رمان «اولین اصیل ٬اخرین نگاه»
پارت یک
«جانی اینکارو نکن٬خواهش میکنم اینکارو نکن٬اینکارو با ما نکن٬خواهش میکنم.»
حتما با خودتون فکر میکنین که قضیه از چه قراره٬ خیله خب بیاید از اول شروع کنیم.
اسم من جاناتان دریکه ٬ در دنیای عادی یه پسر معمولیم که پدر و مادرش توی یه سانحه دلخراش رانندگی مردن و سرپرستی خواهر و برادرشو به عهده داره٬ ولی در دنیای ماورإ الطبیعه من یه خوناشام دوهزاروپونصدساله ایرانیم.
خوب بقیه داستانم که چطور خوناشام شدم و ایران چیکار میکردمو بزاریم برای بعد٬ دوهزاروپونصد سال بیایم جلو و از اونجایی شروع کنیم که داستان من و اونی که داشت التماسم میکرد شروع شد.
«امروز روز اول من توی کالج جورجیاست. خوب بعد از اینکه کارای ثبتنام و ورودیم تموم شد رفتم سراغ اتاق خوابگاهم.
درو کامل باز نکرده بودم که یهو یه پسر اومد جلوی در و با کلی اشتیاق ازم استقبال کرد»
پسر«سلام٬اسم من ارون وسلیه و حقوق میخونم.»
«سلام٬منم جاناتان دریک هستم و طراحی میخونم.از اشناییت خوشبختم.»
پسر«منم همینطور.»
«جان خواهش میکنم. بیا اینجا.»
خوب دوباره سلام. اگه میخواین تصورم کنین یه پسرو لبه پشت بوم یه ساختمون پنجاه طبقه ببینید.
خوب کجای داستان بودیم???
اها اشنایی با ارون.
بعد از سلام احوالپرسی با ارون وسایلمو گزاشتم سر جاهاشون و چون خیلی خسته بودم خیلی زود خوابم برد.
روز بعد رفتم و توی کلاسای طراحی نامنویسی کردم و از شانسم همون روزم یه کلاس داشتم.
وارد کلاس که شدم با کلی جیگر خوشگل روبرو شدم ولی راستشو بخواین هیچکدومشون به خوشگلی لیز نبودن.
خوب حالا بریم سر مسئله لیز٬ لیز در واقع همون دختریه که داره التماسم میکنه تا خودمو نندازم پایین.
«جانی لطفا بیا اینور»
خوب کجای کار بودم?
بزار ببینم????
اها.اشنایی منو لیز.
خوب راستش خیلی خوب شروع نشد.در واقع به این صورت بود که اون اومد تو و من داشتم میرفتم بیرون چون کتابمو رو میز نهارخوری جا گذاشته بودم که یهو قهوه دست لیز ریخت روی من و منم اه از نهادم بلند شد.
«اههههههههه٬سوختم٬پدرسگِ حرومزاده٬اخخخخخخ»
خوب راستش یکم بددهن بودم.
لیز«هی ببین من واقعا متاسفم»
«اخ متاسفی!!!پدرمو دراوردی!!فقط میگی متاسفی!!»
لیز«خوب حالا انگار چی شده»
و یه دعوای حسابی بین منو لیز اتفاق افتاد.
«جانی ازت خواهش میکنم»
خوب لیز فکر میکنه من الان ترسیدم درحالی که دارم این بالا حسابی حال میکنم.
خوب ولش برگردیم سر داستان؛
بعد اون دعوای حسابی بین من و لیز خوب من فهمیده بودم که چه کار اشتباهی کرذم پس رفتم و با پررویی و در عین حال شرمندگی تمام از لیز عذرخواهی و در همین حال اونو دعوت به شام کردم.
خوب اون لحظه که حرفمو به لیز زدم انتظار شنیدن هر حرفیو داشتم به جز«ام٬باشه.میدونی وقتی فکرشو میکنم میبینم فقط تقصیر تو نیست»
جالبه، فقط این که باید مرتب تر نوشته بشه و یکم مناسب تر گفته بشه ( منظورم با ادب تر نیست) کمی شخصیت ها معرفی بشن، داستان هم پرداخته بشه و توصیفات بیشتر باشه، کلمات هم قویتر استفاده بشن. با این حال به عنوان یه نوشته ای که چند دقیقه یا شاید هم ثانیه بیشتر وقت نگرفته خیلی توجه برانگیزه، حالت شوخ نوشته هم میتونه تقویت بشه اگر حتی توصیفات و سیر اتفاقات از نگاه شخصیت اصلی گفته بشه، در آخر اینکه، لطفا ادامه بده و تمومش کن. موفق باشید
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
البته اگر ادامه دار است.
اینکه خیلی کوتاهتر از اونی بود که بشه در موردش نظر داد یا حتی باهاش ارتباط یرقرار کرد، اگر اینو گذاشتید که مطمئن بشید که کسی می خونه :103: ما داریم می خونیم! پس حتما ادامه اش بدین لطفا
یه چیزی که زیاد به چشم می یومد از این ور به اون ور پریدن بود که هم می تونه بزرگترین نقطه ضعف داستان باشه هم بزرگترین نقطه قوتش! بستگی داره که شما چطوری ازش استفاده می کنید ولی به نظر من با توجه به این که از دید اول شخصه جای کار زیادی داره
و بعد اینکه ایشون اگه یه خوناشام دو هزارپونصد ساله ی ایرانی هستن، چرا اسمشون جاناتانه؟و اگه این اتفاقا داره تو کالج جورجیا می یافته چرا دیالوگ ها شبیه حرف های بین دانشجوهای ایرانیه؟! چرا همه چیز انقدر گزارش واره؟انگار یه نفر از جاناتان خواسته گزارش کارهایی که تو طول روز انجام داده رو، آخر شب بهش بده(البته شما با ادامه ای که براش می نویسین می تونین منو قانع کنید که این سبک نوشتونه و من اشتباه می کردم)
منتظر ادامه اش هستیم
سلام اول از همه اسم داستانت جذاب بود برام دوستش داشتم
دوم هم این که منتظر فصل ها هستم
سوم هم این که موفق باشی