سلام
با تشکر از سمیه بانو که این انجمن رو ایجاد کردن.
شاهنامه فقط یه شاهکار ادبی و حماسی نیست و از جنبه های متعددی اهمیت داره. یکی از این جنبه ها روان شناسیه. هنر فردوسی اینه که تو شاهنامه حتی شخصیت های کم اهمیت هم به خوبی شخصیت پردازی شدن و هر کار یا حرف شخصیت ها دلیلی داره. ضمن اینکه خود فردوسی خیلی به ندرت در مورد شخصیت ها اظهار نظر می کنه و فقط رفتارشون رو روایت می کنه و برداشت رو به عهده خواننده می ذاره و به همین دلیل می شه از رفتار شخصیت ها چند برداشت متفاوت داشت.
توی این تاپیک می خوام به عنوان نمونه رفتار شخصیت ها در رستم و اسفندیار رو از دید خودم تحلیل کنم.
ببین علی قبول رستم زردشتیه اما بازم این نبر نبرد ایدئولوژیکه اسفندیار کسی که به عنوان گسترش دین میاد و عقیده اش برای گسترش دین تهاجمیه در حلی که رستم اعتقاد زیاد مشابهی نداشته باشه اینو جواب بدی خیلی بحث جالب میشه
قبول دارم ایدئولوژیک بودن نبرد رو. ولی این ایدئولوژی تمام دینی نیست. چون اگه رستم دین زرتشت رو پذیرفته باشه دلیلی برای حمله اسفندیار بهش نیست که دین گسترش پیدا کنه. ضمن اینکه بازم قبول دارم رستم اگرچه زرتشتی شد اما انگیزه ای برای گسترش دین نداشت. ولی دلیل حمله اسفندیار در هم شکستن آخرین قدرتی بود که می تونست شاه رو به چالش بکشه تا نظام قدیمی برداشته شه و نظام جدید حکومتی روی کار بیاد. گشتاسب و اسفندیار اگرچه بر سر قدرت دعوا داشتن اما در هدف در هم شکستن خاندان رستم مشترک بودن. حتی اگه اسفندیار با قیام سر کار می اومد احتمالا به سیستان حمله می کرد در هر حال.
برآورد خورشید رخشان سنان
بشد پیش او فرخ اسفندیار
پراندیشه و دست کرده به کش
ز ناموران وز گردان شاه
ز اسپهبدان پیش او صف زده
برآورد از درد آنگه سخن
توی بر زمین فره ایزدی
همان تاج و تخت از تو زیبا شدست
همیشه به رای تو پویندهام
بیامد چنان با سواران چین
بپذرفتم آن ایزدی پندها
دلش تاب گیرد شود بتپرست
نباشد مرا از کسی ترس و بیم
نبر گشتم از جنگ دشتی پلنگ
که جام خورش خواستی روز بزم
ستونها و مسمار آهنگران
ز خواری به بدکارگان دادیم
همه رزم را بزم پنداشتی
فگندی به خون پیر لهراسپ را
وزان بستگیها تنم خسته دید
بران نیز چندی بکوشید سخت
به زنجیر و مسمار آهنگران
نخواهم سپاه و نخواهم کلاه
بنالم ز بدگوی با کردگار
بسازی ابر تخت بر بدخوی
سرافراز با گرزهای گران
همان خواهرانت ببرده اسیر
فگندست خسته به دشت نبرد
همی پیچد از بند اسفندیار
بدین درد و تیمار و آزارها
که گفتار با درد و غم بود جفت
دوان آمدم نزد شاه رمه
ز کردار من شاد شد شهریار
همانا که هرگز نیاید به بن
برافراختم نام گشتاسپ را
بیاوردم آن گنج و تخت و کلاه
مرا مایه خون آمد و درد و رنج
همی نگذرم من ز فرمان تو
ز روشن روان برگزینم ترا
که هستی به مردی سزاوار تاج
که گویند گنج و سپاهت کجاست
پس از رنج پویان ز بهر کیم
چو بگذشت شب گرد کرده عنان
برآورد خورشید رخشان سنان
نشست از بر تخت زر شهریار
بشد پیش او فرخ اسفندیار
همی بود پیشش پرستارفش
پراندیشه و دست کرده به کش
چو در پیش او انجمن شد سپاه
ز ناموران وز گردان شاه
همه موبدان پیش او بر رده
ز اسپهبدان پیش او صف زده
پس اسفندیار آن یل پیلتن
برآورد از درد آنگه سخن
اسفندیار در سه روزی که با گشتاسب به خوشگذرونی پرداخته بود حرفی از گرفتن حکومت نزده بود و اگه به حرفایی که در زیر می زنه معتقده قاعدتا بهتر بود در خلوت از گشتاسب این درخواست رو می کرد. پس برای چی جلسه عمومی رو انتخاب می کنه؟ به نظر من در صدد تهیه مقدمات قیامه و یه قسمت کار اینه که سران کشوری حاضر به همکاری باهاش شن. اینجا مخاطب گشتاسب نیست، بلکه در واقع داره وزرا و فرماندهان رو متقاعد می کنه که سلطنت حقشه تا بعد از قیام کردن و گرفتن سلطنت ازش کنار نکشن.
بدو گفت شاها انوشه بدی
توی بر زمین فره ایزدی
سر داد و مهر از تو پیدا شدست
همان تاج و تخت از تو زیبا شدست
تو شاهی پدر من ترا بندهام
همیشه به رای تو پویندهام
تو دانی که ارجاسپ از بهر دین
بیامد چنان با سواران چین
بخوردم من آن سخت سوگندها
بپذرفتم آن ایزدی پندها
که هرکس که آرد به دین در شکست
دلش تاب گیرد شود بتپرست
میانش به خنجر کنم به دو نیم
نباشد مرا از کسی ترس و بیم
وزان پس که ارجاسپ آمد به جنگ
نبر گشتم از جنگ دشتی پلنگ
مرا خوار کردی به گفت گرزم
که جام خورش خواستی روز بزم
ببستی تن من به بند گران
ستونها و مسمار آهنگران
سوی گنبدان دژ فرستادیم
ز خواری به بدکارگان دادیم
به زاول شدی بلخ بگذاشتی
همه رزم را بزم پنداشتی
بدیدی همی تیغ ارجاسپ را
فگندی به خون پیر لهراسپ را
در این دو بیت اسفندیار گشتاسب رو به لاابالی گری و بی اهمیتی به کشور متهم می کنه و درست می گه. گشتاسب دو سال همه چیز کشور رو ول کرد رفت زابل مهمون خاندان رستم شد.
چو جاماسپ آمد مرا بسته دید
وزان بستگیها تنم خسته دید
مرا پادشاهی پذیرفت و تخت
بران نیز چندی بکوشید سخت
بدو گفتم این بندهای گران
به زنجیر و مسمار آهنگران
بمانم چنین هم به فرمان شاه
نخواهم سپاه و نخواهم کلاه
به یزدان نمایم به روز شمار
بنالم ز بدگوی با کردگار
مرا گفت گر پند من نشنوی
بسازی ابر تخت بر بدخوی
دگر گفت کز خون چندان سران
سرافراز با گرزهای گران
بران رزمگه خسته تنها به تیر
همان خواهرانت ببرده اسیر
دگر گرد آزاده فرشیدورد
فگندست خسته به دشت نبرد
ز ترکان گریزان شده شهریار
همی پیچد از بند اسفندیار
نسوزد دلت بر چنین کارها
بدین درد و تیمار و آزارها
سخنها جزین نیز بسیار گفت
که گفتار با درد و غم بود جفت
غل و بند بر هم شکستم همه
دوان آمدم نزد شاه رمه
ازیشان بکشتم فزون از شمار
ز کردار من شاد شد شهریار
گر از هفتخوان برشمارم سخن
همانا که هرگز نیاید به بن
ز تن باز کردم سر ارجاسپ را
برافراختم نام گشتاسپ را
زن و کودکانش بدین بارگاه
بیاوردم آن گنج و تخت و کلاه
همه نیکویها بکردی به گنج
مرا مایه خون آمد و درد و رنج
ز بس بند و سوگند و پیمان تو
همی نگذرم من ز فرمان تو
همی گفتی ار باز بینم ترا
ز روشن روان برگزینم ترا
سپارم ترا افسر و تخت عاج
که هستی به مردی سزاوار تاج
مرا از بزرگان برین شرم خاست
که گویند گنج و سپاهت کجاست
بهانه کنون چیست من بر چیم
پس از رنج پویان ز بهر کیم
اسفندیار از عمد لحن تلخ و طلبکارانه ای در برخورد با گشتاسب داره. که دو علت می تونه داشته باشه. یا تعمد داره گشتاسب رو تحریک کنه به پرخاش، یا اینکه ناخودآگاهه این لحنش و ناشی از تمایل شدیدش به کسب عنوان شاهیه.
که از راستی بگذری نیست راه
ازین بیش کردی که گفتی تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار
نبینم همی دشمنی در جهان
نه در آشکارا نه اندر نهان
که نام تو یابد نه پیچان شود
چه پیچان همانا که بیجان شود
به گیتی نداری کسی را همال
مگر بیخرد نامور پور زال
که او راست تا هست زاولستان
همان بست و غزنین و کاولستان
به مردی همی ز آسمان بگذرد
همی خویشتن کهتری نشمرد
که بر پیش کاوس کی بنده بود
ز کیخسرو اندر جهان زنده بود
به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن
که او تاج نو دارد و ما کهن
به گیتی مرا نیست کس هم نبرد
ز رومی و توری و آزاد مرد
سوی سیستان رفت باید کنون
به کار آوری زور و بند و فسون
برهنه کنی تیغ و گوپال را
به بند آوری رستم زال را
زواره فرامرز را همچنین
نمانی که کس برنشیند به زین
به دادار گیتی که او داد زور
فروزندهٔ اختر و ماه و هور
که چون این سخنها به جای آوری
ز من نشنوی زین سپس داوری
سپارم به تو تاج و تخت و کلاه
نشانم بر تخت بر پیشگاه
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای پرهنر نامور شهریار
همی دور مانی ز رستم کهن
براندازه باید که رانی سخن
تو با شاه چین جنگ جوی و نبرد
ازان نامداران برانگیز گرد
چه جویی نبرد یکی مرد پیر
که کاوس خواندی ورا شیرگیر
ز گاه منوچهر تا کیقباد
دل شهریاران بدو بود شاد
نکوکارتر زو به ایران کسی
نبودست کاورد نیکی بسی
همی خواندندش خداوند رخش
جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش
نه اندر جهان نامداری نوست
بزرگست و با عهد کیخسروست
اگر عهد شاهان نباشد درست
نباید ز گشتاسپ منشور جست
چنین داد پاسخ به اسفندیار
که ای شیر دل پرهنر نامدار
هرانکس که از راه یزدان بگشت
همان عهد او گشت چون باد دشت
همانا شنیدی که کاوس شاه
به فرمان ابلیس گم کرد راه
همی باسمان شد به پر عقاب
به زاری به ساری فتاد اندر آب
ز هاماوران دیوزادی ببرد
شبستان شاهی مر او را سپرد
سیاوش به آزار او کشته شد
همه دوده زیر و زبر گشته شد
کسی کو ز عهد جهاندار گشت
به گرد در او نشاید گذشت
اگر تخت خواهی ز من با کلاه
ره سیستان گیر و برکش سپاه
چو آنجا رسی دست رستم ببند
بیارش به بازو فگنده کمند
زواره فرامرز و دستان سام
نباید که سازند پیش تو دام
پیاده دوانش بدین بارگاه
بیاور کشان تا ببیند سپاه
ازان پس نپیچد سر از ما کسی
اگر کام اگر گنج یابد بسی
سپهبد بروها پر از تاب کرد
به شاه جهان گفت زین بازگرد
ترا نیست دستان و رستم به کار
همی راه جویی به اسفندیار
دریغ آیدت جای شاهی همی
مرا از جهان دور خواهی همی
ترا باد این تخت و تاج کیان
مرا گوشهای بس بود زین جهان
ولیکن ترا من یکی بندهام
به فرمان و رایت سرافگندهام
بدو گفت گشتاسپ تندی مکن
بلندی بیابی نژندی مکن
ز لشکر گزین کن فراوان سوار
جهاندیدگان از در کارزار
سلیح و سپاه و درم پیش تست
نژندی به جان بداندیش تست
چه باید مرا بیتو گنج و سپاه
همان گنج و تخت و سپاه و کلاه
چنین داد پاسخ یل اسفندیار
که لشکر نیاید مرا خود به کار
گر ایدونک آید زمانم فراز
به لشکر ندارد جهاندار باز
ز پیش پدر بازگشت او به تاب
چه از پادشاهی چه از خشم باب
به ایوان خویش اندر آمد دژم
لبی پر ز باد و دلی پر ز غم
به فرزند پاسخ چنین داد شاه
که از راستی بگذری نیست راه
ازین بیش کردی که گفتی تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار
گشتاسب متوجه خشم و پرخاش اسفندیار می شه و متوجهه که خشونت تاثیر نداره. برای همین تمام حرفای اسفندیار رو تایید می کنه و می گه حتی بیشتر از این درسته. این کارش برای اینه که غرور اسفندیار رو تحریک کنه.
نبینم همی دشمنی در جهان
نه در آشکارا نه اندر نهان
که نام تو یابد نه پیچان شود
چه پیچان همانا که بیجان شود
این دو بیت در راستای همین هدف تحریک غرورشه و بعد پیچش جالبی در حرفش داره.
به گیتی نداری کسی را همال
مگر بیخرد نامور پور زال
که او راست تا هست زاولستان
همان بست و غزنین و کاولستان
به مردی همی ز آسمان بگذرد
همی خویشتن کهتری نشمرد
گشتاسب اینجا هدفش از حرفایی که زد رو نشون می ده. می خواست بعد از تحریک غرور اسفندیار روی نقطه ضعفش انگشت بذاره و بگه یه نفر دیگه هست که حریفته. گشتاسب به خوبی می دونه فرد مغروری مثل اسفندیار تحمل نمی کنه که کسی همتای خودش قلمداد شه.
که بر پیش کاوس کی بنده بود
ز کیخسرو اندر جهان زنده بود
به شاهی ز گشتاسپ راند سخن
که او تاج نو دارد و ما کهن
به گیتی مرا نیست کس هم نبرد
ز رومی و توری و آزاد مرد
سوی سیستان رفت باید کنون
به کار آوری زور و بند و فسون
برهنه کنی تیغ و گوپال را
به بند آوری رستم زال را
زواره فرامرز را همچنین
نمانی که کس برنشیند به زین
به دادار گیتی که او داد زور
فروزندهٔ اختر و ماه و هور
که چون این سخنها به جای آوری
ز من نشنوی زین سپس داوری
سپارم به تو تاج و تخت و کلاه
نشانم بر تخت بر پیشگاه
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای پرهنر نامور شهریار
همی دور مانی ز رستم کهن
براندازه باید که رانی سخن
تو با شاه چین جنگ جوی و نبرد
ازان نامداران برانگیز گرد
چه جویی نبرد یکی مرد پیر
که کاوس خواندی ورا شیرگیر
ز گاه منوچهر تا کیقباد
دل شهریاران بدو بود شاد
نکوکارتر زو به ایران کسی
نبودست کاورد نیکی بسی
همی خواندندش خداوند رخش
جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش
نه اندر جهان نامداری نوست
بزرگست و با عهد کیخسروست
اگر عهد شاهان نباشد درست
نباید ز گشتاسپ منشور جست
اسفندیار منظور گشتاسب رو به خوبی درک می کنه و قبول نمی کنه ولی در ادامه خواهیم دید که احساساتش بر عقلش غلبه می کنن.
چنین داد پاسخ به اسفندیار
که ای شیر دل پرهنر نامدار
هرانکس که از راه یزدان بگشت
همان عهد او گشت چون باد دشت
همانا شنیدی که کاوس شاه
به فرمان ابلیس گم کرد راه
همی باسمان شد به پر عقاب
به زاری به ساری فتاد اندر آب
ز هاماوران دیوزادی ببرد
شبستان شاهی مر او را سپرد
سیاوش به آزار او کشته شد
همه دوده زیر و زبر گشته شد
کسی کو ز عهد جهاندار گشت
به گرد در او نشاید گذشت
اگر تخت خواهی ز من با کلاه
ره سیستان گیر و برکش سپاه
چو آنجا رسی دست رستم ببند
بیارش به بازو فگنده کمند
زواره فرامرز و دستان سام
نباید که سازند پیش تو دام
پیاده دوانش بدین بارگاه
بیاور کشان تا ببیند سپاه
ازان پس نپیچد سر از ما کسی
اگر کام اگر گنج یابد بسی
سپهبد بروها پر از تاب کرد
به شاه جهان گفت زین بازگرد
ترا نیست دستان و رستم به کار
همی راه جویی به اسفندیار
دریغ آیدت جای شاهی همی
مرا از جهان دور خواهی همی
ترا باد این تخت و تاج کیان
مرا گوشهای بس بود زین جهان
ولیکن ترا من یکی بندهام
به فرمان و رایت سرافگندهام
اسفندیار بعد از تمام حرفایی که زد و نشون می داد که هرگز این این کار رو نمی کنه یه دفعه تسلیم احساسات خودش و حرف گشتاسب می شه و عقل رو می ذاره کنار.
بدو گفت گشتاسپ تندی مکن
بلندی بیابی نژندی مکن
ز لشکر گزین کن فراوان سوار
جهاندیدگان از در کارزار
سلیح و سپاه و درم پیش تست
نژندی به جان بداندیش تست
چه باید مرا بیتو گنج و سپاه
همان گنج و تخت و سپاه و کلاه
چنین داد پاسخ یل اسفندیار
که لشکر نیاید مرا خود به کار
گر ایدونک آید زمانم فراز
به لشکر ندارد جهاندار باز
ز پیش پدر بازگشت او به تاب
چه از پادشاهی چه از خشم باب
به ایوان خویش اندر آمد دژم
لبی پر ز باد و دلی پر ز غم
ضمن عرض معذرت از اینکه چند روزه یاد این تاپیک نبودم. فردا حتما ادامه می دم.
ولی من طبق چیز های ساده شده شاهنامه که خوندم(متاسفانه شاهنامه اصلی رو در حد صفر خوندم.)
به نظرم اونطوری که باید این نبرد بزرگ نشد.
چون خب اون موقع قالب داستان نویسی فرق میکرده، برای همین شخصیت پردازی مثل امروز دقیق تر در نیومده(البته شخصیت پردازی هست.)
برای همین حس میکنم این نبرد اونی که باید نشد
البته بازم میگم من شاهنامه خونیم در حد صفره
در حد اطلاعات کمم میگم
نوکریم:دی
یا علی مدد
سلام و دست گلتدرد نکنه بابت این کار خوب
و اما بعد؛
اینکه اسفندیار خواهان پادشاهی و تاج و تخت مسلمه وحتی قبل از این بخش از شاهنامه و قبل از هفت خوان اسفندیار، گشتاسب به همین بهانه ردش می کنه به جنگ ارجاسب
که پیش زنان راز هرگز مگوی
چو گویی سخن بازیابی بکوی
مکن هیچ کاری به فرمان زن
که هرگز نبینی زنی رای زن
این بخش یه اعتقاد رو بیان میکنه که میگه با زنان مشورت نکن به چند دلیل که سخنت رو پخش می کنن و یا خوب بهت راهنمایی نمیدن و از کار سستت می کنن و راز در اینجا حرف دل یا همون موردیه که در موردش تقاضای مشورت کردی پس به نظرم به شورش اشاره ای نمی کنه
احضار فال گوها یا همون پیش گوها برای دیدن آخر کار؛ گشتاسب اینجا میخواد ببینه که سرانجام اسفندیار چی میشه
و وقتی میشنوه که به دست رستم کشته میشه میگه که اگر تاج رو بهش بدم، دیگه سمت اونور نمیره؟
به جاماسپ گفت آنگهی شهریار
به من بر بگردد بد روزگار؟
که گر من سر تاج شاهنشهی
سپارم بدو تاج و تخت مهی
نبیند بر و بوم زاولستان
نداند کس او را به کاولستان
شود ایمن از گردش روزگار؟
بود اختر نیکش آموزگار؟
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
به نظر من در این قضیه باید جوری دیگر ناه کرد
هر دونماینده دین بودند
اسفندریا فکر کنم زردشت بود
و رستم هم سیمرغ و اینا
هردوشون به خدا اعتقاد داشتند
ولی یکیشون مهاجم بود و اون یکی مدافع. به نظرم اسفندیار چون مهاجم بود گناهکار بود و حق با رستم بود
پی نوشت: خودمونیما، رستم و اسفندیارم یه پا جنگ داخلین
یه جورایی این که بگیم رستم دینش سیمرغ و ایناست اشتباست
ما در هر بخشی و هر مکان از شاهنامه؛ رستم رو در حال نیایش با یزدان می بینیم یعنی آیین مهرپرستی
از سمتی اسفندیار نماینده ی دین زرتشت؛ هم اون و هم برادرش پشوتن
و این دو دین به نظرم بیشتر در راستای هم هستن تا در تقابل با هم
بحث رستم و اسفندیار به نظرم بیشتر تقابل تمایلات شخصی با تمایلات ملیه تا بحث های دینی
من همیشه عاشق رستم بودم
از اسفندیار هم به دلیل دشمنیش با رستم که در واقع به دلیل قدرت طلبیش بود دل خوشی نداشتم
اما وقتی این دوتا رو روبروی هم قرار میدی
دوتا چیز مشخصه
اول هر دو برای کشورشون میجنگن فقط اینکه اسفندیار در کنار کشورش اون قدرت طلبی خودش رو هم داره اما رستم خالصانه کار میکنه و با اینکه میتونه تو فکر این چیزا نیست.
اینکه اسفندیار به خاطر قدرت طلبی خودش میاد سراغ رستم تا اونو پیش پدرش ببره همیشه سوال انگیزه. اسفندیار حقیقت رو میدونه میدونه پدرش چرا فرستادتش پیش رستم اما با خیره سری خودش رو به کشتن میده، رستم رو خراب میکنه پسراش رو به کشتن میده و بهمن رو جوری کینه ای میکنه که تا مرحله انقراض خاندان دستان پیش میره و اون بلا رو سر سیستان میاره
در حقیقت کل این ماجرا برای اینه که نشون بده به مردم که اشتباه یک فرد چه نتایجی میتونه داشته باشه نه فقط برای خودش، بلکه برای خانوادش دوستانش و حتی وطنش البته این وسط نقش فرامرز و نگرانی اون رو هم نمیشه ندید گرفت