Header Background day #13
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

من او را کشتم!

17 ارسال‌
9 کاربران
37 Reactions
3,960 نمایش‌
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

من او را کشتم

نویسنده : آتوسا

هنری دوید تورو می گوید: « هیچ درمانی برای عشق نیست جز بیشتر ورزیدنش. »
ولی این چیزی نیست که عطش سیری ناپذیر مرا درمان کند.
..نه...

من جوزف لورانس هستم. یک عکاس سبک سورئال. تصویرِ جهان ما در زوایای دوربین من جوری در هم پیچ می خورد و گره می خورد که دیگر نمی توان اسمش را حقیقت گذاشت. در تصاویر من خیال مثل یک ویروس کشنده بی سر و صدا در قلب حقیقت تزریق می شود؛ آن را تاب می دهد، رشته هایش را از هم جدا می کند و دوباره طوری در هم می تند که دیگر نامش حقیقت نیست اما خیال هم نمی تواند باشد. می شود یک گوشه ی تاریکی از ذهن بشر، یک جایی که آدمها در نئشگی فقط می توانند حسش کنند.
می شود... فرای حقیقت.
کامِلا اندرسون، سورئالیسم را یک جایی در میان ذهن بیمارانش می جست. می گفت روی تخت دراز بکشند، چشمهایشان را ببیندند و ترسهایش را پیش رویشان تجسم کنند. با روش عجیب و غریبی که بعدها فهمیدم هیپنوتیزم است، پنهانی ترین رازهایشان را بیرون می کشید و آنها را مجبور می کرد به بدترین عادات و گناهانشان اعتراف کنند. کاملا، یک زن معمولی بود ولی قدرت کلامیِ فرا زمینی داشت. آدمی نبود که روزانه در اتوبوس یا تاکسی و مترو ببینیش و با او در مورد آب و هوا یا وضعیت اقتصاد گپ بزنی. موجودی بود ورای زندگی روزه ی ما. او، بی شک آن تصویری نبود که بتوانم با دوربین عکاسیم ثبتش کنم.
من کاملا را برای اولین بار در زندگیِ نکبت بار و گناه آلود خود، با قلبم ثبت کردم.
باید الکل و قمار را ترک می کردم. نمی دانستم این اعتیاد از کجا شروع شد و چطور تا به امروز ادامه داشت، فقط این را می دانستم، هر بار که در آینه نگاه می کردم حس می کردم یک قدم از جوانیم دور می شوم . چهره ام رنگ پریده تر و گونه هایم فرو رفته تر می شود و آن کمال پیشین من کم کم فرو می نشیند. من تا پیش از کاملا، بی اندازه شیفته ی خودم بود.
علاقه ی بی اندازه ی من به سورئالیسم و کمال گرایی بعدها به وسواسِ رنج آوری تبدیل شد که فرار از آن دشوار می نمود. کامِلای فرشته صفت اما، مرا از این رنجشم رها کرد.
من، عاشق کاملا شدم و روحم را به او بخشیدم.
به زودی جلسات مشاوره ی ما به قرارهای عاشقانه تبدیل شد و من حس کردم که روز به روز به او نزدیکتر می شود و با اولین رابطه احساس کردم جسمم نیز همانند روحم به آن زن پیوند خورده.

..تنها درمان برای عشق، بیشتر ورزیدن آن است.
..به راستی که این گفته حقیقت ندارد... دارد ؟

- تلفنی با کی حرف می زدی عزیزم؟ »
- یکی از بیمارام. »
- چرا بیمارت باید اینوقت شب باهات تماس بگیره.»
- من روانکاوم، رابطه ی من با بیمارهام بیست و چهار ساعته س، جوزف. »
و این تنها ابتدای دور شدن او از من بود.
- چرا امشب رو کنار من نمی خوابی ؟ »
- متأسفم جوزف، اما فردا یه امتحان مهم دارم باید مطالعه کن، تو راحت بخواب عزیزم. »
وجودش بخشی از وجودم بود ولی او نمی فهمید که با هر جمله ای که به زبان می آورد، خود را از من می راند و من این را نمی خواستم. دیگر خودم معنایی نداشتم، خیال من، حقیقت من و تمام زندگیم تصاویر ثبت شده ی کاملا از واقعیتی خیال گونه بود و او... این را نمی فهمید. چرا ؟
چه چیزی مرا از او جدا می کرد.

- با کی قرار گذاشتی کاملا؟ بهم بگو بهم بگو بهم بگو!!!! »
کنترل دستها و مشتهایم را که روی سر و صورتش روانه می شد، نداشتم. چرا ؟ انگار یک گوشه ای از ذهنش لذت می برد. از اذیت کردنم. از اذیت شدنش. او که دنیا را همانطوری میدید که من درونم لنز دوربین عکاسیم می دیدم. مگر نه؟
- من نمی تونم باهات زندگی کنم جوزف. »
- کاملا... کاملا.... کاملا .... نرو خواهش می کنم. منو ببخش... منو ببخش... من اشتباه کردم »
اشک ریختم. به پایش افتادم. چطور می توانست مرا رها کن. کدام شیطانی، فرشته ی مرا دزدید؟ چرا؟ چرا ؟ چرا ؟
در آینه نگاه می کردم. به چشمان آبیم. به چهره ی بی نقصم و به این می اندیشیدم که چطور توانست مرا رها کند؟ نه...

...تنها درمان عشق چه بود ؟
...نفرت...

انتهای این راهروی تاریک، اتاق بزرگیست که در آن مردگان را نگه می دارند. سرد، تاریک، مرطوب. دیوارهای اینجا بوی مرگ میدهد. بوی تن من... بوی تنِ کاملا و من در حالی یکی از تختهای روان را از درون کمدهای چند طبقه ی سردخانه بیرون می کشم که هیچ حسی ندارم. تهی شده ام.
در دنیای پشت دوربین عکاسیم اینجا همان جهنمیست که فرشتگان دروغین را به آنجا می برد. شکنجه شان می کنند و بعد بدنشان را از هم می درند.
تخت روان را بیرون می کشم و به جسد خوابیده زیر ملحفه ی سفید می نگرم. تنِ گندیده ی ما را می بینی کاملا؟
سرم گیج می رود، لنز دوربین می شکند و من روی زمین از هوش می روم. چشمانم را که باز می کنم، کاملا را می بینم بالای سرم ایستاده و به سردی به منی که روی تخت روان خوابیده ام نگاه می کند.
- تن گندیده ی خودت رو می بینی جوزف. »

پایان

سیزدهم تیرماه 1395

----------------------------

هنری دیوید تورو یک نویسنده ی آمریکایی هست.

خب این داستان در واقع یه گریزی بود به فیلمی که امروز دیدم Trance و این فوق العاده عالی بود. اسامی کاراکترها توی این داستان کوتاه عوض شده ولی سعی کردم ویژگی های شخصیتیشون رو مطابق با فیلم بیارم :دی هر سه بخش داستان اشاره به سه بخش فیلم داره که توی فیلم به طور مستقیم بهش اشاره نمیشه. بعد شغل کاراکترها هم متفاوته این دوربین و سورئالیسم مربوط به خودمه. :دی

امیدوارم لذت برده باشین.


   
نقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

*HoSsEiN*;24425:
من داستان هایی که توصیف و شخصیت پردازی و محیط سازی ندارند را نمی پسندم ، یک داستان با این چیزها هستند که جان میگیرند.
شما فیلمی دیدی که امدی اینجا یه چیزی ازش برداشت کردی و نوشتی، بسی عالی ولی تکلیف من که فیلمو ندیدم چیه؟ باید چیو متوجه بشم؟ باید چیو تجسم کنم؟ راستشو بخوای من اسم این متنو داستان نمیزارم البته این شخصی منه، و تخصص چندانی ندارم. در کل یه داستان باید حداقل یه داستان داشته باشه یه روند، یه شروع - ادامه-پایان .
داستان بدون اینا میشه یه نثر ادبی، یه شعر یه متن قشنگ ولی داستان؟ نه !
دیالوگ های پست سر هم هم جالب نیست
اما ایده داستان، احتمالا ایده جالبی داشته.

البته باید بگم قلم قوی شما از این متن یه نثر رویاگونه و جالب دراورده که نشان دهنده توانایی بالای شما در نوشتنه.

من فکر می کنم اصل مطلب رو رسوندم. شخصیت پردازی داشت و داستان رو هم داشت حالا اینکه من اومدم اشاره کردم اینو الهام گرفتم از رو یه فیلم دلیل نمیشه که من همینطوری برا خودم یه چیزی نوشته باشم :دی حالا بازم مرسی نقد خیلی خوبی دستت درد نکنه :دی

proti;24426:
جالبه
اما یه مقدار ابهام داشت
مرسی آتوساجان
اگرچه یه مقدار رو توصیف ها بیشتر کار میکردی جذاب میشد و اینکه من فیلم trance رو ندیدم رو این حساب خیلی ارتباط برقرار نکردم

سورئالیسم همیشه با ابهام مرتبطه. متن ربط چندانی به فیلم نداره ولی فیلم رو حتمن ببین چون شخصیت پردازی، روایت و داستان خیلی زیبایی داره

مچکر از نظر


   
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

بسیار دوست داشتم. موقع خوندن کاملا همه چیز رو حس می کردم...مخصوصا در آخر. وقتی انقدر جالب و روان زاویه دید چرخید و فهمیدیم اوضاع از چه قراره. بسیار سبک زیباییه این سبک و من بار دیگه فهمیدم که چه قلم قابل تحسینی داری:) خود موضوع، که عشق و ترک شدنش هست مقداری کلیشه ایه و من بیشتر از زبان اثر خوشم اومد. گرچه اگه کسی بتونه یه موضوع کلیشه ای رو زنده بکنه و «در حقیقت اون رو مال خودش بکنه» خیلی هم خوبه:)
دستت درد نکنه بابت این داستان زیبات!!!


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: