فایل pdf داستان.....دانلود
پ.ن : این داستان رو به دنبال احساساتی که با شنیدن و دیدن وقایعی در درونم به وجود اومد، نوشتم؛ پس خواهشم اینه که داستان رو فقط از نظر ادبی نقد کنید :1: با سپاس.
تقدیم به تمام کسانی که در آرزوی زندگی بهتر، کشورشان را رها کردند و پا به سرزمینهای بیگانه گذاشتند...
تمام کسانی که رفتند، اما برگشتی برایشان نیست...
کسانی که از جان گذشتند...
خاکستریِ دریا در سمت راستش میخروشید و درختانِ تیره در سمت چپش دل به دست باد سپرده بودند. نه باد و نه باران برایش اهمیتی نداشت، تنها چشمان آریا با آن رنگ خاصشان که مانند دریایی توفانی بودند، در پیش چشمانش بود. هنوز هم نرمی پوست سفیدش را روی دستانش حس میکرد. و نگاهی که ساعات آخر در چشمان خوابآلودش بود. چشمانی که بر خلاف همیشه، در کاسه نمیرقصیدند، بلکه در چشمان او قفل شده بودند و آریای کوچک با نالههای کودکانه برای پدرش عشوه میآمد؛ تو گویی دل کوچکش فهمیده بود چه خبر است!
با زمین خوردن یکی از همسفرانش به خود آمد، جلو رفت و به مرد کمک کرد بایستد. نگاهش به رابط افتاد که با مردی صحبت میکرد، به سمتش رفت و با تشویش گفت: « آقا مطمئنی حالا که مرز یونان-مقدونیه بسته ست مشکلی پیش نمیاد؟ »
بار چندم بود که این را از او میپرسید. مرد با بیحوصلگی پاسخ داد: « برادرِ من، کامل که نَبَستَنِش، فقط سختگیری میکنن. همین هفته پیش یه گروه از اونجا بردم. »
با بیاعتمادی پرسید: « تضمین میکنی؟ »
مرد مستقیم در چشمانش نگریست و گفت: « تا سرنوشتت چی بگه! من فقط از شما پول میگیرم که ببرمتون اون طرف، این که این وسط چه اتفاقی بیفته دست من نیست. رسیدیم. »
عباس در مسیر نگاه او نگریست و شبح اسکله و قایقهای پهلو گرفته را از دور دید. دلش کمی آرام گرفت؛ میترسید پیش از رسیدن به اسکله، گیرِ پلیسهای مرزی ترکیه بیفتند. لبخند بر لبان خستهی همسفران نشست و همهمه میانشان اوج گرفت. بچهها با وجود خستگیشان بالا و پایین میپریدند و بزرگترها، گامهایشان را بلندتر بر میداشتند. دیگر به اسکله نزدیک شده بودند که قامتهایی یکرنگ از میان مِه رقیق نمایان شد. رابط به سمتشان برگشت و گفت: « بدویید سمت جنگل، پلیس اسکله رو گرفته. »
چند پلیس روی برگرداندند و هیچکس نفهمید چه شد! چرا که ترس را دور ریختند و به دلِ جنگل زدند؛ کسی اهمیت نمیداد که در جنگل چه چیزی انتظارش را میکشد؛ میدانستند که پلیس نباید آنها را بگیرد، چرا که نتیجهاش مساوی با برگردانده شدن به همانجایی بود که از آن گریخته بودند! پیه همه چیز را به تنشان مالیده بودند؛ همه از جان گذشته بودند...
عباس بیتوجه به شاخهها و زمینِ گِلی زیر پایش میدوید.
صدای باران میان نالهی عشوهمانند آریا گم شده بود.
هنوز هم کوبش بیقرارِ قلبِ کوچکش را زیر دستانش حس میکرد.
شاخهها را نمیدید، چشمان به اشک نشستهی پریسا در لحظهی آخر، تمام زمینهی نگاهش را پُر کرده بود.
« من فقط به آیندهی آریا فکر میکنم، میرم یکیدو سال اونجا کار میکنم پول درمیارم بعد تو و آریا میاین پیشم. »
صدای سوت پلیس آمد و واژگانی به زبان ترکی و با لحنی خشمگین در جنگل پژواک شد.
پسری 5-6 ساله زمین خورد؛ اگر انتظار برای دیدن خانوادهاش طولانی شود، چه؟ دست پسرک را گرفت و بلندش کرد.
صدای گریهی مردی در میان آن هیاهو به گوش میرسید. زنی نوزاد چند ماههاش را محکم به سینه فشرده بود و بیتوجه به موانع سرِ راهش میدوید.
دریای چشمان آریا که در چشمانش دوخته شده بود قلبش را چنگ زد.
نمیدانست چطور دلش آمد پسر 6 ماهه و همسرش را تنها بگذارد! ولی خدا میدانست که فقط برای بهتر کردن زندگیشان چنین خطری را به جان خریده بود.
شاخهای به صورتش چنگ انداخت؛ به پشت سرش نگریست، اشباحی در دوردست، از میان درختان میگذشتند و پیش میآمدند.
نگاه سبز و نگران پریسا از پیش چشمانش کنار نمیرفت...
همچنان صدای باران و زوزهی باد میان نالهی آریا گم میشد...
***
آیدا ب. Ida Lee
2 آذر 1394 ... 23 Nov 2015
... 19:01 ...
مثل همیشه، یه داستان تاثیر برانگیز، از ته دل و واقعا خوب!
مهم ترین وجهه ای که این داستان و دگر آثار نویسنده اش دارد، حس انگیز بودنش است و همچنین تاثیر گذار بودن آن. آثاری که واقعا در عمق پوست و بدنتان فوذ میکنند و شما داستان را با تمام وجودتان حس خواهید کرد.
اما از این ها بگذریم میرسیم به نقد داستان.
مهم ترین ضعف این داستان عدم وجود توصیفات خوب است. در واقع آن توصیف اولیه نیز خیلی خوب است و تا حدی فضا را میسازد، ولی خوب و کافی نیست. زیرا همه اش توصیف نشده. مثلا اینکه آنها سوار قایقند؟ آریا همراهشان است؟ دارند به کجا میروند؟ چنین سوال هایی حداقل برای من پیش امد. البته شاید بقیه بگویند نه چون حالا ذهن هر فردی فرق داره. ولی چیزی که حالا من حقیر میبینم این است. مثال:خاکستریِ دریا
خاکستری دریا؟ بهتر نبود همان کلمه دریا باشد؟
نکته ی دیگری که به نظرم آمد که کمی حس داستان را گرفته بود، حس گنگ نسبت به شخصیت آریا بود. آریا که بود؟ خود فرد یا فرزندش؟ همین اتفاق کمی سر پریسا اذیت میکند، من همش فکر میکردم آریا خود شخصیت اصلیه.
البته سوالی هم که برایم پیش آمد این بود که آریا آخر سر در این سفر هست؟ چون لبخند های عشوه گرایانه کمی اذیتم میکرد.
اما یه چیز جالب. تمام این گنگی های داستان بخشی از لذت داستانند! داستان چون واقعا لذت بخشه، نثر محکمی داره و از ته دل نوشته شده، شما میتونید بار ها بخوانیدش و این گنگی ها باعث خوانش شما میشود. در واقع یه درگیری لذت بخش در خودمان است که بفهمیم داستان از چه قراره. نه یه گنگی اعصاب خرد کن.
البته خب باید بگم که درسته داستان شما لذت بخشه، ولی خب روونی هم مهمه. در مفهوم برای من شخصا خیلی حال میده مفهوم پیچیده ای به صورت روان در داستان مطرح شود و من برای فهمیدنش با خودم سر و کله بزنم. ولی خب روان بودنش هم مهمه. مثالم خب ذهنم یاری نمیدهد.
ممنون از نوشتنتان. یا علی مدد.
نکته:
دلم نیومد نگم، ولی تقریبا تعداد زیادی از افعانی های ساکن ایران میشه گفت دچار این مشکلند. امیدوارم اگر از دوستان افغان ما کسی این داستن را میخواند، خدا بخواهد دریچه ی امیدی برایش باز شود.
@almatra
امیرجان، سپاس از این که مثل همیشه خوندید و نظرتونو گفتید :53:
واقعا برام لذت بخشه که داستانامو حس میکنید 🙂
قبول دارم توصیفات کمن. چون این داستان رو زمانی نوشتم که در فوران احساسات بودم و حتی باهاش گریه کردم و خب الان هم ذهنم درگیره و نتونستم تو بازبینی آخرم چیزی بهش اضافه کنم :دی
« خاکستری دریا » یه جوری خواستم رنگ دریا رو هنگام طوفان بیان کنم :دی مثل « نگاه سبز »
شخصیت اصلی عباسه. آریا پسر 6ماهه شه. پریسا همسرشه... شاید اگه بعدا تونستم بیشتر توصیف کنم راحت تر بشه فهمید آریا و پریسا کین 🙂
تنها چشمان آریا با آن رنگ خاصشان که مانند دریایی توفانی بودند، در پیش چشمانش بود. هنوز هم نرمی پوست سفیدش را روی دستانش حس میکرد. و نگاهی که ساعات آخر در چشمان خوابآلودش بود.
با توجه به زمان افعال و توصیفی که راجع به حسش نسبت به نرمی پوست آریا داره، معلوم میشه مال گذشته ست.
در واقع داستان رو طی مهاجرت های اخیر مردم خاورمیانه به اروپا نوشتم :25:
@almatra
امیرجان، سپاس از این که مثل همیشه خوندید و نظرتونو گفتید :53:
واقعا برام لذت بخشه که داستانامو حس میکنید 🙂
قبول دارم توصیفات کمن. چون این داستان رو زمانی نوشتم که در فوران احساسات بودم و حتی باهاش گریه کردم و خب الان هم ذهنم درگیره و نتونستم تو بازبینی آخرم چیزی بهش اضافه کنم :دی
« خاکستری دریا » یه جوری خواستم رنگ دریا رو هنگام طوفان بیان کنم :دی مثل « نگاه سبز »
شخصیت اصلی عباسه. آریا پسر 6ماهه شه. پریسا همسرشه... شاید اگه بعدا تونستم بیشتر توصیف کنم راحت تر بشه فهمید آریا و پریسا کین 🙂
با توجه به زمان افعال و توصیفی که راجع به حسش نسبت به نرمی پوست آریا داره، معلوم میشه مال گذشته ست.
در واقع داستان رو طی مهاجرت های اخیر مردم خاورمیانه به اروپا نوشتم :25:
خب باید بگم که خیلی خوبه این چیز ها هست.
ولی چیزی که من میگم رو امتحان کنید. یهدفعه زمانی که هیچ علاقه ای به نوشتن ندارید، هیچ ایده ای نیست، شروع به نوشتن کنید. مجبور کنید خودتون رو بنویسید
همین اتفاق تقریبا سر چیزی که نوشتم همین اخیرا افتاد، یک حس تنفر خاصی نسبت به کرام داشتم اما تقریبا میفهمیدم نقطه ضعفام کجان
یا علی مدد
آخی... خیلی خیلی زیبا بود.
یاد این پناهنده های بی پناه افتاد که از کشوراشون فرار کردن و رفتن یونان مثلن برای زندگی بهتر اما... و یا قایقی که چند وقت پیش غرق شد فکر می کنم برای رسیدن به استرالیا بود
چقدر این متن ولی قشنگ بود می تونست مقدمه ای باشه برای یه رمان ولی واقعن لذت بردم، با اینکه توصیف هم نداشتم اما می فهمم چرا اینکارو کردی، زمینه کاملن بازه برای ذهن و هر کسی به خوبی می تونه محیط رو مجسم کنه
@Lady Rain
سپاس از این که خوندی و نظرتو گفتی :1:
خوشحالم که خوشت اومد.
بعدا سعی میکنم توصیفاتشو بیشتر کنم :65: و راستش روی رمان کردنش فکر نکردم تا حالا! شاید بعدا شد....
اتفاقا من برای همین مـهاجـرت های اخیر نوشتم. با بعضیاشون حرف زدم و خاطرات بعضیاشونو شنیدم. یه مستند هم دیدم که واقعاً تاثیرگذار بود (البته درمورد مـهاجـران سـوری بود)؛ هر کدوم دلیلی برای رفتن داشتن.
@andromeda
ممنون که خوندی و نظر دادی :1:
مشکل فونتش چیه تا درستش کنم؟ :5:
داستانو خواندم
خب از انجا که نوشتی فقط نقد ادبی پس کاری به محتوا ندارم، البته دلیلی هم نداره بخوام نقد کنم، داستانی که نوشته میشه برای نقد نیست برای خواندن و لذت بردنه.
پس من نقد نمی کنم بلکه نظرمو میدم.
نکته ای که به شدت بهش حساس هستم استفاده از کلمه "بود" هستش، این کلمه زمانی که بیش از اندازه در دو خط استفاده بشه باعث میشه زیبایی متن کاهش پیدا کنه، مثلا استفاده شش بار از این کلمه در پاراگراف اول داستان.
داستان در تزریق احساسات خوب عمل کرد و به قول معروف:آنچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند.
توصیفات داستان متوسط بودن، یعنی خیلی بیشتر میشد توی توصیف وارد شد و مانور داد، شخصیت پردازی هم بد نبود البته تاکید زیاد بر جنبه انسانی فرد و کمک به همه ان هم در زمانی که هر کسی به فکر خودشه یکم زیادی به نظرم شعاری امد. ترجیح میدادم بیشتر یک بیننده باشه تا یک کمک کننده البته این نظر خود نویسنده است و به من خواننده ارتباطی نداره.
دلیل استفاده از اسکله را متوجه نشدم، با قایق امده بودن؟ نقش اسکله چی بود؟ شاید من در مورد ان منتطقه اطلاعاتی ندارم ولی ارتباط اسکله و قایق و جنگل را متوجه نشدم.
در اخر براتون ارزوی موفقیت می کنم و ممنون بابت داستان زیباتون
@*HoSsEiN*
سپاس از شما که خوندید و نظر دادید
به نکته ی ظریفی اشاره کردید، تو ویرایش بعدی حتما از تعداد "بود"ها کم میکنم :دی
موقعی که مینوشتم به شعار دادن فکر نمیکردم! شخصیتِ شخصیت داستان اینجوریه! :دی
شاید به خاطر توصیفات کمه که متوجه نشدید. در واقع گروه از کنار جنگل میگذشتن که به اسکله برسن و با قایق از آب رد شن.
سپاس و همچنین :1:
آيدا جان قلم شيرين و دلنشيني داري
اما يكم بايد بيشتر از آرايه هاي ادبي استفاده كني(از نظر من) چون آرايه هاي ادبي مثل توصيف و تشبيه و ... به فضا سازي و شخصيت پردازي و انتقال حس كمك مي كنن. در آخر بايد بگم خسته نباشي.