرتاب مي‌شدند » "پرتاب میشدند" ؟ صحن هی قشنگیه منتها حس میکنم اگه یه فعل دیگه باشه بهتره. "کشیده میشدند" چطوره؟
« باد هم ذره چشمش را به او نشان بدهد. » ؟ "زهر چشم" نیست؟
« دستهايش را باز كرده و در دست باد داد تا باد راحت تر بتواند او را به ناكجا آباد ببرد » 1. خیلی "باد" داره! 2. "در دست باد داد" زاپیاد جالب نیست. "به دست باد سپرد" چطوره؟
« برخورد شديد نور آفتاب در حال غروب در چشمانش » دم غروب نور آفتاب چشمو آنچنان نمیزنه که از "برخورد" استفاده کنی! و این که برای برخورد، حرف اضافه ی "به" مناسب تره.
اونجا که درمورد لِه کردن علف ها میگه اگه یکم احساسی تر برخورد کنه قشنگ تر میشه. جمله ش بی حسه. چون تو تصورم بیش از این حس داره. :دی
« شايد باد مرا به اينجا آورده كه دنيا را از شر من خلاص كند! » این هم بااحساس تر باشه بهتره :1: راستی، اگه گفته ها رو به زبان گفتار بنویسی آدم بیشتر باهاش احساس راحتی میکنه.

غلط تایپی هم زیاد داشت؛ به یه دور بازخونی نیاز داره.
پیروز باشی آرمان جان :1:


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

خوب اول داستان به شدت خسته کننده بود. اگه داستان حجمش بیشتر بود قطعه بیخیالش میشدم ولی رفته رفته بهتر شد و اخرش با یه نتیجه نسبتا خوب تمومش کرد. کلا به دل مینشست داستانت. افرین
اها یه چیز دیگه اول داستانت خودن اومدی نوشتی اخر داستانت غم انگیز نیست ینی یه اسپویل بدجور کردیا. خوب همه میدونن که قرار نیست خودشو بندازه پایین. این کارو نکن به نظر من حذفش کنی بهتره


   
پاسخنقل‌قول
Mr.Amir
(@mr-amir)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 98
 

مشکل نوشتاری زیاد؛)
فکر کنم یه دور دیه بازبینیش کنی یه پست دیگه بزنی همین داستان بازخورد بهتری داشته باشه.
من به شخصه با اینکه نصف چیزایی که مینویسم غلط و غولوته؛) ولی تو داستان که غلط املایی میبینم اصلا حواثم؛) از داستان پرت میشه.
به هر حال همین که نوشتی و نشر دادی خودش شجاعت بزرگیه چه من به شخصه هنوز نداشتم؛)
با ارزوی موفقیت بیشتر در نوشته های بعدی؛)


   
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

داستانو يه دور باز خواني كردم(واي، خيلي سخت بود 🙂
يه سري مشكلاتي كه به چشمم اومدو رفع كردم (از كمك آيدا جان هم بسيار متشكرم) و زمان فعل ها رو سعي كردم يه دست كنم
با تشكر فراوان از تمامي دوستاني كه لطف كردند و داستان پر اشكال منو خوندن


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: