«قهرمان نباش:مردی که زندگیش به خاطر وظیفهش نابود شد.پارت دو»
امروز ۲۱ نوامبر ۲۰۱۷
اینجا خود جهنم من
(پنج شب قبل)
جک:ای..ای..این کمربند لوییسه!
(یادداشتی با این عنوان): حالا باور کردی جکی جونز.....من وجدان تو هستم که از آخرین دیدارت با لوییس خاموش شدم......
جک:از من چی میخوای؟!
وجدان:سادهست.
میخوام تاوان بدی و عذاب بکشی.
کاری که هر وجدانی انجام میده.
جک:بهتره دیگه بهم زنگ نزنی وگرنه میرم پیش پلیس.(تلفنو قطع کرد)
جک:طرف کنهس.فردا اولین کاری که میکنم میرم پیش پلیس.
(صبح روز بعد)
(جک با صدایی خواب آلود):آه..گردنم درد میکنه.
مری..مری عزیزم..مر کجایی؟مری...
جک:یعنی کجا رفته؟!
یه یادداشت؟!حتما رفته خرید..بزار ببینم چی نوشته!
(یادداشت از طرف وجدان):خوب جکی جونز٬میخواستم باهات راه بیام اما خودت نخواستی٬پس منم از روش دومم استفاده میکنم٬مری عزیزت پیش منه٬روی یه صندلی با یه میز جلوش توی یه اتاق تاریک نشسته و یه هفت تیرم روی میزه؛میخوام باهات یه بازی بکنم٬اسمش رولت روسیه٬خودت میدونی چطوریه چون از لوییس یاد گرفتی.حداکثر شیش٬نه ببخشید پنج روز فرصت داری تا کاری که میگمو انجام بدی و همسرتو براساس اون کارا و سرنخایی که اخر هرکار به دست میاری پیدا کنی.
یادت باشه٬فقط پنج روز.
وجدان.
(جک با حالتی لرزان و مبهوت):ی..ی..یعنی چی؟!
یعنی ..م.ر.ی مری الان پیش اونه؟!
(جک روی زانوهاش نشست و با صدایی بلند فریاد زد):نههههههههههه
مرییییییییییییییییی......