سلام دوستان:دی
باتوجه به تاپیک قبل تصمیم گرفتم یه کارگاه آموزشی بذارم برای نوشتن داستان کوتاه:26:
نحوه ی کارش این جوریه که اول یک موضوع کلی رو تعیین میکنم و همه باید دربارش بنویسن
مثلا:موضوع این دفعه :انگشتر:105:
حالا شما میتونین درباره انگشتر یا از زبونش یک داستان کوتاه به هر سبکی که دوست دارین بنویسین
بعد همه با هم می خونیم و ایرادات و اشکالاتش رو برطرف میکنیم
اینجوری می تونیم بفهمیم چجوری یه داستان کوتاه بنویسیم که بهتر باشه:39:
داستانتون رو سعی کنید بیشتر از دو صفحه نشه
هرچی کوتاه تر و با مفهوم تر بهتر
پس شروع کنیم
- اه بايد گمش كرده باشم.
مرد در حالي كه كيفش را زيرورو مي كرد زير لب به خود فحش ميداد،تنها يادگار زندگيش را گم كرده بود.
با عصبانيت كيف را بر روي صندلي انداخت و از ماشينش پياده شد،خود راي سياه با شيشه هاي دودي كه هر كس انرا ميديد حصرتش را مي خورد اما خودش از ان متنفر بود.
باد سردي مي وزيد و موهاي سياهش را بر هم ميزد، از ماشينش فاصله گرفت و در ميان سنگ هاي مستطيل شكل به راه افتاد،مسيرش را ميدانست ،هر زمان كه وقت مي كرد به اينجا مي امد كمي بعد بر بالاي يكي از سنگها توقف كرد و نوشته روي انرا خواند ،دستش را در جيبش فرو برد وسپس به ارامي در كنارش نشست.
سعي مي كرد انگشتانش را مخفي كند، هيچ وقت سابقه نداشت بدون انگشتر ازدواج بر مزار همسرش بنيشنيد،اين نشان پايبندي به عهدي بود كه سالها پيش در دفتري كاغذي و بر قلبي سرخ ثبت گشته بود. زير لب شروع به حرف زدن كرد.
- دلم برات تنگ شده، دلم مي خواد بيام پيشت.
منتظر جواب شد اما مگر ميشد مرده اي با او حرف بزند،اهي كشيد و ادامه داد: تنهام و خسته.
قطرات اشكش به ارامي از روي صورتش روان شد اما جرات نداشت دستش را بيرون بياورد، نمي خواست انگشتش بدون انگشترش ديده شود.
همينطوري يك هويي ، يه چيزي نوشتم كه چراغ اولو روشن كرده باشم،شما به اين متن پر از اشكال اهميت نديد و كار خودتون را بكنيد.
همیشه ازین میترسیدم که منو قبول نکنه سالهای زیادی رو به این اختصاص داده بودم که ین خودمو کنترل کنم تلاش زیادی کرده بودم استادم همش به من میگفت باید تو سایه پنهان بشی باید خود تاریکی بشی اوایلش زیاد حرفشو درک نمیکردم اما الان با وجود گذشت 5 سال میفهمم چی میگفت تبق گفته های استادم در تاریکی اشیا محو هستند و مرز مشخصی ندارند بدون رنگ و کوچکتر از حالت واقعیشون دیده میشن برای عبور از تاریکی ما اول باید مبدا و مقصد رو مشخص کنیم .یه اصل داشت اونم این بود که ما در تاریکی باید چیزی که میبینیم رو باور کنیم اوایلش سخت بود ولی بعد از گذشت یک سال تاریک نورد خوبی شده بودم . خودم این اسم رو رو خودم گذاشتم . استادم میگفت در شب برای پنهان شدن در سایه اول ما باید منبع نور رو بین خودمون و دشمن قرار بدیم در این صورت دشمن در حال نگاه کردن از روشن به تاریک است . تو این روش دشمن گیج میشه و تصویری تو بخش مخروطی تشکیل نمیشه . و در روز باید منبع نور رو در سمت راست خودمون بزاریم که همین عمل صورت بگیره . تو کتابهایی که دارم رموز تاریکی بهترین کتابیه که میشه پیدا کرد هم دست نویسه هم خارج از تصور همه دوستام هر کسی رازهایی برای خودش داره منم دوست دارم رازم این باشه کتابم .
هیچ موقع نفهمیدم استادم از چی میترسید. من کلا در روز 2 ساعت رو صرف تمرین با اسلحه میکردم و 4 ساعت رو مدیتیشن میکردم . خوب حالت مدیتیشنی که استادم به من اموزش داد طبق گفته های خودش یه روش ریاضی هم هست به اسم کوجی-آشی.
دلیل ترسش رو نمیدونستم ولی اصلا تا موقه ای که من درسم رو پیشش تموم نکردم به من نگفت .
بازم چیزی از دغدغه های من کم نمیکرد دوستام همه ین جالب توجهی داشتند تاکشی با ینش سنگ رو به دو نیم میکرد منم دوست داشتم قدرت مند باشم مثل تاکشی اما نمیتونستم . ین من خیلی کم ضرفیت بود همش دلهره داشتم که تو آزمون قبول نشم .
کسی به من توجه نمیکرد یا کلا من کسی بودم که کسی نمیتونست به من توجه کنه طبق روشهای کتاب رموز تاریکی من خیلی خیلی پیشرفت کرده بودم که اصلا انگار وجود ندارم اوایلش استادم متعجب شده بود اما بعد از چندی تعجبش بیشتر شد و روش قفل ذهن رو به من اموزش داد تو اون روش باید تو یه اتاق تاریک مینشستم و فقط به ضربان قلبم و دم و بازدمم فکر میکردم اوایلش نفهمیدم برای چی ولی استادم بهم گفت که میدونه من کتاب رو پیدا کردم یه افسانه ای هست که میگه هر کی کتاب رو پیدا کنه همه از اون دستور میگیرن و جنگ شروع میشه .
من نفهمیدم ولی خیلی زود اتفاق افتاد روزی که من هم انگشترمو میگرفتم با دلهره هایی که داشتم انگشتر منو انتخاب کرد ولی انرژی ینم رو کم تر کرد . ین تاکشی آبی بود مال من قهوه ای اما این اواخر دیگه رنگش سیاه شده .
هر کسی یه رنگی داره سیاه نایاب ترین رنگ بین ین ها است .
استادم میگفت تو میتونی میتسوکی تو میتونی پسرم من خیلی تلاش کردم خیلی تلاش و آخر بهش رسیدم . تاریکی مطلق به دنیای خودم دیگه هیچ چیزی برام رنگ نداشت نه اون رنگهایی که قبلا داشتند همه چیز تاریک و سفید شده بود . استادم میدونست که من نمیتونم رنگ طبیعت رو ببینم و یه شب که خواب بودم انگشترم رو از من گرفت تو قبیله ما هر کی انگشترشو ازش بگیرن دیگه نینجا حساب نمیشد . همه انگشترهای خودشون رو داشتند . استادم انگشتر رو پیش بزرگ قوم ما برده بود و بزرگ قوم ما هم تا فهمیده بود من چه قابلیت هایی دارم انگشتر خودش که بزرگترین گنج دنیایی ما به شمار میرفت رو به استادم داد تا برای من بیاره .
انگشتر "آقا ريالوم " تو دست هام احساس خوبی بهم میداد برام جالب بود که منو قبول کرده .. آخه هیچ کی نمیدونست که انگشتر بزرگ قوم ما دست منه یا اصلا میشه انگشتر ها رو بخشید یا نه .. منم نمیدونستم.
انرژی تاریکی خودمو حس میکردم میتونستم با اراده خودم ازش استفاده کنم ولی فقط وقتی که اراده میکردم در غیر این صورت مثل آدمی که اصلا ین نداره بدون قدرت و بی دفاع میموندم . برای من خوب بود میتونستم نور ها و رنگ ها رو دوباره ببینم و این منو خوشحال تر کرده بود .
استادم تام که یه انگلیسی تبار بود و حتی تو لحجه ژاپنیش هم سر زبونی حرف میزد خیلی خنده دار میشد فکر کردن بهش منو میخندونه ژاپنی چطوری با لحجه یه بریتیش حرف میزد .
من مادر و پدر نداشتم همه رو قوم آلاکیرا ها نابود کرده بودند من آخرین از نصل لایتن ها بودم . نصل ما همه رو پیشونی هاشون حلال ماه داشتند و یه جوری فرمانروایان ین روشن بودند . اما من ینم تاریک بود تا روشن یعنی اصلا روشنی تو ین من دیده نمیشد همه جا رو تاریک میکرد سایه درست میکرد منو پنهان میکرد من که دلیل تبدیل ینمو میدونستم به آینده امید وار بودم قبل از جنگ من حتما درسهام تموم میشه و به نشان نینجا میرسیدم فعلا که یه کار اموز بودم و در مقابل همه ضعیف . البته نینجا ها پایانی نداشتند کی درسم تموم میشه خودم نمیدونم ولی دیگه تاکشی هم نمیتونه جلوی من رو بگیره در حالت معمولی وقتی وارد کلاس یا خارج کلاس میشم کسی منونمیبینه استاد "شوکو" میخواست من رو از کلاس اخراج کنه اما من دلیلش رو نمیدونستم یه روز استاد تام با استاد شوکو بحسش شده بود من از دور زیرنظرشون داشتم ولی نزدیکشون نشدم با این که روش و ین تاریکی من خیلی قوی بود باز هم استاد تام من رو میدید .
شبش از استاد تام پرسیدم استاد شوکو در مورد من چی میگفت که یه هویی استاد تام کلافه شد و گفت : میگفت چند هفته ای میشه که سر کلاسش نمیری !
من که داشتم از خنده های طولانی خودمو به کشتن میدادم کنترل خودمو به دست گرفتم و گفتم : استاد شما خودتون که میدونید من الان دو هفته هست که مراحل پایانی کتاب رو تموم کردم و به بخش شعله های تاریکی رسیدم استاد شوکو درسته استاد خوبی تو استراتژی هست ولی اصلا از نیروی ین سر در نمیاره .. خیلی خسته کننده است استاد
استادم به فکر رفت . یه کتابی رو از قفسه یه نزدیک میزش که همیشه پر کتاب بود و هفته ای یه بار کتاباش عوض میشد برداشت و شروع به خواندن کرد .
به من گفت : بشین میتسوکی . این شعله های تاریکی که تو ازش حرف میزنی سخت ترین روش نینجا های ساداکی است که نصلشون خیلی قبل تر از این که من به دنیا بیام نابود شده ! ولی تو این کتاب راز شعله ها یه چیزهایی در موردش نوشته بیا کتاب رو بگیر و مطالعه کن .
من که تو پوست خودم نمیگنجیدم با یه حرکت کتاب رو از دست استاد چنگ زدم در پاراگراف دوم خط سوم نوشته شده بود شعله های جهنمی ( یا شعله های سیاه)
به روشی گفته میشه که نینجا با ان روش صاحب انگشتری از دل دوزخ میشه که اسمش دروازه جهنمه و بهترین روش کنترل ین تاریک برای هر نینجایی که ین تاریک داره به شمار میره .
من که اصلا خوشم نیومده بود به استادم گفتم : استاد من الانشم یه انگشتر دارم تازه اش هم خیلی برایم خوبه نمیخواهم یه انگشتر دیگه داشته باشم .
استادم که به نظر کلافه میرسید گفت : میتسوکی تو باید از انگشتر خودت استفاده کنی .! نه مال دیگران !
من که تو چشمام اشک جمع شده بود گفتم : استاد نمیشه انگشتر رو پس ندم و ازش استفاده کنم ؟ یعنی ازم میگیریش .
استادم برام دلیل آورد و گفت : انگشتر هر کسی نماد وجودیته اون به شمار میره میتسوکی تا حالا انگشتر من رو دیدی ! ؟
من که تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم یه جرقه تو وجودم زده شد و تازه فهمیدم که استادم انگشتر نداره ! و گفتم : نه استاد شما اصلا انگشتری ندارین !
استادم که سرشو تکان میداد با لحن شماتت کننده ای گفت : پسرم انگشتر من از نور دره نینجا های طبیعته و به رنگ زرده ! هیچ میدونستی من میتونم تاریک ترین تاریکی ها رو هم ببینم ؟ !
تازه به جواب خودم رسیده بودم. چطور با این که هیچ کس منو موقه استفاده از ین تاریک نمیدید اما استاد من رو میدید ! نگاهی به استادم کردم و گفتم : تازه فهمیدم استاد یعنی اگه من هم از انگشتر خودم استفاده کنم به نیروهای جدیدی میرسم ! ؟
استادم که گیج شده بود و چیزی تو نگاهش نبود با تکان دادن سرش گفت : متعصفانه من نمیدونم میتسوکی چیزی در این باره از اجدادم و اجدادشون نشنیدم .
میتسوکی شعله های تاریکی تنها روشیه که اسرارش نابود شده و من خوشحالم که تو میتونی با استفاده از کتاب بهش برسی امید وارم زود تر حلقه خودت رو پیدا کنی و حلقهی " آقا ریالوم" رو به من پس بدی تا اون رو برای پیرمرد ببرم !
من از طرفی خوشحال و از طرفی گیج و ناراحت بودم چیزی نگفتم و فقط سری تکان دادم و از حظور استادم مرخص شدم . تالار اژدها خیلی تو در تو بود مدرسه ای بالای کوه های فوجی پشت به خورشید در دل یه غار بزرگ که هنوز خیلی از طبقه ها و اتاق هاش برام ناشناخته بود .
باید از امشب به بعد شعله های تاریکی رو تمرین میکردم تا به مقام استادی شعله های تاریکی برسم آنگاه همه چیز رنگ و بویه دیگری میگرفت . و من سرنوشت خودم را رقم میزدم !
آنگاه که تاریکی جلوه کند هیچ کس یارای مقابله با آن را ندارد ! پادشاه متولد خواهد شد و زمین بار دیگر در تاریکی فرو خواهد رفت !
نوشته بالا مال خودمه نیاز به ویرایش خرکی داره . چون یه هو نوشتمش اصلا بازنگری هم نشده اصلا رو املاء کلمات هم دقت نکردم و فقط نوشتم . تخیل رو به کار گرفتم جای کار داره ولی خوب ایده توش زیاده . میتونم مثال بزنم یه داستان کوتاه رو شایدم یه روزی خودم نقدش کردم :دی
کی رو دیدی نوشته خودش رو نقد کنه هان هان ؟ :دی
- اه بايد گمش كرده باشم.
مرد در حالي كه كيفش را زيرورو مي كرد زير لب به خود فحش ميداد،تنها يادگار زندگيش را گم كرده بود.
با عصبانيت كيف را بر روي صندلي انداخت و از ماشينش پياده شد،خود راي سياه با شيشه هاي دودي كه هر كس انرا ميديد حصرتش را مي خورد اما خودش از ان متنفر بود.
باد سردي مي وزيد و موهاي سياهش را بر هم ميزد، از ماشينش فاصله گرفت و در ميان سنگ هاي مستطيل شكل به راه افتاد،مسيرش را ميدانست ،هر زمان كه وقت مي كرد به اينجا مي امد كمي بعد بر بالاي يكي از سنگها توقف كرد و نوشته روي انرا خواند ،دستش را در جيبش فرو برد وسپس به ارامي در كنارش نشست.
سعي مي كرد انگشتانش را مخفي كند، هيچ وقت سابقه نداشت بدون انگشتر ازدواج بر مزار همسرش بنيشنيد،اين نشان پايبندي به عهدي بود كه سالها پيش در دفتري كاغذي و بر قلبي سرخ ثبت گشته بود. زير لب شروع به حرف زدن كرد.
- دلم برات تنگ شده، دلم مي خواد بيام پيشت.
منتظر جواب شد اما مگر ميشد مرده اي با او حرف بزند،اهي كشيد و ادامه داد: تنهام و خسته.
قطرات اشكش به ارامي از روي صورتش روان شد اما جرات نداشت دستش را بيرون بياورد، نمي خواست انگشتش بدون انگشترش ديده شود.همينطوري يك هويي ، يه چيزي نوشتم كه چراغ اولو روشن كرده باشم،شما به اين متن پر از اشكال اهميت نديد و كار خودتون را بكنيد.
سلام
اول از همه مرسی
دوم از همه ایول بابت شروع
شروع با دیالوگ باعث میشه یه قلاب بندازی به سمت مخاطب و اون رو به سمت خودت بکشی
- اه بايد گمش كرده باشم.
مخاطب دلش میخاد همون اول بفهمه چی گم شده
شروع قوی بود و عالی جذبش شدم
اما ادامش رو ضعیف کار کردی
توی داستان کوتاه باید مثل داستان بلند یه اتفاق بیفته (باید گره ایجاد بشه)
و اون اتفاقت توی همون متن کوتاه به نتیجه و پایان برسه
توی داستان تو این اتفاق افتاده(انگشتر گم شده)
اما به نتیجه نرسیده
بلند نوشتی و عادت به بلند نوشتن داری
داستانت هنوز ادامه داره
یعنی یه داستان کوتاه ننوشتی
یه تیکه ی کوتاه از یه داستان بلند رو نوشتی
که فعلا پایان بندی نداره
بیشتر به توصیف گذشته تا داستان
ببین میتونی همین رو تغییر بدی و کوتاه به پایان برسونیش؟
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
همیشه ازین میترسیدم که منو قبول نکنه سالهای زیادی رو به این اختصاص داده بودم که ین خودمو کنترل کنم تلاش زیادی کرده بودم استادم همش به من میگفت باید تو سایه پنهان بشی باید خود تاریکی بشی اوایلش زیاد حرفشو درک نمیکردم اما الان با وجود گذشت 5 سال میفهمم چی میگفت تبق گفته های استادم در تاریکی اشیا محو هستند و مرز مشخصی ندارند بدون رنگ و کوچکتر از حالت واقعیشون دیده میشن برای عبور از تاریکی ما اول باید مبدا و مقصد رو مشخص کنیم .یه اصل داشت اونم این بود که ما در تاریکی باید چیزی که میبینیم رو باور کنیم اوایلش سخت بود ولی بعد از گذشت یک سال تاریک نورد خوبی شده بودم . خودم این اسم رو رو خودم گذاشتم . استادم میگفت در شب برای پنهان شدن در سایه اول ما باید منبع نور رو بین خودمون و دشمن قرار بدیم در این صورت دشمن در حال نگاه کردن از روشن به تاریک است . تو این روش دشمن گیج میشه و تصویری تو بخش مخروطی تشکیل نمیشه . و در روز باید منبع نور رو در سمت راست خودمون بزاریم که همین عمل صورت بگیره . تو کتابهایی که دارم رموز تاریکی بهترین کتابیه که میشه پیدا کرد هم دست نویسه هم خارج از تصور همه دوستام هر کسی رازهایی برای خودش داره منم دوست دارم رازم این باشه کتابم .
هیچ موقع نفهمیدم استادم از چی میترسید. من کلا در روز 2 ساعت رو صرف تمرین با اسلحه میکردم و 4 ساعت رو مدیتیشن میکردم . خوب حالت مدیتیشنی که استادم به من اموزش داد طبق گفته های خودش یه روش ریاضی هم هست به اسم کوجی-آشی.
دلیل ترسش رو نمیدونستم ولی اصلا تا موقه ای که من درسم رو پیشش تموم نکردم به من نگفت .
بازم چیزی از دغدغه های من کم نمیکرد دوستام همه ین جالب توجهی داشتند تاکشی با ینش سنگ رو به دو نیم میکرد منم دوست داشتم قدرت مند باشم مثل تاکشی اما نمیتونستم . ین من خیلی کم ضرفیت بود همش دلهره داشتم که تو آزمون قبول نشم .
کسی به من توجه نمیکرد یا کلا من کسی بودم که کسی نمیتونست به من توجه کنه طبق روشهای کتاب رموز تاریکی من خیلی خیلی پیشرفت کرده بودم که اصلا انگار وجود ندارم اوایلش استادم متعجب شده بود اما بعد از چندی تعجبش بیشتر شد و روش قفل ذهن رو به من اموزش داد تو اون روش باید تو یه اتاق تاریک مینشستم و فقط به ضربان قلبم و دم و بازدمم فکر میکردم اوایلش نفهمیدم برای چی ولی استادم بهم گفت که میدونه من کتاب رو پیدا کردم یه افسانه ای هست که میگه هر کی کتاب رو پیدا کنه همه از اون دستور میگیرن و جنگ شروع میشه .
من نفهمیدم ولی خیلی زود اتفاق افتاد روزی که من هم انگشترمو میگرفتم با دلهره هایی که داشتم انگشتر منو انتخاب کرد ولی انرژی ینم رو کم تر کرد . ین تاکشی آبی بود مال من قهوه ای اما این اواخر دیگه رنگش سیاه شده .
هر کسی یه رنگی داره سیاه نایاب ترین رنگ بین ین ها است .
استادم میگفت تو میتونی میتسوکی تو میتونی پسرم من خیلی تلاش کردم خیلی تلاش و آخر بهش رسیدم . تاریکی مطلق به دنیای خودم دیگه هیچ چیزی برام رنگ نداشت نه اون رنگهایی که قبلا داشتند همه چیز تاریک و سفید شده بود . استادم میدونست که من نمیتونم رنگ طبیعت رو ببینم و یه شب که خواب بودم انگشترم رو از من گرفت تو قبیله ما هر کی انگشترشو ازش بگیرن دیگه نینجا حساب نمیشد . همه انگشترهای خودشون رو داشتند . استادم انگشتر رو پیش بزرگ قوم ما برده بود و بزرگ قوم ما هم تا فهمیده بود من چه قابلیت هایی دارم انگشتر خودش که بزرگترین گنج دنیایی ما به شمار میرفت رو به استادم داد تا برای من بیاره .
انگشتر "آقا ريالوم " تو دست هام احساس خوبی بهم میداد برام جالب بود که منو قبول کرده .. آخه هیچ کی نمیدونست که انگشتر بزرگ قوم ما دست منه یا اصلا میشه انگشتر ها رو بخشید یا نه .. منم نمیدونستم.
انرژی تاریکی خودمو حس میکردم میتونستم با اراده خودم ازش استفاده کنم ولی فقط وقتی که اراده میکردم در غیر این صورت مثل آدمی که اصلا ین نداره بدون قدرت و بی دفاع میموندم . برای من خوب بود میتونستم نور ها و رنگ ها رو دوباره ببینم و این منو خوشحال تر کرده بود .
استادم تام که یه انگلیسی تبار بود و حتی تو لحجه ژاپنیش هم سر زبونی حرف میزد خیلی خنده دار میشد فکر کردن بهش منو میخندونه ژاپنی چطوری با لحجه یه بریتیش حرف میزد .
من مادر و پدر نداشتم همه رو قوم آلاکیرا ها نابود کرده بودند من آخرین از نصل لایتن ها بودم . نصل ما همه رو پیشونی هاشون حلال ماه داشتند و یه جوری فرمانروایان ین روشن بودند . اما من ینم تاریک بود تا روشن یعنی اصلا روشنی تو ین من دیده نمیشد همه جا رو تاریک میکرد سایه درست میکرد منو پنهان میکرد من که دلیل تبدیل ینمو میدونستم به آینده امید وار بودم قبل از جنگ من حتما درسهام تموم میشه و به نشان نینجا میرسیدم فعلا که یه کار اموز بودم و در مقابل همه ضعیف . البته نینجا ها پایانی نداشتند کی درسم تموم میشه خودم نمیدونم ولی دیگه تاکشی هم نمیتونه جلوی من رو بگیره در حالت معمولی وقتی وارد کلاس یا خارج کلاس میشم کسی منونمیبینه استاد "شوکو" میخواست من رو از کلاس اخراج کنه اما من دلیلش رو نمیدونستم یه روز استاد تام با استاد شوکو بحسش شده بود من از دور زیرنظرشون داشتم ولی نزدیکشون نشدم با این که روش و ین تاریکی من خیلی قوی بود باز هم استاد تام من رو میدید .
شبش از استاد تام پرسیدم استاد شوکو در مورد من چی میگفت که یه هویی استاد تام کلافه شد و گفت : میگفت چند هفته ای میشه که سر کلاسش نمیری !
من که داشتم از خنده های طولانی خودمو به کشتن میدادم کنترل خودمو به دست گرفتم و گفتم : استاد شما خودتون که میدونید من الان دو هفته هست که مراحل پایانی کتاب رو تموم کردم و به بخش شعله های تاریکی رسیدم استاد شوکو درسته استاد خوبی تو استراتژی هست ولی اصلا از نیروی ین سر در نمیاره .. خیلی خسته کننده است استاد
استادم به فکر رفت . یه کتابی رو از قفسه یه نزدیک میزش که همیشه پر کتاب بود و هفته ای یه بار کتاباش عوض میشد برداشت و شروع به خواندن کرد .
به من گفت : بشین میتسوکی . این شعله های تاریکی که تو ازش حرف میزنی سخت ترین روش نینجا های ساداکی است که نصلشون خیلی قبل تر از این که من به دنیا بیام نابود شده ! ولی تو این کتاب راز شعله ها یه چیزهایی در موردش نوشته بیا کتاب رو بگیر و مطالعه کن .
من که تو پوست خودم نمیگنجیدم با یه حرکت کتاب رو از دست استاد چنگ زدم در پاراگراف دوم خط سوم نوشته شده بود شعله های جهنمی ( یا شعله های سیاه)
به روشی گفته میشه که نینجا با ان روش صاحب انگشتری از دل دوزخ میشه که اسمش دروازه جهنمه و بهترین روش کنترل ین تاریک برای هر نینجایی که ین تاریک داره به شمار میره .
من که اصلا خوشم نیومده بود به استادم گفتم : استاد من الانشم یه انگشتر دارم تازه اش هم خیلی برایم خوبه نمیخواهم یه انگشتر دیگه داشته باشم .
استادم که به نظر کلافه میرسید گفت : میتسوکی تو باید از انگشتر خودت استفاده کنی .! نه مال دیگران !
من که تو چشمام اشک جمع شده بود گفتم : استاد نمیشه انگشتر رو پس ندم و ازش استفاده کنم ؟ یعنی ازم میگیریش .
استادم برام دلیل آورد و گفت : انگشتر هر کسی نماد وجودیته اون به شمار میره میتسوکی تا حالا انگشتر من رو دیدی ! ؟
من که تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم یه جرقه تو وجودم زده شد و تازه فهمیدم که استادم انگشتر نداره ! و گفتم : نه استاد شما اصلا انگشتری ندارین !
استادم که سرشو تکان میداد با لحن شماتت کننده ای گفت : پسرم انگشتر من از نور دره نینجا های طبیعته و به رنگ زرده ! هیچ میدونستی من میتونم تاریک ترین تاریکی ها رو هم ببینم ؟ !
تازه به جواب خودم رسیده بودم. چطور با این که هیچ کس منو موقه استفاده از ین تاریک نمیدید اما استاد من رو میدید ! نگاهی به استادم کردم و گفتم : تازه فهمیدم استاد یعنی اگه من هم از انگشتر خودم استفاده کنم به نیروهای جدیدی میرسم ! ؟
استادم که گیج شده بود و چیزی تو نگاهش نبود با تکان دادن سرش گفت : متعصفانه من نمیدونم میتسوکی چیزی در این باره از اجدادم و اجدادشون نشنیدم .
میتسوکی شعله های تاریکی تنها روشیه که اسرارش نابود شده و من خوشحالم که تو میتونی با استفاده از کتاب بهش برسی امید وارم زود تر حلقه خودت رو پیدا کنی و حلقهی " آقا ریالوم" رو به من پس بدی تا اون رو برای پیرمرد ببرم !
من از طرفی خوشحال و از طرفی گیج و ناراحت بودم چیزی نگفتم و فقط سری تکان دادم و از حظور استادم مرخص شدم . تالار اژدها خیلی تو در تو بود مدرسه ای بالای کوه های فوجی پشت به خورشید در دل یه غار بزرگ که هنوز خیلی از طبقه ها و اتاق هاش برام ناشناخته بود .
باید از امشب به بعد شعله های تاریکی رو تمرین میکردم تا به مقام استادی شعله های تاریکی برسم آنگاه همه چیز رنگ و بویه دیگری میگرفت . و من سرنوشت خودم را رقم میزدم !
آنگاه که تاریکی جلوه کند هیچ کس یارای مقابله با آن را ندارد ! پادشاه متولد خواهد شد و زمین بار دیگر در تاریکی فرو خواهد رفت !نوشته بالا مال خودمه نیاز به ویرایش خرکی داره . چون یه هو نوشتمش اصلا بازنگری هم نشده اصلا رو املاء کلمات هم دقت نکردم و فقط نوشتم . تخیل رو به کار گرفتم جای کار داره ولی خوب ایده توش زیاده . میتونم مثال بزنم یه داستان کوتاه رو شایدم یه روزی خودم نقدش کردم :دی
کی رو دیدی نوشته خودش رو نقد کنه هان هان ؟ :دی
سلام
اول از همه بدون برای این که یه مخاطب برای خوندن داستانت جذب بشه شکل اولیه و کلی داستان هست
وقتی مخاطب نتونه داستانت رو درست بخونه هر چقدر هم جذاب باشه ولش میکنه و سراغ یه چیز دیگه میره
پس اول از همه سعی کن موقع نوشتن تا جایی که میتونی املا و نگارش رو رعایت کنی
اگر هم نمیتونی بلافاصله بعد نوشتن خودت یه ویرایش کلی و کوچیک روی کارت انجام بده که راحت تر قابل خوندن باشه
الان میتونی یه ویرایش کوچیک و کلی روی داستانت داشته باشی و دوباره بذاریش؟
ببین میتونی همین رو تغییر بدی و کوتاه به پایان برسونیش؟
الان با تغيير مي نويسمش، البته يكجور ديگه !
اين متن همينطوري يك هويي بود و داستان بلندي هم نداشت!
اهنگ ملایمی از ضبط صوت ماشین پخش میشد، در حالی که دست راستم را درون موهایم فرو می کردم تا کمی بهم ریختگی انرا مرتب کنم توجهم را به جاده معطوف کردم.
- هوای خوبیه نه؟
صدای زنانه ملایمی از سمت راستم مرا مخاطب ساخته بود، به آرامی سرم را جانب صدا چرخاندم، مریم با لبخندی بر لب مرا می نگریست، موهای حالت دارش از زیر روسری ابیش بیرون ریخته، صورت سفیدش همانند همیشه شاداب و چشمان سیاه زیبایش برقی از شیطنت را به همراه داشت!
همانند همیشه بود ، درست شبیه زمانی که عاشقش شدم!
لبخندش را با لبخندی پاسخ دادم و گفتم : آره عالیه، جون میده برای مسافرت!
- آره جون میده ولی نه ساعت پنج صبح،بعدش يه چيزي يادت نرفته؟
بار دیگر نگاهم را به جاده دوختم و در همان حال پاسخ دادم : ساعت که از ده بگذره مسیر خیلی شلوغ میشه، ما هم از دست این ترافیک لعنتی فرار کردیم ،فكر نكنم چيزيو فراموش كرده باشم، شير گارو بستم درسته؟
- اره بستي فراموش كار، يه چيز ديگه را فراموش كردي، يكم دقت كني يادت ميادا!
دکمه خروج سی دی را زدم و سی دی جدید را از زیر آفتابگیر ماشین برداشتم و درون ضبط قرار دادم، این بار صدای اهنگی شاد با سازهای کوبه ای مختلف از بلنگو های ماشین به هوا برخواست و من همزمان با آن بر روی فرمان ماشین ضرب گرفتم.
مریم در حالی که صدا را کم می کرد گفت : چیکار میکنی؟ الانه که از خواب بیدار میشه...
به آرامی مسیر اینه را کمی تغییر دادم و به صندلی عقب نگاهی انداختم، دخترم سارا در صندلی مخصوص نوزادانی که برایش خریده بودم به خواب رفته بود ، دستان کوچکش را مشت کرده و روی لبهای کوچکش لبخندی شیرین نشسته بود، درست مثل اینکه در خوابش لحظات پر هیجان را می دید .
- خیلی می خوابه، بد نیست؟
در حالی که دنده را عوض می کردم با خنده پاسخ دادم : ای بابا ، مامان میگه وقتی بچه بودم از بیست و چهار ساعت ، سی ساعتش رو خواب بودم، این طفلی که فقط بیست و شش ساعت در روز می خوابه!
سارا در حالی که می خندید پاسخ داد : پس به تو رفته!
- اره به من رفته!
کمی شیشه را پایین دادم تا هوای خنک صبحگاهی خوابی که در چشمانم جمع شده بود را از بین ببرد.
سیلی قدرتمند باد حس خواب را از بدنم ربود، هوا خنک و مرطوب بود، در حالی که پیچ ها را یکی پس دیگری رد می کردم از مناظر زیبای اطراف هم لذت می بردم.
کمی گذشت، مریم سکوت کرده و چیزی نمی گفت، به ارامی سرم را به سویش چرخاندم، او هم همانند فرزندمان به خواب رفته بود و درست همانند او لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود.
زیر لب با خود گفتم : پس به من رفته بود؟ هان؟
در همين لحظه چشمم به سوي دستم كه روي فرمان بود چرخيد،انگشتر ازدواجم را در دست نداشتم، نگاهي به اطراف انداختم،پيدايش كردم،درست زير پايم افتاده بود،بايد قبل از بيدار شدن مريم انرا بر مي داشتم و به دست مي كردم.
ناگهان همه چیز تغییر کرد،خون جیگری رنگ صورت زیبا و شاداب مریم را پوشاند، صورتش تقریباً از بین رفته بود، صدای برخوردی منهدم کننده در گوشم می پیچید صدای موسیقی در صدای برخورد گم شد، انگار که هیچ صدایی بلندتر از این صدا در دنیا وجود نداشته باشد، بدنم با صدای مداوم برخورد واکنش نشان میداد و همانند رقصی ناموزون با آن می لرزید.
لحظه ای بعد همسرم در حالی که پارچه ای سفید به دورش پیچیده شده بود و درون چاله ای قرار داشت و قبرکَن با بیل بدقواره اش همانند یک بچه که روی گندکاریش خاک میریزد روی گودال خاک می ریخت!
- نه، امکان نداره! به خاطر من بود .... و ... اون انگشتر ...
یکدفعه چشمانم را گشودم، عرق و اشک صورتم را فرا گرفته بودند، در حالی که سعی می کردم در تخت بنشینم ، چراغ خواب را روشن کردم،انگشتر كنه و ضربه خورده ازدواجم كنار ساعت قرار داشت،به ساعت خیره شدم، ساعت سه و نیم بود، عرقی سرد بدنم را پوشانده بود میتوانستم سردیش رو روی ستون فقراتم حس کنم، سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم : باز هم همون کابوس همیشگی!
الان با تغيير مي نويسمش، البته يكجور ديگه !
اين متن همينطوري يك هويي بود و داستان بلندي هم نداشت!اهنگ ملایمی از ضبط صوت ماشین پخش میشد، در حالی که دست راستم را درون موهایم فرو می کردم تا کمی بهم ریختگی انرا مرتب کنم توجهم را به جاده معطوف کردم.
- هوای خوبیه نه؟
صدای زنانه ملایمی از سمت راستم مرا مخاطب ساخته بود، به آرامی سرم را جانب صدا چرخاندم، مریم با لبخندی بر لب مرا می نگریست، موهای حالت دارش از زیر روسری ابیش بیرون ریخته، صورت سفیدش همانند همیشه شاداب و چشمان سیاه زیبایش برقی از شیطنت را به همراه داشت!
همانند همیشه بود ، درست شبیه زمانی که عاشقش شدم!
لبخندش را با لبخندی پاسخ دادم و گفتم : آره عالیه، جون میده برای مسافرت!
- آره جون میده ولی نه ساعت پنج صبح،بعدش يه چيزي يادت نرفته؟
بار دیگر نگاهم را به جاده دوختم و در همان حال پاسخ دادم : ساعت که از ده بگذره مسیر خیلی شلوغ میشه، ما هم از دست این ترافیک لعنتی فرار کردیم ،فكر نكنم چيزيو فراموش كرده باشم، شير گارو بستم درسته؟
- اره بستي فراموش كار، يه چيز ديگه را فراموش كردي، يكم دقت كني يادت ميادا!
دکمه خروج سی دی را زدم و سی دی جدید را از زیر آفتابگیر ماشین برداشتم و درون ضبط قرار دادم، این بار صدای اهنگی شاد با سازهای کوبه ای مختلف از بلنگو های ماشین به هوا برخواست و من همزمان با آن بر روی فرمان ماشین ضرب گرفتم.
مریم در حالی که صدا را کم می کرد گفت : چیکار میکنی؟ الانه که از خواب بیدار میشه...
به آرامی مسیر اینه را کمی تغییر دادم و به صندلی عقب نگاهی انداختم، دخترم سارا در صندلی مخصوص نوزادانی که برایش خریده بودم به خواب رفته بود ، دستان کوچکش را مشت کرده و روی لبهای کوچکش لبخندی شیرین نشسته بود، درست مثل اینکه در خوابش لحظات پر هیجان را می دید .
- خیلی می خوابه، بد نیست؟
در حالی که دنده را عوض می کردم با خنده پاسخ دادم : ای بابا ، مامان میگه وقتی بچه بودم از بیست و چهار ساعت ، سی ساعتش رو خواب بودم، این طفلی که فقط بیست و شش ساعت در روز می خوابه!
سارا در حالی که می خندید پاسخ داد : پس به تو رفته!
- اره به من رفته!
کمی شیشه را پایین دادم تا هوای خنک صبحگاهی خوابی که در چشمانم جمع شده بود را از بین ببرد.
سیلی قدرتمند باد حس خواب را از بدنم ربود، هوا خنک و مرطوب بود، در حالی که پیچ ها را یکی پس دیگری رد می کردم از مناظر زیبای اطراف هم لذت می بردم.
کمی گذشت، مریم سکوت کرده و چیزی نمی گفت، به ارامی سرم را به سویش چرخاندم، او هم همانند فرزندمان به خواب رفته بود و درست همانند او لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود.
زیر لب با خود گفتم : پس به من رفته بود؟ هان؟
در همين لحظه چشمم به سوي دستم كه روي فرمان بود چرخيد،انگشتر ازدواجم را در دست نداشتم، نگاهي به اطراف انداختم،پيدايش كردم،درست زير پايم افتاده بود،بايد قبل از بيدار شدن مريم انرا بر مي داشتم و به دست مي كردم.
ناگهان همه چیز تغییر کرد،خون جیگری رنگ صورت زیبا و شاداب مریم را پوشاند، صورتش تقریباً از بین رفته بود، صدای برخوردی منهدم کننده در گوشم می پیچید صدای موسیقی در صدای برخورد گم شد، انگار که هیچ صدایی بلندتر از این صدا در دنیا وجود نداشته باشد، بدنم با صدای مداوم برخورد واکنش نشان میداد و همانند رقصی ناموزون با آن می لرزید.
لحظه ای بعد همسرم در حالی که پارچه ای سفید به دورش پیچیده شده بود و درون چاله ای قرار داشت و قبرکَن با بیل بدقواره اش همانند یک بچه که روی گندکاریش خاک میریزد روی گودال خاک می ریخت!
- نه، امکان نداره! به خاطر من بود .... و ... اون انگشتر ...
یکدفعه چشمانم را گشودم، عرق و اشک صورتم را فرا گرفته بودند، در حالی که سعی می کردم در تخت بنشینم ، چراغ خواب را روشن کردم،انگشتر كنه و ضربه خورده ازدواجم كنار ساعت قرار داشت،به ساعت خیره شدم، ساعت سه و نیم بود، عرقی سرد بدنم را پوشانده بود میتوانستم سردیش رو روی ستون فقراتم حس کنم، سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم : باز هم همون کابوس همیشگی!
اول از همه این که میدونستم داستان بلندی نداشت
منظور من این بود که به پایان نرسیده بود و هنوز جای ادامه داشت
دوم این که به جرئت میگم داستان اولت کاملا قشنگ تر و بهتر بود
احتمال زیاد نظر بقیه هم همین باشه
اگه اول داستانت رو بادیالوگ شروع میکردی کاملا کشش بیشتری داشت
البته اینجوری هم بد نشده
بعدش این که قرار بود موضوع ما حول محور انگشتر باشه
یعنی انگشتر باید نقش اصلی رو تو داستانت بازی کن اما تو این داستان بر عکس داستان اولت محور اصلی انگشتر نیست
در واقع فرعی شده
سوالی که تو ذهن مخاطب میاد:این که انگشتر زیر پای شخصیت اصلی تو ماشین چیکار میکرده؟
یکم غیر واقعی صحنه سازی شده بود و صرفا به خاطر تصادف انگشتر افتاده بود زیر پاش که واقعا غیر واقعی بود
باز اگه موبایل بود میشد گفت افتاده زیر پاش اما انگشتر چجوری افتاده اونجا؟
سوم این که آخر داستان از خواب بیدار شد...
خب یعنی چی؟
چه گرهی توی داستانت بود که بخواد مخاطب رو تا آخر بکشونه و آخرش باز شه؟
خب همیشه کابوس میدید...که چی بشه؟داستان چی میخواد بگه؟
مشخص نیست اصلا
پیشنهاد:روی همون داستان اولت تمرکز کن اما پردازشش کن شخصیت سازی کن
داستان اولت بهتر بود:دی
ببخشید اگه صریح نقد کردم اگه ناراحت شدی بگو دیگه اینجوری نقد نکنم:دی
سلام
بخش نقد سایت جداس
اگر خواستید داستانی رو نقد کنید لطفا به اونجا مراجعه کنید تا همه استفاده ببرن
اینجا رو بذارید فقط برای نوشتن داستان کوتاه
ممنونم
ببخشید اگه صریح نقد کردم اگه ناراحت شدی بگو دیگه اینجوری نقد نکنم:دی
نه ناراحت نشدم،چرا ناراحت بشم؟
اولي بهتر بود؟
خب توي دومي انگشتر باعث مرگ زنه ميشه ديگه و كابوس يه خاطره از گذشته شومشه!
باشه اولي را درست مي كنم!
- اه بايد گمش كرده باشم.
مرد در حالي كه كيفش را زيرورو مي كرد زير لب به خود فحش ميداد،تنها يادگار زندگيش را گم كرده بود.
با عصبانيت كيف چرمي را بر روي صندلي انداخت و از ماشينش پياده شد،خودرو سياه با شيشه هاي دودي كه هر كس انرا ميديد حصرتش را مي خورد اما خودش از ان متنفر بود.
باد سردي مي وزيد و موهاي سياهش را بر هم ميزد،سرش را كمي تكان داد تا رشته هاي سياه موهايش از جلوي صورتش كنار برود سپس از ماشينش فاصله گرفت و در ميان سنگ هاي مستطيل شكل به راه افتاد، مسيرش را ميدانست حتي چشم بسته هم مي توانست انرا طي كند، هر زمان كه وقت مي كرد به اينجا مي امد كمي بعد بالاي يكي از سنگها توقف كرد و نوشته روي انرا خواند ، آهي كشيد و دستش را در جيبش فرو برد و به ارامي در كنار سنگ نشست.
سعي مي كرد انگشتانش را مخفي كند، هيچ وقت سابقه نداشت بدون انگشتر ازدواج بر مزار همسرش بنيشنيد، اين نشان پايبندي به عهدي بود كه سالها پيش در دفتري كاغذي و بر قلبي سرخ ثبت گشته بود. زير لب شروع به حرف زدن كرد.
- عزيزم كم كم دارم خسته ميشم، بابا مامان همش دارن اصرار مي كنند يكي را به جاي تو انتخاب كنم، ولي نميشه خودت كه ميدوني، من بدون تو ميميرم.
اشك به ارامي از چشمانش جاري شد،لحظهاي تصميم گرفت انرا پاك كند اما وقتي به ياد انگشترش افتاد پشيمان شد، ان شب شوم را به خاطر مي اورد،زماني كه موجودي اهريمني بدن زنش را در اختيار گفت و او انرا بيرون كرد!
باز به ياد انگشترش افتاد،انگشتري باستاني كه هر وقت در دست مي كرد حالتي ديگر پيدا مي كرد،حالتي كه مي توانست با ان اهرمن ها را ببيندو
- همه ميگن تو ديوانه شدي، ميگن من تو را كشتم! ولي من فقط يه ديو پليدو كشتم!
خب فكر كنم اين يكي بهتر باشه؟
در كل اين متن ارزش نقدو ندارها!
در كل اين متن ارزش نقدو ندارها!
اگه اینطوره پس نقد نمیکنم
خداروشکر ناراحت نشدی:دی
مرسی گفتی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
سلام
بخش نقد سایت جداس
اگر خواستید داستانی رو نقد کنید لطفا به اونجا مراجعه کنید تا همه استفاده ببرن
اینجا رو بذارید فقط برای نوشتن داستان کوتاه
ممنونم
سلام باشه
اما این یه تاپیک آموزشی هست
آموزش نوشتن داستان بدون گفتن اشکالاتش امکان نداره
پس این دو جدایی ندارن
اگه دوست دارین لینک تاپیک رو تو قسمت نقد بذارین که بقیه دوستان هم شرکت کنن
اگه اینطوره پس نقد نمیکنم
خداروشکر ناراحت نشدی:دی
مرسی گفتی
نه شما نقد كن،باز من دست ميبرم تو داستان!
موضوع تغيير بده! يه چيز ديگه بنويسيم.
خودتم بنويس خب
نه شما نقد كن،باز من دست ميبرم تو داستان!
موضوع تغيير بده! يه چيز ديگه بنويسيم.
خودتم بنويس خب
من چون خیلی خوب می نویسم اگه بنویسم اعتماد بنفس بقیه پایین میاد:دی
باشه من بازم نقد میکنم
موضوع رو تو همین تاپیک تغییر بدم؟!
من چون خیلی خوب می نویسم اگه بنویسم اعتماد بنفس بقیه پایین میاد:دی
باشه من بازم نقد میکنم
موضوع رو تو همین تاپیک تغییر بدم؟!
نميدونم از سميه بپرس، الان يه متن ازش توي تاپيك ديدم! خطرناكه :129fs4252631:
نميدونم از سميه بپرس، الان يه متن ازش توي تاپيك ديدم! خطرناكه :129fs4252631:
منظورت همون متنی هست که نوشته اینجا نباید نقد شه؟
موضوع جديد بزار ،بعدش فقط من دارم مينويسم؟
من فقط روشن كننده چراغ اول بودم كه!
اي نويسندگان كجاييد بياييد بياييد.