Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

وقتی باران می بارید

16 ارسال‌
9 کاربران
57 Reactions
3,150 نمایش‌
ehsanihani302
(@ehsanihani302)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 347
شروع کننده موضوع  

«وقتی باران می بارید.»

تالارگفتمان 1


باران می بارید. هوا سوز بدی داشت. مردم به این سو و آن سو می دویدند. بعضی کارتن های جمع شده کنار خیابان را برمی داشتند و زیر آن پناه می گرفتند و بعضی که هیچ چیزی پیدا نمی کردند دستانشان را بالای سرشان می گذاشتند و هراسان می دویدند. آسمان می غرید و ابرها از خشم جرقه می زدند. قطرات باران می چکیدند روی گونه هایم و آرایشم را خراب می کردند. من هم به آرامی راه می رفتم. نه باران برایم اهمیتی داشت و نه آرایش خراب شده ام.

امروز دوباره او را می دیدم. دوست نداشتم با او ملاقاتی داشته باشم. اما او پس از پول هایی که به من داد مجابم کرد دوباره او را ببینم. چندین هفته بود که این راه را می آمدم و هربار باران می بارید.

از دور دیدم که دستی برایم تکان می دهد. همیشه ظاهری متفاوت از سایر مردم دارد. این بار هم کت و شلواری سفید با گلی که در جیب کتش گذاشته بود پوشیده بود. مانند همیشه. هیچوقت هیچ قطره ی بارانی روی کتش نمی نشیند. مردم او را نمی بینند. چند بار که از دستش عصبانی بودم به مردم گفتم او را از من دور کنند. اما آنها مرا دیوانه ای پنداشتند و فرار کردند.

چیزی را فراموش کرده ام؟ آه، یادم آمد. چرا با من دیدار می کند؟ هیچوقت این را نفهمیده ام. هر بار می پرسم او می گوید که عاشق من است و من می پرسم که عشق چیست؟ او می گوید عشق زیباترین چیز در دنیاست. می پرسم پس عشق وسیله است؟ قاه قاه می خندد و مرا مسخره می کند. ازش بدم می آید.

به سمتش رفتم. نگاهی عصبانی به او انداختم. دستم را دراز کردم و انگشتانم را باز و بسته کردم. باید پول این دفعه ام را هم می داد. اما این بار همان لحظه پول را به من نداد. راه افتاد. دنبالش کردم. این همه راه آمده بودم. پول نمی گرفتم؟

آسمان غرشی دیگر کرد. سردم شده بود و می لرزیدم. دندان هایم از سرما به هم می خوردند و می توانستم صدای آن ها را بشنوم. او برگشت و مرا دید. به من لبخند زد. کتش را درآورد و روی شانه هایم انداخت.

مدت زمان زیادی بود که راه می رفتیم. غر که می زدم نادیده می گرفت و می گفت اگر می خواهی دنبالم راه نیفت. پاهایم که رمق نداشتند مرا سوار خود کرد و به راه رفتن ادامه داد. آنقدر رفتیم تا به خانه اش رسیدیم. کلید را جیب شلوارش بیرون کشید و در را باز کرد. قدمی به داخل گذاشتم. خانه ی تمیزی بود. وسایل قدیمی خانه را می دیدم. قالیچه ای ایرانی وسط اتاق، چندین میز و صندلی. رفت روی یکی از صندلی ها نشست. من هم صندلی دیگری را انتخاب کردم و رویش نشستم. چند دقیقه که گذشت از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. همانجا ماندم و خانه ی کوچک او را نظاره کردم. خانه اش قدیمی و سقف خانه ترک خورده بود اما قطره بارانی به داخل راه نداشت.

فنجان چای را آورد و روی میز گذاشت. بعد از خانه رفت بیرون. کنار پنجره ایستادم و او را دیدم که دور و دورتر شد.

چندین ماه از رفتنش می گذرد و من انتظار کشیده ام. حس غریبی نمی گذارد از این خانه بیرون بروم. صندلی ام را کشیده ام و همان جا کنار پنجره نشسته ام تا بتوانم بدون زمین افتادن بیرون را تماشا کنم. کت سفیدش را در دست نگه داشته ام و منتظرم که بیاید. رفته است و دیگر نیست. ناراحتم و غمگین. نمی دانم اسم این انتظار، این حس چیست. فکر می کنم دلتنگش شده ام. باران کم کم از ترک های سقف راهش را به خانه باز کرده و حالا چند جای سقف خانه گیاهانی روییده اند. نمی توانم از جایم بلند شوم. پاهایم ضعیف شده اند. غذایی نخورده ام اما گرسنه نیستم. شاید دوست ندارم از جایم بلند شوم. بارها و بارها به این فکر کرده ام که او چرا رفته است؟ مگر او عاشقم نبود؟

***

در روز 11 دسامبر 1999 زن و شوهری خانه ای را پیدا کردند که صاحبی نداشت. پس از این ادعا عده ای به سراغ آن خانه رفتند اما چنین خانه ای با این مشخصات نیافتند. چیزی که بین این گفته های این زن و مرد مشهود است، تابلوی زنی است که زیر گیاهان نشسته و از پنجره خانه می شود آن را دید. گفته می شود که این تابلو به قدری زنده جلوه می کند که آنها به داخل خانه می روند تا با زن آشنا شوند اما می بینند آنجا هیچکسی نبوده و در خانه به قدری آب راه افتاده است که در آن هوای تابستان بسیار عجیب می نماید. حال چندین هنرمند در سرتاسر دنیا سعی داشته اند این نقاشی را بکشند. هیچ کس به درستی نمی داند درون آن خانه ی عجیب و آن تابلو چه رازی نهفته است.

+خیلی کوتاهه و ویرایش درست حسابی نداره. عذر. 😐


   
ida7lee2، danialdehghan2، Aragon و 11 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
ehsanihani302
(@ehsanihani302)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 347
شروع کننده موضوع  

باورم نمی شه هنوز این نقدا رو جواب ندادم :دی

eragorn;19096:
سلام
جاب بود
با اینکه موضوع جالبی داشت و روند داستان و حس موجود در داستان خوب بود.
ولی میتوان با کار کردن بر روی آن بر اساس گفته خودتان که ویرایش نشده، داستان میتواند خیلی بهتر و قویتر شود.
ممنون

سلام.
درست می فرمایید. 🙂 سعی می کنم خیلی بیشتر از این ویرایش کنم داستانام رو.
ممنون از شما که خوندینش. 🙂

milad.m;19097:
واقعا داستان خوبی بود مختصر و مفید و شاعرانه بود .:1:
حس خوبی در داستان بود :دی
عکس بالای داستان هم جالب بود :35:
منتظر بقیه نوشته هاتون هم هستم
:105:
موفق باشید :67:
یا علی

خوشحالم که ازش خوشت اومده میلاد جان. :دی
در اصل داستان برای اون عکس نوشته شده :دی
ممنونم.
قلم شما هم سبز. 🙂


   
Aragon، lord.1711712، milad.m و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: