ژانر: رمنس-فانتزی
_همه از لرد محافظت كنید، حلقه را باز نكنيد، نگذاريد كسي به لرد نِيتِن نزديك شود!
اين سخنان را با خشم به محافظان نمادين لرد گفتم، آن ها حتي نميتوانند از خودشان محافظت كنند چه برسد به لرد!
حواسم را روي جمعيت معترض اطرافمان جمع كردم، افراد زيادي تابلوهايي مبني بر نابودي لرد نيتن در بالاي سرشان نگه داشته بودند و فرياد هاي اعتراض اميزشان به گوش ميرسید:
_تو جزئي از سه رهبر نيستي!
_مرگ بر نيتن پليد.
_مرگ بر پسر دلريانا.
از شنيدن اين فرياد ها بسيار خشمگين شدم ولي مطمئن بودم تا وقتي من در اينجا هستم، كسي نمي تواند به نيتن اسيبي برساند.
ما تازه از تالار مركزي شهر آزورا خارج شده بوديم و ان بناي بزرگ و مشكي رنگ كه شبیه به یک کاخ سلطنتی بود را پشت سر گذاشتيم.
همانطور كه در كنار نيتن به همراه محافظان به زحمت راهمان را از لابلاي جمعيت طي ميكرديم، تمركز زيادي بر اطراف داشتم تا اگر كسي حتي جرات حمله هم داشته باشد؛ بتوانم از او محافظت كنم. خيلي ها فكر ميكردند چون دخترم نميتوانم محافظ خوبي براي نيتن باشم، ولي انها اشتباه ميكردند. براي اطمينان دستان نيتن را گرفتم و طلسم محافظتي پر سفيد درجه يك که اجازه نزدیک شدن هیچ جادویی را به فرد نمیداد را بر روي نيتن اجرا كردم كه باعث شد به من نگاهي بياندازد با اينكه هيچ احساسي در صورتش پيدا نبود ولي انقدر ميشناختمش كه تشخصيش دادم او از اين شرايط ناراضي است.
سري برايش تكان دادم به اين معني كه همه چي روبه راه است؛ بعد از چند ثانیه ي طاقت فرساي ديگر و پس از عبور از بين جمعیت و پشت سر گذاشتن اذدحام فوق العاده ای که به وجود امده بود به ماشین مخصوص افراد مهم رسيديم كه جزو ماشين هاي سريع و السير جادويي به حساب ميامد و فقط با نشان جادويي خاصي میشد سوار آن ها شد.
سه دراز درهای ماشین رو به ما بود، به سمت اخرین در رفتيم و نيتن به سرعت نشان خانوادگي خودش –وينسونزها- را از انگشتر ياقوت نشاني كه به دست داشت ظاهر كرد و روبه روي سنسور جادويي ، لحظه اي نگه داشت، بعد از شناسايي هويت،در ماشین به سرعت برايمان باز شد و ما سوار شديم.
وقتي در جايمان نشستيم راننده از قسمت جلو پرسید:
_کجا برم، قربان؟
نیتن به او جواب داد:
_به سمت قبرستان ساندور، قسمت بزرگان جادو برو
کمی که از مسیرمان جلوتر رفتیم و حضور محافظان دیگر را به طور پیوسته در اطراف احساس کردم به خودم اجازه دادم تا در مورد مقصدمان فکر کنم.
او میخواست به دیدار پدرش برود، کسی که دوسال پیش مرده بود. به چشمان سبز رنگ نیتن نگاه کردم درست مانند پدرش بود، او بر خلاف موهای طلایی پدرش موهای یک دست مشکی داشت که به شنل سیاهی که پوشیده بود بسیار می امد. نیتن خصوصیت های خاصی داشت با انکه سال ها در خفا زندگی میکرد ولی بسیار مهربان و عاشق مردم بود، برای همین بود که من دوس... نه نه به افکارم خاتمه دادم، متوجه شدم که هنوز دست نتین را نگه داشته ام. دست او را ول كردم و اين باعث شد كه از افكارش بيرون بيايدو به من در سكوت نگاهي بياندازد، در چشمانش كمي ناراحتي موج ميزد.
به او گفتم:
_ميدونستي كه قرار نيست اسون باشد.
چشمانش را براي ثانيه اي به هم فشرد و با تاسف گفت:
_بله، ميدونستم گريس! ولي افسوس اين مردم را ميخورم كه با چشمان بسته از دستورات شيطانيه فرقه اعظم و رهبران سفيد پيروي ميكنند و اصلا متوجه نیستند كه خود را داخل چه منجلابي انداخته اند!
تك تك كلماتش را ميفهميدم و درك ميكردم، او به مردم اهميت زيادي مي داد با اينكه انها جز بدي كار ديگري در حقش نكرده بودند.
براي اينكه بتوانم خودم را كنترل كنم تا جلو نروم و بغلش كنم و بهش اطمينان بدم كه همه چي خوب خواهد شد به دستانم خيره شدم، هرچه بود من يك محافظ بودم و او يك فرد بالامرتبه، اين افكار را كنار زدم و با ناراحتي گفتم:
_مگه به همين علت نبود كه كانديد شدي؟
سري به نشانه تاييد برايم تكان داد و گفت:
_ همه اين ها بخاطره مادرمه!
با اوردن كلمه مادرش ديگر چشمانش ارام نبود و در خشم ميسوخت، سخنانش را با نفس هاي سنگين ادامه داد:
_مادرم ،كسي كه حتي تونسته بخاطر كارهاي پليدش كه چيزي جز كشتن و نفرين كردن افراد بيگناه نيست از طرف بزرگان جادوی سیاه مورد تقدير قرار بگیره فقط و فقط براي اينكه طلسم ها و نفرين هاي جديدشو امتحان بكنه. اين ... اين .
ديگر نتوانست ادامه دهد و چشمانش بی فروغ شد و نور زندگي در ان ها از بين رفت، نميخواستم دوباره همچين اتفاقي برايش بيوفتد! اخرين بار كه کنترل نفرين مادرش كه جادوي سياه خالص بود را از دست داده بود، باعث شده بود به چنديدن نفر اسيب جدي بزند و خودش را هيچ وقت بخاطر ان اتفاق نبخشد..
سعي كردم افكارم را كنار بزنم كه فقط باعث ترس و عدم كنترل روي خودم ميشد. تنها کاری که از دست من بر میامد این بود که بتونم وارد ذهنش شوم ولی او نمی گذاشت. برای همین بدون هيچ فكر اضافه ديگري، محكم سرش را با دستانم گرفتم و در همان موقع بود توانستم وارد ذهنش شوم، خودم را با جادوي سفيد غرق كردم و جادوي سياه وجودم را پشت قفسي فرضي پنهان كردم. تنها ضعف نیتن، بی دفاع بودن او در برابر جادوی سفید بود و وقتی خودم را عاری از جادوی سیاه کردم دیگر سیستم دفاعی نیتن قادر به تشخیص وشناسایی من نبود.
به راحتي از موانع ذهني اش عبور كردم و به درونش رسيدم؛ در تاریکی بی انتها درون ذهنش دیدم که نيتن در مقابل نمادي از مادرش به زمين زنجير شده بود، تمام لباس هايش پاره و كهنه شده بودند وتوسط زنجیر های سیاه که به بدنش وصل بودند تاریکی و جادوی سیاه وارد بدنش میشد و خون از زخم هاي متعدد آن جاري بود نميتوانستم ديگر نيتن را در اين وضعيت ببينم، او براي كنترل بدن خودو همچنین بی اثر کردن نفرين مادرش كه حالا دوباره فعال شده بود ميجنگيد، هر ثانيه اي كه ميگذشت اين كار برايش سخت تر ميشد. خودم را مجبور به حرکت کردم و یکی از زنجیرها را که به قلب نیتن وصل بود را با دستانم گرفتم، ان زنجیررابط اصلی ای بود که ان دو را به هم مرتبط ميكرد. توسط جادوي سفيدم زنجير نفرين نيتن را شكستم ولي متاسفانه زنجير بالافاصله به من وصل شد؛ سرما و سياهي از سطح پوستم كه با زنجير تماس داشت، وارد بدنم ميشد سياهي كم كم وجودم را پر ميكرد و ان را به تسخير در مي اورد، بر روی ان زنجیرنفرينی سوار بود که اگر زود تر كاري نمي كردم، من را تبديل به مرده اي متحرك مي نمود به زحمت خودم را جمع كردم و به نيتن نگاه كردم كه با نااميدي به من خيره شده بود. ديگر زنجيری به او وصل نبود؛ ولي اين كافي نبود نفرين همانجا بود و ممكن بود هر لحظه دوباره بتواند كنترل نيتن را به دست اورد، براي همين با اعتماد به غريزه ام، طلسمي تركيبي كه بخشي از ان طلسم شفابخش سفيد و بخشي ديگر طلسم محافظتي سياه بود را اجرا كردم و با اين كارم، ذهن نيتن بدون اراده خودش وقتي من را به عنوان يك خطر شناسايي كرد به بيرون پرتابم كرد كه باعث شد محكم به صندلي كوبيده شوم و سر درد بدی بگيرم و از دماغم كمي خون جاری شد، كه باعث شد چشمانم را ببندم.
نيتن كه كم كم از حالت گيجي درامده بود، با نگراني پرسيد:
_خوبي؟
به خاطر دردی که داشتم جوابی ندادم و سرم را با دستانم كمي گرفتم تا دردش كمتر شود.بعد از چند ثانيه در حالي كه تازه نيتن متوجه شده بود من چه كاری كرده ام اخمي كرد و با عصبانيت گفت:
_با خودت چه فكری کردی؟ ممكن بود بدتر از اينها اسيب ببيني! حتي فردی به مهارت هاي تو نمیتواند در مقابل نفرين هاي مادرمن ...
لحظه اي با گيجي مكثي كرد و به من خيره شد و به ارامي از من پرسيد:
_چطور ممكنه؟ من ديگه نفرين رو حس نميكنم! تو با من چه کردی گريس؟
در جوابش لبخندي زدم و با خوشحالي به صندلي راحتی تكيه دادم و گفتم:
_من فقط از يه طلسم تركيبي استفاده كردم.
وقتي ديدم كه هنوز هم با گيجي به من نگاه ميكند حرفم را ادامه دادم.
_يه طلسم شفابخش سفيد و يه طلسم محافظتي قوي سياه رو با هم تركيب كردم، نفرين با طلسم سفيد ميجنگه در حاليكه طلسم سياه محافظتي طوریه که از بيرون و داخل نميگذاره چيزي عبور کنه و همينطور هم اون نفرين ، طلسم محافظتي رو از خودش ميدونه و اون رو نابود نميكنه. درسته كه نفرين رو نابود نكردم ولي نفرين ديگه هيچ وقت نميتونه بياد بيرون و در درون طلسم محافظتي، نفرین سیاه با طلسم سفيد تا ابد ميجنگه.
با نگاه کردن به چهره نتین فهمیدم که او متوجه انچه که من انجام داده بودم، شده و به همین خاطر با كمي نگراني گفت:
_خودت ميدوني كه نميتوني در مقابل من از جادوي سياه استفاده كني، واکنش های دفاعی بدن من در مقابل جادوی سیاه دست خودم نیست! دفعه بعدي در كار نيست.
با اينكه خودش ميدانست كه من كار درستي كردم ولي دست از لجبازي برنميداشت.
اینجا بود که براي هزارمين بار به اويادآوري كردم :
_ من محافظ تو ام.
بعد از مدتی به قبرستان رسیدیم واز ماشین پیاده شدیم. کسی در اطراف به چشم نمیخورد گاهی اوقات میتوانستیم صدای کلاغ ها را از دور بشنویم من همچنان به دنبال نیتن میرفتم و اطراف را برای خطرات احتمالی کنترل می کردم: هر کدام از ارامگاه ها برای شخصی از بزرگان جادو بود و اکثر مقبره ها از سنگ مرمر و بعضی، از طلا درست شده بودن و در روی بیشتر انها هم دسته های گل به چشم میخورد . به قدری جلو رفتیم که نیتن در مقابل ارامگاه رابرت ونیسونز ایستاد و به اسم پدرش در انجا خیره شد. از نیتن به قدری که بتوانم از او محافظت کنم فاصله گرفتم.
فقط زمزمه ی ارام نیتن بود که سکوت انجا را میشکست.
_پدر، من هرچه در توان داشتم برای آن زندگی ای که تو برای من ارزویش را داشتی انجام دادم و حتی با زندگی در خفا نیز کنار آمدم ولی از همه سخت تر برایم این است که دیگر نمیتوانم عشقم را انکار کنم.
یکدفعه متوجه شدم که ارتباطم را با بقیه محافظ ها از دست دادم این بدین معنی بود که انها مرده بودند. در این لحظه بود که خشکم زد ولی خودم را وادار کردم که به سمت نیتن بدوم. اولین سپری که به یادم امد را درست کردم.
و درست در همان زمان قبل از ان که سپر به طور کامل شکل بگیرد طلسمی مرگبار به ان برخورد کرد و بعد از نابودی سپر محافظتی، انفجاری مهیب رخ داد و من و نیتن را که نزدیک سپر بودیم را به عقب و به روی زمین پرتاپ کرد. بدنم از شدت انفجار درد گرفته بود، نیتن زود تر به حالت عادی درامد و کمکم کرد که بلند شوم. او کمی خاکی شده بود و به جز چند خراش سطحی، مشکل دیگری نداشت.
چندی نگذشت که سه مرد از تاریکی اطراف بیرون امدند، هرسه انها شنل هاي سفيدی به تن داشتند که در زیر نور نقره ای ماه میدرخشید و در دست هركدام عصايی به رنگ سفيد بود.
نيتن عصاي خود را احضار كرد؛ عصاي ساده مشكي رنگي كه در بالاي ان گويي سفيد رنگ خودنمايي مي كرد.
او زير لب زمزمه كرد:
_سه رهبر آزورا
فكر نميكردم به اين زودي دست به كار شوند و بخواهند رقيب خود را بكشند! همه ي انها چهره ي بي احساسي داشتند و در چشمان انها هيچ نشاني از زندگي... نتونستم بيشتر به انها فكر كنم چون انها شروع به اجرای طلسم های خطرناکی کردند و من هم این بار با ارامش بیشتری سپر های قوی تری ساختم که هر طلسمی را به خود جذب میکرد. مقداری بر همین منوال گذشت و وقتی انها دیدند که جادویشان به سپر هیچ اثری ندارد عصاهایی را که در دست داشتند؛ تبدیل به شمشیر های دولبه برنده ای کردند، بعد از ثانیه ای مکث انها به ما حمله کردند در کنارم نیتن عصایش را به شمشیری سیاه رنگ بلندی تبدیل کرد و جلوی اولین ضربات حمله شان را گرفت. دوخنجری را که همیشه در استین هایم پنهان می کردم را در اوردم. و به سمت یکی از سه رهبری که با نیتن می جنگیدند، حمله کردم. نیتن به راحتی می توانست از پس دوتای دیگر بر آید و با انها بجنگد. من کسی بودم که در شمشیر بازی مهارتی نداشتم و اینک در مقابل یکی از ماهر ترین شمشیر بازها ایستاده بودم در مقابلم شمشیر به صورت افقی هوا را شکافت و به سوی سرم امد که ان را قطع کند، خنجر ها را به صورت موازی در نزدیکی هم نگه داشتم و ضربه ی کشنده ی شمشیر را متوقف کردم. بار دیگر به همان سرعت شمشیر از بالا به صورت عمودی ضربه زد که با به یاد اوردن بعضی از درس هایم، دوخنجر را به طور ضربدری نگه داشتم و جلوی ضربه را گرفتم.
صدای چکاچک شمشیر همه جای قبرستان را پر کرده بود؛ احساس ناتوانی همه ی بدنم را فرا گرفته بود و قادر به محافظتت از نیتن نبودم. لحظه ای نیتن را دیدم که در حالی که جلوی ضربات شمشیر را میگرفت جادویی اجرا کرد و حریفانش را به سمت مقبره های اطرف پرت نمود، صورتش از مبارزه غرق عرق شده بود و بسیار خشمگین به نظر میرسید. بعد از ثانیه ای به پشت چرخید وبه جایی در هوا خیره شد و فریاد زد:
_تو انقدر ترسو هستي كه پشت خدمتكارانت پنهان ميشوي؟
بعد از حرف اوهمه جا ساکت شد حتی حریف من هم ضرباتش را قطع کرد.
کمی بعد مردي ميانسال با ردايي سفيد و مشكي در ميان هوا ظاهر شد وبا لبخند تمسخر اميزي گفت:
_ميبينم كه تو هم مثل پدرت يک سري استعداد ها داري، مادرت درست میگفت كه تو رو نكشم .
نيتن در حالي كه تاسف در صدايش معلوم بود، گفت:
_و تو ، جادوگر اعظم و مشاور رهبران! چطور خودت رو اينقدر كوچك كردي كه به من حمله بكني؟
كسي كه جلويمان قرار داشت، يكي از بالامرتبه ترين افراد بود و در جادو تبحر خاصي داشت و همچينين در حمله ي ذهن... فشار زيادي را روي ديواره هاي ذهنم حس كردم و در پي ان با ورود و سپس خروج کسی به ذهنم، سردرد خفيفي كه داشتم، تبدیل به سردرد شدیدی شد.
در همان حال به نيتن نگاه كردم كه چشمانش را از روي درد بسته بود؛ معلوم بود كه به او هم حمله ي ذهني شده، خواستم كمكي به او بكنم، ولي قبل از ان كه بتوانم تكاني بخورم رهبری که کمی قبل با من میجنگید از غفلت من سوء استفاده کرده و من را از پشت گرفت. سعي كردم از دستش رهايي يابم و از نيتن محافظت كنم ولي محكم من را گرفته بود. به جادوگر اعظم نگاهي كردم كه بعد از لحظه اي با پوزخندي نگاهم كرد، با كمي تقلاي ديگر خنجري كه در دستانم بود را در بازوی راستش فرو بردم از درد فریاد بلندی زد و توانستم به سرعت از دستش فرار كنم و خودم را به نیتن رساندم و دستش را محکم گرفتم كه باعث شد چشمانش را باز كند و به چشمان نگران من خيره شود.
_حتي فكر چنین چيزي رو نميكردم! نیتن، تو به طور كامل تونستي نفرين دلريانا را خنثي كني! حتي اين رهبران حقير هم نتوانستند مدت زيادي در مقابلش دوام بياورند؛ تو هم مثل پدرت براي من دردسر هاي زيادي رو درست كردي. ولي اگر عاقل تر از پدرت باشي ميتواني به من ملحق شوي.
جادوگراعظم در حالي كه به نيتن خيره شده بود اين حرف ها را زد.
نيتن بدون لحظه اي مكث جوابش را داد:
_تويي كه با مادرم در انجام كار هاي پست همكاري ميكني. افراد بيگناهي رو كه به تو اعتماد کردند رو ميكشي، تو از يك جادوگر طرد شده پايين تري و من هرگز حاضر نیستم براي خائني مثل تو خدمت كنم!
جادوگر اعظم با شنيدن حرف هاي نيتن اخمي كرد و عصايش را محكم بر روي زمين كوباند و با لحن عصبي گفت:
_تو با اين كارت جان كسي را كه عاشقش بودي را به همراه خودت به خطر انداختي.
و سپس به من نگاهي انداخت و با لحن بي احساسي گفت:
_ تو عاشق لردي هستي كه مادرش تمام خانواده تو را نابود كرد و پدرش كه تو را از همه ي حقايق هويتت دور نگه داشت و تو را كه جزوي از اشرافزادگان و از نسل پروتاستفیکوس مقدس بودي، براي پسر خودش به بكار گرفت! براي اينكه او نميتونست از خودش در مقابل هيچ جادوي سفيدي محافظت كند.
هروديمان در جايمان خشكمان زده بود، قرار نبود كسي از اين موضوع اطلاع داشته باشد. و از همه مهمتر براي من و نيتن كه به راستي ميتوانستيم عاشق همديگر باشیم و كسي جلويمان را نگيرد. چيزي كه مجبور بوديم از ان اجتناب كنيم زيرا كه اگر نيتن ميخواست رهبري از جامعه باشد نميتوانست با فردي عادي همچون من باشد و من هم بخاطر او سعي ميكردم احساساتم را پنهان كنم.
نيتن زود تر از بهت زدگي اش در امد و گفت:
_تو از كجا ميدونستي ! اين اطلاعاتي نيست كه هركسي، حتي تو داشته باشي!
جادوگر اعظم در جواب گفت:
_ قدرت ذهن خواني را دست كم نگير.
و سپس لبخند پليدي به ما زد و ادامه داد:
_تمام تلاش هايي هم كه براي عاشق نشدنتون كرديد بي فايده مونده! هاها ها چه پايان لذت بخشي ميشه كه بتونم از شماها استفاده بكنم، يا بكشمتون.
خشم و تنفر تمام وجودم را فرا گرفته بود. مهم نبود چه شده، فرصتی نداشتم كه به خودم فكر كنم كه چه کسی بوده ام. اين موجود پستي كه درمقابلم بود ميخواست از عشقي كه بينمان ناخواسته شكل گرفته بود، سوء استفاده كند و ميخواست به نيتن اسيب برساند.
مثل هميشه نميگذاشتم هيچ كسي به نيتن اسيبي برساند، من عاشق و محافظ او دربرابر همه چيز بودم و چنین كسي نميتوانست جلوي من را با حرفاهايش بگيرد.
وقتي دوباره حمله ی طلسم ها شروع شد، نیروی سپرها را تقویت کردم و دست نيتن كه از من جدا شده بود را گرفتم. حملات سنگين تر بود و اینک به انها جادوگر اعظم نیز اضافه شده بود. نيتن هم تا جايي كه ميتوانست به سمت انها طلسم هاي مختلفي ميفرستاد.
جادوگر اعظم خنده هاي شيطاني اي ميكرد ، اين شرايط براي او يك بازي اي بيش نبود.
به طور مدام طلسم های مختلف مرگبار از جهات مختلف به سمت ما می امد و من بايد روي سپر ها براي دفع انها تمركز ميكردم.
حركت نيتن را احساس كردم كه طلسم هاي مختلف سياه و سفيد را به سمت انها ميفرستاد. تا چند دقيقه همينطور ادامه داشت و هيچ كدام از دوطرف برتري بر ديگري نداشتیم و هرچه بيشتر طول ميكشيد خسته تر ميشدیم و از نفس هاي سنگين نيتن هم همين حدس را درباره ي او ميزدم.
وقتي كه بالاخره سپر من شكست، انها براي ثانيه اي دست از حمله كشيدند، ميدانستند كه من ديگر قادر به دفاع نيستم. نميتوانستم اجازه ي چنین كاري را به انها دهم و بگذارم نيتن را بكشند؛ قبل از اين كه بدانم چه كاري ميكنم دستانم را بالا نگه داشتم و با صداي بلند و عاجزانه فردياد زدم:
_ اي مادر مقدس پروتاستفیکوس! قدرت من را بگير و از فرزندت در مقابل اين دشمنان محافظت كن.
بعد از گفتن اين سخنان، از دستانم جادويي شبيه دودي سفيد بيرون امد، با اين كار انگار چيزي از وجودم بيرون كشيدند و روبه رويمان ديواري از جادو ي محافظتي ساخته شد. احساس ضعف شديدي به من دست داد و نزديك بود بر روي زمين بيوفتم كه با كمك نيتن سرپا ماندم و شاهد تلاش هاي بيهوده دشمنان براي عبور و تخريب ديوار بودم.
نيتن با شگفتي ارام پرسيد:
_اين ديگه چیه! چكار كردي؟
در حالی که سعی میکردم دردی را که هر لحظه در وجودم بیشتر میشد را کنار بزنم، پاسخ دادم:
_جادوي سفيدم رو ...
چند سرفه پشت سر هم کردم. وقتی به دستم نگاه کردم قطره های خون بر رویشان مشخص بود. نیتن با نگرانی گفت:
_گریس...
بدون توجه به او ادامه دادم:
_ در ازای اجرای این طلسم دادم.
داشتم به خودم اجازه ميدادم كه بگويم خطر رفع شده ولي با ديدن منظره روبه رو، خشكم زد. سه رهبرسفيد با جادوگر اعظم هر چهار نفرشان در حال ایجاد طلسمی بودند که به کره ای سیاه میماند و فقط براي مرگ ساخته شده بود. مطمئن بودم كه ديوار را در هم ميشكند، زيرا انان به روش مخصوص خود، كمي از جادوي وجودي خودشان را بيرون كشيده بودند. ديوار جادويي من شايد در مقابل سه رهبر مقاومت ميكرد ولي هيچ وقت نميتوانست جلوي همچون جادوي تاريك جادوگر اعظم را بگيرد.
با ضعف سرم را به سمت نيتن چرخاندم و با نااميدي به او نگاه كردم و او به من با نگراني هميشگي اش نگاه كرد، زير لب در حالي كه قطره اي اشك از چشمانم ميريخت، زمزمه كردم:
_ دوستت دارم.
و بعد قبل از اين كه واكنشش را ببينم به سمت کره جادو دويدم كه داشت به ديوار نزديك ميشد. بايد مطمئن ميشدم نيتن زنده ميماند و كسي به او اسيبي نميرساند. کارهایی که می توانستم بکنم؛زیاد نبودند. جادوی سفیدم را از دست داده بودم و جادوی سیاهم در حدی نبود که جلوی آن طلسم ها را بگیرد... اما... اما هنوز جادوی خون بود.
جادويم كه به صورت دودي از ديوار بود را به درون خودم كشاندم و همه ي ان را تبديل به ضد طلسم كردم، ثانيه اي بعد گوي به من برخورد كرد و وحشتناك ترين دردي را كه ممكن بود، تجربه كردم ولي خودم را مجبود كردم كه ضد طلسم را اجرا كنم، بعد از ان نیمی از گوي جادويي انها را به سمت خودشان برگرداندم، انها به خاطر جادوهايي كه كرده بودند بي دفاع بودند و گوي به راحتي به انان برخورد كرد و در همان لحظه ديدم پس از برخورد گوی به انها بدن هایشان به لرزه در امد و چشمانشان گشاد شد و زندگي از ان ها به بيرون پر كشيد، و بدن هاي هرکدام از انها بعد از فریادهای گوش خراش ناشی از درد بر روي زمين افتاد.
كم كم ديگر حتي درد را احساس نميكردم؛ ميدانستم پايان كارم چيست. قبل از اين كه بر روي زمين بيوفتم دستي من را در اغوش خود كشيد.
نفس هايم هر لحظه كند تر ميشد و ديدم تارتر، به سختي ميشنيدم كه نيتن سعي ميكرد به من اطمينان دهد كه خوب خواهم شد، داغي اشك هايش كه بر روي گونه هایم میچکید را به همراه درد طلسم مرگبار حس ميكردم.
به سختي و اهسته زمزمه كردم:
_نیتن...
او سریع جواب داد:
_حرف نزن، اروم باشه. الان درمانگر ها میرسند.
بعد من را محکم تر به خود فشرد و سخنانش را ادامه داد:
_اون دیگه چی بود؟ چرا پریدی جلوی طلسم؟
لبخندی به او زدم و گفتم:
_ جادوی خون...
بعد از چند سرفعه ی دردناک دیگر ادامه میدهم:
_نیازی به درمانگر نیست، تقاص حفاظ خون، مرگه.
با ناراحتی گفت:
_ این حرف رو نزن تو قرار نیست بمیری.
با اینکه سعی می کرد در چهره اش نشان ندهد اما میدانستم فهمیده که زنده نمی مانم.
_ با..يد ب به م..ن قول.ي بدي.
كمي بعد وقتي اخرين انرژي هايم را جمع كردم، ادامه دادم:
نذار من باع..ث نابودي تو بشم، قول بده ، مثل همون ق..ديم ها ار..زو. و روي...مان را بر...راي مردم ادا..مه بدي.
قبل از اينكه اخرين انرژي هاي حيات از وجودم به بيرون كشيده شود، صداي غمگينش راشنيدم كه مي گفت:
_با تمام وجود قول ميدهم و همينطور قول ميدهم .. هميشه عاشقت باشم.
قبل از اينكه چشمانم براى هميشه بسته شود لب هاى گرم نيتن را روى لب هايم حس كردم و تمام دنيايم با خاطره اى شيرين تاريك شد.
******
میشه گفت جزو اولین دفعه هایی بود که داستان نوشتم . این رو برای مسابقه ی سایت که موضعش محافظ بود نوشتمش. خوشحال میشم که نظراتو و نقداتونو بگید. و از کسانی هم که اشکالاتش رو گفتند تشکر میکنم.
سلام
داستان جالبی بود.
فقط بعضی نقاط مشکل نگارشی داشت و فکر کنم یه غلط املایی هم دیدم ولی در کل خوب بود.
فقط یه چیزی، ماشین جادویی، این وسیله ای که شما توصیف کرده بودید بیشتر به یه ماشین فضایی شبیه بود، نه یه ماشین جادویی.
یه نظر شخصی هم دارم که امیدوارم موجب ناراحتی نشود: در مورد توصیف رهبران سفید و جادوگر اعظم مقداری مشکل وجود داشت، ایده شما هم فکر کنم کمی تکراری بود.
ولی با این اوصاف در کل داستان جالب و خوبی بود.
موفق باشید.
خب من اين داستانو خواندم و تو مسابقه نقدش كردم. اگه اشتباه نكنم جز سه تا اثر اول بود .
چون نقدش كردم ديگه نيازي به نقد مجدد نميبينم ، در كل درسته كمي اشكالات داره ولي خيلي از اين داستان خوشم امد و خب يكم هم اخرش احساسي شدم .
منتظر داستان هاي بعدي شما هستيم.
داستانو قبلا خونده بودم و فکر کنم تو مسابقه سوم شده بود
بسیار عالی پردازش شد ولی کاش بیشتر میشد
حجمش کم بود نسبت به ایدش از نظرم
Harrir
نقد داستان حفاظ خون
چیزی که اول به ذهن می رسه نبود علامت هاییه که احساسات رو نشون بده. مثلا وقتی مردم دارن فریاد می زن و شعار می دند، وجود علامت تعجب ضروریه. وگرنه یه حالت مصنوعی و بی احساس پیدا می کنه. چندتا غلط املایی رو هم دیدم، که به نظرم با بازنگری داستانت می تونستی اونا رو رفع کنی. مثلا ازدحام رو اذدحام نوشته بودی.یک سری ایراد تو جمله بندی ها به چشم می خورد و به نظر من استفاده از کلمه: خصوصیت هایی ... خیلی دلچسب نیست. بهتره بگی ویژگی هایی...
با اينكه هيچ احساسي در صورتش پيدا نبود ولي انقدر ميشناختمش كه تشخصيش دادم او از اين شرايط ناراضي است. اینجا حس می کنم بهتر بود بگی: تشخیص بدم.
غلط های تایپی رو اصولا مشکل مهمی نمیدونم. اما درباره داستان تو، چون مشخصه فقط نوشتیش و بازبینی خاصی روش انجام ندادی اینو یه نقص می دونم. البته به نظر می رسید با سرعت نوشتی، و شاید مقصر تو نباشی. اما این چیزی از وظیفت در قبال داستانت کم نمی کنه. و این غلط های تایپی زیاد بودند.
گاهی متنت تغییر لحن می داد، از رسمی به خودمونی و دوباره به رسمی تبدیل می شد. مثلا اینجا: _بله، ميدونستم گريس! ولي افسوس اين مردم را ميخورم كه با چشمان بسته از دستورات شيطانيه فرقه اعظم و رهبران سفيد پيروي ميكنند و اصلا متوجه نیستند كه خود را داخل چه منجلابي انداخته اند! و دوباره پایین تر:
_با خودت چه فكری کردی؟ ممكن بود بدتر از اينها اسيب ببيني! حتي فردی به مهارت هاي تو نمیتواند در مقابل نفرين هاي مادرمن ...
این یک نکته منفیه.
شاید نباید خیلی ریز بشم ولی تصمیم گرفتم که بشم. یک جایی یه دونه «که» جا افتاده بود.
جمله هات گاهی دیر به نقطه می رسن. استفاده از و زیاد گاهی باعث خسته شدن خواننده میشه.
اما...( این اما مهمه) تمام ایرادات داستانت نگارشی بود نازگل. داستانت از لحاظ ایده خیلی عالی بود و از نظر من می تونست نفر اول ایده بشه. لیاقتش در حد اول شدن بود. خیلی خوب ساخته و پرداخته شده بود. خیلی اتفاقات به هم پیوسته بودند. توصیفات و شخصیت پردازی عالی بود و من خوشحالم که انقدر دختر شخصیت اصلیت فرد قوی و با اراده ای بود. احساسات داستانت حرف نداشت.شروع، پایان و به هم پیوستگی داستانت نه تنها هیچ ایرادی نداشت، بلکهدر سطح عالی بود.
داستانت رو خیلی دوست داشتم، و لطفا باز هم بنویس!
و اگه اینو داستان بلند کنی که عالی میشه. چه بهتر:)
Haniyeh
با سلام.
ممنون از نویسنده بابت نوشتن این داستان.
اول از نقد موضوع داستان شروع می کنیم: به نظر من موضوع کلی تکراری بود. خیلی داستان این سبکی دیدم. از این نظر ابتکار چندانی نداشتین و به نظرم مفهوم خاصی رو هم در بر نمی گرفت.
اما نثر خوب و روانی داشتین که فکر می کنم این به خاطر مترجم بودنتون باشه. ولی می تونید یه خورده بیشتر هم روش کار کنید تا منحصر به فرد بشه. الان نثرتون خیلی خوبه اما منحصر به فرد نیست.
چند جا مشکل جهش زمانی داشتین. باید روی این که همه ی افعال ماضی یا مضارع باشن کار کنین یا ویراستار برای کاراتون داشته باشین.
شروع، پرداخت و پایان خوبی داشتین. احتمالا قبلا خیلی نوشتن رو تمرین می کردین. همچنان به نوشتن ادامه بدین.
توصیفاتتون خوب و تا حدودی نو بود. خصوصا توصیفتون از جادو متفاوت بود.
توی اسم ها ابتکار خوبی داشتین. دیالوگ ها بدک نبود اما تا حدودی مصنوعی بود. شاید به خاطر این باشه که ادبی نوشتین.
چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه. اگه نقد کاملی نیست معذرت می خوام؛ تو شرایط چندان خوبی نیستم در حال حاضر.
به طور کلی داستان متوسط و نسبتا خوبی بود. اگه ایده ی نوتری داشت اون وقت عالی می شد. امیدوارم در تمام مقاطع زندگیتون موفق و موید باشید.
MAMmad
داستان رونده خوبی داشت. چیزایی که به ترتیب اوردی و بیانش کردی روال خوبی داشتن.
دوتا غلط املایی بود، الان یادم نیست کدوم کلمات بودن:))) میگذریم.
همیشه گفتم یکی از چیزایی که داستان نویسی رو سخت میکنه، گنجوندن کلی مطلب و ایده است که ادم حس میکنه باید تو داستان بیاد و از چیز های دیگه گذر میکنه.
من این داستان رو دوس داشتمش، ولی چیزای دیگه ای هم نیاز داشت که بهتر شه.
پایان داستان کاملا قابل حدس نبود ولی مرگ اون محافظ رو میشد از علاقه و جان فدایی هاش تشخیص داد. میشد گفت به وسط ها رسیدم کاملا اطمینان داشتم که در اخره داستان، به مرگ این شخصیت میرسیم. حس میکنم اون قولی که در اخر داستان شاهدش بودیم کمی تکراری بوده، تکراری بودن غلط نیست ولی اگر قرار بر استفاده از ایده(یا شاید دوباره تکرار کردن حتی یک صحنه باشه) به نظرم بهتره اون صحنه رو از آن خودمون کنیمش، یعنی جوری بنویسیمش که برای خواننده تکراری نباشه.
درکل داستان خوبی بود، ولی بعضی چیزها میشد در این داستان رنگ و بوی بهتری داشته باشه، مثلا شلوغی اون محیطی که درش داشتن اعتراض میکردن ملت رو میشد بهتر نشون داد، یا من دوس میداشتم اون عشق و علاقه ی بین اون دو رو یکم بیشتر کار میکردی، همه ی چیز ها رو محول نکنی به صحنه های اخر.
هممم و اینکه باز هم میگم، رونده داستان ترتیب خوبی داشت ولی جا برای کار بهتری بود. اگر داستان در دنیایی هست که درش جادو اجرا میشه، اون قسمت اعتراض رو میشد نشون داد که دیکه مردم از تابلو هایی که روش متن نوشته استفاده نمیکردند، از جادو برای حتی نشون متن اعتراضشون بهره میبردن.
شاید یک ایراد الکی به نظر بیاد ولی من منظورم این بود که اگر دنیای جادویی میخواستی نشون بدی، همون اول براش مقدمه سازی کنی. من با خوندن این قسمت تابلو ها و اعتراض در وهله ی اول ذهنم به چند فضا در داستان رفت، که چه بهتر میبود که روی یک چیز ثابت میشد.
یکم رو مکالمه ها کار کن و به غیر از اون، شعار ها میشد تغییر پیدا کنن، یکجوری خشک به نظر میرسیدن از نظره من، یکم پر بار تر و محکم تر میبود خیلی جلوه ی بهتری داشت.
و اینکه صحنه ی اخر خیلی زود گذشتی ازش فکر میکنم. اون جادوگر ها رو بعد از یک مبارزه، که قسمت اصلی داستانت بود، خیلی راحت تموم کردی. کشته شدن جادوگر اعظم...هممم یکم غیرقابل باور بود برام
شاید میشد میگفتی فرار کردن. درهر حال بازم میگم داستان مشکلانی داشت که میشد رفع کرد و از نظرم قشنک بود.
همین:))
Sinner
خسته نباشی، داستان خوبی بود .
فقط یه سری چیزا هست ..، اممم چطور میشه گفت؟ داستانت هیچ چیز جدیدی نداشت، یعنی شما اومدی یه موضوع تکراری رو با یه لحن تکراری نوشتی، و با یه پایان تکراری هم تمومش کردی، این وسط پرداخت خوبی وجود داشت، ولی انقدر این تکرار های زیاد بود که عملا تاثیر اون پرداخت رو کم کرده بودن .
با این حال پرداخت انقدر خوب بود که کمتر به چشم بیاد تکرار ها .
بنظرم بهتر هم باشه که رو یه لحن کارکترهات بیشتر کار کنی .
Harrirنقد داستان حفاظ خون
چیزی که اول به ذهن می رسه نبود علامت هاییه که احساسات رو نشون بده. مثلا وقتی مردم دارن فریاد می زن و شعار می دند، وجود علامت تعجب ضروریه. وگرنه یه حالت مصنوعی و بی احساس پیدا می کنه. چندتا غلط املایی رو هم دیدم، که به نظرم با بازنگری داستانت می تونستی اونا رو رفع کنی. مثلا ازدحام رو اذدحام نوشته بودی.یک سری ایراد تو جمله بندی ها به چشم می خورد و به نظر من استفاده از کلمه: خصوصیت هایی ... خیلی دلچسب نیست. بهتره بگی ویژگی هایی...
با اينكه هيچ احساسي در صورتش پيدا نبود ولي انقدر ميشناختمش كه تشخصيش دادم او از اين شرايط ناراضي است. اینجا حس می کنم بهتر بود بگی: تشخیص بدم.
غلط های تایپی رو اصولا مشکل مهمی نمیدونم. اما درباره داستان تو، چون مشخصه فقط نوشتیش و بازبینی خاصی روش انجام ندادی اینو یه نقص می دونم. البته به نظر می رسید با سرعت نوشتی، و شاید مقصر تو نباشی. اما این چیزی از وظیفت در قبال داستانت کم نمی کنه. و این غلط های تایپی زیاد بودند.
گاهی متنت تغییر لحن می داد، از رسمی به خودمونی و دوباره به رسمی تبدیل می شد. مثلا اینجا: _بله، ميدونستم گريس! ولي افسوس اين مردم را ميخورم كه با چشمان بسته از دستورات شيطانيه فرقه اعظم و رهبران سفيد پيروي ميكنند و اصلا متوجه نیستند كه خود را داخل چه منجلابي انداخته اند! و دوباره پایین تر:
_با خودت چه فكری کردی؟ ممكن بود بدتر از اينها اسيب ببيني! حتي فردی به مهارت هاي تو نمیتواند در مقابل نفرين هاي مادرمن ...
این یک نکته منفیه.
شاید نباید خیلی ریز بشم ولی تصمیم گرفتم که بشم. یک جایی یه دونه «که» جا افتاده بود.
جمله هات گاهی دیر به نقطه می رسن. استفاده از و زیاد گاهی باعث خسته شدن خواننده میشه.
اما...( این اما مهمه) تمام ایرادات داستانت نگارشی بود نازگل. داستانت از لحاظ ایده خیلی عالی بود و از نظر من می تونست نفر اول ایده بشه. لیاقتش در حد اول شدن بود. خیلی خوب ساخته و پرداخته شده بود. خیلی اتفاقات به هم پیوسته بودند. توصیفات و شخصیت پردازی عالی بود و من خوشحالم که انقدر دختر شخصیت اصلیت فرد قوی و با اراده ای بود. احساسات داستانت حرف نداشت.شروع، پایان و به هم پیوستگی داستانت نه تنها هیچ ایرادی نداشت، بلکهدر سطح عالی بود.
داستانت رو خیلی دوست داشتم، و لطفا باز هم بنویس!
و اگه اینو داستان بلند کنی که عالی میشه. چه بهتر:)Haniyeh
با سلام.
ممنون از نویسنده بابت نوشتن این داستان.
اول از نقد موضوع داستان شروع می کنیم: به نظر من موضوع کلی تکراری بود. خیلی داستان این سبکی دیدم. از این نظر ابتکار چندانی نداشتین و به نظرم مفهوم خاصی رو هم در بر نمی گرفت.اما نثر خوب و روانی داشتین که فکر می کنم این به خاطر مترجم بودنتون باشه. ولی می تونید یه خورده بیشتر هم روش کار کنید تا منحصر به فرد بشه. الان نثرتون خیلی خوبه اما منحصر به فرد نیست.
چند جا مشکل جهش زمانی داشتین. باید روی این که همه ی افعال ماضی یا مضارع باشن کار کنین یا ویراستار برای کاراتون داشته باشین.
شروع، پرداخت و پایان خوبی داشتین. احتمالا قبلا خیلی نوشتن رو تمرین می کردین. همچنان به نوشتن ادامه بدین.
توصیفاتتون خوب و تا حدودی نو بود. خصوصا توصیفتون از جادو متفاوت بود.
توی اسم ها ابتکار خوبی داشتین. دیالوگ ها بدک نبود اما تا حدودی مصنوعی بود. شاید به خاطر این باشه که ادبی نوشتین.
چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه. اگه نقد کاملی نیست معذرت می خوام؛ تو شرایط چندان خوبی نیستم در حال حاضر.
به طور کلی داستان متوسط و نسبتا خوبی بود. اگه ایده ی نوتری داشت اون وقت عالی می شد. امیدوارم در تمام مقاطع زندگیتون موفق و موید باشید.MAMmad
داستان رونده خوبی داشت. چیزایی که به ترتیب اوردی و بیانش کردی روال خوبی داشتن.
دوتا غلط املایی بود، الان یادم نیست کدوم کلمات بودن:))) میگذریم.
همیشه گفتم یکی از چیزایی که داستان نویسی رو سخت میکنه، گنجوندن کلی مطلب و ایده است که ادم حس میکنه باید تو داستان بیاد و از چیز های دیگه گذر میکنه.
من این داستان رو دوس داشتمش، ولی چیزای دیگه ای هم نیاز داشت که بهتر شه.
پایان داستان کاملا قابل حدس نبود ولی مرگ اون محافظ رو میشد از علاقه و جان فدایی هاش تشخیص داد. میشد گفت به وسط ها رسیدم کاملا اطمینان داشتم که در اخره داستان، به مرگ این شخصیت میرسیم. حس میکنم اون قولی که در اخر داستان شاهدش بودیم کمی تکراری بوده، تکراری بودن غلط نیست ولی اگر قرار بر استفاده از ایده(یا شاید دوباره تکرار کردن حتی یک صحنه باشه) به نظرم بهتره اون صحنه رو از آن خودمون کنیمش، یعنی جوری بنویسیمش که برای خواننده تکراری نباشه.
درکل داستان خوبی بود، ولی بعضی چیزها میشد در این داستان رنگ و بوی بهتری داشته باشه، مثلا شلوغی اون محیطی که درش داشتن اعتراض میکردن ملت رو میشد بهتر نشون داد، یا من دوس میداشتم اون عشق و علاقه ی بین اون دو رو یکم بیشتر کار میکردی، همه ی چیز ها رو محول نکنی به صحنه های اخر.
هممم و اینکه باز هم میگم، رونده داستان ترتیب خوبی داشت ولی جا برای کار بهتری بود. اگر داستان در دنیایی هست که درش جادو اجرا میشه، اون قسمت اعتراض رو میشد نشون داد که دیکه مردم از تابلو هایی که روش متن نوشته استفاده نمیکردند، از جادو برای حتی نشون متن اعتراضشون بهره میبردن.
شاید یک ایراد الکی به نظر بیاد ولی من منظورم این بود که اگر دنیای جادویی میخواستی نشون بدی، همون اول براش مقدمه سازی کنی. من با خوندن این قسمت تابلو ها و اعتراض در وهله ی اول ذهنم به چند فضا در داستان رفت، که چه بهتر میبود که روی یک چیز ثابت میشد.
یکم رو مکالمه ها کار کن و به غیر از اون، شعار ها میشد تغییر پیدا کنن، یکجوری خشک به نظر میرسیدن از نظره من، یکم پر بار تر و محکم تر میبود خیلی جلوه ی بهتری داشت.
و اینکه صحنه ی اخر خیلی زود گذشتی ازش فکر میکنم. اون جادوگر ها رو بعد از یک مبارزه، که قسمت اصلی داستانت بود، خیلی راحت تموم کردی. کشته شدن جادوگر اعظم...هممم یکم غیرقابل باور بود برام
شاید میشد میگفتی فرار کردن. درهر حال بازم میگم داستان مشکلانی داشت که میشد رفع کرد و از نظرم قشنک بود.
همین:))Sinner
خسته نباشی، داستان خوبی بود .
فقط یه سری چیزا هست ..، اممم چطور میشه گفت؟ داستانت هیچ چیز جدیدی نداشت، یعنی شما اومدی یه موضوع تکراری رو با یه لحن تکراری نوشتی، و با یه پایان تکراری هم تمومش کردی، این وسط پرداخت خوبی وجود داشت، ولی انقدر این تکرار های زیاد بود که عملا تاثیر اون پرداخت رو کم کرده بودن .
با این حال پرداخت انقدر خوب بود که کمتر به چشم بیاد تکرار ها .
بنظرم بهتر هم باشه که رو یه لحن کارکترهات بیشتر کار کنی .
از تك تك كساني كه وقت گذاشتند و داستانم رو خوندند و نقد كردم بسيار متشكرم. نقد هاي خيلي خوبي كرديد، يكسري از ضعف هامو ميدوستم ولي خيلي هاي ديگشو بهم نشون داديد، سعي ميكنم روي همشون كار كنم تا كار هاي بعديم بهتر و بهتر بشند.
من توي اين راه بي تجربه ام. خوشحال ميشم كار هاي بعديم رو هم نقد و راهنمايي كنيد:)
واقعا زیبا بود
همون طور که دوستان گفتن ایده ایده ی بسیار خوبی بود حتی می تونست به داستان بلند تبدیل بشه
کمی توی توصیفات مشکل داشت و خب واقعا چیز زیادی از رهبران سفید به خواننده منتقل نمی کرد
منتظر بقیه ی کارهای شما هستیم:a: