برگشتم و شروع مجددم را با يه داستان كوتاه اغاز مي كنم، اين داستان را قبل از عيد نوشتم و الان براتون ميزارم. اميدوارم ازش لذت ببريد.
نام داستان : خاكستر عشق
در چوبي و كهنه را هل دادم. صداي زنگوله پشت در ورودم را به اطلاع حاضرين رساند و باعث شد آن چند نفري كه درون كافه نشسته بودند سرهايشان را به سمتم بگردانند. نمي دانم شايد عادت کرده بودند که گمشده خود را در چهره هر كسي که داخل مي شد بیابند ، هر چند اینجا از آن جاهايي نبود که كسي دوست داشته باشد ديده شود.
براي لحظه اي چشمانم را بستم، دلم نمي خواست كسي به تماشايم بنشيند. از اینکه دیگران با چشمان كاوشگرشان وجب به وجب من را دید بزنند نفرت داشتم. دوست داشتم همه مرا ناديده بگيرند و وجودم را نفي كنند. و زماني كه چشم گشودم افراد به كار خودشان مشغول شده بودند.
قطرات آب از باراني ام بر کف كهنه و خاك گرفته کافه مي چكيد ، جايشان همچون رد مسلسلی بود كه به هدف اصابت كرده باشد. موهايم، که بعد از آن اتفاق بلندتر شده بودند ، جلوي صورتم را گرفته بودند. به همين جهت آن را به عقب راندم.
با لرزشی ناگهانی که تمام وجودم را در نوردید، متوجه وضعیتی شدم که در آن بودم. خیس، مانند یک موش آب کشیده. پیاده روی ام با بارش ناگهانی باران ناتمام باقی مانده بود، بارانی آنقدر شدید که به ناچار به اين كافه دود گرفته و قديمي آمدم.
اطرافم را از نظر گذراندم. سالني قديمي، با دیوارهايي كه روزي به رنگ سفيدش افتخار مي كرد اما اينك بيشتر به خاكستري ميزد، ديوارهایی که پر از تصاوير سياه و سفيد قديمي بود، تصاويري از ميدان هاي شهر؛ که مردمانی با ماشين هاي قديمي در آن به گشت و گذار مشغول بودند. تعدادي نیز به چند مرد عصا قورت داده مربوط ميشد كه در برابر دوربين خشك ايستاده بودند تا عكاس تصويرشان را بگيرد و بي شك، هيچكدام ديگر زنده نبودند.
نگاهم را از ديوار گرفتم تا اطراف را ببینم. چند ميز و يك میز پیشخوان چوبي تمام داشته هاي كافه را تشكيل مي داد.
آهي كشيدم، اگر شخص آشنایی مرا میدید چه فکری با خودش می کرد؟ اما مگر فرقي هم داشت؟ نه، ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود.
به سمت ميزي که كنار پنجره قرار داشت رفتم، باراني زرد رنگم را از تن در آوردم و پشت يك صندلي آويزان كردم، شانس آوردم آن باراني را روي كُتم پوشيدم در غير اين صورت تمام بدنم خيس ميشد.
صندلي زوار درفته اي را بيرون كشيدم و رويش نشستم. صداي جير جير صندلي اعصابم را خط خطي ميكرد، سعي كردم توجهي نكنم براي همين از شیشه های دود گرفته پنجره به بيرون خيره شدم.
قطرات باران همچون مشت هاي فردی هراسان، که نیمه شب برای یافتن جان پناهی بر در خانه ای می کوبد به شيشه كثيف مي كوبيد و صدايي وحشتناک ايجاد مي كرد. قطرات به آرامي سر مي خوردند و سپس به هم مي پيوستند و همچون رودي كوچك بر روي شيشه جريان يافته و در آخر ردي كمرنگ از خود به جا مي گذاشتند.
تصویری محو از مردمانی را می دیدم که در حال دویدن و یافتن پناهگاهی برای خیس نشدن بودند. به صندلي تكیه دادم، صدايي جير جير از آن برخواست، مانند صداي استخوان هاي پيرمردي كه مي خواهد به ايستد اما استخوان هايش ديگر ياريش نيم كنند.
- چي ميل داريد؟
مردي كنارم ايستاده بود كه روپوش چركیني بر تن داشت و معلوم بود دستانش را با آن پاك مي كند. صورتش زمخت بود و در نگاهش خشم موج ميزد. مسلم بود علاقه اي به سرويس دادن به مشتري ها ندارد، يا شايد ترجيح ميداد افراد به سراغش بروند نه اينكه خودش سر ميزها بيايد.
- يه چايي...سيگار داريد؟
- بله، چندتا؟
نگاهش كردم. چند نخ مي توانست دردم را كم كند؟ شانه اي بالا انداختم و پاسخ دادم : يه پاكت!
مرد دستش را درون جيب شلوارش فرو برد، بسته اي مچاله شده را بیرون آورد، روي ميز انداخت و رفت. به پاكت نگاهي انداختم، بهمن بود! بي اختيار پاكت مچاله شده را برداشتم و به سيگارهايش نگاهي انداختم، كمر خم كرده بودند. مانندِ من كه كمرم زير بار غمم خم شده بود.
يكي را بيرون كشيدم، كمي آن را صاف كردم سپس در جيبم به دنبال فندك گشتم...نبود. آه يادم آمد، سال ها بود كه سيگار را ترك كرده بودم.
پوزخندي زدم ، فيلتر زرد رنگش را بر لب گذاشتم، سپس برخواستم و به سمت اولين ميز كناري رفتم که پيرمردي با صورت چروكيده آنجا نشسته بود. كتش به سال ها پيش تعلق داشت، شايد روزي كه... شاید روزی که ازدواج كرده بود.
با اين فكر بغض گلويم را گرفت، اما آنرا فرو دادم و پرسيدم : ببخشيد كبريت داريد؟
پير مرد حتي زحمت نگاه كردن هم به خود نداد: نه!
سري به نشانه تشكر تكان دادم. چقدر مسخره! او حتي تشكر كردنم را هم نديد. شخصي از جايي دورتر صدايم زد:
- آتيش دارم اخوي!
برگشتم و به سمتش رفتم،. چهره اش آشنا بود، فردی هم سن و سال خودم که همچون ورزشكاران هيكل درشتي داشت.
كنارش ايستادم. فندكش را روشن كرد و به سمت صورتم آورد، سرم را كمي پايين آوردم تا فندك جسم سيگار را به آتش بكشد.
همزمان پك عميقي به بهمن تن خميده زدم و دود را همچون هوا به درون كشيدم.
- نشناختيم مومن؟
سيگار را از لب برداشتم و دود را به بيرون دميدم. سپس در حالي كه به سمت ميز خود بر مي گشتم پاسخ دادم : نه ... بابت آتيش ممنونم.
حوصله سروكله زدن با كسي را نداشتم، لعنت به همه آدم هاي دنيا.
چايي روي ميزم قرار داشت. باز هم روي صندلي نشستم. حس کردم باران، كمي آرام گرفته بود. سيگار را باز بر لب گذاشتم و پكي ديگر زدم. در همين حال آرنج هايم را بر روي ميز كهنه و كثيف قرار دادم و به او فكر كردم.
دخترکي كه چندي پيش ديده بودم و تمام فکرم را درگیر خود کرده بود، ناخواسته قدم به زندگیم گذاشته بود. در خواب و بیداریم حاضر بود. رویاهایم تغییر کرده بودند. دنیایم جلا یافته بود. زمانی به خود آمدم که در رویاهای خود فرو رفته بودم... چه آرزوهايي ، چه روياهاي خامي كه نداشتم! هرچیز که می دیدم و هر جا که می رفتم رنگی از او در کنارم بود. حتي در ذهنم نیز برنامه مکان هايي كه دوست داشتم با او بروم را هم چيده بودم، اما مشكلي وجود داشت. عشق من يك طرفه بود.
مدت ها قبل كسي توصيه زيبايي به من كرد: وقتي نخواست، آرام بكش كنار. غم انگيزه اگر تورا نخواد، و باور كن مسخره است وقتي بفهمي كه نمي خوادت... اما ... احمقانه است اگر روي عشق يك طرفه بخوای... اصرار كني!
راست مي گفت. راستي او كه بود؟ لعنتي يادم نمي آمد. اما من به توصيه اش عمل نكردم، اصرارهاي مداومم معشوق خیالیم را خسته كرد و يك روز كه به خودم آمدم ديدم او رفته است.
همسايه ديوار به ديوارمان بود، تازه آمده بودند كه ديدمش، تا آن زمان به عشق در نگاه اول ايمان نداشتم اما هر كافري روزي ايمان مي آورد و من نيز پذيرفتم.
صدای زنگوله، مرا از افکارم بیرون کشید. سرم را به طرف در چرخاندم و در چهره تازه وارد کاوش کردم ، وقتی هیچ اثری از گمشده ام در او نیافتم ، دوباره به افکارم قدم گذاشتم.
مدت ها با خود كلنجار رفتم. اخر او با من فرق داشت، هرچه من درونگرا بودم او برونگرا بود. او دختری شاد و اجتماعی بود و من آرام. حتي نوع رفتارهايمان هم تفاوت داشت و از همه مهمتر خانواده ی من مذهبی بودند و اما مال او تفاوت میکرد. حداقل از لباس پوشیدنش این را می دانستم شايد اگر قرار بود به آن ها بگويم قبول نمي كردند و من مجبور بودم از همه چيز بگذرم تا به او برسم.
دخترك اما عاقل بود، او تفاوت ها را مي ديد و يا شايد به خاطر نفرتش از من بود كه تفاوت ها را مي گفت.
نفرت كلمه مناسبي نيست اما ... خب دوست دارم اينگونه فكر كنم.
- يعني واقعا نشناختيم؟
سرم را برگرداندم، از ميان دود سفيد سيگار چهره همان مردي كه به سيگارم جان بخشيد را ديدم كه با تعجب نگاهم مي-كرد، چشمانم را ريز كردم او را نشناختم.
- مومن منو يادت رفته؟ لعنتي ما هم سنگر بوديم!
چيزهايي به يادم آمد، او ... جنگ... و بمب!
ناگهان تركشي از اعماق وجودم تير كشيد، از همان هايي كه نمي شد بيرون کشید.
به پشتي صندلي تكيه دادم، نفس های سیگار به آخر می رسید. درست مانند نفس های عشق من، يكي ديگر از پاكت بيرون كشيدم و آن را با محدود گرمايي كه از ديگري مانده بود روشن كردم، باز به مرد كه با لبخند كنارم ايستاده بود نگاهي انداختم سعي كردم لبخندي بزنم اما نتوانستم براي همين پاسخ دادم: ببخشيد من حالم خوش نيست.
سپس دست در جيبم فرو بردم و مبلغي مچاله شده بر روي ميز انداختم و برخواستم، باراني خيسم را بر تن كردم و بدون اينكه نگاهي به دوست قديميم بيندازم از در بيرون رفتم.
باران قطع شده بود. مسير را بدون هيچ اراده اي انتخاب كردم، همانطور راه مي رفتم! ذهنم از هر چيزي خالي بود، اصلاً نمي دانستم به كجا مي روم و این جاده به کجا منتهی می شود. دود آرام آرام ریه و دهانم را پر می کرد، تلاش کردم دود را در ریه ام نگه دارم تا شاید بتوانم خودم را اینگونه شکنجه کنم، اما نشد. دود را بیرون دادم، ابری از دود با بوی نیکوتین در برابرم شکل گرفت. چشمانم می سوخت، نمی دانم از چه بود؟ از دود غلیظ و رقصان سیگار یا به خاطر زندگي بي رحمم، برای لحظه ای همه زندگیم همانند فیلمی در برابرم به حرکت در آمد! لحظاتي كه با عزيزانم داشتم، زماني كه درس خواندم و سر كاري رفتم و در آخر ، لحظه ای كه براي اولين بار او را ديدم و آن ديدار كذايي پاياني! گفته هايش هنوز در گوشم زنگ مي زند.
بیاد دارم. قسمش دادم، تنها كمي عشق، نه ...كمي احساس يا علاقه به من دارد؟ اگر مي داشت تا آخر دنيا تك و تنها به خاطرش مي جنگيدم. اما او سوگند خورد كه ندارد و اين تير آخري بود كه بر بدن نيمه جانم نشست.
چه كار احمقانه اي... اصرار... وقتي مي داني كه فايده اي ندارد اما مگر مي شود به راحتي گذاشت و گذشت؟ مگر مي شود بي مبارزه تسليم شد و بار این خواستن را تا ابد بر دوش كشيد؟ مگر نه این است که باید بجنگی تا به دست آوری؟
خوب که فکر می کردم می دیدم که او هم تقصيري نداشت، علاقه و عشق اجباري معنا ندارد، نمي توانستم او مجبور به چيزي كنم كه برايش بي معني بود، زندگي با من.
پكي ديگر زدم تا ذهن خسته ام را كمي از فكر باز دارم.
همچنان كه مي رفتم، پل كوچكي در نزديكي خودم ديدم. نمی دانم چقدر در امواج طوفانی افکارم در تقلای رهایی بودم که به این قسمت از شهر رسیدم. آهسته به سمت پل رفتم و درست در مركز آن به سمت نرده ی محافظ خیز برداشتم. به نرده تكيه دادم و به آب سياه رنگ رود خيره شدم!
امواج متحرك رودخانه بي شك بسيار زيبا بود!
یک فکر همانند خودکاری وحشیانه ذهنم را خط خطی می کرد! فکری احمقانه. راهي براي رهايي از اين زندگي پر درد و رنج! ديگر چيزي نداشتم كه بخواهم در اين بازي ببازم.
با خودم فكر كردم: اگه بميرم چه چيزي در آن دنيا انتظارم را مي كشد؟
سوزش اندکی را در دست راستم احساس کردم سیگاری که قبلاٌ روشن کرده بودم الان دیگر به ** رسیده بود و آتش آن دستم را می سوزاند. برای لحظه ای دلم می خواست همانند این سیگار باشم که زود تمام می شود و از صحنه هستی محو می گردد؛ سیگار را انداختم و بی اختیار یاد جمله یکی از دوستان افتادم که طرف دار پروپا قرص سیگار بود: میدانی! تنهای دوست واقعی که تو دنیا وجود داره، فقط سیگاره... همیشه به پات می سوزه می سازه تازه همیشه هم در دسترسته! جالبتر اینکه همیشه هم وقتی عصبی هستی آرومت می کنه.
لبخند تلخي زدم و به آرامي از نرده ها بالا رفتم، صداي شخصي را شنيدم.
- آقا لطفاً از طرف نرده ها بياين پايين!
به طرف منبع صدا برگشتم. يك پليس در نزديكيم قرار داشت ولي با من فاصله نسبتاً زیادی داشت و نمی توانست جلوي عملي شدن تصميمم را بگيرد!
نگاهی گذرا به آب سیاه انداختم، چقدر دلم مي خواست مرا با خود ببرد به جايي كه شايد چيزي براي جنگيدن وجود داشته باشد، آهي كشيدم.
آب مرا وسوسه می کرد، حتي مي توانستم چهره زيباي عشقم با آن لبخند شيرين را درونش ببينم. من نه مثل فرهاد علاقه-اي به كوه كندن دارم و نه مثل مجنون دوست دارم سر به بيابان بگذارم، هميشه پايان سريع را ترجيح مي دهم.
به نظر می رسید که پلیس تازه متوجه هدف من شده. صدایش با وحشت بالا رفت: حماقت نکن مرد، این راهش نیست.
نگاهی ملالت بار به افسر پلیس انداختم و لبخند تلخي را به چهره ی خوش خیالش پاشیدم. گفتنش راحت بود. فریادش را نشنیده گرفتم. حالا در وضعیت خطرناکی قرار داشتم. افسر پلیس فریاد کشید: بس کن این دیوونگیه.
پوزخندی بر لبم نشست: خب من دیوونم.
ـ آدم عاقل با یه مشکل پا پیش نمی کشه.
- تو از مشكلات من چي مي دوني آخه؟
- خواهش مي كنم، يكم فكر كن.
زير لب زمزمه كردم: بذار حداقل یکبار هم که شده فکرشو نکنم.
نگاهش كردم. مرد جواني بود كه لباس پليس بر تن داشت، مي شد نگراني را از چهره اش خواند. پشت سرش چند نفر ايستاده و با لبخند نگاهم مي كردند، آن ها هم دوست داشتند خود را به پايين بيندازند اما جراتش را در خود نمی دیدند، چند تايي هم به دنبال چند لايك در فيس بوك خود، گوشي هايشان را دراورده تا فيلم بگيرند.
لبخندي زدم و رويم را از آن ها بر گرداندم، نفس عميقي كشيدم و شعري را زمزمه كردم.
-قبل رفتن بگذار از ته دل آه شوم
طوری از ریشه بکش آره که کوتاه شوم
مثل سیگار بگریانم و خاکستر کن
هرچه با من همه کردند از آن بدتر کن
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم بنداز
من خرابم،بنشین زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش..
دستم را از كناره هاي نرده جدا كردم و با يك حركت به پايين پريدم!
تا حالا اين قدر از تصميمي كه گرفته ام خوشحال نشده بودم! رضايتي وصف ناپذيز وجودم را فرا گرفته بود، حتي صداي فرياد هاي پليس هم نمي توانست اين رضايت را از من بدزد. باد سفیرکشان مرا به چنگ گرفت و با مشتی آهنین سرعت مرا برای بر خود با امواج سهمیگن آب بیشتر کرد
فاصله ام هر لحظه با اب كم مي شد و چهره دخترك هر لحظه نزديكتر.
در آخر با ضربه محكمي به سطحش برخورد كردم، آب سرد بدنم را در خود غرق کرد. نه آب سرد نه، آغوش گرم دخترک مرا در خود فرو برد.
بدون هيچ تقلايي خودم را به دست طغیانگر رود سپردم تا مرا همانند عروسك خيمه شب بازي به هر كجا كه مي خواهد بكوبد و ببرد!
سياهي آب اطرافم را گرفته بود و به سمت اعماق رودخانه كشيده شدم و سياهي اطرافم بيشتر و بیشتر میشد!
ديگر چیزی در دنیا برایم وجود نداشت.
حباب هاي هوا از دهانم يكي پس از ديگري خارج مي شدند و من با رضايت و خرسندي نظاره گر فرار حیات از جسم منحوسم بودم.
ديگر تمام ترس ها، مشكلات و نگراني هايم به اتمام رسيد.
در ذهنم با خود تكرار كردم: من آمدم تاریکی. من آمدم دوزخ پر از آتش، من آمدم آغوشت را باز كن ای فرشته مرگ و مرا در بر بگير، با بوسه ات زندگيم را بگير كه من اينك محتاج اين بوسه ام، آن را از من دريغ نكن!
ناگهان صدای زنگی به گوشم رسید، بی اختیار چشمانم را باز کردم ، امکان نداشت، باز در همان کافه دور افتاده بودم. تا جایی که به یاد می آوردم خود را از آن پل به آغوش سرد آب سپردم، به یکباره ایستادم، صندلی از پشت به زمین افتاد و صدایی بلند ایجاد کرد.
- يعني واقعا نشناختيم؟
به سمت صدا برگشتم. آن مرد که مرا هم رزمش می دانست کنارم قرار داشت و دستانش را بر روی میز گذاشته بود.
در نگاهش چیزی عجیب موج میزد، یعنی تمام آن اتفاقات را خواب دیده بودم؟ چه فرقی می کرد در هر صورت می خواستم به زندگیم پایان دهم و خود را از احساسات گسسته ام دور نمایم.
- منو يادت رفته؟ لعنتي ما هم سنگر بوديم!
هم سنگر؟! به او چشم دوختم اما چهره اش را به یاد نمی آوردم. مگر میشد با کسی سال ها در سنگر های خاک گرفته و در میان مار و عقرب زندگی کنی و کشته شدن دوستانت را ببینی و ...
یادم آمد، بمب، موشک و ترکش خمپاره ای که بر بدنم نشت و مردی که در آمبولانس ناگهان ظاهر شده بود،.کسی فکر می کردم توهمی باشد که مردی زخمی دارد اما مثل اینکه اینطور نبود، بار قبل آن مرد مرا ترک کرد، شاید به خاطر تلاش-های دکتر بود یا هر چیز دیگری اما او رفت، از دیدگان تارم محو شد و تا این لحظه او را ندیده بودم.
- تو مرگی؟
صندلی کنار میز را بیرون کشید و روی آن نشست و در همین حال دستانش را زیر چانه اش گره زد. به فکر فرو رفت.
- مرگ؟ اسم جالبی نیست، نه؟ چرا همه منو به اینجور اسمایی صدا می کنند.
نمی دانم چه حسی داشتم؛ ترس یا تعجب، اما مگر من خود را نکشتم، آن هم با اختیار کامل؟ پس دیگر نباید می ترسیدم.
صندلیم را از روی زمین بلند کردم و رویش نشستم، بی اختیار دستم به سمت جیبم رفت تا سیگاری بیرون بکشم اما چیزی پیدا نکردم. برای همین دستانم را روی میز گذاشتم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
محیط تغییر کرده بود، دیگر خبری از باران و مردم نبود؛ فقط ساختمان ها مانده بودند.
ساختمان هایی که فرو ريخته و سنگ هایشان خیابان را پر کرده بود، انگار جنگ شده باشد و آن ها را بمب باران کنند.
- اینجا کجاست؟ جهنم؟
با این حرف مرد بی اختیار به خنده افتاد، با صدایی بلند که باعث شد گوشم زنگ بزند.
- نه جهنم خیلی متفاوته، فقط خواستم قبل از رفتنت یکم گپ بزنیم، همین، با یه سیگار و قهوه چطوری؟
لبخندی بر روی لبم نشست : عالیه.
ا.افكاري
94/1/14
با تشكر از حرير و ممد بابت ويرايش داستان
********************
ای تف به این شانس! اینم مرد که!
نکته ی جالب در داستنا های حسین شخصیت های سرگردانش هستند. کسانی که زمانی اسطوره بودند و اکنون به دلیل دور شدن از زمانه به این شکل در اومدند.
یه اسکی کامل از متن زیر:
http://frozenfireball.mihanblog.com/post/88
خیلی قشنگه حتما لینک رو بخونید.
داستان رو هم همینطور
راستی حسین خیلی قشنگ بود. حس میکنم از ژنرالیتت ساطع شده بود:دی
عالی مثل همیشه.تصویر سازیا همه کاملو به جا.خسته نباشی
خيلي ممنون،لطف داريد.
خوندم جالب بود
فقط اینکه به نظرم خیلی یکنواخت بود اوایلش آخرش بهتر شد، و اینکه چرا بارانی زرد به نظرتون رنگ تیره بیشتر به شخصیتش نمی اومد؟
البته نظرم کلا شخصیه و هیچ زمینه تخصصی هم نداره.
درست ميگي، شايد باراني قهوه اي بهتر بود ولي خب زماني كه كاراكتر تو ذهنم شكل گرفت بارانيش زرد بود.
ای تف به این شانس! اینم مرد که!
نکته ی جالب در داستنا های حسین شخصیت های سرگردانش هستند. کسانی که زمانی اسطوره بودند و اکنون به دلیل دور شدن از زمانه به این شکل در اومدند.
یه اسکی کامل از متن زیر:
http://frozenfireball.mihanblog.com/post/88
خیلی قشنگه حتما لینک رو بخونید.
داستان رو هم همینطور
راستی حسین خیلی قشنگ بود. حس میکنم از ژنرالیتت ساطع شده بود
چه چيز جالبي، تا حالا اينطوري به موضوع نگاه نكردم، فكر كنم راست ميگي.
منظورت را از "اسکی کامل از متن زیر:" متوجه نشدم
توصيفاتت زياده، دوست ندارم!
مدير كل محترم دلمو شكستي.
جدا از شوخي خوشحالم خوانديش.
واقعا عالی و زیبا بود
من نمی تونم هیچی در مورد این داستان کوتاه بگم
ممنون به خاطر نوشتن و قرار دادنش
خوشحالم خوشتون امده. ممنون از شما كه خوانديد و نظر داديد.
اینو یه دور خوندم 🙂 برم یه دور دیگه بخونم حالا که ویرایش شده
بخوان بعدش نظر بده.
سلام به همگی. تیم نقد داستان های کوتاه بوک پیج نقدهاش رو آماده کرده، و تک تک اعضا امیدواریم که نقدهامون مفید باشه. این شما و این هم تیم تخریب!( نترسین فقط یه اسمه!)
نوید:
خسته نباشی حسین جان، توصیف های قشنگی داری مثل همیشه، لذت بردم جدا
و یه سری چیزا : با وجود توصیف های قشنگی که از کافه و دود و سیگار کردی، واقعا این حس رو نمیداد که نویسنده با درک کامل شرایط کارکتر داستانش اینا رو نوشته، تا یه حدی حس یه کلیشه رو میداد شاید یه اثر الگو گرفته، گذاشتن شعر علیرضا آذر هم این حس رو تقویت کرد طبیعتا
با توصیف اب و پریدنت هم یمقدار مشکل داشتم، از یه جای به بعد غریزه تصمیم میگیره و ترس از مرگ، همونطوری که کاراکتر نتونست دود سیگار رو تو سینه ش حبس نگه داره چون بدنش براش تصمیم میگرفت نه خودش، توی اب هم همین شرایط وجود داره و همه چیز طبق میل شخص پیش نمیره
نقطه قوت داستانت هم فکر کنم بیچارگی کارکتر از احساس یه طرفه ی بود که داشت و خیلی خوب در اومده بود، حس رو تا حد خوبی میرسونه و میذاره خواننده ارتباط برقرار کنه.
خسته نباشی دوباره، منتظر کارهای دیگه ت هستم.
حریر:با سلام.
حس می کنم ویرایش عجله ای بود، گرچه توانایی های بالای ویراستار بر هیچ کدوم از ما پوشیده نیست ایرادات نگارشیش زیاد بود. من متنقبل از نگارش رو خوندم قبلا، و حجم خیلی خیلی بالای ایرادات جمله بندی، علامت گذاری و غلط های املاییش باعث میشه به محمد ایرادی نگیرم. متن خام پر از جمله های نادرست و مبهم بود. علامت ها سرجاشون نبودند و بعضا وجود نداشتند. این چیزی که الان می بینم خیلی بهتره پس نتیجه می گیریم دست ممد درد نکنه:)
از نظر مفهوم داستانی، کمی از نظر من ضعیف بود. مشخصه نویسنده یه حسی رو تجربه کرده که کاملا قابل احترامه، و برای اون داستان نوشته. برای من مثل این می مونه که تو یه دکمه داری و می خوای براش لباس بدوزی. داستان گره خاصی نداشت و موضوعش خیلی ساده بود، کمی آزاردهنده هستش.
کافه و سیگار و جبهه و ترکش با هم نمی خوندند. زیاد ترکیبشون رو دوست ندارم.
از بعضی از جمله هات خیلی خوشم اومد. استادانه پرداخته شده بودند. مثل: نمي دانم شايد عادت کرده بودند که گمشده خود را در چهره هر كسي که داخل مي شد بیابند ،
و این یکی:
وقتي نخواست، آرام بكش كنار. غم انگيزه اگر تورا نخواد، و باور كن مسخره است وقتي بفهمي كه نمي خوادت... اما ... احمقانه است اگر روي عشق يك طرفه بخوای... اصرار كني!
نثرت قویه، داستان هم کاملا حست رو القا می کرد که دوست داشتم. کم داستانی هست که واقعا بتونه احساس فردی رو منتقل کنه. تو تونستی.
آخرش می تونست متفاوت باشه اما بد نبود.
لحنت به مقدار زیاد نوسان داره. اولا اینکه آدم موقع مکالمه نباید!!! نوشتاری حرف بزنه. باید حس طبیعی حرف زدن رو نشون بدی. ضن این که وقتی داری رسمی و ادبی حرف می زنی نباید محاوره ای وسطش بندازی. این یه اصل مهمه. حتما توجه کن.
و ای کاش جبهه و جنگ رو داخل یک داستان عاشقانه نمی کردی. بی نهایت به فیلم های شبکه های ایران شباهت داشت. کلیشه ای و تکراری. اگه می خوای داستانی در اون رابطه بنویسی مشکلی نیست، خیلی هم خوب. اما اینجا نه تنها هیچ پیامی رو نمی رسوند، باعث لطمه زدن به این داستان شد.
دستت درد نکنه و خسته نباشی. به طور کل خوب بود اما از نظر بار داستانی ضعیف بود. منتظر آثار جدیدترت هستم:)
پدرام:با سلام و سپاس بابت داستان زیبایتان ایراد عمدهای که من در این متن دیدم ویرایش ضعیف آن بود. غلط های املایی متن را اشباع کرده به عنوان مثلا میتوانم از بگردانند. - به ايستد-نيم كنند-برخواستم(برخاستم درست است)-وصف ناپذيز-نشت-بمب باران-برای بر خود اسم ببرم. بعضی جملات نیز بی معنا شده بودند و نیاز به اصلاح داشتند مثل
طوری از ریشه بکش آره که کوتاه شوم
اما مگر من خود را نکشتم
کسی فکر می کردم توهمی باشد که مردی زخمی دارد
آقا لطفاً از طرف نرده ها بياين پايين
بعضی جملات نیز از نظر محل حرف اضافه را دچار مشکل شده بودند:
همان مردي كه به سيگارم جان بخشيد را ديدم
او مجبور به چيزي كنم
تغییر لحن تازه آمده بودند كه ديدمش اما مال او تفاوت میکرد.
تنهای دوست واقعی که تو دنیا وجود داره.
اما گذشته از این جملات داستان غافلگیریهای جالبی داشت. نمیدانم چرا به جنگ اشاره شد. شاید اتفاق دیگری بود داستان حالت طبیعیتری به خود میگرفت. چرا قبل از این که خودکشی کند مرگ را دید؟ چرا مرگ ادعا کرد که هم سنگر بودهاند؟ برخی از چنین سوالاتی باعث میشدند داستان از نظر من گمراه کننده شوند که شاید عمدی اضافه شدهاند و شاید هم تصادفی این بخش از داستان باقی مانده است.
راستی فراموش کردم شعرتان اصلا وزن نداشت.
نقد هانیه:سلام.
اول ترجیح می دم درمورد ایده ی داستان نظری ندم. درمورد اشکالات نگارشی می خوام صحبت کنم. داستان توصیفات قشنگی داشت. توصیفاتی ناب که کمتر کسی از پسشون برمیاد. این فقط حاصل تلاش های یه نویسنده ی باتجربه ست. بهتون تبریک می گم حسین عزیز.
بعد از توصیفات ما مشکلات پاراگراف بندی داشتیم. خیلی سریع یه پارگراف تموم می شد و به پاراگراف بعدی می رفت. در حالی که اون پاراگراف می تونست پاراگراف دوم رو در بر بگیره. پاراگراف ها معمولا حس و حال یکسانی دارن. نمی دونم چطور بگم. یه چیز حسیه. تو پاراگراف فقط به یه موضوع پرداخته می شه. مثلا فضاسازی اولیه. مثل باریدن بارون و دویدن مردم، توصیف کافه و از این جور چیزها. بهتره که این ها که چیزهای مربوط به هم هستن در یک پاراگراف قرار بگیرن.
استفاده از کلمات هم گاهی خوب بود گاهی نه اونقدرا خوب. چیزی که اهمیت بالایی تو داستان نویسی داره اینه که متن روون باشه و یکدست. متن روونی داشت این داستان اما بعضی جاهاش کلمات قلنبه سلنبه توش وجود داشت. مثلا این جمله:
با لرزشی ناگهانی که تمام وجودم را در نوردید.
بهتره که کلمه ی دیگه ای جایگزین درنوردید بشه.
جمله زیر هم مشکل داره:
چند ميز و يك میز پیشخوان چوبي تمام داشته هاي كافه را تشكيل مي داد.
چرا دو بار میز آورده باشه؟ بهتر نبود به جای "میز پیشخوان" ، "پیشخوان" خالی بیاد؟
صدايي جير جير از آن برخواست.
یکی این که برخاست درسته نه برخواست. و دوم این که "صدایی جیر جیر" درست نیست. بهتره گفته بشه "صدای جیر جیری".
غلط املایی های متن هم زیاد بود اما چون یک نفر دیگه قبل از من غلط املایی ها رو درآورده دیگه اشاره ای به تک تکشون نمی کنم.
خب می ریم سراغ خود داستان:
شروع داستان بد نبود. از جای خوبی شروع شده بود کاملاً. اما به مرور که یکی دو تا بند جلوتر رفت با این مشکل مواجه شدیم که آدم دیگه رغبت نمی کرد ادامه ش رو بخونه. یه شروع خیلی مهمه. همینه که باعث می شه خواننده تا آخر داستان رو بخونه. یکی دو تا بند اول خوب بود ولی بعدش کاملا احساس می شد که ایده ی داستان کلیشه ایه. این ماجرا تا موقعی که هم رزم جنگش رو دید هم ادامه داشت. که خب خیلی بده! چون تقریباً یک چهارم داستان می شه. خواننده می گه یک چهارمش کلیشه ایه چرا ادامه ش رو بخونم؟ اون قسمت پرت شدن به آب هم با این که کلیشه ای بود اما توصیفات و مکالمات قوی داستان جبرانش می کرد. (اون شعری که قبل از خودکشی می گفت یکی از عوامل کلیشه ای شدن بود. این که شخصیت داستان خودکشی کنه و قبل از خودکشی شعر عاشقانه بخونه خب ایده ی تکراری ای هست.) آخر داستان خیلی خیلی بهتر از شروعش بود. تأثیرگذارتر بود و خواننده رو به فکر فرو می برد. پایانش رو دوست داشتم در کل.
سر جمع این که داستان متوسط رو به خوبی بود اما مفهوم به خصوصی رو القا نمی کرد. یعنی من انتظارهای خیلی بیشتری از این داستان داشتم؛ با توجه به این که اسمش خواننده رو جذب می کرد و شما نویسنده ی خیلی خوبی هستین. در تمام طول داستان احساس می شد که یه نویسنده باتجربه این داستان رو نوشته. ولی کاستی هایی داشت که ناامیدم کرد. به قول خودتون اینها فقط نظرات شخصی خودم هستن و من نه نویسنده هستم و نه منتقد. امیدوارم شما رو روزی بین بزرگ ترین نویسنده ها ببینم. موفق باشید. 🙂
نقد ممد:اولین چیزی که هرکس با خوندن داستان بهش حتما توجه میکنه وجود یکسری مشکلات ویرایشی در داستان هست، که خب از اونجایی که من ویراستار این داستان بودم اشتباهات از من بوده.
حالا که بعد از چندماه این داستان رو دوباره میخونم میتونم اشتباهات خودم رو به خوبی متوجه بشم. کم کاری من تو قسمت ویرایش در داستان حتی برای خودم که الان میخونمش هم ازار دهندست:(
در قسمت هایی میشد پاراگراف ها بلند تر میشدن، که این باعث پیوستگی متن میشد و میتونست باعث انسجام اون بشه، و در قسمت های دیگه وجود غلط املایی -که باز لازمه بگم وجودشون به خاطر شخص من هست- کمی از زیبایی متن به نظرم کم میکنه.
اما خب نمیشه داستان رو در همین اشتباهات ویرایشی خلاصه کرد!
من از توصیفات این داستان خیلی لذت بردم.
صحنه های داستان میشه گفت تو ذهنم با هربار خوندن تداعی میشد. این یک نکته خیلی مثبت در داستان هست که ما میتونیم همراه با خوندن، مکان ها و اتفاقات رو در ذهنمون بازسازی کنیم.
قسمتی که توصیفات درباره ورود شخصیت داستان به داخل کافه هست، هنگام نشستن بر روی صندلی و حتی زمانی که بارانی خودشو درمیاره و سفارش چای و سیگار میده، میشه یک تصویر خوب در ذهن تجسم کرد.
صحنه اخر رو تا حدودی نتونستم درک کنم، اما با قلم خوبت از جملاتی استفاده کردی که باعث زیبایی شده بودن. پایانش خوب بیان شده بود، اما برای من قابل درک نبود. نفهمیدمش.
در صحنه اخر که با اون شخصیت مرگ شروع به حرف زدن و خوردن چای میکنه، حس میکنم صرفا برای پایان بخشیدن به داستان اوردی. البته این نظره منه، من با دو خط اخر داستان ارتباط خوبی برقرار نکردم راستش.
ایده ای نمیدم که چجوری تمومش میکردی، ولی شاید میشد کمی بهتر اخر داستان رو جمع کرد. چون هنوز درک نکردم که بشینن و شروع کنن به حرف زدن.
شاید بشه گفت یکم شخصیت مرگ ضعیف نشون داده شده. یکمی با اوردن صحنه اخر از کل روایتی که در طول داستان گفته شده جدا میشیم و این باعث میشه به این فکر کنیم که دلیل اوردنش چیه و چه نتیجه ای داره.
به نظرم در قسمت هایی داستان کلیشه ای میشد. اوردن روایات جنگ، ترکش و همینطور کلمه هم رزم و هم سنگر و این قبیل کلمات، کمی داستان رو کلیشه ای میکرد.
به نوعی حس میکنم به تم داستان نمیخورد، البته شاید دلیل استفاده تو از این ها به این خاطر باشه که علاقه داشتی نشون بدی این شخصیت دچار دوگانگی شخصیتی شده، و از طرفی در قسمتی از داستان خوندیم که نوشتی شخصیت اصلی یک خاخواده مذهبی داره، و دختری که عاشقش هست یک خانواده تقریبا غیر مذهبی.
حس میکنم اینکه از ساختار جنگ استفاده کردی- یعنی از کلمات مختص به اون تو متن استفاده شده- برای قانع کردن خواننده ها بوده که قبول کنند این فرد مذهبی و جنگ رفته، با دیدن یک دختر و سودای عاشقی، شخصیتش تغییر کرده. از چیزی که گفتم مطمئن نیستم که درست باشه ولی من جنين برداشتی کردم، که البته ممکن هست کاملا از پایه غلط باشه.
از به کار بردن بعضی کلمات مثل سیگار بهمن، گرفتن لایک در فیس بوک، اصولا از به کار بردنشون در داستان ها هیچ وقت استقبال نکردم.
و اما برای نکته اخر میگم، اون صحنه ای که شخصیت خودشو درون رودخانه می انداخت، و بعد با صدای زنگوله پشت در بر میگشت به داخل کافه رو به شخصه دوست داشتم، از اونجایی که در یکی از داستان های بلندت باهات کار کردم؛ میتونم بگم تو نوشتن این شکل صحنه ها توانایی خوب و بالایی داری.
دیگه چیزی نمیرسه به ذهنم، موفق باشی حسین:)
نقد مرتضی:داستان پر از غلط های نگارشیه.
" سرهايشان را به سمتم بگردانند" برگردانند درسته
"وجب به وجب من را دید بزنند نفرت داشتم." دید زدن محاورست
یه جایی گفتی زوار در رفته، ولی فکر کنم حالت ادبیش زهوار در رفته نوشته بشه چون چند جا دیدم.
برای جمع غیر عاقل فعل مفرد ترجیح داده میشه.
به ایستد؟ نیم کنند؟
و یه سری نکات نگارشی دیگه و ازین جور غلطایی که ازش میگذریم.
توصیفاتت بعضی جاها بلند بود، دوست نداشتم. متنت روون نیست. بعضی جا ها هم حس درستی القا نمیکرد. مثل جایی که برخورد باران به شیشه رو تشبیه کردی.
وقتی درخواست سیگار کرد یه پاکت مچاله شده از جیبش درآورد و بهش داد؟ این توهینه. امکان نداره چنین چیزی اتفاق بیوفته.
با شعر در داستان به شدت مخالفم. غیر ازین که شعر نو باشه که به نثر نزدیکه.
شعر کلا آدم رو از متن داستان بیرون میندازه. کلا وزن این کارو میکنه، این یکی از دلایلیه که از تکرار فعل ها توی داستان جلو گیری میشه. برای این که آدم بجای غرق شدن توی داستان متن رو حس میکنه.
اون تیکه ای که در ذهنش میگه هم مصنوعیه به نظرم. حداقل کلماتش رو محاوره ای میکردی که حس یک فرمانده ی جنگی رو نده که مصنوعی بشه 🙂
زیادی روی سیگارش مانور دادی. کمتر و پر احساس تر میرفتی بیشتر دوست داشتم.
پایانش خوب بود. البته قبلا اینطوری نبود، نمیدونم کی بازنویسیش کردی :)) خیلی از متن قبل از بازنویسیش بهتر شده. (البته اگه شعر رو اضافه نمیکردی بازم بهتر میشد)
در کل داستان خوبی بود. موفق باشی 🙂 :53:
از طرف کل تیم، برات آرزوی موفقیت دارم:)))
و اینو هم باید بگم ژنرال جان، که اینو بیشتر از شبدر سوخته دوست داشتم 🙂
و این هم نقد ریحانه جان، که دیرتر نقدش به دستم رسید:
خوب اولین چیزی که به ذهنم رسید توصیفات بیش از حد بود.نویسنده با فضا سازی های خام داشت داستان رو از روند اصلی خارج میکرد و انحراف توش به وجود می اورد.این توصیفات اگه کم باشه باعث میشه خواننده سردرگم بشه و نثر نویسنده خشک از اب در بیاد .اگه زیاد باشه(مثل این داستان)باعث میشه خواننده توی جزئیات بی اهمیت غرق بشه و علاقشو به خوندن از دست بده.بعضی از جاهاجملات و کلمات نامفهوم بودن.مثل این: با لرزشی ناگهانی که تمام وجودم را در نوردید.به نظرم برای واننده فهیم نیست و خیلی بد نگارش شده.یه چند جاهم از زیر دست ویراستار در رفته بود که همچینم مهم نبودند.اوایل داستان خیلی به حاشیه رفته بود.جملاتی که میشد به هم چسبوند یا اصن نیازی به گفتار نبود تو ی متن زیاد دیده میشد.این جملات برای خواننده کسالت بار میشن و اونو از ادامه ی داستان زده میکنن.نویسنده توی ایجاد گره ماهر نیست.این چیزیه که باید روش کار کنه.اگه روی دیالوگ نویسی تمرکز کنه خیلی موفق تره.من الن تو این داستان دیالگو های خشکی رو میبینم که خیلی رسمی هستن.یه فرد زمخت خشمگین کتابی صحبت نمیکنه.(حداقل این نظر منه).داستان دقیقا از جایی که باید شاخ و برگش بیشتر باشه کمرنگ میشه.قسمت هایی که یادش میفته به اون دختر .به نظرم انسجام جملات اونقدر با احساس نیست که خواننده حسش کنه.یکم کلیشه ایی و تکراریه.همچنین اون چند تا بند از نظر نگارش هم مشکل دارن.
قسمتی که از فکر غرق شدن در میاد خیلی خیلی ضعیفه.یعنی به جای اینکه شکی به خواننده وارد کنه و اونو سوپرازر کنه فقط و فقط توی ذوق میزنه و با جمله بندی مختصر از اون قسمت زیبای مرگ در میاد.باید روی این جمله حتما کار بشه.جالبه که نویسنده ایی به این دست توصیفی ،تو چنین جایی کم کاری میکنه .
پایان جالبی داشت ولی ضعیف.واقعا اون پایان تاثیر گذاری نبود که یه خواننده میطلبه.ولی در کل خوب بود.خوب این نقدای بالا از نظر خودم بود ولی اگه بخایم دقیق تر و اصولی تر نگاه کنیم به اینجا میرسیم:
خوب اگه از لحاظ پیرنگی بسنجیمش داستان قهرمانی نداشت.شاید هم داشت ولی نویسنده بهش بها نداده بود.کشمکش های جسمی خوبی داشت ولی میتونست پخته تر و بهتر باشه.از نظر کشمکش های عاطفی ضعیف نبود ولی احساسات توش موج نمیزد.اخلاقیات یه فرد بسیجی و ایثار گر توی شخصیت اصلی داستان دیده نمیشد.نویسنده جای اینکه کارکتر رو ابدیده کنه و کاری کنه که خواننده باش انس بگیره به همون جزئیات فضا سازی پرداخته بود.کشمکش های ظریفی بین مرگ و زندگی و فکر خیال بود که متاسفانه به خوبی مدیریت نشده بودن.پایان ضعیف نمونه ایی از اینا بود.درسته که یکم انسانو به فکر فرو میبرد ولی در اون حد نبود که خیلی تاثیر گذار باشه.
سرانجام داستان چی شد؟پایان خوشی داشت یا غمگین یا هیچکدوم؟پایان میتونست خیلی متناسب تر نوشته بشه.اخر داستان گره وجود داشت ؟به نظرم چنین چیزی داستانو زینت نداده بود.گره نویسی باید خیلی تو این داستان وجود داشته باشه چون قالب مبهم و مفهوم داره و بیشتر جاها تشخیص و تعقید و نظر به عهده ی خواننده بوده پس برای اینکه یه خواننده فقط به"بعد چی میشه؟"متوسل نشه باید این پیچش ها وجود داشته باشه.البته نمیگم نبود مثلا جایی که خودشو غرق کرد وجود داشت اما ضعیف.
تضاد شخصیتی که میشد بین دختر و پسر بوجود بیاد میتونست خیلی بیشتر باشه تا به درستی هرچه تمام به نمایش در بیاد کارکتر.خشبختانه نویسنده دیده بازی داره و با اینکه موضوع کلیشه اییه و درمورد شکست عشقیه اما کارکتر ها "پرنس خوش چهره" یا"پریه خوش اواز "نیستن.گذشته ی مبهمی دارن .توی رفتار هاشون ضد و نقیض دیده میشه. به نظرم کسی که این همه تو ی جنگ و تیر و تیر بازی بوده نمیتونه به خاطر یه شکست دنبال خودکشی باشه_یکم باور کردنی نیست_ شایدم اون شخصیت بخاد خودکشی کنه.دست خودشه اما باید به حدی پرورانده شده باشه که بتونه عمله خودشو توجیه کنه.این نقص تو داستان چشمگیر بود.
درون مایه داشت این داستان.درون مایه ایی که بینشی کهن رو توی خاننده بیدار میکرد.عشق یه طرفه .شکست عشقی.این خوب بود.
در اخر نکته ی نگارشی .نویسنده باید بدونه در چه جاهایی علائم نگارشی میذاره.به نظرم از این لحاظ خوب بود اما نباید علامت ! رو هرجا خاست قرار بده.بعضی جاها بلا شک بی فایده و اضافه بود این علامت.
نوید:
خسته نباشی حسین جان، توصیف های قشنگی داری مثل همیشه، لذت بردم جدا
و یه سری چیزا : با وجود توصیف های قشنگی که از کافه و دود و سیگار کردی، واقعا این حس رو نمیداد که نویسنده با درک کامل شرایط کارکتر داستانش اینا رو نوشته، تا یه حدی حس یه کلیشه رو میداد شاید یه اثر الگو گرفته، گذاشتن شعر علیرضا آذر هم این حس رو تقویت کرد طبیعتا
با توصیف اب و پریدنت هم یمقدار مشکل داشتم، از یه جای به بعد غریزه تصمیم میگیره و ترس از مرگ، همونطوری که کاراکتر نتونست دود سیگار رو تو سینه ش حبس نگه داره چون بدنش براش تصمیم میگرفت نه خودش، توی اب هم همین شرایط وجود داره و همه چیز طبق میل شخص پیش نمیره
نقطه قوت داستانت هم فکر کنم بیچارگی کارکتر از احساس یه طرفه ی بود که داشت و خیلی خوب در اومده بود، حس رو تا حد خوبی میرسونه و میذاره خواننده ارتباط برقرار کنه.
خسته نباشی دوباره، منتظر کارهای دیگه ت هستم.
با تشکر از نوید عزیر، از جایی الگو نگرفتم.
در خصوص اون حس ترس از اب ، فکر کنم حق با تو باشه، اراده بلاخره یه جا کم میاره.
حریر:با سلام.
حس می کنم ویرایش عجله ای بود، گرچه توانایی های بالای ویراستار بر هیچ کدوم از ما پوشیده نیست ایرادات نگارشیش زیاد بود. من متنقبل از نگارش رو خوندم قبلا، و حجم خیلی خیلی بالای ایرادات جمله بندی، علامت گذاری و غلط های املاییش باعث میشه به محمد ایرادی نگیرم. متن خام پر از جمله های نادرست و مبهم بود. علامت ها سرجاشون نبودند و بعضا وجود نداشتند. این چیزی که الان می بینم خیلی بهتره پس نتیجه می گیریم دست ممد درد نکنه:)
از نظر مفهوم داستانی، کمی از نظر من ضعیف بود. مشخصه نویسنده یه حسی رو تجربه کرده که کاملا قابل احترامه، و برای اون داستان نوشته. برای من مثل این می مونه که تو یه دکمه داری و می خوای براش لباس بدوزی. داستان گره خاصی نداشت و موضوعش خیلی ساده بود، کمی آزاردهنده هستش.
کافه و سیگار و جبهه و ترکش با هم نمی خوندند. زیاد ترکیبشون رو دوست ندارم.
از بعضی از جمله هات خیلی خوشم اومد. استادانه پرداخته شده بودند. مثل: نمي دانم شايد عادت کرده بودند که گمشده خود را در چهره هر كسي که داخل مي شد بیابند ،
و این یکی:
وقتي نخواست، آرام بكش كنار. غم انگيزه اگر تورا نخواد، و باور كن مسخره است وقتي بفهمي كه نمي خوادت... اما ... احمقانه است اگر روي عشق يك طرفه بخوای... اصرار كني!
نثرت قویه، داستان هم کاملا حست رو القا می کرد که دوست داشتم. کم داستانی هست که واقعا بتونه احساس فردی رو منتقل کنه. تو تونستی.
آخرش می تونست متفاوت باشه اما بد نبود.
لحنت به مقدار زیاد نوسان داره. اولا اینکه آدم موقع مکالمه نباید!!! نوشتاری حرف بزنه. باید حس طبیعی حرف زدن رو نشون بدی. ضن این که وقتی داری رسمی و ادبی حرف می زنی نباید محاوره ای وسطش بندازی. این یه اصل مهمه. حتما توجه کن.
و ای کاش جبهه و جنگ رو داخل یک داستان عاشقانه نمی کردی. بی نهایت به فیلم های شبکه های ایران شباهت داشت. کلیشه ای و تکراری. اگه می خوای داستانی در اون رابطه بنویسی مشکلی نیست، خیلی هم خوب. اما اینجا نه تنها هیچ پیامی رو نمی رسوند، باعث لطمه زدن به این داستان شد.
دستت درد نکنه و خسته نباشی. به طور کل خوب بود اما از نظر بار داستانی ضعیف بود. منتظر آثار جدیدترت هستم:)
با تشکر از حریر
در کل نقد پذیرم ولی نقدتو اصلا قبول ندارم.
شما قراره این متنو نقد کنی نه متن خامو که الان امدی در مورد اون حرف میزنی، این نشون میده که دیگه نباید متن خامو بدم کسی بخونه:16:
در مورد خود داستان، منظورتو متوجه نمیشم، چه ربطی به دکمه داره و لباس ؟ خب یه شخصیت داستانی داریم که از یکی خوشش میاد و ادامه روند، این چه ارتباطی به من میتواند داشته باشه؟ یعنی وقتی یکی میاد از اسطوره ها مینویسه یعنی به الهه ای چیزی امده پیشش؟
در خصوص سیگار و کافه و جنگ و ترکش، خب اولا شخصیت به خاطر باران رفته بود کافه، اینو که نوشته بودم، اما سیگار که البته طرف قبلا ترک کرده بود، نمیدونم چه معنی داره، یعنی حتما کسی که قبلا رفته جنگ و جانبازه الان باید روی سجاده نشونش بدم؟ یعنی نمیتونه یه سیگار بکشه؟ چرا؟
در مورد لحن، قبول دارم، حق باشماست.
اما کلیشه و تکراری، اتفاقا کلیشه و تکرار نداشت، توی فیلم های ایرانی تمام جنگ رفتگان ادمهایی بسیار مومن و با تقوا هستند، اما این کاراکتر داستان کاملا به پوچی رسیده بود.
پدرام:با سلام و سپاس بابت داستان زیبایتان ایراد عمدهای که من در این متن دیدم ویرایش ضعیف آن بود. غلط های املایی متن را اشباع کرده به عنوان مثلا میتوانم از بگردانند. - به ايستد-نيم كنند-برخواستم(برخاستم درست است)-وصف ناپذيز-نشت-بمب باران-برای بر خود اسم ببرم. بعضی جملات نیز بی معنا شده بودند و نیاز به اصلاح داشتند مثل
طوری از ریشه بکش آره که کوتاه شوم
اما مگر من خود را نکشتم
کسی فکر می کردم توهمی باشد که مردی زخمی دارد
آقا لطفاً از طرف نرده ها بياين پايين
بعضی جملات نیز از نظر محل حرف اضافه را دچار مشکل شده بودند:
همان مردي كه به سيگارم جان بخشيد را ديدم
او مجبور به چيزي كنم
تغییر لحن تازه آمده بودند كه ديدمش اما مال او تفاوت میکرد.
تنهای دوست واقعی که تو دنیا وجود داره.
اما گذشته از این جملات داستان غافلگیریهای جالبی داشت. نمیدانم چرا به جنگ اشاره شد. شاید اتفاق دیگری بود داستان حالت طبیعیتری به خود میگرفت. چرا قبل از این که خودکشی کند مرگ را دید؟ چرا مرگ ادعا کرد که هم سنگر بودهاند؟ برخی از چنین سوالاتی باعث میشدند داستان از نظر من گمراه کننده شوند که شاید عمدی اضافه شدهاند و شاید هم تصادفی این بخش از داستان باقی مانده است.
راستی فراموش کردم شعرتان اصلا وزن نداشت.
با تشکر از پدارم، یکی از ضعف هایی که دارم موقع نوشتن هیچ وقت دقت نمی کنم، شاید چون مستقیم تایپ می کنم این مشکل پیش میاد و وقتی چیزی مینویسم و بعداً می خوانم حتی اگه اشکالش مشخص باشه به هیچ وجه به چشمم نمیاد این به شدت اذیتم می کنه و چاره اش هم نوشتن روی کاغذ و بعد تایپه که من نمیتونم اینطور بنویسم.
بقیه نقد ها را تا ساعاتی دیگر پاسخ میدم.
نقد هانیه:سلام.
اول ترجیح می دم درمورد ایده ی داستان نظری ندم. درمورد اشکالات نگارشی می خوام صحبت کنم. داستان توصیفات قشنگی داشت. توصیفاتی ناب که کمتر کسی از پسشون برمیاد. این فقط حاصل تلاش های یه نویسنده ی باتجربه ست. بهتون تبریک می گم حسین عزیز.
بعد از توصیفات ما مشکلات پاراگراف بندی داشتیم. خیلی سریع یه پارگراف تموم می شد و به پاراگراف بعدی می رفت. در حالی که اون پاراگراف می تونست پاراگراف دوم رو در بر بگیره. پاراگراف ها معمولا حس و حال یکسانی دارن. نمی دونم چطور بگم. یه چیز حسیه. تو پاراگراف فقط به یه موضوع پرداخته می شه. مثلا فضاسازی اولیه. مثل باریدن بارون و دویدن مردم، توصیف کافه و از این جور چیزها. بهتره که این ها که چیزهای مربوط به هم هستن در یک پاراگراف قرار بگیرن.
استفاده از کلمات هم گاهی خوب بود گاهی نه اونقدرا خوب. چیزی که اهمیت بالایی تو داستان نویسی داره اینه که متن روون باشه و یکدست. متن روونی داشت این داستان اما بعضی جاهاش کلمات قلنبه سلنبه توش وجود داشت. مثلا این جمله:
با لرزشی ناگهانی که تمام وجودم را در نوردید.
بهتره که کلمه ی دیگه ای جایگزین درنوردید بشه.
جمله زیر هم مشکل داره:
چند ميز و يك میز پیشخوان چوبي تمام داشته هاي كافه را تشكيل مي داد.
چرا دو بار میز آورده باشه؟ بهتر نبود به جای "میز پیشخوان" ، "پیشخوان" خالی بیاد؟
صدايي جير جير از آن برخواست.
یکی این که برخاست درسته نه برخواست. و دوم این که "صدایی جیر جیر" درست نیست. بهتره گفته بشه "صدای جیر جیری".
غلط املایی های متن هم زیاد بود اما چون یک نفر دیگه قبل از من غلط املایی ها رو درآورده دیگه اشاره ای به تک تکشون نمی کنم.
خب می ریم سراغ خود داستان:
شروع داستان بد نبود. از جای خوبی شروع شده بود کاملاً. اما به مرور که یکی دو تا بند جلوتر رفت با این مشکل مواجه شدیم که آدم دیگه رغبت نمی کرد ادامه ش رو بخونه. یه شروع خیلی مهمه. همینه که باعث می شه خواننده تا آخر داستان رو بخونه. یکی دو تا بند اول خوب بود ولی بعدش کاملا احساس می شد که ایده ی داستان کلیشه ایه. این ماجرا تا موقعی که هم رزم جنگش رو دید هم ادامه داشت. که خب خیلی بده! چون تقریباً یک چهارم داستان می شه. خواننده می گه یک چهارمش کلیشه ایه چرا ادامه ش رو بخونم؟ اون قسمت پرت شدن به آب هم با این که کلیشه ای بود اما توصیفات و مکالمات قوی داستان جبرانش می کرد. (اون شعری که قبل از خودکشی می گفت یکی از عوامل کلیشه ای شدن بود. این که شخصیت داستان خودکشی کنه و قبل از خودکشی شعر عاشقانه بخونه خب ایده ی تکراری ای هست.) آخر داستان خیلی خیلی بهتر از شروعش بود. تأثیرگذارتر بود و خواننده رو به فکر فرو می برد. پایانش رو دوست داشتم در کل.
سر جمع این که داستان متوسط رو به خوبی بود اما مفهوم به خصوصی رو القا نمی کرد. یعنی من انتظارهای خیلی بیشتری از این داستان داشتم؛ با توجه به این که اسمش خواننده رو جذب می کرد و شما نویسنده ی خیلی خوبی هستین. در تمام طول داستان احساس می شد که یه نویسنده باتجربه این داستان رو نوشته. ولی کاستی هایی داشت که ناامیدم کرد. به قول خودتون اینها فقط نظرات شخصی خودم هستن و من نه نویسنده هستم و نه منتقد. امیدوارم شما رو روزی بین بزرگ ترین نویسنده ها ببینم. موفق باشید. 🙂
با تشکر از هانیه بابت نقد
خب نظر چندانی نمیتونم بدم، به نظر شما کلیشه بوده و به نظر من نه، به نظرتون احترام میزارم.
در خصوص پاراگراف های کوتاه هم یه نکته کوچیک بگم، در داستان نویسی زمانی پاراگراف بلند باشه باعث خستگی چشم میشه.
نقد ممد:اولین چیزی که هرکس با خوندن داستان بهش حتما توجه میکنه وجود یکسری مشکلات ویرایشی در داستان هست، که خب از اونجایی که من ویراستار این داستان بودم اشتباهات از من بوده.
حالا که بعد از چندماه این داستان رو دوباره میخونم میتونم اشتباهات خودم رو به خوبی متوجه بشم. کم کاری من تو قسمت ویرایش در داستان حتی برای خودم که الان میخونمش هم ازار دهندست:(
در قسمت هایی میشد پاراگراف ها بلند تر میشدن، که این باعث پیوستگی متن میشد و میتونست باعث انسجام اون بشه، و در قسمت های دیگه وجود غلط املایی -که باز لازمه بگم وجودشون به خاطر شخص من هست- کمی از زیبایی متن به نظرم کم میکنه.
اما خب نمیشه داستان رو در همین اشتباهات ویرایشی خلاصه کرد!
من از توصیفات این داستان خیلی لذت بردم.
صحنه های داستان میشه گفت تو ذهنم با هربار خوندن تداعی میشد. این یک نکته خیلی مثبت در داستان هست که ما میتونیم همراه با خوندن، مکان ها و اتفاقات رو در ذهنمون بازسازی کنیم.
قسمتی که توصیفات درباره ورود شخصیت داستان به داخل کافه هست، هنگام نشستن بر روی صندلی و حتی زمانی که بارانی خودشو درمیاره و سفارش چای و سیگار میده، میشه یک تصویر خوب در ذهن تجسم کرد.
صحنه اخر رو تا حدودی نتونستم درک کنم، اما با قلم خوبت از جملاتی استفاده کردی که باعث زیبایی شده بودن. پایانش خوب بیان شده بود، اما برای من قابل درک نبود. نفهمیدمش.
در صحنه اخر که با اون شخصیت مرگ شروع به حرف زدن و خوردن چای میکنه، حس میکنم صرفا برای پایان بخشیدن به داستان اوردی. البته این نظره منه، من با دو خط اخر داستان ارتباط خوبی برقرار نکردم راستش.
ایده ای نمیدم که چجوری تمومش میکردی، ولی شاید میشد کمی بهتر اخر داستان رو جمع کرد. چون هنوز درک نکردم که بشینن و شروع کنن به حرف زدن.
شاید بشه گفت یکم شخصیت مرگ ضعیف نشون داده شده. یکمی با اوردن صحنه اخر از کل روایتی که در طول داستان گفته شده جدا میشیم و این باعث میشه به این فکر کنیم که دلیل اوردنش چیه و چه نتیجه ای داره.
به نظرم در قسمت هایی داستان کلیشه ای میشد. اوردن روایات جنگ، ترکش و همینطور کلمه هم رزم و هم سنگر و این قبیل کلمات، کمی داستان رو کلیشه ای میکرد.
به نوعی حس میکنم به تم داستان نمیخورد، البته شاید دلیل استفاده تو از این ها به این خاطر باشه که علاقه داشتی نشون بدی این شخصیت دچار دوگانگی شخصیتی شده، و از طرفی در قسمتی از داستان خوندیم که نوشتی شخصیت اصلی یک خاخواده مذهبی داره، و دختری که عاشقش هست یک خانواده تقریبا غیر مذهبی.
حس میکنم اینکه از ساختار جنگ استفاده کردی- یعنی از کلمات مختص به اون تو متن استفاده شده- برای قانع کردن خواننده ها بوده که قبول کنند این فرد مذهبی و جنگ رفته، با دیدن یک دختر و سودای عاشقی، شخصیتش تغییر کرده. از چیزی که گفتم مطمئن نیستم که درست باشه ولی من جنين برداشتی کردم، که البته ممکن هست کاملا از پایه غلط باشه.
از به کار بردن بعضی کلمات مثل سیگار بهمن، گرفتن لایک در فیس بوک، اصولا از به کار بردنشون در داستان ها هیچ وقت استقبال نکردم.
و اما برای نکته اخر میگم، اون صحنه ای که شخصیت خودشو درون رودخانه می انداخت، و بعد با صدای زنگوله پشت در بر میگشت به داخل کافه رو به شخصه دوست داشتم، از اونجایی که در یکی از داستان های بلندت باهات کار کردم؛ میتونم بگم تو نوشتن این شکل صحنه ها توانایی خوب و بالایی داری.
دیگه چیزی نمیرسه به ذهنم، موفق باشی حسین:)
با تشکر از ممد بابت نقد
یک نکته مهم اینه که اشتباهات نگارشی و غلط املایی به گردن ویرایشگر نیست بلکه خود نویسنده مسئولشه، ویرایش هیچ وظیفه ای برای رفع اشکالات عمده نداره، پس من مسئولشم نه شما.
یک سری نکاتی که گفتی را قبول دارم
نقد مرتضی:داستان پر از غلط های نگارشیه.
" سرهايشان را به سمتم بگردانند" برگردانند درسته
"وجب به وجب من را دید بزنند نفرت داشتم." دید زدن محاورست
یه جایی گفتی زوار در رفته، ولی فکر کنم حالت ادبیش زهوار در رفته نوشته بشه چون چند جا دیدم.
برای جمع غیر عاقل فعل مفرد ترجیح داده میشه.
به ایستد؟ نیم کنند؟
و یه سری نکات نگارشی دیگه و ازین جور غلطایی که ازش میگذریم.
توصیفاتت بعضی جاها بلند بود، دوست نداشتم. متنت روون نیست. بعضی جا ها هم حس درستی القا نمیکرد. مثل جایی که برخورد باران به شیشه رو تشبیه کردی.
وقتی درخواست سیگار کرد یه پاکت مچاله شده از جیبش درآورد و بهش داد؟ این توهینه. امکان نداره چنین چیزی اتفاق بیوفته.
با شعر در داستان به شدت مخالفم. غیر ازین که شعر نو باشه که به نثر نزدیکه.
شعر کلا آدم رو از متن داستان بیرون میندازه. کلا وزن این کارو میکنه، این یکی از دلایلیه که از تکرار فعل ها توی داستان جلو گیری میشه. برای این که آدم بجای غرق شدن توی داستان متن رو حس میکنه.
اون تیکه ای که در ذهنش میگه هم مصنوعیه به نظرم. حداقل کلماتش رو محاوره ای میکردی که حس یک فرمانده ی جنگی رو نده که مصنوعی بشه 🙂
زیادی روی سیگارش مانور دادی. کمتر و پر احساس تر میرفتی بیشتر دوست داشتم.
پایانش خوب بود. البته قبلا اینطوری نبود، نمیدونم کی بازنویسیش کردی :)) خیلی از متن قبل از بازنویسیش بهتر شده. (البته اگه شعر رو اضافه نمیکردی بازم بهتر میشد)
در کل داستان خوبی بود. موفق باشی 🙂 :53:
با تشکر از مرتضی عزیز
خب ارودنش شعر در داستان را دوست دارم، یک جورایی حس خوبی بهم میده البته این شعر از من نیست! جلوتر دوستی گفته بود شعرت وزن و ... نداشت. این شعر یه متن بلند داره که سرچ کنید میاد.
استعدادی در شعر گفتن ندارم.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
و این هم نقد ریحانه جان، که دیرتر نقدش به دستم رسید:خوب اولین چیزی که به ذهنم رسید توصیفات بیش از حد بود.نویسنده با فضا سازی های خام داشت داستان رو از روند اصلی خارج میکرد و انحراف توش به وجود می اورد.این توصیفات اگه کم باشه باعث میشه خواننده سردرگم بشه و نثر نویسنده خشک از اب در بیاد .اگه زیاد باشه(مثل این داستان)باعث میشه خواننده توی جزئیات بی اهمیت غرق بشه و علاقشو به خوندن از دست بده.بعضی از جاهاجملات و کلمات نامفهوم بودن.مثل این: با لرزشی ناگهانی که تمام وجودم را در نوردید.به نظرم برای واننده فهیم نیست و خیلی بد نگارش شده.یه چند جاهم از زیر دست ویراستار در رفته بود که همچینم مهم نبودند.اوایل داستان خیلی به حاشیه رفته بود.جملاتی که میشد به هم چسبوند یا اصن نیازی به گفتار نبود تو ی متن زیاد دیده میشد.این جملات برای خواننده کسالت بار میشن و اونو از ادامه ی داستان زده میکنن.نویسنده توی ایجاد گره ماهر نیست.این چیزیه که باید روش کار کنه.اگه روی دیالوگ نویسی تمرکز کنه خیلی موفق تره.من الن تو این داستان دیالگو های خشکی رو میبینم که خیلی رسمی هستن.یه فرد زمخت خشمگین کتابی صحبت نمیکنه.(حداقل این نظر منه).داستان دقیقا از جایی که باید شاخ و برگش بیشتر باشه کمرنگ میشه.قسمت هایی که یادش میفته به اون دختر .به نظرم انسجام جملات اونقدر با احساس نیست که خواننده حسش کنه.یکم کلیشه ایی و تکراریه.همچنین اون چند تا بند از نظر نگارش هم مشکل دارن.
قسمتی که از فکر غرق شدن در میاد خیلی خیلی ضعیفه.یعنی به جای اینکه شکی به خواننده وارد کنه و اونو سوپرازر کنه فقط و فقط توی ذوق میزنه و با جمله بندی مختصر از اون قسمت زیبای مرگ در میاد.باید روی این جمله حتما کار بشه.جالبه که نویسنده ایی به این دست توصیفی ،تو چنین جایی کم کاری میکنه .
پایان جالبی داشت ولی ضعیف.واقعا اون پایان تاثیر گذاری نبود که یه خواننده میطلبه.ولی در کل خوب بود.خوب این نقدای بالا از نظر خودم بود ولی اگه بخایم دقیق تر و اصولی تر نگاه کنیم به اینجا میرسیم:
خوب اگه از لحاظ پیرنگی بسنجیمش داستان قهرمانی نداشت.شاید هم داشت ولی نویسنده بهش بها نداده بود.کشمکش های جسمی خوبی داشت ولی میتونست پخته تر و بهتر باشه.از نظر کشمکش های عاطفی ضعیف نبود ولی احساسات توش موج نمیزد.اخلاقیات یه فرد بسیجی و ایثار گر توی شخصیت اصلی داستان دیده نمیشد.نویسنده جای اینکه کارکتر رو ابدیده کنه و کاری کنه که خواننده باش انس بگیره به همون جزئیات فضا سازی پرداخته بود.کشمکش های ظریفی بین مرگ و زندگی و فکر خیال بود که متاسفانه به خوبی مدیریت نشده بودن.پایان ضعیف نمونه ایی از اینا بود.درسته که یکم انسانو به فکر فرو میبرد ولی در اون حد نبود که خیلی تاثیر گذار باشه.
سرانجام داستان چی شد؟پایان خوشی داشت یا غمگین یا هیچکدوم؟پایان میتونست خیلی متناسب تر نوشته بشه.اخر داستان گره وجود داشت ؟به نظرم چنین چیزی داستانو زینت نداده بود.گره نویسی باید خیلی تو این داستان وجود داشته باشه چون قالب مبهم و مفهوم داره و بیشتر جاها تشخیص و تعقید و نظر به عهده ی خواننده بوده پس برای اینکه یه خواننده فقط به"بعد چی میشه؟"متوسل نشه باید این پیچش ها وجود داشته باشه.البته نمیگم نبود مثلا جایی که خودشو غرق کرد وجود داشت اما ضعیف.
تضاد شخصیتی که میشد بین دختر و پسر بوجود بیاد میتونست خیلی بیشتر باشه تا به درستی هرچه تمام به نمایش در بیاد کارکتر.خشبختانه نویسنده دیده بازی داره و با اینکه موضوع کلیشه اییه و درمورد شکست عشقیه اما کارکتر ها "پرنس خوش چهره" یا"پریه خوش اواز "نیستن.گذشته ی مبهمی دارن .توی رفتار هاشون ضد و نقیض دیده میشه. به نظرم کسی که این همه تو ی جنگ و تیر و تیر بازی بوده نمیتونه به خاطر یه شکست دنبال خودکشی باشه_یکم باور کردنی نیست_ شایدم اون شخصیت بخاد خودکشی کنه.دست خودشه اما باید به حدی پرورانده شده باشه که بتونه عمله خودشو توجیه کنه.این نقص تو داستان چشمگیر بود.
درون مایه داشت این داستان.درون مایه ایی که بینشی کهن رو توی خاننده بیدار میکرد.عشق یه طرفه .شکست عشقی.این خوب بود.
در اخر نکته ی نگارشی .نویسنده باید بدونه در چه جاهایی علائم نگارشی میذاره.به نظرم از این لحاظ خوب بود اما نباید علامت ! رو هرجا خاست قرار بده.بعضی جاها بلا شک بی فایده و اضافه بود این علامت.
با تشکر از ریحانه بابت نقد
برخلاف نظر شما من توصیف زیاد را ضعف نمیدونم، اتفاقا توصیف کم را ضعف حساب می کنم، داستان نه فیلمه نه سریال که بننده مناظر را توی ذهنش ثبت کنه بلکه متنیه که نویسنده باید جوری تنظیمش کنه که محیط و ... در ذهن خواننده پدید بیاد.
من با شخصیت پردازی داستان هیچگونه مشکلی نداشتم و به نظرم شخصیت پردازی کافی بوده.
و اما دیالوگ نویسی، نظر شما متین ولی داستانی که دیالوگش زیاد باشه را کلا نمیخوانم، روایت داستان باید توی متن باشه نه اینکه یکی هی بگه چی شد چی نشد.
پایان داستان هم به دیدگاه خودتونه، میشه گفت خوب یا میشه گفت بد، البته اگه مرگ به نظر کسی خوب باشه.
در مورد دختره، اصلا دختره مهم نیست، این کاراکتر اصلا به اون اهمیت نمیده بلکه احساس عاشقانه اش براش مهمه، همین پس نیازی نداره بخوام اونو بیارم تو متن و ازش چیزی بگم.
*****************************
در اخر از تیم نقد ممنونم، نکات جالبی متوجه و یاد گرفتم. بلاخره نقد برای پیشرفت نویسنده گفته میشه البته من خودم را نویسنده نمیدونم من چیزی را مینویسم که دلم بگه، یعنی ممکنه یک چیزی بنویسم کلا به نظر منتقدین ممکنه چرت باشه اما از نظر خودم خوب باشه مثل همین داستان.
در کل هنوز هم این داستانو یکی از بهترین کارهای خودم میدونم.
متاسفانه نام کاربریتونو نداشتم که برای هر پاسخ تگ کنم.
موفق و بهروز باشید
ژنرال جان توصیف به اندازه که خیلی خوبه، همون تاثیری که میگی رو میذاره
ولی خب توصیفات زیاد خطرناکه، چون اگه به درستی آورده نشه، اگه اون زیبایی خاص خودشو نداشته باشه باعث زدگی خواننده از متن میشه و حوصله ی فرد سر میره. کلا توصیفات متعادل باشه بهتره، چون نظر شخصیم اینه که اصل داستان کوتاه روایته، نه توصیفات دقیق روی موضوعات. :39:
بله شما توصیفاتتون خیلی زیبا هست و من باتون موافقم ک داستان رو توصیفات و فضاسازی ها میسازن اما درمورد شما خیلی زیاده.همونطور ک شخصیت پردازی خیلی زیاد نه تنها کیفیت کارکتر رو بالا نمیبره بلکه داستانو مبهم و تیرو تار میکنه توصیف هم همینکارو میکنه.داستانو به فرع میکشونه و از مقصود اصلی داستان دور میکنه.
خیلی ممنون ک نظرمو خوندین.
موفق باشین