Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

الماس زمرّدین

15 ارسال‌
9 کاربران
27 Reactions
2,477 نمایش‌
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

"الماس زمرّدین "

نویسنده : آتوسا

می گویم : « این راهرو رو می بینی؟ برو تا آخر، وارد اتاق بابا خان که شدی، تیزی رو فرو کن تو دلِ نقاشی، گاو صندوق پشت تابلوئه. »
می پرسد: « نقاشیش چه شکلیه ؟ »
دستهایم را جلوی سینه قلاب می کنم، ابرویی بالا می اندازم و می گویم : « این همه گفتم، تو فقط نقاشی ـش رو گرفتی؟ »
شانه ای بالا می اندازد و جواب می دهد : « خب نقاشیش مهمه دیگه. »
اخم می کنم : « آخه کوثر جان چه فرقی می کنه؟ » سرم را جلو می آورم و زمزمه وار می گویم : « مهم اون چیزیه که پشت نقاشیه.»

ده ماهی میشود که برنامه ریخته و طرح سوار کرده ام تا الماسِ زمردینِ پنهان در اتاق بابا خان را بدزدم. هر چند از آنجایی که بابا خان چند سالی میشود در قید حیات نیست، نمیشود اسمش را دقیقاً دزدیدن گذاشت. اولین بار وقتی ماجرای الماس را برای کوثر تعریف کردم، باورش نمی شد. می گفت الماس که زمردی نمی شود. می گفتم دیده ام که می گویم، باز هم توی کتش نمی رفت. فسقلیِ نیم وجبی فکر می کرد، با این سن و سال دارم داستان می سرایم. می پرسید تو اصلاً توی زندگیت زمرّد دیده ای که اینقدر با اطمینان حرف می زنی و من می گفتم، من ندیده باشم، کریم آقای طلافروش که دیده است. از او پرسیدم.
خلاصه طول کشید تا راضیش کنم که داستان الماس اتاقِ بابا خان حقیقت دارد. برای کوثر قابل درک نبود ولی بقیه ی فامیل می دانستند که در زمان حیات باباخان تا چند اندازه مورد علاقه و محبتش بودم. می گفت، نوه ی بزرگم سعید، نورچشمیم است. من هم دوستش داشتم، روزهای آخر عمرش که دیگر در ویلای رامسر زندگی نمی کرد، داستان الماس را برایم تعریف کرد. گفت هفتاد سال پیش وقتی فقط بیست سالش بوده، الماس را از یک تاجر طبسی در دره ی جنی با قیمت گزاف خریده بود و تا سالهای زیاد مثل یک بچه از آن مراقبت می کرده است. بابا خان بازنسته ی سواره نظام بود، آدمی نبود که اهل خیال پردازی و خرافه باشد. حرفهایش منطق داشت و کارهایش حساب و کتاب.

از همین رو شک کردم.

اما وحشت واقعی وقتی به دلم افتاد که ماجرای ناپدید شدن سهیل، پسر عمویِ ناتنیم را شنیدم. یادم آمد آن روزی که باباخان ماجرا را برایم تعریف می کرد، سهیل هم با ما در اتاق بود و با کنجکاوی به حرفهای باباخان گوش می کرد. بعدها شنیدم تنهایی به ویلای رامسر رفته است. مش عباسِ باغبان می گفت پیش از ناپدید شدنش مدام از الماس حرف می زد و دنبال کلید اتاق باباخان می گشت. چند روز بعد نزدیک سحر، مش عباس صدای دادش را شنیده بود که از اتاق پدربزرگ می آمده، رفته ببینید چه خبر شده اما کسی در اتاق نبوده. پیرمرد بینوا اول فکر کرده شاید خیالاتی شده اما بعد وقتی ماشین سهیل را در ویلا دیده اما خودش را پیدا نکرده بود، نگران شده. خلاصه ی ماجرا اینکه سهیل پس از ورود به اتاق باباخان دیگر هیچوقت دیده نشد.

با مش عباس که صحبت کردم گفت آقا پیش از مرگ از یک جن خواسته تا از متعلقات اتاقش محافظت کند. گفته کسی وارد اتاق نشود که خروجش با کرام الکاتبین است. به دلم افتاد که چیزی در اتاق است و بیشتر کنجکاو شدم بدانم که آیا الماسِ زمردین حقیقت دارد یا نه؟ مش عباس هشدار داد هر کاری که می کنم و هر تصمیمی که دارم، تنها وارد اتاق نشوم و آخرین حرفی که به من زد این بود.

" اگر چیزی هم توی اتاق باشه که هست، اینو خوب می دونم که به بچه کاری نداره. "

سمیه، خواهر بزرگم و مادر کوثر، می گفت از بعد از ورشکستی شرکتی که باباخان برای پدرم و بعد هم برای من به جا گذاشته بود، به سرم زده. اما او نمی دانست. او، آن احساسی که من داشتم را نمی فهمید و برای همین تا مدتها دیگر در این مورد حتی کلمه ای هم دم نزدم. چند بار به سرم زد، تنهایی به ویلای رامسر بروم ولی با یادآوری اتفاقی که برای سهیل افتاده بود، نمی توانستم چنین خطری بکنم و تنها به آنجا بروم، از همین رو تصمیم گرفتم کوثر را با خودم ببرم.

تیزی را برای بار آخر جلوی چشمهایش بالا می آورم و قاطعانه می پرسم : « خب یه بار دیگه بهم بگو، باید چیکار کنی؟ »
مکث می کند. به دستهای لرزانش نگاه می کنم. می دانم که ترسیده است. حالا می خواهد به خاطر زوزه ی گرگها باشد یا هوهوی سوز سردی که لا به لای درز و شکاف در و پنجره های قدیمی خانه گیر افتاده است. دستم را روی شانه اش می گذارم تا کمی دلگرمش کنم.
سرش را بالا می آورد و مستقیم در چشمانم نگاه می کند : « آخرِ راهرو، دست چپ اتاقِ باباخانِ مهربون. "
کوثر هیچگاه باباخان را ندیده است. پیش از تولد او، پیرمرد دار فانی را وداع گفته بود ولی عجیب به پیرمرد احترام می گذارد. می توانم تردید را در صدایش حس کنم. نمی خواهد تنهایی وارد اتاق شود اما باید متقاعدش کنم که چیزی برای ترسیدن وجود ندارد و من درست پشت سرش هستم. لبخند میزنم : « من همینجام وروجک. »
- فقط دایی جان... »
-هوم ؟ »

نگاهی به تیزی و سپس به من می اندازد و می گوید : « نگفتی، نقاشیه چیه ؟ »

حرصم میگیرد. نمی فهمم چرا برای کوثر اینقدر مهم است، با عصبانیت می گویم : « مسخره کردی منو توی نیم وجبی؟ »

پوزخندی می زند و پاسخ می دهد : « نه. » بعد شانه هایش را عقب می دهد و با قدمهای محکم در راهرویی که تنها منشأ نورش مهتاب است، جلو می رود. به یکباره سوزسردی پوست بدنم را سوزن سوزن می کند، سرجایم خشک می شوم و به پیکر نحیف و قد کوتاه دخترک چشم می دوزم. دنیا دور سرم می چرخد. یکدفعه باباخان و سهیل را می بینم که جلوی در اتاق ایستاده اند و آن را نیمه باز نگه داشته است تا کوثر وارد شود. نفسم میگیرد و قلبم به تپش می افتد. به کلیدی که در دستم جا خشک کرده، خیره نگاه می کنم و بعد تند تند پلک می زنم.

کوثر دیگر در راهرو نیست. پاهایم را که انگار در زمین ریشه کرده، به هر زحمتی هست از جا می کنم و می دوم سمت در اتاق. دستگیره را فشار می دهم پایین اما در قفل است. پیشانیم از عرق خیس شده، داد می زنم : « کوثر! کوثر! »

جوابی نمی آید. به تندی کلید را در قفل می چرخانم و وارد می شوم اما به محض ورود، تلخی مایعی داغ تهِ گلویم را می سوزاند. سرجایم خشکم می زند، سعی میکنم دستها و پاهایم را تکان دهم ولی نمی توانم. سعی می کنم نفس بکشم ولی نمی توانم. چشمهایم بر خلاف میلم رو به بالا می چرخند و بعد حس می کنم با سر روی زمین افتاده ام. بدنم فلج شده است.

چیزی حس نمی کنم. چیزی حس نمی کنم. چیزی حس نمی کنم.

وحشت زده می شوم، می خواهم نفس عمیق بکشم ولی نمی توانم، می خواهم ضربان تند قلبم را درون سینه حس کنم ولی -

چیزی نیست. هیچ چیز.

به هر زحمت که هست چشمانم را در کاسه می چرخانم تا به بدنم نگاه کنم، بدنم اما...

نیست. بدنم آنجا نیست.

بدنم دور از من... یک متر دورتر... دو متر... شاید هم بیشتر... روی دو زانو سقوط می کند و بعد مثل یک تکه گوشت بی جان روی زمین ولو می شود و خون فواره می کند توی چشمانم. لبهایم را خیس می کند و من طعم تلخ خونم را برای دومین بار می چشم. چند بار پلک می زنم. کم کم لمسی خوشایندی وجودم را میگیرد. دیگر فکر نمی کنم. تنها دستان کوچکی را روی صورتم حس می کنم که بلندم می کنند.

نمی دانم کیست، چیست. نمی دانم کجا هستم. نمی دانم چه کسی هستم. تنها چیزی که چشمهایم می بیند، تابلوی نقاشی بزرگیست از الماس زمردینِ درخشانی که چشمهایم را می زند. پلک اما نمی توانم بزنم، نمی توانم چشمهایم را ببندم فقط احساس می کنم روی سطح صافی گذاشته می شوم، درست رو به روی یک جفت چشم مرده ی سیاه و درشت.

پایان

سوم تیرماه 1395


   
نقل‌قول
Makizy
(@makizy)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 175
 

داستانت جالب بود، ولي راستشو بخواي من نفهميدم دقيق اخرش چي شد.
يه چند تا ايراد كوچولو داشت خودت بخوني روون تر ميشه داستانت مثل:پلك اما نميتوانم بزنم بهتره بنويسي اما پلك نميتونم بزنم.
و اينكه قبل اينكه دختر كوچولعه كوثر بره داخل اتاق، پوزخند ميزنه، برام عجيب بود كه يه دختر كوچولو چرا پوزخند ميزنه و نميخوره و از كم سن بودن اون لحظه درش مياره احساس كردم.
ولي در كل خوب بود، بازم بنويس بخونيم:))))


   
Lady Joker واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

N@zgOl;23507:
داستانت جالب بود، ولي راستشو بخواي من نفهميدم دقيق اخرش چي شد.
يه چند تا ايراد كوچولو داشت خودت بخوني روون تر ميشه داستانت مثل:پلك اما نميتوانم بزنم بهتره بنويسي اما پلك نميتونم بزنم.
و اينكه قبل اينكه دختر كوچولعه كوثر بره داخل اتاق، پوزخند ميزنه، برام عجيب بود كه يه دختر كوچولو چرا پوزخند ميزنه و نميخوره و از كم سن بودن اون لحظه درش مياره احساس كردم.
ولي در كل خوب بود، بازم بنويس بخونيم:))))

مرسی نازگل عزیزم. این نگارش رو قبول دارم. پایانش یه مقدار حالت مفهومی داشت :دی یعنی اون پوزخند که به سن دختر نمی خوره و اینا منظورمه. وسطای داستان میگه یه جن از الماس محافظت می کنه. وقتی دختر پوزخند می زنه و اون لحظه ی آخر که سرِ شخصیت اصلیمون از گردنش جدا میشه به هم ربط داره. یعنی این سه مورد حالا پازل رو کنار هم بچین می فهمی قضیه چی بوده :دی

گفتم یه بارم داستانی بنویسیم که توش شخصیت اصلی یهویی میمیره :دی


   
Makizy و hera واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ZAHRA*J
(@zahraj)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

در نوع خودش جالب بود. مرسی و خسته نباشید


   
Lady Joker واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

قشنگ بود.وحشتناک بود؟اگه اینطور بوده که واقعا به به ابهامو خیلی خوشکل در اوردی.داستان روند خوبی داشت.ولی اولش که گفتی:میگم و طرف میگه:پرسید یکم یه جوریه.اگه ننویسی بازم خواننده مفهومو میگیره.قهرمان داستان کوثر بود؟چی فکر میکنی؟
در کل خیلی ریبا بود و گره ی خوبی داشت و خواننده رو هی میکشوند تا ببینه اخرش چیه.
خسته نباشی بازم بنویسس(:


   
Lady Joker واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Prominent Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 582
 

داستان روند جالبی داشت من اخرش متوجه اتفاق شدم از این داستان یهویی ها بزار


   
Lady Joker واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

raha321;23509:
در نوع خودش جالب بود. مرسی و خسته نباشید

مرسی رها جان

MIS_REIHANE_;23510:
قشنگ بود.وحشتناک بود؟اگه اینطور بوده که واقعا به به ابهامو خیلی خوشکل در اوردی.داستان روند خوبی داشت.ولی اولش که گفتی:میگم و طرف میگه:پرسید یکم یه جوریه.اگه ننویسی بازم خواننده مفهومو میگیره.قهرمان داستان کوثر بود؟چی فکر میکنی؟
در کل خیلی ریبا بود و گره ی خوبی داشت و خواننده رو هی میکشوند تا ببینه اخرش چیه.
خسته نباشی بازم بنویسس(:

میشه گفت در ژانر وحشت بود ولی جامپ اسکیر نداشت. من اگر بخوام ژانر براش بزارم میگم رمز آلود. در مورد اولش باهات موافقم مرسی که اشاره کردی حتمن درستش می کنم. داستان قهرمانی نداشت از نظر خودم :دی مرسی و ممنون از نظرت

hera;23519:
داستان روند جالبی داشت من اخرش متوجه اتفاق شدم از این داستان یهویی ها بزار

خیلی خوشحالم که متوجه شدی و ممنون

--------------------

اگر از میون 10 نفر خواننده حداقل 6 نفر متوجه انتهای داستان بشن بخصوص داستانهایی که اینطوری مفهومی و رمزآلود هست، نویسنده متوجه میشه که خوب تونسته منظورش رو برسونه ولی اگر این حالت عکس باشه واویلاس :دی

من می تونم مقصود خودم رو اینجا واضح بنویسم ولی منتظرم شما دوستان اونچه رو که فهمیدین بگین مچکر از همگی :6:


   
hera واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
bzaker992
(@bzaker992)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 34
 

سلام. خب دوبار خوندمش تا بعضی ابهاماتش رفه شه تو ذهنم. داستان کوتاهت از لحاظ نوشتاری و طرز بیان خوبه ( به وضعیت ویراستاریش کاری ندارم ) ولی اگه به ماهیت اصلی این نوع داستان نویسی نگاه کنی متوجه میشی که باید یه هدف خاص رو در یک متن کوتاه بگنجونی و توضیح بدی واسه همینم بنظرم میتونستی جوری داستانو تموم کنی که یه مطلب خیلی مهم بدست خواننده بدی. چون واسه رمزآلود نوشتن و ابهام و به نوعی میشه گفت پایان باز، باید حداقل یه پیش زمینه ای تو ذهن باشه تا بشه یه نتیجه ای بگیره خواننده ازش. واسه همینم رمزآلود نوشتن واسه یه داستان کوتاه خوب نیس. ( البته نظر شخصی بندس )
...........
ولی در کل شخصیت کوثر منو جذب خودش کرد چون ناخواسته تبدیل به نماد محافظ تو داستان شده. یه جایی گفته میشه اون چیزی که تو اتاقه به بچه کاری نداره بعد شاهد سوال کردن مداوم دخترک درمورد خود نقاشی میشیم ( که انگار میخواد بگه اون نقاشی اصل کاره ) و آخرشم پوزخندشو میبینیم که همونطور که دوستان گفتن این یکی چیز نرمالی نیس و ازون لحظه به بعد من یکی خودم شک کردم به دخترک که آخر داستانم با گفتن اینکه دستان کوچکی روی صورتش حس میکنه تیرخلاصو زده نویسنده مون.


   
Lady Joker واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Prominent Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 582
 

قشنگ بود ولی دختره چی شد


   
Lady Joker واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

Night`s King;23751:
سلام. خب دوبار خوندمش تا بعضی ابهاماتش رفه شه تو ذهنم. داستان کوتاهت از لحاظ نوشتاری و طرز بیان خوبه ( به وضعیت ویراستاریش کاری ندارم ) ولی اگه به ماهیت اصلی این نوع داستان نویسی نگاه کنی متوجه میشی که باید یه هدف خاص رو در یک متن کوتاه بگنجونی و توضیح بدی واسه همینم بنظرم میتونستی جوری داستانو تموم کنی که یه مطلب خیلی مهم بدست خواننده بدی. چون واسه رمزآلود نوشتن و ابهام و به نوعی میشه گفت پایان باز، باید حداقل یه پیش زمینه ای تو ذهن باشه تا بشه یه نتیجه ای بگیره خواننده ازش. واسه همینم رمزآلود نوشتن واسه یه داستان کوتاه خوب نیس. ( البته نظر شخصی بندس )
...........
ولی در کل شخصیت کوثر منو جذب خودش کرد چون ناخواسته تبدیل به نماد محافظ تو داستان شده. یه جایی گفته میشه اون چیزی که تو اتاقه به بچه کاری نداره بعد شاهد سوال کردن مداوم دخترک درمورد خود نقاشی میشیم ( که انگار میخواد بگه اون نقاشی اصل کاره ) و آخرشم پوزخندشو میبینیم که همونطور که دوستان گفتن این یکی چیز نرمالی نیس و ازون لحظه به بعد من یکی خودم شک کردم به دخترک که آخر داستانم با گفتن اینکه دستان کوچکی روی صورتش حس میکنه تیرخلاصو زده نویسنده مون.

خوشحالم خوشت اومده دوست عزیز. در مورد رمز آلود هم باهات موافقم حتمن در موارد بعدی رعایت میشه

hera;23752:
قشنگ بود ولی دختره چی شد

از اونجایی که خیلی دیگه از دوستان نظر ندادن میگم در واقع جن رفته بود تو جلد دختره :دی


   
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

قشنگ بود.
با نگاه نقد نخواندمش پس فقط می توانم بگم ممنون و خسته نباشی.


   
Lady Joker واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

از نحوه به کار گیری کلماتت و آهنگ کلماتت خوشم اومد
بعضی جاها یه سجع خوبی داشت
روی هم رفته قشنگ بود


   
Lady Joker واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

سلام
داستان خیلی قشنگی بود.
فقط یه چیر رو نفمیدم. اینکه، اومممم، در آخر کوثر راوی رو کشت؟


   
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

واو، خیلی خوب بود
خوشم اومد
نوع روایتش جذاب و حرفه ای بود و کشش کافی داشت. اضافه گویی نداشت. ممنون. لذت بردیم :53:


   
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

بوفچه;24058:
سلام
داستان خیلی قشنگی بود.
فقط یه چیر رو نفمیدم. اینکه، اومممم، در آخر کوثر راوی رو کشت؟

بلی :دی

Hermit;24064:
واو، خیلی خوب بود
خوشم اومد
نوع روایتش جذاب و حرفه ای بود و کشش کافی داشت. اضافه گویی نداشت. ممنون. لذت بردیم :53:

خیلی ممنون خوشحالم خوشت اومده :دی


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: