با سلام و درود
امروز در حال گشتن تو خرت و پرت هام بودم که چشمم به چند تیکه کاغذ خورد. با خوندن چیز های که روی اونا نوشته شده بود، فهمیدم که بخش هایی از یه داستان کوتاه هستن که چند سال پیش نوشتم. با کمی تأمل بخش هایی از داستان که گم و گور شده بود رو به یاد آوردم و بخش هایی که به نظرم اضافه بود رو حذف کردم و نهایت سعیم رو کردم که اون رو جمع و جور تحویلتون بدم.
یه نکته هم باید بگم و اون اینه که همون طور که بالاتر گفتم، این داستان مال چندین ساله پیشه. پس سبکش با سبک الان من فرق هایی داره. البته شما با سبک من آشنا نیستید ولی خودم که هستم:دی
-صبر کن! صبر کن! اون گلدون رو نه!!!
شترق! و گلدان پر نقش و نگار خرد شد و تکه های درخشانش در فضای خانه بهم ریخته پخش شد.
-اوه خدایا، اون عتیقه بود. آخه چرا؟
ربات با شنیدن ناله صاحبش، ناگهان متوقف شد. سره پر از پیچ و مهره اش را صد و هشتاد درجه چرخاند و با چشمان لامپی خود که با نور قرمزی می درخشیدند، به جایی که منبع صدا بود زل زد. زمانی که مطمئن شد هدفش را پیدا کرده است، کاملا به آن سمت چرخید.
مخترع نگون بخت که پشت میز صبحانه ولو شده پنهان شده بود، با آگاهی از این که مخفیگاه خود را لو داده است، در حالی که می لرزید سرش را اندکی از لبه میز بالا آورد و با چشمان ترسیده حاصل چند شب بی خوابی و تلاش شبانه روزی خود را نظاره کرد.
لحظات حساسی بود. چند ثانیه ای می شد که ربات حرکتی نمی کرد. مخترع با احتیاط هرچه تمام تر سر خود را تا زیر چانه از لبه میز بالا آورد.
ربات همچنان حرکتی نمی کرد. تنها صدایی که شنیده می شد، صدای کار کردن موتور نه چندان سالم نهفته در سینه اش بود.
بر خلاف صدا، بوهای زیادی به مشام می رسید. بوی نا مطبوع سیم های سوخته ربات، بوی خوش صبحانه ای که قرار بود در شکم مخترع باشد، اما در نتیجه وحشی شدن ربات پیشخدمت در حال حاضر اطراف میز، روی زمین پخش شده بود (و باعث تاسف فراوان مخترع بود.)و قوی تر از این دو بو، بوی خطر بود که مخترع به خوبی آن را حس می کرد.
مخترع در این فکر بود که چطور می تواند از این مخمصه نجات پیدا کند که ناگهان ربات دست فلزی خود را بالا آورد. جیر جیر مفصل هایش که به خاطر سهل انگاری مخترع روغن کاری نشده بودند، به خوبی در آن سکوت به گوش می رسید و گواهی بود بر این واقعیت که کم دقتی خود مخترع در ساخت ربات، موجب به وجود آمدن همچین فاجعه ای بوده است. او با دست خود قوری چینی ای را نگه داشته بود.
ربات با لهجه رباتی خود سکوت را شکست:
-قربان، قوری میل دارید!
مخترع که متعجب شده بود، با صدای لرزانی که به زمزمه می مانست، گفت:
-قوری... قوری...
ناگهان متوجه شد، پس فریاد زد:
-نه!!!
ربات بلافاصله قوری چینی را با تمام قدرت به طرف سر مخترع پرتاب کرد. اما مخترع که از پرتاب شدن تلفن، رادیو، چند قابلمه و کاسه و بشقاب به طرفش تجربه لازم را کسب کرده بود، در آخرین لحظه جاخالی داد. قوری به دیوار پشت سر مخترع برخورد کرد و در نتیجه شکستنش، تکه های تیز چینی و قطرات گرم چای روی سر و بدن او که روی زمین دراز کشیده بود، ریختند.
مخترع صدای قدم های سنگین ربات را که نزدیک می شد، می شنید. پس وقت را معطل نکرد و چهار دست و پا به اتاق خواب که نزدیک ترین راه فرار بود خزید.
بعد از اینکه وارد اتاق شد، سریع در را پشت سر خود بست و قفل کرد. سپس درحالی که کمی خیالش آسوده شده بود، به در تکیه داد. درحالی که نفس نفس می زد و حسابی صورتش از عرق خیس شده بود، به خودش لعنت فرستاد و فکر کرد که کجای کار را اشتباه کرده بود. سر انجام به این نتیجه رسید که حتما در یکی از شب های گذشته که به خاطر نخوابیدن، خواب آلود بوده ، یک یا چند تا از قطعات ربات را اشتباهی کار گذاشته است. بله حتما همین است. این همه دردسر به خاطر چند قطعه ی جا به جا شده!
ناگهان ضربه ای سهمگین به در رشته ی افکار او را پاره کرد.ضربات بعدی یکی پس از دیگری با همان قدرت وارد شدند. با هر ضربه مخترع بیش از پیش وحشت می کرد. چراکه در تکان های ناجوری می خورد. ناگهان ضربه ها متوقف شدند و جای خود را به ناسزا هایی به زبان رباتی دادند(از ترجمه آن ها در این جا معذوریم) سپس صدای جیرجیر و قدم های سنگین ربات، در حالی که زیر لب های نداشته اش غرغر می کرد و از در اتاق خواب دور می شد، به گوش رسید.
مخترع نفس راحتی کشید و به روی پاهای لرزانش برخاست. برای اولین بار از وقتی که وارد اتاق شده بود، توانست به اتاق خوابش نگاهی بیندازد. به میدان نبرد شبیه تر بود تا اتاق خواب! تمام وسایل اتاق پخش و پلا شده بودند و تقریبا هیچ کدام در جای اصلی خود نبودند. لباس ها روی کف اتاق پخش بودند، بالش و ملافه ها در کشوی لباس ها چپانده شده و میز و صندلی ها جای خود را با کمد عوض کرده بودند. تخت هم تقریبا به میانه اتاق کشیده شده بود. البته این بهم ریختگی کار ربات نبود، بلکه کار خود مخترع بود. سر او شلوغ تر از آن بود که به مرتب بودن اتاق خوابش اهمیت بدهد. همین که بتوان در آن شبی را به صبح رساند کافی بود. البته این نظر مخترع بود.
دیگر حتی صدای جیرجیر ربات هم به گوش نمی رسید. پس مخترع با خیالی آسوده تر از قبل، شروع به قدم زدن در اتاق خواب کرد. تا میانه ی اتاق نرسیده بود که متوقف شد. برگشت و یکی از صندلی های چوبی را برداشت، به سمت در رفت و آن را زیر دستگیره در قرار داد. به هر حال باید جانب احتیاط را رعایت می کرد.
برگشت و دوباره به قدم زدن در اتاق خواب پرداخت. قصد داشت تا زمانی که آب ها از آسیاب بیفتد، منتظر بماند. رو به روی ویترین جایزه های علمی بی شماری که دریافت کرده بود، ایستاد. لبخندی که نشان دهنده این بود که به خود افتخار می کرد، روی لبانش نشست. ویترین افتخاراتش تنها چیزی بود که در مکان مناسب خودش حضور داشت. آن ها برای مخترع اهمیت زیادی داشتند، چراکه نشان دهنده نبوغش بودند.
بعد از اینکه با آستین روپوش خود گردی را که بر شیشه ویترین نشسته بود پاک کرد، آن را پشت سر گذاشت و به آینه ی تمام قد اتاق رسید. نگاهی به انعکاس تصویر خود در آینه انداخت. روپوش سفیدش مثل همیشه کثیف و پر از لکه بود و صورتش هم مانند همیشه رنگ پریده و خسته به نظر می رسید. زیر چشمانش به طرز وحشتناکی سیاه و گود افتاده بود و چشمانش خون گرفته و پلک هایش به زحمت باز نگه داشته شده بود. نیمی از موهای سیاه بلندش سوخته و بقیه سیخ شده بودند. اگر کسی او را در این وضعیت می دید، اصلا باورش نمی شد که مخترع کمتر از سی سال داشت.
پیش خود فکر کرد که حالا بیشتر از هر زمانی به دانشمندان دیوانه شباهت پیدا کرده است. البته پیش از آن هم پی برده بود که همسایه ها پشت سرش او را دانشمند دیوانه و مخترع مجنون صدا می زنند. غافل از اینکه بدانند او از این القاب خوشش می آید.
ناگهان صدای ضربه ای و شکستن چیزی او را از افکارش بیرون کشاند. صدای شکستن در بود. تبری بزرگ و هراس انگیز آن را از میان شکافته بود. مخترع که غرق در افکار خود شده بود، اصلا متوجه صدای جیرجیر، قدم ها و ناسزا های ربات پیشخدمت نشده بود و حالا در اتاق خوابش گیر افتاده بود. ربات با چند ضربه سنگین دیگر راهی برای عبور از در برای خود باز کرد و وارد شد. ربات عصبانی که حالا جرقه و دود هایی از سرش به هوا بر می خاست، تبر به دست به سمت مخترع که هنوز در شک بود و دست و پای خود را گم کرده بود، حرکت کرد.
مخترع که حیرت زده و ترسیده بود، با پاهای لرزان شروع به عقب نشینی کرد. اما پایش به پایه تخت گیر کرد و نقش زمین شد. در حالی که چشمانش ربات را که همچنان نزدیک می شد دنبال می کردند، روی زمین شروع به عقب خزیدن کرد تا بلکه جان خود را نجات دهد. مخترع هر چیزی را که دستش با آن برخورد می کرد، به سمت ربات پرتاب می کرد تا بلکه کارساز باشد. اما ربات حتی زحمت جاخالی دادن را به خود نمی داد، چون اکثر چیز هایی که به سمتش پرتاب می شد لباس بود.
مخترع بی چاره همچنان که عقب می خزید و لباس زیر ها را به سمت ربات پرتاب می کرد، به این فکر می کرد که چرا ربات تا به این حد از دست او عصبانی بود و می خواست که هرطور شده او را بکشد. او خالق ربات بود. تنها ظلمی که در حق او کرده بود، این بود که قصد داشت از او برای انجام دادن کار های خانه به عنوان یک پیشخدمت استفاده کند.
در این فکر بود که ناگهان سفتی دیوار را که توسط پشتش لمس شد، حس کرد. این جا برای مخترع آخر خط بود. ربات در یک قدمی مخترع ایستاد و تبر را بالا برد و آماده پایان دادن به کار مخترع شد. ناگهان مخترع که هنوز کمی به زنده ماندن امید داشت فریاد زد:
-یه لحظه صبر کن...
ربات که ظاهرا تعجب کرده بود و لباس زیری که از یکی از آنتن هایش آویزان مانده بود، ظاهری مضحک به او داده بود، لحظه ای متوقف شد.
مخترع ادامه داد:
-فقط بگو این تبر رو از کجا آوردی؟
شاید به نظرتان به عنوان آخرین درخواست، سوال احمقانه ای به نظر بیاید. اما مخترع امید داشت تا به واسطه آن، راه فراری برای خود بیابد. یا حداقل مرگ را کمی عقب بیندازد.
ربات به خواسته اش احترام گذاشت و با لهجه اش که غلیظ تر از قبل شده بود جواب داد:
-از انباری آوردم.
با شنیدن این جواب، مخترع خود را و هوش مصنوعی را لعنت کرد! خود را به خاطر اینکه می دانست باید زمانی که تبر فایده ای برایش نداشت و فقط در انباری خاک می خورد، از شرش خلاص می شد و هوش مصنوعی را به این خاطر که باعث شده بود وقتی که ربات نتوانسته بود در را باز کند، به دنبال چیزی بگردد که به وسیله آن این کار را انجام دهد.
ربات دوباره شروع به بالا بردن تبر کرد. مخترع که دیگر کاملا تسلیم شده بود، چشمانش را بست و شروع به دعا خواندن کرد. ربات تبر را بیش از پیش بالا برد و آماده فرود آوردنش شد. اما ناگهان چشمانش لامپی اش خاموش شد. مخترع که حس می کرد ربات باید تا به حال ضربه را می زد، چشمان خود را آهسته و با تردید باز کرد. وقتی ربات را خاموش شده یافت، آهی از سر آسودگی کشید. با خود گفت: «معلوم بود که ربات خیلی دوام نمی آورد. مگه اون دود و جرقه ها رو ندیدی؟ تو یه **** به تمام معنایی! الکی خودت رو نگران کردی. باورم نمیشه حتی برای آمرزش گناهات دعا خوندی!»
از جا برخاست. روپوش خود را مرتب کرد. گوشه ی لباس زیری که از آنتن ربات آویزان بود را گرفت و آن را به گوشه ای پرتاب کرد. با احتیاط تبر را از دستان ربات بیرون آورد و روی زمین گذاشت. می دانست که باید بعدا از شرش خلاص شود. سپس کمر ربات را گرفت و آن را از زمین بلند کرد. باورش نمی شد که رباتی به این سبکی آن قدر قدرتمند بود که با چند ضربه، در نسبتا مستحکم اتاق را در هم شکسته بود.
مخترع در چشمان خاموش ربات نگاه کرد و گفت:
-بیا بریم مخلوق فلزی و عصبی من! کلی کار داریم. باید درستت کنم و بعد...
کمی مکث کرد و سپس با لحن معنی داری ادامه داد:
-این گندی رو که بالا آوردی جمعش می کنی!
فضاسازی رو دوست داشتم
خیلی خوب وضعیت آشفته رو توضیح داده بودی
متن روون بود و دوست داشتنی
من واقعا خوشم اومد
ممنون برای قرار گیری و به آرشیو اضافه شد :53:
فضا سازی خوبی داشت، شخصیت پردازیت هم خوب بود، ایده اولیه داستان هم جالب بود ولی فقط خوب بودن این سه یک داستان را خوب نمیکنه، روند و وقایع داستان هم مهمه، راستشو بگم در اواسط داستان دیگه خسته شدم و دوست نداشتم ادامه اش را بخوانم ، هیجان لازم را حس نکردم، پایانش هم برام جذاب نبود.
شاید اگه بخوام هر جز داستان جدا در نظر بگیرم بیش از 75 درصد از اصول داستان رعایت شده ولی بصورت کلی اینو نمیگم.
فضا سازی خوبی داشت، شخصیت پردازیت هم خوب بود، ایده اولیه داستان هم جالب بود ولی فقط خوب بودن این سه یک داستان را خوب نمیکنه، روند و وقایع داستان هم مهمه، راستشو بگم در اواسط داستان دیگه خسته شدم و دوست نداشتم ادامه اش را بخوانم ، هیجان لازم را حس نکردم، پایانش هم برام جذاب نبود.
شاید اگه بخوام هر جز داستان جدا در نظر بگیرم بیش از 75 درصد از اصول داستان رعایت شده ولی بصورت کلی اینو نمیگم.
خودمم کمبود هیجان رو توش حس می کنم و راستشو بخوای باید بگم پایان داستان تغییر کرده و اون پایان اصلی نیست. روزی که داشتم داستان رو باز نویسی می کردم، یهو تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده پایان یکی از داستان هام خوب(خوش) از آب در بیاد. به نظر خودم پایان اصلی (که مطمئنا تا حالا حدس زدی چطوره) جالب تره و کشش بیشتری داره.
این تغییر ناگهانی پایان داستان یه دلیل دومی هم داره و اون اینه که ایده هایی برای حضور شخصیت مخترع تو یه مجموعه داستان بلند دارم و فکر کردم که حیف می شه اگه این شخصیت رو تو یه داستان کوتاه نابود کنم.
به هر حالم ممنون از نقد و نظر خوبت دوست عزیز.
متن روان و قابل تصور بود عالی بود اخوی گرامی من خیلی دوس داشتم منتظر داستانای بعدیت هستم به شدت امیدوارم به نویسندگی ادامه بدی
متن روان و قابل تصور بود عالی بود اخوی گرامی من خیلی دوس داشتم منتظر داستانای بعدیت هستم به شدت امیدوارم به نویسندگی ادامه بدی
ممنونم خواهر محترم به خاطر دلگرمی.
فعلا مدرسه به خاطر فشردگی این هفته های اولش بین من و عشقم (نوشتن، فکر بدی به سرت نزنه) فاصله انداخته. این یکی رو هم چون داستان کوتاه بود، نوشتم. ولی اگه خدا بخواد، از هفته های آینده شروع می کنم چند تا از داستان های بلندم رو که فعلا نصفه و نیمه رها شدن کامل می کنم و تو سایت قرار می دم.
امیدوارم خواننده اونا هم باشی.
ممنونم خواهر محترم به خاطر دلگرمی.
فعلا مدرسه به خاطر فشردگی این هفته های اولش بین من و عشقم (نوشتن، فکر بدی به سرت نزنه) فاصله انداخته. این یکی رو هم چون داستان کوتاه بود، نوشتم. ولی اگه خدا بخواد، از هفته های آینده شروع می کنم چند تا از داستان های بلندم رو که فعلا نصفه و نیمه رها شدن کامل می کنم و تو سایت قرار می دم.
امیدوارم خواننده اونا هم باشی.
من همیشه از نویسنده ها حمایت میکنم
و دوس دارم داستانای بلندت رو هم بخونم
لطفا داستاناتو کامل کن بعد بزار چون میترسم یه وقت نصفه ولشون کنی خیلی از نویسنده هایه سایت هم داستاناشونو نصفه ول کردن
به عشقت هم سلام برسون :107:
من همیشه از نویسنده ها حمایت میکنم
و دوس دارم داستانای بلندت رو هم بخونم
لطفا داستاناتو کامل کن بعد بزار چون میترسم یه وقت نصفه ولشون کنی خیلی از نویسنده هایه سایت هم داستاناشونو نصفه ول کردن
به عشقت هم سلام برسون :107:
خوشحالم از این که می خوای داستان های بلندم رو هم دنبال کنی.
خودمم در نظر داشتم اول کامل کنم بعد بزارم تا خواننده با خیال راحت داستان رو بخونه.
در ضمن، ایشون هم سلام می رسونن.
حس خوبی داشت
قشنگ محیط رو توصیف کرده بودید یعنی قابل تجسم بود
دوستش داشتم
خسته نباشید اول.دوم اینکه عذر میخوام اگه جایی توی نظرم کاستی موجود بود.هنوز مونده تا بتونم در جهت پویایی نویسنده چیزی بنویسم.و کلا عذر خواهی.
ممنون ک نوشتی سوم.و اینکه داستانت افتضاح بود (گفته بودم بت)
اقا از همین الان بگم زیاده.صد درصد حوصلت سر میره ک نباید بره ولی باز میکنم بدونی ک اینطوری متوجه بشی بی سبک نویسی تیرت ب هدف ک هیچی ب بیست کیلومتری هدفم نمیخوره.ده بارم گفتم اول داستانتن اسپم نزنید.چ صیغه اییه اخه؟داستانی ک نوشتی در اختیار منه خواننده قرار دادی باید اینقد در سطح قابل قبولی باشه ک دیگه عذر بهانه ی قبل از داستان نخواد.
اقا ما س نوع ادبیات کلی داریم.کاری ب دوتای دیگه ندارم میرسم ب ژانری.شامل علمی تخیلی فانتزی وحشت.داستان شما.اگه 200 سال پیش نوشته میشد میتونستم بگم علمی تخیلیه.علمی تخیلی ینی داستانی ک از ریشه ی چیز متفاوت رو پایه گذاری کنی.علمو از توش بکشی بیرون داستانت از هم بپاشه.علم بشه بستر محتوا و تخیل بیاد روش.چیز ثابت نشده.چیز فوق باور.چیز غیر منطقی.مثل داستان همه ی شما زامبی ها ی رابرت هانسون هان لاین.یکی از سه غول علمی تخیلی.(ب همه معرفی میکنم برن بخونن داستاناشو)این جناب نویسنده ی داستان داره ب نام خط زندگی.خط زندگی محشره.اخرشه.اومده چیکار کرده(دارم بهت نشون میدم علمی تخیلی چطوریه)زمینه ساخته.با ی دایلوگ فکر میکنم شرو کرده.بعد مکانو اورده.ی جای تقریبا مهم و ثابت.بعد کرکترو اورده.ی گرد همایی از کلی ادم مهم و سر شناس.و این دانشمند ماهم اون وسط داره همرو میبره زیر سوال و با نظریه ی علمی خودش میاد و زمان مرگتو برات میگه.(ی پرانتز باز میکنم.ببین.اومده ی ارزوی دیرینه رو شرح داده!یاروی نویسنده اینقد قدره ک اومده علمو گذاشته کف رفته روش نشسته برات نقاشی کشیده و دستگاه زمان مرگ رو به بهترین نحوی ک فکر میکنی رو پرده ی ذهنت کشیده.بخون میفهمی چی میگم)میگه.من میتونم حتی زمان مرگتم بگم.بیا این ی دستگاهه ک من دارم.علمو توش اورده.میگه الکتریسیته تمام زندگیه.من اومدم ب روش اون برات دستگاه ساختم.بهت میگم کی میمیری.همون موقع مردی.مطمئن باش!ب دقیقه ب ساعت ب سال!از اینا میگذرمو و اخرشم مخترع مارو میکشن و داستان تموم میشه.ببین.روش نوشتن علمی تخیلی اینه.قسمت قسمتشو نگا کن.مکان داره.شخصیت پردازی داره.فضاسازی داره.زمینه محوره.متفاوته.علم توش داره.و همه چیزو با تخیل ب هم ربط داده.
از نظر من علمی تخیلی س دستس:
1.نویسنده میاد مینویسه.میخواد ایدشو بیاره تو چشم.میخواد ایدشو بنویسه و صرفا و صرفا داره تبلیغ میکنه.ی روش تبلیغاتی.تو ی دیالوگ میاره مثلا(مثال از سایت شگفتزار مبحث گمانه زن؟فکر میکنم.)من دارم با دوستم صحبت میکنم.دوستم بی پرده میاد بمن میگه فلان چیز چ خبر.منم میام برات اجزای دیز ریز تمام سراپا تمام ساختارشو برات مینویسم.میگمو میگمو میگمو دوستمم اونجا فقط یا تحسینم میکنه یا میگه اوکی بعدش.مثه همین اگهی های تبلیغاتی.بهش میگن روش.چیز.اسم جالبی داره.ایدئولوژیک!بهش میگن ایدئولوژیک ک فقط و فقط توضیحه.از مثلا پیچش گرفته تا نیرویی ک باهاش کار میکنه.مهم اینه ک علمیه.و تخیلم داره.سرتاپای گفتار و نوشتارش تخیلیه.پس علمی تخیلی.ولی ن اصولا یک داستان.یک تبلیغ.ذوق و حس و حال ایده پرداز رو میرسونه این نوع نوشتار.(شامل ادبیات فاخر هم میشه.این نکته رو داشته باشیم.پردازش زیاده.بیشتر ب بخش فلسفیش چسبیده تا بخش پیرنگی)
2.یک نوع ک هم ک اومدم اون بالا برات نوشتم.هانسون هان لاین!این هم میشه گفت ی نوع علمی تخیلی نویسیه.
3.ی حالت واسطه.وابستگی.بین چند تا چیز مختلف.مثلا دوتا عاشق ک نمیتونن به هم برسن چون پدر دختره میگه باید بری سیاره ی ایکس برای من فلان چیزو بیاری تا من بزارم رو دستگاه مبدلم و بتونم انرژی صوتی رو تولید کنم ک بتونه منو جاب جا کنه.نصف داستان توی ی داستان واعقی جلو میره و فانتزی میشه.نصف دیگش میشه وحشتناک چون اون عاشقه تو راه مثلا ممکنه ب ی موجود مثل کینه برخورد کنه و مجبور باشه با سلاح جنگ ستارگان اونو بکشه و در این بین هم از عشق اون دختره داره میسوزه.خوب این چیه!؟!؟؟!.ده تا چیز باهم قاطیه.من خواننده باید بشینم اینقد بخونم تا بفهمم کدوم بر کدوم قالبه.بعد اونو بگیرم ژانر داستانم.و در اون حد ازش توقع داشته باشم و بدونم از این داستان چی میخوام.
از این بگذریم.به من ثابت شد ک علمی تخیلی نیست.گمانه زن نیست.فکر نمیکنم جریان اصلی باشه(یکی از ویژگی های جریان اصلی اینه ک خیلی خواننده داشته باشه.مثلا من میگم هری پاتر هم جریان اصلیه(چون من بابا خواننده داشتن هم منتقد زیاد داشته و هم اظهار نظر کننده و هم فن)و هم گمانه زنه.جادوئیه.تخیلی هست ولی علمی نیست.و فانتزیه.فانتزی جادوئی.)اینو دیگه خودت ببین.خوانندت اومده خونده؟زیاد بودن؟نظر داده؟ بسم الله یدونه ویژگی جریان رو داری.ی نکته ی دیگه ی جریان اینه که گمانه زنو زیر پا میزاره!فوق العاده ضدو نقیض دارن.من تو داستان تو فرضو بر این میزارم ک علمو تخیلی بوده و باید توصیفات رو ب کار میبری شخصیت پردازی ب اندازه کافی میککردی(نکردی.)و حالا میام نقضش میکنم.میگم ن من باید درمورد ی چیز دیگه شخصیت پردازی کنم(ّرای مثال زندگی شخصی کرکتر) و کلا یک دهم اونموقع میپردازم ب پیزنگ.خوب ضدو نقیض شد.من میتونم بگم علمی تخیلیه؟هم اره هم ن.واسطه.وسط.
حالا من اینجا متاسفانه ن توصیفات کای رو میبینم ک بخوام ضدش برم.ن چیز دیگه ایی رو.پس جریان هم نیست.
فاخر هم کلا بیخیالش.تو کار کتابه اون ن ی داستان کوتاه.و اینکه اونایی ک فاخر مینویسن بیشتر فلسفیه و داستان زیاد محسوب نمیشه.پس از کار من میاد بیرون.چون من ی داستان دارم.
حالا.من ب ی نتیجه ایی رسیدم.ک در نظر بگیرم داستان تو رئاله.اثباتشم میکنم.دفاعیات من:
شاید مثلا قوانین رئال نویسی رو رعایت نکرده باشه.ولی از نظر واقع گرایی واقع گراس.بورینگ هست.صد در صد.منکرش نیستم.پس نمیگم ک داستان رئال خیلی جذاب میتونه باشه.این ی داستان رئال بود.برای من ک افتضاح بود.چرا رئاله(دلالت بر مووضوع و اکسیون کرکتر ها)خوب .ببین اول میرم سراغ خود اصلی ترین کرکتر.ی دانشمند.ی ادم مخترع.کسی ک ی چزی رو اختراع کرده.این غیر واقع گراس؟خیر نیست.خوب.میرم سراغ ابزار کنش.ربات.رباتی ک دارای هوش مصنوعی هم هست و ی جور برنامه ریزیش ایراد پیدا کرده.غیر واقعیه؟خیر نیست.ممکنه برنامه ریزی به هم بخوره.طبیعیه.یا اینکه مثلا ی ربات هوش مصنوعی داشته باشه و هر غلطی ک میخواد بکنه.خوب؟مگه چیه؟ها؟ما ی ربات داریم تو امریکا.نمیدونم اخبار دیدین یا ن.فرد غیر عادی سیاه پوست رو تو نیویورک اگه اشتباه نکنم کشت!خوب؟این چی رو نشون میده/اینکه ی الگوریتم ب این ربات دادن.پس در نتیجه با اون کار میکنه.داستان ماهم همینطوره.نویسنده اشاره کرده ک من بهش گفتم تبر فلان جاست.و اونم رفت برش داشت.چرا؟چون برنامه داشته براش الگوریتم نوشته هوش مصنوعی داره!پس.از این نظر ثابت کردم.بریم سراغ پایه.
نمیدونم دقیقا اینجا میتونم بگم این داستان پلاته یا ن.اصن نمیخوام ب پیرنگ بپردازم.فقط میخوام در نظر بگیرم و ب خودم بقبولونم ک پلاته تا بتونم با رئال بسنجمش.نتیجه گیری نداره.طرح داره.نقطه اوج نداره،داشته باشه فوق ضعیف.بحران نداره.شاید ترس مخترع.و اشتباهات مرتکب شدش.میدونی جریان این ضعیف بودنش مثه باریکه ی نوری میمونه ک میخواد ی قصر تاریک رو روشن کنه.در این حد.جدال نداره.شاید جنگ رباتی.جنگ رباتی!؟خیلی واژه ی نامناسبی هست..جایگزینی براش ندارم ولی اشاره میکنم ب قسمتی ک رباته فلان و فلان و فلانو سمتش پرت میکنه.همه چی ضعیف بود ولی بود.پس در نتیجه.علت معلول میره جلو. حداقل درشت ترین چیزی ک من میبینم اینه: علت:حواس پرتی مخترع.معلول:تبدیل ربات ب ی هیولا (بر فرض مثال) اینم از این.اثبات دوم برای رئال.
خوب.اقا مثلا شما میگی ک این اتفاقاتی ک داره میفته خیلی عجیبه!طبیعی نیست!من برات ثابت کردم.بر فرضم ک تو قبول کردی.دور و بر تو ممکنه ی مخترع با ی ربات هوش مصنوعی وجود نداشته باشه ولی هست.وقتی هم هست پس میتونه فراگیر و محتمل بشه.قابلیتشو داره.بالا مثال زدم.فکرنمیکنم اظهار نظری در این مورد باشه.چون دلیل زنده برات اوردم.ربات ادم کش امریکایی.
رئاله.فضا و مکان شدیدا مهمه تو این سبک نوشتار.داره؟داره!شما خط اول دوم داستانو بخون.تیکه های فلان چیز در فضای خانه بخش شد.اینا هاش.این مکان منو بیان کرده.خوب.پس زمینه ی من معلومه.من توی خونه هستم.ی ویترین هم دارم ک پر از جایزه هامه.و از هر لحظه ی فرارم از دست این ربات دیوانه دارم اطلاعات میدم.در این لحظه من تو اتاقم و پشت میزم ولو شدم.در اون لحظه من توی اتاق دیگرم ایتاسدم و دارم ویترینمو نگاه میکنم.در لحظه ی بعد مثلا من کنج اتاق خوابمم و دارم ب رباتی نگا میکنم ک داره هی ب سمت من میاد و منو میخواد با اون تبر بکشه.اینم از فضا و زمینه.س دلیل برای رئال بودنش وجود داره پس.
خط سیری هم داره.این نکته رو یادم رفت بگم.ایانم مهمه.و باید از هر لحظه ی درکی از مککان ب خواننده بده.خوب من درک میکنم!چون گگفته مثلا چند لحظه بعد.بعد رفتم ب فلان جا.خوب.من این لحظات رو جایگزین میکنم با داده های ذهن خودم.ی ربات چقددر میتونه سرعت داشته باشه؟من چقد میتونم تو اون لحظه سریع باشم؟چقد زمان من میره؟من تصور میکنم ک مثلا 8 دیقه طول میکشه تا رباته بیاد ب سمت من و بزنه منو با تبر بکشه.خوب.اینم شد سیر زمانی.4 دلیل.
هیم... اخر و عاقبت هم باید داشته باشم و داستانم هم گنگ نباشه و واضح و شفاف باشه.خوب هست.بعضی از دوستان اینجا و جاهای دیگه هم تو نظرشون اشاره کرد ک بله برای من قابل لمس بود حتی.پس شفاف ک هیچ قابل لمسم بوده.این اخره شفافیت و واضح بودنه.پس من ی فاکتور میگیرم از شفافیت و بیخیال و اینا.حالا میرم سراغ اخر و عاقبت.دارم؟دارم.رباتی ک خیلی ناگهانی و خیلی مصنوعی ک شدیدا ضعف نویسنده رو نشون میده استاد و اخرشم مخترع رفت ک تنبیهش کنه.اینم از اخرو عاقبتم.ولی ولی ولی هدف نداشت.داستان بدون هردف ب چ دردی میخوره؟ب قول یکی از دوستان من ی چیزی میخونم ک ازش ی چیزی یاد بگیرم.ب شخصه ن من چیزی میخونم ک بهم حال بده و خوشم بیاد ازش.ولی این چی؟غیر از کسل کننده بودنش حال نداد ک هیچی نتیجه هم نگرفتم.اصن من چرا ین داستانو خوندم؟
رئال روزمره نویسیه.مثه ی داستان خیلی محاوره ای و عامیانه.گفتوگوی منو دوستم.دوستم ی داستان برای من نقل میکنه.منم گوش میدم.دایلوگ و تمام حرفا محاورس.این واقعیه.ی تیکه مثال میزنم:این گندی ک زدی رو جمعش میکنی!خوب.این دقیقا مثل ی حرفیه ک مثلا مامانم ب من میزنه:این اتاقت رو تمیز میکنی!.امری.محاوره ایی.و واقعی.عامیانه و راحت.مثلا نویسنده اگه میتونشت:ای ربات!این اشتباه خیلی بدتان را باید ب نحو احسنت تصحیح کنید و از انجام دوباره ی این کار باید پرهیز کنید!خوب.من میام با رباتم اینطوری حرف بزنم ؟ن.پس ی پوئن مثبت برای رئال بودن!
چند وقت پیش ی مقاله خوندم.فکر میکنم از سایت شگفتزار بود.یا اینکه از کتابخوانه ی مجازی بود.یا اینکه از مجله ی رهگذر.یکی از این سه تا.میگفت داستان رئال باید تو زمینه ایی باشه ک خیلی جامعه ی متسط رو نشون بده.یه عده ادم متوسط.ی جای متوسط.ی زندگی متوسط.خب.اینو داشته باشیم. از ی نظر دیگه گفتم رئال ساده و بدون پیرایه و محتمله.خوب.شما ی مخترع خیلی متوسط رو تصور کن.حالا متوسط سطح بالا.ک ی ربات داره!ی ربات رو باهوش مصنوعی ساخته!ینی چی؟!ینی این همه قطعات این همه توانایی این همه خرج!من از شما میپرسم.ایا در توان ی ادم سطح متوسط هست ک چنین چیزی رو بسازه و اصن توانایی خریدشو داشته باشه؟و ایا اصن ی ادم متوسط ی قوری عتیقه ی خیلی باارزش داره؟شاید داشته باشه.ولی من جای ادم متوسط یا فقیر(رئال رو بیشتر دز سطح جامعه ی پائین در نظر بگیرین)میرم اون قوری عتیقه رو میفروشم خرج خودمو در میارم.پس.ی اصل رو خط زد.یک دلیل برای نفی رئال بودن.
ی مورد هست درمورد کارکرد ها.من اونو دقیقا الان یادم نیست.و نمیتونم از نظر کارکردی نقدش کنم.میتونم بگم این بخش رو یادم رفته.و براش مثالی هم ندارم ک بتونم توجیهتون کنم.پس میزارمش کنار.
ی بخش دیگه هم هست.بحث درمورد راوی این نوع داستان.داستانای رئال ک از نظر من طرح باز دارن.ب نگرش باز هم نیاز دارن.سر ی داستان رئال باید زیاد فکر کنی.بفهمی چی میخواد بهت بگه.این ی مورد.پس از نظر راوی ...هیم.هیم.هیم.هیم.نباید همه چی برای شما فاش بشه.بتونی خودت داستانو بگیری ب بازی و همه چیشو در بیاری.راوی همه چیتو بهت نگه.پس دانای کل نامحدود نمیخواد.باید محدود باشه.این داستان. راوی این داستان محدوده.ولی ناشیه.بلد نیست.ضعیفه و نمیتونه منو ب تفکر وا داره.پس بدرد نمیخوره.اینو ضعف محسوب میکنم.و ب این کار ندارم ک قانونه ک محدود باشه اینم محدوده خوب پس چرا ضعفه؟دلیلشو بالا گفتم.چون باید باید باید منو ب تفکر وا داره.تا اینجا دوباره تونستم از نهوه ی رئالش ایراد بگیرم.
شخصیت پردازی هم هست.ببین.اگر داستانت علمی تخیلی بود.باشه اشکالی نداره.شخصیت پردازیت ضعیف باشه.زیاد موردی نداره.اقا داستان من علمی تخیلیه.اینقد اون نوینسده میاد درمورد اطراف و انواع چیزایی ک میبینه حرف میزنه ک یادش میره شخصیت پردازی کنه.این نمونه ی اول ی نویسنده.ی نویسنده هم هست میاد میگه من فلان چیزو فلان چیزو ک دیدم خوشم اومد میاد برای خودش اون قسمت تخیلیشو توصیف میکنه.میاد مثلا ی سفینه ایی رو میگه ک مثلا با استفاده از صوت حرکت میکنه.من خوشم اومد ازش.من از ایجاش خوشم نیومد چون اینطوریه و شلوغه و من چیزای شلوغ دوس ندارم برای مثال.اینطوری نویسنده رفته رفته شناسمنامه ی علاقیات و خود شخصیت رو میده دست خواننده.ولی این داستان.اقا جان من!این مخترعه کیه؟میتونه بابای من باشه میتونه جیمز کلارک باشه میتونه اصن یکی از بچه های سایت باشه.چرا ی مشخصات ندادی؟اونم رئاااال!هدف بزرگ سطح بالا اطراف رو در نظر بگیر بنویس ادامه دار برو جلو اینکار بن بعد خود کارکتر ایکسه و مجهول.اینم من باب شخصیت پردازی.ضعیف.
با توجه ب کلیت داستان.میبینم.ک من دلایلم برای رئال بودنش خیلی بیشتر از رئال نبودنشه.پس من نتیجه میگیرم این داستان من ی داستان رئله ولی به شدت ضعیف.از پایه ضعیفه.
خسته نباشی (:
+دوستان اگه میشه بیاین بحث هارو باز کنیم و باهم سر نقطه نظرهامون ب بحث بپردازیم.خیلی برای نویسنده هم خوب میشه.مرسی
خسته نباشید اول.دوم اینکه عذر میخوام اگه جایی توی نظرم کاستی موجود بود.هنوز مونده تا بتونم در جهت پویایی نویسنده چیزی بنویسم.و کلا عذر خواهی.
ممنون ک نوشتی سوم.و اینکه داستانت افتضاح بود (گفته بودم بت)
اقا از همین الان بگم زیاده.صد درصد حوصلت سر میره ک نباید بره ولی باز میکنم بدونی ک اینطوری متوجه بشی بی سبک نویسی تیرت ب هدف ک هیچی ب بیست کیلومتری هدفم نمیخوره.ده بارم گفتم اول داستانتن اسپم نزنید.چ صیغه اییه اخه؟داستانی ک نوشتی در اختیار منه خواننده قرار دادی باید اینقد در سطح قابل قبولی باشه ک دیگه عذر بهانه ی قبل از داستان نخواد.
اقا ما س نوع ادبیات کلی داریم.کاری ب دوتای دیگه ندارم میرسم ب ژانری.شامل علمی تخیلی فانتزی وحشت.داستان شما.اگه 200 سال پیش نوشته میشد میتونستم بگم علمی تخیلیه.علمی تخیلی ینی داستانی ک از ریشه ی چیز متفاوت رو پایه گذاری کنی.علمو از توش بکشی بیرون داستانت از هم بپاشه.علم بشه بستر محتوا و تخیل بیاد روش.چیز ثابت نشده.چیز فوق باور.چیز غیر منطقی.مثل داستان همه ی شما زامبی ها ی رابرت هانسون هان لاین.یکی از سه غول علمی تخیلی.(ب همه معرفی میکنم برن بخونن داستاناشو)این جناب نویسنده ی داستان داره ب نام خط زندگی.خط زندگی محشره.اخرشه.اومده چیکار کرده(دارم بهت نشون میدم علمی تخیلی چطوریه)زمینه ساخته.با ی دایلوگ فکر میکنم شرو کرده.بعد مکانو اورده.ی جای تقریبا مهم و ثابت.بعد کرکترو اورده.ی گرد همایی از کلی ادم مهم و سر شناس.و این دانشمند ماهم اون وسط داره همرو میبره زیر سوال و با نظریه ی علمی خودش میاد و زمان مرگتو برات میگه.(ی پرانتز باز میکنم.ببین.اومده ی ارزوی دیرینه رو شرح داده!یاروی نویسنده اینقد قدره ک اومده علمو گذاشته کف رفته روش نشسته برات نقاشی کشیده و دستگاه زمان مرگ رو به بهترین نحوی ک فکر میکنی رو پرده ی ذهنت کشیده.بخون میفهمی چی میگم)میگه.من میتونم حتی زمان مرگتم بگم.بیا این ی دستگاهه ک من دارم.علمو توش اورده.میگه الکتریسیته تمام زندگیه.من اومدم ب روش اون برات دستگاه ساختم.بهت میگم کی میمیری.همون موقع مردی.مطمئن باش!ب دقیقه ب ساعت ب سال!از اینا میگذرمو و اخرشم مخترع مارو میکشن و داستان تموم میشه.ببین.روش نوشتن علمی تخیلی اینه.قسمت قسمتشو نگا کن.مکان داره.شخصیت پردازی داره.فضاسازی داره.زمینه محوره.متفاوته.علم توش داره.و همه چیزو با تخیل ب هم ربط داده.
از نظر من علمی تخیلی س دستس:
1.نویسنده میاد مینویسه.میخواد ایدشو بیاره تو چشم.میخواد ایدشو بنویسه و صرفا و صرفا داره تبلیغ میکنه.ی روش تبلیغاتی.تو ی دیالوگ میاره مثلا(مثال از سایت شگفتزار مبحث گمانه زن؟فکر میکنم.)من دارم با دوستم صحبت میکنم.دوستم بی پرده میاد بمن میگه فلان چیز چ خبر.منم میام برات اجزای دیز ریز تمام سراپا تمام ساختارشو برات مینویسم.میگمو میگمو میگمو دوستمم اونجا فقط یا تحسینم میکنه یا میگه اوکی بعدش.مثه همین اگهی های تبلیغاتی.بهش میگن روش.چیز.اسم جالبی داره.ایدئولوژیک!بهش میگن ایدئولوژیک ک فقط و فقط توضیحه.از مثلا پیچش گرفته تا نیرویی ک باهاش کار میکنه.مهم اینه ک علمیه.و تخیلم داره.سرتاپای گفتار و نوشتارش تخیلیه.پس علمی تخیلی.ولی ن اصولا یک داستان.یک تبلیغ.ذوق و حس و حال ایده پرداز رو میرسونه این نوع نوشتار.(شامل ادبیات فاخر هم میشه.این نکته رو داشته باشیم.پردازش زیاده.بیشتر ب بخش فلسفیش چسبیده تا بخش پیرنگی)
2.یک نوع ک هم ک اومدم اون بالا برات نوشتم.هانسون هان لاین!این هم میشه گفت ی نوع علمی تخیلی نویسیه.
3.ی حالت واسطه.وابستگی.بین چند تا چیز مختلف.مثلا دوتا عاشق ک نمیتونن به هم برسن چون پدر دختره میگه باید بری سیاره ی ایکس برای من فلان چیزو بیاری تا من بزارم رو دستگاه مبدلم و بتونم انرژی صوتی رو تولید کنم ک بتونه منو جاب جا کنه.نصف داستان توی ی داستان واعقی جلو میره و فانتزی میشه.نصف دیگش میشه وحشتناک چون اون عاشقه تو راه مثلا ممکنه ب ی موجود مثل کینه برخورد کنه و مجبور باشه با سلاح جنگ ستارگان اونو بکشه و در این بین هم از عشق اون دختره داره میسوزه.خوب این چیه!؟!؟؟!.ده تا چیز باهم قاطیه.من خواننده باید بشینم اینقد بخونم تا بفهمم کدوم بر کدوم قالبه.بعد اونو بگیرم ژانر داستانم.و در اون حد ازش توقع داشته باشم و بدونم از این داستان چی میخوام.
از این بگذریم.به من ثابت شد ک علمی تخیلی نیست.گمانه زن نیست.فکر نمیکنم جریان اصلی باشه(یکی از ویژگی های جریان اصلی اینه ک خیلی خواننده داشته باشه.مثلا من میگم هری پاتر هم جریان اصلیه(چون من بابا خواننده داشتن هم منتقد زیاد داشته و هم اظهار نظر کننده و هم فن)و هم گمانه زنه.جادوئیه.تخیلی هست ولی علمی نیست.و فانتزیه.فانتزی جادوئی.)اینو دیگه خودت ببین.خوانندت اومده خونده؟زیاد بودن؟نظر داده؟ بسم الله یدونه ویژگی جریان رو داری.ی نکته ی دیگه ی جریان اینه که گمانه زنو زیر پا میزاره!فوق العاده ضدو نقیض دارن.من تو داستان تو فرضو بر این میزارم ک علمو تخیلی بوده و باید توصیفات رو ب کار میبری شخصیت پردازی ب اندازه کافی میککردی(نکردی.)و حالا میام نقضش میکنم.میگم ن من باید درمورد ی چیز دیگه شخصیت پردازی کنم(ّرای مثال زندگی شخصی کرکتر) و کلا یک دهم اونموقع میپردازم ب پیزنگ.خوب ضدو نقیض شد.من میتونم بگم علمی تخیلیه؟هم اره هم ن.واسطه.وسط.
حالا من اینجا متاسفانه ن توصیفات کای رو میبینم ک بخوام ضدش برم.ن چیز دیگه ایی رو.پس جریان هم نیست.
فاخر هم کلا بیخیالش.تو کار کتابه اون ن ی داستان کوتاه.و اینکه اونایی ک فاخر مینویسن بیشتر فلسفیه و داستان زیاد محسوب نمیشه.پس از کار من میاد بیرون.چون من ی داستان دارم.
حالا.من ب ی نتیجه ایی رسیدم.ک در نظر بگیرم داستان تو رئاله.اثباتشم میکنم.دفاعیات من:
شاید مثلا قوانین رئال نویسی رو رعایت نکرده باشه.ولی از نظر واقع گرایی واقع گراس.بورینگ هست.صد در صد.منکرش نیستم.پس نمیگم ک داستان رئال خیلی جذاب میتونه باشه.این ی داستان رئال بود.برای من ک افتضاح بود.چرا رئاله(دلالت بر مووضوع و اکسیون کرکتر ها)خوب .ببین اول میرم سراغ خود اصلی ترین کرکتر.ی دانشمند.ی ادم مخترع.کسی ک ی چزی رو اختراع کرده.این غیر واقع گراس؟خیر نیست.خوب.میرم سراغ ابزار کنش.ربات.رباتی ک دارای هوش مصنوعی هم هست و ی جور برنامه ریزیش ایراد پیدا کرده.غیر واقعیه؟خیر نیست.ممکنه برنامه ریزی به هم بخوره.طبیعیه.یا اینکه مثلا ی ربات هوش مصنوعی داشته باشه و هر غلطی ک میخواد بکنه.خوب؟مگه چیه؟ها؟ما ی ربات داریم تو امریکا.نمیدونم اخبار دیدین یا ن.فرد غیر عادی سیاه پوست رو تو نیویورک اگه اشتباه نکنم کشت!خوب؟این چی رو نشون میده/اینکه ی الگوریتم ب این ربات دادن.پس در نتیجه با اون کار میکنه.داستان ماهم همینطوره.نویسنده اشاره کرده ک من بهش گفتم تبر فلان جاست.و اونم رفت برش داشت.چرا؟چون برنامه داشته براش الگوریتم نوشته هوش مصنوعی داره!پس.از این نظر ثابت کردم.بریم سراغ پایه.
نمیدونم دقیقا اینجا میتونم بگم این داستان پلاته یا ن.اصن نمیخوام ب پیرنگ بپردازم.فقط میخوام در نظر بگیرم و ب خودم بقبولونم ک پلاته تا بتونم با رئال بسنجمش.نتیجه گیری نداره.طرح داره.نقطه اوج نداره،داشته باشه فوق ضعیف.بحران نداره.شاید ترس مخترع.و اشتباهات مرتکب شدش.میدونی جریان این ضعیف بودنش مثه باریکه ی نوری میمونه ک میخواد ی قصر تاریک رو روشن کنه.در این حد.جدال نداره.شاید جنگ رباتی.جنگ رباتی!؟خیلی واژه ی نامناسبی هست..جایگزینی براش ندارم ولی اشاره میکنم ب قسمتی ک رباته فلان و فلان و فلانو سمتش پرت میکنه.همه چی ضعیف بود ولی بود.پس در نتیجه.علت معلول میره جلو. حداقل درشت ترین چیزی ک من میبینم اینه: علت:حواس پرتی مخترع.معلول:تبدیل ربات ب ی هیولا (بر فرض مثال) اینم از این.اثبات دوم برای رئال.
خوب.اقا مثلا شما میگی ک این اتفاقاتی ک داره میفته خیلی عجیبه!طبیعی نیست!من برات ثابت کردم.بر فرضم ک تو قبول کردی.دور و بر تو ممکنه ی مخترع با ی ربات هوش مصنوعی وجود نداشته باشه ولی هست.وقتی هم هست پس میتونه فراگیر و محتمل بشه.قابلیتشو داره.بالا مثال زدم.فکرنمیکنم اظهار نظری در این مورد باشه.چون دلیل زنده برات اوردم.ربات ادم کش امریکایی.
رئاله.فضا و مکان شدیدا مهمه تو این سبک نوشتار.داره؟داره!شما خط اول دوم داستانو بخون.تیکه های فلان چیز در فضای خانه بخش شد.اینا هاش.این مکان منو بیان کرده.خوب.پس زمینه ی من معلومه.من توی خونه هستم.ی ویترین هم دارم ک پر از جایزه هامه.و از هر لحظه ی فرارم از دست این ربات دیوانه دارم اطلاعات میدم.در این لحظه من تو اتاقم و پشت میزم ولو شدم.در اون لحظه من توی اتاق دیگرم ایتاسدم و دارم ویترینمو نگاه میکنم.در لحظه ی بعد مثلا من کنج اتاق خوابمم و دارم ب رباتی نگا میکنم ک داره هی ب سمت من میاد و منو میخواد با اون تبر بکشه.اینم از فضا و زمینه.س دلیل برای رئال بودنش وجود داره پس.
خط سیری هم داره.این نکته رو یادم رفت بگم.ایانم مهمه.و باید از هر لحظه ی درکی از مککان ب خواننده بده.خوب من درک میکنم!چون گگفته مثلا چند لحظه بعد.بعد رفتم ب فلان جا.خوب.من این لحظات رو جایگزین میکنم با داده های ذهن خودم.ی ربات چقددر میتونه سرعت داشته باشه؟من چقد میتونم تو اون لحظه سریع باشم؟چقد زمان من میره؟من تصور میکنم ک مثلا 8 دیقه طول میکشه تا رباته بیاد ب سمت من و بزنه منو با تبر بکشه.خوب.اینم شد سیر زمانی.4 دلیل.
هیم... اخر و عاقبت هم باید داشته باشم و داستانم هم گنگ نباشه و واضح و شفاف باشه.خوب هست.بعضی از دوستان اینجا و جاهای دیگه هم تو نظرشون اشاره کرد ک بله برای من قابل لمس بود حتی.پس شفاف ک هیچ قابل لمسم بوده.این اخره شفافیت و واضح بودنه.پس من ی فاکتور میگیرم از شفافیت و بیخیال و اینا.حالا میرم سراغ اخر و عاقبت.دارم؟دارم.رباتی ک خیلی ناگهانی و خیلی مصنوعی ک شدیدا ضعف نویسنده رو نشون میده استاد و اخرشم مخترع رفت ک تنبیهش کنه.اینم از اخرو عاقبتم.ولی ولی ولی هدف نداشت.داستان بدون هردف ب چ دردی میخوره؟ب قول یکی از دوستان من ی چیزی میخونم ک ازش ی چیزی یاد بگیرم.ب شخصه ن من چیزی میخونم ک بهم حال بده و خوشم بیاد ازش.ولی این چی؟غیر از کسل کننده بودنش حال نداد ک هیچی نتیجه هم نگرفتم.اصن من چرا ین داستانو خوندم؟
رئال روزمره نویسیه.مثه ی داستان خیلی محاوره ای و عامیانه.گفتوگوی منو دوستم.دوستم ی داستان برای من نقل میکنه.منم گوش میدم.دایلوگ و تمام حرفا محاورس.این واقعیه.ی تیکه مثال میزنم:این گندی ک زدی رو جمعش میکنی!خوب.این دقیقا مثل ی حرفیه ک مثلا مامانم ب من میزنه:این اتاقت رو تمیز میکنی!.امری.محاوره ایی.و واقعی.عامیانه و راحت.مثلا نویسنده اگه میتونشت:ای ربات!این اشتباه خیلی بدتان را باید ب نحو احسنت تصحیح کنید و از انجام دوباره ی این کار باید پرهیز کنید!خوب.من میام با رباتم اینطوری حرف بزنم ؟ن.پس ی پوئن مثبت برای رئال بودن!
چند وقت پیش ی مقاله خوندم.فکر میکنم از سایت شگفتزار بود.یا اینکه از کتابخوانه ی مجازی بود.یا اینکه از مجله ی رهگذر.یکی از این سه تا.میگفت داستان رئال باید تو زمینه ایی باشه ک خیلی جامعه ی متسط رو نشون بده.یه عده ادم متوسط.ی جای متوسط.ی زندگی متوسط.خب.اینو داشته باشیم. از ی نظر دیگه گفتم رئال ساده و بدون پیرایه و محتمله.خوب.شما ی مخترع خیلی متوسط رو تصور کن.حالا متوسط سطح بالا.ک ی ربات داره!ی ربات رو باهوش مصنوعی ساخته!ینی چی؟!ینی این همه قطعات این همه توانایی این همه خرج!من از شما میپرسم.ایا در توان ی ادم سطح متوسط هست ک چنین چیزی رو بسازه و اصن توانایی خریدشو داشته باشه؟و ایا اصن ی ادم متوسط ی قوری عتیقه ی خیلی باارزش داره؟شاید داشته باشه.ولی من جای ادم متوسط یا فقیر(رئال رو بیشتر دز سطح جامعه ی پائین در نظر بگیرین)میرم اون قوری عتیقه رو میفروشم خرج خودمو در میارم.پس.ی اصل رو خط زد.یک دلیل برای نفی رئال بودن.
ی مورد هست درمورد کارکرد ها.من اونو دقیقا الان یادم نیست.و نمیتونم از نظر کارکردی نقدش کنم.میتونم بگم این بخش رو یادم رفته.و براش مثالی هم ندارم ک بتونم توجیهتون کنم.پس میزارمش کنار.
ی بخش دیگه هم هست.بحث درمورد راوی این نوع داستان.داستانای رئال ک از نظر من طرح باز دارن.ب نگرش باز هم نیاز دارن.سر ی داستان رئال باید زیاد فکر کنی.بفهمی چی میخواد بهت بگه.این ی مورد.پس از نظر راوی ...هیم.هیم.هیم.هیم.نباید همه چی برای شما فاش بشه.بتونی خودت داستانو بگیری ب بازی و همه چیشو در بیاری.راوی همه چیتو بهت نگه.پس دانای کل نامحدود نمیخواد.باید محدود باشه.این داستان. راوی این داستان محدوده.ولی ناشیه.بلد نیست.ضعیفه و نمیتونه منو ب تفکر وا داره.پس بدرد نمیخوره.اینو ضعف محسوب میکنم.و ب این کار ندارم ک قانونه ک محدود باشه اینم محدوده خوب پس چرا ضعفه؟دلیلشو بالا گفتم.چون باید باید باید منو ب تفکر وا داره.تا اینجا دوباره تونستم از نهوه ی رئالش ایراد بگیرم.
شخصیت پردازی هم هست.ببین.اگر داستانت علمی تخیلی بود.باشه اشکالی نداره.شخصیت پردازیت ضعیف باشه.زیاد موردی نداره.اقا داستان من علمی تخیلیه.اینقد اون نوینسده میاد درمورد اطراف و انواع چیزایی ک میبینه حرف میزنه ک یادش میره شخصیت پردازی کنه.این نمونه ی اول ی نویسنده.ی نویسنده هم هست میاد میگه من فلان چیزو فلان چیزو ک دیدم خوشم اومد میاد برای خودش اون قسمت تخیلیشو توصیف میکنه.میاد مثلا ی سفینه ایی رو میگه ک مثلا با استفاده از صوت حرکت میکنه.من خوشم اومد ازش.من از ایجاش خوشم نیومد چون اینطوریه و شلوغه و من چیزای شلوغ دوس ندارم برای مثال.اینطوری نویسنده رفته رفته شناسمنامه ی علاقیات و خود شخصیت رو میده دست خواننده.ولی این داستان.اقا جان من!این مخترعه کیه؟میتونه بابای من باشه میتونه جیمز کلارک باشه میتونه اصن یکی از بچه های سایت باشه.چرا ی مشخصات ندادی؟اونم رئاااال!هدف بزرگ سطح بالا اطراف رو در نظر بگیر بنویس ادامه دار برو جلو اینکار بن بعد خود کارکتر ایکسه و مجهول.اینم من باب شخصیت پردازی.ضعیف.
با توجه ب کلیت داستان.میبینم.ک من دلایلم برای رئال بودنش خیلی بیشتر از رئال نبودنشه.پس من نتیجه میگیرم این داستان من ی داستان رئله ولی به شدت ضعیف.از پایه ضعیفه.
خسته نباشی (:
+دوستان اگه میشه بیاین بحث هارو باز کنیم و باهم سر نقطه نظرهامون ب بحث بپردازیم.خیلی برای نویسنده هم خوب میشه.مرسی
:39:
هممم فکر کنم یه چیزایی فهمیدم.
خسته نباشید اول.دوم اینکه عذر میخوام اگه جایی توی نظرم کاستی موجود بود.هنوز مونده تا بتونم در جهت پویایی نویسنده چیزی بنویسم.و کلا عذر خواهی.
ممنون ک نوشتی سوم.و اینکه داستانت افتضاح بود (گفته بودم بت)
اقا از همین الان بگم زیاده.صد درصد حوصلت سر میره ک نباید بره ولی باز میکنم بدونی ک اینطوری متوجه بشی بی سبک نویسی تیرت ب هدف ک هیچی ب بیست کیلومتری هدفم نمیخوره.ده بارم گفتم اول داستانتن اسپم نزنید.چ صیغه اییه اخه؟داستانی ک نوشتی در اختیار منه خواننده قرار دادی باید اینقد در سطح قابل قبولی باشه ک دیگه عذر بهانه ی قبل از داستان نخواد.
اقا ما س نوع ادبیات کلی داریم.کاری ب دوتای دیگه ندارم میرسم ب ژانری.شامل علمی تخیلی فانتزی وحشت.داستان شما.اگه 200 سال پیش نوشته میشد میتونستم بگم علمی تخیلیه.علمی تخیلی ینی داستانی ک از ریشه ی چیز متفاوت رو پایه گذاری کنی.علمو از توش بکشی بیرون داستانت از هم بپاشه.علم بشه بستر محتوا و تخیل بیاد روش.چیز ثابت نشده.چیز فوق باور.چیز غیر منطقی.مثل داستان همه ی شما زامبی ها ی رابرت هانسون هان لاین.یکی از سه غول علمی تخیلی.(ب همه معرفی میکنم برن بخونن داستاناشو)این جناب نویسنده ی داستان داره ب نام خط زندگی.خط زندگی محشره.اخرشه.اومده چیکار کرده(دارم بهت نشون میدم علمی تخیلی چطوریه)زمینه ساخته.با ی دایلوگ فکر میکنم شرو کرده.بعد مکانو اورده.ی جای تقریبا مهم و ثابت.بعد کرکترو اورده.ی گرد همایی از کلی ادم مهم و سر شناس.و این دانشمند ماهم اون وسط داره همرو میبره زیر سوال و با نظریه ی علمی خودش میاد و زمان مرگتو برات میگه.(ی پرانتز باز میکنم.ببین.اومده ی ارزوی دیرینه رو شرح داده!یاروی نویسنده اینقد قدره ک اومده علمو گذاشته کف رفته روش نشسته برات نقاشی کشیده و دستگاه زمان مرگ رو به بهترین نحوی ک فکر میکنی رو پرده ی ذهنت کشیده.بخون میفهمی چی میگم)میگه.من میتونم حتی زمان مرگتم بگم.بیا این ی دستگاهه ک من دارم.علمو توش اورده.میگه الکتریسیته تمام زندگیه.من اومدم ب روش اون برات دستگاه ساختم.بهت میگم کی میمیری.همون موقع مردی.مطمئن باش!ب دقیقه ب ساعت ب سال!از اینا میگذرمو و اخرشم مخترع مارو میکشن و داستان تموم میشه.ببین.روش نوشتن علمی تخیلی اینه.قسمت قسمتشو نگا کن.مکان داره.شخصیت پردازی داره.فضاسازی داره.زمینه محوره.متفاوته.علم توش داره.و همه چیزو با تخیل ب هم ربط داده.
از نظر من علمی تخیلی س دستس:
1.نویسنده میاد مینویسه.میخواد ایدشو بیاره تو چشم.میخواد ایدشو بنویسه و صرفا و صرفا داره تبلیغ میکنه.ی روش تبلیغاتی.تو ی دیالوگ میاره مثلا(مثال از سایت شگفتزار مبحث گمانه زن؟فکر میکنم.)من دارم با دوستم صحبت میکنم.دوستم بی پرده میاد بمن میگه فلان چیز چ خبر.منم میام برات اجزای دیز ریز تمام سراپا تمام ساختارشو برات مینویسم.میگمو میگمو میگمو دوستمم اونجا فقط یا تحسینم میکنه یا میگه اوکی بعدش.مثه همین اگهی های تبلیغاتی.بهش میگن روش.چیز.اسم جالبی داره.ایدئولوژیک!بهش میگن ایدئولوژیک ک فقط و فقط توضیحه.از مثلا پیچش گرفته تا نیرویی ک باهاش کار میکنه.مهم اینه ک علمیه.و تخیلم داره.سرتاپای گفتار و نوشتارش تخیلیه.پس علمی تخیلی.ولی ن اصولا یک داستان.یک تبلیغ.ذوق و حس و حال ایده پرداز رو میرسونه این نوع نوشتار.(شامل ادبیات فاخر هم میشه.این نکته رو داشته باشیم.پردازش زیاده.بیشتر ب بخش فلسفیش چسبیده تا بخش پیرنگی)
2.یک نوع ک هم ک اومدم اون بالا برات نوشتم.هانسون هان لاین!این هم میشه گفت ی نوع علمی تخیلی نویسیه.
3.ی حالت واسطه.وابستگی.بین چند تا چیز مختلف.مثلا دوتا عاشق ک نمیتونن به هم برسن چون پدر دختره میگه باید بری سیاره ی ایکس برای من فلان چیزو بیاری تا من بزارم رو دستگاه مبدلم و بتونم انرژی صوتی رو تولید کنم ک بتونه منو جاب جا کنه.نصف داستان توی ی داستان واعقی جلو میره و فانتزی میشه.نصف دیگش میشه وحشتناک چون اون عاشقه تو راه مثلا ممکنه ب ی موجود مثل کینه برخورد کنه و مجبور باشه با سلاح جنگ ستارگان اونو بکشه و در این بین هم از عشق اون دختره داره میسوزه.خوب این چیه!؟!؟؟!.ده تا چیز باهم قاطیه.من خواننده باید بشینم اینقد بخونم تا بفهمم کدوم بر کدوم قالبه.بعد اونو بگیرم ژانر داستانم.و در اون حد ازش توقع داشته باشم و بدونم از این داستان چی میخوام.
از این بگذریم.به من ثابت شد ک علمی تخیلی نیست.گمانه زن نیست.فکر نمیکنم جریان اصلی باشه(یکی از ویژگی های جریان اصلی اینه ک خیلی خواننده داشته باشه.مثلا من میگم هری پاتر هم جریان اصلیه(چون من بابا خواننده داشتن هم منتقد زیاد داشته و هم اظهار نظر کننده و هم فن)و هم گمانه زنه.جادوئیه.تخیلی هست ولی علمی نیست.و فانتزیه.فانتزی جادوئی.)اینو دیگه خودت ببین.خوانندت اومده خونده؟زیاد بودن؟نظر داده؟ بسم الله یدونه ویژگی جریان رو داری.ی نکته ی دیگه ی جریان اینه که گمانه زنو زیر پا میزاره!فوق العاده ضدو نقیض دارن.من تو داستان تو فرضو بر این میزارم ک علمو تخیلی بوده و باید توصیفات رو ب کار میبری شخصیت پردازی ب اندازه کافی میککردی(نکردی.)و حالا میام نقضش میکنم.میگم ن من باید درمورد ی چیز دیگه شخصیت پردازی کنم(ّرای مثال زندگی شخصی کرکتر) و کلا یک دهم اونموقع میپردازم ب پیزنگ.خوب ضدو نقیض شد.من میتونم بگم علمی تخیلیه؟هم اره هم ن.واسطه.وسط.
حالا من اینجا متاسفانه ن توصیفات کای رو میبینم ک بخوام ضدش برم.ن چیز دیگه ایی رو.پس جریان هم نیست.
فاخر هم کلا بیخیالش.تو کار کتابه اون ن ی داستان کوتاه.و اینکه اونایی ک فاخر مینویسن بیشتر فلسفیه و داستان زیاد محسوب نمیشه.پس از کار من میاد بیرون.چون من ی داستان دارم.
حالا.من ب ی نتیجه ایی رسیدم.ک در نظر بگیرم داستان تو رئاله.اثباتشم میکنم.دفاعیات من:
شاید مثلا قوانین رئال نویسی رو رعایت نکرده باشه.ولی از نظر واقع گرایی واقع گراس.بورینگ هست.صد در صد.منکرش نیستم.پس نمیگم ک داستان رئال خیلی جذاب میتونه باشه.این ی داستان رئال بود.برای من ک افتضاح بود.چرا رئاله(دلالت بر مووضوع و اکسیون کرکتر ها)خوب .ببین اول میرم سراغ خود اصلی ترین کرکتر.ی دانشمند.ی ادم مخترع.کسی ک ی چزی رو اختراع کرده.این غیر واقع گراس؟خیر نیست.خوب.میرم سراغ ابزار کنش.ربات.رباتی ک دارای هوش مصنوعی هم هست و ی جور برنامه ریزیش ایراد پیدا کرده.غیر واقعیه؟خیر نیست.ممکنه برنامه ریزی به هم بخوره.طبیعیه.یا اینکه مثلا ی ربات هوش مصنوعی داشته باشه و هر غلطی ک میخواد بکنه.خوب؟مگه چیه؟ها؟ما ی ربات داریم تو امریکا.نمیدونم اخبار دیدین یا ن.فرد غیر عادی سیاه پوست رو تو نیویورک اگه اشتباه نکنم کشت!خوب؟این چی رو نشون میده/اینکه ی الگوریتم ب این ربات دادن.پس در نتیجه با اون کار میکنه.داستان ماهم همینطوره.نویسنده اشاره کرده ک من بهش گفتم تبر فلان جاست.و اونم رفت برش داشت.چرا؟چون برنامه داشته براش الگوریتم نوشته هوش مصنوعی داره!پس.از این نظر ثابت کردم.بریم سراغ پایه.
نمیدونم دقیقا اینجا میتونم بگم این داستان پلاته یا ن.اصن نمیخوام ب پیرنگ بپردازم.فقط میخوام در نظر بگیرم و ب خودم بقبولونم ک پلاته تا بتونم با رئال بسنجمش.نتیجه گیری نداره.طرح داره.نقطه اوج نداره،داشته باشه فوق ضعیف.بحران نداره.شاید ترس مخترع.و اشتباهات مرتکب شدش.میدونی جریان این ضعیف بودنش مثه باریکه ی نوری میمونه ک میخواد ی قصر تاریک رو روشن کنه.در این حد.جدال نداره.شاید جنگ رباتی.جنگ رباتی!؟خیلی واژه ی نامناسبی هست..جایگزینی براش ندارم ولی اشاره میکنم ب قسمتی ک رباته فلان و فلان و فلانو سمتش پرت میکنه.همه چی ضعیف بود ولی بود.پس در نتیجه.علت معلول میره جلو. حداقل درشت ترین چیزی ک من میبینم اینه: علت:حواس پرتی مخترع.معلول:تبدیل ربات ب ی هیولا (بر فرض مثال) اینم از این.اثبات دوم برای رئال.
خوب.اقا مثلا شما میگی ک این اتفاقاتی ک داره میفته خیلی عجیبه!طبیعی نیست!من برات ثابت کردم.بر فرضم ک تو قبول کردی.دور و بر تو ممکنه ی مخترع با ی ربات هوش مصنوعی وجود نداشته باشه ولی هست.وقتی هم هست پس میتونه فراگیر و محتمل بشه.قابلیتشو داره.بالا مثال زدم.فکرنمیکنم اظهار نظری در این مورد باشه.چون دلیل زنده برات اوردم.ربات ادم کش امریکایی.
رئاله.فضا و مکان شدیدا مهمه تو این سبک نوشتار.داره؟داره!شما خط اول دوم داستانو بخون.تیکه های فلان چیز در فضای خانه بخش شد.اینا هاش.این مکان منو بیان کرده.خوب.پس زمینه ی من معلومه.من توی خونه هستم.ی ویترین هم دارم ک پر از جایزه هامه.و از هر لحظه ی فرارم از دست این ربات دیوانه دارم اطلاعات میدم.در این لحظه من تو اتاقم و پشت میزم ولو شدم.در اون لحظه من توی اتاق دیگرم ایتاسدم و دارم ویترینمو نگاه میکنم.در لحظه ی بعد مثلا من کنج اتاق خوابمم و دارم ب رباتی نگا میکنم ک داره هی ب سمت من میاد و منو میخواد با اون تبر بکشه.اینم از فضا و زمینه.س دلیل برای رئال بودنش وجود داره پس.
خط سیری هم داره.این نکته رو یادم رفت بگم.ایانم مهمه.و باید از هر لحظه ی درکی از مککان ب خواننده بده.خوب من درک میکنم!چون گگفته مثلا چند لحظه بعد.بعد رفتم ب فلان جا.خوب.من این لحظات رو جایگزین میکنم با داده های ذهن خودم.ی ربات چقددر میتونه سرعت داشته باشه؟من چقد میتونم تو اون لحظه سریع باشم؟چقد زمان من میره؟من تصور میکنم ک مثلا 8 دیقه طول میکشه تا رباته بیاد ب سمت من و بزنه منو با تبر بکشه.خوب.اینم شد سیر زمانی.4 دلیل.
هیم... اخر و عاقبت هم باید داشته باشم و داستانم هم گنگ نباشه و واضح و شفاف باشه.خوب هست.بعضی از دوستان اینجا و جاهای دیگه هم تو نظرشون اشاره کرد ک بله برای من قابل لمس بود حتی.پس شفاف ک هیچ قابل لمسم بوده.این اخره شفافیت و واضح بودنه.پس من ی فاکتور میگیرم از شفافیت و بیخیال و اینا.حالا میرم سراغ اخر و عاقبت.دارم؟دارم.رباتی ک خیلی ناگهانی و خیلی مصنوعی ک شدیدا ضعف نویسنده رو نشون میده استاد و اخرشم مخترع رفت ک تنبیهش کنه.اینم از اخرو عاقبتم.ولی ولی ولی هدف نداشت.داستان بدون هردف ب چ دردی میخوره؟ب قول یکی از دوستان من ی چیزی میخونم ک ازش ی چیزی یاد بگیرم.ب شخصه ن من چیزی میخونم ک بهم حال بده و خوشم بیاد ازش.ولی این چی؟غیر از کسل کننده بودنش حال نداد ک هیچی نتیجه هم نگرفتم.اصن من چرا ین داستانو خوندم؟
رئال روزمره نویسیه.مثه ی داستان خیلی محاوره ای و عامیانه.گفتوگوی منو دوستم.دوستم ی داستان برای من نقل میکنه.منم گوش میدم.دایلوگ و تمام حرفا محاورس.این واقعیه.ی تیکه مثال میزنم:این گندی ک زدی رو جمعش میکنی!خوب.این دقیقا مثل ی حرفیه ک مثلا مامانم ب من میزنه:این اتاقت رو تمیز میکنی!.امری.محاوره ایی.و واقعی.عامیانه و راحت.مثلا نویسنده اگه میتونشت:ای ربات!این اشتباه خیلی بدتان را باید ب نحو احسنت تصحیح کنید و از انجام دوباره ی این کار باید پرهیز کنید!خوب.من میام با رباتم اینطوری حرف بزنم ؟ن.پس ی پوئن مثبت برای رئال بودن!
چند وقت پیش ی مقاله خوندم.فکر میکنم از سایت شگفتزار بود.یا اینکه از کتابخوانه ی مجازی بود.یا اینکه از مجله ی رهگذر.یکی از این سه تا.میگفت داستان رئال باید تو زمینه ایی باشه ک خیلی جامعه ی متسط رو نشون بده.یه عده ادم متوسط.ی جای متوسط.ی زندگی متوسط.خب.اینو داشته باشیم. از ی نظر دیگه گفتم رئال ساده و بدون پیرایه و محتمله.خوب.شما ی مخترع خیلی متوسط رو تصور کن.حالا متوسط سطح بالا.ک ی ربات داره!ی ربات رو باهوش مصنوعی ساخته!ینی چی؟!ینی این همه قطعات این همه توانایی این همه خرج!من از شما میپرسم.ایا در توان ی ادم سطح متوسط هست ک چنین چیزی رو بسازه و اصن توانایی خریدشو داشته باشه؟و ایا اصن ی ادم متوسط ی قوری عتیقه ی خیلی باارزش داره؟شاید داشته باشه.ولی من جای ادم متوسط یا فقیر(رئال رو بیشتر دز سطح جامعه ی پائین در نظر بگیرین)میرم اون قوری عتیقه رو میفروشم خرج خودمو در میارم.پس.ی اصل رو خط زد.یک دلیل برای نفی رئال بودن.
ی مورد هست درمورد کارکرد ها.من اونو دقیقا الان یادم نیست.و نمیتونم از نظر کارکردی نقدش کنم.میتونم بگم این بخش رو یادم رفته.و براش مثالی هم ندارم ک بتونم توجیهتون کنم.پس میزارمش کنار.
ی بخش دیگه هم هست.بحث درمورد راوی این نوع داستان.داستانای رئال ک از نظر من طرح باز دارن.ب نگرش باز هم نیاز دارن.سر ی داستان رئال باید زیاد فکر کنی.بفهمی چی میخواد بهت بگه.این ی مورد.پس از نظر راوی ...هیم.هیم.هیم.هیم.نباید همه چی برای شما فاش بشه.بتونی خودت داستانو بگیری ب بازی و همه چیشو در بیاری.راوی همه چیتو بهت نگه.پس دانای کل نامحدود نمیخواد.باید محدود باشه.این داستان. راوی این داستان محدوده.ولی ناشیه.بلد نیست.ضعیفه و نمیتونه منو ب تفکر وا داره.پس بدرد نمیخوره.اینو ضعف محسوب میکنم.و ب این کار ندارم ک قانونه ک محدود باشه اینم محدوده خوب پس چرا ضعفه؟دلیلشو بالا گفتم.چون باید باید باید منو ب تفکر وا داره.تا اینجا دوباره تونستم از نهوه ی رئالش ایراد بگیرم.
شخصیت پردازی هم هست.ببین.اگر داستانت علمی تخیلی بود.باشه اشکالی نداره.شخصیت پردازیت ضعیف باشه.زیاد موردی نداره.اقا داستان من علمی تخیلیه.اینقد اون نوینسده میاد درمورد اطراف و انواع چیزایی ک میبینه حرف میزنه ک یادش میره شخصیت پردازی کنه.این نمونه ی اول ی نویسنده.ی نویسنده هم هست میاد میگه من فلان چیزو فلان چیزو ک دیدم خوشم اومد میاد برای خودش اون قسمت تخیلیشو توصیف میکنه.میاد مثلا ی سفینه ایی رو میگه ک مثلا با استفاده از صوت حرکت میکنه.من خوشم اومد ازش.من از ایجاش خوشم نیومد چون اینطوریه و شلوغه و من چیزای شلوغ دوس ندارم برای مثال.اینطوری نویسنده رفته رفته شناسمنامه ی علاقیات و خود شخصیت رو میده دست خواننده.ولی این داستان.اقا جان من!این مخترعه کیه؟میتونه بابای من باشه میتونه جیمز کلارک باشه میتونه اصن یکی از بچه های سایت باشه.چرا ی مشخصات ندادی؟اونم رئاااال!هدف بزرگ سطح بالا اطراف رو در نظر بگیر بنویس ادامه دار برو جلو اینکار بن بعد خود کارکتر ایکسه و مجهول.اینم من باب شخصیت پردازی.ضعیف.
با توجه ب کلیت داستان.میبینم.ک من دلایلم برای رئال بودنش خیلی بیشتر از رئال نبودنشه.پس من نتیجه میگیرم این داستان من ی داستان رئله ولی به شدت ضعیف.از پایه ضعیفه.
خسته نباشی (:
+دوستان اگه میشه بیاین بحث هارو باز کنیم و باهم سر نقطه نظرهامون ب بحث بپردازیم.خیلی برای نویسنده هم خوب میشه.مرسی
عه نظر کارشناسی ریحان 🙂
ماله منم یه بار دیگه اینجا آپ کنم پستام زیاد شه 😐
خوب اول یک نقد دست و پا شکسته ای به نثرت وارد کنیم... از اونجایی که منتقد نگارشیمون نیستن... کلا لنگ میزنیم...
مخترع نگون بخت که پشت میز صبحانه ولو شده پنهان شده بود،
ولو شده پنهان شده بود ... ببین می دونم که می خواستی از تکرار فعل جلوگیری کنی... اما جدا خیلی بد شده...
ربات که ظاهرا تعجب کرده بود و لباس زیری که از یکی از آنتن هایش آویزان مانده بود، ظاهری مضحک به او داده بود، لحظه ای متوقف شد.
خوب ببین درک می کنم که کل این جمله فقط فضا سازیه... اما باید دلنشین باشه... این جمله خیلی ناجور میزنه تو ذوق مخاطب... ربات که ظاهرا تعجب کرده بود... خوب بعد قیافه ی مضحکش چه ربطی به تعجب داره تو داری حال ربات رو توصیف میکنی و مخاطب منتظر ادامه ی حالشه چرا تعجب کرده چجوری متعجب بودنشو نشون داده... اینو باید توصیف کنی اینجا ک تو ذوق نخوره نه قیافه ی مضحکش...
اما ناگهان چشمانش لامپی اش خاموش شد
چشمان لامپی اش....
خوب سواد زیادی در نثر ندارم... اما این اشکالات خیلی بد بود که دومی البته اشکال نثر نیست ولی گفتم اینجا بگمش... ب علاوه این ک عزیز من چرا این همه از کلمه ی مخترع استفاده کردی؟ مخترع این کار را کرد... سپس مخترع آن را برداشت... و مخترع عقب رفت... نیازی نیست هی بگی مخترع که بره رو نرو ادم... نیازه جدی تا زمانی که چیزی مثل او یا مرد وجود داره... اگه از مرد استفاده می کردی حتی توصیف و فضا سازی داشت چون تا زمانی که جلو ویترین وای نستاده بود من مطمئن نبودم زنه یا مرد...
و به علاوه در آخر های داستان از فعل بود خیلی خیلی پشت هم استفاده شده بود... اصن نثرت یه ویرایش جزیی می خواد اما همون تشبیه های کمی هم که داشت خوب بود بد نبود... و طبق بقیه ی پارت های داستان من متوجه شدم که تو اتفاقن می تونی نثر خوبی داشته باشی اما نثر این داستانت به هیچ عنوان جذاب نبود... پس نثر نتونست جذب کنه...
بعدی فضا سازیه که انصافا بد نبود الی این که اصن ببخشیدا شما ربات رو توصیف نکرده بودی... تو فضا سازیت رو خوب انجام داده بودی که خیلیا نمیتونن درش بیارن... یعنی فضا سازی کرده بودی قشنگ... اما کم بود... توصیف هم همچی زیاد نبود اما همون مقدار فضا سازی و توصیفاتت خوب بودن...
دیالوگ نویس هم که والا دیالوگی نداشت به اون صورت که بخوام ازش چیی بگم... پس این هیچی...
اون ارتی که رفته بود توی خودش و داشت فکر می کرد جلوی ویترین خوب بود... اصن می دونی چیه داستانت قابل لمس وبد...
اما
اما
اما داستان فقط نباید قابل لمس باشه وگر نه منم بلدم زندگیمو بنویسم خیلی هم قابل لمسه چون واقعیته... ببین حتی رئالیسم هم که واقعیت رومی نویسه... هدف های خیلی بلندی داره... و داستان تو صرفا ی گزارش بود و هیچ هدفی رو دنبال نمی کرد در صورتی که طبق چیزایی که فهمیدم از علم و دانش و سطح سواد تفکیک ژانری افتضاحم... lمتأسفانه نشد در هیچ ژانری طبقه بندیش کرد که ریحان جان در ادامه توضیحات زیادی داده....
داستان شما بدون هیچ پرده ای میگم هیچ هدفی نداشت و در آخرش که میخوندی آدم می گفت خوب ک چی چرا اینو خوندم؟ و این بد ترین سوالیه ک ی مخاطب میتوه بعد از داستان از خودش بکنه...
و همچنین به خصوص در داستان های کوتاه شما باید به تمام چرا ها و عایا ها پاسخ بدی... اما ببخشین چرا رباته یهو از کار افتاد... به نظرم بسیار کلیشه ای بود که دقیقن تایمی که داشت طبر رو می زد مرد... یعنی از کار افتاد... می دونی چی می گم... اینا تکراری ان و الان در دنیای نویسندگی و داستان نویسی شاهد یک انقلابیم انقلاب رئالیسم که غالب شده حتی بر ادبیات گمانه زن... مردم دیگه فیکشن های خیلی دور از ذهن رو نمی خوان.. دیگه فانتزی های خیلی خیلی جادویی و غیر قابل باور نمی خونن... می دونی چی میگم؟ الان چیزی عین نغمه رو می پسندن یه فانتزی ی رئال... حتی علمی تخیلی رئال و تریلر رئال... فقط رئال باشه قسمتی ازش... قابل لامس بشه دنیا ها همین...
و شما داستانت اصلا رئال نبود و حتی توی این روال نبودنش... چون نویسنده های علمی تخیلی هم همین کارو می کننن از تشبیه استفاده میکنن مثلا چه می دونم مخترع رو یم گیرن خدا ربات باشه انسان و اینا دیگه... یا یه چیز خیلی ناجور بشه دولت بقیه مردم که اعتراض کنن که یک مضمون اجتماعی رو برسونن ولی به تمام معنا هدفی نداشتی... داشتی؟ خوب اگرم داشتی هدفت باید برای هر مخاطبی قابل لمس باشه و حداقل برای من نبود...
پی رنگتم ضعیف بود و خیلی قوی نبود... من مطئنم که نشستی یک بیو گرافی کاملا برای اون مخترعه بنویسی و شخصیت نویسی پشت داستانت داشته باشی و نشسته باشی خط داستانیشو کشیده باشی و اینا البته همه ایناب رای یک داستان کوتاه نیاز نیست اما حداقلش چرا... حداقل حداقل همه اینا لازمه... یعنی تو باید بدونی مخترعه کیه که بعدش بخوای چند تا از ویژگی هاشو برا ی من مخاطب توضیح بدی...
- می دونید به عقیده ی من خوندن نقد های دیگران توی نوشتن بهتر کمک می کنه بنا بر این اینو گذاشتم اینجا تا همه بخونن نه نویسنده عزیز
ایشون که ی بار قبلا خوندن 🙂
عه نظر کارشناسی ریحان 🙂
ماله منم یه بار دیگه اینجا آپ کنم پستام زیاد شه 😐خوب اول یک نقد دست و پا شکسته ای به نثرت وارد کنیم... از اونجایی که منتقد نگارشیمون نیستن... کلا لنگ میزنیم...
مخترع نگون بخت که پشت میز صبحانه ولو شده پنهان شده بود،
ولو شده پنهان شده بود ... ببین می دونم که می خواستی از تکرار فعل جلوگیری کنی... اما جدا خیلی بد شده...ربات که ظاهرا تعجب کرده بود و لباس زیری که از یکی از آنتن هایش آویزان مانده بود، ظاهری مضحک به او داده بود، لحظه ای متوقف شد.
خوب ببین درک می کنم که کل این جمله فقط فضا سازیه... اما باید دلنشین باشه... این جمله خیلی ناجور میزنه تو ذوق مخاطب... ربات که ظاهرا تعجب کرده بود... خوب بعد قیافه ی مضحکش چه ربطی به تعجب داره تو داری حال ربات رو توصیف میکنی و مخاطب منتظر ادامه ی حالشه چرا تعجب کرده چجوری متعجب بودنشو نشون داده... اینو باید توصیف کنی اینجا ک تو ذوق نخوره نه قیافه ی مضحکش...اما ناگهان چشمانش لامپی اش خاموش شد
چشمان لامپی اش....خوب سواد زیادی در نثر ندارم... اما این اشکالات خیلی بد بود که دومی البته اشکال نثر نیست ولی گفتم اینجا بگمش... ب علاوه این ک عزیز من چرا این همه از کلمه ی مخترع استفاده کردی؟ مخترع این کار را کرد... سپس مخترع آن را برداشت... و مخترع عقب رفت... نیازی نیست هی بگی مخترع که بره رو نرو ادم... نیازه جدی تا زمانی که چیزی مثل او یا مرد وجود داره... اگه از مرد استفاده می کردی حتی توصیف و فضا سازی داشت چون تا زمانی که جلو ویترین وای نستاده بود من مطمئن نبودم زنه یا مرد...
و به علاوه در آخر های داستان از فعل بود خیلی خیلی پشت هم استفاده شده بود... اصن نثرت یه ویرایش جزیی می خواد اما همون تشبیه های کمی هم که داشت خوب بود بد نبود... و طبق بقیه ی پارت های داستان من متوجه شدم که تو اتفاقن می تونی نثر خوبی داشته باشی اما نثر این داستانت به هیچ عنوان جذاب نبود... پس نثر نتونست جذب کنه...بعدی فضا سازیه که انصافا بد نبود الی این که اصن ببخشیدا شما ربات رو توصیف نکرده بودی... تو فضا سازیت رو خوب انجام داده بودی که خیلیا نمیتونن درش بیارن... یعنی فضا سازی کرده بودی قشنگ... اما کم بود... توصیف هم همچی زیاد نبود اما همون مقدار فضا سازی و توصیفاتت خوب بودن...
دیالوگ نویس هم که والا دیالوگی نداشت به اون صورت که بخوام ازش چیی بگم... پس این هیچی...
اون ارتی که رفته بود توی خودش و داشت فکر می کرد جلوی ویترین خوب بود... اصن می دونی چیه داستانت قابل لمس وبد...
اما
اما
اما داستان فقط نباید قابل لمس باشه وگر نه منم بلدم زندگیمو بنویسم خیلی هم قابل لمسه چون واقعیته... ببین حتی رئالیسم هم که واقعیت رومی نویسه... هدف های خیلی بلندی داره... و داستان تو صرفا ی گزارش بود و هیچ هدفی رو دنبال نمی کرد در صورتی که طبق چیزایی که فهمیدم از علم و دانش و سطح سواد تفکیک ژانری افتضاحم... lمتأسفانه نشد در هیچ ژانری طبقه بندیش کرد که ریحان جان در ادامه توضیحات زیادی داده....داستان شما بدون هیچ پرده ای میگم هیچ هدفی نداشت و در آخرش که میخوندی آدم می گفت خوب ک چی چرا اینو خوندم؟ و این بد ترین سوالیه ک ی مخاطب میتوه بعد از داستان از خودش بکنه...
و همچنین به خصوص در داستان های کوتاه شما باید به تمام چرا ها و عایا ها پاسخ بدی... اما ببخشین چرا رباته یهو از کار افتاد... به نظرم بسیار کلیشه ای بود که دقیقن تایمی که داشت طبر رو می زد مرد... یعنی از کار افتاد... می دونی چی می گم... اینا تکراری ان و الان در دنیای نویسندگی و داستان نویسی شاهد یک انقلابیم انقلاب رئالیسم که غالب شده حتی بر ادبیات گمانه زن... مردم دیگه فیکشن های خیلی دور از ذهن رو نمی خوان.. دیگه فانتزی های خیلی خیلی جادویی و غیر قابل باور نمی خونن... می دونی چی میگم؟ الان چیزی عین نغمه رو می پسندن یه فانتزی ی رئال... حتی علمی تخیلی رئال و تریلر رئال... فقط رئال باشه قسمتی ازش... قابل لامس بشه دنیا ها همین...
و شما داستانت اصلا رئال نبود و حتی توی این روال نبودنش... چون نویسنده های علمی تخیلی هم همین کارو می کننن از تشبیه استفاده میکنن مثلا چه می دونم مخترع رو یم گیرن خدا ربات باشه انسان و اینا دیگه... یا یه چیز خیلی ناجور بشه دولت بقیه مردم که اعتراض کنن که یک مضمون اجتماعی رو برسونن ولی به تمام معنا هدفی نداشتی... داشتی؟ خوب اگرم داشتی هدفت باید برای هر مخاطبی قابل لمس باشه و حداقل برای من نبود...پی رنگتم ضعیف بود و خیلی قوی نبود... من مطئنم که نشستی یک بیو گرافی کاملا برای اون مخترعه بنویسی و شخصیت نویسی پشت داستانت داشته باشی و نشسته باشی خط داستانیشو کشیده باشی و اینا البته همه ایناب رای یک داستان کوتاه نیاز نیست اما حداقلش چرا... حداقل حداقل همه اینا لازمه... یعنی تو باید بدونی مخترعه کیه که بعدش بخوای چند تا از ویژگی هاشو برا ی من مخاطب توضیح بدی...
- می دونید به عقیده ی من خوندن نقد های دیگران توی نوشتن بهتر کمک می کنه بنا بر این اینو گذاشتم اینجا تا همه بخونن نه نویسنده عزیز
ایشون که ی بار قبلا خوندن 🙂
عه این تاپیک که داشت خاک می خورد چی شد یه دفه؟
به هر حال، سو استفاده از تاپیک جهت زیاد شدن تعداد پست ها؟ نچ نچ نچ