ایده ش یهویی خورد تو ذهنم منم تا نپریده نوشتمش!
یعنی حسااب کنین "من"!!! با میل خودم داستان کوتاه نوشتم :22: آخر الزمون شده بخدا :23: :24:
بی ویرایش و second thought و اینا :25:
)()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()(
در اتاق استوانه ای با دیوارهای بلند و تیره و مملو از اشیا و هدایای گران قیمت، روی صندلی نرم و راحت و سلطنتی اش نشسته بود و کتابی مقابلش باز بود که برای بار سوم آن را می خواند. کتابی سخت که هیچ کدام از همسن و سالانش و حتی بزرگترها هم از پس خواندن او بر نمی آمدند.ساکت و با طمأنینه کتابش را میخواند و چشمان سردش کلمات را می بلعیدند و ذهنش شمشیر به دست آماده ی نابودی هر کلمه ای بود که می خواند.
"آزادی"
ذهنش ناخودآگاه به پنجره ی کوچک و حفاط دار در بالاترین نقطه ی دیوارها پرکشید. زبانش گفت: توهم امید.
"عشق"
زبانش سرکشانه تکرار کرد: غریزه ی حیوانی و انسانی.
"غم"
زبانش مکث کرد.ذهنش آرام بود. با خودش تکرار کرد: غم.
به راستی غم چه بود؟ این سوال ذهن دخترک را به بازی گرفت. از روی صندلی بلند شد و دستی به دامن چین دار و پفی اش کشید. به طرف کتابخانه ی بزرگش شتافت و پس از کمی تقلا کتاب مد نظرش را پیدا کرد و برداشت. صفحات را ورق می زد و از بین آن ها می گذشت تا بلأخره کلمه ی مورد نظرش را یافت. "غم."
زبانش خواند: ناشی از کمبود چیزی.
دخترک سرش را دور تا دور اتاقش به گردش در آورد تا کمبودی پیدا کند. ولی نبود. چیزی به اسم کمبود نداشت. دخترک غنی بود. هرچه می خواست داشت. حتی عروسک مورد علاقه اش آقای دیو و هزاران هزار عروسک دیگر.کتاب ها، لباس ها و زیور آلات گرانقیمت. غذا و خواب. او همه چیز داشت.
یادش آمد در کتابی خوانده بود "غم از چشم ها پیداست."
کتاب را رها کرد و به طرف آینه ی قدی اش رفت. مقابلش ایستاد و به انعکاس خودش در آیینه خیره شد. هرچی بیشتر نگاه می کرد کمتر می فهمید. در چشمانش چیز غیرعادی وجود نداشت. چیز جدیدی که بتواند "غم" باشد نبود که نبود.
"غم از دست دادن کسی یا چیزی"
با یادآوری عبارت جدید فوری نگاهش را به سمت آقای دیو برد. کمی تردید داشت. ولی او همه چیز را می دانست، نمی توانست اجازه دهد کلمه ی ساده ای مثل "غم" دانشش را لکه دار کند. قیچی فلزی اش را برداشت و سمت آقای دیو رفت.
زمزمه کرد: متأسفم.
و آقا دیو را با قیچی اش تکه تکه کرد. حس کرد گلویش درد می کند. چیزی در گلویش سنگینی می کرد. شاید غذایش به او نساخته بود. به طرف آیینه دویید.باز هم چیزی در چشمانش نبود. شاید آنقدر ها هم که فکر می کرد آقای دیو برایش مهم نبود.
نگاهش به سایر عروسک های آویزان به دیوارهای اتاقش افتاد و گوشه چشمی هم به کمد لباس هایش انداخت. زبانش زمزمه کرد: مادر گفته باید همه چیز رو یاد بگیرم. نمیتونم بزارم کلمه ی ساده ای مثل "غم" ناقصم کنه.
**************************
صدای پای خانم خانه در راهروی تاریک و سرد پیچید. کفش هایش تلق تولوق منظمی را ایجاد می کردند که شأن اجتماعی اش را نشان می داد. او برای دستیابی به این تلق تولوق نرم و منظم خیلی سختی ها کشیده بود. به در قرمز-قهوه ای که رسید، از جا ایستاد. به نرمی دستگیره را پایین کشید تا سری به دختر کوچک و مطیع و باهوشش بزند. دخترش باید از او هم بهتر می شد. وقتی در را باز کرد دخترکش را دید که با موهایی قیچی شده و باز در تلی از عروسک ها و لباس های قیچی شده قرار دارد. چشمان زن از تعجب و هراس و عصبانیت گرد شد. قدمی به داخل گذاشت و فریاد زذ: این چه وضعیه؟ داری چه غلطی میکنی؟ چرا همه چیز رو-
نگاه دخترش بود که وقتی به سمت او برگشت او را وادار به سکوت کرد. لحظه ای دخترک را نشناخت.
دخترک گفت: مادر، "غم" چیه؟
زن متعجب و کمی گیج پاسخ داد: غم همون ناراحتیه.
از نگاه و سکوت دخترک فهمید متوجه نشده است. نفس لرزانی کشید و دست هایش را در هم قفل کرد. کنار دخترش رفت و مقابلش زانو زد.
زن: مثلاً وقتی رو یادت میاد که مادر و پدر من از دنیا رفته بودند؟ اون روزها من خیلی غمگین بودم و گریه می کردم.
دخترک زمزمه کرد: گریه.
این فرآیند را می شناخت. پیش تر از چشمان او هم آب شوری چکه کرده بود.
ولی باز هم... غم چه بود؟
نگاهی به قیچی اش انداخت و نگاهی به مادرش. مادرش همیشه جواب های درست را می دانست. پس باید به حرف مادرش اعتماد می کرد.
دخترک قیچی را بالا برد و گفت: همه چیز و یاد می گیرم تا بهم افتخار کنی.
مادرش هراسان دهان گشود ولی پیش از آنکه فرصت کند کلمه ای بر زبان براند غرق خون شده بود.
جالب بود :)) خیلیم خوب
کوتاه و دلنشین
فقط به اندازه ی کافی رو خود افکار دختره کار نکردی اگه یکم بیشتر طرز فکر دختره رو میگفتی و زاویه ی دیدش به جهان رو خیلی بهتر از چیزی که هست میشد
بعد مادرش به نظر عادی بود
دختره نباید اینطور میشد بخاطر مادرش، باید یه نفر دیگه سخت گیر بارش میاورد، مثلا پدرش اینو اینطور خشک بار آورده، و حرفی از پدرش زده نشده. این یکی از نقاط مبهم بود بنظرم.
چیز دیگه ای که در نظرم بود، این بود که کسی که اینقدر کتاب میخونه لزومی نداره همش کتاب علمی باشه، جایی درمورد کتاب های رمان بحث نکردی، کسایی که رمان میخونن پر احساس محسوب میشن عمدتا، و این دختر قطعا باید در حین مطالعه ی کتابخونش به رمان بر بخوره، غیر ازین که کلا دستش نداده باشن :39: که اونم باید ذکر میشد توی روند داستان.
اسم داستان رو ترجیح میدادم یه چیز کودکانه و ریز باشه، یه چیزی که سختی و خشونت دنیا رو توی دنیای زیبای بچگانه بگه، اسم خیلی خشک بود و کل انسان هارو در بر میگرفت.
موضوع جالبی داشت و از خوندنش لذت بردم :5:
ممنون :53: بیشتر بنویس :5:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
جالب بود :)) خیلیم خوب
کوتاه و دلنشین
فقط به اندازه ی کافی رو خود افکار دختره کار نکردی اگه یکم بیشتر طرز فکر دختره رو میگفتی و زاویه ی دیدش به جهان رو خیلی بهتر از چیزی که هست میشد
بعد مادرش به نظر عادی بود
دختره نباید اینطور میشد بخاطر مادرش، باید یه نفر دیگه سخت گیر بارش میاورد، مثلا پدرش اینو اینطور خشک بار آورده، و حرفی از پدرش زده نشده. این یکی از نقاط مبهم بود بنظرم.
چیز دیگه ای که در نظرم بود، این بود که کسی که اینقدر کتاب میخونه لزومی نداره همش کتاب علمی باشه، جایی درمورد کتاب های رمان بحث نکردی، کسایی که رمان میخونن پر احساس محسوب میشن عمدتا، و این دختر قطعا باید در حین مطالعه ی کتابخونش به رمان بر بخوره، غیر ازین که کلا دستش نداده باشن :39: که اونم باید ذکر میشد توی روند داستان.
اسم داستان رو ترجیح میدادم یه چیز کودکانه و ریز باشه، یه چیزی که سختی و خشونت دنیا رو توی دنیای زیبای بچگانه بگه، اسم خیلی خشک بود و کل انسان هارو در بر میگرفت.
موضوع جالبی داشت و از خوندنش لذت بردم :5:
ممنون :53: بیشتر بنویس :5:
تا وسط راه خیلی خوب پیش رفتی بعد یهو آخرش خیلی بد تموم شد.
من اول و وسطش رو جذب شدم ولی من هم با مرتضی هم نظرم، توصیفات احساسات و افکار دختر می تونست بیشتر باشه، در مورد مادر می دونستی بهتر شخصیت پردازی رو انجام بدی. من با مرتضی که گفت پدر باشه بهتره مخالفم به نظرم همون مادر خوب بود ولی باید در موردش بیشتر توضیح می دادی تا بفهمیم چجور شخصیتی داره و اینکه مرگ مادر می تونست مرموز تر باشه، جوری که وحشت رو حس کنیم تو وجود مادر.
چیزی که این روزا خیلی خودم بهش رسیدم لحن و دیالوگها و افکار کاراکترها هست که تأثیر زیادی داره تو همراه کردن خواننده با نویسنده مثلن همین چند وقت پیش داشتم یه کتاب می خونم و جاییش بود که کاراکتر به یه جسد رسیده بود جسد رو اونقدر با جزئیات توصیف نکرده بود ولی انقدر خوب حالات و احساسات و افکار کاراکتر رو گفت که من هم داشتم اون بوی متعفن رو حس کنم و حتی کمی هم حالت تهوع و سردرد پیدا کردم.
موفق باشی
فقط به اندازه ی کافی رو خود افکار دختره کار نکردی اگه یکم بیشتر طرز فکر دختره رو میگفتی و زاویه ی دیدش به جهان رو خیلی بهتر از چیزی که هست میشد
خب حق داری به نظر خودمم جا داشت بیشتر رو اون مورد کار کنم ولی خب چون تنبلی و اینا مانع کسب است درنتیجه نکات اصلی که مد نظرم بود رو گفتم.
بعد مادرش به نظر عادی بود
دختره نباید اینطور میشد بخاطر مادرش، باید یه نفر دیگه سخت گیر بارش میاورد، مثلا پدرش اینو اینطور خشک بار آورده، و حرفی از پدرش زده نشده. این یکی از نقاط مبهم بود بنظرم.
عادی یعنی چی؟ خب نمیخواستم کلیشه ای کار کنم که مادر یه شخصیت خشک و بی احساس باشه با سخت گیری! منورم اصلا این نبود
چون فشار همیشه از سر خشکی و هدفمندی خاص افراد سخت گیر و عصا قورت داده نیست. یک موقع فشار از سر دوست داشتن و علاقه ست. این مادر میدونسته دخترش باهوشه، دخترش رو دوست داشته خیلی و فقط برای پیشرفت و از نظر خودش صلاح دخترش بهش اون محیط و جو رو به دختره "تحمیل" کرده. نه از سر زورگویی و سخت گیری هدفمند فقط. تو حالت عادی پیش نمیاد خانواده ی فردی از سر علاقه و خیرخواهی هی یکسری چیزها رو گوشزد کنند و هدف های مد نظرشون رو آروم آروم (با پنبه سر بریدن!!!) به بچه تحمیل کنن! میخواستم یه همچین چیزی باشه!
در مورد پدر هم راستش میخواستم اول بنویسک پدر هم همزمان با مادر وارد میشه ولی تو ذهنم شخصیت پدر یک فرد بود که خیلی تو بیرون از خونه تلاش میکنه، یعنی صبح میره شب میاد و زیاد با بچه هاش حرفی نمیزنه. واسه همین پدر رو نیاوردم تا کمبودش حس بشه. اینکه خواننده کمبود رو حس کرد میخواستم متوجه بشه این کمبود برای دختره هم هست. کمبود محبتی یا هم صحبتی از جانب یکی از والدین.
چیز دیگه ای که در نظرم بود، این بود که کسی که اینقدر کتاب میخونه لزومی نداره همش کتاب علمی باشه، جایی درمورد کتاب های رمان بحث نکردی، کسایی که رمان میخونن پر احساس محسوب میشن عمدتا، و این دختر قطعا باید در حین مطالعه ی کتابخونش به رمان بر بخوره، غیر ازین که کلا دستش نداده باشن که اونم باید ذکر میشد توی روند داستان.
دستش ندادن. سعی کردم با خشک منطقی حرف زدن دخترک و رفتاراتش نشون بدم که فقط کتاب هایی با بار علمی خونده و فکر کردم با ذکر این نکات معلوم میشه :39:
اسم داستان رو ترجیح میدادم یه چیز کودکانه و ریز باشه، یه چیزی که سختی و خشونت دنیا رو توی دنیای زیبای بچگانه بگه، اسم خیلی خشک بود و کل انسان هارو در بر میگرفت.
چون مد نظرم کل انسان ها بود. یجورایی اون فشار نرم والدین رو فشار جامعه، اتاق دخترک و دیوارها و محدوده ی ذهنیات انسان ها در نظر گرفتم. چون حس میکنم مشابه این تعبیرات کلی زیاد تو جامعه پیدا میشه.
فشار جامعه و تحمیل شدن یکسری چیزها روی ناخودآگاه افراد، برداشت های غلطشون از تعریفات موجود مخصوصاً اسارت و آزادی که باعث میشه بخاطر مبارزه با اون یا رهایی ازش بخاطر کمبود درک درستی که ازش دارن دست به مقابله به مثل های غلطی بزنن که خودشون رو نابود میکنه.
و نابود شدن افراد جامعه خیلی ناگهانی و غیرمنتظره در نهایت باعث مرگ جامعه و نابودیش میشه. (مرگ یکدفعه ای مادر!)
موضوع جالبی داشت و از خوندنش لذت بردم
ممنون بیشتر بنویس
ممنون که خوندی و نظر دادی
البته نظراتی که دادی درست بودم، این ضعف قلم منه که بلد نیستم پس پرده ها رو خوب و با ظرافت بیان کنم تا بقیه هم متوجه منظورم بشن :18:
تا وسط راه خیلی خوب پیش رفتی بعد یهو آخرش خیلی بد تموم شد.
من اول و وسطش رو جذب شدم ولی من هم با مرتضی هم نظرم، توصیفات احساسات و افکار دختر می تونست بیشتر باشه، در مورد مادر می دونستی بهتر شخصیت پردازی رو انجام بدی. من با مرتضی که گفت پدر باشه بهتره مخالفم به نظرم همون مادر خوب بود ولی باید در موردش بیشتر توضیح می دادی تا بفهمیم چجور شخصیتی داره و اینکه مرگ مادر می تونست مرموز تر باشه، جوری که وحشت رو حس کنیم تو وجود مادر.
خب یه سری هاشو که همون بالا جواب دادم
وراجعبه مرگ مادره... نمیخواستم ترسناک باشه، یعنی هدف ترسناک کردن داستانم نبود. میخواستم یکدفعه ای بودنش رو نشون بدم، یعنی مادر قبل از اینکه بخواد کاری بکنه و درک کنه کار از کار گذشته و حتی خودشم نفهمیده چی شده! به خودش اومد دید مرده :دی
چیزی که این روزا خیلی خودم بهش رسیدم لحن و دیالوگها و افکار کاراکترها هست که تأثیر زیادی داره تو همراه کردن خواننده با نویسنده مثلن همین چند وقت پیش داشتم یه کتاب می خونم و جاییش بود که کاراکتر به یه جسد رسیده بود جسد رو اونقدر با جزئیات توصیف نکرده بود ولی انقدر خوب حالات و احساسات و افکار کاراکتر رو گفت که من هم داشتم اون بوی متعفن رو حس کنم و حتی کمی هم حالت تهوع و سردرد پیدا کردم.
از ضعف قلممه دیگه شرمنده
امیدوارم اونقدری بهتر بشم که به این مرحله ای که میگی برسم :105:
ممنون که خوندی و نظر دادی :6:
خسته نباشی انا جان.داستان بسیار ظریف و سورال بود به نظر من.دختره تو ی محیط خشک و رسمی و پر از فشار پا به عرصه زندگی گذاشته و از خیلی چیزاها تصور نادرست و غلطی داشته.داستان بسیار عمیق بود و پر از درونمایه.اما بی نقص نبود.
شخصیت های داستانی به درستی و به طور کامل دراماتیزه نشده بودن و از نظر فضا سازی داستان کمبود هایی رو شامل میشد. از نظر فنی و نگارشی هم اشکالاتی رو داشت مثل افعالی که نادرست انتخاب شده بودن.به نظرم قهرمان داستان غم بود.با تمام چیز هایی که دختر میدونست ولی کلمه ی غم در اون کتاب روح و روانش رو به هم ریخت و اونو زیر سوال برد.به نظر خودت قهرمان کی بوده؟
در کل عالی بود.دستت درد نکنه و خسته نباشی(:
خیلی عالی بود ولی به نظرم این که مادرش رو کشت خیلی پایان غم انگیزی داشت چرا خب این کار رو کرد ولی در کل از عالی هم اونور تر بود البته از نظر من دیگران رو نمیدونم
داستان را خواندم.
خوب بود و جالب، فضای سرد و گیجی دختر خوب بود، مثل یه روبات که چیزی را نیم دونه و می خواد بفهمه، شروعش خوب بود ، روندی متوسط داشت و ÷ایان خوب. میشد بیشتر روش کار کرد و چیزی بهتر ساخت ولی در همین حد هم قابل قبوله.
موفق باشی
خيلي جالب بود.
كلا توصيفاتش خوب بود، به غير از اون جايي كه اون اقاعه رو كشت، به نظرم ميتونستي صحنه ي كشته شدندش رو بيشتر توضيح بدي. همونطور كه مرتضي هم اشاره كرد به تفكرات دختره و خود شخصيته زياد پرداخته نشده، روي اين بيشتر كار كن. كه كسي كه ميخونه بتونه درك كنه حرص و هوس دختره رو براي دونستن زياد. كلا داستان از نظر حس كم داشت ، به نظرم خوب در مورد اينكه دختره نميدونه غم چيه صحبت كردي ولي در مورد بقيه حس ها نگفتي. و احساساتش رو توصيف نكردي. و بگم اخرش هم خيلي دوست داشتم و به نظرم خوب تمومش كردي.:)
بازم بنويس. و خودتو محدود نكن كه حتما وقتي مجبور باشي بنويسي. چون يكي مثل من ميخواد بشينه داستاناتو بخونهd:
پس منتظر داستان بعديت هستم:1:
به خوبی باشه که خوبه. من با این منطق بدم چیز بدی رو ندیدم.
ولی نکته برای پیشرفت اینه که یک نکاتی که میتوانستند داستان را بهترکنند را گفت. هرچند با دستی ناقص.
خب و حالا بریم سر این نکات.
نکته اول: جنون رو میشد بهتر کرد. و بیشتر نشونش داد. این بیشتر منطق بیش از حد بود. شاید اسمش درسته، شاید از سر منطق انسان جنون آمده است. ولی کمی پررنگ تر میشد بهتر بود. مثلا میشد یکی دو حالت دیگر رو بعد از ترکوندن آقای دیو اضافه کرد.
نکته دو: یکم این بحث فشار مادر رو بیشتر میکردید، مثلا در فصل راه رفتن وی در اتاق سخت گیری هایش را میگفتید، بهتر میشد.
نکته سه: اون قسمت تهش قیچیه میرفت تو شکمم ایده ی بد نیست اگر نشان داده میشد. من یه جورایی مجبور به دوباره خوانی شدم
نکته: من نقطه ضعفی ندیدم و اینا فقط نکاتیه که من به عنوان من به عنوان یه خواننده ساده به نظرم رسید نظرات خوبی هستند که اگر بود داستان بهتر میشد.
التماس دعا تو این شبا
یا علی مدد
من با مرتضی که گفت پدر باشه بهتره مخالفم به نظرم همون مادر خوب بود
تاکید بر حضور پدرش نداشتم 🙂 منظورم دلیل قانع کننده ی بهتری برای این رفتار دخترک بود. چون مادرش اونقدرام سخت گیر نبود. به نظر یه اشراف زاده ی عادی بود. یه جو خاصی باید باشه که اینقدر شخصیت احساسات رو از دست بده.
عادی یعنی چی؟ خب نمیخواستم کلیشه ای کار کنم که مادر یه شخصیت خشک و بی احساس باشه با سخت گیری! منورم اصلا این نبود
چون فشار همیشه از سر خشکی و هدفمندی خاص افراد سخت گیر و عصا قورت داده نیست. یک موقع فشار از سر دوست داشتن و علاقه ست. این مادر میدونسته دخترش باهوشه، دخترش رو دوست داشته خیلی و فقط برای پیشرفت و از نظر خودش صلاح دخترش بهش اون محیط و جو رو به دختره "تحمیل" کرده. نه از سر زورگویی و سخت گیری هدفمند فقط. تو حالت عادی پیش نمیاد خانواده ی فردی از سر علاقه و خیرخواهی هی یکسری چیزها رو گوشزد کنند و هدف های مد نظرشون رو آروم آروم (با پنبه سر بریدن!!!) به بچه تحمیل کنن! میخواستم یه همچین چیزی باشه!در مورد پدر هم راستش میخواستم اول بنویسک پدر هم همزمان با مادر وارد میشه ولی تو ذهنم شخصیت پدر یک فرد بود که خیلی تو بیرون از خونه تلاش میکنه، یعنی صبح میره شب میاد و زیاد با بچه هاش حرفی نمیزنه. واسه همین پدر رو نیاوردم تا کمبودش حس بشه. اینکه خواننده کمبود رو حس کرد میخواستم متوجه بشه این کمبود برای دختره هم هست. کمبود محبتی یا هم صحبتی از جانب یکی از والدین.
اینایی که گفتی رو، درمورد تحمیل این جور تفکر و ... ، اگه توی افکار دخترک در حد ۲ خط می آوردی خیلی عالی میشد بنظرم.
موفق باشی :53: بیشتر بنویس :دی
تاکید بر حضور پدرش نداشتم 🙂 منظورم دلیل قانع کننده ی بهتری برای این رفتار دخترک بود. چون مادرش اونقدرام سخت گیر نبود. به نظر یه اشراف زاده ی عادی بود. یه جو خاصی باید باشه که اینقدر شخصیت احساسات رو از دست بده.اینایی که گفتی رو، درمورد تحمیل این جور تفکر و ... ، اگه توی افکار دخترک در حد ۲ خط می آوردی خیلی عالی میشد بنظرم.
موفق باشی :53: بیشتر بنویس :دی
آره خودمم حس میکنم سر این قسمت هایی که گفتی خیلی لنگ زدم :39: باید بیشتر روش کار کنم:48:
متی:47:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خسته نباشی انا جان.داستان بسیار ظریف و سورال بود به نظر من.دختره تو ی محیط خشک و رسمی و پر از فشار پا به عرصه زندگی گذاشته و از خیلی چیزاها تصور نادرست و غلطی داشته.داستان بسیار عمیق بود و پر از درونمایه.اما بی نقص نبود.
شخصیت های داستانی به درستی و به طور کامل دراماتیزه نشده بودن و از نظر فضا سازی داستان کمبود هایی رو شامل میشد. از نظر فنی و نگارشی هم اشکالاتی رو داشت مثل افعالی که نادرست انتخاب شده بودن.به نظرم قهرمان داستان غم بود.با تمام چیز هایی که دختر میدونست ولی کلمه ی غم در اون کتاب روح و روانش رو به هم ریخت و اونو زیر سوال برد.به نظر خودت قهرمان کی بوده؟
در کل عالی بود.دستت درد نکنه و خسته نباشی(:
درود ریحانه جان. بله قبول دارم کمبود توصیفات و نکات رو
فقط اینکه راستش منظورت رو از دراماتیزه شدن کارکتر ها متوجه نشدم.
در مورد انتخاب افعال مناسب هم میشه چند تا مثال بزنی من دستم بیاد منظورت کجاهاشه؟
راستش من زیاد توی داستان هام دنبال قهرمان نمی گردم چون از نظر خودم همه جاهایی قهرمان و همه جاهایی آدم بده هستن، این کاملاً بستگی داره از کدوم منظر بهش نگاه کنی.
ولی اینجا اگه بخوام انتخاب کنم به گمونم عروسک دخترک، آقای دیو رو انتخاب می کنم. چون از نظر من سنبل یه دوست خوب و همراه و آروم بود که به هیچ گناهی قربانی شد :46:
ممنون از وقتی که گذاشتی و نظر دادی:6:
خیلی عالی بود ولی به نظرم این که مادرش رو کشت خیلی پایان غم انگیزی داشت چرا خب این کار رو کرد ولی در کل از عالی هم اونور تر بود البته از نظر من دیگران رو نمیدونم
چون سری قلبش و حکومت بی منطقه منطقیه ذهنش اون رو به جنون کشوند! خب مجنونه دیگه هرکاری میکنه :دی
ممنون دوستم که خوندی و خوشحالم که خوشت اومده :67:
داستان را خواندم.
خوب بود و جالب، فضای سرد و گیجی دختر خوب بود، مثل یه روبات که چیزی را نیم دونه و می خواد بفهمه، شروعش خوب بود ، روندی متوسط داشت و ÷ایان خوب. میشد بیشتر روش کار کرد و چیزی بهتر ساخت ولی در همین حد هم قابل قبوله.
موفق باشی
ممنون که خوندی و نظر دادی حسین-سان ، سعی میکنم بیشتر روش کار کنم :15:
خيلي جالب بود.
كلا توصيفاتش خوب بود، به غير از اون جايي كه اون اقاعه رو كشت، به نظرم ميتونستي صحنه ي كشته شدندش رو بيشتر توضيح بدي. همونطور كه مرتضي هم اشاره كرد به تفكرات دختره و خود شخصيته زياد پرداخته نشده، روي اين بيشتر كار كن. كه كسي كه ميخونه بتونه درك كنه حرص و هوس دختره رو براي دونستن زياد. كلا داستان از نظر حس كم داشت ، به نظرم خوب در مورد اينكه دختره نميدونه غم چيه صحبت كردي ولي در مورد بقيه حس ها نگفتي. و احساساتش رو توصيف نكردي. و بگم اخرش هم خيلي دوست داشتم و به نظرم خوب تمومش كردي.:)
بازم بنويس. و خودتو محدود نكن كه حتما وقتي مجبور باشي بنويسي. چون يكي مثل من ميخواد بشينه داستاناتو بخونهd:
پس منتظر داستان بعديت هستم:1:
کشتن شدن آقای دیو؟ خب چون به نظرم نرسید خواننده ممکنه بیشتر راجعبه با قیچی تیکه تیکه شدن یه عروسک بدونه شرمنده >.<
راستش تا مثل این یه داستان کامل یهویی تو ذهنم نیاد نمیتونم چیز درستی بنویسم! یه داستان قوی :2:
ممنون که خوندی و نظر دادی عزیزم:6:
واقعا زیبا بود
لذت بردم
ممنون
خیلی ممنون دوستم که خوندی و نظر دادی، و خوشحالم که خوشت اومده :105:
به خوبی باشه که خوبه. من با این منطق بدم چیز بدی رو ندیدم.
ولی نکته برای پیشرفت اینه که یک نکاتی که میتوانستند داستان را بهترکنند را گفت. هرچند با دستی ناقص.
خب و حالا بریم سر این نکات.
نکته اول: جنون رو میشد بهتر کرد. و بیشتر نشونش داد. این بیشتر منطق بیش از حد بود. شاید اسمش درسته، شاید از سر منطق انسان جنون آمده است. ولی کمی پررنگ تر میشد بهتر بود. مثلا میشد یکی دو حالت دیگر رو بعد از ترکوندن آقای دیو اضافه کرد.
نکته دو: یکم این بحث فشار مادر رو بیشتر میکردید، مثلا در فصل راه رفتن وی در اتاق سخت گیری هایش را میگفتید، بهتر میشد.
نکته سه: اون قسمت تهش قیچیه میرفت تو شکمم ایده ی بد نیست اگر نشان داده میشد. من یه جورایی مجبور به دوباره خوانی شدم
نکته: من نقطه ضعفی ندیدم و اینا فقط نکاتیه که من به عنوان من به عنوان یه خواننده ساده به نظرم رسید نظرات خوبی هستند که اگر بود داستان بهتر میشد.
التماس دعا تو این شبا
یا علی مدد
درود دوست
1- خب راستش سعی کردم که تو همون کوه وسایل تیکه پاره شده بهش اشاره هایی بکنم ولی خب بازم قبول دارم، میتونستم بیشتر روش کار کنم. و آره به نظرم خودم اون منطق یه جور بی منطقی بود. منطق بدون هیچ احساساتی برای یک انسان خیلی از حالت انسانی خارجه.
2- اینم میشد،بازم کمبود توصیفات! کاملاً پذیرا هستم و قبول دارم.
3- شرمنده >////<
بازم خیلی ممنون که خوندی و نظر دادی، خوشحالم :105:
خب جنونش خیلی زیاد بود اخرش رو خوندم شوک شدم اول یه لحظه فکر کردم میخواد خودش رو بکشه بعد دیدم نه میخواد مامانش رو بکشه من که تحمل خار توی دست مامانم رو ندارم ووووووووووووووییییییییییییییییییییییییییییییییی
یه کودک بیمار؟! کسی می دونه به این جور بچه ها مغزشون یه جور دیگه کار می کنه چی می گن؟
داستان جالبی بود. موضوع جالب، روندش جالب بود، پایانش جالب ترب ود ( من تو جام جابه جا شدم وقتی مادرشو کشت) و علاوه بر جالب همه این ها متفاوت بودند اما روایتش متفاوت نبود؛ معمولی بود. نثرش شبیه حکایت هایی که قراره ازشون پند بگیریم بود، در صورتی که اصلا هم چین چیزی نیست. البته جسارت نشه؛ ولی به نظرم بازنویسی اش کن این یخ خشک( دختر) رو در نثر نشون بده. به جای اشیا گران قیمت، اشیایی رو انتخاب کن که با شخصیت و روان این دختر در ارتباط اند. ( الان که این دو خطم رو تموم کردم دارم فکر می کنم واقعا این دختر "یخ خشک" هست یا نه؟)
چه اونی که من فکر می کنم باشه چه نباشه؛ این دختر خاصه و باید نثری که روایتش می کنه هم خاص باشه.
دوسش داشتم... . دیدگاهی بود که تا حالا بهش فکر نکرده بودم. یه جورایی داشتم پیش خودم می گفتم کی فکرشو می کرد هم چین موجوداتی هم باشن؟
اون آقا div اند یا dave?
یه کودک بیمار؟! کسی می دونه به این جور بچه ها مغزشون یه جور دیگه کار می کنه چی می گن؟داستان جالبی بود. موضوع جالب، روندش جالب بود، پایانش جالب ترب ود ( من تو جام جابه جا شدم وقتی مادرشو کشت) و علاوه بر جالب همه این ها متفاوت بودند اما روایتش متفاوت نبود؛ معمولی بود. نثرش شبیه حکایت هایی که قراره ازشون پند بگیریم بود، در صورتی که اصلا هم چین چیزی نیست. البته جسارت نشه؛ ولی به نظرم بازنویسی اش کن این یخ خشک( دختر) رو در نثر نشون بده. به جای اشیا گران قیمت، اشیایی رو انتخاب کن که با شخصیت و روان این دختر در ارتباط اند. ( الان که این دو خطم رو تموم کردم دارم فکر می کنم واقعا این دختر "یخ خشک" هست یا نه؟)
چه اونی که من فکر می کنم باشه چه نباشه؛ این دختر خاصه و باید نثری که روایتش می کنه هم خاص باشه.دوسش داشتم... . دیدگاهی بود که تا حالا بهش فکر نکرده بودم. یه جورایی داشتم پیش خودم می گفتم کی فکرشو می کرد هم چین موجوداتی هم باشن؟
اون آقا div اند یا dave?
ممنون لطف دارین
روایت تکراری بود یعنی موضوع داستان تکراری بود؟
و نثر من؟! نصر من شبیه داستان های پندآموز بود؟!!! متوجه نمیشم. این نثر عادی نوشتنه منه، کدوم بخشش باعث شده شبیه یه حکایت پندآموز باشه؟ و اینکه ممنون از نظرتون ولی نمیتونین یهو بیاین به یکی بگین بیاد کل نثرش رو تغییر بده. چون هر نویسنده سبک خاصی داره و نثر خاصی. تو هر داستانی که از یه نویسنده میخونین نثرش متفاوت نیست و سبکش عوض نمیشه. راجعبه من هم صدق میکنه طبیعتاً. در مورد یه سری اضافه کردن توضیحات و توصیفات قبول دارم ولی اینکه کل نثرم رفته زیر سوال... باید بگم اصلا قبول ندارم.
به نظرتون اشیاه گرون قیمت بی هدف انتخاب شدن؟ نه کاملاً با فکر و از عمد بوده. و اینکه قرار نبود اشیا داخل اتاق دخترک روحیات اون رو نشون بدن، نشون دهنده ی محیطش بودن و تا حدی شرایطی که داخلش قرار داره. یکجور بی نیازی مادی رو به رخ میکشه.
dave بود
ممنون که خوندین و نظر دادین دوستم :53: