سلام سلام....
به دنياي شعر وشاعري خوش اومديد
خب توي اين تاپيك قراره شعر بگيد....
كلمات رو پشت سر هم بچينيد و يك شاهكار هنري رو به دنيا معرفي كنيد....
يك شعر از خودتون و نه هيچ كس ديگه.....
توي هر سبك و قالبي كه دلتون ميخواد.....
از آرايه هاي ادبي استفاده كنيد و يا نكنيد اصلا اين تاپيك ما خودتونه.....خودتون شعر بگيد و بزاريد توش....
مثلا اين شعر كه از خودم رو داشته باشيد
------------------
شايد بجز غم و اندوه حس ديگري باشد
شايد بجاي جرم و جنايت مهرباني باشد
شايد هم تكه ناني باشد،
و مايه ي شادماني يتيماني باشد
شايد آسماني باشد،
كه در آن فرشتگاني باشد
شايد اين باشد
شايد آن باشد
شايد آبي باشد
تا بشويي چشم ها
تا ببيني لطف را در قلب احسان ها
شايد سهرابي باشد
كه بگويد جور ديگر بايد ديد
چشم هارا بايد شست
-----------
اين شعر رو وقتي داستان يكي از دوستان رو خوندم يهو به ذهنم رسيد و طبع شاعريم گل كرد و خواستم بنويسمش....
اولين شعري بود كه در قالب شعر نو و سبك موج نو نوشتم....
از هيچ چيز نترسيد و هيچ واهمه اي نداشته باشيد و شعر هايي كه به يه لحظه به ذهنتون ميرسه رو بنويسيد وتوي اين تاپيك بزاريد تا بقيه ي دوستان هم بتونن از آن لذت ببرن.
در هر زبان و گويشي كه بلدين شعر بگين....
مادر ای رخت صپید
مادر ای شعله ی ناز
مادر ای محرم راز
مادر ای دردو پناه عشق های بچگی
مادر ای ثانیه های اسایش خستگی
روی تو ابریشمی از جنس یاس و هنر است
من توانم که دهم جانی برایت مادم
که تو بودی یاد ها و نفس پاک و خواهرم
مادرم هرجا که باشی سر بلندت میکنم
در تمنای سرورت ترک از تن میکنم
اینجا منی خالی
رو یه پنچره ی پوچی
گنگ و مست میرقصم
و خاکستری شعله های خفقان مرگ
مینوازد هیزم روحم
اینجا کاغذ های امید رنگی
پر است از جوهر بی رنگی مرگ آرزوها
گنگ و مست میرقصم
وپایکوبی خصمانه ی مرگ
برای در آغوش کشیدن تنی لرزان من
اینجا منی گنگ و مست میرقصد برای تشویق آخرین تنفس های مرگ...
🙂
دوستان اینجا چرا پر اسپم شده؟ خیلی واضح و روشن زننده تاپیک در پست اصلی گفتن شعرهای خودتون رو بزارید. اگه می خواید شعر شاعر های دیگه رو بزارید می تونیم تاپیکش رو بزنیم.
قبل از پست گذاشتن قوانین تاپیک رو بخونید.
دیگه اسپم ندید و اگه شعری از خودتون دارید، مهم نیست خوب یا بد با ما به اشتراک بزارید:)
به خداااااااااااااا من شعرای خودمه حریر منو از خشمت عفو کن:77:
تمام برگ های دفترم عطر تو دارد
تمام روز هاوساعتم رنگ تودارد
من از شب های بیخابی گریزم
تمام بالش وحالم دگر نام تو دارد
من از نغمه ی بی اوا چه زارم
سرودم وانگهی یاد تو دارد
من از اب روان ذوقی ندارم
تمام چشم من شوق تو دارد
دلم در بستر غم هابسوزد
که رود مهرت اندر سوی رویم
نجاتم را فراموشی سپارد
عشق، آن سکانس آخر فیلم ترسناک است!
عشق، نصیحت آخر پزشک به بیمار است!
عشق، سه حرف ساده ی پر زِ ایهام است!
عشق چیست؟ تصنیفی بدون آوا است؟!!
#آرمان
____
قدیمیه ولی گذاشتنش اینجا خالی از لطف نی. صرفا جهت بالا آوردن تایپک (:
عاقبت اندیشه هایم خط بطلان سکوتم میشوند
و من اند سایهیی تاریکی شب های تارم مرده ام
چه کسی میشنود فریاد تلخ بودم
ای ای تاکه و گورستان غم
نام من دریاد هستی مرده است#
دفتر درد هایی که کشیده ام
از جبر زمانه
از جبر دنیایی که
لذت هایش را شیاطین
با پایپ کشیده اند
شیاطینی که دنیا را پر کرده اند
دنیای خالی از قهرمان
دنیای من بی باور
من مشرک
من ملحد
من کافر
اما
من قهرمانم را از یاد برده ام.
ولی قهرمان هنوز به یادم است.
او هنوز به یاد دنیاست.
خوب این شعره از خودم نیست شاعرشم نمیدونم کییست و لی خیلی قشنگه
گمانم اشک های من
دلیلش آتش عشق است
دوباره میرود امشب
به چشمم دود احساسم
هرگز نرود زه یاد ان شب تماشایی مونس خسته دلانی اگر تو باز آییی
جام می و باده و رقص و شراب مست نتواند کند مرا اگر تو باز اییی
مهدی موعود اقا جانم به فدایت خاک نشین کوی شمایم تا تو باز اییی
عهدی با تو میبندم
که نه دیوان، نه پریان
نه انس و نه جن
یارای مقابله با آن نیست
خداوندا
آنگاه مرگ مرا در آغوش گرفت
یا آنکه
من در زندگی غوطه ور بودم
هرگاه آمد
من را از قبرم بیرون آر
در حالی که لباسم کفن است
در دست راستم شمشیری آخته
و در دست چپ نیزه ای آماده است
تا فریاد زنان
دعوتش را لبیک گویم
این قسمتی از دعای عهد بود که من خیلی بد سعیمو کردم شعرش کنم
خوبی بدی شرمنده
مردان خدا پردهی پندار دریدند
یعنی همهجا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند، همان دست گرفتند
هر نکته که گفتند، همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک فرقه به عشرت درِ کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سرِ انگشت گزیدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
مرغان نظرباز سبکسیر «فروغی»
از دامگه خاک بر افلاک پریدند
و باز اشک هاست
که هجومی بی رحمانه دارند
در دنیای او
جایی میان کودکی و بزرگ سالی
اشک ها هم دم های اویند
آرام خواهد شد
با نوای حق
اما
هربار سخت تر از دفعات قبل
تلاش خدا برای در آغوش گرفتن و آرام کردن او
هربار سخت تر خواهد شد
اما پروردگار او
راهی را خواهد یافت
تا او را آرام کند
و او آرام خواهد شد
با نوای حق
شرمنده است این کودک بزرگسال
شرمنده از خدایی که
هربار به آرامی او را در آغوش میکشد
و او را آرام میکند
و خداوند او شرمنده است از
دنیای بیرحمانه آدم ها
مرز بیر حمی را شکسته است این دنیا
آفرین بر او
مرز ها را شکسته و به رتبه جدیدی دست یافته است.
مرحبا
کودک بزرگ سال
کودکی نکرده است
همیشه بزرگ بوده
و هیچ گاه ادعای کودکانه ای نداشته است
و باز آفرین بر این دنیا
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
اسمان ابی تر از ابی ترین ابی هاســــــت
پنجره خندان و سرشار از گل و پروانه است
شعــف و شــور جاودان دربــیـنمــان پابرجاســــــت
عشـق تو زیبـــــاترین افسانه وشــــعر من اســــــت
نغمه ی جان منی توتا که دنیا دنیاســـــت
قلم سعدی و حافظ لایق وصف تو اســـــت
اه افسوس راه چشم تو به من فرسنگ هاست