http://7faz.com/Subject.aspx?Id=122&T=1
شما براي نوشتن کتابهايتان چطور برنامهريزي ميکنيد؟ آيا براي هر فصل به طور جداگانه برنامه داريد يا رئوس کلي مطالب را معلوم ميکنيد و در هر بخش به سمت هدف اصلي حرکت ميکنيد؟ هيچوقت رئوس مطالب را ننويسيد، من که از اين جريان متنفرم. يک حس کلي دارم که مسير کلي داستان را معلوم ميکند، به اين صورت که پايان کار شخصيتهاي اصلي، مهمترين چرخشهاي داستاني و نقطه اوج هر کدام از کتابها را از قبل ميدانم. اما لزوما تکتک چرخشها و نقاط عطف برايم مشخص نيستند، اينها در طول فرايند نوشتن کشف ميشوند و اصلا همين قضيه است که نگارش داستان را برايم لذت بخش ميکند. واقعا اگر رئوس کلي مطالب را از قبل معلوم کنم و به آنها بچسبم نوشتن تبديل به کاري حوصلهسربر خواهد شد.
شايد استارک، بالاخره واقعيت اين است که همه چيز با استارکها شروع شد.
آيا به طور مشخص داستاني بود که موقع نوشتن نغمه آتش و يخ از آن کمک بگيريد؟
دقيقا نه، ولي واضح است که من روي شانه غولها ايستادهام. منظورم اين است که کلي فانتزينويس و داستاننويس تاريخي قبل از من بودهاند و من نغمه آتش و يخ را بر روي بنايي که آنها ساختهاند استوار کردهام. بله، من از اين نويسندگان بزرگ الهام گرفتهام اما باز هم ميگويم که قصدم تعريف کردن داستان خودم بود. داستاني که خاص من بود و فقط من ميتوانستم تعريفش کنم. البته بايد به يک مجموعه اشاره کنم که قرار است به زودي در بريتانيا تجديد چاپ شود: مجموعهاي هفت جلدي از موريس درون فرانسوي به نام پادشاهان نفرين شده (The Accursed Kings) که شش جلد آن به انگليسي ترجمه شده و توسط انتشارات هارپر کالينز چاپ شده است، ولي پيدا کردن اين مجموعه کار سختي است. اين کار به کتابهاي من از جهتي شبيه است، با اين فرق که در آن فانتزي وجود ندارد. مسئله آن کتابها نفرين شدن زائرين، سقوط خاندان کپتين (House of Capetian پرسابقهترين و معروفترين خاندان اشرافي فرانسه که به آن خاندان فرانسه هم ميگويند - م.) و شروع جنگي صد ساله است. خلاصه که اين مجموعه با ترجمه انگليسي و ويرايشي تازه در بريتانيا در حال انتشار است.
شما جايي اشاره کردهايد که نوشتن فصل عروسي سرخ (اشاره به اپيزود نهم فصل سوم در سريال) سختترين تجربه نويسندگيتان بوده است. سوال من اين است که شما به شخصيتهايي که خلق ميکنيد چقدر وابستگي احساسي داريد؟ و اينکه چطور ميتوانيد پس از آن اتفاق شخصيتهاي جديدي بيافرينيد؟ آيا از سرنوشت آنها (و اينکه ممکن است بيرحمانه به قتل برسند)نميترسيد؟
من به همه شخصيتهايي که خلق ميکنم بي نهايت وابستهام، به خصوص شخصيتهايي که داستان را پيش ميبرند. وقتي يک شخصيت اصلي را ميسازم حقيقتا خودم جاي او قرار ميگيرم، مثل آنها فکر ميکنم، مثل آنها ميبينم و سعي ميکنم همان چيزي را احساس کنم که آنها ميکنند. وقتي شما با کسي تا اين حد نزديک باشي، حتي اگر او يک شخصيت داستاني باشد، معلوم است که کشتنش برايت سخت ميشود. به همين دليل نگارش فصل عروسي سرخ خيلي دردناک بود و البته اين تنها فصل دردناک مجموعه نبود. بله، اينکه بخواهي يکي از شخصيتهاي اصليات را بکشي کار سختي است. ولي در عين حال خلق کردن شخصيتهاي تازه هم خيلي لذتبخش است. بعضي وقتها که يک شخصيت را درست ميکنم، حتي وقتي کم اهميت باشد، آنقدر دربارهاش ايده دارم که شايد بتوانم کل داستان را بر اساس او پيش ببرم. دوست دارم حتي کوتاهترين حضور شخصيتها در داستانهايم تبديل به بهترين حضورشان شود. همه ما قهرمان داستان زندگي خودمان هستيم. به عنوان مثال صحنهاي را در نظر بياوريد که دو لرد مشغول نوشيدن هستند و پبشخدمتي براي پر کردن پيمانههايشان وارد ميشود. در اينجا همه حواسشان به لردها و حرفهايشان است، اما اگر از نقطه نظر پيشخدمت به قضيه نگاه کنيم چه؟ او ميگويد:اين دوتا چقدر حرف مفت ميزنند، پاهايم درد گرفت. نگران دخترم هستم که آيا ميتواند بين اين همه **** که احاطهاش کردهاند يک پسر به دردبخور پيدا کند يا نه؟ شايد من نتوانم همه اينها را از زبان او بگويم، ولي بعضي وقتها کارها را طوري پيش ميبرم که يک لحظه قبل از خروج اين پيشخدمت از صحنه و محو شدنش بتواند يک خط يا حتي يک کلمه هم که شده حرف بزند. یک داستان فانتزي به جز داستانهاي خودتان و «ارباب حلقهها» را براي خواندن معرفي کنيد.
زمين در حال مرگ اثر جک ونس. اين سري از داستانها در دنيايي متفاوت از کارهاي من ميگذرند. چند کتاب هستند که از چندين داستان کوتاه تشکيل شدهاند، داستانهايي که بدون هيچ پيوستگياي در کنار هم قرار گرفتهاند. شخصيتي در وسط جلد دوم وجود دارد به نام کوگل باهوش، يک موجود جالب، بياخلاق و بيمرام. او مدام در حال نقشه کشيدن و توطئه چيدن است و هميشه توطئههايش گريبان خودش را ميگيرد. در عين حال جک ونس در نوشتن داستانهاي علمي خيالي به راستي صاحب سبک است و زمين در حال مرگ بهترين کار اوست. من و دوستانم چند سال پيش يادنامهاي براي ونس منتشر کرديم و در آن هر نويسندهاي درباره زمين در حال مرگ او مقالهاي نوشت، از جمله خودم، نيل گايمن، مليسا شفرد و ديگران.
نويسندهها و کتابهاي مورد علاقهتان کدامند؟ و اينکه از کدام نويسنده تاثير گرفتهايد؟ از نظر نثر و نگارش، شخصيتپردازي يا هر چيز ديگري که به خاطر داريد؟
خب تا همين جاي گفتگو هم من اسم چند نفر را آوردهام: جک ونس و موريس درون. فکر ميکنم آدم بيشترين تاثير را از نويسنده هايي ميگيرد که آثارشان را در جواني خوانده و دوست داشته، اين نويسندگان براي من عبارتند از:روبرت اي هاينلين، اچ پي لاوکرافت، روبرت اي هوارد و فريتز ليبر. در زمينه داستانهاي تاريخي هم ميشود از توماس بي کاستين و فرانک يربي نام برد، ضمن اينکه من عاشق برنارد کورنول و استيون پرسفيلد و اسکات فيتزجرالد هم هستم. خلاصه که اگر بخواهم اين ليست را ادامه دهم تا يک ساعت ديگر طول ميکشد، چرا که نويسندگان بزرگ فراواني در همه جاي جهان وجود دارند که من از خواندن آثارشان لذت ميبرم و قدردانشان هستم.
فيلم مورد علاقه شما کدام است؟ آيا فيلم يا فيلمهايي بودهاند که در نوشتن الهامبخشتان باشند؟
من ليست ده فيلم برتر علمي تخيلي و نيز ده فيلم برتر فانتزيام را دو سال قبل دادم به نشريه ديلي بيست(Daily Beast). اين ليستها به همراه توضيحاتم احتمالا کماکان روي سايت ديلي بيست هست و من همچنان معتقدم سهگانه پيتر جکسون بهترين فانتزي و سياره فراموش شده (1956) بهترين فيلم علمي تخيلي تاريخ سينما هستند. البته اگر بخواهم ليست کلي فيلمهاي مورد علاقهام را بگويم ميتوانم به کلاسيکهايي چون کازابلانکا و همشهري کين هم اشاره کنم. ضمن اينکه انتخابهاي ويژهتري هم ميتوانم داشته باشم مثل وکيل هادساکر که فيلم منتخب من از بين آثار برادران کوئن است.
ده فيلم برتر فانتزي سينما به انتخاب مارتين در مصاحبه با ديلي بيست:
يک: سه گانه ارباب حلقهها
دو: عروس شاهزاده، 1987
سه: جادوگر شهر از، 1939
چهار: ليدي هاوک، 1985
پنج: شکارچي اژدها، 1981
شش: مانتي پايتون و جام مقدس، 1975
هفت: شهر تاريک، 1998
هشت: هزارتوي پن، 2006
نه: ديو و دلبر، 1946
ده: مهاجمين صندوقچه گمشده، 1981 ده فيلم برتر علمي تخيلي مارتين:
يک: سياره فراموش شده، 1956
دو: بيگانه ها، 1986
سه: بليد رانر، 1982
چهار: بيگانه، 1979
پنج: هجوم ربايندگان جسد، 1956
شش: جنگجوي جاده، 1981
هفت: ستاره تاريک، 1974
هشت: جنگ دنياها، 1953
نه: روزي که زمين از حرکت ايستاد، 1951
ده: امپراطوري دوباره حمله مي کند – اپيزود پنجم جنگ ستارگان، 1980م .
مجموعه يخ و آتش قطعا ادامه خواهد يافت، سوال من اين است که چطور ميخواهيد همه چيز را تنها در دو جلد باقي مانده به پايان برسانيد؟
دو کتاب بزرگ باقي مانده، چون هر کدامشان 1500 صفحه دستنويس هستند که جمعا مي شود 3000 صفحه. من فکر ميکنم کارم را درست انجام دادهام، اما بگذاريد جواب شما را اين طور بدهم که اگر مجبور بودم و لازم بود ميتوانستم فقط و فقط با يک ستاره دنبالهدار قرمز (در فصل دوم سريال اوشا به برن توضيح ميدهد که ستاره دنبالهدار قرمز نشانه تولد اژدهاست - م.) کل وستروس را از صفحه روزگار محو کنم.
امیدوارم ببخشید که مطلب کپی شده بود
موفق باشید