Header Background day #21
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

دیوانه ای مثل من

2 ارسال‌
2 کاربران
12 Reactions
1,745 نمایش‌
ZAHRA*J
(@zahraj)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

با سلام
این داستان یه فن فیکشن هست از سه گانه بتمن نولان که روی ماجراهای جوکر قبل از فیلم تمرکز داره. نویسنده اش Lady Joker هستن که داستان رو به انگلیسی نوشتن و من با اجازه شون به فارسی برگردوندم.
متن انگلیسی رو اگه کسی خواست اینجا می تونه بخونه:
https://www.fanfiction.net/s/12197940/1/Anathema
مقدمه
فعلا ... یه لحظه همه نشستن. وقت یه قصه موقع خوابه. برای این می خوام چشمات رو ببندی و دزدکی نگاه کردن در کار نباشه.
تو یه شهرک زندگی می کنی، شاید اصلا نه شهرک، بلکه تو حومه شهر. همسایه هات رو می شناسی. آدمای خوبین، که به چشمات نگاه می کنن، وقتی رد می شن سرشون رو تکون می دن، هر قدر که ممکنه دور باشن بازم لبخند می زنن. اهمیت می دن. به نظر می رسه که اهمیت می دن، هر وقت نیاز به کمک داشته باشی، همونجان. حالا چشمات رو ببند. گوش بده. چی می شنوی؟
جیک جیک پرنده ها یا چهچهه جیرجیرک ها رو می شنوی؟ خش خش برگ ها که نسیم بلندشون می کنه؟ می شنوی که بچه های کوچک تو حیاط بازی می کنن؟ شاد بدون یه نگرانی تو دنیا. آزاد. تو هم حسش می کنی؟ بوی بادوم ها و دونه های وانیل، لیمو، کاغذ؟ شکلات؟ احتمالا مامان چیز خوشمزه ای می پزه. بابا روی صندلی گهواره ایش نشسته، سیگار می کشه و سرش رو برات تکون می ده، نشونه ای از آزردگی، انگار که می خواد باهات به شکار خرس بره.
اما بعد یه چیزی بهت می خوره. چشمت رو باز می کنی و دیگه تو حومه شهر نیستی. به شهر برگشتی. شهر گاتهام. تو خونه ای نشستی که پدرت از کسی که هرگز ندیده اجاره کرده. گوش کن، ورای صدای همیشگی ترافیک، یه بلوا هست. احتمالا فقط یه انفجار ماشین. یا بچه، با ترقه بازی می کنن. احتمالا به یه پیرمرد حمله می کنن؟ یا فقط یه شلیک تفنگ بود؟ فردا صبح وقتی بیدار می شی یه جسد روی پله های آپارتمانته؟ احتمالا.
الان، نه بیشتر از چند در اون طرف تر، شیشه شکسته است، می شنوی؟ فقط یه نفر یه بطری آبجو رو تو آشغال هاش انداخته. یا ... شکستن پنجره یه ماشین ... یا پنجره یه خونه. به جیغ بعدی تایرهای در حال ترمز فکر کن. شاید صدای یه برخورد می یاد، شاید نمی یاد. صدای پاها. کسی از پیاده رو رد می شه؟ همخونه ایت خونه هست؟ شاید فقط یاروی بی خانمانیه که تو کوچه سه فوتی بین آپارتمان تو و آپارتمان کناری خودش رو تخلیه می کنه؟ همسایه ها از مخفی شدن اون زن تو پرچین هاشون و قضای حاجت خسته شدن، پس پرچین ها رو قطع کردن ... و اون حق این کار در فضای بازی که قبلا پرچین بوده رو برای خودش نگه داشته. حالا اینه ... یه هواپیما که تو ارتفاع کم پرواز می کنه و تو نمی دونی چه خبره چون از ورای غرش هیچ چی نمی شنوی. و وقتی غرش خفه می شه، یه هلیکوپتر با ارتفاع کمی بالای آپارتمانت پرواز می کنه. به نظر می رسه انگار باعث می شه یه کوچه بین آپارتمانت و آپارتمان همسایه حرکت کنه.
اینا صداهای ... شهرتن. هر شب، هر روز، هر شب، می شنوی شون. و فقط بهشون اعتنا نمی کنی. بیشتر مردم همین طورن. خودشون رو با موسیقی، با گوشی ها، با صداگیرها، هر چیزی که اجازه می ده مغزشون از فعالیت دست بکشه، غرق می کنن. این کاریه که پسر هفت ساله ای که تو کوچه زندگی می کنه انجام می ده، هر بار که صدای پاهای لنگانی که از راهرو می یاد رو می شنوه، صدای چکمه های سنگین.
تپ. تپ. تپ.
غژژژژژژژژ.
کلید تو قفل زنگ زده در می چرخه، صدا همیشه ازش زودتر می یاد.
«چرا این خونه لعنتی این قدر سرده؟» صدای مردی مست، که پسر نفرت داشت که پدر صدا بزند، در راهروی خالی بیرون در اتاق پسر طنین انداخت.
پسر می دانست که باید چراغ ها را خاموش نگاه دارد و تظاهر کند که خواب است. می دانست که مرد اگر فرصت بیابد او را تا حد مرگ کتک می زند. همیشه بهانه ای برای این کار داشت. دفعه آخر او با سر شکسته و چند دنده ترک برداشته از بیمارستان سر در آورد. هنوز همه کبودی ها را داشت و هر بار که لمسشان می کرد درد می گرفت.
«کدوم گوری هستی هرزه؟ چرا یه بخاری لعنتی رو روشن نمی کنی؟»
از آنجایی که دیوارها به نازکی کاغذ بودند پسر صداها را در اتاق کناری شنید. زن، بیدار شده از خواب، تسلیم تقدیرش، به آهستگی حرکت می کرد.
آهنگ روی لبان پدرش، بی آهنگ و مبهم، را شنید.
«شبت چطور بود عزیزم؟» صدای مادرش مانند همیشه هراسان و دور بود.
«چه اهمیتی برات داره؟ خونه لعنتی خیلی سرده، همه شب چی کار می کردی؟»
«اگه خواستی قهوه ات رو اجاقه.»
«چرا باید بعد از اینکه تو اجاق خشک شده بخوامش؟ مزه اش افتضاحه.»
صدای جلنگ جلنگ بطری های در جعبه از میان دیوارها آمد. شنید که پدرش می گوید: «باید با یکی از اینا سر کنم.»
«باشه عشقم، الان اگه کاری نداری برگردم به تخت خواب؟ خیلی خسته ام.»
انتظار اور به دل شوره می انداخت. اندیشید که شاید امشب متفاوت بود.
«بتمرگ.» خشم مستانه در صدای پدرش باعث شد او در تاریکی اتاقش از جا بپرد. «با هم صحبت کن، هرگز زیاد باهام حرف نمی زنی. این باعث می شه حس کنم من رو نمی خوای.»
سکوت ...
می توانست صدای قلبش که روی سینه اش می تپید را حس کند. دعا کرد که پدرش به نحوی از هوش رفته باشد. بعد شب به سادگی به پایان می رسید و پدرش با هیچ چیز بیشتر از سردرد بیدار نمی شد. هیولا می رفت. این اتفاق قبلا چندین بار افتاده بود، معمولا اطراف تعطیلات یا وقتی پدرش بعد از یک شب نوشیدن با دوستان پلیسش به خانه می آمد.
اما صدای شکستن لیوان سکوت کوتاه را شکست و شنید که صندلی ای به کف خورد، چوب را خرد کرد.
«گفتم بتمرگ لعنتی.»
جیغ خفه مادرش نشانه شروع بود. زیر پتوهایش مخفی شد، هراسان تر از آن بود که از تخت خواب بیرون برود تا به دنبال دستگاه پخشش بگردد. تا جیغ ها را مسدود کند که از یاد ببرد کجا بود، تا خودش را در چیزی گم کند که نمی توانست درک کند اما ... جیغ ها ازمیان دیوارها می آمدند، دیوارها با ضربه می لرزیدند. بعد صداها تصاویری تاریک را در ذهن او به حرکت در آوردند، تصاویری که او را بیشتر از واقعیت می ترساندند. اکنون باید می دید، تا مانع تصاویر ترسناک در ذهنش شود، باید با چشمان خودش می دید.
بنابراین از تخت خوابش بیرون خزید، آهسته در را باز کرد، راهرو تاریک بود. تنها نور از آشپزخانه می آمد. وقتی چراغ روی ریسمانش تاب می خورد نور داخل می لرزید.
گریه و دشنام، خشم و احساسات به صورت چاله های بزرگ خون به راهرو جاری شد، تصاویر درون ذهنش واقعیت را تحریف کردند. یک رد خون که به آشپزخانه منتهی می شد را دنبال کرد، ردهای خون آلود دست دیوارها و میز قهوه را آلوده کرده بودند.
سایه ای از مقابل چشمانش گذشت، روی در باز آشپزخانه افتاد، بعد دید که یک بدن سقوط کرد. ماردش روی کف دراز کشیده بود، چهره اش پوشیده در خون بود. پدرش بالای سرش ایستاده بود، اکنون چشمانش با تاریکی درون سرش مواجه شده بودند.
چشمانی که در حالی که بی هیچ عشقی به مادرش نگاه می کردند به او می گفتند که اکنون نوبت اوست.
سعی کرد در تاریکی ذوب شود، با تاریکی یکی شود تا مخفی بماند. اندیشید شاید نبینه.
صدای جرنگ جرنگ بطری ها در یک جعبه را شنید، یک فرصت اگرچه برای مدتی. اندیشید به تخت خواب برگرد. یه کم بخواب و صبح بیدار شو، صبح اوضاع مرتبه.
می دانست که وقتی بیدار می شود که موسیقی از رادیو پخش شود، همان موسیقی ای که مادرش همیشه پخش می کرد. آهنگ آن در ذهنش جا گرفته بود، آهنگی که به او اجازه می داد فراموش کند کجا بود.
گریه نکن ...
پدرش از هر نشانه ای از ضعف متنفر بود.


   
zahrachemeli722، crakiogevola2، Dark wolf و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Death Bringer
(@death-bringer)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 130
 

روز بعد اونا در تمام اخبار بودن. قطعا برای گاتهام تراژدی عظیمی بود. البته که مردم روزها در موردشون حرف می زدن، چون می دونی چیه؟ مردم اهمیت می دن. مردم قطعا برای ام ... "توماس و مارتا وین که بیرون تئاتر در یه تیراندازی کشته شدن" همدردی دارن. همه برای بچه ناسپاس اونا احساس تاسف می کنن. بعد از این همه سرنوشتش یتیم بودنه. به هر حال کی می خواد تنها توی یه عمارت اربابی زندگی کنه؟ ممکنه اونجا شب یه کم شبح زده بشه. مایه شرمه که خدمتکار ... وفادارشون طبق گفته اخبار اونجاست که مواظبش باشه.
می بینی، هیچ کس واقعا برای موجود کم اهمیت کوچولویی که توسط شوهر پلیسش تو ناروز هزار تیکه شده وقت نداره. یه ... زن ناچیز که دیروقت شب توسط پسرش دفن می شه، مشکلی نبود. نه ... مشکلی نبود.
اما این ... موضوع نیست ... نه واقعا نیست. موضوع این مردم متمدنن، اونا نیاز دارن که تکون بخورن. چه این مرگ دو تا از افراد مهم والا مقام بود. یا ... هیچ کس. خب به هر حال این حداقل یه تاثیر جانبی از انفجارها بود.
هاهاها.
غژژژژژژژ.
بیستم سپتامبر سال هزار و نهصد و هشتاد و سه. هشت و نیم صبح.
«پلیس داره دو تحقیق مربوط به قتل رو در سمت شرقی شهر گاتهام هدایت می کنه، جایی که اجساد یکشنبه شب بیرون تئاتر یافت شدن. پلیس در بلوک سه هزار از شمال خیابان گلدستون گشت می زنه، نزدیک خیابان سیم و گلدستون شمالی، بعد از هفت شب. وقتی یه نفر گزارش یه شلیک تفنگ رو درست بعد از شش بعض از ظهر داد، افسرها بعد از گشتن منطقه این کشف وحشتناک رو کردن. اجساد توماس و مارتا وین رو در بلوک دوهزار و نهصد گلدستون پیدا کردن.»
پدر با تمسخر گفت: «وحشتناک؟ می تونی این مزخرفات رو باور کنی؟» تلویزیون را خاموش کرد و یک ورقه چیپس را در دهان خود گذاشت. در حالی که می جوید و قورت می داد، یک ساندویچ مثلثی دیگر برداشت. مثل خرس می خورد انگار که چیزی را جشن می گرفت. جک از خود پرسید پدر واقعا چیزی را جشن می گرفت؟ اما به هر حال به صبحانه ای بزرگ عادت داشت، همسر بدبختش را مجبور می کرد هر روز صبح حداقل شش تخم مرغ را نیمرو کند. و امروز؟ چرا امروز یک استثنا بود؟ اندیشید اتفاق خوبی بود که همسرش دیگر این اطراف نبود. چیز خوبی بود که دیگر مجبور نبود پدر را تحمل کند.
«هی پسر، اون آبجور رو برام بیار، باشه؟» پسرک در حالی که از درون با خود در ستیز بود به پدر خیره شد. نباید خیره می شد. پدر از خیره شدن نفرت داشت. اما نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. یکی از آن نگاه های غیرقابل خواندن را تحویلش داد. یکی از آن نگاه هایی که حتی مادرش نمی توانست درک کند او به چه می اندیشد. به طرز خاصی دیوانه نبود. شاید بود. اما شاید ترسیده بود. آن قدر ترسیده و عصبانی که نمی توانست درست فکر کند.
«هی. گوشت کره؟»
پدر دوست داشت آبجوی صبحش روی میز باشد، آماده و سرد. حتی در زمستان هم بدون ناراحتی آن را می نوشید. اما پسرک قصد نداشت آن روز صبح چیزی که می خواست را به او بدهد و شاید بزرگ ترین اشتباهش را مرتکب می شد. حالت شاد پدر، به زودی کاهش یافت زیرا او متوجه شد جک بدون حرکت خیره است، بی آنکه طبق حرف پدر عمل کند.
پدر با لحنی تهدید کننده، نه بلند و نه چندان بم بلکه خطرناک و آهسته گفت: «با تو نیستم آشغال کوچولو؟» از صندلیش برخاست. بدنش می لرزید، مشت هایش در پهلوهایش قفل شده بودند. آرواره اش از حرکت باز ایستاد، از جویدن باز ایستاد، و طوری قفل شد که انگار ممکن بود هر لحظه بشکند. جک آرزو کرد که این طور می شد. و بعد با خشم مستقیم به چشم او نگریست و نفرت در چشمان کوچک و تنگش زبانه کشید. بعد از ان پسر کوچک فهمید که قلبش در حال تپش بود، که عصبانی نبود، خشمگین نبود، بلکه ترسیده بود. برایش مدتی طول کشید تا متوجه ترس شود اما وقتی حسش کرد، مانند صاعقه به او برخورد. و دیر شده بود. خیلی دیر.
وقت نداشت تا فرار کند، پدرش به او هجوم آورد، او را از گلو گرفت و به دیوار کوبید، پسرک را خفه می کرد. جک به سختی می توانست نفس بکشد و سرش آن قدر محکم به گوشه دیوار خورد که فرقش شروع به خون ریزی کرد. هرگز نفهمیده بود کسی با ظاهری این قدر لاغر و استخوانی چگونه این قدر قدرت داشت. بعد شاید این خود جک بود که ضعیف بود. بعد از این همه او یک بچه بود. اما حتی این مرد را از این باز نمی داشت که آن قدر محکم به شکمش مشت بزند که هوا از ریه هایش خارج شود.
پدر خرناس کشید: «تو آشغال کوچولو سعی داری من رو امتحان کنی؟» آب دهانش به صورت جک می پاشید. «می خوای سرنوشتت مثل مادر فاحشه ات بشه؟» با یک دست جک را از یقه تا مقابل خود بالا آورد و مشت دیگری به صورتش زد، درست زیر چشم چپش و پوستش را درید. خون از صورت پسر به پایین جاری شد و روی بندهای انگشت رنگ پریده مرد ریخت، و بعد او متوقف شد. جک را رها نکرد اما از بستن چشمانش و نفس نفس زدن برای هوا دست کشید.
تمام بدن جک به درد آمد. نمی دانست خونریزی داخلی چطور بود اما احساسی داشت که درونش را می سوزید انگار که روی آتش بود و نمی توانست تکان بخورد. پدرش هنوز به یقه اش چنگ زده بود. چیز تازه ای نبود. کتک، خونریزی. در تمام بدنش زخم داشت. ممکن است فکر کنید بعد از مدتی به درد عادت دارید اما وقتی زخم های قدیمی باز می شوند بیشتر و بیشتر و ... بیشتر خونریزی می کند و پایانی برایش نیست. اما این شما را نمی کشد. نه ... شما را نمی کشد و شاید ... فلاکت آن باشد که شما را می کشد. حداقل قبلا آنجا کسی بود که هیولا را از طغیان باز دارد. اما اکنون ...
جک واقعا تنها بود.
وقتی پسرک فکر کرد اوضاع قرار نیست بدتر شود، پلیس یک چاقو بیرون کشید. چاقوی جیبی خاصش که همیشه با خود داشت و به او کمک کرده بود تعداد زیادی تجاوزگر و دزد و قاتل را دستگیر کند. با آن خاطره خندید، احساسی مانند قلقلک داشت اما فورا خفه اش کرد. پدر همیشه می گفت این چاقو به درد بخورتر و بهتر از سلاح های دیگر در تمام اداره مبارزه با جرایم بود. اما قلب پسرک با دیدن آن برای یک لحظه ایستاد. این همچنین چاقویی بود که مادرش را کشته بود. اما واقعا این طور بود؟ یا ذهنش دوباره فریبش می داد؟ لخته ای خون را در گلویش قورت داد و به تیغه خیره شد.
پدر بدون ملاحظه شروع به تاب دادن آن مقابل چشمانش کرد. لبخندی روی لبانش خزید. گفت: «این رو یادت باشه پسر. این و من رو یادت باشه.» در حالی که انگشتانش روی آرواره پسرک قفل شده بودند سرش را تکان می داد، سعی داشت دهان او را به زور باز کند. «اگه دوباره امتحانم کنی، با اسمم رو توی دهنت حک می کنم.» خون گوشه دهان پسرک را گشود و چشمان او گشاد شدند. «تا بفهمی که به کی تعلق داری. تا بفهمی کی اسمت رو بهت داده. حرفم واضحه، پسرک؟»
و جک چقدر از آن نام نفرت داشت. اما نفرت چیزی نبود که در آن لحظه حس می کرد. چیزی دیگر بود. چیزی آشناتر. ترسناک تر. چشمانش به تیغه روی دهانش تغییر جهت دادند. اکنون می ترسید که سرش را تکان دهد، می ترسید که حتی یک کلمه بگوید. می دانست پدرش جدی بود. و قبلا این را حس کرده بود. این وقتی بود که فکر کرد باید دردی را متوقف کند که به نحوی چیزی نبود که می خواست با آن بجنگد. برای همین در جواب پلک زد به امید اینکه پدر رهایش کند و او ناامیدش نکرد. شاید جوابش را گرفته بود زیرا با رضایت تیغه را برداشت و سرانجام جک را رها کرد.
«خودت رو پاک کن و مثل هر روز عادی بدو به مدرسه.» روی پاشنه هایش چرخید، چاقوی جیبی را به جیبش برگرداند. «هیچ دردسری رو نمی خوام.» جک می خواست بگوید خونریزی دارد، اما فکری بهتر کرد، با ایستادن روی پاهای لرزانش قبل از اینکه پدر برگردد یا نظرش را عوض کند بیرون دوید.
نباید با دیوانه هایی که چاقو دارند درگیر شد، این درسی بود که جک آن روز از پدرش یاد گرفت.


   
zahrachemeli722، ida7lee2 و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
اشتراک: