Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس

13 ارسال‌
7 کاربران
50 Reactions
2,876 نمایش‌
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

هرگاه به خود می نگرم به یاد حرف های پدرم می افتم که می گفت :
پسر عزیزم تا میتوانی بر آن ها چیره شو و جسمشان را مانند اموالت تصاحب کن .
من هام هستم و هیچ وقت نمی توانستم معنی این حرف او را بفهمم . همیشه یک چیزی به من می گفت :
این راه پدر من اشتباه است !
زندگی ما در زمین در میان کوه ها و دشت ها و غذای مورد علاقه مان ، تغذیه از روح انسان ها بود . ما تاریکی را دوست داشتیم و از روشنایی بیزار بودیم . شاید این سبک زندگی یکم خشن باشد ولی ما پذیرفته بودیم و راه زنده ماندنمان همین راهی که در پیش داشتیم بود .
پدرم از جد بزرگم ابلیس همیشه تعریف می کرد و می گفت :
او کار درستی کرده ما برتر از انسان ها هستیم وباید بر آن ها غلبه کنیم .
حرف هایش برایم تازگی نداشت ، حرف هایی بی سروته .
نژاد ما را همه شیاطین صدا میزدند و با جنیان فرق هایی داشتیم ، ما قوی تر بودیم ولی چهره هایمان از دود وآتش سرد ، قدمان به اندازه یک درخت کاج و چشمان قرمز داشتیم.
شاید برایتان جالب باشد که من اصلا تا الان که در خدمتتان هستم هیچ انسان را تسخیر نکرده ام . زیرا این روش را ناسالم میدانم البته چرا دروغ بگوییم گهگاهی وسوسه شدم که یک انسان را که خانه اش در نزدیکی محل زندگیم است را تسخیر کنم و از او تغذیه کنم ولی منطق نگذاشت این کار شرارت بار را انجام دهم .
پدرم همیشه با ناراحتی به من میگفت :
تو هیچ وقت یک شیطان خوب نمی شوی !
او همیشه سخت من را شکنجه می کرد و مادرم نیز فقط سرش را برایم تکان می داد او نیز از بی عرضگی من دلسرد شده بود .
این روال زندگی را دوست نداشتم از خانه بیرون رفتم و سال ها درازی را دور از خانواده بودم .
به کار های ابلیس که فکر میکردم تنم می لرزید او مدت هاست که در جهنم زندانی شده و حتی نمی تواند بر روی زمین بیاید او نمی میرد و تا قیامت در جهنم خواهد بود !
من از کار نژادم سخت در عذاب بودم و روز وشب به آن فکر می کردم برای غذا پیدا کردن با چهره ی یک گربه در روستا می رفتم و از غذای باقی مانده در سطل های آشغال استفاده میکردم زیرا این ها را بهتر از روح انسان ها می دانستم .
به از سال ها به خداوند پناه بردم تا شاید من را ببخشد و از جنیان پاک دامن بکند روز وشب دعا کردم . شبی همین طور که روی زمین نشسته بودم صدایی در گوش هایم پیچید صدای زیبایی بود .
آن صدا گفت :

هام به پیش پیامبر خداوند نوح برو و به او بپیوند تا خداوند توبه تو را بپذیرد .
من خوشحال شدم و از روی زمین بلند شدم و با تمام سرعت زمین را به دنبال پیدا کردن نوح گشتم .
او را در روستایی یافتم و باید یک جور به او نزدیک می شدم برای همین در جلد یک انسان پیش او رفتم . چون قدم بلند بود نمی توانستم در جلد یک انسان قد کوتاه باشم ، خودم را شبیه به یک انسان با قدی دو و نیم متر موهایی فرفری لباس بلند ومشکی صورتی کشیده در آوردم و به پیش نوح رفتم او در حال عبادت کردن با خداوند بود . زمین آن جا خشک بود و چندان محصول خوبی نمی داد این حس را داشتم .
پسر نیک سرشتش نیز کنارش نشسته بود . سلام کردم .

آنها صورتشان را برگرداندند و من را نگاه کردند .
حضرت نوح با لبخند گفت :
علیک سلام خوش آمدید برادر کاری داشتید ؟؟
پسرش نیز بعد از او جواب سلامم را داد .
من گفتم :
بله نبی خدا فقط اگر امکان دارد می خواهم تنها باشیم .
حضرت نوح گفت :
باشد مشکلی نیست
بعد با دستش به پسرش فهماند که باید برود ، پسرش با لبخند از من خداحافظی کرد و به طرف خانه رفت .
من گفتم :
یا نوح من به کمک تو نیاز دارم .
او گفت: از چهره ات پیداست که انسان نیستی بگو از کدام نژاد هستی ؟؟
من شکه شدم او از کجا فهمید که من انسان نیستم تعظیمی کردم و گفتم :
یا نبی من هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس هستم و می خواهم تو من را از این همه درد نجات دهی .
او گفت :
چه شده است که یک شیطان از نبی خدا کمک میخواهد تمام پسر عمو های تو برای وسوسه کردن انسان ها از هیچ تلاشی دریغ نمی کنند .
زانو زدم و با لحنی ناراحت گفتم :
تو را به همان خدایی که می پرستی من را با آن ها مقایسه نکن ، من شرمگینم که از نژاد چنین موجودات پستی هستم .
حضرت نوح از جای خود بلند شد وآمد ودستش را روی شانه من گذاشت و گفت :
تو شیطان خوبی هستی از خداوند متعال میخواهم تا تو را از نیکان قراردهد بلند شو .
من بلند شدم وتعظیمی کردم و گفتم :
از این به بعد به تو و نوادگانت ایمان می آورم تعظیمی کردم و غیب شدم .

بعد از هزاران سال زندگی در جنگی شرکت کردم جنگ ، خیر و شر بود ، پسر عمو ها و برادرانم را آن طرف میدان می دیدم که دارند به طرف ما می آیند .
جنگ سختی در گرفت هیچ کس در امان نبود من در آن جنگ به کمک یکی از شیر مردان آن دوران رفته بودم و به او کمک می کردم .
چند تن از برادران و پسرعمو هایم من را احاطه کردند و به من فحش میدادند و من را خائن خطاب میکردند و با قدرت های خود من را تا می توانستند زدند و من نیز مقاومت نشان دادم. از این طرف به آن طرف غیب می شدم وضربه ای به دشمن خود میزدم اما آن ها قوی بودند و من نتوانستم مقاومت نشان دهم و آن ها من را با چند از جادو های خود کشتند .

پایان


   
Anobis، ida7lee2، *HoSsEiN* و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

ممنون میلاد جان، بابت نوشتن و قرار دادن داستانت.
قبل از هرچیز، هرچه سریع تر ایراد های املاییتو اصلاح کن. اگه مهرنوش ببینه به جای بی عرضگی نوشتی بی ارزگی از سر در سایت آویزوونت می کنه!
دوم: ویرایش کن. غلط های تایپی زیادی داشتی و همش ناشی از بی دقتیه. همیشه این منو ناراحت می کنه که ایده هات رو درست پرورش نمی دی و با بی دقتی یه ایده عالی رو به حد خوب و گاهی معمولی تبدیل می کنی. مورد علاقیمان-بی زار و...
بخون و ویرایشش کن.
خب، ولی می ریم سمت بقیه داستان. یک جن، یا شیطان که از روش نژادش راضی نیست و سعی می کنه به شیوه ای که درست می دونه عمل کنه. یه ایده عالی و جذاب که میشه داستان کوتاه خوبی ازش در آورد. شروعت خوب بود، و ما رو خوب وارد داستان کردی. پرداختت رو دوست نداشتم چون که از همه چی خیلی سریع گذشتی، هیچ توصیفی نداشتی و انگار فقط می خواستی برسی به آخرش!!!!
و پایانش. این پایانش هم که انقدر برای رسیدن بهش عجله داشتی، چرا اینطوری بود؟ جنگی در گرفت،من در مقابل خانواده ام قرار گرفتم، به من فحش دادند، مقاومت کردم و مردم؟ من چیزی نمی گم اصلا. یعنی چی؟ خودت بدون که اگه قرار به امتیاز دادن به این بخش بود چیزی نمی گرفت.
میلاد من نوشتن تو رو دوست دارم. پر ازایده های جدید هستی( هرچند جدیدا زیاد روی جن مانوور می دی، بد نیست کمی تنوعت رو زیاد کنی)، شیوه نگارشت کلی بهبود پیدا کرده و با دقت بیشتری می نویسی. واقعا قابل تحسینه، اماروی داستان پردازیت کار نمی کنی. چرا؟ برام سواله.
خواهش می کنم کاری نکن نقد های شدید من تو رو متوقف کنه، باز هم بنویس و بنویس و بنویس. ولی لطفا با دقت بنویس. و لطفا به نقد ها توجه کن.


   
ida7lee2، Lady Joker، bahani و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

Harir-Silk;21293:
ممنون میلاد جان، بابت نوشتن و قرار دادن داستانت.
قبل از هرچیز، هرچه سریع تر ایراد های املاییتو اصلاح کن. اگه مهرنوش ببینه به جای بی عرضگی نوشتی بی ارزگی از سر در سایت آویزوونت می کنه!
دوم: ویرایش کن. غلط های تایپی زیادی داشتی و همش ناشی از بی دقتیه. همیشه این منو ناراحت می کنه که ایده هات رو درست پرورش نمی دی و با بی دقتی یه ایده عالی رو به حد خوب و گاهی معمولی تبدیل می کنی. مورد علاقیمان-بی زار و...
بخون و ویرایشش کن.
خب، ولی می ریم سمت بقیه داستان. یک جن، یا شیطان که از روش نژادش راضی نیست و سعی می کنه به شیوه ای که درست می دونه عمل کنه. یه ایده عالی و جذاب که میشه داستان کوتاه خوبی ازش در آورد. شروعت خوب بود، و ما رو خوب وارد داستان کردی. پرداختت رو دوست نداشتم چون که از همه چی خیلی سریع گذشتی، هیچ توصیفی نداشتی و انگار فقط می خواستی برسی به آخرش!!!!
و پایانش. این پایانش هم که انقدر برای رسیدن بهش عجله داشتی، چرا اینطوری بود؟ جنگی در گرفت،من در مقابل خانواده ام قرار گرفتم، به من فحش دادند، مقاومت کردم و مردم؟ من چیزی نمی گم اصلا. یعنی چی؟ خودت بدون که اگه قرار به امتیاز دادن به این بخش بود چیزی نمی گرفت.
میلاد من نوشتن تو رو دوست دارم. پر ازایده های جدید هستی( هرچند جدیدا زیاد روی جن مانوور می دی، بد نیست کمی تنوعت رو زیاد کنی)، شیوه نگارشت کلی بهبود پیدا کرده و با دقت بیشتری می نویسی. واقعا قابل تحسینه، اماروی داستان پردازیت کار نمی کنی. چرا؟ برام سواله.
خواهش می کنم کاری نکن نقد های شدید من تو رو متوقف کنه، باز هم بنویس و بنویس و بنویس. ولی لطفا با دقت بنویس. و لطفا به نقد ها توجه کن.

ممنون حریر تا جایی که دیدم ویرایش کردم . و ممنون بابت اینکه خوشت آمد از داستان در مورد اخرش یک دفعه ای تصمیم گرفتم این قسمت رو اضافه کنم همین طوری هم به نظرم جالبه ...
یاعلی


   
ida7lee2، bahani و ابریشم واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

جالب بود
با اینکه شخصا ترجیح میدم دین اسلام روی داستانا نیاد (داستانت تم اسلامی داشت) درکل
روند تند بود
داستان وار ننوشتی، داستان پرسش بوجود میاره و پاسخ میده، خواننده میپرسه چرا و چطور، بعد بهشون جواب میده، اینی که نوشتی بیشتر به سبک بیوگرافی بود. خب بیوگرافی ای که داستان وار نباشه جذابیت زیادی نداره. دقت کن روی این. مثلا دیدار با حضرت نوح حتی اگه حذف میشد توی داستان انگار هیچ تاثیر وسیعی نداشت.
هیچ توصیفی نبود جز توصیف گونه ای که هستن و اون هم سریع رد شدی، تفاوتی نذاشتی بین اون و بقیه ی گونه.
ایدش جالبه، نوشتن از دید یه شیطانی که به این سبک باشه. نه شیطانی که غربی باشه. خیلی ایدش بهتر میتونست پرداخته بشه.
روی پایان داستانات به نظرم بیشتر وقت بزار.
در کل بیشتر بنویس. ما منتظر آثار بیشتری هستیم :دی :53:
موفق باشی


   
ida7lee2، Lady Joker و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

Hermit;21297:
جالب بود
با اینکه شخصا ترجیح میدم دین اسلام روی داستانا نیاد (داستانت تم اسلامی داشت) درکل
روند تند بود
داستان وار ننوشتی، داستان پرسش بوجود میاره و پاسخ میده، خواننده میپرسه چرا و چطور، بعد بهشون جواب میده، اینی که نوشتی بیشتر به سبک بیوگرافی بود. خب بیوگرافی ای که داستان وار نباشه جذابیت زیادی نداره. دقت کن روی این. مثلا دیدار با حضرت نوح حتی اگه حذف میشد توی داستان انگار هیچ تاثیر وسیعی نداشت.
هیچ توصیفی نبود جز توصیف گونه ای که هستن و اون هم سریع رد شدی، تفاوتی نذاشتی بین اون و بقیه ی گونه.
ایدش جالبه، نوشتن از دید یه شیطانی که به این سبک باشه. نه شیطانی که غربی باشه. خیلی ایدش بهتر میتونست پرداخته بشه.
روی پایان داستانات به نظرم بیشتر وقت بزار.
در کل بیشتر بنویس. ما منتظر آثار بیشتری هستیم :دی :53:
موفق باشی

خب ممنون که خوشت اومده مرتضی عزیز
سعی در این بود که از دید یک شیطان که شاید اسمش رو هم شنیده باشید ، به موضوعش بپردازم که چرا با ایمان شد و با هم نژادی ها خودش جنگید .
امیدوارم بقیه دوستان هم بخونند و لذت ببرند ...
یاعلی


   
ida7lee2، Lady Joker و lord.1711712 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

milad.m;21315:
خب ممنون که خوشت اومده مرتضی عزیز
سعی در این بود که از دید یک شیطان که شاید اسمش رو هم شنیده باشید ، به موضوعش بپردازم که چرا با ایمان شد و با هم نژادی ها خودش جنگید .
امیدوارم بقیه دوستان هم بخونند و لذت ببرند ...
یاعلی

راستی، درسته انتخاب اسمش کلیشه ای نبود
ولی اسمش منو یاد کتابهای قطور دینی میندازه 0_0
کاش یه چیز دیگه میذاشتی
نمیگم بده
میتونست بهتر باشه :5:


   
ida7lee2، Lady Joker و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

Hermit;21318:
راستی، درسته انتخاب اسمش کلیشه ای نبود
ولی اسمش منو یاد کتابهای قطور دینی میندازه 0_0
کاش یه چیز دیگه میذاشتی
نمیگم بده
میتونست بهتر باشه :5:

اتفاقا به دستی اسمش رو اینطور نوشتم تا خواننده جذب کنه :65:
وگرنه اول اسم دیگه ای گذاشته بودم :9:


   
ida7lee2، Lady Joker و lord.1711712 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1048
 

من در کل خوشم اومد. به جاده ی چالوس قسم(که جزو جاده های مقدس ایرانیان است) داستان خوبیه.
ولی دو نکته:
۱-پایانش خیلی سریع بسته شد، یکم کش میدادی و جنگی ترش میکردی بهتر بود.
۲-کمی داستان وار ترش میکردی. این بیشتر شبیه به تاریخ بود.
ولی د کل حال کردم
منتظر جلد سوم رانده شده هم هستم.


   
ida7lee2، lord.1711712 و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
 

از دیشب تا حالا این اسمو می دیدم هی فکر می کردم زندگینامه ای چیزیه هی می گفتم وا این چیه عربی، حتمن سایت کلاس عربی گذاشته :دی بعد کنارش دیدم زده داستان کوتاه اومدم تو دیدم از نوشته های میلاد عزیز یه لحظه گفتم وااااااااااااااای خدا نه دوباره شیطان و جن :دی بعد دیگه دیدم کمه خوندم.

خب میلاد عزیزم خدمت عرض کنم که این اصلا داستان نبود. نمی دونم اگر فکر می کنی این یه داستانه و دوستات هم بهت میگن یه داستانه باید بگم این داستان نبود. اصلن و ابداً. چون هیچ یک از عناصر داستان کوتاه درش دیده نشد.

خب ببین اگر من بودم داستان رو با یه صحنه ی ترسناک شروع می کردم. تو باید از یه جایی شروع کنی این مخالفت یارو اسمش چی بود ؟ هام ؟ حالا هر چی با پدرش رو نشون بدی. باید یه اتفاقی بیفته نه اینکه طرف شب خوابیده صبح پاشه بگه من خوشم نمیاد پدرم میگه روح انسان بخوریم. باید خودت رو بزاری جای هام و یا اینکه هام رو به اتاقت دعوت کنی و باهاش گفتگو داشته باشی تا شخصیت پردازیش شکل بگیره. باید تفکر اولیه ی هام جوری باشه که فکر کنه انسان ها اصلن بدن انسان ها تاریکن و خودشون و خانواده ش آدم خوبی هستن. عزیزم برای همه همینطوره یه خانواده ی مافیایی که آدم می کشن و قاچاق می کنن هیچوقت فکر نمی کنن خانوادشون بدن بلکه تفکرشون این هست که بقیه حقشونه. بقیه آدمهایی که میمیرن لیاقتشون مرگه.

پس اول باید تفکر اولیه ی هام رو نشون بدی که آره ما روح می خوریم نمی دونم آدم می کشیم. همه ی ادمها پلیدن. همه ی آدمها بدن. این بخاطره اینه که هام جوونه و خوب هر چی پدر و مادرش میگن توجه می کنه. بعد میری جلوتر یه صحنه تعریف می کنی از داستانت که خلاصه من که فکر می کردم ادمها بدن و پلیدن و این صحبتا یه روز تو کوه و دشت گم شدم در شرف مرگ بودم. بعد یه خانواده ی مهربان بهم کمک کردن و بهم غذا دادن. یاد این افتادم که پدر می گفت هر جا انسان دیدی باید بکشیشون بخوریشون ولی اینها انقدر خوب بودن و مهربانی کردن ( نه اینکه بگی مهربانی کردن مهربانیشون رو در قالب دیالوگ و اعمال نشون بدی) و بچه هم داشتن که من یه لحظه حرفهای پدر برام شک آور بود. خلاصه بعد از یه مدت هام برمیگرده خونشون همه خوشحال میشن ولی بهشون نمیگه که چطور زنده مونده چون پدرش به خاطر نکشتن آدمها سرزنشش می کنه. از اون روز به بعد هر وقت می رفتن شکار انسان هام یا نمی اومده یا اگر می اومده جلو نمی رفته که روح آدم بخوره. خلاصه پدرش می پرسه و یه شب هام جلوی پدرش وایمیسه بهش میگه آقاجون همه ی ادمها بد نیستن و خانواده ای نجاتم دادن و این صحبتا و بعد حتی یه سری که پدرش می خواسته بچه ای رو بکشه جلوش در میاد و بچه رو فراری میده. دیگه خلاصه پدرش عصبانی میشه و طردش می کنه.

این دوباره تو بیابون ها اسیر میشه و داشته از گرسنگی می مرده و این صحبتا که می رسه به شهر نوح. بعد اینجا می تونی طریقه ورود به شهر رو توصیف کنی. خود شهر رو توصیف کنی. دیدارش با نوح رو توصیف کنی. بعد اوایل نوح به روی هام نیاره که این آدم نیست و وقتی که دیگه همه رو داره جمع می کنه برای اون عذاب الهی این هام بیاد پیش نوح و بگه خواستم یه حقیقتی رو بگم که نوح میگه نگران نباش من از اول می دونستم که تو شیطانی و همین چیزا. بعد می دونی عذاب رو توضیح بدی. حتی می تونی چند تا صحنه از فداکاری های هام رو نشون بدی و بدین ترتیب کاری کنی که مخاطب از هام و رفتار و کردارش خوشش بیاد. و بهش علاقمند بشه.

در نهایت می تونی با همین طوفان تمومش کنی یا حتی یه داستان دیگه ای بنویسی از حضور هام در یک لشکر که مقابل برادرای شیطانش قرار میگیره و سخت می جنگه و خون می ریزه ( توصیف کنیا نه اینکه بگی آقا رفتی جنگید بعد اونا زدنش اینم مقاومت کرد ولی در نهایت مرد 😐 ) قشنگ صحنه ی جنگ رو برامون مجسم کنی. دل خواننده رو به رحم بیاری و در نهایت کات! تمام!

وقتی بهت میگم کاراکتر برات ملموس نیست همینه. وقتی کاراکتر بیاد جلوت بشینه و تو ازش سوال بپرسی و اون جواب بده، یعنی با کاراکتر ارتباط برقرار کردی و در این حالت می تونی داستان رو از زبان اون بنویسی با توصیفات زیبا و قشنگ و با حوصله. چون داستان نوشتن با بی حوصلگی و این مدلی امکان نداره.

منتظر دفعه ی بعدی هستم که بهتر بشی

موفق باشی


   
Anobis، ida7lee2، danialdehghan2 و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

Lady Rain;21323:
از دیشب تا حالا این اسمو می دیدم هی فکر می کردم زندگینامه ای چیزیه هی می گفتم وا این چیه عربی، حتمن سایت کلاس عربی گذاشته :دی بعد کنارش دیدم زده داستان کوتاه اومدم تو دیدم از نوشته های میلاد عزیز یه لحظه گفتم وااااااااااااااای خدا نه دوباره شیطان و جن :دی بعد دیگه دیدم کمه خوندم.

خب میلاد عزیزم خدمت عرض کنم که این اصلا داستان نبود. نمی دونم اگر فکر می کنی این یه داستانه و دوستات هم بهت میگن یه داستانه باید بگم این داستان نبود. اصلن و ابداً. چون هیچ یک از عناصر داستان کوتاه درش دیده نشد.

خب ببین اگر من بودم داستان رو با یه صحنه ی ترسناک شروع می کردم. تو باید از یه جایی شروع کنی این مخالفت یارو اسمش چی بود ؟ هام ؟ حالا هر چی با پدرش رو نشون بدی. باید یه اتفاقی بیفته نه اینکه طرف شب خوابیده صبح پاشه بگه من خوشم نمیاد پدرم میگه روح انسان بخوریم. باید خودت رو بزاری جای هام و یا اینکه هام رو به اتاقت دعوت کنی و باهاش گفتگو داشته باشی تا شخصیت پردازیش شکل بگیره. باید تفکر اولیه ی هام جوری باشه که فکر کنه انسان ها اصلن بدن انسان ها تاریکن و خودشون و خانواده ش آدم خوبی هستن. عزیزم برای همه همینطوره یه خانواده ی مافیایی که آدم می کشن و قاچاق می کنن هیچوقت فکر نمی کنن خانوادشون بدن بلکه تفکرشون این هست که بقیه حقشونه. بقیه آدمهایی که میمیرن لیاقتشون مرگه.

پس اول باید تفکر اولیه ی هام رو نشون بدی که آره ما روح می خوریم نمی دونم آدم می کشیم. همه ی ادمها پلیدن. همه ی آدمها بدن. این بخاطره اینه که هام جوونه و خوب هر چی پدر و مادرش میگن توجه می کنه. بعد میری جلوتر یه صحنه تعریف می کنی از داستانت که خلاصه من که فکر می کردم ادمها بدن و پلیدن و این صحبتا یه روز تو کوه و دشت گم شدم در شرف مرگ بودم. بعد یه خانواده ی مهربان بهم کمک کردن و بهم غذا دادن. یاد این افتادم که پدر می گفت هر جا انسان دیدی باید بکشیشون بخوریشون ولی اینها انقدر خوب بودن و مهربانی کردن ( نه اینکه بگی مهربانی کردن مهربانیشون رو در قالب دیالوگ و اعمال نشون بدی) و بچه هم داشتن که من یه لحظه حرفهای پدر برام شک آور بود. خلاصه بعد از یه مدت هام برمیگرده خونشون همه خوشحال میشن ولی بهشون نمیگه که چطور زنده مونده چون پدرش به خاطر نکشتن آدمها سرزنشش می کنه. از اون روز به بعد هر وقت می رفتن شکار انسان هام یا نمی اومده یا اگر می اومده جلو نمی رفته که روح آدم بخوره. خلاصه پدرش می پرسه و یه شب هام جلوی پدرش وایمیسه بهش میگه آقاجون همه ی ادمها بد نیستن و خانواده ای نجاتم دادن و این صحبتا و بعد حتی یه سری که پدرش می خواسته بچه ای رو بکشه جلوش در میاد و بچه رو فراری میده. دیگه خلاصه پدرش عصبانی میشه و طردش می کنه.

این دوباره تو بیابون ها اسیر میشه و داشته از گرسنگی می مرده و این صحبتا که می رسه به شهر نوح. بعد اینجا می تونی طریقه ورود به شهر رو توصیف کنی. خود شهر رو توصیف کنی. دیدارش با نوح رو توصیف کنی. بعد اوایل نوح به روی هام نیاره که این آدم نیست و وقتی که دیگه همه رو داره جمع می کنه برای اون عذاب الهی این هام بیاد پیش نوح و بگه خواستم یه حقیقتی رو بگم که نوح میگه نگران نباش من از اول می دونستم که تو شیطانی و همین چیزا. بعد می دونی عذاب رو توضیح بدی. حتی می تونی چند تا صحنه از فداکاری های هام رو نشون بدی و بدین ترتیب کاری کنی که مخاطب از هام و رفتار و کردارش خوشش بیاد. و بهش علاقمند بشه.

در نهایت می تونی با همین طوفان تمومش کنی یا حتی یه داستان دیگه ای بنویسی از حضور هام در یک لشکر که مقابل برادرای شیطانش قرار میگیره و سخت می جنگه و خون می ریزه ( توصیف کنیا نه اینکه بگی آقا رفتی جنگید بعد اونا زدنش اینم مقاومت کرد ولی در نهایت مرد 😐 ) قشنگ صحنه ی جنگ رو برامون مجسم کنی. دل خواننده رو به رحم بیاری و در نهایت کات! تمام!

وقتی بهت میگم کاراکتر برات ملموس نیست همینه. وقتی کاراکتر بیاد جلوت بشینه و تو ازش سوال بپرسی و اون جواب بده، یعنی با کاراکتر ارتباط برقرار کردی و در این حالت می تونی داستان رو از زبان اون بنویسی با توصیفات زیبا و قشنگ و با حوصله. چون داستان نوشتن با بی حوصلگی و این مدلی امکان نداره.

منتظر دفعه ی بعدی هستم که بهتر بشی

موفق باشی


ممنون بابت نظرتون در توصیفات بله ضعف هایی دارم در مورد بی حوصلگی هم باید عرض کنم بله حق با شماست ولی من برای این که ایده هام از بین نره می نویسم .

اون هم به خاطر این هستش که مدت طولانی داستان ننوشته بودم و دوباره دارم تلاش میکنم تا خودم رو جمع و جور کنم ...
( یک مدت همه چیز خوب شده بود و داشتم پیشرفت زیادی تو نوشتن میکردم که با یک اتفاق همه چیز به هم ریخت !)
موفق باشید
یاعلی

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

almatra;21322:
من در کل خوشم اومد. به جاده ی چالوس قسم(که جزو جاده های مقدس ایرانیان است) داستان خوبیه.
ولی دو نکته:
۱-پایانش خیلی سریع بسته شد، یکم کش میدادی و جنگی ترش میکردی بهتر بود.
۲-کمی داستان وار ترش میکردی. این بیشتر شبیه به تاریخ بود.
ولی د کل حال کردم
منتظر جلد سوم رانده شده هم هستم.

ممنون امیر عزیز سعی میکنم بهتر از این بنویسم .:3:
در مورد رانده شده هم بگم که فعلا بی خیالش بشی چون نه وقتش رو دارم و اینکه راحتم نمی تونم اون رو بنوسم .:52:
یاعلی


   
ida7lee2، danialdehghan2، Lady Joker و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
 

milad.m;21325:

من برای این که ایده هام از بین نره می نویسم .

فقط یه جمله بگم، برای این که ایده هاتون از بین نرن، اونارو یه جایی یادداشت کنید. یا حداقل اگه نوشتید، یه مدت بذاریدش کنار و بعد بازنویسیش کنید :1: با عجله کردن فقط ایده رو نابود میکنید!

پ ن : وقت برای خوندن و نظر دادن ندارم ولی بعدا حتما این کارو میکنم :1:


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

ميلاد جان سلام. داستانت رو تا ته خوندم و پايان. پسر عمو هام اومدن و منو كشتن، پايان.(تورو به خدا يكم روي اون پايان داستان كار كن(نتيجه گيري كه پيش كش))
با بانو آتوسا موافقم. خيلي خشك و بي احساس نوشته بودي و به كل عناصر نويسندگي رو هضم كرده بودي، با اين حال ايده داستانت جالب بود و من هم تا ته خوندم. پايان 🙂


   
ida7lee2 و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

Anobis;21367:
ميلاد جان سلام. داستانت رو تا ته خوندم و پايان. پسر عمو هام اومدن و منو كشتن، پايان.(تورو به خدا يكم روي اون پايان داستان كار كن(نتيجه گيري كه پيش كش))
با بانو آتوسا موافقم. خيلي خشك و بي احساس نوشته بودي و به كل عناصر نويسندگي رو هضم كرده بودي، با اين حال ايده داستانت جالب بود و من هم تا ته خوندم. پايان 🙂

ممنون که تا آخرش رو خوندی الان که فکر میکنم شبیه روایت ها شده نه داستان ها ...
بازم ببخشید که ایده به این خوبی خراب شد .
یاعلی


   
ida7lee2 و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
اشتراک: