Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

بلوغ

8 ارسال‌
6 کاربران
20 Reactions
1,819 نمایش‌
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

جان بعد از مرگ همسرش تبديل به يك مرد منزوي شده بود. هر روزش را در تنهايي مي گذراند و شايد از اين تنهايي لذت مي برد. بعد از مرگ همسرش زندگي او به سمت روزمرگي رفته بود و مي‌توان گفت كه برنامه روزانه او فاقد هيچ گونه تغييري. او هر روز صبح زود، قبل از طلوع آفتاب، از خواب بيدار ميشد وبه سراغ كار هميشگي اش يعني دوشيدن گاو هاي مزرعه مي‌رفت. بعد از اتمام اين امر، دبه هاي شير را با گاري فرسوده اش به نزديكي جاده مي برد و منتظر ماشين شركت مواد لبني مي‌شد كه مشتري ثابت شير هاي مرغوبش بود. سپس به خانه اش بر مي‌گشت و بعد از دوش و تراشيدن ريش هاييش با يك تيغ نچندان تيز در جلوي ميز آرايشش، يك ليوان شير كه از محصولات مزرعه خودش بود به همراه صبحانه اي مفصل نوش جان مي كرد. بعد از كمي استراحت سراغ كار هاي مزرعه مي‌رفت.
آن روز، روز خسته كننده اي بود. نور و گرماي آفتاب نيم روز به حدي شديد بود كه باعث شده بود تا تمام لباس هاي جان خيس عرق شوند و بدنش عرق‌سوز شود. كار هاي مزرعه در نزديكي هاي پاييز بشدت زياد ميشدند و هر ساله اليزابت تا حدودي بخشي از كار مزرعه را بر عهده مي گرفت اما امسال او ديگر در كنار جان نبود و جان به تنهايي خودش بايد كار هاي مزرعه را انجام مي‌داد. بيلي كه در دست داشت را با پاي بزرگش با فشار در زمين فرو داد. بيل را بالا آورد و كپه خاك را در گوش ريخت اما ناگهان بيل از دستش رها شد و سرش گيج رفت. پاهايش سست شدند و هيكل سنگينش از پشت بر روي خوشه هاي گندم طلايي رنگ افتاد.
بعد از مدت كوتاهي توانست چشمانش را باز كند. چشمانش به ابر هاي توده مانند كه در آسمان پراكنده بودند خيره شدند. ابر ها او را به ياد خودش مي انداختند، ابر هاي بي هدف كه با وزش نسيم در تنهايي خود بسوي نابودي حركت مي كردند. نسيم خنكي وزيد و در لباس هاي جان جريان يافت. احساس خوبي بود. دوباره چشمانش را بست، به ياد جواني هايش افتاد. هنگامي كه او و اليزابت بعد از يك روز تابستاني كاري در ميان گندم هاي طلايي دراز ميكشيدند در حالي كه دست هاي همديگر را در دست داشتند و به يكديگر و آسمان و ابر هايش لبخند ميزدند. خاطره بي نقص و تا حدودي شيرين بود اما حالا مانند يك خاطره تلخ براي جان مي‌ماند. جان، مرد مقاومي بود. او حتي در مراسم خاكسپاري يك قطره اشك هم نريخت و بغضش را در گلويش خفه كرده بود اما حالا در تنهايي خويش دلش ميخواست اين بغض چند ماهه را بشكند و گريه كند. او اين كار را كرد، به ياد تنها عشق جاودانه زندگي اش گريه كرد، گريه اي بي صدا !
بعد از مدتي كه كمي آرام شد دستش را بر روي زمين زد و آرام بلند شد. ديگر حوصله اي براي كار كردن نداشت. حال كه گريه كرده بود احساس سبكي مي كرد. دست هايش را براي در آغوش گرفتن باد باز و در گندم‌زار شروع به دويدن كرد. گام هاي سنگينش را در خاك فرو مي‌برد و به جلو مي جهيد. انگار گوزني بود كه تازه از بند اسارت آزاد شده. باد او را به جلو پرت مي كرد و پرنده ها هم قدم او به جلو پرواز ميكردند.
هنگامي كه شب فرا رسيد جان با خيالي راحت به خواب رفت. در خواب همسرش را ديد. او را ديد كه دستش را گرفته بود و در حالي كه با هم در جهت حركت باد در گندم زار مي‌دويدند، به بالا صعود كردند. در ابر ها كه حالا به گرد آن ها مي چرخيدند گم شدند و تا خود خورشيد حركت كردند.
---------------------------------


   
*HoSsEiN*، ida7lee2، lord.1711712 و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

جالب بود به عنوان یه متن یهویی 🙂
بیشتر بنویس

حالا درمورد نقد ها
احساسات متن خام بود، میتونست با توصیفات زیبا تر و دقیق تر و ادبی تر بهتر حس بشه، چون هیچ همدردی ای رو احساس نکردم،اصلا شخصیتش قابل درک نبود برام
بعد یه مشکل فنی این که زمینی که خوشه های گندم توش رشد کردن نیاز به بیل زدن داره؟ :))
در آخر این که یه پایان مناسب به عنوان داستان کوتاه نداشت، یعنی به یه هدفی نرسید. معمولا یه هدفی مطرح میشه توی داستان و در پایان به یه نتیجه ای میرسه ( نه لزوما یه نتیجه ی خشک، بعضی ها پایان رو میرسونن و میزارم خواننده از بین چند نتیجه یکی رو انتخاب کنه)
در کل بیشتر بنویس

+بدون یه اسم مناسب خیلی بده


   
milad.m و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

زیبا بود. به نسبت سایر آثارتون خیلی خوب بود و پیشرفت زیادی داشت. مخصوصا اینکه به قول خودتون یه هویی بود!
احساسش خوب بود و بیانش هم. کاش یه اسم براش بزاری،اینطوری داستانت به واقع متولد میشه!
کمی ساده بود و بهتر بود به داستانت یه گره می دادی. داستان تا وقتی گره نداشته باشه داستان نیست.
در کل زیبا بود، جای بهتر شدن داشت، و خسته نباشی:))


   
Anobis، vania و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

داستان جالب و غمگینی بود :20:

دیگه از این نوع داستان های نگذار آرمان ، قلبم درد گرفت :65:

یا علی


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
setsuka.19952
(@setsuka-19952)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 67
 

خوندم قشنگ بود، گفتین یهویی بود ولی خب داستان خوبی بود جا داشت با موضوعش بیشتر بازی بشه.
توصیفاتت بعضی جاها کم بود و یا ناقص، انتظار داشتم با توصیفای دقیقتر بیشتر تو جو داستان برم.
انتخاب کلماتت خیلی سرسری بود، یجوری توصیفاتت بی روح شده بودن.
بعد اونجا که گفتی منتظظر ماشین شرکت لبنی میموند، انتظار داشتم بعدش بگی مثلاً بعد از گرفتن پولش، دستمزدش یا همچین چیزی!!
بعد تو متن ادبی بهتره بجای دوشیدن گاو از دوشیدن شیر استفاده کنین. بعضی جاها حذف فعل به قرینه به ریتم متن نمیومد.
بعد من تا اون لحظه ی گریه ی مرده با درک احساسش مشکل داشتم! مطمئن نبودم دقیقاً این روزمرگی روال خوبه زندگیشه یا بی هدفی و سرگردونی از نبود زنش، اینجور جاها تو ریز توصیفات رفتن کمک میکنه.
شاید بگن بی ربطه ولی تو داستان کوتاه چون هر جمله ش هم خیلی مهمه، اونجا وقتی صبحونه ی مفصلی "نوش جان می کرد" این حس غمگین بودم و برام مبهم میکرد، انگار برام شده بود نشونه ی سرحال بودن مرده جای منزوی بودنش.(البته اینجا نظر شخصیه منه!)
آخر داستان خیلی قشنگ و غمگین بود، دوستش داشتم.کلاً موضوع داستان رو دوست داشتم البته...

همین دیگه موفق باشین خیلی:105:


   
Anobis و lord.1711712 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

Hermit;20122:
جالب بود به عنوان یه متن یهویی 🙂
بیشتر بنویس

حالا درمورد نقد ها
احساسات متن خام بود، میتونست با توصیفات زیبا تر و دقیق تر و ادبی تر بهتر حس بشه، چون هیچ همدردی ای رو احساس نکردم،اصلا شخصیتش قابل درک نبود برام
بعد یه مشکل فنی این که زمینی که خوشه های گندم توش رشد کردن نیاز به بیل زدن داره؟ :))
در آخر این که یه پایان مناسب به عنوان داستان کوتاه نداشت، یعنی به یه هدفی نرسید. معمولا یه هدفی مطرح میشه توی داستان و در پایان به یه نتیجه ای میرسه ( نه لزوما یه نتیجه ی خشک، بعضی ها پایان رو میرسونن و میزارم خواننده از بین چند نتیجه یکی رو انتخاب کنه)
در کل بیشتر بنویس

+بدون یه اسم مناسب خیلی بده

كاملا موافقم در مورد احساسات كار و نتيجه گيري
اون مشكل فني رو در نظر نگير شما(فكر كن داشت يه راه جديد براي عبور آب باز ميكرد)
در مورد بيشتر نوشتن (به روي چشم)

+اسم مناسب هم پيدا كردم(بلوغ)
فقط نميتونم عنوان تاپيك رو تغيير بدم اگه ميشه اين زحمت رو شما بكشيد خيلي ممنون ميشم

Harir-Silk;20147:
زیبا بود. به نسبت سایر آثارتون خیلی خوب بود و پیشرفت زیادی داشت. مخصوصا اینکه به قول خودتون یه هویی بود!
احساسش خوب بود و بیانش هم. کاش یه اسم براش بزاری،اینطوری داستانت به واقع متولد میشه!
کمی ساده بود و بهتر بود به داستانت یه گره می دادی. داستان تا وقتی گره نداشته باشه داستان نیست.
در کل زیبا بود، جای بهتر شدن داشت، و خسته نباشی:))

ممنون بابت نظر خوبت حرير جان
موافقم كه جاي بهتر شدن داشت و اين از كوتاهي من بود اما با گره در همه داستان ها موافق نيستم(البته اين كار يه گره محوي داشت كه زياد به ديد نميومد)

milad.m;20148:
داستان جالب و غمگینی بود :20:

دیگه از این نوع داستان های نگذار آرمان ، قلبم درد گرفت :65:

یا علی

خدا نكنه قلبت درد بگيره ميلاد جان

♪ana♪;20157:
خوندم قشنگ بود، گفتین یهویی بود ولی خب داستان خوبی بود جا داشت با موضوعش بیشتر بازی بشه.
توصیفاتت بعضی جاها کم بود و یا ناقص، انتظار داشتم با توصیفای دقیقتر بیشتر تو جو داستان برم.
انتخاب کلماتت خیلی سرسری بود، یجوری توصیفاتت بی روح شده بودن.
بعد اونجا که گفتی منتظظر ماشین شرکت لبنی میموند، انتظار داشتم بعدش بگی مثلاً بعد از گرفتن پولش، دستمزدش یا همچین چیزی!!
بعد تو متن ادبی بهتره بجای دوشیدن گاو از دوشیدن شیر استفاده کنین. بعضی جاها حذف فعل به قرینه به ریتم متن نمیومد.
بعد من تا اون لحظه ی گریه ی مرده با درک احساسش مشکل داشتم! مطمئن نبودم دقیقاً این روزمرگی روال خوبه زندگیشه یا بی هدفی و سرگردونی از نبود زنش، اینجور جاها تو ریز توصیفات رفتن کمک میکنه.
شاید بگن بی ربطه ولی تو داستان کوتاه چون هر جمله ش هم خیلی مهمه، اونجا وقتی صبحونه ی مفصلی "نوش جان می کرد" این حس غمگین بودم و برام مبهم میکرد، انگار برام شده بود نشونه ی سرحال بودن مرده جای منزوی بودنش.(البته اینجا نظر شخصیه منه!)
آخر داستان خیلی قشنگ و غمگین بود، دوستش داشتم.کلاً موضوع داستان رو دوست داشتم البته...

همین دیگه موفق باشین خیلی:105:

ممنون بابت نظر خوبتون، سعي ميكنم در كار هاي بعدي عملكرد بهتري داشته باشم تا خواننده بدون هيچ دغدغه اي به خوندن ادامه بده.


   
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

اسمشو درست کردم :53:


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

داستان را خواندم
خب اینطور داستانی باید احساسات را تحریک کنه چون چیز دیگه ای برای گفتن نداره، یعنی خب یه مرده زنش مرده و حالا غمگینه و ... هیچ چیز دیگه ای نداره. نمیگم بده خیلی هم خوبه، اما باید احساسات را تحریک کنی، باید بتونی حس ترحم را برای شخصیت اولت به دست بیاری، پس باید روی احساسات و توصیفاتت مانور بدی،باید جوری باشه خواننده بتوانه کاراکتر را حس کنه و باهاش بخنده اشک بریزه و ...
و اما داستان شما خوب بود ولی این نکاتی که گفتم را مد نظر قرار بده.


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
اشتراک: